(149)
سه روز از آمدن معیری می گذشت و دختر تحت کفالت او ، همچنان در بستر آرمیده بود ، خبر های دایه آقا حکایتگر آن بود که دیگر رنگ رخسار دختر پریده نیست و غذایش را با اشتها می خورد . در پایان روز سوم او را ملاقات کرد . این ملاقات با وقت تصمیم نبود ، بلکه تصادفی او را در آشپزخانه دید . دایه آقا به نماز ایستاده بود و معیری برای ریختن یک فنجان چای قدم به آشپزخانه گذاشت . خورشید غروب کرده بود و ماه درپس ابری خود را به نمایش گذاشته بود . وقتی به آشپزخانه وارد شد ، دختری را دید که پشت به او ایستاده و پرده نازک آشپزخانه را کمی عقب زده و از آنجا به حیاط نگاه می کند . دختر قد بلندی داشت و مو های مشکی صاف او روی شانه های نحیفش ریخته بود . دلش به یکباره فرو ریخت و بی اختیار فکرش به گذشته کشیده شد . او بار ها و بارها پروانه را ازپشت دیده بود که آرام و موزون به طرف خانه شان گام بر می دارد ، هرگز شتاب نداشت . گویی می دانست که همه چیز روال عادی خود را طی می کند و او برای رسیدن نیاز به شتاب
ندارد . دلش می خواست برگردد. و به گونه ای دیگر با این دختر رو به رو شود . اما مینو وجود کسی را حس کرده بود ، نگاه از پنجره بر گرفت و به او نگریست . هر دو با دیدن یکدیگر آرامششان را از دست دادند و نوعی دستپاچگی بر آنها چیره شد . مینو زود سرش را پایین انداخت و سلام کرد . معیری سعی کرد گذشته را فراموش کند و به حال برگردد . پس لبخندی بر لب آورد و با گفتن ( حالتان چطور است ) خود را از بلا تکلیفی رهانید . مینو با صدای ضعیف خود که حکایتگر دوران نقاهت بود گفت ( خوبم ، متشکرم ) . معیری پرسید ( مرا می شناسید ؟ ) مینو سر فرود آورد و گفت ( گمان می کنم شما پسر قیم جدید من هستید ) . معیری تایید کرد و گفت ( بنشینید . هنوز خسته به نظر می رسید ؟ ) مینو روی اولین صندلی نشست و بدون آنکه به صورت مخاطب خود نگاه کند گفت ( دیگر خسته نیستم ! باید مرا ببخشید که بدون اجازه وارد آشپزخانه شدم . احساس تشنگی می کردم و نمی خواستم مادر جون را به زحمت بیندازم ) . اسم مادر جون برای معیری تزگی داشت . اما درک کرد که منظور دختر جوان ، دایه آقاست . پس بدون تامل گفت ( دایه آقا نماز می خواند . اما نمی دانم اگر ببیند شما از رختخواب خارج شده اید چه می کند ) . مینو گفت ( مادر جون پرستار مهربانی است که هرگز بیمارش را تنبیه نمی کند . خداوند در وجود او بدی قرار نداده ) . معیری گفت ( خداوند در وجود هیچ انسانی بدی قرار نداده . این انسانها هستند که خوب را تبدیل به بد می کنند ) . مینو به آرامی گفت ( بله حق با شماست ) . معیری پرسید ( اینجا از شما خوب مراقبت می شود ؟ ) مینو سر بلند کرد و برای اولین بار به صورت مخاطبش نگاه کرد و با لحنی که گویای رضایت کامل بود گفت ( بله ، خیلی خوب از من مراقبت می شود ، من خودم را شایسته این همه محبت نمی دانم ) . معیری سر تکان داد و گفت ( شما یکی از اعضای این خانواده کوچک هستید و باید به خوبی از شما مراقبت بشود . خوشبختانه اعضای این خانواده همه خوب و مهربان هستند به جز من که توسن بدیهایم بر خوبیها پیشی گرفته و تک تازی می کند ) . مینو بی اختیار گفت ( آه . . . نه ! شما سرچشمه همه خوبیها هستید و این را ثابت کرده اید ؟ ) معیری خندید گفت ( منظور تان پذیرفتن شما به عنوان یکی از اعضای خانواده است ؟ ) مینو سر فرود آورد و گفت ( بله ، شما و مادرتان با این عمل خیر خواهانه دختری از چنگال مرگ نجات دادید و او را برای تمامی عمر باقیمانده اش مدیون خودتان کردید . من هرگز این محبت شما را فراموش نمی کنم ) . معیری با صدای بلند خندید که موجب تعجب مینو شد و گفت ( دختر جان ! هرگز این طور نیست که تصور کرده ای . من انسان خوبی نیستم ، چون با میل و اراده خودم تو را نپذیرفتم . از من خواسته شد و من اجابت کردم . اگر من آدم خیر خواهی بودم ، خودم با نیت قبلی این کار را می کردم . اعمال انسان به نیت او مربوط است و در من هرگز نیت خیری وجود نداشته . به دیگران صدمه نزده ام ، اما دستگیری هم نکرده ام ) .
مینو متعجب ، چشم به صورت مردی که خود را محاکمه می کرد دوخته بود و نمی توانست قبول کند او فردی عاری از محبت انسانی باشد . اگر او اعمال خود را خیر خواهانه نمی پندارد پس چیست ؟ تظاهر به گونه ای که این مرد می خواهد به من بقبولاند ممکن نیست ، چرا که تظاهر به نیکو کاری مستلزم آن است که ریا کند و خود را وجیه المنظر نشان بدهد . اما او در اولین برخورد ، از خود دیوی ساخته و می خواهد تفهیم کند که مرد پاک نیتی نیست . آیا این نشانه آن نیست که او از تواضع و فروتنی بیش از حد برخوردار است و دوست ندارد خود نمایی کند و آن را بزرگ نشان دهد ؟ تبسمی کمرنگ بر لبش نقش بست که از دید تیز بین معیری دور نماند و پرسید ( در آن سر کوچکت چه می گذرد که مرا به باد تمسخر گرفته ای ! ) مینو گونه هایش سرخ شد و با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت ( هیچ آقا ! ) معیری قانع نشد و گفت ( چرا ! در لحظاتی که من حرف می زدم ، تو به چیز دیگری فکر می کردی که مایلم بدانم آن چیست ! ) مینو گفت ( افکار یک دختر یتیم و بیمار چرا باید برای شما مهم باشد ؟ من با افکار مریضم سرگرم بودم و داشتم خودم را قانع می کردم که گفته های شما نشانه تواضع و فروتنی است ، نه چیز دیگر . برای تظاهر باید ریا کار هم بود . و من نتوانستم قبول کنم که شما چنین مردی باشید ، چرا که برای شناساندن خودتان راهی غیر از دیگران پیش گرفتید ) . معیری نگاه تیز بین خود را به چشمان درشت و سیاهرنگ دخترک دوخت و گفت ( پس من از دید شما فردی متواضع و فروتن هستم که نمی خواهم از نیت خیر خواهانه ام کسی مطلع شود . بله ؟ ) مینو به آرامی سر فرود آورد و گفته او را تایید کرد . معیری روی صندلی ، راست و استوار نشست . ( تو آنقدر بدی دیده ای که تشخیص اعمال انسانها برایت دشوار است . تو با دیدن کوچکترین خوبی از کسی ، او را خوب و صالح می بینی . در صورتی که این طور نیست و همان طور که گفتم باید دید چه نیتی در پس آن نهفته است ) . آقای معیری با ادای این کلمات بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد و مینو را با این فکر که در پس عمل نیک آقای معیری چه چیزی نهفته است ، تنها گذاشت .