- خانم، شما چرا هنوز اينجا كار مي كنين؟
- چرا نكنم، منم يك ايرانيم.
- ولي شما نه سواد درست و حسابي داري و نه سابقه كار و شغل اداري ، ولي هنوز داري كار مي كني؟
- برا اينكه لياقتشو داشتم آقا! دو سال هم هست كه همين كارو براي شما مي كنم
- ولي ما از شما مدرك داريم.
تن و بدن شوكا لرزيد، چه مدركي؟ دزدي كردم؟ هيزي كردم!
- آقا من يك مادرم ! مدرك من مادري منه!
رييس حراست، عكسي كه شوكا را در صف مديران و كنار يكي از شاهزادگان نشان مي داد پيش رويش گذاشت.
- با اين مرتيكه عكس انداختي، بي حجاب هم كه بودي!
- مگر آن روزها كارمندان زن حجاب داشتن كه من داشته باشم؟ دوره بي حجابي بود آقا وقتي شما اومدين خانمها حجاب گذاشتن، وقتي عروس حاج آقا شدم حجاب داشتم چون با اون خانواده زندگي مي كردم كه اهل حجاب بودن!
- درباره عكس چي مي گي؟
- مثل حالا خوب كار مي كردم، خوششون اومد بمن گفتن بيا تو هم با ما عكس بگير، اگه شما بودين مي گفتين عكس نمي گيرم؟
مرد جوان و انقلابي كه شوكا را مورد بازخواست قرار داده بوددر برابر رك گوئي ها و اتكا بنفس شوكا در مانده، نمي توانست تصميمي بگيرد. در برابر او زني نظير مادر خودش ايستاده بود پر از خط وخطوط رنج و مرارت زندگي، مگر حالا بد كار مي كرد؟ بخش خدماتش حرف ندارد.
- خوب فعلا" برو بعدا" باهات كار دارم...
يك ساعت بعد جواني كه مسئوليت اداري آموزشگاه را برعهده گرفته و فارغ التحصيل از آمريكا بود او را خواست:
- خانم براي چي شما را خواسته بودن؟
- مي گن چرا پيش از انقلاب تشويق شدي؟ لابد بعدها هم بخاطر خدماتي كه حالا مي كنم محاكمه مي شوم!
شوكا معناي انقلاب و تضادهاي رفتاري انقلاب را نمي دانست ، خداوند او را براي خدمت كردن آفريده بود ذهن و فكر او براي خدمت شكل گرفته بود، به خانم جان در بندر انزلي و خانم ج ان تهراني هم با همه آزارها كه به او ميدادند خدمت ميكرد.
مرد جوان خنديد:
- خانم، من يواشكي يكي از ساندويچها تو خوردم، خوشمزه بود مي خوام رستوران آموزشگاه را هم بشما بدم! ساندويچهات حرف نداره! بخش خدماتت هم خيلي خوبه!
دوباره،صداقت و خلوص رفتار و اعمال شوا اثر خود را گذاشته رستوران آموزشگاه به او سپرده شد و پانصد دانشجو او را حالا يكصدا مادر صدا مي كردند... مادر! مادر! .... شوكا از ته دل مي ناليد.
- خدايا به تولاي اين بچه ها، فرزندان مرا هم حفظ كن!
زندگي شوكا هميشه آميخته اي از درد و لذت ، شادي و اندوه بود. در آن روزها كه نگرانيهايش ازاخراج و از دست دادن شغلش بر طرف شده و كار اداره رستوران بر رفاه مادش اش افزوده بود نگراني از وضع و حال فرهاد كه در جبهه جنگ حضور داشت او را مثل هر مادري، از درون مي كاويد.
فرهاد، سومين فرزند پسرش مثل هر جوان ايراني كه تاب تحمل هجوم و حضور بيگانه را در خاك خود نداشت يكسره به جبهه رفته و در نواحي قصر شيرين با دشمن مي جنگيد . شوكا اغلب روزها به ميان زخمي شدگان جبهه ها كه بفرودگاه مهرآباد مي رسيدند مي رفت و سراغ فرهادش را مي گرفت. فرهاد از خودهيچ خبري به تهران نمي فرستاد و تقريبا" ارتباطش بكلي با خانواده قطع شده بودهر قدر بي خبري و بي اطلاعي شوكا از فرهاد بيشتر مي شد، نگرانيها و دلهره هايش وسعت بيشتري مي گرفت. از صبح تا شام يكسره كار مي كرد، رستوران را به بهترين شكل اداره مين مود، بخش خدمات را فعالتر از هميشه راه ميبرد اما ذهن و انديشه اش در صحرا ها و تپه هاي اطراف قصر شيرين مي چرخيد در يكي از روزها بود كه پيچيده در چنبره نگرانيها، بسوي ساختمان رستوران مي رفت كه ناگهان حس كرد چيزي بر كمرگاهش فرود آمد، پاهايش تا شد و بر زمين غلتيد... دانشجويي كه بسمت رستوران مي رفت و اين صحنه را ديد فرياد زد:
- مادر، به مادر كمك كنين!
فرياد استمداد دانشجو ، طبل فراخواني بود كه صدها دانشجو را به محوطه كشيد: چي شده؟ بر سر مادر چي اومده؟ مادر در حلقه عظيم فرزندان دانشجوي خود بيهوش نقش زمين شده بود، دانشجويان بسرعت دست بكار شده بودند... آب! به صورت مادر آب بزنيد! تنفس مصنوعي! يكنفر آمبولانس خبر كنه... ام پيش از آنكه مددي برسد، مادر پانصد دانشجو چشم باز كرد و اولين جمله اش اين بود....