-
دلم آخر به وصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد
زار از آن گریم تا گوهر اشک
به نثار لب و خالش برسد
نه به نو شیفته گردم چو به من
مه به مه پیک خیالش برسد
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد
صبر شد روزهی هجران بگرفت
تا مگر عید وصالش برسد
گرچه فتراک وصال است بلند
دستم آخر به دوالش برسد
پر و بالی بزند مرغ امید
گر ز دولت پر و بالش برسد
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد
یادخاقانی اگر کم نکند
بر فلک سحر حلالش برسد
-
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
-
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد
با او سخن از کنار گفتم
در خط شد و کار برنیامد
دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد
در معنی بوسهی تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد
بس کردم ازین سخن که چندان
نقدی به عیار برنیامد
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد
در راه غمش دواسبه راندم
یک ذره غبار برنیامد
مقصود نیافت هر که در عشق
خاقانی وار بر نیامد
-
مرا غم تو به خمار خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهی صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهی زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهی دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گلآلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهی وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهی من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهی من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
-
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهی شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهی تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عنابوار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون میبار خاقانی در این انده
که انده شحنهی عشق است و سیم شحنه زین خیزد
-
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگجانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهی فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهی اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامهات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامهات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
-
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را به جان زیان افتاد
تو هنوز از جهان نزاده بدی
کز تو آوازه در جهان افتاد
آتشی زد غم تو در جانم
که شرارش بر آسمان افتاد
تو سلامت گزین که نام دلم
از ملامت به هر زبان افتاد
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد
صوتر حال خصم و خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد
-
عقل ز دست غمت دست به سر میرود
بر سر کوی تو باد هم به خطر میرود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافیت از راه بم زود بدر میرود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر میرود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان میکنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر میرود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک
شعر به وصف توام چون زر تر میرود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانیی زیر و زبر میرود
-
روی تو را در رکاب شمس و قمر میرود
لعل تو را در عنان شهد و شکر میرود
قافلهی عشق تو میرود اندر جهان
طائفهی عقلها هم به اثر میرود
روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک
ز آتش رخسار تو تاب بصر میرود
بیتو به بازار عشق سخت کساد است صبر
نقد روانتر در او خون جگر میرود
حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو
زان چون قلم بر درت راه به سر میرود
-
دل سکهی عشق می نگرداند
جان خطبهی عافیت نمیخواند
یک رشتهی جان به صد گره دارم
صبرش گرهی گشاد نتواند
گفتی به مغان رو و به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند
رفتم به مغان و هم ندیدم کس
کو آب طرب به جوی دل راند
ساقی دیدم که جرعه بر آتش
میریزد و خاک تشنه میماند
بر آتش ریزد آب خضر آوخ
من خاک و اسیر باد و او داند
چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت
کو جرعه چرا بر آتش افشاند
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند
هان چشم من است ساقی و اشکم
درد است و رخم سفال را ماند
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند
خمار شما ندارد آن رطلی
کو عقل مرا تمام بستاند
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند
خاقانی نخل عشق شد تازه
کو دست طلب که نخل جنبان