-
سپیده آیینه ها
چنین که جلوه کنان درکنار آینه ای
گل شکفته ی صبح و بهار آینه ای
نگاه و حیرت ایینه محو جلوه ی توست
سپیده سحر شام تار آینه ای
ز نقش روی تو روشن شود شبان غمش
فروغ دیده ی شب زنده دار آینه ای
به گیسوان سیاهت شکست غم مرساد
که سرمه ی نگه بی غبار آینه ای
تو را به کام رقیبان کجا توانم دید
دریغ ایدم ای گل که یار آینه ای
-
همت بلند
شد مدتی و یاد تو شد همنشین مرا
دارد وفای او همه جا شرمگین مرا
جز داغ او که گرم گرفته ست با دلم
یک تن نداشت پاس محبت چنین مرا
فیض وصال یار به تردامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا
آن خار خشک سینه دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا
کردی به سان قامت فواره ام نگون
ای همت بلند زدی بر زمین مرا
-
راه باطل
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود
گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آن که جز ره باطل نمی رود
در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمی رود
خاموش نیستم که چه طوطی و اینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود
-
در بر رخم مبند
با از جنون عشق به کوی تو آمدم
بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم
در بر رخم مبند که همچون نگاه شوق
با کاروان اشک به سوی تو آمدم
از شهر بند عقل به سر منزل جنون
این سان به شوق دیدن روی تو آمدم
از رفته عذرخواه و ز اینده بیمنک
آشفته تر ز حلقه ی موی تو آمدم
مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
-
خضر راه
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟،
در محیط پکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت
-
بیابان طلب
ساغرم ایینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم
جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم
روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم
-
مپسند
آن روز که در عشق سرانجام بمیرم
مپسند که دلداده ی نکام بمیرم
ایا بود ای ساحل امید که روزی
چون موج در آغوش تو آرام بمیرم
چون شبنم گل ها سحر از جلوه خورشید
در پرتو روی تو سرانجام بمیرم
آن مرغک آزرده ی عشقم که روا نیست
در گوشه ی افسرده ی این دام بمیرم
مپسند که در گوشه نهایی و غم ها
چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم
-
آیینه بخت
تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
آیینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟
-
پاکبازی شبنم
گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد
شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد
خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید
هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد
ای ابر رهگذار به برقی نوازشی
بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد
چون مرغکان گلشن تصویر شیونم
هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد
با آن که همچو اینه ام در غبار غم
گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد
-
مگذر از من
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم