مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مرا شبی است سیه رو که ماهتاب ندارد
Printable View
مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مرا شبی است سیه رو که ماهتاب ندارد
گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود
گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود
بت شکر لب من در کنار نیست چه سود بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود
مبصران که مزاج جهان شناختهاند
□
مبصران که مزاج جهان شناختهاند
دو روزه برگ اقامت دران نساختهاند خراب گردد این باغ و برپرند همه
نوازنان که در و عندلیب و فاختهاند □
بتا تو سنگ دلی کی دلم نگهداری
نه هر که سنگ تراش است شیشه گر باشد □
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره هنوز آرزو بجا باشد بلا و فتنه از آن نخل باد یارب دور
که برگ و فتنهی او میوهی بلا باشد ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
□
نه عقل ماند و نه دانش نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچارهی خراب ندارد □
کجات بینم و بر بام تو چگونه برایم
هزار وای که مرغان نمیدهند پر خود
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شگفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دل ربای تو باشد
نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود
□
نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم زصبر بسی لاف زود ولیش نبود
شد جهان زنده به بوی گل ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی میید و جان می رود
بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید
□
بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید
مرا یک آمدند به که ده بهار آید به این صفت که همی خوریم بردر تو
ترا چگونه میاندر گلو فرود آید ؟ □
تو خفته میگذری ماهروی مهد نشین
که باز بر شتر است و فغان جرس دارد
تو خود بوسه دهی جان ولی نیارد گفت
که بازمردهی تو زندگی هوس را رد
بتم چو روی سوی خانهی کتاب آرد
□
بتم چو روی سوی خانهی کتاب آرد
زخلق اگر نکند رخ نهان که تاب آرد
□
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود
که بهر دادن جام شراب برخیزد غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح بدست گرفته زخواب برخیزد
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد
خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد
بنفشهی نسخهی آن بربهار بنویسد نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد سواد خط یاقوت اگر دهند دستش
برآفتاب به خط غبار بنویسد
کسی که دل زخم زلف او برون آرد
□
کسی که دل زخم زلف او برون آرد
کبوتری است که از چنگ با ز بستاند اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقید ز بند برهاند منش ببینم از دور رخ نهم برخاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست
خبر برید به دهقان که سرو بنشاند سرشک دیدهی خسرو چنین که میبینم
اگر به کوه رسد کوه را بغلتاند
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
□
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد □
ازاشتیاق تو ار رنج نیست خواهم شد
در آرزوی تو عمر هست خواهم بود
□
اگر نه جان عزیزی چرا دمی بیتو
به کام دل نفسی بر نمیتوان آورد هزار بوسه لبم زد زشوق بر دهنم
ازانکه نم دهان تو بر دهان آورد
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
□
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد دو صبر آشنا باشند هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چند گه زعزیزان خود جدا باشند دلا ز کردهی خود سوختی نمیگفتم
که خوب رویان البته بیوفا باشند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند