(139)
بقچه ام را بر می دارم . خالی است . عمو می پرسد ( حاضری ؟ ) و من جواب می دهم ( برویم ) . هیچ کس متوجه رفتنمان نشد . به عمو می گویم ( بگذارید خداحافظی کنم ) . پوزخند می زند و می گوید ( مهم نیست . من این کار را می کنم ) . عمو مرا به ده می برد ، به باغی که هم زیباست و هم بوی مرگ می دهد . در آنجاست که به من می گوید ( مادرت زیبا بود ، خیلی زیبا . اما در سینه قلبی نداشت . مرا روانه شمال کرد تا برایش کلبه ای بسازم و خودش به همسری برادرم در آمد . مادرت زندگی من را به بازی گرفت و احساسم را کشت و پدرت پول شب کاری هایم را دزدید و به روی خودش نیاورد . من این باغ را که حالا بیمارستانی شده فروختم و خوشحالم که تو هم در این زجر با من همدردی ! ) می گویم ( بوی تعفن دمل قلب شما را آنقدر حس می کنم که دهانم بوی خون و چرک گرفته است ) .
رییس بیمارستان مرا نپذیرفت . او پس از دیدن پایم به سختی بر آشفت و به عمو گفت ( دیر آوردیدش . این پا باید قطع بشود . بهتر است او را ببرید تهران ) . رنگ از صورت عمو پرید و با التماس به دکتر گفت ( نمی شود همین جا عمل شود ؟ ) دکتر گفت ( امکانات تهران بیشتر است . هر چه زود تر او را ببرید و گر نه دیر می شود . خیلی دیر ! )
بدری ! برای اولین بار ترس واقعی را با تمام وجو.د حس کردم . باور می کنی ؟ البته همراه ترس یک نوع خوشحالی هم احساس کردم . من از شر این پا که امانم را بریده راحت می شوم . با خود گفتم – چه خوب شد که خودم پایم را نبریدم - . درد پایم آن قدر زیاد است که خودم می خواستم آن را قطع کنم . یک بادمجان کبود را ببرم و دور بیاندازم اما حالا خوشحالم که چنین کاری نکردم . برای رفتن به تهران به آن احتیاج دارم . عمو که نمی تواند مرا کول کند !
به جای تهران ، به خانه باز گشتیم و باز هم من به اتاقم خزیدم . غروب بود که عمو به دیدارم آمد . تنها بود . لبخند بر لب داشت . کنارم نشست و گفت ( به اقدس خانم گفته ام برایت سوپ جوجه درست کند ، تو باید تقویت شوی . دکتر ها چیزی حالیشان نیست . من می دانم پای تو احتیاج به عمل ندارد . اگر فقط استراحت کنی و خوب هم تقویت شوی حالت خوب می شود ) . در سیمای عمو نگرانی موج می زد ، لبخندش تصنعی بود . او خوب می دانست که کار من تمام است . می خواست به من تلقین کند که خوب می شوم و پای کبودم رنگ اصلی خود را به دست می آورد . در آن موقع دلم به حالش سوخت . گفتم ( شما بهتر از دکتر می فهمید . من نگران نیستم . فقط دلم می خواست یک بار دیگر هم که شده به تهران می رفتم و از نزدیک خانم دکتر و بقیه را می دیدم ) . عمو از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( باور کن نمی توانم این کار را بکنم . هم خیلی گرفتارم و هم دوست ندارم آقای دکتر تو را با این وضع ببیند ) . به عمو گفتم ( من برای آقا و خانم دکتر نامه نوشته ام و به آنها گفته ام که پایم به سختی ورم کرده و قادر به راه رفتن نیستم . برای آنها نوشته ام که این بیماری موجب شده تا روی دوش شما سنگینی کنم و سر بار خانواده شوم ، آنها وضع مرا می دانند . جای نگرانی وجود ندارد . شاید اگر به تهران برویم آقای دکتر قبول کند که من مجددا به پرورشگاه برگردم . شما هم از تحمل بار مسئولیت من خلاص می شوید ) . عمو با نگاهی متعجب مرا نگریست و پرسید ( دیگر به آنها چه نوشته ای ؟ ) بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم ( فقط این را نوشتم که نمی توانم از عهده وظایفم به خوبی بر آیم و دیگر برای اعضای خانواده ، انسان مثمر ثمری نیستم ) . عمو سر به زیر انداخت و آرام پرسید ( از رفتار ما چه نوشتی ؟ ) گفتم ( هیچ ! ) نگاهش را به دیدگانم دوخت تا صداقت گفتارم را در نگاهم بخواند . بعد بلند شد و گفت ( راجع به پیشنهادت فکر می کنم . شاید هم تلفنی با دکتر صحبت کردم . اگر تو را مجددا بپذیرند ، کاری می کنم که به شبانه روزی برگردی ) . با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم ( عمو جان این محبت شما را هرگز فراموش نمی کنم ) . عمو لحظه ای به چشمانم نگریست و بعد اتاقم را ترک کرد .
بدری ! آن قدر خوشحالم که خود را خوشبخت ترین انسانها تصور می کنم . برایم مهم نیست پایم را قطع کنند و یا موقع عمل چشم از جهان بپوشم . مهم این است که من برمی گردم و از هوایی استنشاق می کنم که به آن خو گرفته ام . آرزو دارم در تهران یک بار ، فقط یک بار و برای آخرین بار تو و منصور را ملاقات کنم و پس از آن با شادی چشم فرو بندم و بمیرم . تصمیم گرفته ام دو دفترم را که فقط برای تو نوشته ام به آدرس پرورشگاه پست کنم تا از طریق دکتر خبیری به دستت برسد . می دانم که فقط آنها آدرس تو را دارند . هیجان درونم زیاد است و باید خودم را برای سفری دور و دراز آماده کنم . همراه هیجان همان بغض که همیشه مثل یک هلو در گلویم نشسته ، کوچک و کوچکتر می شود . شاید تا یکی دو روز آینده اثری از آن هم در گلویم باقی نماند . دوستت داشتم و خواهم داشت ( و همه انسانها را ) .