-
نازَكِ من
نازكِ من يادت نره حيثيت ترانه اي
براي زنده موندنم قشنگ ترين بهانه اي
تو قهوه زارِ چشم تو تموم هستيِ منه
با بودنت هيچ غمي نيست خلع لباس دشمنه
تو قصة يقين عشق تو خطِ دفتر مني
تو بُهت و ناباوري يام تو شكل باور مني
نازك من باهام بمون جام نذاري تو اين قفس
خنجرا لُختن به خدا تنم مي يفته از نفس
تو مشق انتظارمو واژه به واژه بنويس
تقسيمِ درده اسم اون جونِ چشات جريمه نيس
چيزي نمونده اُسوة شكنجه و عذاب بشم
سهم من از تو اينه كه قطره به قطره آب بشم
نگو كه سرفه هاي من مال جراحت صداس
حقيقت تلخ و بگو دروغگو دشمن خداس
نازك من تُو شونة نجيب شهراي مني
هنوز واسم تقدس زلالِ عاشق شدني
تويي سكوت هق هقم تو اوج بي ترانگي
تو واژة شكفتني تنديسِ شاعرانگي
تو مشق انتظارمو واژه به واژه بنويس
تقسيم درده اسم اون جون چشات جريمه نيس
-
تو همون دلهره و دلدلِ اين دقايقي
اون كه هديه كرد به من جراءتِ از نو عاشقي
تو همون حس قشنگي كه تو شعراي منه
نبض اين ترانه ها با چشماي تو مي زنه
تو هموني كه تو رو قَدِ خودم دوس دارمت
از حسوديم نمي شه دستِ خدا بسپرمت
تويي شاهزادة من تو انتخاب خودمي
تو واسِ دنياي شعرام نه زيادي نه كمي
وسط آدماي سياه سفيدو پاپتي
تو شبيه خودتي تويي كه در نهايتي
دستِ تو چترِ نوازش رو سَرِ ترانه هام
تو صدات سمفونيه براي عاشقانه هام
واس من تنفسه هواي شرجيِ نگات
چلچراغِ عمرمه چشماي رنگِ كهربات
تو همون الهامِ نابي كه مي ياي سراغ من
مي پيچه خاطره هاي تو توي اتاق من
خواب دستام پُره از قشنگي نوازشات
به خدا صد تا ستارهَس توي سوسوي چشات
تو مث حادثه اي تو اين سكوت يكنواخت
اون كه تو جدالِ شعرو گريه قافيه نباخت
وقتي كه گم مي شدم تو شباي سُربي و بد
دست مهربون تو خورشيد و به شب گره زد
تويي اون قصة تازه تويي سورئال من
تو مال خود مني اميدو شورو حال من
حالت شرقي اون چشماي تو مقدسه
هيشگي به گرد آتيش اون نگات نمي رسه
بهترين وقتِ سرودن وقت ديدار تواِ
بغض صد تا حنجره تو سيم گيتار تو اِ
تو هموني كه برام ماه و ستاره مي كَني
من پر از ستاره ام وقتي كه چشمك مي زني
تو همون رخصت تازه تو تمومِ بودني
تو كوير واژه سوز تو بارشِ سرودني
تويي نقطه چين حرفام تويي انگيزة ناب
نذار از صدا بيفتم تو سكوت و اين عذاب
-
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...
-
دل من دنبال تو اما دلت ميلِ به ديگري داره
خودمونيم مث اين كه تو چشات جن و پري داري
چطوري دلت اومد گفتي برو پيشم نمون
مي دونم اسير شدي اسير از ما بهترون
تو كه تو شهر چشات يه عالمه عسل داري
تو دلت قَد يه دنيا قصه و غزل داري
تو كه زنبور نگات بد جوري نيشم مي زنه
تو كه لحن خنده هات تيشه به ريشهَم مي زنه
تو بگو چرا آخه هيشگي مث تو نمي شه؟
چرا تو ذهن مني؟ چرا مي موني هميشه؟
چرا فكر خنده هات نمي شه از دلم جدا؟
واس چي جِنِ نگات نمي ره با اسم خدا؟
ماهِ هر شبم! خودت منو رها نمي كني
بالاي سري ولي سايتو وا نمي كني
آتيشِ عشق مني چطوري خاموشت كنم؟
چي مي شه بهم نگي برم فراموشت كنم؟
-
بي تو نه بوي خاك نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي ؟ چرا ؟ سراسيمه و مشتاق سي سال بيهوده
در انتظار تو ماندم و نيامدي نشان به آن نشان كه دو هزار
سال از ميلاد مسيح مي گذشت و عصر ، عصر واليوم بود و فلسفه
بود و ساندويچ دل و جگر (مرحوم حسين پناهي)
-
براي بانوي سرزمین ادبیات:فروغ فرخزاد
بانو
دختر غزل تباري تو ، مشرقي ترين بانو
شعر تو اهورايي شايد از زمين با نو
تو « تولدي ديگر» تو سرود « عصياني»
مثل طرح نيمايي بين شاعرين، بانو
تكية جزامي ها تكيه گاه اندوهشان
تو چطور نترسيدي از مزاحمين؟ با نو
چشم پر فروغ تو مملو از تمنا بود
نه تو را نفهميد ند آخر آن و اين، بانو
واژه هاي پر دردت اهل اين حوالي نيست
شعر تو چه آبي وار خوب و بهترين، بانو
دلسوخته بودي تو از كسالت ماهي
باد باغچه ات را بُرد تو خودت ببين ، بانو
تو مقدسي خاتون مثل سيب و آزادي
تو شبيه آيينه، تو، تو نازنين بانو
-
گلدسته ها را بالاتر نبريد !
هرقدر كه بالا برويد
بار هم
دستتان به خدا نميرسد
اما من
خدايي را ميشناسم
كه در حياط خانه مان
شاه پسند ميروياند
و در مزارع
با گندمها و پاييز
زرد ميشود.
من، پيرزني را ميشناسم
كه گمان ميكند
خدا
در سجاده اش جا ميشود.
هرقدر كه بالا برويد
دستتان به خدا نخواهد رسيد
-
كلاغ سپيد
چه معصومانه خواب ميديد
وقتي به آواز قناري مينگريست
كه در انديشه آن دختر بود
همان دخترك كبريت فروش
كه من
هر شب به انتظارش هستم
تا بيايد و در سرماي روحم
كه قنديلهايش همه آهكي اند
آتش بزند
تمام سپيدهايي كه تا كنون نگفته ام
و تمام نثرهايي كه عمودي خواهم نوشتشان
...
-
سلام پنجشنبه مهربان !
قرار عاشقي از ياد تمام پنجره ها رفته
و او ديگر هيچ پنجره اي را باز نميكند
تا تمام اتاق، سلام هاي خاكي باد را در آغوش بگيرند
آه . . . ! جذر و مد هاي دريا مرا به ياد خانه مياندازد
بالاتر از دماوند
آنجا كه ماده اقاقيها هر روز به گل مينشينند
و قاصدكها
با خبرهاي خوش در راهند
شنبه ها هنوز خوابم ميآيد
وقتي باران به شيشه ميزند
و فرشتگان
با التماس دنبال سرپناهي ميگردند
جهان اگر دست من بود
شايد آنرا چه رنگي ميزدم. . . ؟
-
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید