-
هرجائی
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری
من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی
دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
-
بوسه
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت
سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب
-
ناآشنا
باز هم قلبی به پايم اوفتاد
باز هم چشمی به رويم خيره شد
باز هم در گيرودار يك نبرد
عشق من بر قلب سردی چيره شد
باز هم از چشمه لب های من
تشنه ئی سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش ديده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جويم در او
عاشقی ديوانه می خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تنی می خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او بمن می گويد ای آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو می گويم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام
آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه ای
ای دريغا، كس بآوازش نخواند
-
حسرت
از من رميده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستی يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روی سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته ئی و مرا برده ئی ز ياد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود می فشارمت
-
يادی از گذشته
شهريست در كناره آن شط پر خروش
با نخل های در هم و شب های پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور
شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سايه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشی و بيگانه رنگ او
ما رفته ايم در دل شب های ماهتاب
با قايقی به سينه امواج بی كران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را
اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
ای شهر پر خروش، ترا ياد می كنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيزدار
من باخيال او دل خود شاد می كنم
-
پائيز
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه های حسرت و ماتم را
پائيز، ای مسافر خاك آلود
در دامنت چه چيز نهان داری
جز برگ های مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پائيز، ای سرود خيال انگيز
پائيز، ای ترانه محنت بار
پائيز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار
-
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه اميد محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال
ناله می لرزد، می رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
می روم، خنده بلب، خونين دل
می روم، از دل من دست بدار
ای اميد عبث بی حاصل
-
افسانه تلخ
نه اميدی كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامی نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده ای بود
كه زار و خسته سوی آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمی خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبی در دامنی افتاد و ناليد
مرو! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقی بيگانه خو گفت؟
چرا؟ ... او شبنم پاكيزه ای بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهی چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامی باده شورافكنی بود
كه در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پيمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزانی هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
چرا بر ذره های جامش آويخت؟
كنون، اين او و اين خاموشی سرد
نه پيغامی، نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
-
خسته
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بی كرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گويم
بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين او خوشتر
پنداشت اگر شبی بسر مستی
در بستر عشق او سحر كردم
شب های دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران بسر كردم
ديگر نكنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستی داد
آنكس كه مرا اميد و شادی بود
هر جا كه نشست بی تأمل گفت
«او يك زن ساده لوح عادی بود»
می سوزم از اين دوروئی و نيرنگ
يكرنگی كودكانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه می خواهم
-
رو، پيش زنی ببر غرورت را
كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سينه نفشارد
عشقی كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگری نخواهی يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی يافت
در جستجوی تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بی تابم
انديشه آن دو چشم رؤيائی
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر بهوای لحظه ئی ديدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای اميد بی حاصل
ديوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اتاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان بلب نمی رانم
ای زن كه دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود باو مگو هرگز