خاقانی از آن ریزش همت که توراست
جستن ز فلک ریزهی روزی نه رواست
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست
کان ریزه کشی از در روزیده ماست
Printable View
خاقانی از آن ریزش همت که توراست
جستن ز فلک ریزهی روزی نه رواست
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست
کان ریزه کشی از در روزیده ماست
کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت
نی درخور زهد سازد از دنیا رخت
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت
چه سود که نیستش به معشوقی بخت
چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات
از فیض خیالت چمن سینه شکفت
از دیدن رویت گل آئینه شکفت
چون صبح لب از خندهی جاوید نبست
هر گل که ز باغ دل بیکینه شکفت
گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست
چندین چه دود که پای بر آتش نیست
آنگاه که بود، ناخوشیها خوش بود
و امروز که او نیست خوشیها خوش نیست
زنار خطی عید مسیحا رویت
من کشتهی آن صلیب عنبر بویت
آن شب که شب سده بود در کویت
آتش دل من باد و چلیپا مویت
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشید گواه است و سحر آگاه است
گردون حشمی ز پایهی زفعت اوست
دریا نمی از ترشح نعمت اوست
خورشید که داد چرخ بر سر جانش
پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست
مسکین دلم از خلق وفائی میجست
گمره شده بود، رهنمائی میجست
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائی میجست
از هر نظری بولهبی در پیش است
ما غافل از الاعجبی در پیش است
از هر نفسی تیره شبی در پیش است
از هر قدمی بیادبی در پیش است
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت
زرین تنش از دل شبهناک بسوخت
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت
خاقانی را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید
با سوختهای موافقت کرد بسوخت
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان باز فرست
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود
چون بیع به سر نرفت جان باز فرست
داغم به دل از دو گوهر نایاب است
کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
میگویم اگر تاب شنیدن داری
فقدان شباب و فرقت احباب است
بر جان من از بار بلا چیست که نیست
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
گویند تو را چیست که نالی شب و روز
از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
گر سایهی من گران بود در نظرت
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سایهی من برخاست
هم زحمت سایهی من از خاک درت
سلطان ز در قونیه فرمان رانده است
بر خاقانی در قبول افشانده است
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است
شهباز سخن را به اجابت خوانده است
بینی کله شاه که مه قوقهی اوست
گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست
دربند چو کوزهی فقع بسته گلوست
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست
چون نان تو موری نخورد مائده چیست
چون منقطعان راه را نان ندهی
پس ز آمدن فید بگو فائده چیست
خاقانی را شکسته دیدی به درست
گفتی که ز چاره دست میباید شست
زان نقش که آبروی برباید جست
ما دست به آبروی شستیم نخست
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست
و آن درد دلم که دیدهای ساکن نیست
میجویم بوی عافیت لیکن نیست
آسایشم آرزوست این ممکن نیست
صبح شب برنائی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید
این باد اگر برف نبارد عجب است
خاقانی اگر خرد سر ترا یار است
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است
بر گردنش از زه گریبان عار است
ملاح که بهر ماه من مهد آراست
گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست
چندان خبرم بود که او کشتی خواست
در آب نشست و آتش از من برخاست
تندی کنی و خیره کشیت آئین است
تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است
پیرایهی دیلم سپر و زوبین است
آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت
و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بیدل و جان راه تو نتواند رفت
اسبی که فکند سم کجا داند رفت
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت
نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت
با یار سر انداختنم سود نداشت
در کار حیل ساختنم سود نداشت
کژ باختهام بو که نمانم یکدست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست
کالودهی لبهاست سزاوارم نیست
گر خود به مثل آب حیات است آن لب
چون خضر بدو رسید در کارم نیست
گرچه صنما همدم عیسی است دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
موئی موئی که موی مویم ز غمت
از خوی تو خستهایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و در دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چینم و از دندانت
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست
باد سحری نامه رسان من و توست
ای باد چه مرغی که پرت باد درست
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت
آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت
ناچار که خورشید سوی ذره شود
ذره سوی خورشید کجا داند رفت
عشقی که ز من دود برآورد این است
خون میخورم و به عشق درخورد این است
اندیشهی آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمیرسد درد این است
از کوههی چرخ مملکت مه در گشت
وز گوشهی نطع مکرمت شه درگشت
اسکندر ثانی است که از گه در گشت
یا سد سکندر که به ناگه در گشت
تب داشتهام دو هفته ای ماه دو هفت
تبخال دمید و تب نهایت پذرفت
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت
تبخال مرا بتر از آن تب که برفت