زندگی در مسیر تازه ، راحت تر می گذشت. شوکا بدون کوچکترین شکوه و شکایت به خیاطی وگلدوزی می نشست. او در سالهای طولانی رنج و شکنجه، صنعت بردباری را خوب آموخته بود، اگر صبوری بخرج نداده بود زیر دست خانم جان نامادری ، مرگ را لبیک گفته بود. حمید در اداره ریشه کنی مالاریا اندک حقوقی می گرفت و زندگی را راه می برد، جنون عاشقی، او را رها کرده و با مهربانی همسرش و بچه ها را مراقبت می کرد. گاهی دقایقی طولانی روبروی شوکا می نشست که با چه دقتی هنر خود را برای رفاه بچه ها بکار می گرفت.در آن سالها، خورشید و آقا عبدالله بیشتر بسراغش می آمدند و زمانیکه متوجه وخامت وضع مالی شوکا شدند ماهیانه ای برایش مقررکردند. آقا عبدالله چنان مراقب شوکا بود که خورشید را بهیجان می آورد ... تو از یک پدر واقعی هم فداکارتری. در شرایط جدید اقتصادی کشور، خورشید و شوهرش درآمد بیشتری از باغ چای و میوه و شالی شان می بردند. خورشید دیگر آن زیبائی گذشته ها را نداشت اما تمامی ابهت و شکوه همسر یک مالک را در حرکات و رفتارش بنمایش می گذاشت. هیچکس نمی توانست فکرکند این بانوی محترم که با وقار و طمانینه خاصی راه می رود زمانی ماهیگیر فقیری بود که برای قوت روزانه اش باید هر روز هر طور شده از دهان دریا یک تور ماهی بگیرد. نکته جالب بیداری غریزه مادری در سیما و رفتارش بود که هر روز هم بیشتر خود را نشان می داد. وقتی شوکا بچه چهارمش را پا به ماه بود خورشید هزار جور نذر و نیاز می کرد. این دختر ما خیلی لاغر و ضعیف شده من می ترسم!.... اما شوکا چهارمین فرزند پسر را به خانواده تبریزی هدیه کرد و حاج آقا را چنان هیجانزده کرد که خانم جان می ترسید سکته کند. اسم نوه چهارمش راگذاشتند کامبیز.
در نوروز جدید، شوکا مادر چهار فرزند بود و حمید همچنان بی هیچ دردسری در کنار همسر و فرزندانش چرخ زندگی را بگردش درمی آورد. در سی و سه چهار سالگی، خطوط روی پیشانی اش به او جذابیتی مردانه تر می بخشید، از آنجا که مردی کتابخوان بود در طبقات مختلف بگرمی استقبال می شد. وقتی حاج آقا متوجه تغییر رفتار پسر ارشدش شد، یک روز سر سفره ناهار از او خواست به بازار برگردد. بازگشت حمید به بازار به زندگی شوکا رنگ تازه ای از امید و سفر به روزهای خوش گذشته زده بود. دوباره شیک می پوشید و با اینکه چهار فرزند مانند بچه اردک دنبالش می دویدند ستاره هر مجلسی بود. آشنائی او با هنر رقص برایش امتیازی بحساب می آمد. تهران در آن سالها آرام آرام پول نفت را در بازارهایش غرغره می کرد. سفر به کشورهای اروپائی هر سال ارقام بالاتری نشان می داد. تابستان ها مردم بصورت گروه های انبوه عازم سواحل دریای خزر می شدند، در تهران هر روز کاباره ای، دانسینگی و محلی جدید برای تفریحات روزمره مردم سر برمی افراشت. دختران تهرانی با ستاره های سینما و تئاتر و آخرین فیلمهای هالیوودی آشنا می شدند، ایرانیها که اصولا مردمی نوگرا هستند، به هر پدیده نوئی رو می کردند و نوآوری بر اثر افراظ و تفریط مرسوم خانواده های ایرانی، درست به یک بیماری تبدیل می شد. اما شوکا، با عبور از روزهای ناخوش زندگی سعی می کرد اعتدال رفتارش را حفظ کند. حتی در مجالس خانوادگی هم با اینکه درکلوپ ارمنی ها ستاره رقص بود، متعادل عمل می کرد.
در همان روزها شوکا و حمید تلاش می کردند تا با تهیه و تامین مهریه رویا که مبلغ کلانی بود، مزاحمت هایش را پایان بخشند.
یکی از دوستان جدید حمید، شخص ثروتمندی بود بنام اصغری. او اغلب به فروشگاه فرش حاج آقا می رفت و یکی از مشتریان خوب فروشگاه بحساب می آمد. آقای اصغری خیلی زود با حمید و خانواده اش خودمانی شد و اغلب اوقات بخصوص ایام تعطیل آخر هفته را با هم می گذراندند. حمید یکروز مشکل مهریه رو که مبلغ کلانی بود و رویا آنرا به اجرا گذاشته بود با آقای اصغری درمیان گذاشت و او باگشاده روئی به حمید پیشنهاد وام داد و پرونده طلاق رویا و آثار شومی که بر زندگی او و شوکا گذاشته بود بسته شد. این ماجرا به دوستی آقای اصغری و خانواده اش با خانواده حمید افزود و بزودی حلقه ای از دوستان جدید، زندگی حمید و شوکا را در میان گرفتند. از طرفی حمید دوباره در بازار جا می افتاد، حاج آقا از او گله و شکایتی نداشت، هر دو نفرشان کار می کردند. چرخ زندگی بر جاده بی آسفالته و بی دست انداز می چرخید. سالهای هزارو سیصد و چهل و پنج، شش بود. جامعه ایرانی بخصوص در شهر تهران به علت بالا رفتن قیمت نفت و وضع خوب اقتصادی بی پروا به کامجوئی و لذت طلبی و تفریح می پرداخت، همینکه هوا گرم شد، اتومبیلهای پیکان در کنار اتومبیلهای گرانقیمت خارجی به سوی دریا راه می افتادند. تقلید از زندگی فرنگی ها، به افراط کشیده می شد. غرولند بعضی ها را بلند می کرد اما مردم مثل قعطی زده ها، به دامن لذت مادی آویخته بودند، ویلاهای جدید سراسر شمال را با طرح ها و رنگ هایشان آذین می بستند، و طبقات متوسط فرزندانشان را برای ادامه تحصیل به کشورهای خارجی می فرستادند. دوره های خانوادگی و سفر های سیاحتی به صورت چشم و هم چشمی اوج گرفته بود و شوکا و شوهر و فرزندانش در جمع دوستان جدید هر هفته به مسافرت و گردش می رفتند و شوکا از اینکه حمیدش را در کنار دارد سراپا شور و شوق بود و خطراتی که همیشه بعد از یکدوره آرامش زندگی اش را تهدید می کرد نادیده می گرفت. حتی خطر حضور (( دلبر )) هیجده ساله که یک لحظه چشم از چشم حمید برنمی داشت! یک روز هنگام سفر به شمال یکی از خانم هائی که در گروه دوستان جدید به شوکا نزدیک شده بود سر در گوش شوکا گذاشت و گفت:
_ کجای کاری شوکا! نگاه کن ببین (( دلبر )) دختر اقای اصغری چه جور به شوهرت زل زده؟
شوکا شانه ای بالا انداخت.
_ دختر آقای اصغری را می گی؟ نه بابا! اون هنوز هیجده سالش نشده، تازه حمید سن پدرشو داره!
زن خنده معنی داری بر لب آورد.
_ خنگ خدا! کجای کاری؟ دخترای امروزی برای مردای جاافتاده مثل حمید غش و ضعف می رن! شوهرت تیپ روسانا براتزئییه!
شوکا نگاهی به چهره حمید انداخت و زیر لب گفت:
_ پدر سوخته خیلی جذاب شده، موهاشم داره خاکستری می شه! ولی بعد از واقعه رویا آدم شده!... اگر قراره دلبر عاشق بشه چرا عاشق پسرمون هادی نشه که همسن و سالشه!...
اما نگاه دلبر یک لحظه حمید را رها نمی کرد و خوش خیالی شوکا را به بازی می گرفت.