گفته بودی دست هایم از خودم تنهاترند
دست هایم مال آن تنها ترین دست های تو
Printable View
گفته بودی دست هایم از خودم تنهاترند
دست هایم مال آن تنها ترین دست های تو
يك نفر گفت به من
خانه دوست كجاست
من نگاهش كردم
گفتمش چشم شماست؟
خنده اي كرد و گذشت
آنطرف تر ايستاد
بر تن باد نوشت
خانه اش قلب شماست
از هزاران يك نفر اهل دل اند
آن هم تويی
ما بقي تنديسي از آب و گل اند
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...
و من...
روبه روی تو...
می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم...
اگر دوست داشتن ِ تو
را فریاد بزنم
تاب نمی آورد این کوه ِ مقابل!
نزديك بيا
فاصله ات را
كم كن،
وانگاه
به سمت من
سرت را
خم كن،
مي بيني كه
چقدر من
يخ زده ام
با آتش بوسه ات
كمي گرمم كن
تو بُرده بودی
قلبی را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکی نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگی
وقتی کمی دورتر
گناه این است که زنی سیب دوست دارد
چه انتظاریست که امروز
دوست داشتن تو
که فلسفه ی سیبی
پاداشی عاشقانه به دنبال داشته باشد؟
چشمان من
خورشید نیست
اما خیره بر خاک نشسته ام
میدانم
بذری که کاشته ام
بی گرمی نگاه منتظرم
سبز نخواهد شد.
آرزو کردی رها گردد دلم از عشق تو؟
ای تمام آرزوهایم رهایت می کنم