-
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقهای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانک بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه
وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست
با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد
دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشیم و تو انس جوئی
آن نوع طلب که جنس اوئی
چون آهن اگر حمول گردی
زاه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهیت که رنج دیدی
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی
در قبله تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم
در سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
نا خوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم
کانرا که غذا خوراست خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست
کورا به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کوئی
نه صبر کند به هیچ روئی
میداد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدائی
دادم ز چنان غمی رهائی
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانیست
از گرمی آتش جوانیست
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کوره آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفتهای هوا پرستم
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصه وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمارست
من نیستم آنچه هست یارست
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه
میدار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذار
زنیگونه گزارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
چون حرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه میرفت
چون در غزلی روانه میرفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را دران درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی
-
هر نکته که بر نشان کاریست
دروی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود
درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد
کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر
زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش
بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش
کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد
در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری
تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است
پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری
از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
میزیست در آن شکنجه تنگ
چون دانه لعل در دل سنگ
-
میکرد به چابکی شکیبی
میداد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس میداشت
میخورد غم و سپاس میداشت
در صحبت او بت پریزاد
مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید
چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه میکرد
چون درد رسید درد میخورد
میخواست کزان غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد
کاهیدن جان خود که خواهد
از حشمت شوی و شرم خویشان
میبود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتی از راه
برخاستی از ستون خرگاه
چندان بگریستی بر آن جای
کز گریه در او فتادی از پای
چون بانگ پی آمدی به گوشش
ماندی به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکی نشستی
وان گریه به خنده در شکستی
این بینمکی فلک همیکرد
وان خوش نمک این جگر همیخورد
تا گردش دور بیمدارا
کردش عمل خود آشکارا
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
میداد به لطف سازگاری
در تربیت مزاج یاری
تا دور شد از مزاج سستی
پیدا شد راه تندرستی
بیمار چو اندکی بهی یافت
در شخص نزار فربهی یافت
پرهیز نکرد از آنچه بد بود
وان کرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یک گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات یابند
وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهی در آن تب تیز
پرهیز شکن شکست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد بر داد
-
وان گل که به آب اول آلود
آبی دگرش رسید و پالود
یک زلزله از نخست برخاست
دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد
روزی دو سه آن جوان رنجور
میزد نفسی ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ
زد شیشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رویم و کس نماند
وامی که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گیاهیست
میترس که شوخ وام خواهیست
میکوش که وام او گزاری
تا باز رهی ز وامداری
منشین که نشستن اندر این وام
مسمار تنست و میخ اندام
بر گوهر خویش بشکن این درج
بر پر چو کبوتران از این برج
کاین هفت خدنگ چار بیخی
وین نه سپر هزار میخی
با حربه مرگ اگر ستیزند
افتند چنانکه بر نخیزند
هر صبح کز این رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز این خم گلآلود
بر خنبره فلک شود دود
تعلیم گر تو شد که اینجای
آتشکدهایست دود پیمای
لیلی ز فراق شوی بیکام
میجست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید
با اینهمه شوی بود رنجید
میکرد ز بهر شوی فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی میکند
اما به طفیل شوی میکند
اشک از پی دوست دانه میکرد
شوی شده را بهانه میکرد
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی
مغزش همه دوست دوست بودی
رسم عربست کز پس شوی
ننماید زن به هیچکس روی
سالی دو به خانه در نشیند
او در کس و کس در او نبیند
نالد به تضرعی که داند
بیتی به مراد خویش خواند
لیلی به چنین بهانه حالی
خرگاه ز خلق کرد خالی
بر قاعده مصیبت شوی
با غم بنشست روی در روی
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه
میبرد به شرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری
شوریدگی دلیر میکرد
خود را به تپانچه سیر میکرد
میزد نفسی چنانکه میخواست
خوف و خطرش ز راه برخاست
-
شرطست که وقت برگریزان
خونابه شود ز برگریزان
خونی که بود درون هر شاخ
بیرون چکد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد
رخساره باغ زرد گردد
شاخ آبله هلاک یابد
زر جوید برگ و خاک یابد
نرگس به جمازه بر نهد رخت
شمشاد در افتد از سر تخت
سیمای سمن شکست گیرد
گل نامه غم به دست گیرد
بر فرق چمن کلاله خاک
پیچیده شود چو مار ضحاک
چون باد مخالف آید از دور
افتادن برگ هست معذور
کانان که ز غرقگه گریزند
ز اندیشه باد رخت ریزند
نازک جگران باغ رنجور
شیرین نمکان تاک مخمور
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر
سرهای تهی ز طره کاخ
آویخته هم به طره شاخ
سیب از زنخی بدان نگونی
بر نار زنخ زنان که چونی
نار از جگر کفیده خویش
خونابه چکانده بر دل ریش
بر پسته که شد دهن دریده
عناب ز دور لب گزیده
در معرکه چنین خزانی
شد زخم رسیده گلستانی
لیلی ز سریر سر بلندی
افتاد به چاه دردمندی
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
آن سر که عصابهای زر بست
خود را به عصا به دگر بست
گشت آن تن نازک قصب پوش
چون تار قصب ضعیف و بیتوش
شد بدر مهیش چون هلالی
وان سرو سهیش چون خیالی
سودای دلش به سر درآمد
سرسام سرش به دل برآمد
گرمای تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را
بالین طلبید زاد سروش
وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانکه دانه از کشت
سر بند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خویش راز بگشاد
یکباره در نیاز بگشاد
کای مادر مهربان چه تدبیر
کاهو بره زهر خورد با شیر
در کوچگه اوفتاد رختم
چون سست شدم مگیر سختم
خون میخورم این چه مهربانیست
جان میکنم این چه زندگانیست
چندان جگر نهفته خوردم
کز دل به دهن رسید دردم
چون جان ز لبم نفس گشاید
گر راز گشاده گشت شاید
چون پرده ز راز بر گرفتم
بدرود که راه در گرفتم
در گردنم آر دست یکبار
خون من و گردن تو زنهار
کان لحظه که جان سپرده باشم
وز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکش
نیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کن
عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد
کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدم
تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروسوارم
بسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاه
کاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواری
آید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیند
مه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراست
از من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داری
در وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیش بجوئی
وان قصه که دانیش بگوئی
من داشتهام عزیزوارش
تو نیز چو من عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیر
آن لحظه که میبرید زنجیر
در مهر تو تن به خاک میداد
بر یاد تو جان پاک میداد
در عاشقی تو صادقی کرد
جان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیم که چون رفت
با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماری
جز با غم تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو میمرد
غمهای تو راه توشه میبرد
وامروز که در نقاب خاکست
هم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درین گذرگاه
هست از قبل تو چشم بر راه
میپاید تا تو در پی آیی
سرباز پس است تا کی آیی
یک ره برهان از انتظارش
در خز به خزینه کنارش
این گفت و به گریه دیدهتر کرد
وآهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
مادر که عروس را چنان دید
آیا که قیامت آن زمان دید
معجز ز سر سپید بگشاد
موی چو سمن به باد برداد
در حسرت روی و موی فرزند
برمیزد و موی و روی میکند
هر مویه که بود خواندش از بر
هر موی که داشت کندش از سر
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش
گه ریخت سرشک بر سرینش
گه روی نهاد بر جبینش
چندان ز سرشگهاش خون رست
کان چشمه آب را به خون شست
چندان ز غمش به مهر نالید
کز ناله او سپهر نالید
آن نوحه که خون شود بدو سنگ
میکرد بران عقیق گلرنگ
مه را ز ستاره طوق بربست
صندوق جگر هم از جگر بست
آراستش آنچنان که فرمود
گل را به گلاب و عنبرآلود
بسپرد به خاک و نامدش باک
کاسایش خاک هست در خاک
خاتون حصار شد حصاری
آسود غم از خزینهداری
طغرا کش این مثال مشهور
بر شقه چنان نبشت منشور
کز حادثه وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
بی گریه تلخ در جهان کیست
آمد سوی آن حظیره جوشان
چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود
از دیده چو خون سرشک ریزان
مردم ز نفیر او گریزان
در شوشه تربتش به صد رنج
پیچید چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لالهگون ریخت
لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود
بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد
میگفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزان رسیده
رفته ز جهان جهان ندیده
چونی ز گزند خاک چونی
در ظلمت این مغاک چونی
آن خال چو مشک دانه چونست
وان چشمک آهوانه چونست
چونست عقیق آبدارت
وآن غالیههای تابدارت
نقشت به چه رنگ میطرازند
شمعت به چه طشت میگدازند
بر چشم که جلوه مینمائی
در مغز که نافه میگشائی
سروت به کدام جویبار است
بزمت به کدام لاله زاراست
چونی ز گزندهای این خار
چون میگذرانی اندر این غار
در غار همیشه جای ماراست
ای ماه ترا چه جای غاراست
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینی
گر گنج نهای چرا چنینی
هر گنج که درون غاریست
بر دامن او نشسته ماریست
من مار کز آشیان برنجم
بر خاک تو پاسبان گنجم
شوریده بدی چو ریگ در راه
آسوده شدی چو آب در چاه
چون ماه غریبیت نصیب است
از مه نه غریب اگر غریب است
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجور
یک چشم زد از دلم نهای دور
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست
این گفت و نهاد دست بر دست
چرخی زد و دستبند بشکست
برداشت ره ولایت خویش
مشتی ددگانش از پس و پیش
در رقص رحیل ناقه میراند
بر حسب فراق بیت میخواند
در گفتن حالت فراقی
حرفی ز وفا نماند باقی
میداد به گریه ریگ را رنگ
میزد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری
کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی
کز خون خودش نداد رنگی
چون سخت شدی ز گریه کارش
برخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلی
رفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادی
برخاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفا دار
گفتی غم دل به زاری زار
او بر سر شغل و محنت خویش
وان دام و دد ایستاده در پیش
او زمزم گشته ز آب دیده
وایشان حرمی در او کشیده
چشم از ره او جدا نکردند
کس را بر او رها نکردند
از بیم ددان بدان گذرگاه
بر جمله خلق بسته شد راه
تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور
زینسان ورقی سیاه میکرد
عمری به هوس تباه میکرد
روزی دو سه با سگان آن ده
میزیست چنانکه مرگ از او به
گه قبله ز گور یار میساخت
گاه از پس گور دشت میتاخت
در دیده مور بود جایش
وز گور به گور بود پایش
وآخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه برخواند
-
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت
بیزورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر اینراه
راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان
در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود
چون خفت معالغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیدهام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی
زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام
دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران
شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود
هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی
-
شاها ملکا جهان پناها
یک شاه نه بل هزار شاها
جمشید یکم به تختگیری
خورشید دوم به بینظیری
شروانشه کیقباد پیکر
خاقان کبیر ابوالمظفر
نی شروانشاه بل جهانشاه
کیخسرو ثانی اختسان شاه
ای ختم قران پادشاهی
بیخاتم تو مباد شاهی
روزی که به طالع مبارک
بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی
وین نامه نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری
گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی
ز احسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل
از تو کرم وز من تو کل
گرچه دل پاک و بخت فیروز
هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت آلهی
بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بر کام جهان جهان بپرداز
کان به که تومانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت تست
خود در حرم ولایت تست
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد
کاریکه صلاح دولت تست
در جستن آن مکن عنان سست
از هرچه شکوه تو به رنج است
پردازش اگرچه کان و گنج است
موئی مپسند ناروائی
در رونق کار پادشائی
دشمن که به عذر شد زبانش
ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار میباش
می میخور و هوشیار میباش
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار
رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز
کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش
باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید
گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان
الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری
کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده
گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای
تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد
خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز
کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن
وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز
بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست
تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر
کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم
با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند
محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی
ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیک مردان
حرز تو به وقت شادکامی
بس باشد همت نظامی
یارب ز جمال این جهاندار
آشوب و گزند را نهاندار
هر در که زند تو سازکارش
هرجا که رود تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور
و اعداش چنانکه هست مقهور
این نامه که نامدار وی باد
بر دولت وی خجسته پی باد
هم فاتحهایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود
-
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده خزاین جود
مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت
عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی
نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات
زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده
هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار
و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند
تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه
دو سرا پرده سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند
هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست
بیخودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای
چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه
همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم
با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج
به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست
همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستارهشناس
که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقههای نجوم
با یکایک نهفتههای علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق بینیازم کن
نان من بیمیانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی
در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
راز گویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناهپرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود
-
نقطه خط اولین پرگار
خاتم آخر آفرینش کار
نوبر باغ هفت چرخ کهن
درهالتاج عقل و تاج سخن
کیست جز خواجه مؤید رای
احمد مرسل آن رسول خدای
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه
پنج نوبت زن شریعت پاک
چار بالش نه ولایت خاک
همه هستی طفیل و او مقصود
او محمد رسالتش محمود
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود و دیگران همه درد
و آخرین دور کاسمان راند
خطبه خاتمت هم او خواند
امر و نهیش به راستی موقوف
نهی او منکر امر او معروف
آنکه از فقر فخر داشت نه رنج
چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
وانک ازو سایه گشت روی سپید
چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
ملک را قایم الهی بود
قایم انداز پادشاهی بود
هرکه برخاست میفکندش پست
وانکه افتاد میگرفتش دست
با نکو گوهران نکو میکرد
قهر بد گوهران هم او میکرد
تیغ از اینسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهمآمیزی
مرهمش دل نواز تنگ دلان
آهنش پایبند سنگدلان
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال
گرچه ایزد گزید از دهرش
وین جهان آفرید از بهرش
چشم او را که مهر ما زاغست
روضه گاهی برون ازین باغست
حکم هفصد هزار ساله شمار
تابع حکم او به هفت هزار
حلقهداران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه به گوش
چار یارش گزین به اصل و به فرع
چار دیوار گنج خانه شرع
ز آفرین بود نور بینش او
کافرینها بر آفرینش او
با چنان جان که هر دمش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست
آن جسد را حیات ازین جانست
همه تختند و او سلیمانست
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطبتر ز نخل خشک افشاند
معجزش خار خشک را رطبست
رطبش خار دشمن این عجبست
کرده ناخن برای انگشتش
سیب مه را دو نیم در مشتش
سیب را گر ز قطع بیم کند
ناخنه روشنان دو نیم کند
آفرین کردش آفریننده
کین گزین بود و او گزیننده
باد بیش از مدار چرخ کبود
بر گزیننده و گزیده درود
-
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش
سر بلندیش راز پایه پست
جبرئیل آمده براق به دست
گفت بر باد نه پی خاکی
تا زمینیت گردد افلاکی
پاس شب را ز خیل خانه خاص
توئی امشب یتاق دار خلاص
سرعت برق این براق تراست
برنشین کامشب این یتاق تراست
چونکه تیر یتاقت آوردم
به جنیبت براقت آوردم
مهد بر چرخ ران که ماه توئی
بر کواکب دوان که شاه توئی
شش جهت را ز هفت بیخ برآر
نه فلک را به چار میخ برآر
بگذران از سماک چرخ سمند
قدسیان را درآر سر به کمند
عطر سایان شب به کار تواند
سبز پوشان در انتظار تواند
نازنینان مصر این پر کار
بر تو عاشق شدند یوسفوار
خیز تا در تو یک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
آسمان را به زیر پایه خویش
طره نو کن ز جعد سایه خویش
بگذران مرکب از سپهر بلند
درکش ایوان قدس را به کمند
شبروان را شکوفه ده چو چراغ
تازه روباش چون شکوفه باغ
شب شب تست و وقت وقت دعاست
یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست
تازهتر کن فرشتگان را فرش
خیمه زن بر سریر پایه عرش
عرش را دیده برفروز به نور
فرش را شقه در نورد ز دور
تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سرآی از همه که سر تو شدی
سر برآور به سر فراختنی
دو جهان خاص کن به تاختنی
راه خویش از غبار خالی کن
عزم درگاه لایزالی کن
تا به حقالقدوم آن قدمت
بر دو عالم روان شود علمت
چون محمد ز جبرئیل به راز
گوش کرد این پیام گوش نواز
زان سخن هوش را تمامی داد
گوش را حلقه غلامی داد
دو امین بر امانتی گنجور
این ز دیو آن ز دیو مردم دور
آن امین خدای در تنزیل
واین امین خرد به قول و دلیل
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید آنچه بود سر کلام
در شب تیره آن سراج منیر
شد ز مهر مراد نقش پذیر
گردن از طوق آن کمند نتافت
طوق زر جز چنین نشاید یافت
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه به دست
چون در آورد در عقابی پای
کبک علوی خرام جست ز جای
برزد از پای پر طاووسی
ماه بر سر چو مهد کاووسی
میپرید آنچنان کزان تک و تاب
پر فکند از پیش چهار عقاب
هرچه را دید زیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید
وهم دیدی که چون گذارد گام؟
برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟
سرعت عقل در جهانگردی؟
جنبش روح در جوانمردی؟
بود باراهواریش همه لنگ
با چنین پی فراخیش همه تنگ
با تکش سیر قطب خالی شد
گر جنوبی و گر شمالی شد
در مسیرش سماک آن جدول
کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پای براق
در نبشت این صحیفه را اوراق
راه دروازه جهان برداشت
دوری از دور آسمان برداشت
میبرید از منازل فلکی
شاهراهی به شهپر ملکی
ماه را در خط حمایل خویش
داد سر سبزی از شمایل خویش
بر عطارد ز نقره کاری دست
رنگی از کوره رصاصی بست
زهره را از فروغ مهتابی
برقعی برکشید سیمابی
گرد راهش به ترکتاز سپهر
تاج زرین نهاد بر سر مهر
سبز پوشید چون خلیفه شام
سرخ پوشی گذاشت بر بهرام
مشتری را ز فرق سر تا پای
دردسر دید و گشت صندل سای
تاج کیوان چو بوسه زد قدمش
در سواد عبیر شد علمش
او خرامان چو باد شبگیری
برهیونی چو شیر زنجیری
هم رفیقش ز ترکتاز افتاد
هم براقش ز پویه باز افتاد
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری
سر برون زد ز مهد میکائیل
به رصدگاه صوراسرافیل
گشت از آن تخت نیز رخت گرای
رفرف و سدره هردو ماند به جای
همرهان را به نیمه ره بگذاشت
راه دریای بیخودی برداشت
قطره بر قطره زان محیط گذشت
قطر بر قطر هر چه بود نوشت
چون درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نیاز
سر برون زد ز عرش نورانی
در خطرگاه سر سبحانی
حیرتش چون خطر پذیری کرد
رحمت آمد لگام گیری کرد
قاب قوسین او در آن اثنا
از دنی رفت سوی او ادنی
چون حجاب هزار نور درید
دیده در نور بیحجاب رسید
گامی از بود خود فراتر شد
تا خدا دیدنش میسر شد
دید معبود خویش را به درست
دیده از هر چه دیده بود بشست
دیده بر یک جهت نکرد مقام
کز چپ و راست میشنید سلام
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
یک جهت گشت و شش جهت برخاست
شش جهت چون زبانه تیز کند؟
هم جهان هم جهت گریز کند
بی جهت با جهت ندارد کار
زین جهت بی جهت شد آن پرگار
تا نظر بر جهت نقاب نبست
دل ز تشویش و اضطراب نرست
جهت از دیده چون نهان باشد؟
دیدن بیجهت چنان باشد
از نبی جز نفس نبود آنجا
همه حق بود و کس نبود آنجا
همگی را جهت کجا سنجد
در احاطت جهت کجا گنجد
شربت خاص خورد و خلعت خاص
یافت از قرب حق برات خلاص
جامش اقبال و معرفت ساقی
هیچ باقی نماند در باقی
بامدارای صد هزار درود
آمد از اوج آن مدار فرود
هرچه آورد بذل یاران کرد
وقف کار گناهکاران کرد
ای نظامی جهان پرستی چند
بر بلندی برای پستی چند
کوش تا ملک سرمدی یابی
وان ز دین محمدی یابی
عقل را گر عقیده دارد پاس
رستگاری به نور شرع شناس