-
باز امشب ایستارهی تابان نیامدی
باز ای سپیدهی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفهی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشباز دریچهی زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشتعشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزالغزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهماننیامدی
خوان شکر به خون جگر دست میدهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاعچون منش آیدگران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیدهایکه چه زورق شکسته ایست
ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریارخزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
-
از تو بگذشتم و بگذاشتمتبا دگران
رفتم از کوی تو لیکنعقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای بهحال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تابه کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا می************ند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف ************ در ************ت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گلاین باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
رهبیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشدهمه بگذاشتنو بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی ودربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
-
جوانی حسرتا با من وداعجاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتابا من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو وسمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم باقضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چارهی رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون کهچهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینهیآتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی
که خود دیدیچها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوهی جانانه بود اما
جوانیهم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگرمن با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
-
چو بستی در بروی منبهکوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خودرا گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شوکردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزوکردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان درگلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالیمشک مو کردم
-
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانهی سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مروای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بیخبرانند، که خونسردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافتهاند
عاشقان زروجودند که رو زردانند
شهریارا مفشان گوهر طبععلوی
کاین بهائم نه بهای در وگوهردانند
-
آمدی جانم به قربانت ولیحالا چرا
بیوفا حالا که منافتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودترمیخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروزمهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون باجوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافلشدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لبشیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدربا بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
درشگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشیشرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راهقیامت میروی تنها چرا
-
ای پریچهره که آهنگکلیسا داری
سینهی مریم و سیمایمسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیساداری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند، دلی را که در اوجاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگرانخوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
?آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری?
آیترحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشایتو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گمشد
توبه چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهیبالایان
اینچه راهیست که با عالم بالا داری
-
ای شاخ گل که در پیگلچیندوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه مینشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخربه پیش پای توگم شد جوانیم
گرنیستم خزانهی خزف هم نیم حبیب
باری مده ز دستبه این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه زبیهمزبانیم
با صد هزار زخم زبان زندهام هنوز
گردون گمان نداشت به این سختجانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانهی غزل جاودانیم
-
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یکروز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بختو کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزفچه بگویم که چیستمررر
-
یاد آن که جز به روی منشدیده وانبود
وان سست عهد جز سریاز ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوستجانبود
کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاست
اول حبیب من به خدا بیوفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیدهی ما آشنا نبود
از منگذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی بغیر محبت روا نبود
گر نای دلنبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود
سوزی نداشت شعردلانگیز شهریار
گر همره ترانهی ساز صبا نبود