-
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه*ها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
-
گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار
هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت
عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت
از سخن چينان ملالت*ها پديد آمد ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت
عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت
-
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم می*اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته*ای که باده نابش به کام رفت
-
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
-
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن می*فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
-
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می*توان گرفت
افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله*ايست که در آسمان گرفت
می*خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می*شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان
زين فتنه*ها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته*اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می*چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
-
شنيده*ام سخنی خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن می*کند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته*ام آن کس که گفت بهتان گفت
-
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می*************د گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
-
ای هدهد صبا به سبا می*فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می*فرستمت
حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می*فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می*بينمت عيان و دعا می*فرستمت
هر صبح و شام قافله*ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می*فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می*فرستمت
ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می*گويمت دعا و ثنا می*فرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می*فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می*فرستمت
ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می*فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می*فرستمت
-
ای غايب از نظر به خدا می*سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت ای بی*وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بسته*ام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
می*گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می*کنی و فرو می*گذارمت