-
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
***
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.
***
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
***
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
***
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
***
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است.
-
نمی دانم با اینکه درد را می فهمم
ولی هر بار که می آیی و می گویی
برای نجاتت آمده ام
باز هم فریب می خورم
ای کاش یکبار
وقتی دستانم از شدت
ضخامت طناب
به خون می افتند را می بوسیدی
شاید دلم خوش بود که دوستم داری
ولی نمی دانم در نجاتت
محبتی نمی بینم
و ساده لوحانه تر از همیشه
به نجاتی بزرگتر فکر می کنم
و در پایان باز شدن تمام بندهای تنم
تو را در آغوش می گیرم و
به خوابی با اوج حرارت عشق فرو می روم
آنگاه که بیدار می شوم باز
بر پای همان صلیب
تنها و تنها تر از قبل مانده ام
و باز هم فریب خورده
را به صلیب می کشند
و من شاد و مست از اینکه باز هم
تو می آیی
نمی دانم حکم فریب خوردن
چرا از خیانت سنگینتر است
و من از این شاد و سرمستم
که تو را در این روز نخواهم دید
و با لبخندی از جنس لبهای تو
بر روی صلیب به انتظار می مانم
آری استراحت گاه من روزی بر مزار قلبت
خواهد بود
-
لحظه هایم را فقط با یاد تو سر می کنم
خستگی های دلم را ثبت دفتر می کنم
در خزان دوریت ای نوگل زیبای من
من شقایق های دل را بی تو پرپر می کنم
نمی دانم چرا با آنکه می دانم از آن من نخواهی بود
ولی با تار و پود جان برایت خانه می سازم….!
تنها
-
چيزي بگو خيال من آشفته تر شود
چيزي شبيه شعر دلم زيروزبر شود
چيزي شبيه عطر حضور هميشه ات
از خاطرات دور ولي ساده تر شود
خواندم حضور چشم تو اينجا هميشگي است
خوش دارم اين خيال كمي تازه تر شود
تكراربي نهايت يك راه بي تو هيچ
حالا خيال كن پاي دلم خسته تر شود
ترسيده ام زهاي وهوي غريب غريبه ها
ترسم صداي آشناي تو هم دورتر شود
عمري گريخته ام از چند و چون عشق
ترسم كه سعي دل به نگاهت هدر شود
من بين ماندن و رفتن عجيب حيرانم
شعري بخوان كه رفتن دل سخت تر شود
من خوب می شناسمت...
-
چتر برای چه؟ خیال که خیس نمی شود...
تومرا دزدیدی
تو مرا از گذر ثانیه،ثانیه ها دزدیدی
رو به پایان بودم،با تو آغاز شدم
در زمان ای که دلها سنگ است
بر دهان دل من سنگ زدند
باورم شد که همه سنگ شدند
باورم شد که نگاهها همه سنگ است و قلبها هم سنگ
در زمان ای که عشق ارزش نیست
و تپش ها ی محبت می رود بی راهه
به تو محتاج شدم
راز این پنجره را می دانی؟
من از این پنجره سیمای تو را می نگرم
دل من پل ز خیال
به تو می اندیشم
به امیدی که تو خواهی آمد
روزها می گذرد...
ولی افسوس که بین من وتو دیوار است
باهمین دست تهی
ودلی پر ز نیاز
من به دنبال فروریختن دیوارم
ناتوانم، رمقی نیست مرا
من تو را می خوانم
آی...صدای دل تنهای مرا می شنوی؟
روزهاست با دیوار من به جای تو سخن می گویم
من تو را می بینم
د رنگاهت معما داری
من به دنبال کلید،من تو را می شنوم
زیر لب شعر ز اندوه و تمنا داری
من به دنبال مداد
بنویسم گوشه ای شعر تو را
شاید این شعر تو گوشه گمشده شعر من است
افسوس...
من زدنیا آزاد!!!
به دیدارم بیا،من به دیدار تو از آینه محتاج ترم...
-
خسته ام!
خسته ام از اين روند بي بهانه و تلخ
دلم گرفته از اين نوسان ها ي زوركي.
كاش دستي ساده مرا از ترانه ي اكنون مي چيد...
من به هيچ مي نگرم و نميدانم چرا ديگر كسي براي كبوتر تنهايي شعر نمي خواند؟
چه حباب بي رنگي دارد عشق در فضاي ذهن من!
هميشه به عبور مي انديشم...
قافيه هاي خاكستري را به دفتر چشمانم سنجاق مي كنم
و صبوري مي كنم در اين تشويش مدام
من را بنگر در اين خطوط ......
گاهي ازحضور ناتمام خودم هم سيرم
يك تكه نور هم كافي بود تا عبور كنم از اين دهليز عبوس
از اين سراي غريب ...
من به سفري سخت مي انديشم !
و نمي دانم تاب پاسخگويي گناهان اين روح فرسوده را دارم يا نه...
من به شعله ور شدن مي انديشم....
هر چند كه از غباري بي تپش بودن مي ترسم .....
خسته ام بسيار...
-
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي ؟
-
می روی و می بری قلب و نگاه آخرم را
هجر تو سوزاند پرهای تنم را
برده ای از یاد من بود و نبودم را
کرده ای ویران تمام باورم را
من مثال یک پرنده روی بامت می پریدم
تیری از هجران زدی و ریخت پرهای تنم را
امدی اما چه دیر افسوس...
افسوس می توانی جمع کن خاکسترم را...
-
یه من چیزی بگو شاید... هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید... یه حس تازه پیدا شه
به من چیزی بگو از عشق...از این حالی که من دارم
من از احساس شک کردن ... به احســـــاس تو بیـــزارم
تو هم شاید شبیه من...تو این برزخ گرفتاری
تو هم شایدنمیدونی... چه احساسی به من داری
گریزی جز شکستن نیست... منم مثل تو میدونم
نگو باید برید از عشق... نه میتونی ، نه میتونم
-
پر از بغضم پر از حرف سکوتم
تو رو گم کردم اما روبه روتم
منو برگردون اونجایی که بودم
آخه تا کی گرفتار هبوطم؟
تو دنیایی که جای آرزوهاست
کسی جز تو منو عاشق نمی خواست
بیا تا سر بذارم روی شونت
دلم مثل خودت تنهای تنهاست
هنوزم زخمی سیب فریبم
اسیر این شبای نا نجیبم
تو خوبی کن بیا به خلوت من
تو که می دونی من اینجا غریبم
هنوزم عکس چشمات روبرومه
نگاه تو تمام آرزومه
بذار باور کنم دستاتو دارم
نگیری دستامو کارم تمومه