-
گل انتظار
ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟
-
از یاد رفته
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
-
اجاق مهر
نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم
به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم
همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم
زلال چشمه ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم
کلاله ی گل خورشیدم و برهنه ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم
کجا ز سینه ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم
چو برگ و بر همه سرمایه ی گرانباری است،
ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم
به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!
چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم.
-
گر بوسه می خواهی
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو.
-
شهاب طلایی
همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که می دمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت.
-
شکوفه ی سحر
ستاره دانه ی افشانده ی گل سحر است:
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه بک از این شب غم وین ستاره های سرشک
که از کرانه ی او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال می کشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانه ی دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پرده ی مژگان کشیده ام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقه ی رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانه ی افشانده ی ِ گل سحر است.
-
یادگار
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل؛
منی که داده ام از دست، اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل ِ عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا.
-
گل کوه
گرچه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پای بسی راهگذر بر سرماست
دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود
کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک
آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانه ی ما سینه ی کوه
باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن
گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست
سادگی زینت ما، پکدلی زیور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست
گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل این نغمه ی عشق ست که در دفتر ماست...
-
آتش دور
ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی
با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟
گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان
هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی
بر سرِ تو می بینم، پای هرزه پویان را
چون چمن به هر صحرا دامن از چه گستردی؟
نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را
ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟
جان بی نصیبم را بهره یی نمی بخشی
آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی
در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد
ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه می گردی؟
شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من
آفریده ی رنجی، پروریده ی دردی.
-
این که با خود می کشم
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است.