-
مرا وصلت به جانی برنیاید
تو را صد جان به چشم اندر نیاید
به دیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید
بدان شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید، برنیاید
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست
برای خشک جانی برنیاید
به میدان هوا در تاختم اسب
به اقبالت مگر در سر نیاید
اگر روزم فرو شد در غم تو
فرو شو گو قیامت برنیاید
بد آمد حال خاقانی ز عشقت
سپاسی دارد ار بدتر نیاید
-
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد
عقل کو غاشیهی عشق تو بر دوش گرفت
گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد
باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان
تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد
در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست
که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد
آهوی غمزهی تو دم نزند تا به فریب
مهرهی صابری از بازوی شیران نبرد
اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک
عشق نوح است که اندیشهی طوفان نبرد
هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند
با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد
غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سرچشمهی حیوان نبرد
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصهی خلوت شه طاعت دربان نبرد
تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد
جمعی از قهر قضا فرقت ما میخواهند
هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد
جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است
به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد
-
دل زخم تو را سپر ندارد
آماج تو جز جگر ندارد
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد
وین طرفه که در هوای وصلت
آن مرغ پرد که پر ندارد
عشق تو چو چنبر اجل شد
کس نه که بر او گذر ندارد
در درد توام، تو فارغ از من
کس دردی ازین بتر ندارد
خاقانی از آن توست دریاب
کو جز تو کسی دگر ندارد
-
بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد
نور ده آفتاب بخت بلند تو باد
خواجهی جانی به لطف، شاه جهانی به قدر
گردن گردنکشان رام کمند تو باد
تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد
مردم آن چشمها جمله سپند تو باد
خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است
خون دل عاشقان نقش پرند تو باد
نامزد نیکوئی بر در ایوان توست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد
عشق تو را تا ابد جای ز جان من است
جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد
من چه سگم ای دریغ کامده در بند تو
آنکه منش بندهام بستهی بند تو باد
سرمهی خاقانی است خاک سر کوی تو
افسر خاقان چین نعل سمند تو باد
-
آوازهی جمالت چون از جهان برآمد
آواز بینیازی از آسمان برآمد
تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت
روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را
جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی
روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد
هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد
جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی
بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد
عشق تو گوهری که گنج روان بیرزد
وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد
خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی
خود بیمصاف جانا با او توان برآمد
-
وصل تو به وهم در نمیآید
وصف تو به گفت برنمیآید
شد عمر و عماری وصال تو
از کوی امید در نمیآید
وصل تو به وعده گفت میآیم
آمد اجل، او مگر نمیآید
زان می که تو را نصیب خصمان است
یک جرعه مرا به سر نمیآید
افسون مسیح بر تو میخوانم
افسوس که کارگر نمیآید
خاقانی کی رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمیآید
-
چشم ما بر دوخت عشق و پردهی ما بردرید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید
بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید
اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید
در خراباتی که صاحب درد او جانهای ماست
مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید
گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن
چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید
-
دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد
لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد
صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او
غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد
عشق به اول مرا همچو گل از پای سود
دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد
تا در امید من هجر به مسمار کرد
یاد وصالش مرا نعل در آتش نهاد
میکند از بدخوئی آنچه نکرده است کس
گرچه بدی میکند، چشم بدش دورباد
سینهی خاقانی است سوختهی عشق او
او به جفا میدهد سوختگان را به باد
-
دل رفت و میندانم حالش که خود کجا شد
آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد
هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد
بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد
یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد
گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته
کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد
-
لعلت اندر سخن شکر خاید
رویت انگشت بر قمر خاید
هر که با یاد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نیشکر خاید
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سرخاید
مرکب جان به مرغزار غمت
بدل سبزه عود تر خاید
بنده تا دید سیم دندانت
لب همه ز آرزوی زر خاید
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید
گوش کن حسب حال خاقانی
گرچه او ژاژ بیشتر خاید