-
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که می*کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست
-
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست
از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست
غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست
-
حاصل کارگه ****** و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
-
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست
از لبت شير روان بود که من می*گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست
جان درازی تو بادا که يقين می*دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست
مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست
دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می*دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست
-
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله*ای و آهی نيست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست
عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست
چنين که از همه سو دام راه می*بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست
-
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله*های زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت
در نمی*گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
-
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
-
کنون که می*دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت ارديبهشت می*گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می*رود به بهشت
-
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکده*ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
-
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه*ات بايد سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می*آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت