-
رفتی دلم شکـــــستی، این دل شکسته بهتر پوسیده رشته عشق، از هم گســسته بهتر
مـن انتــــــقام دل را هرگــز نگـــــیرم ازتـو این رفته راه ناحق، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشــــان ای غافـــل از دل من بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر
چون لاله های خونین ریزد سرشکم امشب بر گور عشق دیرین ، گل دسته دسته بهتر
آییـــنه ای است گویـــا این چهـــره غمیـنم تا راز دل نـــــدانی، در هم شکســــته بهتر
فرســـوده بنـــد الـفت،با صـــد گره نیـــرزد پیمان ســست و بیجا ،ای گل نبســته بهتر
گر یادگـــــار باید از عشـــق خانـــه سوزی داغی"هما" به سینه، جانی که خسته بهتر
-
مانده ام در غم عمري كه تباه تو شده ست
پشت دروازه شب به خيره به را تو شده ست
بس كه در آينه با چشم خود صحبت كردم
واژه واژه غزلم رنگ نگاه تو شده ست
تا كه هرم نفست در نفسم مي ريزد
سينه ام ملتهب از شعله آه تو شده ست
ياد چشمان تو يك عمر مرا وسوسه كرد
عشق من باعث تطهير گناه تو شده ست
رگ احساس من امروز به مويي بند است
معتكف در خم گيسوي سياه تو شده ست
گر چه يك عمر غمت پشت مرا خالي كرد
شانه زخمي من پشت پناه تو شده ست
از بس پنجره انگار تو را مي يابد
ماه مجذوب تماشاي پگاه تو شده ست
-
ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيت مي كنم باشيد از من باخبر امشب
مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل
كه از بزم شما خواهم بريدن دردسر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم
رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب
مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم
كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب
-
ميروي تا با نبودن عشق را پر پر کنی
میروی با اشک حسرت ، دیده ام را ترکنی
آن همه گفتی نگاهت با نگاهم زنده است
من نباشم ، می توانی روزها را سر کنی
در نبودت گریه کردم ، آینه احساس کرد
آینه شو ، گریه ام را حس کنی باور کنی
سبز در عشقت شدم کم کم تو دانستی ولی
عاقبت می خواستی در قلب من خنجر کنی
بعد تو در سینه نامت می شود یک خاطره
کاش می شد قصه عشق مرا باور کنی
-
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه قصدی زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
-
کاش این دل بی قرار تو نبود
کاش چشمهایم مست چشمانت نبود
کاش عاشق بودنم بیهوده بود
کاش دنیایم پر از پروانه ی عاشق نبود
کاش با تو می رسیدم بی صدا
کاش دستانت نوازشگر نبود
کاش لبهایت سکوت عشق را آموخته
کاش امشب شعر من درد تو را درمان نبود
-
منتظر نباش
كه شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
كه عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام كردم
توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری
درهمان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ...
باران زده من
همین سو سوی تو از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن كردن اتاق تنهاییم كافیست
من كه این جا كاری نمی كنم فقط
گهگاهگان دوست داشتنت را در دفترم حك می كنم ...
همین این كار هم كه نور نمی خواهد
می دانم كه به حرفهایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فكر می كنم
باران می بارد....
تنها
-
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک اینه پوشست
وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دریا به تمنای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود دیده بود اینه ی حق نگر
دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگی اینه ها بود
بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود
گوید که بود آتش من سیم و زر من
هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه ایات خدا بود و ندانست
ای وای اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم
آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد
بی لطف توکاری نرود از هنر من
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم
بر خک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من
-
من غریبه دیروز, آشنای امروز و فراموش شوده فردایم پس در آشنایی امروز مینگرم تا در فراموشی فردا یادم کنی نمیدانم این زبان قاصر منه که نمی توند کلمات را بر باب میل غم دلم بنویسد یا اصلا واژی پیدا نمی شه نمیدانم: قلبم یخ كرده ... مغزم قفل كرده .... چیزی كه دلم بخواد
و در موردش بنویسم گم شده
از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی .... از نارفیقی ... از بی وفایی .... نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ كدوم از اینا ارومم نمی كنه .. دیگه هیچ كدوم از اینا برام معنی نداره .... اصلا چه فایده داشت این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد به كجا رسیدم ..... اونی كه باید می فهمید، نفهمید ..... اونی كه باید رسم وفا یاد می گرفت نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم ..... تمام كتابهای شعرمو زیر و رو كردم ..... هیچ كدومش نمی تونن حال دلمو بفهمن آری همون دلی که تورا بیش از قطره شبنمی که بر روی گلبرگ گل احساس لطافت دارد دوست داشت اما افسوس که امروز هر قطره اشک باقطره دیگری آمیخته و غزل جدایی را به این دل شکسته هدیه میکند, آری از حقیقت تا دروغ فاصله خیلی کم ,نه " نه دلم واست تنگ نشوده" شوده تنها دروغ من چرا دلتنگ تو باشم /چرا عکس تورو ببوسم /چرا تو خلوت شبهام چشم به راه تو بدوزم توی که نموندی پیشم توی که از جدا شودن نوشتی روی تن زخمیه هر دردم با اینکه با اشکام نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ.
به تو گفتم باورم کن در میان این همه فاصله ها تو با خنده ای نوشتی هم نفس خدا نگهدار پس بنویس مهلت ماندن فقط یک نفس بود سهم من از همه دنیا یک قفس بود. آری سهم من از تو و با تو بودن فقط یک داغ جدایی بر تنی که مثل دستات سرد و سرد , و یک غروری که به قیمت هیچی فروخته شود.عزیز منتظر نباش كه شبی بشنوی از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام ! كه عزیز بارانی ام را در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام كردم توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری درهمان دامنه ها و دور از دریا بمان هر جور تو راحتی ... باران زده من, همین یاد چشمان قشنگت که تو دفتر زندگیم به یادگاری مانده برای روشن كردن اتاق تنهاییم كافیست من كه این جا كاری نمی كنم فقط گهگاهان واژه دوست داشتنت را در دفترم حك می كنم
-
هیچ وقت در باورم نبود که ناگهان عشق چنان قلبم رو بلرزونه که زلزله هم چنین کاری نکرده باشه.
ستاره ها رو میشمارم تا مقیاسی برای دوست داشتنم باشه ، ولی بازم کم میارم.
شنیده بودم که عشق یه توقف کوتاهه میاد و میره .
ولی من با تمام وجودم میگم که عشق فقط میاد و دیگه نمیره!
اونی که میره عشق نیست ، هوسه که مثل یه گوله برف با حرارت دستهای آدم آب میشه.
من به این باورم که عشق هرز نمی میره .
من با این عشق زندگی کردم، نشستم، خندیدم، گریه کردم، وقتی تنها بودم ثانیه ها رو شمردم،
لحظه ها رو کشتم، دقیقه ها جهنم شد و روزها با یاد تو، فقط با یادتو، سپری شد ولی هرگز از عشقم
کم نشد اما چه بر من گذشت فقط خدا میدونه و بس!
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا