با دل گفتم چو یار بی فرمانست
این صبر هوس پختن بیپایانست
دل گفت نفس مزن که تدبیر آنست
هم پختن این هوس که نتوان دانست
Printable View
با دل گفتم چو یار بی فرمانست
این صبر هوس پختن بیپایانست
دل گفت نفس مزن که تدبیر آنست
هم پختن این هوس که نتوان دانست
با آنکه دلم در غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانش چنین است وصالش چونست
پایی که ز بند عالمی بیرونست
پالود به خون و زین غمم دل خونست
ای تاج سر زمانه آخر کم ازین
کای دست خوش زمانه پایت چونست
گر شرح نمیدهم که حالم چونست
یا از تو مرا چه درد روزافزونست
پیداست چو روز نزد هرکس که مرا
با این لب خندان چه دل پر خونست
تا دست امید ما شکستیم ز دوست
زیر لگد فراق پستیم ز دوست
دشمن به دعای شب چرا برخیزد
چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست
هردم ز تو گر تازه غمی باید هست
در دور فلک نو ستمی باید هست
در عشق تو گرچه ایچ میباید هست
این بس نبود کانچ نمیباید هست
تا خرمن آز را دلت پیمانهست
نزدیک تو جز حدیث نان افسانهست
خوشباش که یک نیمه مرا در خانهست
در سنبلهی سپهر اگر یک دانهست
هجران تو دوش چون به من درنگریست
بنشست و به هایهای بر من بگریست
گریان بر وصل شد که تدبیرم چیست
تا چند به جان دیگران خواهی زیست
ای شاه نجیب کفشگر دانی کیست
آنکس که ازو خزینت از مال تهیست
سیمت ز کل حبه طلب ورنه ازو
سگ داند و کفشگر که در انبان چیست
میآمد و از دیدهی ما مینگریست
میرفت و دگرباره قفا مینگریست
با جلوهی خویشتن خوشش میآمد
یا از سر مرحمت به ما مینگریست