-
در همه ي خوابهايم
در همه ی خوابهايم همان خانه را می بينم،
همان ديوارها و همان اتاقها، با پنجره های بسته ای آن بالا.
کاری تمام نشده انتظار مرا می کشد.
کاری که عمر کفاف تمام شدنش را نخواهد داد،
که تا تمام نشود، زندگی نمی آيد.
در همه ی خوابهايم همان خانه را می بينم،
همان باغچه و همان بام.
برگشتم تا کاری را تمام کنم،
نشد.
گم شدم ميان دالانهايش.
بی زندگی برگشتم،
و مرگ هنوز نيامده است.
در همه ی خوابهايم،
مرگ در می زند.
-
ديروز که باز می گشتم
ديروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چيست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
ديواری در افق برکشيده، سياه در دل کوير.
می دانی کوير چيست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کويری غروب می کرد.
می دانی دل چيست؟
-
چراغ هاي شهرم
چراغهای شهرم را هميشه دوست داشتم. به خاطرشان تا لبه ی بام خطر می کردم، تا دورترين شان را هم پاييده باشم. شبهای ابری که به دل طعنه می زدند، ستاره های زمينی کوچک و رنگارنگ بی ستارگی آسمانم را کم نور می کردند. اما حالا اينجا همه اش نورهای درشت است که می آيند و می روند. خطر از لبهای بام جسته است و آسمان پر ستاره. و دلی با من است که شبان بی ستاره اش وامدارانند.
-
هر بامداد
هر بامداد،
مرگ بر سر راهم نشسته است به صبحانه،
ميزی کوچک با نيمرو و عسل،
اما بی لبخند.
شايد اگر می دانست،
شوم ترين رويداد هم از آغاز ميلاد من بود،
لبخندی چاشنی قهوه ی تلخش می کرد،
پيش از آنکه برخيزد.
-
يك عصرانه ي صميمي
اين بار شعر مرا از آخر بخوانيد
تعجب هم نكنيد
اگر نقطه ي پاياني نگذاشته ام
در انتها از زرتشت مي گويم
كه ايستاده است بر تخته سنگي
از ابريشم و بلور
و گل ياسي در دستش است
آفتاب غوغا مي كند در شما
چه شنيده ايد
: رستگار مي شويد
فرزندانم
رستگار .
اين بار آسمان بدون ابر مي بارد
سر گردان مي شويد
: خيس خواهيد شد .
قرار است زرتشت حرفهايي بزند .
ناگاه به شب برمي گرديد
در جنگلي سخت انبوه از غم
چشمهاي گربه اي مي درخشد
درخت اقاقيا كه خاطره ي شماست
خم مي شود در باد
: اينجا كجاست ؟
چه كساني مرا از آهن زنگ زده زائيده اند ؟
چشم باز مي كنيد
بعد تا غروب پس مي رويد
تا ساحل ناآرام خليج
و لطف خداحافظي با خورشيد را منتظر مي شويد
آنجا من ايستاده ام
بر صخره هايي پوشيده از جلبك و سياهي
و در رگهايم شوري يك دريا موج مي زند
چشمهايم در حسرت روزي ست كه گذشت
قرار است به ديدن من و غروب بياييد :
نگاه كنيد به كاغذ سياه شده ي روبرويتان
به اين همه نقطه ي پايان
به پيراهنم كه ورق مي خورد
در دست هاي شما
مرا جستجو كنيد در همين عصرانه ي صميمي و گرم
كه ياس كبودي از تنم
ميان گيسوانتان گذاشته ام
و دلخوشم به آن
مي بينيدم
من همين همينيم كه مي خوانيدم
حالا برگرديد و با خيالي آسوده
شعر مرا از ابتدا بخوانيد .
-
رقص محرمانه يك زيبا
سادگي
سنجاقك كوچكي بود
هديه اي بي سبب
شبنمكي بر لبان عاشقت
وقتي كه زير باران غريبه اي را مي خواندي
و من آن سوتر ترا دعا مي كردم
چشمانم چنان مجمر خون
به يادت مانده است .
حالا سالها گذشته است
ديگر باران آبي نيست
و گربه ها همگي شرورند .
چرا
خيال مي كني
هنوز به ستاره چيني در كوير دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروي چينه ي نازكي راه مي روم
كه يكسوش دريايي از خون موج مي زند
و سوي ديگرش دوزخي از آتش است
آن چنان عميق كه سرچشمه ي آن پيدا نيست .
براي من كه اينچنين فقيرم
همين سنجاقك كوچك ثروتي ست
و لمس تو چمنگاهي
كه از نمين ترانه اي شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم هاي من
نمي شنوي ؟ !
صداي انفجار بزرگي را
كه هر لحظه درون سينه ام
شيطنت مي كند
گياهي كه در كوهستان رُست
چگونه به نرمي دستان تو عادت كند
بر مي گردد به سايه
تنها خنده اش شبيه آفتابگردان خواهد ماند .
ترانه بخوان
غريبه را بخوان
تا ببينم چگونه در آغوشش رها مي شوي
دعايت مي كنم
با چشماني خونين مجمر .
گذر مي كنم بي تو
در انزواي شهرم
در سياهي پايتخت
در فرار طبرستان
در زخم هاي جنوب
در بي قراري كردستان
در سوگ ارگ .
گذر مي كنم بي تو
با يادت
كه زيبا ترين رقص ها را
كنار شعله اي در نم نمك باران نشانم دادي .
هديه اي بي سبب از تو
در دستم است
ببين ! سنجاقكت جان مي گيرد
پرواز مي كند
كوچك است و زيبا
افسوس كه در اين حوالي ستاره چينان مرده اند .
-
من تنها نشستهام
تو نیستی
تنها حضور بیمثال تو هست
و خدایی که بازی میکند
روی شنهای نرم ذهن تو.
چه قدر گفته بودم خدا را پر پر نکن
گوش نداده بودی
حالا ببین چه میکند
به تنهایی همه جا را پر کرده!
-
خنده
خندهی آبی
خندهی صورتی
خندهی خندههایات را دوست دارم
روی گونههای سرخاش را ببوسم؟
تو بخند
خندهی لاجوردی
من خندهات را پُکی بزنم؟
گیج شوم
مثل همان وقت که نگاهات خیس بود
از خندههای سرخآبی.
-
شبها
بوی خوابِ هذیانِ یاسِ روزها را
میمیرم
تو ستاره میشوی
من ساقهی یاسی بلند
دست خیالام سوی آسمان تو میرود
یا سوسوی آشناییات میکشاندم؟!
دلتنگیها را پشت در جا گذاشتهام
یک بغل آغوشِ باز آوردهام
بیبهانه دوستات دارم را
روی ذهن بهآذینات ببوسم
یا خیسِ سیاهْ مشقِ شبهای بارانیات کنم؟!
روزها دلام به هیچ کس نمیرود
میدانی چند وقت است کسی را نبوسیدهام؟!
راستی که دیوانهام...
-
بهار
هق هقِ آسمان
شانه شانهی زمین
صدای نالهی سرد زمستان
به گوش خفتهی بیجانِ درختان
نرم میگرید
گرم میخواند
آسمان بغض ابرش را
زمین داستان رنجاش را
بر بساط خاکِ مرگآلود
میکند شیونْ آشوبی دردآلود
خواب خواهد رفت آرام
در پسِ دستانِ نیکنازان
تا دمِ صبح
جای جای جانِ در بَرش را
زند بوسه باران رَستن و رُستن.