-
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
-
از همه سوی جهان جلوهی او میبینم
جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرهی اوست که با دیدهی او میبینم
تا که در دیدهی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمهی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربدهجو میبینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
-
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آنپیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزلسازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریمو نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآییبدین شوخی و طنازی
هر آننیققیییرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستیندیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از همگشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
-
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همهباده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبعتو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندربرخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی درکف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
-
خلوتی داریم و حالی باخیال خویشتن
گر گذاردمان فلکحالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریمدر کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهمزیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدیکمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نانحلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید درزوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم ملخویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلالخویشتن
همچوعمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سالخویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزلخوان غزالخویشتن
-
گلچین که آمد ای گل مندر چمن نباشم
آخر نه باغبانم؟شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر درکفن نباشم
عهدی که رشتهی آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل ************نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمننباشم
بیچون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطننباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تننباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
-
گاهی گر از ملال محبتبرانمت
دوری چنان مکن که به شیونبرانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلندمن که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنینیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چهمیکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تامن به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزالچشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم وآن ستانمت _____
-
نوشتم این غزل نغز باسواد دو دیده
که بلکه رام غزلگردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تادمید سپیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیرندیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه اینهال رسیده
ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول ورنگ پریده
بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها بهدیده خلیده
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان بهکوه و دشت دویده
هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقهیدیوانگان جامه دریده
فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبهبرازد به زال پشت خمیده
خبر ز داغ دل شهریار میشوی اما
در آن زمان که زخاکش هزار لاله دمیده
-
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشههم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم وچشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم بهجوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیمفروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که بهبازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خودآن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازهکنم عهد قدیم
گاهی ازکوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانیکه من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جویشغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم ووالا گهرم
-
تا کی چو باد سربدوانیبه وادیم
ای کعبهی مراد ببیننامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
چون لالهام ز شعلهی عشق تو یادگار
داغ ندامتی است که بر دل نهادیم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چونطفل اشک پردهدری شیوهی تو بود
پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
فرزندسرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک که سیه بخت زادیم
بی تار طرههای تومرهم گذار دل
با زخمهی صبا و سه تار عبادیم
در کوهسار عشق و وفا آبشارغم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شوداز مهر هادیم