-
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه*ای افتاده*ام در دام دوست
سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه*ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او می*سوز و بی*درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی*آرام دوست
-
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه*ای هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه می*دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه*ای غريب و حديثی عجيب هست
-
اگر چه عرض هنر پيش يار بی*ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی*ادبيست
بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست
-
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يک قبيله*اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست
-
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه*های تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه*ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می*ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست
-
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می*خسبد و همخانه کيست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست
می*دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست
-
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست
می*چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه*اش قتاليست
ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست
-
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست
چون چشم تو دل می*برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دی می*شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
-
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت می*بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
-
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست
تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويی نمی*داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست