-
دل من
افسرده از یار جدائیست دل من
سرگشته افتاده زپائیست دل من
کم دانه بریزید، که در گلشن گیتی
دل کنده زهر برگ ونوائیست دل من
مرده است دلم، قاتل او را بشناسید
خود کشته بر دست حنائیست دل من
از رهگذرم دور شوید و بگریزید
دیوانه از بند رهائیست دل من
در محفل من، گوش دل وجان بگشائید
افسونگر افسانه سرائیست دل من
با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
بر بام تو، آزاده همائیست دل من
تسلیم نصیب است و زبان بسته تقدیر
حسرت کش بی چون و چرائیست، دل من
بشکسته دلی را چو من از خویش مرانید
آئینه معشوق نمائیست دل من
عمریست دلم ساخته با هرچه بلا هست
تا عشق بداند، چه بلائیست دل من
-
بی اعتنا
از شرف شد ، کز صدف گوهر جدا افتاده است
گندم از عزت ، بکام آسیاب افتاده است
سرخ رو چون مس مشو ، محتاج مسگر میشوی
زر ، ز زردی بی نیاز از کیمیا افتاده است
برتری جویی سر تعظیم می ساید بخاک
سایه از افتادگی ، بی اعتنا افتاده است
شهوت دنیا پرستی برق عالمسوز شد
آتش اندر خرمن خلق خدا افتاده است
بی خرد ، با عیبجویی خود ستایی می کند
شیخ جاهل ، با عبا ، عالم نما افتاده است
طوق قمری ، رنگ خون اوست گرد گردنش
بر سر ما هر بلا از آشنا افتاده است
هر چه می گویی همان باش ای اسیر زندگی
واعظ از منبر بدامان ریا افتاده است
در میان بی هنر ها می کشم رنج هنر
گنج در ویرانه افتاد و ، بجا افتاده است
حاسد از مهر و محبتهای ما گستاخ شد
بره از نرمی بخوان اغنیا افتاده است
هر چه شب تاریکتر ، تابنده تر باشد سهیل
از حسادت بر زبانها نام ما افتاده است
هر که دارد حرص کسب زور و زر ، جز طبع من
همت عالی ، به باز بینوا افتاده است
-
سوال
بر دوش من این عمر ، وبال است وبال است
سودای وصال تو ، محال است محال است
تقریر کمال تو ، جنونست جنونست
تصویر جمال تو ، خیال است خیال است
هر جود که با ترک وجود است ، وجود است
هر بود که با ترس زوال است ، زوال است
ما در نظر یار ، حقیریم حقریم
اقرار بنقص ، عین کمال است کمال است
حال دل ما ، هیچ مپرسید مپرسید
بشنیدن این قصه ، ملال است ملال است
خون دل عشاق ، بنوشید بنوشید
این باده به هر بزم ، حلال است حلال است
تنها نه گدایان سر کوچه ملولند
هر چیز بخواهید ، سوال است سوال است
-
داوری
چند رنگان همه یکرنگ بافسونگریند
ساده لوحان همه همدرد، زخوش باوریند
گوهر از جهل فروشند و خزف بستانند
تنگ چشمان که نهان در صدف گوهریند
بزم این قوم، ز ارباب نظر خالی باد
تا که طوطی صفتان گرم زبان آوریند
گور سردی بنمایید که در خاک رویم
با متاع شرف و عشق، که بی مشتریند
تا جگر سوخته بر لب زده این قفل سکوت
ننگ نشناختگان، زنده دل از سروریند
دست گوساله پرستان که بدامان شماست
بغنیمت شمریدش که پی سامریند
خوش زبانی، زحیا ریختگان مصلحتی است
سود جویان، همه جا در پی سوداگریند
باورم گشت بدلسادگی از این همه رنگ
که ادب سوختگان، فکر هنر پرورویند
تا خلیلی نبود، معجزی از آتش نیست
دل بدریا زدگان جمله براین داوریند
گربه عابد نشود هرگز و زنگی رومی
لوتیان بر سر سجاده برامشگریند
بر من این شرم و تواضع شده تکلیف ابد
کهترانند که خلاق بسی مهتریند
آنچه تاریخ نویسان جهان نتوانند
وقعه پرداز حقیقت ، بهمین شاعریند