-
سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
- لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!
-
وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.
-
زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...
-
برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!
-
وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
-
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
در حالیكه هم به امید و هم به امواج نسبتا" خروشان دریا چشم دوخته بودم گفتم:ناراحت نیستم اما خوشحالم نیستم...بچه ی اولم نیست كه ذوق زده بشم...از طرفی ما هنوز در مرحله ی حدس هستیم شاید اصلا"بچه ایی در كار نباشه...در ثانی احساس میكنم خود سهیلا هم زیاد از این وضعیت راضی نیست...از همه ی اینها گذشته در حال حاضر امید و بیماریش به قدری فكر من رو مشغول كرده كه جایی برای ذوق كردن واسه یه بچه ی دیگه باقی نمونده برام...نمیدونم اگه واقعا"سهیلا باردار باشه واكنش امید چیه؟...امید شرایط روحی و روانی مناسبی نداره...میترسم به سهیلا و یا حتی بچه ایی كه احیانا" تازه میخواد شكل بگیره آسیب برسونه...
تمام این صحبتها رو سعی داشتم با صدایی آهسته گفته باشم تا امید متوجه نشه...اون هم همچنان مشغول شن بازی بود!
مریم خانم سكوت كرد و نگاهش رو به سمت امید امتداد داد....
وقتی به خونه برگشتیم امید شام مختصری خورد و خیلی زود به خواب رفت...اون رو به اتاقی كه مخصوص خودش بود بردم و روی تخت قرارش دادم و به هال برگشتم.
مریم خانم هم خسته بود و خیلی زود برای خواب آماده شد.
سهیلا به خاطر عق زدنهای پی در پی سر معده اش درد گرفته بود و وقتی شب كنارم خوابید و اون رو در آغوش گرفتم زمانیكه به خواب رفت در خواب گاهی از درد ناله میكرد...كم كم خودمم به خواب رفتم.
بار دیگه نیمه های شب لحظاتی خوابم سبك شد به آهستگی چشمم رو باز كردم...سهیلا هنوز در آغوشم بود...حس كردم امید كنار تخت ایستاده!!!
در تاریكی نیمه شب با نور كم یكی از چراغهای حیاط كه اندكی فضای اتاق رو روشن كرده بود دقت كردم و دیدم درست می بینم...امید كنار تخت ایستاده و به من و سهیلا چشم دوخته بود!!!
به آهستگی از سهیلا فاصله گرفتم و گفتم:امید جان؟!!!...چرا اینجا ایستادی؟!!!
-
سهیلا بیدار شد و با دیدن امید در كنار تخت تعجب كرد و رو به من گفت:سیاوش چرا معطلی؟!...بغلش كن بیارش بین خودمون بخوابه...
بار دیگه وقتی امید رو در آغوش گرفتم از سرمای صورت و دست و پاش فهمیدم مدت زمان زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده!!!
صبح روز بعد همراه سهیلا به یك بیمارستان رفتیم و در آزمایشگاه اونجا به طور آزاد از سهیلا آزمایش خون گرفتن و یك ساعت بعد نتیجه رو به ما گفتن...بله حدس من و مریم خانم كاملا" درست بود...سهیلا باردار شده بود!
نمیدونم به چه علت اما مسیر بیمارستان تا ویلا رو در سكوتی سنگین كه در ماشین حكمفرما شده بود طی كردیم!
وقتی وارد ویلا شدیم مریم خانم توی ایوان جلوی ویلا به انتظار ایستاده بود...با اشاره از من سوال كرد نتیجه چی بوده و منم با حركت سرم به او درست بودن حدسمون رو گفتم.
در این لحظه امید از درب ویلا خارج شد و به طرف سهیلا اومد و گفت:رفته بودین دكتر؟...تو میخوای برای بابام یه بچه بیاری؟
سهیلا با تعجب نگاهی به من و سپس به مادرش كرد...بعد خم شد و امید رو بوسید و گفت:تواز كجا فهمیدی؟!!!
امید گفت:بابا و مریم جون توی ماشین با هم داشتن اینو میگفتن...دیروزم لب دریا داشتن همین رو به همدیگه میگفتن...
سهیلا صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...چند وقت دیگه تو یه برادر یا یه خواهر كوچولو داری...
امید از سهیلا فاصله گرفت و عقب عقب رفت دوید به سمت ویلا...
رو كردم به سهیلا و با عصبانیت گفتم:كاش بهش نمیگفتی
-
سهیلا با حالتی حاكی از كلافگی و خشم گفت:كاش تو و مامانم توی ماشین حرفی نزده بودین یا دیروز لب آب...خودت دیدی كه قبل ازاینكه من بگم امید از حرفهای شما دوتا همه چی رو فهمیده بوده...
- حرفهای من و مامانت برای این بچه مثل خود ما در حد یك حدس بوده ولی تو میتونستی با گفتن نه خیالش رو راحت كنی...
- بعدش كه بچه دنیا می اومد چی؟...حتما اون موقع هم توقع داری بچه رو قورتش بدهم كه نكنه امید ناراحت بشه...آره؟...سیاوش...اینی كه الان توی شكم منه بچه ی تو هستش...درست عین امید...
در این لحظه امید با صدای بلند من رو صدا كرد:بابا...بابا...من رو نگاه كن...
به دنبال صدای امید به سمت ویلا نگاه كردم...
ویلا سه طبقه بود و در طبقه ی سوم بهارخواب بزرگی قرار داشت كه معمولا" تابستانها از اون طبقه استفاده میشد و با پله هایی بسیار شكیل به حیاط هم راه داشت...
امید از پله ها بالا رفته بود و در بهار خواب درست بالای نرده های رو به حیاط ایستاده بود!!!
با دیدن امید روی نرده ها درست مثل این بود كه می تونستم كاملا" حدس بزنم كمتر از یك دقیقه ی دیگه چه فاجعه ایی رخ خواهد داد...
فریاد زدم:برو عقب...امید...از نرده ها برو پایین...آروم...
امید با صدای كودكانه ی خودش گفت:ببین...من بلدم بپرم...من از اون بچه ایی كه سهیلا جون میخواد بیاره خیلی بهترم...من همه كار بلدم...من از اون خیلی بزرگترم...ببین چه خوب می پرم...
و بعد از این حرف...خدای من...باورم نمیشه!!!
-
این امید قشنگ من بود كه از اون بالا خودش رو به حیاط پرت كرد...نه...خدایا...نه...
وقتی بالای سرش رسیدم از بینی و گوشش همزمان خون بیرون ریخت و بعد به آرومی چشمهای روشنش بسته شد!
صدای جیغ و فریاد سهیلا رو می شنیدم...صداهای زیادی توی گوشم می پیچید و من امید رو در آغوش گرفته بودم...و چه بیهوده به دنبال صدای ضربان گم شده ی قلب كوچكش میگشتم...امید من...صدای قلبش برای همیشه خاموش شده بود و من در ت***** بس عبث سر میكردم!
فاجعه ایی كه از اون می ترسیدم واقع شد!
باورم نمیشد كه به این راحتی امیدم رو از دست دادم!!!
ضربه های روحی یكی بعد از دیگری چنان من رو در خودم خورد كرد كه تصور زندگی برایم غیر ممكن شده بود!
از همه چیز و همه كس متنفر شده بودم!!!
احساس میكردم دیگه به هیچكس نیازی ندارم و بودن هر فرد رو در نزدیكی خودم مزاحمی میدونستم كه سعی داره من رو بیشتر از پیش در درماندگیم نظاره كنه!
بعد از انتقال جسم كوچك و بی جان دردانه ام و طی مراتب قانونی لازم به تهران در اوج بهت و ناباوری فامیل و دوست و آشنایانم مراسم عزاداری امید رو برگزار كردم...
زمانیكه امید رو در منزل ابدیش قرار میدادن به هیچ چیز جز بدن كوچكش كه در لباس سفید سفر پوشانده شده بود نگاه نمیكردم...امید كودك8ساله ی من بسان پرنده ایی زیبا بود كه برای همیشه پرواز كرد و من رو تنها گذاشت...تنها...تنهای تنها...
حضور دیگران برام اهمیتی نداشت...گریه های سهیلا برام بی معنی بود...از حرف زدن با هر كسی فراری شده بودم...دلم میخواست هیچكسی رو نبینم و در تنهایی غریب خودم غرق بشم...
به دنبال مقصرمیگشتم و هر كسی از نظرم در بروز تمام این اتفاقات كوچكترین نقشی رو براش متصور میشدم نسبت به او احساس تنفر پیدا میكردم...و در این میان سهیلا...
در تمام طول مراسم عزاداری روابطم با سهیلا به شدت سرد و خشك شده بود...دلم نمیخواست نگاهش كنم...احساس میكردم در اون روز اگر تنها یك((نه))به امید گفته بود هرگز این اتفاق نمی افتاد...ناخواسته تمام تقصیرها رو متوجه ی سهیلا میدیدم...برام مهم نبود كه حالا در بطن اون كودكی داره شكل میگیره كه از وجود خود من است...تنها میخواستم دیگه كسی رو در اطرافم نداشته باشم...حتی بودن سهیلا هم آزارم میداد!!!
-
همه ی مراسم زیر نظر مسعود انجام میشد...حضور فامیل و دوست و آشنا و تمام افرادی كه من رو میشناختن در مراسم جمعیت زیادی رو شامل شده بود كه اگه درایت و كاردانی مسعود در اون شرایط نبود واقعا" خودم در وضعیتی نبودم كه به تمامی امور رسیدگی كنم...اما مسعود از پس مسئولیت تمام كارها به نحو احسنت بر اومد.
پس از پایان مراسم شب هفت وقتی به منزل برگشتیم مریم خانم و مسعود و غزاله نیز همراه من و سهیلا به خونه اومدن...
سرم به شدت درد میكرد و حوصله ی هیچكس و هیچكاری رو نداشتم...
بی توجه به بقیه قرص مسكن قوی رو خوردم و فقط از مسعود به خاطر زحماتی كه در این یك هفته متحمل شده بود تشكر كردم و بعد به اتاق خواب رفتم و بدن خسته ام رو روی تخت انداختم...اشكهام بی اختیار از گوشه ی چشمام بیرون میریخت و در لابه لای موهای سرم گم میشدن...
درب اتاق به آرومی باز شد و سهیلا به داخل اومد...هنوز كاملا"وارد نشده بود كه با صدایی محكم و جدی گفتم:برو بیرون...میخوام تنها باشم.
لحظه ایی ایستاد و من رو نگاه كرد سپس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب رو بست!
دراز كشیده به سقف اتاق خیره بودم و بی صدا اشك می ریختم...لحظه ایی صورت امید از نظرم محو نمیشد...لحظه ایی صحنه ی پریدنش از بالای نرده ها رو فراموش نمیكردم...و از اینكه هیچ كاری از دستم بر نیومده بود و شاهد مرگ پسرم شده بودم لحظه ایی عذاب رهایم نمیكرد...
نمیدونم چه مدت به اون حال دراز كشیدم و گریه میكردم و سپس خوابم برد!
زمانیكه بیدار شدم همه جا رو سكوت پر كرده بود...ساعت10صبح رو نشون میداد...باورم نمیشد!!!...یعنی حدود12ساعت خواب عمیق من رو از دنیای پرغصه ایی كه در اون غرق شده بودم دور كرده بود!!!
بلند شدم ولبه ی تخت نشستم...پاهام روی زمین بود و با یك دستم كه از آرنج به روی پام قرار داشت سرم رو گرفته و به كف اتاق خیره بودم...خدایا ای كاش تمام وقایع رو در خواب دیده بودم...یه كابوس...ای كاش هیچیك از اون اتفاقات وحشتناكی كه در یك سال گذشته به سرم اومده بود واقعیت نداشت...ای كاش همین الان صدای خنده ی امید به گوشم می رسید...ای كاش...ای كاش...اما افسوس همه چیز با تمام قوت به وضعیت تلخ خود پا برجا بود!
از جا بلند شدم و به بیرون اتاق رفتم...همه جا ساكت بود و فقط صدای كتری روی گاز بود كه در فضای سنگین خونه طنین انداز شده بود...
-
به آشپزخانه رفتم و در یك لیوان برای خودم چای ریختم و روی میز آشپزخانه قرار دام و صندلی رو عقب كشیدم و نشستم...سكوت خونه آزارم نمیداد...نیاز به این سكوت داشتم...نمیدونستم سهیلا كجاست اما از اینكه نبود خوشحال بودم!!!
احساس خوبی نداشتم اما باور كرده بودم كه نمیخوام كنارم باشه!!!
چند حبه قند در لیوان انداختم و شروع كردم به هم زدن چای...
صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال رو شنیدم اما برام مهم نبود...
لحظاتی بعد سهیلا وارد هال و سپس آشپزخانه شد و كیسه ی كوچكی كه حاوی كره و پنیر و خامه و عسل به همراه یك بسته نان بود به روی میز گذاشت و گفت:سلام...صبح بخیر...كی بیدار شدی؟
نگاهش نمیكردم و پاسخی هم ندادم!
كمی نگاهم كرد و سپس مانتو و شال روی سرش رو درآورد وروی یكی از صندلیها گذاشت...به سمت كتری و قوری روی گاز رفت و در همون حال گفت:دیدم توی خونه كره و پنیر برای صبحانه نداریم...تو هم كه خواب بودی...برای همین خودم رفتم خرید...
تنهایی و خلوتم رو بار دیگه بهم ریخته بود...و این عصبیم میكرد!!!...حرفی نمیزدم و فقط با قاشق چایخوری توی لیوانم بازی میكردم و به اون خیره بودم!
سهیلا به محض اینكه برای خودش چایی در فنجون ریخت بار دیگه حالت تهوع به سراغش اومد و در ضمنی كه خیلی سریع فنجانش رو روی میز گذاشت به سمت دستشویی دوید...
وضعیتش نه تنها نگرانم نمیكرد بلكه بی تفاوت هم بودم...حس میكردم سهیلا در مرگ امید نقش اصلی رو داشته و به شدت از این بابت عذاب میكشیدم!
احساس خوبی نداشتم چرا كه در طول هفته ایی كه گذشت نه تنها به سهیلا فكر نكرده بودم بلكه از نگاه كردن به او هم اجتناب میكردم...دیگه دیدن صورت زیباش و اندام بی نظیرش و زیبایی های خیره كننده اش برام جذابیت نداشت!!!...در طول هفته ایی كه گذشته بود هر بار كه به طرفم اومده بود حتی زمانیكه تنها بودیم با جدیت ازش خواسته بودم من رو تنها بگذاره و چه صبورانه حرفم رو گوش كرده بود...بی هیچ اعتراضی!!!
زمانیكه از دستشویی خارج شد رنگش پریده بود و برای لحظاتی روی یكی از راحتی ها نشست...
-
بی تفاوت به او و حالش چایی درون لیوانم رو سر كشیدم و سپس از روی صندلی بلند شدم و در حالیكه به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم:تا من یه دوش میگیرم تو صبحانه ات رو بخور بعدش هر چی لازم داری جمع كن...
صدای متعجب سهیلا رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:یعنی چی هر چی لازم دارم جمع كنم؟!!
وارد اتاق خواب شدم و حوله ام رو برداشتم...متوجه شدم كه سهیلا پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:سیاوش؟!!
- لباس...پول...كیف...كفش...چه میدونم هر چی كه لازم داری...
- برای چی؟!!
- میخوام ببرمت خونه ی مادرت...
- ولی من نمیخوام برم اونجا...دلیلی نداره كه برم...
- من میخوام كه بری...
- برای چی؟!!
فریاد زدم:برای چی نداره...نمیخوام اینجا باشی...میبینمت اعصابم داغون میشه...نمیخوام ببینمت...
بهت زده به من خیره شده بود و بعد گفت:من رو میبینی اعصابت داغون میشه؟!!...نمیخوای ببینیم؟!!
- آره...وسیله هات رو جمع كن...از حموم كه اومدم بیرون میبرمت پیش مامانت...
برگشتم كه به حمام برم خیلی سریع اومد جلوی درب حمام ایستاد و جلوی راهم رو گرفت...به من نگاه كرد و گفت:سیاوش یعنی چی؟!!...چرا از وقتی امید فوت كرده توی این یك هفته تو اینقدرعوض شدی؟!!...ببین میدونم فوت امید وحشتناك بود...میدونم اعصابت خرابه...ولی به خدا منم از غصه دارم دق میكنم...منم امید رو دوست داشتم...
-
اگه دوستش داشتی اون روز دهنت رو میبستی و بهش نمیگفتی كه چه اتفاقی قراره بیفته...همون حرف تو همه چیز رو خراب كرد و باعث شد امید دست به اون كار بزنه...حالا هم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم...میفهمی؟
سهیلا با چهره ایی بهت زده و ناباور به من خیره شده بود و من بی توجه به حالتش اون رو از جلوی درب كنار فرستادم تا برم به داخل حمام...
صدای غمزده و متعجب سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش یعنی چی كه تحمل دیدنم رو نداری؟!!...منظورت چیه كه حرف من باعث شد امید از اون بالا خودش رو به...
به میون حرفش رفتم و گفتم:همین كه گفتم...وسایلت رو جمع كن... دیگه تحمل هیچكسی رو ندارم...حتی تو رو...
سپس بدون معطلی وارد حمام شدم و درب رو بستم...وقتی زیر دوش آب رفتم چشمهام رو بستم و سعی داشتم با كشیدن نفسهای عمیق افكارم رو متمركز كنم...اما اعصاب به هم ریخته ی من مجال هیچ تمركز فكری رو بهم نمیداد!
وقتی كه از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم سهیلا روی یكی از مبلهای پذیرایی كنار پنجره نشسته و به نقطه ایی خیره شده...
گره كراواتم رو جلوی آیینه ی قدی توی راهرو مرتب كردم و گفتم:پس چرا هنوز نشستی؟...مگه نگفتم...
نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدایی گرفته گفت:نیازی نیست تو من رو به خونه ی مامانم ببری...برو شركت...منم تا یكی دو ساعت دیگه میرم...
سامسونتم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم كه سهیلا دوباره گفت:سیاوش؟
به طرفش برنگشتم و همانطور كه به درب هال خیره بودم گفتم:چیه؟
-
- مطمئنی كه تحمل دیدن من رو نداری؟...واقعا" میخوای كه برم؟
- آره...
- باشه...شب كه برگشتی خونه مطمئن باش از اینجا رفتم...اما سیاوش...
فهمیدم داره گریه میكنه!!!...دیگه معطل نكردم و از درب هال خارج شدم و به شركت رفتم.
محیط شركت هم برام زجرآور شده بود...تلفن پشت تلفن چه از داخل كشور و چه از طرف دوستان و آشنایان خارج از كشور كه همه برای عرض تسلیت مجدد بود...چند سبد بزرگ گلهای گلایل سفید با روبانهای مشكی همراه با كارتهای بزرگ تسلیت در جای جای اتاقم و سالن انتظار شركت بود...سكوت كشنده ی فضای شركت...چهره های غمگین و در عین حال نگاههای پر از ترحمی كه كارمندان شركت به من داشتن...همه و همه بر سنگینی غم لانه كرده در وجودم نه تنها تسلایی نبود بلكه فشار مضاعفی بود كه بر تمام اعصابم با بی رحمی من رو به نابودی میكشوند!
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
-
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
مسعود كه به دیوار تكیه داده بود با دیدن من از دیوار فاصله گرفت و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سلام...تا الان كجا بودی؟...چرا موبایلت رو خاموش كرده بودی؟
درب منزل رو باز كردم و بدون اینكه به مسعود نگاه كنم و یا حتی پاسخ سلامش رو بدهم گفتم:حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینكه بخوام جواب تلفن بدهم...
وارد خونه شدم و مسعود هم پشت سرم به داخل اومد و درب رو بست.
سكوت مرگباری تموم خونه رو پر كرده بود و چراغها همه خاموش بودن!
سهیلا رفته بود و دیگه مثل شبهای گذشته كسی به استقبالم نیومد تا با لبخند زیباش و گفتن خسته نباشید و با بوسه ایی گرم خستگی روزانه رو از من دور كنه...
سهیلا نبود كه كتم رو از من بگیره و همراه با سامسونتم هر دو رو به اتاق خواب ببره و من دنبالش برم و با در آغوش گرفتن و بوسیدنهای پی در پی اون لذت زندگی پر از آرامشی كه خدا بهم هدیه داده بود رو با تمام وجود احساس كنم.
امید در خونه حضور نداشت...دیگه ماهها از اون روزهایی كه وقتی از سر كار می اومدم به طرفم می دوید و با شوق كودكانه ایی می پرسید((بابا چی برام خریدی))خبری نبودی!
چراغها رو یكی بعد از دیگری روشن كردم...سامسونتم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و در حالیكه گره ی كراواتم رو كمی شل كردم روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود به میز ناهارخوری تكیه داده بود و به من نگاه میكرد...
-
با بی حوصلگی گفتم:حالا چیكار داشتی كه اینطوری تا این وقت شب پشت درب خونه منتظرم وایساده بودی؟
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...چند قدمی راه رفت سپس یكی از صندلیهای میزناهارخوری رو عقب كشید و نشست و گفت:تا كی میخوای تنها باشی؟...سهیلا میگفت ازش خواستی یه مدت بره خونه ی مادرش تا تو اعصابت آروم بشه...كلی باهاش دعوا كردم و گفتم چرا تنهات گذاشته؟...ولی گفت تو گفتی یه مدت كوتاه خواستی كه تنها باشی...آخه الاغ جون تو فكر نمیكنی تنها موندن خودش چقدر برات بدتره؟...از این گذشته خود سهیلا هم با توجه به اینكه حامله اس نگرانی براش خوب نیست خودتم میدونی كه اگه پیش تو نباشه دائم برات نگران و دلواپسه...خوب این چه كار احمقانه ایی هست كه میخوای بكنی؟...به جای این كار دو سه هفته دست سهیلا رو بگیر با هم برین یه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:مسعود میشه خفه شی؟...من از سهیلا نخواستم یه مدت كوتاه بره خونه ی مادرش...بلكه بهش گفتم كلا: بره پیش مامانش...نمیخوام ببینمش...تحمل دیدنش رو ندارم...اگه اون روز توی شمال...لا اله الا الله...اصلا" میدونی چیه؟...تحمل دیدن نه سهیلا نه تو نه هیچكس دیگه ایی رو ندارم...الانم زودتر بلند شو گورت رو گم كن میخوام راحت باشم...
مسعود كه در این لحظه چشماش از فرط تعجب گشاد شده بود سیگارش رو در زیرسیگاری كریستال بزرگی كه كنار میز ناهارخوری بود خاموش كرد و گفت:صبر كن ببینم...صبر كن...بگذار ببینم...تو چی گفتی؟!!!...تو به سهیلا گفتی چی؟!!!!
عصبی و كلافه از جایم بلند شدم و گفتم:ببین مسعود من حوصله ی سر و كله زدن با هیچكسی رو ندارم...من حتی حوصله ی تحمل خودمم دیگه ندارم...بلند شو برو بیرون بگذار با درد و غم خودم بمیرم...
مسعود كه هنوز روی صندلی نشسته بود سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:تو به سهیلا گفتی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...من نمیفهمم!!!...یعنی چی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...تو مثل اینكه جدی جدی دیوونه شدی؟
یك دستم رو لای موهای سرم كردم و سپس پیشونیم رو فشار دادم و گفتم:ببین مسعود...دیوونه شدم یا نشدم هر اسمی كه میخوای روی رفتارم بگذار اصلا" برام مهم نیست...فقط دیگه نمیخوام ریخت...
مسعود از روی صندلی بلند شد و با كف دست ضربه ی ملایمی به سینه ی من زد و میون حرفم اومد و گفت:صبر كن...صبر كن تند نرو...پیاده شو با هم بریم...سهیلا در حال حاضر حامله اس...از وقتی هم كه وارد زندگی نكبتی تو شد غیر از محبت و از خودگذشتگی و عشق فكر نكنم چیز دیگه ایی ازش دیده باشی...ببین سیاوش چندین ساله كه با هم دوستیم و هر حرف مفتی تا الان زدی خواسته یا ناخواسته به دل نگرفتم و یا اصلا" نشنیده گرفتم و ازش گذشتم...ولی كاری نكن كه در نهایت به این نتیجه برسم كه هر بلایی تا الان به سرت اومده حقت بوده...كاری نكن فكر كنم كه لیاقتت همون مهشید هرزه بود كه اونجوری حیثیت و آبروت رو به بازی گرفته بود...نمیدونم نمیخوامم بدونم كه توی اون مغز خرابت چرا فكر میكنی كه سهیلا توی مرگ امید مقصر بوده...ولی چیزی كه هست الان سهیلا بچه ی تو رو توی شكمش داره...همون بچه ایی كه وقتی سهیلا رو شبها توی بغلت گرفتی و از جسمش نهایت لذت رو بردی درستش كردی...
-
عصبی شدم و دستم كه هنوز به پیشونیم بود رو به حالت مشتی گره كرده با شتاب به سمت صورت مسعود بردم اما خیلی سریع مشتم رو نرسیده به صورتش گرفت و با لبخندی طعنه آمیز گفت:نه بابا...پس هنوز غیرتی هم مونده برات...سیاوش یادت باشه تو پدر اون بچه ایی هستی كه الان سهیلا داره با خودش حمل میكنه...مشتتم به صورت من نشونه نرو...بهتره به جای اینكه به خاطر حرف حقم یقه ی من رو بگیری یه ذره به خودت بیای...اگه واقعا سهیلا رو میخوای از خودت دور كنی مطمئن باش كسی كه ضرر میكنه خود احمقتی...اگرم فكر میكنی مشكلات اخیر توان ادامه زندگی رو از تو گرفته و میخوای خودكشی كنی خوب بكش به درك اما چرا قبل از كشتن خودت سهیلا رو داری نابود میكنی؟!!!...الاغ چرا نمیفهمی؟...اون به قدری دوستت داره كه مطمئنا" با وجود همه ی ناراحتی كه از دستت داشته به خاطر اینكه با سنگدلی تموم فرستادیش بره خونه ی مادرش اما وقتی من بهش تلفن زدم تا حال تو آدم احمق رو بپرسم نه تنها یك كلمه از اینكه بیرونش كردی چیزی بهم نگفت كه خیلی هم نگرانت بود و از من خواست هر طور شده شب تو رو تنها نگذارم...اون وقت من الاغ كلی سرش داد و بیداد كردم و بهش دری وری گفتم كه چرا تو رو تنها گذاشته؟...اگه میدونستم توی بیشعور اون رو از خونه ات بیرون كردی به قبر خودم می خندیدم اونطوری باهاش حرف بزنم...
بعد از این حرفها با شدت دست من رو به سمت پایین انداخت و رها كرد!...سپس از من فاصله گرفت و چند قدم شروع كرد به راه رفتن در هال...
با عصبانیت گفتم: مسعود من نیازی به موعظه ندارم...گمشو بیرون...
برگشت به طرف من و گفت:بله...میدونم...تو نیازی به من نداری...تو فقط به یه جو شعور نیاز داری...حالا هم میرم تنهات میگذارم...توی تنهایی بتمرگ و به خودت و رفتارت فكر كن...به روح امید قسم كه اگه سهیلا رو از خودت دور كنی نهایت حماقت رو كردی...اون دیگه الان نه تنها زنت شده كه مادر اون تحفه ایی هم كه براش توی شكمش كاشتی هست...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...گمشو برو از خونه ی من بیرون...
مسعود سرش رو به علامت تایید همراه با تهدید تكونی داد و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت و درب رو محكم به هم كوبید!
با رفتن مسعود سكوتی مرگبار تمام خونه رو پر كرد...حالا دیگه من مونده بودم و دنیایی از غم و اندوه...من مونده بودم و دریایی از خاطرات غم انگیزم...من مونده بودم و مرور تمام وقایعی كه از سرم گذشته بود...وقایعی كه نقطه ی شروعش مهشید بود...زندگی با اون...رفتارهای نادرستش...خراب كردن زندگیم توسط مهشید...زنی كه مادر امیدم بود...امیدی كه به چه راحتی از دست داده بودمش...امید پسر كوچولویی كه در سن اون تمام كودكان جز خنده و شادی چیزی تجربه نمیكنن اما اون در اثر فشارهای عصبی بیمار شد...بیماریی كه هیچ وقت نفهمیده بودم یا شایدم نخواسته بودم كه بفهمم...و در نهایت حضور سهیلا و دلبستگی امید به محبتهای اون...دلبستگی كه در آخر منجر به قتل مادرم توسط امید شد...دلبستگی كه خود امید از باور اینكه به زودی كودك دیگه ایی در آغوش سهیلا قرار خواهد گرفت رو مجبور به...به وقوع اون فاجعه كرد...
-
یكباره تمام وجودم از درد پر شد و فریاد كشیدم:خدایا...خدایا...خدایا...
و بعد همراه با گریه و زانوهایی لرزان به زمین افتادم...
گریه میكردم و با صدایی بلند فریاد میكشیدم!!!
نمیدونم چند ساعت به همون حال بودم...
صبح وقتی چشم باز كردم لحظاتی نمی تونستم تشخیص بدهم كه كجا هستم؟!!!
توی هال...روی زمین...بدون هیچ پتو یا بالشتی!!!
در ابتدا فكرم كار نمیكرد اما وقتی كمی به ذهنم فشار آوردم تونستم حدس بزنم كه احتمالا" شب گذشته از شدت گریه در همون هال یا از هوش رفته بودم و یا اینكه خوابم برده بوده...نمیدونم...چیز دیگه ایی نمی تونست باشه!
با بدنی خسته و كوفت رفته از روی زمین بلند شدم...به ساعت نگاه كردم حدود9صبح بود...زنگ تلفن منزل به صدا در اومد!
با حالتی گیج و سرخورده به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم...
خانم افشار پشت خط بود و بعد از سلام یادآوری كرد كه جهت عقد یك قرارداد بعد از ظهرپروازی دارم به دبی و از اونجا هم به كشوری دیگه...
چیزی از اون قرار داد و یا پروازهایی كه در پیش داشتم به یادم نبود!!!
با بیحوصلگی گفتم:خانم افشار همه رو كنسل كن...
صدای متعجب خانم افشار رو از پشت خط شنیدم كه گفت:ولی آقای مهندس!!!...این قرارداد مربوط میشه به سرمایه گذاریتون روی برجهای مسكونی كه به طور مشترك با دو مهندس ایرانی مقیم دبی میخواین توی كشور اسپانیا...
به میون حرفش رفتم و گفتم:كنسل كن خانم افشار...كنسل...
- آخه نمیشه...مگه یادتون رفته؟...سه هفته پیش دو قرارداد اول رو در ایران امضا كردین...این قرارداد آخر رو باید حتما"تشریف ببرین وگرنه بیش از سه چهارم كل سرمایه ی شركتهاتون...
یكباره همه چیز یادم اومد...خانم افشار درست میگفت این سفر و قرارداد چیزی نبود كه به راحتی بتونم فسخش كنم...یعنی هرطور بود باید میرفتم...یا باید می رفتم یا اینكه قید تمام سرمایه ام رو به عبارت دیگه میزدم...سرمایه!!!...ثروت!!!...ای ن ها دیگه به چه درد من میخوره؟!!!...من كه دیگه نه پسری دارم و نه همسری برام مونده...نه زندگی درستی دارم...سرمایه و ثروت من چیزهایی بود كه همه رو قبلا" از دست داده بودم...
سكوت كرده و به نقطه ایی مبهم خیره شده بودم...
-
صدای خانم افشار رو از پشت خط شنیدم:الو؟...الو؟...آقای مهندس؟!
با صدایی گرفته و غمزده گفتم:كنسلش كن خانم افشار...
صدای نگران و مضطرب خانم افشار رو شنیدم كه گفت:آقای مهندس!!!...البته من وظیفه دارم هر چی شما میگین بدون هیچ حرفی گوش كنم...ولی هیچ به این موضوع فكر كردین كه ورشكستگی شما در اثر این تصمیم سبب بدبختی چه تعداد از كارمندان هر سه تا شركتتون میشه؟!!!...كارمندهایی كه بعضیهاشون نزدیك به12ساله دارن صادقانه برای شما كار میكنن و خرج زندگی و زن و بچه ی اونها از راه حقوقی كه شما بهشون میدین تامین میشه؟...حالا به همین راحتی همه چیز رو دارین ندید میگیرین؟!!!...نمیدونم دیشب شما و مسعود چی به همدیگه گفتین...اما مطمئنم با هم حرفتون شده...این رو از رفتار مسعود فهمیدم...ولی تو رو خدا آقای مهندس خواهشا" از روی عصبانیت تصمیم نگیرید...این تصمیم شما یعنی بازی كردن با زندگی نزدیك به200نفركارمندی كه توی هر سه شركت شما مشغول به كار هستن...خواهش میكنم اقای مهندس...
برای لحظاتی فكر كردم و دیدم خانم افشار كاملا" درست میگه...من با یك تصمیم غلط داشتم زندگی تمام كارمندهای خودم رو هم به تباهی می كشوندم...
با تمام فشارهای روحی كه روی خودم احساس میكردم اما در نهایت اون روز بعدازظهر به فرودگاه رفتم و عازم خارج از كشور شدم.
بر خلاف تصورم كه فكر میكردم در نهایت دو یا سه روز بیشتر كارم طول نخواهد كشید اما حدود4هفته از ایران دور بودم.
در تمام این مدت هیچ خبری از سهیلا و بقیه نداشتم و نمی خواستم كه داشته باشم...چند باری هم كه با خانم افشار در شركت تماس گرفتم فقط جهت انجام برخی كارها بود كه الزام به تماس تلفنی داشتم و هیچ صحبت و سوالی غیر از مسائل كاری بین من و خانم افشار مطرح نشد!
-
زمانیكه وارد فرودگاه ایران شدم نیمه های شب بود... دوباره احساس دلتنگی و هجوم غصه ها آزارم میداد...درست مثل این بود كه با ورود دوباره ام به ایران محكوم هستم كه خاطراتم رو مرور كنم!
وارد خونه كه شدم بغضی ناشناخته عذابم میداد...دلتنگ بودم...به دنبال چیزی میگشتم كه نمیدونستم چی هست!!!...به اتاقها سرك میكشیدم...خلوت و سكوت خونه...گرد وغباری كه در طول این مدت به روی وسیله ها نشسته بود رو نگاه میكردم...من فقط حدود یك ماه نبودم اما درست مثل این بود كه سالهاست كسی قدم به این خونه نگذاشته!!!
چمدان و سامسونتم رو در همون هال روی زمین گذاشتم و به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز كشیدم و لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
-
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهشید رفتم و با خشم به اون خیره شده بودم...
به خانم افشار اشاره كردم از اتاق بیرون بره و اون كه با نگاهی نگران به من و مهشید خیره بود از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
مهشید به گریه افتاده بود و با اینكه دائم اشكهاش رو پاك میكرد اما بلافاصله صورتش بار دیگه در زیر باران اشك قرار میگرفت!
برگشتم و دوباره پشت میزم نشستم...دستهام رو روی میز گذاشتم و به هم گره كردم و زیر چونه ام قرار دادم...
دیدن چهره ی گریان مهشید برام درست مثل دیدن یك تئاتر بود...هیچ احساسی جز تنفر نسبت به این بازیگر و نقشش در قلبم احساس نمیكردم...كسیكه تمام زندگی من رو به تباهی كشونده بود...كسیكه هیچ وقت احساس مسئولیتی نسبت به تنها فرزندمون نداشت و تمام اعمال كثیفش رو در مقابل دیدگان پاك و معصوم اون انجام داده بود...زنی كه بارها و بارها با بی رحمی امیدم رو مورد تنبیه بدنی قرار داده بود...از یادآوری آثاركبودی كه گاه و بیگاه روی صورت و دست و بدن امید دیده بودم تمام اعصابم بار دیگه به هم ریخته بود...
-
مهشید رو به روی من ایستاده بود و فقط اشك می ریخت و من به او و رفتارش خیره بودم!
بعد از دقایقی كه برای من یك قرن گذشته بود كم كم آروم گرفت و روی یكی از مبلهای نزدیك میزم نشست و پاكت سیگارش رو از كیف خارج كرد و یك نخ از اون رو با فندك آتش زد و دود حاصل از اون رو بیرون فرستاد و گفت:دو روز پیش برگشتم ایران...رفتم جلوی خونه تا امید رو ببینم...البته میدونم تعهد داده بودم كه دیگه هیچ وقت با امید رو به رو نشم اما میخواستم وقی از خونه میاد بیرون و سوار سرویس مدرسه اش میشه فقط نگاهش كنم...اما فهمیدم كسی توی خونه زندگی نمیكنه!...از در و همسایه سوال كردم گفتن چند ماهی هست كه دیگه اونجا زندگی نمیكنید...دو هفته ایی بود كه هر شب خواب امید رو میدیدم...خیلی دلتنگش شده بودم...میدونم شاید از نظر تو این حس من مسخره باشه...اما دست خودم نبود...فقط میخواستم از دور نگاهش كنم به خدا فقط همین...
بار دیگه به گریه افتاد!
نفس عمیقی از روی كلافگی كشیدم و هنوز بهش نگاه میكردم...
ادامه داد:فكر كردم برم خونه ی دخترعموی مامانت و از اون آدرس جدید محل زندگیتون رو بگیرم...همین كارم كردم...اما وقتی برام تعریف كرد كه توی این چند ماه چه اتفاقاتی افتاده دیگه توانم رو از دست دادم...نمیدونستم خدا اینجوری حسرت یك دیدار رو به دلم میگذاره...ازش نشونی قطعه و ردیف امید رو توی بهشت زهرا خواستم كه گفت خاطرش نیست!...فكر كردم تو بهش سپردی اگه یه روزی منو دید آدرس اونجا رو بهم نده ولی قسم خورد كه اینطور نیست و واقعا"آدرس دقیق رو نمیدونه...اومدم شركتت اما گفتن نیستی و رفتی سفر...امروزدوباره با ناامیدی كامل اومدم وقتی دیدم برگشتی خواستم فقط یك خواهشی ازت بكنم...اونم این كه آدرس امید رو توی بهشت زهرا بهم بده...
دوباره به گریه افتاد...
برای لحظاتی حس كردم دلم براش میسوزه...گاهی دیدن فردی كه در عین حال از اون متنفری و دقت میكنی كه چقدر بدبخته ممكنه حس ترحم و دلسوزی هم در انسان به وجود بیاد و من هم از این قائله مستثنی نبودم...
احساس میكردم خودم هم دچار بغض شده ام...بغضی دردناك به حال امید از دست رفته ام...به حال مادربی گناهم كه دیگه وجود نداشت...به حال زندگی سراسر دردم...به حال خودم و در نهایت به حال زنی كه حالا با درد گریه میكرد و در وضعی كه سیگاری لای انگشتش بود لرزش دستانش و هق هق حاصل از گریه اون رو در نظر من به یك انسان مفلوك و بدبخت تبدیل كرده بود!
-
مهشید اشكهاش رو پاك كرد و ته سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز جلوش خاموش كرد و گفت:سیاوش...میدونم هیچ وقت كسی نبودم كه تو میخواستی...اما اگه فقط9ماه بارداری من رو درنظر بگیری...فقط همون9ماه نه بیشتر...میتونی بپذیری كه برای 9ماه كه زحمت امید رو كشیدم مگه نه؟...سیاوش خواهش میكنم...من فردا باید برگردم دبی...فقط آدرس رو بده...میخوام برم سرمزارش...خواهش میكنم...
بار دیگه نفس عمیق و پرغصه ایی از اعماق وجودم كشیدم و با حركت سر بهش جواب مثبت دادم و كاغذ یادداشتی رو برداشتم و شروع كردم به نوشتن آدرس جایی كه امیدم رو برای همیشه به اونجا سپرده بودم...
مهشید از روی مبل بلند شد و به كنار میزم اومد و با صدایی گرفته و غمگین گفت:یه چیز دیگه...
سرم رو از روی یادداشت بلند و نگاهش كردم و گفتم:بگو...
- سیاوش...من هیچ عكسی از امید ندارم...میدونم تو خیلی عكس از امید داری...میشه خواهش كنم چند تا از عكساش رو بهم بدهی تا با خودم ببرم؟...فقط همین...فقط همین...خواهش میكنم...
لبخند تمسخرآلودی به لبم نشست و گفتم:اگه نمرده بود هم اینقدر مشتاق داشتن عكسش بودی؟...یا الان كه دیگه مطمئنی امید وجود نداره عكسش رو میخوای؟...مهشید حالم بهم میخوره از این تئاتری كه داری بازی میكنی...چطور میتونی اسم خودت رو مادر بگذاری؟...هان؟...چطور؟
دوباره اشكهاش سرازیر شد و گفت:باشه قبول دارم...هرچی بگی حقمه...ولی التماست میكنم...فقط دو سه تا از عكساش...خواهش میكنم سیاوش...این خواسته ی خیلی بزرگی نیست...فقط دو سه تا...
به آدرسی رو كه روی ورقه ی یادداشت نوشته بودم نگاه كردم و بعد كاغذ رو به سمت مهشید گرفتم و گفتم:بگیر...حالا هم از جلوی چشمم گمشو بیرون...تو لیاقت داشتن عكس امید رو هم نداری...
مهشید كاغذ رو از دستم گرفت و میز رو دور زد و اومد كنار صندلیم ایستاد...به شدت گریه میكرد و در همون حال روی دو زانوش نشست روی زمین و گفت:التماست میكنم سیاوش...به پات می افتم...من چیز زیادی نخواستم...فقط دو سه تا از عكساش...من اینجا نیستم كه بخوام مزاحمی باشم برای زندگی تو...به زودی باید برگردم دبی...التماست میكنم...فقط دو سه تا عكس...خواهش میكنم...
سرم رو میون دو دستم گرفتم و به صندلیم تكیه دادم و چشمهام رو بستم...
با تمام نفرتی كه از مهشید داشتم اما دلم برای اون در این حالت هم میسوخت...
اون التماس میكرد و من به همون حالت نشسته بودم!
-
بعد از دقایقی گفتم:بسه دیگه بلند شو مهشید...باشه بهت میدهم...اما اینجا عكسی از امید ندارم... فقط همین یه دونه اس كه توی قاب روی میزم میبینی...
مهشید تند تند اشكهاش رو پاك كرد و بلند شد ایستاد و گفت:ممنونم...مرسی سیاوش...باشه...فقط بگو كی بیام عكسها رو بگیرم؟...من فردا باید برگردم دبی...
- فردا صبح...فردا صبح بیا شركت دو سه تا از عكساش رو برات میارم...بگیرو برو...
مهشید از میز فاصله گرفت و كیفش رو برداشت و در حالیكه به نوشته ی روی یادداشتی كه در دستش بود نگاه میكرد دوباره تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
وقتی مهشید اتاق رو ترك كرد نفس راحتی كشیدم...بودنش در اتاق برام عذاب آور بود و حالا با رفتنش احساس راحتی میكردم...بعد از مدتها دلم هوای سهیلا رو كرد...شاید دیدن مجدد مهشید و مقایسه ی این دو با هم برای لحظاتی باعث شد دلتنگی عجیبی برای سهیلا پیدا كنم!!!
تقریبا" یك ماه بود كه هیچ خبری از سهیلا نداشتم...و حالا بعد از این مدت یكباره تمام وجودم جای خالی اون رو احساس میكرد!!!
ساعت3بعدازظهر كه كارم تموم شد تصمیم داشتم به دیدن سهیلا برم...
میتونستم حدس بزنم كه چقدر از دستم دلخور و ناراحته اما باید از دلش در می آوردم...من در بدترین شرایط روحیم زشت ترین برخورد رو با سهیلا كرده بودم...با كسیكه در مدتی كوتاه تونسته بود آرامش و عشق رو به زندگی من بیاره...وظیفه داشتم به معنی واقعی بابت قضاوت غلطم كه ناشی از كوته فكریم بود از سهیلا عذرخواهی كنم و بار دیگه خود رو در دریای عشق و محبتش غرق كنم...خدایا كمكم كن!
از پشت میر بلند شدم و كتم رو پوشیدم و سامسونتم رو برداشتم و به محض اینكه از اتاق خارج شدم دیدم مهشید باردیگه وارد سالن شركت شد!
درب اتاق رو بستم...مهشید به طرفم اومد و گفت:سیاوش...طاقت نیاوردم تا فردا صبر كنم...میشه همراهت بیام و عكسها رو بگیرم؟...خواهش میكنم...تو رو خدا...
خانم افشار از اتاق دیگه ایی خارج شد و با دیدن مجدد مهشید چشمهاش از تعجب گشاد شدن و به طرف من اومد و در حالیكه هنوز نگاه متعجبش به مهشید بود رو كرد به من و گفت:دارین تشریف میبرین آقای مهندس؟!!
با حركت سرم پاسخ مثبت به خانم افشار دادم و سپس به مهشید گفتم:بیا بریم...
كلافه و عصبی در حالیكه مهشید همراهم بود از شركت خارج شدم.
وقتی مهشید كنارم توی ماشین نشست باز هم تشكر كرد...
-
با عصبانیت گفتم:عكسها رو كه دادم بهت گورت رو گم میكنی...برای همیشه فهمیدی؟...مهشید نمیخوام تحت هیچ شرایطی دیگه چشمم به ریختت بیفته...شنیدی چی گفتم؟
- آره...آره...به خدا عكسها رو میگیرم و میرم...فقط همین...قسم میخورم...
تا برسیم خونه دیگه یك كلمه با مهشید صحبت نكردم و اون هم حرفی نزد.
وقتی ماشین رو در پاركینگ پارك كردم مهشید هم پیاده شد و به همراه من وارد كوریدور و سپس آسانسور گشت و به طبقه ایی كه واحد من در اون بود رفتیم...
به محض اینكه درب آسانسور باز شد و از اون خارج شدیم رو كردم به مهشید و گفتم:نمیخوام زیاد معطل كنی...حضورت اعصابم رو بهم ریخته...بهت اجازه نمیدهم عكسها رو انتخاب كنی خودم دو سه تا رو جدا میكنم و بهت میدهم...یه وقت هوس نكنی بشینی همه ی آلبومهاش رو نگاه كنی...میدونی كه اصلا" تحمل معطل شدنت رو ندارم...
مهشید در حالیكه با سرش پاسخ مثبت و قبول حرف من رو نشون میداد همراه هم به سمت درب خونه رفتیم و با كلیدم درب رو باز كردم...
وارد راهرو شدم و پشت سرم مهشید هم به داخل اومد...راهرو رو طی كردم و به محض اینكه وارد هال شدم دیدم سهیلا روی یكی از راحتیهای هال در حالیكه مانتو به تن و روسری به سر داشت نشسته و بعد با دیدن من از جا بلند شد!!!...
لبخند ملیح و زیباش كه به روی لبهای خوش حالتش زیبایی همیشگیش رو به رخم میكشید بار دیگه نقشبند صورتش شده بود...
از دین سهیلا برای چند ثانیه دچار شوك شدم!!!
مهشید پشت سر من وارد هال شد!!!
لبخند سهیلا با دیدن مهشید از روی لبش محو شد!!!
نگاهی به من و بعد به مهشید كرد...
به فاصله ی كمتر از چند ثانیه چشماش از اشك پر شد و بعد گفت: نیومدم بمونم...اومده بودم چند دست لباس دیگه بردارم...الان میرم...
بلافاصله فهمیدم سهیلا پیش خودش چی فكر كرده...به طرفش رفتم و تا خواستم حرفی بزنم با حركت دستش بهم نشون داد كه نزدیكش نشم و گفت:نه...هیچی نگو...هیچی...حالا میفهمم كه چقدر احمق بودم و خبر نداشتم...مامانم حق داشت...
برگشتم و با عصبانیت به مهشید نگاه كردم...
-
مهشید دو سه قدم به سمت من و سهیلا نزدیك شد و گفت:اشتباه نكن...بگذار برات بگم كه...
سهیلا بدون اینكه به مهشید نگاه كنه خیلی سریع كیفش رو برداشت و از بین من و مهشید عبور كرد و گفت:من واقعا" احمقم...واقعا"...سیاوش این حق من نبود...به خدا این حق من نبود...
و بعد با عجله از درب هال بیرون رفت!
رو كردم به مهشید و فریاد كشیدم: مهشید ازت متنفرم...تو همیشه باعث خراب كردن زندگی من بودی...حتی الان كه...
خواستم به طرف درب هال برم كه جلوم رو گرفت و گفت:سیاوش قسم خوردم كه فقط عكسها رو از تو بگیرم و بعدش برم...من وقت زیادی ندارم...خواهش میكنم فقط دو سه تا عكس امید رو به من بده بعد برو دنبالش...من میرم...به قرآن میرم...
مثل دیوانه ها شده بودم...فقط میخواستم هر چه زودتر شر مهشید كم بشه و برم دنبال سهیلا...بنابراین با عجله وارد اتاق امید شدم و چند تا ازعكسهای آلبومش رو جدا كردم و به دست مهشید دادم...سپس بازوش رو گرفتم و با خودم به سمت درب هال و بعد بیرون خونه كشیدم و از خونه بیرون رفتیم و درب هال رو بستم و گفتم:حالا دیگه گورت رو گم كن...برای همیشه...گمشو...
به طرف آسانسور رفتم و خیلی سریع وارد شدم و بدون اینكه منتظر مهشید باشم درب آسانسور رو بستم و به طبقه ی پایین رفتم...خدایا...نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...من حالا به سهیلا بیشتر از هر وقت دیگه ایی احتیاج دارم...
وقتی از آسانسور خارج شدم سریع سوار ماشین و از پاركینگ بیرون رفتم.
تمام مسیر تا منزل مادر سهیلا دائم دقت میكردم ببینم سهیلا رو میتونم كنار خیابون یا توی تاكسی ها ببینم!!!
وقتی جلوی آپارتمان مریم خانم رسیدم از ماشین پیاده شدم...هر چی زنگ زدم كسی درب رو باز نكرد!!!
حدس زدم شاید سهیلا هنوز نرسیده...چند دقیقه به انتظار ایستادم...اما سهیلا نیومد...باز هم زنگ رو فشار دادم اما كسی پاسخگو نبود!!!
در همین لحظه درب حیاط باز شد و یكی از همسایه های مریم خانم كه چند باری دیده بودمش از حیاط خارج شد...با دیدن من شروع كرد به سلام و احوالپرسی و وقتی دید من به انتظار ایستادم گفت كه مریم خانم تقریبا دو هفته میشه كه با تور به مشهد رفته بعد هم اضافه كرد كه سهیلا رو دیده یكی دو ساعت پیش از خونه خارج شده بوده!!!
مسلما" سهیلا یكی دو ساعت قبل به خونه ی خودمون رفته و منتظر من بوده...خدایا چرا همه چی داره خراب میشه؟!!...خدایا نگذار از این درمونده تر بشم...پس چرا سهیلا هنوز نرسیده؟!!!
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی سهیلا رو گرفتم...موبایلش خاموش بود!!!
-
بی اراده شماره ی مسعود رو گرفتم...جواب نداد...
عصبی و كلافه گوشی رو قطع كردم...شماره ی خانم افشار رو گرفتم...چون میدونستم اون میتونه مسعود رو برام پیدا كنه...اما گوشی خانم افشار هم در دسترس نبود!!!
خدایا...چرا همه چی برام به بن بست داره میرسه؟!!!...خدایا...
شماره ی شركت رو گرفتم...آبدارچی شركت گوشی رو برداشت...تعجب كردم و گفتم:مگه خانم افشار نیست كه تو گوشی رو برداشتی؟!!!...هنوز كه ساعت5نشده...شركت كه تعطیل نشده...
با فریاد صحبت میكردم و كلافگی در تمام وجودم موج میزد!!!
آبدارچی شركت با كمی من و من و دستپاچگی گفت:ولله چی بگم؟...خانم افشار چند دقیقه پیش از شركت رفتن...حتما كاری براشون پیش اومد كه رفتن...من چه میدونم؟...میخواین آقای سعیدی رو صدا كنم؟
سعیدی یكی دیگه از كارمندهای شركت بود اما در اون لحظه این سعیدی نبود كه به درد من بخوره برای همین گفتم نه و خداحافظی كردم!
با سرعت به سمت شركت مسعود رفتم اما وقتی رسیدم فهمیدم ساعت كاری شركت تموم شده و مسعود هم نبود!
هر چی با موبایلش تماس میگرفتم جواب تلفنم رو هم نمیداد!!!...خدایا!!!
به سمت خونه ی مسعود رفتم اما اونجا هم هر چی زنگ میزدم كسی به زنگهام پاسخ نمیداد!!!...خدایا من باید چیكار كنم؟!!!
مثل دیوانه ها شده بودم...
دوباره سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مریم خانم حركت كردم...اما باز هم بی نتیجه بود!!!
دیگه واقعا" نمیدونستم باید چیكار كنم؟!!!
تنها چیزی كه با تمام وجودم احساس میكردم این بود كه تحت هیچ شرایطی نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...نه...خدایا نه...اگه سهیلا رو هم از دست بدهم دیگه هیچی برای من باقی نمیمونه...هیچی...چقدر زندگی برام پوچ میشه...با ذره ذره ی وجودم احساس میكردم همه ی زندگیم و ادامه ی نفس كشیدنم فقط و فقط به حضور دوباره ی سهیلا در زندگیم بستگی داره...سهیلا...سهیلا و اون...اون بچه ایی كه در راه داریم...بچه ایی كه اصلا" بهش فكر نكرده بودم...بچه ایی كه نتیجه ی عشق بود...بچه ایی كه می تونست رنگ دیگه ایی به تمام هستی من ببخشه...سهیلا...خدایا...خدایا سهیلا رو دیگه از من نگیر...خدایا التماست میكنم...دیگه چطوری عجز و ناتوانی خودم رو بهت ثابت كنم؟...خدایا هنوزم فكر میكنی كه زجر كشیدن برام كافی نیست؟...یعنی بازم باید عذاب بكشم؟...
-
در حدود3ساعت بی هدف و گیج رانندگی میكردم...گاهی كنار خیابون و گاهی كنار یك بزرگراه توقف میكردم و باز دوباره راه می افتادم... با هر كی تماس میگرفتم هیچكس پاسخ تلفنم رو نمیداد...نه خانم افشار و نه مسعود!!!...موبایل سهیلا هم كه خاموش بود!!!
بار دیگه جلوی منزل مریم خانم رفتم...اما هیچكس در منزل نبود!!!...سهیلا تو كجایی؟!!!
ناامید و مستاصل دوباره به طرف منزل مسعود راهی شدم...
وقتی از ماشین پیاده شدم قبل اینكه زنگ درب رو بزنم یك بار دیگه با موبایل مسعود تماس گرفتم...بعد از زدن دو بوق گوشی رو برداشت!!!
- الو؟...مسعود؟
- بیا بالا...خونه ام...
و بعد بلافاصله درب حیاط رو با اف.اف باز كرد...فهمیدم از پنجره ی خونه اش ماشین من رو دیده...!
از پله ها بالا رفتم و وقتی جلوی درب خونه اش رسیدم دیدم درب هال بازه!!!
رفتم داخل و درب رو بستم...دود سیگار فضای هال رو پر كرده بود...مسعود روی یكی از مبلهای پذیرایی نشسته بود و به من نگاه میكرد!
به دیوار تكیه دادم وسرم رو به دیوار گذاشتم و گفتم:مسعود...سهیلا رو برام پیداش كن...خواهش میكنم...
- چرا باید این كار رو بكنم؟
- امروز مهشید اومده بود شركت...مسعود...سهیلا دچار سوتفاهم شد...به كمكت احتیاج دارم...فقط برام پیداش كن...
مسعود دود غلیظی از سیگاری كه بهش پك زده بود رو به سمت سقف فرستاد و گفت:مهشید شركت تو چه غلطی میكرد؟...سهیلا كجا بود؟...سوتفاهم برای چی؟
- مهشید چند تا عكس از امید میخواست...بردمش خونه عكسها رو بگیره و بره گورش رو گم كنه...نمیدونم چقدر باید بدشانس باشم كه وقتی وارد خونه شدیم دیدم سهیلا اونجاس...
- بدشانس؟...چرا؟...برگشتن سهیلا به خونه ات از بد شانسیت بوده؟
-
- اومده بود لباس برداره بره...
- خوب؟
- وقتی دید مهشید همراه من اومد داخل خونه فكر كرد...فكر كرد كه...من احمق دوباره با مهشید...
- تو بودی این فكر رو نمیكردی؟
- مسعود تو دیگه این حرف رو نزن...سهیلا میدونه من چقدر از مهشید متنفرم...چرا باید دچار این سوتفاهم بشه؟!!...چرا؟!!!
- حق داره...اگه من جای سهیلا بودم كه هر دو تای شماها رو با هم آتیش زده بودم...یك ماهه كه هیچ خبری از سهیلا نگرفتی...رفتی برای خودت خارج از كشور...نگفتی سهیلای بدبخت زنده اس یا مرده...از همه ی اینها گذشته مگه تو خودت سهیلا رو بیرون نكرده بودی؟...مگه نگفته بودی دیگه نمیخوای ریختش رو ببینی؟...مگه نگفته بودی توی مرگ امید مقصره؟...پس حالا دیگه چه مرگته؟...بر فرضم سهیلا دچار سوتفاهم شده باشه...خوب شده كه شده...تازه همونی میشه كه خودت میخواستی میره تا دیگه ریختش رو نبینی...
فریاد زدم:بس كن مسعود...كاش یه ذره دركم كنی...آره گفتم...آره قبول دارم بد كردم...قبول دارم بدترین رفتار ممكن رو با سهیلا داشتم...اما مسعود فقط یه ذره دركم كن...من توی شرایط خوبی نبودم اون روزها...ولی حالا میفهمم چه غلطی كردم...من به سهیلا نیاز دارم...بیشتر از هر وقت دیگه...دوستش دارم...اون زن منه...مادر بچه ایی هست كه من پدرشم و قرار به دنیا بیاد...مسعود فقط یه ذره دركم كن...التماست میكنم...تو همیشه در بدترین شرایط از یك برادر برای من مهربون تر بودی و دستم رو گرفتی...رهام نكن...كمكم كن...دركم كن...من سهیلا رو میخوام...بهش نیاز دارم... به بودنش...به عشقش...به محبتش...
و بعد بی اراده بغض فروخورده ام در طول این چند ساعت مرگبار شكسته شد و همونطور كه به دیوار تكیه داده بودم آهسته آهسته روی زمین نشستم...
مسعود لبخند طعنه آلودی به روی لبهاش نقش بست و گفت:خوبه...خوبه...تا حالا اینجوری ندیده بودمت...البته چرا دیده بودم اما راستش رو بخوای هیچ وقت لذت نبرده بودم...اما الان دارم كیف میكنم...میدونی چرا؟...چون در حق سهیلا بد كردی...خوردش كردی...داغونش كردی...بهش ثابت كردی كه ازدواجش با تو حماقت بوده...
- نه...مسعود این حرف رو نزن...من با تمام وجودم سهیلا رو دوست دارم...به خاك امیدم قسم كه بدون سهیلا نمیتونم زندگی كنم...
- خوب...الان از من چی میخوای؟
- برام پیداش كن...هر چی باهاش تماس میگیرم گوشیش خاموشه...صد بار رفتم جلوی درب خونه ی مریم خانم...ولی هیچكس اونجا نیست...نمیدونم كجا رفته...
- من چطوری باید پیداش كنم؟...گندی كه خودت زدی خودتم باید درستش كنی...برداشتی اون زنیكه ی هرزه رو بردی توی خونه ات خوب منم جای سهیلا...
با فریاد گفتم:مسعود...بس كن...گفتم مهشید اومد فقط دو سه تا عكس امید رو بگیره چرا حالیت نمیشه؟
-
مسعود از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و به طرف من اومد...
تمام صورتم از درد غصه ایی كه به دلم نشسته بود با اشك هم آغوش شده بود...
مسعود رو به روی من ایستاد و دستش رو به طرفم دراز كرد و گفت:بلند شو...
دستم رو در دست مسعود گذاشتم و با كمك اون از روی زمین بلند شدم و روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود گفت:اومدیم و پیداش كردم...گیریم دیگه خودش نخواد با تو زندگی كنه...اون وقت چی؟...تو اونقدر در حقش ظلم كردی كه منم جای سهیلا باشم حالم از دیدنت به هم میخوره...این گند آخرتم كه دیگه...
سرم رو بین دو دستم كه ازآرنج روی زانوهام بود گرفتم و گفتم:مسعود...فقط برام پیداش كن...برای برگردوندنش و اینكه من رو ببخشه حاضرم هر كاری بكنم...هر كاری...حالا میفهمم دیگه تنها كسی رو كه دارم توی این دنیا سهیلاست و اون بچه ایی كه توی شكم داره...مسعود من عاشق سهیلام...من واقعا" بهش نیاز دارم...زندگیم به سهیلا بسته است...
سرم پایین بود و قطرات اشكی كه از چشمام خارج میشد سرمیخوردن و از نوك بینی ام به روی پاركت كف هال می افتاد...
دیگه توان هیچ چیز رو در خودم نمی دیدم و ذره ذره ی وجودم بود كه سهیلا رو فریاد میزد...
لحظاتی گذشت...
شنیدم مسعود گفت:بلند شو دست زنت رو بگیر برو خونه ات...بگذار منم به زندگی خودم برسم...
سرم رو بلند كردم و برگشتم به سمت مسعود...
دیدم مسعود درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرده و داره با لبخند به من نگاه میكنه!!!
غزاله رو دیدم كه از اتاق خواب خارج شد و كنار مسعود ایستاد...
سپس سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود از اتاق بیرون اومد!!!
از روی راحتی بلند شدم و سهیلا رو در آغوش گرفتم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
سهیلا با بزرگواری و دریایی از عشق خطای من رو نادیده گرفت و دوباره به زندگیم برگشت...
-
بعدا" فهمیدم اون روز مهشید وقتی متوجه ی خراب شدن اوضاع میشه به شركت مسعود میره و تمام وقایع رو برای مسعود میگه و همراه اون به خونه اش میرن...از طرفی سهیلا بعد از خروج از منزل من كه در شرایط بسیار بد روحی قرار گرفته بوده با مسعود تماس میگیره و میگه قصد جدا شدن از من رو داره...مسعود از سهیلا میخواد كه به شركت من بره و همراه با غزاله به خونه ی مسعود بیاد...در منزل مسعود وقتی سهیلا واقعیت رو از زبان مسعود و مهشید میشنوه از تصمیمش منصرف میشه...اما مسعود به قول خودش برای گوشمالی دادن حسابی من و برای اینكه ساعاتی در درد بیشتر بسوزم از سهیلا و غزاله میخواد كه پاسخ تلفنهای من رو ندهند...زمانیكه با اون حال به خونه ی مسعود رفتم دقایقی قبل مهشید برای همیشه خداحافظی كرده و رفته بود...مسعود سهیلا و غزاله رو به یكی از اتاق خوابها می فرسته و میخواد كه از اونجا خارج نشن تا با من صحبت كنه و...
امروز چند سالی میشه كه از تمام وقایع تلخ زندگیم فرسنگها دور شده ام...
زندگی در كنار سهیلا نهایت خوشبختی رو برای من به ارمغان داشته و داره و خواهد داشت...
حالا صاحب دو فرزند هستیم...پسرم نوید كه همیشه برام نوید یك زندگی همراه با عشق است...و دختر نازنینم نغمه كه اون هم برام زیباترین نغمه ی دل انگیز زندگی شده...
و حضور سهیلا...
این فرشته ی بی نظیر زندگی من...
كسی كه با نام پرستار مادرم وارد زندگی من شد...
اما امروز تمام زندگی و هستی من در وجودش خلاصه شده...
همسری كه مظهر پاكی...صداقت...نجابت...و عشق است...
سهیلای من...عشق من...هستی من...با تمام وجودم دوستت دارم..
-