من یه گل خشک و کاغذی
تو ابر پاک اسمون
ای اسمونی دل نبند
به حق پاک بی نشون...
Printable View
من یه گل خشک و کاغذی
تو ابر پاک اسمون
ای اسمونی دل نبند
به حق پاک بی نشون...
برای اون گلی ببار که مثل من کاغذی نیست
یه لحظه هم نگاه نکن به گلبرگ رنگی خیس
اگه به گلبرگای من یه قطره بارون بباره
همون یه مشت کاغذ خیس تنها نشونه ی منه...
من هستم تو كجايي
تو هستي من كجايم
چرا وقتمان را درگير هم نمي كنيم
چرا نگاهمان دزدكيست
با من بمان
بمان تا عطش من
به رفتن تو
شوقی باشد
برای بی تو بودن
که با تو نبودن
لذتی کوتاه بماند
و ابدی
پابرهنه تا کجا دویده ای؟
که این همه
گل شکفته است؟
چشم هاي من
اين جزيره ها
كه در تصرف غم است
اين جزيره ها كه از چهار سو
محاصره است
در هواي
گريه هاي "نم نم" است
عشق آزادی است
و آغوش تو
سرزمینی که هرگز نداشته ام !
بدون تو
همه ی راه ها دیوار می شوند
و همه ی واژه ها
سیاه
حتی
همین سپیدی
که هیچگاه سپید نشد!
و من هنوز عاشقم
آنقدر که مي توانم
هر شب - بدون آنکه خوابم بگيرد
از اول تا آخر بي وفايي هايت را بشمارم
و دست آخر
همه را فراموش کنم
آنقدر که مي توانم
اسمت را
روي تمام آبهاي دنيا بنويسم
و باز هم جا کم بيا ورم
آنقدر که مي توانم
شب ها طوري به يادت گريه کنم که
خدا جايم را با آسمان عوض کند!
و من هنوز عاشقم
آنقدر که ميتوانم
چشم هايم را ببندم
و خيال کنم:
هنوز دوستم داري!
چه کنم دست خودم نیست که یادت نکنم
خواستی گل نشوی تا به تو عادت نکنم
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش کنيم
همه چیز را فروختم جز آن صندلی که جای تو بود ! شاید آن روز که برگشتی خسته باشی ...
شاعرانه نيست مي روي
و من هنوز در هجاي اول بهانه ام
و من هنوز کودکم براي التماس ماندنت
نرو!
هزار سال پيش شاعرانه بود
ولي همين يکي دو روز پيش
پيش پاي گريه خدا
بهانه را زمين گذاشتم
و منتظر شدم براي ديدنت
ببيني
بيا!
بياي شاعرانه ام
عاشقانه نيست؟
چراغ را خاموش کن
سر تا پا ستاره ام
و به آغوشم بیا
بی ماه
شب کامل نمی شود
نگاهت
تخم کبوتر را می ماند
برای
زبان بسته
دلم…
قلک بغض هایم را که بشکنم
باز…
ناز ترا
خواهم خرید
و یک بسته مداد رنگی
و با هر رنگش
باز…
ناز ترا
خواهم کشید
كدام گوشه قلبم را به تو بدهم ؟
تا دلت را خط نياندازد
كه تمام دلم ، خط خطي ست !
مرا بر پیکر کدامین شعر مینشانی
که اینگونه نفسهایم با قافیه حضورت
هماهنگ می شوند
ودستان مسیحایی ات را کی
بر چشمان بی فروغم می کشی
تا از کرانه وجودت
ابدیتی بسازم؟
سالهاست در کلیسای خاطرم
آهنگ نگاهت
ناقوس جدایی است
مرا باور دار
که من
مسیحای مصلوب تو ام
در بیکران پاکی وصداقت ر
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق
روحهای ولگرد بعدازظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار میکنند،
چشمهایت.
چشمان تو صدف است
بر آن گوش می خوابانم وقتی که خوابیده ای
تا صدای دریایی را که در آن غرق شده ام
بشنوم
شاید روزی بیاید
که حالِ من هم خوب شود ...
هوا خوب شود
باران خوب شود ،
عشق خوب شود ،
و تو ... خوبِ من شوی
و من ... ؛
خوب شوم ...
کوههای شبیه نقاشی
سو سوی لامپ خانهای دور از جاده
از پشت شیشهی اتوبوس
به قرص ماه خیره میشوم
آیا اینها شعری عاشقانه میشوند
برای هدیهی فردا به تو؟
میسپارد
نام بیرنگ تو را،
بر کاغذ.
دست من حس تو را مینوشد
آنچنان محو فروریختنی،
که تن واژه به من می خندد.
که سپید کاغذ،
پر از خط خطی حس من است.
اندکی تاب بیار،
تا تو را رسم کنم.
تا تو را نه
بودن پیش تو را وصف کنم.
وحشی کوچک من تاب بیار،
تا من عاشق بشوم....
همچون کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است
من که به معجزه عشق ایمان دارم
می کشم آخرین دانه کبریت را در باد
هر چه بادا باد
چراغ ها را
دزدیده بودند
می خواستند
راه خانه ات را گم کنم
بیچاره ها
نمی دانستند
آسمان هر چه تاریک تر
ماه درخشان تر.
من روز خویش را
با افتاب روی تو ،
کز شرق خیال دمیده است ،
اغاز میکنم
ان لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم :
موسیقی نگاه ترا گوش میکنم ،
گاهی میان مردم در ازدحام شهر
غیر از تو ،
هر چه هست فراموش میکنم.
ماهي هاي شوق
در تنگ نفسهايم مي ميرند
و من
تهي تر از خشک چشمه اي در کوير
لبريز از هر چه آرزوست
خواب دريا مي بينم ...
وقتی قرار باشد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم
از هر چه قرار غیر تو باشد
"خواهم گذشت....!"
من نيز گاهی به آسمان نگاه میكنم
دزدانه در چشم ستارگان
نه به تمامی آنها
تنها به آنها كه شبيه ترند به چشمان تو
نه دل در دست محبوبی گرفتار
نه سر در کوچه باغی بر سر دار
از این بیهوده گردیدن چه حاصل
پیاده میشوم دنیا نگهدار
وقتی که وفا قصه برف به تابستان است
و
محبت گل نایابیست
به چه کسی باید گفت: با تو خوشبخت ترین انسانم!؟؟
در این شبــهای بـــارانی
غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی
بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می ایـــــی
به احســــاست قســــــم یــــک شب
دلم می میرد از حسرت
و
من اهسته میگویم :
تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـــیـــایــــی .....
تــنهايــي يعني ؛ ذهنم پــر از تو ، خــالي از ديگران است ... اما کنارم خــالي از تو ، پــر از ديگران است
حالم را پرسیدن , گفتم روبه راهم....
ولی هیچ کس نمیداند روبه راهی هستم که تو رفته ای
به خاطره هایت بگو که به یادم نیایند ، من تو را میخواستم اما قسمتم این شد ، خاطرات تلخ و شیرینت .
نه اینکه نخندم...نه! اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم تمام خطوط این خنده های خواب آلود با های های گریه های شبانه از رخساره ی خسته و خیسم پاک میشوند!
گل من!
كاش از اين فاصله حس ميكردي لحظه هايم همه از دوري تو دلگيرند
يكي مي پرسد :
اندوه تو از چيست ؟ سبب ساز سكوت مبهمت كيست ؟
برايش صادقانه مي نويسم : براي آنكه بايد باشد و نيست
چشم هاي من از دوريت
اكنون مثل آسمان بارانيست
ابرها مي بارند
و آرام مي شوند
اما چشم هايم مي بارند
و بيقرار تر مي شوند
كاش تا ابرها آرام نشده اند
بيايي ............
مردن و گم شدن از ماست،نه از فاصله ها...
دل از اینهاست که تنهاست نه از حادثه ها...
گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است، مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها...