مایلز به کیتی گفته بود در اتومبیل بماند . کیتی در حالی که داشت از دلشوره می مرد ، منتظر بود .
رحم کن ، رحم کن ، کمکشون کن ای خدا .
ناگهان زوزه ی دلخراش آژیرهای پلیس در خیابان طنین انداخت . روبروی او ، یک تاکسی ایستاد و جک کمپبل مثل موشک از آن بیرون آمد .
ــ جک .
کیتی در اتومبیلش را گشود و پشت سر او به داخل سرسرا دوید .
نگهبان پای تلفن بود .
جک گفت :
ــ دلا سالوا .
ــ یه لحظه .
کیتی گفت :
ــ طبقه ی دوازده .
تنها آسانسوری که کار می کرد ، گیر بود . عقربه ی آسانسور طبقه ی دوازده را نشان می داد . جک گردن نگهبان را گرفت :
ــ یه آسانسور دیگه رو راه بنداز .
ــ هی ، چی خیال کردین ...
در خارج ساختمان ، خودروهای پلیس با صدای جیر جیر لاستیک هایشان متوقف شدند . چشمان نگهبان گرد شد . او کلیدی را برای جک پرتاب کرد :
ــ این کلیدیه که اونا رو باز می کنه .
جک و کیتی به داخل آسانسور هجوم برده بودند که افراد پلیس به داخل سرسرا یورش آوردند . جک گفت :
ــ گمونم دلا سالوا ...
کیتی جواب داد :
ــ می دونم .
آسانسور تا طبقه ی دوازده به آرامی بالا رفت و ایستاد .
جک به کیتی گفت :
ــ همین جا منتظر باشین .
او بموقع رسید تا صدای آرام و مسلط مایلز را بشنود که می گفت :
ــ سل ، اگه نمی خوای علیه خودت ازش استفاده کنی ، اونو بده به من .جک در آستانه ی در بود . اتاق تاریک و روشن بود ؛ صحنه ای شبیه به تابلویی سورئالیستی ، جسدی روی موکت ، و نیو پدرش که لوله ی سلاح به سمتشان نشانه رفته بود . جک متوجه برق فلز روی میز نزدیک در شد . یک هفت تیر .
آیا می توانست بموقع به آن برسد ؟
سپس دید که دستان آنتونی دلا سالوا از دو طرفش آویزان شد و به التماس افتاد :
ــ بگیرش ، مایلز . مایلز ، نمی خواستم . هیچ وقت نمی خواستم .
سل زانو زد و با دستانش پاهای مایلز را بغل کرد .
...مایلز ، تو بهترین دوست منی . به اونا بگو که نمی خواستم این طوری بشه .
برای آخرین بار در طول روز ، رئیس پلیس هرب شوارتز با کارآگاهان اوبراین و گومز گفتگو کرد . هرب از دفتر آنتونی دلا سالوا بر می گشت . او همزمان با اولین خودرو پلیس به آنجا رسیده بود . او پس از آنکه آنان آنتونی دلا سالوای رذل را با خود برده بودند ، مایلز صحبت کرده بود .
مایلز ، تو 17 سال خون جگر خوردی با این تصور که تهدید نیکی سپتی رو جدی نگرفته بودی . گمان
نمی کنی وقتش رسیده این احساس گناه رو کنار بگذاری ؟ خیال می کنی اگه ریناتا با این طرح ها میومد پیشت ، تو قادر بودی بگی اونا ناشی از نبوغه ؟ تو شاید یه پلیس رده اول باشی ، اما در مورد مد ترجیحاً کوری . یادم میاد ریناتا تعریف می کرد که کراوات هات رو اون انتخاب می کرد .
هرب اندیشید :
مایلز از این قضیه بیرون میاد .چه حیفه که ضرب المثل " چشم در برابر چشم ، دندان در برابر دندان " دیگه رایج نیست . مالیات دهنده ها باید تا باقی عمر دلا سالوا ، خرج اونو بدن ...
اوبراین و گومز منتظر بودند . رئیس پلیس خسته به نظر می رسید . اما روزی مقدس بود . دلا سالوا به قتل اتل لامبستون اعتراف کرده بود . دیگر کاخ سفید و شهردار آنان را راحت می گذاشتند .
اوبراین پاره ای اطلاعات برای گفتن به رئیس پلیس داشت .
ــ منشی استیوبر حدود یه ساعت پیش یهو اومد پیش ما . لامبستون 10 روز پیش به دیدن استیو بر رفته بوده تا بهش هشدار بده که اونو لو خواهد داد . اتل احتمالاً در مورد قاچاق مواد به اون شک کرده بوده ، اما مهم نیست . اون لامبستون رو نکشته .
شوارتز با حرکت سر تأیید کرد .
گومز رشته ی کلام را به دست گرفت :
ــ قربان ، ما می دونیم که سیموس در مورد مرگ همسر سابقش بی گناهه . حالا می خواین علیه اون شکایت کنین و همین طور همسرش رو برای تحریف مدارک متهم کنین ؟
ــ سلاح جرم رو پیدا کردین ؟
ــ بله . تو یه مغازه ی هندی ، همون طور که همسر سیموس نشونی داده بود .
ــ به این آدما یه شانس دیگه می دیم .
هرب برخاست
... روز شلوغی بود . شب بخیر ، آقایون .
دوین استانتون ( دِو ) همراه با کاردینال در محل اقامتش در خیابان مدیسون نوشیدنی می نوشیدند و اخبار شب را تماشا می کردند . آنان دوستانی قدیمی بودند و در مورد انتصاب آتی دوین بحث می کردند . کاردینال به او گفت :
ــ شما منو دست انداختین . دِو ، مطمئنین که طالب این موقعیت هستین ؟ بالتیمور توی تابستون ممکنه مثل کوره بشه .
زمانی که برنامه داشت پایان می گرفت ، ناگهان خبر پخش شد .
" طراح معروف آنتونی دلا سالوا اندکی قبل به جرم قتل اتل لامبستون ، ریناتا کرنی و دنی آدلر ، همچنین به جرم اقدام به قتل نیو کرنی ، دختر رئیس پلیس سابق دستگیر شد . "
کاردینال به سوی دوین چرخید .
ــ اینا دوستای شما نیستن ؟
دوین از جایش جهید :
ــ عالیجناب ، ممکنه منو ببخشین ...
راث و سیموس لامبستون اخبار ساعت 6 ان.بی.سی را گوش می دادند و مطمئن بودند که خواهند شنید همسر سابق اتل لامبستون از آزمایش دروغ سنجی ناموفق بیرون آمده است . وقتی به سیموس اجازه داده بودند کلانتری مرکزی را ترک کند ، آن دو شگفت زده شده بودند . هردوی آنان مطمئن بودند که دستگیری او فقط مستلزم زمان است .
پیتر کندی کوشیده بود خُلق آنان را باز کند :
ــ آزمایشها عاری از خطا نیست . اگه قرار باشه مقابل دادگاه احضار بشیم ، می تونیم این مدرک رو آماده کنیم که شما از آزمایش اول موفق بیرون اومدین .
پلیس از راث خواسته بود که آنان را تا مغازه ی هندی همراهی کند . جای سبدی که او چاقو را در آن انداخته بود ، عوض شده بود . به همین دلیل افراد پلیس آن را پیدا نکرده بودند . راث آن را برایشان پیدا کرده و دیده بود که آنان آن را با سهل انگاری در کیسه ای نایلونی انداخته بودند .
راث به آنان گفته بود :
ــ من اونو شسته م .
ــ لکه های خون هیچ وقت پاک نمی شن .
راث در حالی که روی صندلی کهنه ی مخملی که همیشه از آن متنفر بود و اکنون به نظرش آشنا و راحت می آمد ، نشسته بود ، با خود گفت :
" چطور شد که همه ی این چیزها برای ما اتفاق افتاد ؟ چطور اختیار زندگی مون رو از دست دادیم ؟ "
زمانی که آماده می شد تلویزیون را خاموش کند ، خبر دستگیری آنتونی دلا سالوا پخش شد . او و سیموس در حالی که برای لحظه ای قادر به درک آنچه می شنیدند ، نبودند ، به یکدیگر نگریستند . سپس در آغوش هم فرو رفتند .