-
بازي كلمات
زمين، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگي، بي ريا، بي جان، عشق، روشني
لحظه ها، زندگي، تيرگي، يك وداع
حادثه، عاشقي، يك تپش، يك صدا
جيره ها، بينوا، يك جفا، يك وفا
لاله ها، دل ريا، در خفا، يك ندا
بيم و ترس، هول و هوش
كوچه ها، جاده ها، يك سفر
راه عشق، بي ثمر
ديده ها بي فروغ
سينه ها بي صفا
آب و غم، نان و سنگ
يك زبان، يك صدا
دين و دل، جان و روح
يك فروغ، يك سحر، يك غروب
آه من، ناله ها
شور تو، باله ها
رقص و مرگ يك هوار:
هاي و هاي
هاي و هاي
مرده ها، روزه ها، يك اتم، يك فضا
سايه ها، سايه ها
پس ز پيش، پيش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسير، تو رها
واژه ها بي صفا
واژه ها بي دوا
دل غريب
دل نحيف
نبض ها بي صدا
قلب ها بي صدا
زندگي بي صدا...
-
تمنا
و
دل تمنايي مي خواهد
تمنايي به گستره ي دشت ها و افق ها
تمناي درك شدن ها
تمناي پذيرش ها
و
فهم ها
و تمناي يكي شدن ها
و
چه قدر تنهاست اين دل
تنها و بي كس
نه بود حادثه اي،
از تصادم لحظه هاي درك شدگي
نه وجود گوش شنوايي،
در انحناي واشده ي زمان
زمان درد و دل هاي نهان
و
چه قدر دردناك است
فهم پذيرش سكوت
سكوت متجلي كننده ي حقايق
حقايق يكي نشدن ها
حقايق هجرها و گدازها
و
چه قدر تنهاست رها شدن ها
تنها گذاشته شدن ها
و
پس زده شدن ها
و
چه قدر تنهاتر
مواجه با دورويي ها
اي دل خاموش گير!
و در خويش بگداز!
كه ترا جايي در اين ميانه نيست
دست از تقلاي يافت حقايق بركش!
كه حقايق همه لكه دار شده اند
ترا در سرزمين رياهاي واضح
و حقايق كاذب جايي نيست
-
وداع
فرياد راه رهايي مي جويد
و
دستانم ابديت را
عشق را
و
ثبات را
دستانم بيهوده مي جويند
و لبانم بيهوده لب بر لباني مي گذارند
كه اشارتي ست بر مرگ
صداي ني
و
صداي تار و پودهاي تني كه به لرزش در مي آيند
در امتداد لرزش صوت هاي هجران
انقباض رگ هاي عشق
به درد مي آورد قلب تپنده را
لحظه ي بوسه بر مرگ نزديك است
نبض خسته خبر از مرگ مي دهد
خبر از وداع
وداع دستاني كه عشق را جست و نيافت
وداع دستاني كه وصل را جست و نيافت
تنها يافته هايش
خلاصه اي بود از نيافته هايش
هجرهايش
و
صداي ناله آساي ني
كه آواز وداع را مي نواخت
-
اشتباه
به اشتباه پا به دنيا گذاشتيم
به اشتباه زيستيم
و
يقينا به اشتباه خواهيم مرد
كسي يافت مي شود
اين سير را نه به اشتباه بل به حقيقت پيموده باشد؟
مادران و پدراني از قبل تعيين شده
شناسنامه هايي از قبل آماده شده
زندگي ديكته واري كه از قبل به خوبي ديكته شده
چه كسي جرات عصيان دارد؟
من؟
تو؟
و
يا اويي كه هنوز به دنيا نيامده؟
اصلا" عصيان چه معنايي مي دهد،
وقتي عصيان هم به تو ديكته شده باشد؟
اين چرخ بنايش به اشتباه گذاشته شده
و
گرداننده
آيا او هم در تصادم اشتباهي " بود" شده؟
آيا كسي يافت مي شود كه به اشتباه هم شده،
سرنخ اين كلاف سر در گم را به دست آورد؟
و از كجا معلوم معمايي در كار است؟
شايد اشتباه ما در اينجاست
شايد ما همه چيز را به اشتباه
اشتباه مي بينيم
شايد حقيقت همزاد اشتباه است!
و يا چيزي نيست
جز سيل زنجيره وار اشتباهات تكرار شده!
آيا كسي يافت مي شود عكس اين را به اثبات رساند؟
آري
به اشتباه به دنيا خواهيم آمد
به اشتباه خواهيم زيست
و
به اشتباه اين فاني را ترك خواهيم كرد
بي آن كه كسي يافت شود
دست توقف بر اين چرخ زند!...
-
غريبه
غريبه
رودخانه به تو " آشنايي" هديه مي داد،
تو از صداي موج گله مند بودي
زلالي آب " عشق " را به تو هديه ني بخشيد،
تو كورمال كورمال به دنبال عشق مي گشتي
" لحظات " هديه اي بودند در كف دستانت،
و تو به تنهايي ات پناه مي بردي!
غريبه
رود هميشه همان رود نمي ماند
تا آشنايي هديه دهد
و
عشق هميشه در زلالي آب به پايت ريخته نمي شود
آه غريبه
اين گونه پريشان دنبال چه مي گردي، گرد خود؟
به رود بنگر!
به زندگي
و
به كف دستانت
و از خود بپرس
از كه به كه پناه مي برم، جايي كه زيستن در ژرفاي
" يك دم" نهفته است؟
-
مرگ
در آن گوشه سال ها
خاكستري خاموش
و
اكنون دودي برپاست
زمان تنفس به پايان رسيده
ريه ها به زندگي وداع مي گويند
و
لب هاي ورم كرده
مرگ را بوسه مي زنند
مرگ در يك قدمي ست
آتش خاموشي زير خاكستر ساليان،
زبانه مي كشد اكنون
ما را باوري بايست باشد
با او
و
زندگي
اين دروغ مكرر
وداعي ست جانگداز
اما
معلوم
-
سفيد
من از سرزميني مي آيم
سرا پا عشق
سرزمين مرغكان عاشق
سرزميني كه تنها يك رنگ بر آن حكومت مي كند:
"سفيد"
رنگ پاكي ها
رنگ خلوص
رنگ بي رنگ بودن
بي ريا بودن
بي غل و غش بودن
كبوتران سرزمين من همه سفيدند
درياچه هاي زلال سرزمينم
با رقص قوهاي سفيد
عشق را به بي رنگي دعوت مي كنند
و
نجابت در سفيدي اسبان سرزمينم
خودي نشان مي دهد
ترا به اين سرزمين دعوتي ست
ترا آغوش به روي تمام سفيدي ها بازست
بيا به سرزمين پاكي ها قدم بگذار
و
بياموز بي رنگ بودن را
و
فرياد زن :
" من همان بي رنگ بي رنگم"
-
يكي شدن
دلتنگي هايم را با تو تقسيم كردن
چه زيبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگي هايي باشد
از نوع من
دلم مي خواهد احتياجم
نيازم
درد خفه شده ي سينه ام را
همان قدر احساس كني
كه گويي احتياج توست
نياز توست
درد ريشه دوانده در وجود توست
كوتاه سخن
دلم مي خواست
" تويي " نبودي
تو ، من
و
من ، تو بوديم
شايد آن وقت اين روح سركش آرام مي گرفت
و
جاي تمام دلتنگي ها را يك چيز پر مي كرد
" بي نيازي"
نيازي از همه چيز و از همه كس
حتي از انديشيدن
انديشيدن به خوبي ها و عشق ها
آري حتي به عشق ها
چرا كه وصل من و تو
حادثه اي خواهد آفريد
در فراسوي واژه ي عشق
-
جستجوي بي پايان
مي خواهم با تو بمانم
مي خواهم از تو بگريزم
ميان اين همه ديوار
نه راهي در پيش
نه راهي در پس
زمين به هم دردي با من تكاني مي خورد
همه جا باد است و لرزش
سكوت را هم ياراي هم دردي با من نيست
به كجا بگريزم اي يار
اي يگانه ترين يار
جستجوي بي پاياني در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم يافت
ترا در مخفي ترين خلوت درون
ترا اي فرشته كوچك انتظار
ترا اي فرشته عذاب زندگيم
با يافتن تو
جستجوي دوباره اي آغاز خواهم كرد
به درون تو
اين راه را برگشتي هست؟
-
براي بانويي از جنس خودش: فروغ فرخزاد (از سروده های لیدا علیزاده)
بانو
دختر غزل تباري تو ، مشرقي ترين بانو
شعر تو اهورايي شايد از زمين با نو
تو « تولدي ديگر» تو سرود « عصياني»
مثل طرح نيمايي بين شاعرين، بانو
تكية جزامي ها تكيه گاه اندوهشان
تو چطور نترسيدي از مزاحمين؟ با نو
چشم پر فروغ تو مملو از تمنا بود
نه تو را نفهميد ند آخر آن و اين، بانو
واژه هاي پر دردت اهل اين حوالي نيست
شعر تو چه آبي وار خوب و بهترين، بانو
دلسوخته بودي تو از كسالت ماهي
باد باغچه ات را بُرد تو خودت ببين ، بانو
تو مقدسي خاتون مثل سيب و آزادي
تو شبيه آيينه، تو، تو نازنين بانو