-
کیوان آن شب دیرتر از همیشه به خانه آمد و نگاه من در انتظار دیدن او تا نیمه های شب به در خشک شد اما سرانجام آمد .همین که او را دیدم خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم:کیوان تو تا حالا کجا بودی؟آخه تو چرا این قدر منو عذاب می دی؟حتما دلت می خواد رفتارهای منو تلافی کنی.ها؟تو اینو می خوای؟می خوای بلاهایی که من سرت آوردم رو تلافی کنی؟تو داری با این کارهات منو خرد می کنی.کیوان چرا متوجه نیستی من دارم چه عذابی رو تحمل می کنم؟
با حالتی غصه دار نگاهم کرد و گفت:به خدا من قصد آزار دادن تو رو ندارم.آخه این چه فکر مسخره هایه که به ذهنت رسیده؟"
خواستم چیزی بگویم که مانع حرف زدنم شد و گفـت:سپیده مطمئن باش اگه من تو ی بیمارستان بستری بشم امشب آخرین شبیه که منو تو پیش هم هستیم.باور کن رفتن من برگشتی نداره.من زنده از بیمارستان بر نمی گردم.عزیز دلم بذار تا اونجا که ممکنه پیش هم باشیم.چطور دلت راضی می شه من چهار پنج ماه دور از تو زندگی کنم؟من تازه تو رو به دست آوردم.سپیده راضی نشو روزهای آخر عمرمو دور از تو زندگی کنم.من با تو خوشبختم حتی اگه عمر خوشبختیم کوتاه باشه.اما اگر تو بیمارستان بستری بشم همین فرصت کم رو هم از دست می دم.سپیده تو رو خدا اینقدر به من اصرار نکن.بذار از فرصتی که برای زندگی دارم استفاده کنم و بازم پیشت بمونم.من یه روز زندگی با تو رو با هزار روز زندگی بدون تو عوض نمی کنم.
سرم را به سینه اش فشردم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر نا امید نباش خدا خیلی بزرگه.اگه تو قوی و با روحیه باشی حتما شیمی درمانی روی تو جواب می ده و بیماریت مهار می شه.اونوقت می تونیم یه عمر با هم خوشحال و خوشبخت زندگی کنیم اما اگه قبول نکنی بستری بشی....وای!...حتی نمی تونم فکرشو بکنم که تو یه روزی بمیری.
اشکهای روی صورتم را پاک کرد و در حالی روی تخت دراز می کشید گفت:سپیده مرگ اون قدرهام که تو فکر می کنی ترس نداره.مرگ هم یه نوع خوابه منتها خواب ابدی.ببین عزیزم اگه من قبول کنم تو بیمارستان بستری بشم باید ذره ذره جون بدم و با زجر بمیرم.اما اگه مثل یه آدم عادی زندگی کنم یه سر گیجه،یه حالت تهوع،بعدشم رفتن به حالت اغما و بیهوشی،بعدشم یه خواب شیرین.آره مردن به همین راحتیه!پس دلیلی نداره که تو این قدر بترسی.
خودم را در بغلش جا دادم و گفتم:کیوان تو چرا متوجه نیستی؟تو باید زنده بمونی.من تو رو دوست دارم.من می خوام یه عمر با تو زندگی کنم .تو نباید این قدر بیرحم باشی.
گونه ام را بوسید و گفت:من می خوام تا آخرین روز زندگیم تو رو حس کنم من نمی تونم از تو دل بکنم و روزهای آخر عمرم رو گوشه ی بیمارستان بگذرونم.خواهش می کنم دیگه در این مورد صحبت نکن.از نظر من همه چیز تموم شده اس.
-آه کیوان ،بی رحم،سنگدل،خودخواه.مطمئن باش من اجازه نمی دم به این راحتی ها تنهام بذاری.
کیوان لبخند تلخی زد .دلم از دیدن چشمهای جذابش که حالا گریان شده بود به درد آمد .آخه چرا؟چرا کیوان محکوم به چنین سرنوشتی بود؟لعنت به من،همش تقصیر من بود.
**********
صبح روز بعد قبل از اینکه کیوان از خواب بیدار شود از خانه بیرون آمدم تا به خانه ی سیامک بروم و او را از ماجرا باخبر کنم.وقتی سیامک در را باز کرد از دیدن من در آن حالت غیر عادی و چهره ی غمزده روبروی خودش ماتش برد!و ناباورانه گفت:سپیده تو اینجا چی کار می کنی؟چیزی شده؟با کیوان اختلاف پیدا کردی؟
بغض چانه ام را می لرزاند و قادر نبودم چیزی بگویم.سیامک ترسیده بود .با نگرانی شانه هایم را تکان داد و گفت:حرف بزن چی شده؟
همان جا روی پاشنه ی در گفتم:سیامک...کیوان...اون داره می میره....تو رو خدا یه کاری کن.
سیامک وحشت زده گفت:یعنی چه؟منظورت چیه؟کیوان الان کجاست؟
-اون الان خوابه ولی حالش اصلا خوب نیست.چطور بگم؟سیامک کیوان یه مریضی خطرناک داره اما حاضر نیست خودشو معالجه کنه.تو باید باهاش حرف بزنی و نظرشو عوض کنی.
سیامک ناباورانه گفت:چی داری می گی؟مریضی خطرناک یعنی چی؟
با هزار جان کندن و بدبختی گفتم:کیوان مبتلا به سرطان شده.مثل اینکه سرطانش بدخیمه.دکتر می گه اون باید زودتر بستری بشه اما کیوان می گه هیچ وقت تن به همچین کاری نمی ده.
-یا امام هشتم!سرطان؟سپیده تو این چیزها رو از کجا فهمیدی؟پس چرا من تا حالا چیزی نمی دونستم!خدایا دارم دیوونه می شم.پس چرا کیوان تا حالا این چیزها رو به من نگفته؟
دیگر طاقت نداشتم.بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم و با بیچارگی گفتم:خود کیوانم تا همین چند روز پیشچیزی نمی دونست اما من می دونستم.چون قبل از اینکه باهاش ازدواج کنم نغمه اینا رو بهم گفته بود.
-نغمه؟یعنی نغمه هم اینا رو می دونسته ولی چیزی به من نگفته؟آه لعنت خدا بر من خر که ادعا می کنم صمیمی ترین دوست کیوانم اما تا امروز مثل یه هالو چیزی از ماجرا نمی دونستم.
رنگ از چهره ی سیامک پریده بود و مشخص بود که از شدت ناراحتی بغض کرده اما از آنجا که هنوز ناباور بود مثل افراد شوکه فقط مرا نگاه می کرد .در همان لحظه مژگان هم با صورتی خواب زده جلو در آمد و از دیدن قیافه ی ماتم زده ی من و سیامک وحشت کرد.با دلواپسی گفت:سپیده تو اینجا چه کار می کنی؟سیامک تو چرا رنگت پریده؟چی شده؟یه کدومتون حرف بزنید تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
زانوهایم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب می لرزید.آهسته و زیر لب گفتم:مژگان باز هم یه اتفاق شوم واسم افتاده .این دفعه جون کیوان در خطره.اون داره از دست می ره.
سیامک به محض شنیدن این حرف به طور ناگهانی به گریه افتاد و با عجله وارد خانه شد.مژگان هم پشت سرش دوید و مرتب فریاد می زد:سیامک چه اتفاقی برای کیوان افتاده؟چرا درست و حسابی جواب منو نمی دید؟
سیامک همان طور که گریه می کرد گفت:کیوان چش شده؟خاک بر سر من که تا امروز نفهمیدم چه بلایی سر کیوان اومده.اونوقت این دختره هنوز از راه نرسیده از ماجرا باخبر شده و دونسته رفته زن کیوان شده،آخ سپیده من کشته مرده ی اون معرفت تم.آخه تو چقدر ماهی،چقدر پاکی.تو منو رو سفید کردی.مژگان می دونی سپیده چی می گه؟می گه کیوان سرطان گرفته می فهمی؟سرطان!
مژگان فریاد زد:سرطان؟چی داری می گی سیامک ؟کیوان که همین چند شب پیش اینجا بود و حالشم خوب بود بابا حتما اشتباه شده.بهتره اینقدر خودتو نبازی و خونسرد باشی.
بعد دوان دوان جلوی در آمد و گفت:سپیده تو به سیامکچی گفتی ؟حرفهایی که سیامک می زنه حقیقت داره؟
صفحه ی 490
-
خودم را در آغوش مژگان رها کردم و گفتم:مژگان کاش مرده بودم و هیچ وقت بهت نمی گفتم همه ی حرفهایی که زدم حقیقت داره من فنا شدم.اگه کیوان طوریش بشه چیزی از من نمی مونه .اینو بهت قول می دم.
مژگان باز شروع کرد به دلداری دادن اما من صدایش را نمی شنیدم.تمام مدت زار زار گریه می کردم و به مژگان می گفتم من قاتل کیوانم و هیچ وقت خودم را به خاطر این جنایت نمی بخشم.
وقتی به خانه برگشتیم سیامک با عجله بالا رفت و زنگ را به صدا در آورد.لحظه ای بعد کیوان با حالتی خمار و خواب آلود در را به رویمان باز کرد و از دیدن من و سیامک که پشت در ایستاده بودیم بی گمان خماری خواب از سرش پرید.
با تعجب گفت:سپیده تو کی از خونه رفتی بیرون که من نفهمیدم؟
سیامک اجازه نداد جواب کیوان را بدهم.بی درنگ او را در بغل گرفت و برای دقایقی بویید و بوسید و در همان حال بی اختیار گریه کرد .اما کیوان هنوز خونسرد و بی تفاوت بود.انگار او باید ما را دلداری می داد!سیامک با همان صدای لرزان و چشمهایی که حالا از شدت گریه ورم کرده بود گفت:کیوان چرا این کارو با خودت کردی؟چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟حالا حماقت و خریت گذشته رو ول کن ،چرا تو این چند روزه این قدر سپیده رو اذیت کردی؟چرا نمی خوای بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی؟
کیوان در حالی که اشکهای سیامک را پاک می کرد گفت:سیامک من دیگه از تکرار کردن این حرفها خسته شدم.سپیده این چیزها رو برات تعریف کرده حتما بهت گفته که من چرا نمی خوام بستری بشم.
-آره گفته ولی من فکر نمی کردم تو تازگی ها اینقدر احمق شده باشی.لعنت به من که تا دیروز باید منت سپیده رو می کشیدم و التماسش می کردم که بیاد زن تو بشه،حالا هم باید منت تو رو بکشم و التماس کنم که بری خودتو معالجه کنی.کیوان این کارها از تو بعیده،مگه زده به سرت؟چرا می خوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟
کیوان با بی حوصلگی گفت:سیامک تو رو خدا راحتم بذار ،من چرا باید خودمو به آب و آتیش بزنم؟تو خودتم خوب می دونی که درد من بی درمونه.مگه همین چند ماه پیش اون دختره روشنک به خاطر همچین مرضی توی بخش جون نداد؟خدا بیامرز شیش ماه تموم تو بیمارستان بستری بود،آخرشم با زجر و عذاب جون داد و مرد.من نمی خوام به حال و روز اون بیفتم.
سیامک با شنیدن حرفهای کیوان از کوره در رفت .با عصبانیت یقه اش را گرفت و گفت:کیوان دیوونگی نکن،این کار تو یه خودکشیه.وضعیت تو با اون دختره فرق می کنه.بابا اون تالاسمی داشت اما تو....کیوان به جوونیت رحم کن تو این قدر خودخواه نبودی .یه کمی هم به اطرافیانت فکر کن.به این سپیده ی بیچاره فکر کن که اگه اتفاقی برای تو بیفته تو این سن و سال بیوه می شه.
دیگر طاقت نداشتم.به پای کیوان افتادم و در حالی که ضجه می زدم گفتم:کیوان من می دونم تو دوست داری رفتارهای منو تلافی کنی باشه،اگه تو این طور می خوای من حرفی ندارم.منم جلوی پاهات زانو می زنم و بهت التماس می کنم.کیوان تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم.خواهش می کنم این بازی رو تموم کن.
کیوان خم شد و منو از روی پاهایش بلند کرد و در حالی که سرم را به سینه اش می فشرد گفت:لعنت به من که این قدر باعث غصه و عذاب تو شدم.سپیده تو رو خدا این کارو نکن.باشه عزیزم،هر چی تو بگی.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:کیوان خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن و قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودتو معالجه کن.تو حتما خوب می شی.این فکرهای مسموم رو از سرت بریز بیرون و امیدوار باش،خدا خیلی بزرگه.
-باشه فقط به خاطر تو این کارو می کنم .اما تو هم باید قول بدی دیگه غصه نخوری و برای من گریه نکنی.من از احساس اینکه تو داری به حالم دلسوزی می کنی بدم میاد.سپیده من عشق تو رو می خوام.نه ترحم و گریه و زاری تو .می فهمی؟
به سرعت اشکهایم را پاک کردم و گفتم:آره عزیزم می فهمم.معلومه که من به حال تو دلسوزی نمی کنم.من مثل همیشه عشق و صفای تورو می خوام.دلم می خواد زودتر خوب بشی و برگردی خونه تا به اندازه ی یه دنیا با هم عشق کنیم.اه کیوان با اینکه دلم خیلی برات تنگ می شه اما چاره ای نیست تو باید بری.باید بری و صحیح و سالم برگردی.
بالاخره به کمک سیامک تونستم کیوان را راضی کنم که در بیمارستان بستری شود.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدیم.در بدو ورود چشمم به مادر کیوان افتاد که در گوشه ای از سالن نشسته بود .بیچاره خانم گودرزی !به محض دیدن کیوان با صدای بلند به گریه افتاد و به سمت ما آمد.مثل اینکه آقای گودرزی همه چیز را به او گفته بود.او آمد و کیوان را در آغوش گرفت و در هماتن حال که گریه می کرد عاجزانه از خدا تقاضا می کرد پسرش را شفا دهد.کیوان هم با سرسختی از ریزش اشکهای خودش خودداری می کرد.و سعی می کرد مادرش را آرام کند.پیشانی مادرش را بوسید و به او گفت:مادر تو رو خدا اینقدر گریه نکن هنوز که من نمردم.حالا زوده واسم عزا بگیری.
وقتی کیوان این حرفها را می زد قلبم به درد آمد و من هم به گریه افتادم.پدر کیوان با ناراحتی جلو آمد و به همسرش گفت:خانوم لطفا خونسردی خودتو حفظ کن .تو باید به این دختر معصوم روحیه بدی نه اینکه غم و غصه ی دل این دختر رو بیشتر کنی.
مادر کیوان با ناراحتی مرا در آغوش گرفت و گفت:سپیده جون من تا عمر دارم شرمنده ی تو هستم.تو از نریضی پسر من باخبر بودی با این حال باهاش ازدواج کردی و دستی دستی خودتو قربونی آرزوهای پسر من کردی.
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:نه مادر جون .تو رو خدا این حرفها رو نزنید.من کیوان رو دوست دارم.آرزو می کنم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره و برگرده خونه تا یه عمر با هم خوشبخت زندگی کنیم.
خانوم گودرزی صورتم را بوسید و گفت:الهی قربون مهربونی و صفای تو برم عزیزم.
بعد دستش را به آسمان بلند کرد و گفت:ای خدا پسر من رو شفا بده تا من یه عمر شرمنده ی این دختر پاک و معصوم نشم.
آقای گودرزی به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی خونه.من امروز ترتیب بستری شدن کیوان رو می دم.
بعد رو به من گفت:سپیده خانوم شما هم بهتره برید به کلاس و دانشگاهتون برسید.من خودم مریضی کیوان رو پی گیری می کنم.
سراسیمه گفتم:نه پدر .تو رو خدا اجازه بدید منم همراهتون بیام.من اصلا آمادگی دانشگاه رفتن رو ندارم.دلم داره از دلشوره و التهاب آتیش می گیره.تو رو خدا منم با خودتون ببرید.
پیرمرد با سردرگمی گفت:چی بگم؟آخه این طوری....
با اصرار گفتم :پدر خواهش می کنم موافقت کنید .خواهش می کنم.
ناچار رش را تکان داد و گفت:خیلی خب.هر طور صلاح خودته.
بعد به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی.الان برات آژانس می گیرم.
کیوان با محبت زیادی پسرم را در آغوش گرفته بود .انگار دلش نمی آمد از او جدا شود.دستش را گرفتم و بوسه ای از اعماق دلم بر دستش زدم و گفتم:کیوان پسرم خیلی بهت عادت کرده.
به سختی لبخندی زد و گفت:منم خیلی بهش عادت کردم.می دونی وقتی با شیرین زبونی بهم می گه بابا چه قندی توی دلم آب می شه؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره می دونم خوبیش اینه که آرمان فقط همین یه کلمه رو بلده.بابا رو راحت تر از مامان به زبون میاره.
کیوان پسرم را بوسید و او را به من داد .بعد ازکمی مکث گفتم:پدرت می خواد همین امروز ترتیب بستری شدنت رو بده.مخالفتی نداری؟
آهی کشید و گفت:نه دیگه برام فرقی نداره.
-کیوان قوی باش .تو الان احتیاج به روحیه داری .تو رو خدا این قدر افسرده نباش.
سرش را میان دستهایش پنهان کرد و چیزی نگفت.در آن لحظه آقای گودرزی به سالن برگشت و رو به همسرش گفت:خانوم آژانس اومد.بی زحمت تشریف بیارید.
خانوم گودرزی یکبار دیگر کیوان را در آغوش گرفت و به او گفت:کیوان جان با اینکه پدرت از دیشب تا حالا خیلی در مورد مریضیت باهام صحبت کرده،اما من هنوز حرفهاش باورم نشده.خواهش می کنم پسر خوبی باش و به حرفهای پدرت گوش بده.اجازه بده دکترها وضعیت مریضیت رو بررسی کنن.من مطمئنم تو زود خوب می شی و از بیمارستان مرخص می شی.
کیوان در جواب مادرش گفت:باشه.سعی می کنم پسر خوبی باشم و به حرفهای پدر گوش کنم.شمام بهتره اصلا غصه ی منو نخوری.به قول خودت من هیچیم نیست.به امید خدا زود خوب می شم و برمی گردم خونه.
بعد از رفتن خانم گودرزی در کنار سیمک ایستادم و به او گفتم:سیامک ممکنه یه خواهشی ازت بکنم؟
سیامک با مهربانی همیشگی اش گفت:بگو عزیزم.
-خواهش می کنم آرمان رو با خودت ببر خونه و بسپارش به مادر.قضیه ی مریضی کیوان رو هم برای پدر و مادر تعریف کن و بهشون بگو اوضاع زندگی من چقدر به هم ریخته اس.اما هر طور می تونی اونا رو توجیه کن که از کار من ناراحت نشن.بهشون بگو من باید با کیوان ازدواج می کردم.بدون هیچ قید و شرط.
-باشه سعی می کنم توجیهشون کنم اما سپیده باور کن من هنوزم گیج و ناباورم.آخه چطور ممکنه؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به امید خدا کیوان خوب می شه و این کابوس خیلی زود تموم می شه.
-به امید خدا.
حدود یک ساعت بعد به اتفاق پدر کیوان به بیمارستان رفتیم.کیوان به محض دیدن دکتر توکلی بابت رفتار عصبی دیروزش از دکتر عذرخواهی کرد و دکتر با خوشروئی عذرخواهی او را پذیرفت.عاقبت پرونده ی پزشکی کیوان تشکیل شد و او در بیمارستان بستری شد.در دلم غوغا شده بود.چقدر زود زمان خداحافظی رسید.در آن لحظه کیوان دستم را محکم در پنچه هایش گرفته بود .انگار زجر جان کندن را در همان لحظات تجربه می کرد.سکوت را شکستم و گفتم:خوشبختانه اجازه دارم هفته ای یه روز بیام ملاقاتت.دکتر می گفت فردا از غده هات نمونه برداری می کنه تا وضعیت پیشرفت بیماریت مشخص بشه.بعد از اونم کار شیمی درمانی رو شروع می کنه.می گفت اگه مقاومت بدنت بالا باشه تا یه ماهه دیگه مشخص می شه...
حرفم را قطع کرد و با بغض گفت:که بالاخره من موندنی ام یا رفتنی.ها؟منظورت همینه؟
با دلی آکنده از غم و غصه گفتم:کیوان خواهش می کنم عذابمو بیشتر نکن.
این اولین بار بود که می دیدم کیوان از ته دل گریه می کرد.مثل یه پسر بچه دستش را روی صورتش گذاشته بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
می گفت:سپیده کاش اجازه می دادی مثل سابق پیش هم زندگی کنیم.یه ماه مدت زیادیه.هیچ فکر کردی اگر دکترها یه ماه دیگه منو جواب کنن و بگن کارم تمومه چطور می شه زمان از دست رفته رو جبران کرد؟
-کیوان تو رو خدا ناامید نباش.اگه روحیه ات بالا باشه حتما خوب می شی.
صفحه ی 496
-
نه سپیده به خودت دروغ نگو.احتمال ده درصد تو علم پزشکی یعنی هیچ.حالا به فرض که یه ماه دیگه یا حتی دوسه ماه دیگه هم زنده باشم اما نهایت این بازی مردنه.تو چرا نمی خوای واقعیتو قبول کنی؟
-کیوان تو هم به خودت دروغ بگو.به خودت تلقین کن که حتما خوب می شی.بخدا تو امروز فقط احتیاج به روحیه داری.احتیاج به امید داری.این فکر مسموم رو از سرت بیرون کن و برای زنده موندن تلاش کن.به خاطر من،به خاطر عشقمون،به خاطر سعادتمون.اگه اتفاقی برای تو بیفته من نابود می شم.بخدا قسم بعد از تو من فنا می شم.
-خیلی خب دیگه این حرفها رو نزن.خواهش می کنم وقتی از این در رفنی بیرون مثل گذشته به زندگیت برس.به بچه ات.به درس و دانشگاهت.تقدیر منم هرچی باشه همون می شه.خدا رو شکر که اقلا می تونم هفته ای یه بار ببینمت.
اشکهای روی صورتش را پاک کردم و گفتم:من هر روز و هر شب برات دعا می کنم.فراموش نکن دعای یه عاشق حتما مستجاب می شه.همون طور که دعاعای خودت مستجاب شد و من بالاخره مال تو شدم.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:آره عزیزم تو بالاخره مال من شدی.مثل یه معجزه.
-قول می دی بعد از رفتنم با دکترها همکاری کنی و برای خوب شدن مبارزه کنی؟
-آره .به عشق دیدن چشمهات و بوسیدن لبهات تا اونجا که بتونم مقاومت می کنم.
-خوبه.من فقط همینو ازت می خوام.
در آن لحظه ضربه ای به در زده شد.کیوان گفت:بفرمایید.کسی جز پدرش پشت در نبود.در حالی که برای کیوان میوم و کمپوت و تنقلات خریده بود.یواش یواش از نگاه های معنی دار پدر کیوان فهمیدم که وقت رفتن است اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.آقای گودرزی خداحافظی مختصری با کیوان کرد و پشت در منتظر من شد.چاره ای نبود باید می رفتم.کیوان با نگاهی نیازمند گفت:سپیده نمی تونی یه کم بیشتر بمونی؟
-نه،پدرت بیرون منتظرمه.بنده ی خدا روش نمی شد با صراحت بهم بگه وقت رفتنه اما با نگاهش بهم حالی کرد.
-روزهای ملاقات چه روزیه؟
-روزهای چهارشنبه.
-آه سه روز دیگه.
-غصه نخور عزیزم تا چشم بهم بزنی چهارشنبه رسیده.خواهش می کنم تو این چند ماهی که قراره بستری باشی فقط به فکر خوب شدن باش.این روزها فقط وقت مبارزه اس.متوجه منظورم هستی؟
-آره مثل اینکه چاره ای ندارم.باید به حرفهات گوش بدم.سپیده فراموش نکن تو این چند ماهی که من پیشت نیسم بری خونه ی مادرت و پیش اونا زندگی کنی.
-باشه اما این قولو برای همیشه بهت نمی دم.چون من زندگی کردن تو خونه ی تو رو خیلی دوست دارم.اون خونه به من آرامش خاصی می ده.نمی دونم چرا این احساس رو نسبت به اون خونه دارم ولی فکر می کنم یکی از دلیل های وابستگیم اینه که اون خونه مهریه ی ازدواج من و توئه.
یکبار دیگر قطره های اشک در دایره ی چشمهای خوشرنگش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:دلم خیلی برات تنگ می شه.
خم شدم و بوسه ای بر لبش زدم و گفتم:منم همینطور.
-مواظب خودت باش.
آه دیگر نفسم بالا نمی آمد.به سختی جان کندن از اتاق بیرون آمدم و همین که در کنار پدر کیوان ایستادم اشک مثل باران از چشمم سرازیر شد.پدر بیچاره ی کیوان هم کاری جز دلداری دادن من از دستش بر نمی آمد.وقتی از در خروجی بیمارستان رد شدم عاجزانه از خداوند تقاضا کردم کیوان را شفا بدهد و او هر چه زودتر سلامتی اش را به دست بیاورد و به خانه برگردد.چون احساس می کردم به اندازه ی یک دنیا عاشق و محتاجش شده ام.دلم می خواست او زودتر شفا پیدا کند تا بتواند مانند همه ی جوانان هم سن و سال خودش یک عمر سلامت و خوشبخت زندگی کند.
به خانه که برگشتم با دیدن حالو روز پریشان مادر و چهره ی نگران پدر متوجه شدم سیامک ماجرا را برای آنها تعریف کرده است.مادر با درماندگی گفت:سپیده چرا تا امروز مسئله ی به این مهمی رو از ما پنهون کرده بودی؟آخه چرا حاضر شدی بری زن یه آدم مریض بشی.چی شد تا فهمیدی اون مریضه تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی و خودتو بدبخت کنی؟آخه تو فکر نکردی اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته تو این سن و سال بیوه می شی؟فکر نکردی بعد از اون ماجرای طلاقت باید چشم و گوشتو باز کنی و یه شوهر درست و حسابی برای خودت پیدا کنی؟ای خدا بنازم حکمت و کرمت رو.آخه چرا باید جوون پاک و معصومی مثل کیوان به همچین مرضی گرفتار بشه؟
و این بار نوبت پدر بود.با ناراحتی گفت:سپیده جون درسته که تو کار خدا پسندانه ای کردی اما آخه دخترم بهتر بود با مام یه مشورتی می کردی؟چرا خودسرانه همچین کاری کردی؟
باز ماتم گرفتم و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام در می آمد گفتم:چی بگم پدر؟شاید قسمتم همین بود.من کیوان رو دوست دارم.زمانی که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم همین مسئله ی مریضی اون بود.من فقط به خاطر اینکه دوستش دارم باهاش ازدواج کردم.حالا هم تنها آرزوم اینه که اون زودتر خوب بشه و برگرده خونه.پدر شما از خیلی مسائلی که بین من و کیوان وجود داشت بی خبرید.من باید با کیوان ازدواج می کردم.اون چند سال بود که عاشق من بود.من نمی تونستم نسبت به اون بی تفاوت باشم.قبول کنید که من کار بدی نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:معلومه که تو کار بدی نکردی.خدا انشاالله کیوان رو شفا بده.اون جوونه لایقیه.
آهسته گفتم:انشاالله .
و بعد به خلوت اتاقم پناه بردم و تا نیمه های شب یکریز اشک ریختم و گریه کردم و خودم را به خاطر این همه سال نامهربانی در حق کیوان لعنت و نفرین می کردم.
********
بالاخره زمان با خساست گذشت و چهار شنبه رسید و همه آماده شدیم تا به ملاقات کیوان برویم.فقط مژگان در منزل ماند چون حالش زیاد مساعد نبود و ویارهایش به طرز ازار دهنده ای او را اذیت می کرد.آرمان را به مژگان سپردم و همراه پدر و مادر و سیامک راهی بیمارستان شدم.در حالی که می دانستم در این مدت از غده های بدن کیوان نمونه برداری شده و متاسفانه دکترها گفته اند بیماریش به شدت پیشرفت کرده و هر چه زودتر باید کار شیمی درمانی شروع شود بلکه تا حدی از هجوم سلولهای سرطانی جلوگیری شود.
وقتی به بیمارستان رسیدیم در نگاه آول آقای گودرزی را دیدم که جلوی در اتاق کیوان ایستاده بود و مشغول صحبت با مردی بود که او را نمی شناختم.با دیدن من به استقبالم آمد و با پدر و سیامک دست داد.بی تاب و بی قرار وارد اتاق کیوان شدم اما از دیدن جمعیت زیاد فامیلهای کیوان که برای عیادت از او به بیمارستان آمده بودند شگفت زده شدم.شاید چیزی حدود سی چهل نفر از بستگان کیوان که من تا به آن روز آنها را ندیده بودم در اتاق حضور داشتند.مادر کیوان مرا به فامیلهایش معرفی کرد و تا چند دقیقه گرفتار معارفه و احوالپرسی بودم اما فقط خدا می داند که تموم هوش و حواسم متوجه کیوان بود که ارام و مغموم روی تخت دراز کشیده بود و با حالتی عاشقانه و با التماس نگاهم می کرد.انگار آرزو می کرد هر چه زودتر در کنارش بنشینم.سیامک زودتر از من بالای سرش نشست.زمانی که من هم در کنار کیوان نشستم متوجه شدم که چشمهای هر دوشان گریان است.آه کیوان.دور گردنش پانسمان شده بود و نمی توانست زیاد حرکت کند.خیلی تلاش کردم گریه ام را مهار کنم و خودم را با نشاط و با روحیه نشان دهم اما امکان نداشت بتوان کیوان را فریب بدهم.او خیلی خوب از التهاب دل من خبر داشت.آرام دستش را گرفتم و گفتم:سلام.
باصدایی گرفته گفت:سلام حالت چطوره؟
-بد نیستم تو چطوری؟
چشمهایش را بست و گفت:شکر خدا هنوز زنده ام.
و برای چند لحظه هر دو سکوت کردیم.کیوان دوباره چشمهایش را باز کرد و گفت:حال پسرت چطوره؟
به سختی لبخندی زدم و گفتم:حالش خوبه پیش مژگانه.راستی مژگان هم بهت سلام رسوند.خیلی دلش می خواست بیاد ملاقاتت ولی حالش اصلا خوب نبود.آخه خیلی بد ویاره.
-مسئله ای نیست.سلام منو بهش برسون.
و بعد دستش را دور کمرم انداخت و در سکوت به صورتم چشم دوخت.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.دلم می خواست اتاق خلوت بود و می توانستم صورتش را ببوسم اما حیف که ازدحام جمعیت حاضر در اتاق این اجازه را به من نمی داد.
لحظه ای بعد آقای گودرزی به همراه یکی از عموهای کیوان که او را می شناختم در کنارمان ایستادند.به احترام آن دو سر پا ایستادم و سلام کردم.آقای گودرزی آهسته زیر گوشم گفت:سپیده خانوم اگه ممکنه چند لحظه همراه من بیایید.
قبل از اینکه به دنبال او بروم گفتم:کیوان مثل اینکه پدرت با من کار داره.من چند لحظه می رم بیرون و دوباره برمی گردم.
کیوان با روی هم گذاشتم چشمهایش اجازه داد.وقتی از اتاق بیرون آمدم آقای گودرزی اشاره کرد که در کنارش را بیفتم و در همان حال گفت:دخترم دکتر توکلی منتظر ماس که بریم پیشش و برای شروع کار شیمی درمانی بهش اجازه نامه رسمی بدیم.ما باید به دکترها رضایتنامه بدیم که هر چه زودتر کارو شروع کنن.
با دلواپسی گفتم:پدر به نظر شما این درمان مفیده یا اینکه...
آقای گودرزی گفت:انشاالله که مفیده.ما چاره ای جز این کار نداریم.این تنها راه درمانه.
دقایقی بعد رضایتنامه را در حضور دکتر توکلی امضا کردیم و دکتر گفت که از هفته ی آینده کار را شروع می کند.وقتی برای بار دوم به اتاق کیوان برگشتم فامیلهایش رفته بودند و به جز خانواده ی ما و پدر و مادرش کسی نمانده بود.دوباره در کنارش نشستم و این بار بدون اینکه از حضور کسی خجالت بکشم صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان خیلی دلم برات تنگ شده.خواهش می کنم زودتر خوب شو و برگرد خونه.
چیزی نگفت .فقط نگاهم کرد.سیامک با قدمهای سنگین به من نزدیک شد و گفت:سپیده بهتره یواش یواش برای رفتن آماده بشیومثل اینکه پدر...
حرفش را قطع کردم و گفتم:سیامک اگه ممکنه شما برید من خودم میام.هنوز نیم ساعت دیگه تا تموم شدن وقت ملاقات مونده.من می خوام تا آخرین لحظه بمونم.
قبل از اینکه سیامک چیزی بگوید کیوان با صدای لرزان گفت:سپیده بهتره تو هم با بقیه بری.این طوری خیالم راحت تره.
با اصرار گفتم:نه کیوان تازه وقت گپ زدن من و توئه.اجازه بده بازم بمونم.
-نه عزیزم بهتره بری.تمام حرف من همینه.اینکه دلم برات تنگ شده.اینجا برام مثل یه زندانه.اما چی کار کنم چاره ای جز تحمل ندارم.
قطرات اشک در چشمهایم حلقه زد .گفتم:آره کیوان تحمل کن.با امیدواری تحمل کن.تو حتما خوب می شی.
سیامک دستم را گرفت و مرا از روی تخت بلند کرد.دیگر مقاومتی نکردم و در گوشه ای ایستادم.پدر و سیامک با کیوان خداحافظی کردند.قبل از رفتن یکبار دیگر صورتش را بوسیدم و تا لحظه ای که از در بیرون بروم با حسرت نگاهش می کردم و سعی می کردم جلوی اشکهایم را بگیرم به محض بیرون آمدن از اتاق خودم را در آغوش سیامک انداختم و گریه بود و گریه که مثل باران از چشمهایم می بارید.باورم نمی شد بر سر خوشبختی و آسایش زندگی ام چنین بلایی نازل شده است.آخه چرا؟چرا؟پر از سوال بودم.پر از درد و غصه .اما کسی نبود که جواب سوالهایم را بدهد و مرهمی برای دل زخم خورده ام داشته باشد.
*********
یکبار دیگر چهارشنبه با هر جان کندنی که بود رسید و منو سیامک به اتفاق مژگان به ملاقات کیوان رفتیم.این بار به غیر از پدر و مادرش که بالای سرش نشسته بودند کسی برای ملاقات نیامده بود1خدای من!به محض دیدن کیوان چیزی نمانده بود که از شدت ناباوری دیوانه شوم.اصلا باورم نمی شد این کیوان است که روبرویم نشسته .به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود و چهره اش رنجور و بیمار نشان می داد .وقتی به صورت مژگان نگاه کردم متوجه شدم مژگان هم مثل من از دیدن قیافه ی رنجور کیوان شوکه شده است.انگار باور نمی کرد کیوان تا این حد شکسته و پژمرده شده باشد.شاید فقط سیامک بود که پیش بینی چنین وضعیتی را برای کیوان می کرد.به طور حتم او تا به حال مریضهای زیادی را دیده بود که بعد از شیمی درمانی به چنین حال و روزی افتادند.با این حال برای اینکه غصه و عذاب کیوان بیشتر نشود سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.کیوان چشمهایش را بسته بود اما فکر می کنم متوجه حضور شخصی در کنارش شد چون آرام چشمهایش را باز کرد و مرا دید.به دستش سرم وصل شده بود و گردن و بازوهایش هنوز پانسمان بود.صورتم را جلو بردم و همان طور که صورت تکیده اش را می بوسیدم گفتم:سلام عزیز دلم.حالت چطوره؟
بغضش را فرو داد و گفت:زیاد تعریف نداره.اما حالا که تو اومدی احساس می کنم قلبم به تاپ و توپ افتاده.
به سختی لبخندی زدم و سعی کردم جلوی گریه ام را بگیرم.سیامک و مژگان هم بالای سر او نشستند و احوالپرسی کردند.در تمام مدتی که کیوان با آنها صحبت می کرد دستش را در دستم گرفته بودم و پیوسته آن را می بوسیدم.باورم نمی شد کیوان در همین یک هفته این قدر ضعیف شده باشد.با این حال احساس می کردم دستهایش یواش یواش گرم می شود و این مسئله باعث خوشحالی ام شده بود.می دانستم کیوان با دیدن من روحیه می گیرد.ای کاش اجازه داشتم هر روز به دیدنش بیایم اما افسوس که نمی شد .به بدترین نحو ممکن داشتم تقاص نامهربانی هایم را پس می دادم.دست سرنوشت خیلی بیرحمانه تر از آنچه فکرش را می کردم گریبانم را گرفته بود و با سرسختی خرخره ام را فشار می د اد.
یک هفته ی دیگر هم گذشت و من بلافاصله پس از تعطیل شدن دانشگاه شماره ی سیامک را گرفتم و برنامه ام را با او هماهنگ کردم که باز به ملاقات کیوان برویم.سیامک گفت خودش تا نیم ساعت دیگر مستقیما به بیمارستان می رود و من همان لحظه راه افتادم.خوشبختانه هر دو با هم رسیدیم و به اتفاق هم بالا رفتیم ولی چه بگویم از لحظه ای که چشمم به کیوان افتاد.از کیوان به جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی کیوان زیبا و جذاب مرا از پا در آورده بود.کیوان تبدیل به مجسمه ای بی احساس شده بود که فقط مرا نگاه می کرد و دم نمی زد.چشمهای سبز و خوشرنگش حالا دیگر خاکستری شده بود همرنگ مرگ!و از موهای طلایی و قشنگش چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی همه را از بین برده بود.همان جا جلوی در خشک شدم و پاهایم قدرت حرکت نداشت.سیامک که متوجه حیرت من شده بود دستش را زیر بازویم انداخت و کشان کشان مرا به طرف کیوان برد.آرام در کنارش نشستم و دسته گل را روی سینه اش گذاشتم.کیوان چشمهای خمار و دردکشیده اش را متوجه من کرد و به سختی گفت:سپیده.
قطره های اشک در چشمم جمع شده بود و برای اینکه کیوان گریه ام را نبیند سرم را روی سینه اش گذاشتم اما تمام مدت گرمای دستهای سیامک را روی دستم احساس می کردم.بیچاره سیامک او حتی نمی توانست مثل من که یک زن بودم در گوشه ای بنشیند و به راحتی برای کیوان گریه کند و عقده های دلش را خالی کند.تمام مدت دست مرا در دستش گرفته بود و ناراحتی و احساسش را سرکوب می کرد.
لحظه ای بعد با شنیدن صدای پدر کیوان و دکتر توکلی سرم را بالا کردم و به احترام دکتر سرپا ایستادم.دکتر خودش را بالای سر کیوان رساند.وقتی یکبار دیگر کیوان را نگاه کردم متوجه شدم او به شدت بی حال و خمار است و اصلا متوجه عالم اطرافش نیست.آقای گودرزی گفت:سپیده خانم امروز حال کیوان خوب نیست.بهش داروی بیهوشی تزریق شده.اگه ممکنه از ملاقات امروز صرفنظر کنید و اجازه بدید کیوان استراحت کنه.
با بیچارگی گفتم:آخه دلم خیلی براش تنگ شده .چطور می تونم به این زودی برم.؟من باید باهاش حرف بزنم.
بعد بالای سر کیوان ایستادم و گفتم:دکتر حال کیوان داره روز به روز بدتر می شه.این درمانی که شما روی کیوان انجام دادید داره اونو از پا در میاره.ممکنه دیگه ادامه ندید و شیمی درمانی رو متوقف کنید؟
دکتر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:نه دخترم .این کار به هیچ وجه امکان نداره.ما قراره از هفته ی دیگه دووره ی دوم درمان را شروع کنیم.شاید روزهای آینده حال مریض شما از این هم بدتر بشه اما چاره ای نیست.ما مجبوریم ادامه بدیم و گرنه امیدمون به صفر می رسه.
صفحه ی 504
-
وقتی به هوش آمدم اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود .تنها باریکه ی نوری که دیده می شد نور کم جان لامپ راهرو بود که از لای در به اتاق می تابید.با چشم نگاهی به دور و برم انداختم و متوجه شدم روی تخت بیمارستان بستری شده ام اما تمام تخت های مجاورم خالی بود.فقط من بودم که روی یکی از تخت ها دراز کشیده بودم تنهای تنها!وحشتم بیشتر شد.خواستم از تخت پایین بیایم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.دقایقی تلاش کردم اما باز هم موفق نشدم.خیلی خمار بودم.باز خوابم برد.
حوالی ظهر بود که دوباره به هوش آمدم و خواستم از جا بلند شوم که پرستار مانع ام شد و گفت باید سرم دیگری را به دستم وصل کند .با بی قراری به او گفتم:خانوم پرستار حال شوهرم چطوره؟اون زنده اس؟
-فکر می کنم هنوز زنده اس.
-پس اجازه بدید ببینمش.من خیلی نگرانشم.
-نه نمی شه،خواهش می کنم آروم باشید.دکتر دستور دادن شما فعلا بستری باشید .تا دکتر اجازه ندن ما نمی تونیم این کارو بکنیم.
-پس لااقل خانواده ام رو خبر کنید.من باید اونا رو ببینم.
پرستار آرام بخش دیگری تزریق کرد و گفت:باشه تا چند ساعت دیگه اونا رو می بینید.فعلا باید استراحت کنید.
وقتی برای بار سوم به هوش آمدم چشمم به چشمهای ورم کرده سیامک باز شد و زمانی که دیدم او سیاه پوشیده دنیا روی سرم خراب شد .پس کیوان مرده بود!مات و مبهوت به قیلفه ی افراد حاضر در اتاق نگاه کردم.همه سیاه پوشیده بودند و سر و وضعشان خاکی بود.پدر،مادر ،مژگان،مادر کیوان،پدر و عموهای کیوان....همه سیاهپوش و عزادار بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.انگار همه محکوم به سکوت بودند مبادا من دچار احساسات بشوم حتی مادر کیوان!
یکبار دیگر به چشمهای سیامک خیره شدم و گفتم:سیامک کیوان مرده؟
قیافه ی خود سیامک هم بی شباهت به مرده ای متحرک نبود.رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمهایش به رنگ خون قرمز بود.با صدایی که معلوم بود از فرط گریه و زاری بم شده گفت:سپیده بهت تسلیت می گم.کیوان طرفهای صبح تو همون حالت اغما فوت شد.چند ساعت پیش....چند ساعت پیش هم دفن شد...
-آه خدای من!کیوان....کیوان....
لحظه ای بعد اتاق من تبدیل به ماتم سرا شد .صدای شیون و زاری من کم کم دیگران را هم به گریه انداخت و همه یکصدا گریه می کردند و زار می زدند.در میان هق هق گریه مژگان را در آغوش گرفتم و گفتم:مژگان...راستی که بدبخت شدم....آه ای تقدیر بی رحم تو بدجوری از من انتقام گرفتی.کیوان منو بخشید اما تو منو نبخشیدی.تو حسرت کیوان رو برای همیشه به دل من گذاشتی....مژگان تو رو خدا برام تعریف کن وقتی من بیهوش بودم چه اتفاقهایی برای کیوان افتاد؟چرا صبر نکردید من به هوش بیایم و کیوان رو قبل از دفن کردن ببینم؟چرا؟حالا من باید یه عمر در حسرت دیدنش بسوزم و خاکستر بشم....آه کیوان عزیز دلم.....تو اونقدر از من رنجیده بودی که حاضر نبودی منو با خودت ببری....کیوان منو ببخش....من خیلی به تو بد کردم....
مژگان نمی توانست حرف بزند .به سختی چند کلمه به زبان آورد و گفت:سپیده جون خیالت راحت باشه.مراسم کیوان رو با آبرومندی برگزار کردیم.سپیده کاری از دست کسی بر نمی اومد.کیوان قبل از طلوع آفتاب فوت شده بود و باید امروز دفن می شد.یکی دو ساعت پیش کیوان رو تو یه قبر دو طبقه دفن کردیم.عزیزم تو رو خدا اینقدر خودتو ناراحت نکن.کیوان خوشبخت مرد.
قلبم از شنیدن حرفهای مژگان جریحه دار شد.مدام جیغ می زدم و ضجه می کشیدم و التماس های مادر و مژگان برای اینکه خوددار باشم در من تاثیری نداشت.آنقدر جیغ زدم و ناله کردم که دنیا دور سرم چرخید و چشمهایم سیاهی رفت.آخرین صدایی که شنیدم صدای پرستاری بود که پیوسته فریاد می زد:بیرون!همه بیرون...مریض تشنج کرده .برید بیرون باید بهش آرامبخش تزریق کنم...خواهش می کنم زودتر اتاق رو خالی کنید.....
بعد از مرگ کیوان یک ماه تمام در بخش اعصاب و روان بستری بودم و تمام مدت روزگارم همین بود.تشنج،رعشه،گریه و جیغ و فریاد.
من بی وفا حتی نتونستم در مراسم سوم و شب هفت کیوان شرکت کنم.تمام مدت روی تخت بیمارستان افتاده بودم و مثل یه مجسمه ی سنگی فقط نگاه می کردم و قدرت حرف زدن نداشتم.وقتی که تشنج می کردم با تزریق داروی بیهوشی و آرامبخش مرا بی حال و خمار می کردند و زمانی که به هوش می آمدم خودم ترجیح می دادم بخوابم بلکه از زندگی و گذشت زجر آور زمان چیزی نفهمم.مرگ کیوان ضربه ی سنگینی به روح و روانم وارد کرده بود.آنقدر که از زندگی و زنده ماندن متنفر شده بودم و آرزو می کردم خداوند هر چه زودتر نعمت مرگ را به من ارزانی کند بلکه تا دیر نشده و کیوان را گم نکرده ام به آن دنیا بروم و باز در کنار او زندگی کنم!دلم برای آن نگاه همیشه عاشق خیلی تنگ شده بود.دلم برای شنیدن صدای قشنگ گیتار و آوازهای عاشقانه اش تنگ شده بود و همین طور برای بوسه های پر حرارت و شب عشق های با صفایش.من با تمام وجود دلتنگ کیوان بودم و همه ی آرزویم این بود که یکبار به خواب من بیاید بلکه بتوانم روی ماهش را ببینم و به او بگویم با رفتنش چه آتشی به وجودم زده است.خوابیدن به عشق دیدن خواب کیوان تمام دلخوشی من بود.اما حیف که در طول آن یک ماه کیوان هیچ وقت به خوابم نیامد و من در حسرت دیدار دوباره اش پرپر می زدم.
در طول روزهایی که در بیمارستان بستری بودم سیامک پی گیر کار من شده بود تا بتواند برایم از دانشگاه مرخصی بگیرد بلکه به علت غیبتهای زیاد از دانشگاه اخراج نشوم.اما فقط خدا می داند که اصلا برایم مهم نبود او موفق به انجام این کار بشود یا نه.از هر چه که متعلق به دنیای فانی بود بی زار بودم.حتی از حال و روز فرزند خودم هم غافل شده بودم.آرمان را دربست به مادر داده بودم تا خودش از او مراقبت و نگهداری کند.سیامک می گفت کارهایم دست کمی از کارهای دیوانه ها ندارد و من خوب می دانست که او راست می گوید.مرگ کیوان روحیه ام را به طور کامل ویران کرده بود.تصویر چشمهای جذاب و لبخندهای مهربانش حتی برای لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمی رفت.حسرت بودنش وجودم را به آتش می کشید و آرزوی دیدن دوباره اش از زندگی و زنده ماندن متنفرم می کرد.
*******
پس از بستری شدن در بیمارستان راز ازدواجم با کیوان از پرده بیرون افتاد و همه ی فامیل های مادر فهمیدند که من بعد از ماجرای طلاقم دوباره ازدواج کرده ام.حتی فرشاد!یکبار از مادر شنیدم که گفت:سپیده،فرشاد و مهشید اومدن تهران تا ازت دلجویی کننن.اونا می خوان بیان ملاقاتت.من نمی دونم چی بهشون بگم؟
و من در جوابش گفتم:نه مادر،دوست ندارم هیچ کدوم از فامیلات بیان عیادتم مخصوصا فرشاد.اون همیشه به خون کیوان تشنه بود.باور کن حتی شنیدن اسم فرشاد هم منو عصبی می کنه.
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
-
آه که بیچاره و خانه خراب شده بودم .کیوان داشت جلوی چشمهایم پرپر می شد و از دست می رفت اما هیچ کاری از دست من بر نمی آمد.حال و روز خودم هم دست کمی از کیوان نداشت .بعد از بستری شدن او هیچ اثری از سپیده ی زیبا و سرحال گذشته ها دیده نمی شد.این حقیقت داشت که من زودتر از کیوان مرده بودم.و مرده ام بود که به این طرف و آن طرف می رفت و برای زنده ماندن کیوان تلاش می کرد اما تلاشی مذبوحانه و بی نتیجه.
یک هفته بعد از شروع دوره ی جدید شیمی درمانی در روزی که هوا به شدت ابری و بارانی بود برای ملاقات به بیمارستان رفتم و همه امیدم این بود که بتوانم چند کلمه ای با او حرف بزنم چون در طول دو هفته ی گذشته از بس حال کیوان وخیم بود موفق نشده بودم او را در حالت هوشیاری ببینم.با هزار امید و آرزو وارد اتاقش شدم اما از دیدن تخت خالی او شوکه شدم.سراسیمه به طرف پرستار دویدم و سراغ کیوان را از او گرفتم.پرستار گفت:حال مریض شما اصلا خوب نیست.اونو به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردیم.
وحشت زده گفتم:یعنی اون...
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم.پرستار گفت:مریض شما فعلا تو حالت اغمائه.هر وقت به هوش امد می تونید برید اونو ببینید.
با عصبانیت به دنبالش دویدم و گفتم:خانوم شما چرا متوجه نیستید؟من باید شوهرم رو ببینم.اون به من احتیاج داره.این بخش مراقبتهای ویژه کجاس؟من باید هر چه زودتر برم پیش شوهرم.
پرستار برگشت و بهت زده گفت:خانوم بهتره خونسردی خودتون رو حفظ کنید.رفتن به بخش مراقبتهای ویژه قدغنه.به جز کادر پزشکی هیچ کس نمی تونه بره اونجا.شما تنها هستید؟
-بله.
-خب پس بهتره برید خانواده تون رو خبر کنید.ممکنه به وجودشون احتیاج پیدا کنید.
باز به دنبالش دویدم و این بار به حالت التماس گفتمکخانوم تو رو خدا یه کاری کنید که من بتونم برم تو بخش مراقبتهای ویژه .همون طور که خودتون خواستید خانواده ام را خبر می کنم اما تو رو خدا اجازه بدید من برای چند لحظه شوهرمو ببینم.بخدا دارم از دلشوره و التهاب می میرم.آخه بگید چه بلایی سرش اومده.لااقل بگید دکتر شوهرم کجاست؟شاید اون بتونه کمکم کنه.
پرستار گفت:دکتر شوهرتون دکتر توکلیه؟
-بله.
-خیلی خب اینقدر بی تابی نکنید.دکتر تو بخشه.چند لحظه همین جا بنشینید تا برم صداشون کنم.
ساعت حوالی دو بعداز ظهر بود اما از بس هوا ابری و گرفته بود احساس می کردم نزدیک غروبه .چند دقیقه بعد باران سیل آسایی هم شروع به باریدن کرد و غم و غصه ی دلم با بارش بی امان باران بیشتر شد.دیگر قدرت سرکوب بغضم را نداشتم.مثل همان بارانی که داشت می بارید بی امان گریه می کردم و زار می زدم.لحظه ای بعد دکتر توکلی و آقای گودرزی را در انتهای راهرو دیدم.به طرفشان دویدم و گفتم:دکتر تو رو خدا بید چه بلایی سر کیوان اومده؟
دکتر در حالی که سعی می کرد مرا آرام کند گفت:کیوان الان تو حالت اغمائه.نزدیک شیش ساعته که تو این حالته.
با بیچارگی گفتم:چرا دکتر؟چرا این طور شده؟
-چی بگم دخترم؟امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی ولی من ناچارم بگم دیگه کاری از دست من برنمیاد.شیمی درمانی نتونسته سلولهای سرطانی رو مهار کنه.با این حال ما نباید امیدمون رو از دست بدیم.شفای همه ی مریضها دست خداس.الان فقط وقت دعا کردنه.
آه!زانوهایم از شنیدن حرفهای دکتر به لرزه افتاد.احساس می کردم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب تمام بدنم رعشه گرفته است.ای کاش مرده بودم و هیچ وقت این حرفهای دکتر را نمی شنیدم.او داشت کیوان را جواب می کرد!
آقای گودرزی برای اولین بار مرا در آغوش گرفت و اجازه داد عقده های دل دردمندم را روی سرشانه هایش تخلیه کنم.او مرتب مرا دلداری می داد و از من می خواست که آرام باشم اما امکان نداشت من بعد از کیوان لحظه ای احساس آرامش بکنم.من او را می خواستم .با تمام وجودم او را می خواستم و حاضر بودم تمام روزهای عمرم را به کیوان هدیه کنم و خودم به جای او بمیرم اما حیف که کسی احساس مرا نمی فهمید.یکبار دیگر در میان هق هق گریه گفتم:دکتر تو رو خدا اجازه بدید من کیوان رو ببینم.بهتون التماس می کنم.آه دکتر تو رو خدا یه کاری بکنید و گرنه من زودتر از کیوان می میرم.اینو بهتون قول می دم.
دکتر که حالا به شدت غصه دار و ناراحت نشان می داد گفت:باشه دخترم هر کاری بتونم برات انجام می دم.اما برای اینکه بتونی بری تو بخش باید با رئیس بیمارستان صحبت کنم.این کار مستلزم زمانه.تو باید صبر کنی.
-دکتر تا هر وقت که بخواهید صبر می کنم.اما خواهش می کنم امروز منو ناامید از اینجا بیرون نفرستید.
-سعی خودمو می کنم .کمی خونسرد باش.
اما من هرگز قادر نبودم گریه ام را مهار کنم ،هرگز.همان طور که اشک می ریختم و گریه می کردم شماره ی موبایل سیامک را گرفتم و از او خواستم زود خودش را برساند.سیامک با دلواپسی صحبت می کرد اما من بدون اینکه با او خداحافظی کنم تلفن را قطع کردم و سرم را میان دستهایم گرفتم و تا آمدن او یکریز گریه کردم.وقتی سیامک آمد ساعت سه بعداز ظهر بود.سیامک هم به محض دیدن تخت خالی کیوان رنگ و رویش را باخت و سراسیمه به طرف من دوید و پرسید:کیوان کجاست؟
به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:کیوان بیهوشه.تو بخش مراقبتهای ویژه اس.آه سیامک راستی که بدبخت شدم.
سیامک هم با بیچارگی زانوی غم در بغل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:خدایا پناه می برم به تو.ما رو ناامید نکن.
یکی دو ساعت دیگه هم گذشت.هوا کاملا تاریک شده بود .در تمام این مدت روی تخت خالی کیوان نشسته بودم و یکریز اشک می ریختم و کاری جز دعا کردن نداشتم.سیامک هم در طول اتاق قدم می زد و پابه پای من گریه می کرد.لحظه ای بعد مادر کیوان هم به جمع مان اضافه شد.احساس کردم آقای گودرزی مخصوصا او را به بیمارستان آورده تا به من دلداری دهد و مرا آرام کند!و حتم دارم به او دستور داده بود مطلقا در حضور من گریه و زاری نکند و فقط مرا دلداری بدهد.بیچاره خانوم گودرزی او مادر کیوان بود!
حوالی غروب همان پرستاری که ظهر با او صحبت کرده بودم به سراغم آمد و این بار با لحن مهربانتری گفت:خانوم شوهرتون حدود یک ساعته که به هوش اومده و می خواد شما رو ببینه.خواهش می کنم زیاد طول ندید.چند کلمه باهاش صحبت کنیو زود بیاید بیرون.
به سبکی یک پرنده از تخت پایین آمدم اما تمام مدت مثل یک طفل که محتاج حمایت کسی باشد دست سیامک را چسبیده بودم و او کشان کشان همراه خودم می بردم.پرستار ما را به بخش برد و دستور داد روپوشهای سبز رنگ مخصوصی را بپوشیم و جلوی دهانمان ماسک بگذاریم.بدون کوچکترین مخالفتی لباس را پوشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد اتاق کیوان شدم.روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های زیادی بالای سرش وجود داشت.روی صورتش ماسک اکسیژن گذاشته بودند و به دستهای عاشق و هنرمندش سوزنهای سرم و سیمهای زیادی وصل شده بود.با دیدن کیوان در آن وضعیت از زندگی و زنده ماندن سیر شدم و با وحشت گفتم:سیامک!
حال و روز سیامک هم دست کمی از من نداشت.رنگ از چهره اش پریده بود و دستهایش از شدت ناراحتی به وضوح می لرزید.نفس عمیقی کشید و گفت:به خدا توکل کن و برو جلو.هر چی خدا بخواد همون می شه.
قدمهایم سنگین بود و نفسهایم به شماره افتاده بود.یواش یواش نزدیک شدم و آرام در کنارش نشستم.پرستار ماسک را از صورتش برداشت و من آهسته صدایش زدم:کیوان.
به سختی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفاومدی سپیده من؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره کیوان منم .سپیده ی به غروب رسیده ی تو.
کیوان با همان صدای ضعیف گفت:نه عزیزم این حرف رو نزن.تو باید حالا حالا ها زنده بمونی و بچه ات رو بزرگ کنی.ببین سپیده حال من اصلا خوب نیست.هیچ بعید نیست همین امشب کارم تموم بشه.می خوام ازت خواهش کنم بعد از من خودتو فراموش نکنی.اینو بدون من هیچ وقت تحمل دیدن ناراحتی تو رو ندارم.پس خواهش می کنم خیلی منطقی با این واقعیت کنار بیا.من دوست دارم برای همیشه تو خاطره ی تو زنده بمونم.اصلا دلم نمی خواد بعد از مردنم برام دلسوزی کنی.من دوست دارم محبت تو همیشه رنگ عشق داشته باشه.متوجه منظورم می شی؟
هیچ وقت تا این اندازه از زندگی سیر نشده بودم.دستش را گرفتم و گفتم:آره کیوان متوجه ام.باور کن تمام محبت های من به خاطر این بود که عاشقت شدم.من بهت قول داده بودم یادت نیست؟همون شب که اومدی خواستگاریم این قولو بهت دادم.
-چرا عزیزم خوب یادم میاد.خوشحالیم از اینه که حالا خوشبخت می میرم.
یکبار دیگر سیل اشک از چشمهایم سرازیر شد و این بار به هیچ وجه قادر نبودم گریه ام را مهار کنم.با بیچارگی گفتم:کیوان تو نباید تسلیم بشی.تو رو خدا بازم استقامت کن.آخه این حرفها چیه که داری می زنی؟من مطمئنم خیلی زود تو رو برمی گردونن تو بخش.
-نه سپیده بهتره واقعیت رو قبول کنی.کار من تمومه و زنده موندنم هیچ فایده ای نداره.من همیشه آرزو می کنم روزی که اجلم رسید و خواستم به دنیای ارواح برم یه روح جوون باشم،نه یه روح پیر و به درد نخور.باور کن من الان خیلی برای مردن هیجان زده ام.اصلا هم از اینکه رو لبه ی مرگ وایستادم ناراحت نیستم.تنها چیزی که ناراحتم می کنه وجود نازنین توئه.باور کن اگر مردن من باعث آزار تو بشه هیچ وقت روی آرامش رو نمی بینم.پس خواهش می کنم همین الان بهم قول بده که بعد از من خودتو فراموش نمی کنی.سپیده تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این قولو به من بده.
-کیوان تو رو خدا این حرفها رو نزن.قرار نبود حالا که بعد از دو سه هفته دربه دری موفق شدم باهات حرف بزنم همچین چیزهایی بشنوم.
-گریه نکن عزیزم.به خدا مردن هیچ ترسی نداره.من قبلا هم دنیای ارواح رو تجربه کردم.باور کن دنیای بعد از مرگ خیلی قشنگه.من بهت قول می دم به محض اینکه پام به اون دنیا رسید هر طور شده خدا رو راضی کنم که اجازه بده من برگردم پیشت.حتی اگه شده فقط یه روح محافظ باشم.مطمئن باش من خیلی زود برمی گردم پیشت و برای همیشه از روحت مواظبت می کنم.
مفهوم حرفهای کیوان رو نمی فهمیدم.فکر می کردم در حال هذیان گفتن است اما چیزی که بیشتر از هر مسئله ای آزارم می داد این بود که او تمام مدت چشمهایش را بسته بود و مرا نگاه نمی کرد.با التماس گفتم:کیوان تو رو خدا چشمهاتو باز کن و منو نگاه کن.پس چرا نگام نمی کنی؟نکنه دلت برام تنگ نشده.ها؟
با کلماتی بریده بریده گفت:می....می...می ترسم.سپیده می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل باشه.می ترسم نگاهت کنم و جون دادن برام سخت بشه.این طوری بهتره.
-آه کیوان.تو رو خدا چشمهاتو باز کن و نگاه قشنگت رو ازم دریغ نکن.کیوان دلم داره آتیش می گیره.تو رو خدا ناهمربونی های منو تلافی نکن.
کیوان یواش یواش چشمهایش را باز کرد و من یکبار دیگر به چشمهای جذابش خیره شدم و فقط خدا می داند چقدر محتاج نگاه کردن به آن چشمها بودم که سالها برای دیدن نگاه مهربان من انتظار کشیده بود.صورتم را جلو بردم و چشمهای کیوان را بوسیدم .چندین و چند بار چشمهایش را بوسیدم و در همان حال نگاهم به سیامک افتاد که داشت بی محابا گریه می کرد و از اینکه پرستارها گریه اش را ببینند خجالت نمی کشید.
دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.کیوان به شدت نفس نفس می زد و پلکهایش پیوسته می لرزید و دستهایش یخ کرده بود.زمزمه اش را شنیدم که گفت:سپیده فکر می کنم فقط یه آرزوی دیگه توی سینه ام مونده....آره فقط یه آرزوی دیگه...اینکه خدا تا سپیده ی صبح فردا منو زنده نگه داره چون من دوست ندارم توی تاریکی شب جون بدم.دلم می خواد تو نور و روشنایی سپیده ی صبح جون بدم و برای همیشه جزیی از وجود تو بشم.آه .....سپیده....
ناگهان پلک های کیوان روی هم افتاد و لبهایش از حرکت ایستاد .من فریاد کشیدم و پرستار را صدا زدم.سیامک به طرفم دوید و زود خودش را به من رساند .پرستارها و دکترها بالای سر کیوان حلقه زدند و مرا به زور از او جدا کردند.هر چه به انها التماس کردم اجازه بدهند باز کنار کیوان بمانم موافقت نکردند.در حالی که ضجه می زدم گفتم:سیامک یعنی کیوان مرد؟
سیامک با چشمهای گریان و در میان گریه گفت:نه هنوز زنده اس.
مثل آدمهای روانی فریاد زدم:به من دروغ نگو سیامک اون مرد.آره کیوان من مرد.اون بی وفا رفت و منو تنها گذاشت.آه خدا....خدایا به دادم برس....منم می خوام بمیرم....من نمی خوام بعد از کیوان زنده بمونم....نه!منم می خوام بمیرم...
چند پرستار به سراغم آمدند و مرا همراه خودشان از بخش بیرون بردند.هیچ نفهمیدم چه محلولی به من تزریق کردند که در یک لحظه سست شدم و پلکهایم روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.....
صفحهی 510
-
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
حدود یک هفته قبل از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم این در حالی بود که هنوز سر قبر کیوان نرفته بودم و اصلا باورم نمی شد او را در آن قبر تنگ و تاریک دفن کرده اند.احساس می کردم همان طور که خودش می گفت به یک خواب شیرین رفته و در دنیای ارواح با فرشته ی رویایی خودش خوشبخت است .روزی که از بیمارستان مرخص شدم مادر با اصرار و التماس از من خواست که به خانه ی پدری ام بروم و دوباره با آنها زندگی کنم .می گفت:سپیده آخه می خوای بری تک و تنها تو خونه ی کیوان زندگی کنی که چی بشه؟باور کن خود کیوان هم راضی به این کارهای تو نیست.تو با این کارهات روح اون خدابیامرز رو عذاب می دی.
اما من از مفهوم حرفهای مادر چیزی سر در نمی آوردم.با سرسختی در جوابش گفتم:نه مادر خونه ی کیوان تنها جائیه که من توش احساس آرامش می کنم.اون خونه مهریه ی ازدواج من و کیوانه.اون خونه برای من پر از خاطره اس.اونجا هنوز بوی کیوان رو می ده.من صدای قشنگش رو تو تنهایی اون خونه می شنوم و احساس می کنم اونجا بهش نزدیکترم.
آه چهل روز گذشت.چهل روز سیاه تر از شب.بالاخره به قبرستان رفتم تا برای اولین بار سر قبرش بنشینم و برای شادی روحش فاتحه بخونم.خداوندا تا لحظه ای که چشمم به اسم کیوان افتاد که روی سنگ قبر حک شده بود صدای شیون و زاری ام به هوا بلند شد.باز همان پنج تا حرف صمیمی"ک ی و ا ن"
با دست سنگ قبرش را لمس کردم و در میان زار زار گریه گفتم:کیوان....کیوان چطور دلت اومد منو تنها بذاری و بری؟ما تازه به هم رسیده بودیم.راستی که خیلی بی وفا بودی.تا فهمیدی دوستت دارم ،تا فهمیدی عاشقت شدم،رفتی و منو دربه در کردی.کیوان مگه نگفتی که منو بخشیدی؟پس چرا داغ خودتو به دلم گذاشتی؟چرا نامهربونی های منو تلافی کردی؟آه کیوان تو خیلی بی رحم تر از من بودی.اگه من نامهربون بودم،اگه من بی رحم بودم دست کم اونقدر معرفت داشتم که بعد از دو سه سال دوری برگردم پیشت اما تو چی؟تو رفتی که هیچ وقت برنگردی.آخ بی وفا چرا این کارو با من کردی؟چرا؟چرا؟
تمام افراد حاضر در آن مجلس با دیدن گریه های من خون گریه می کردند.من آنقدر گریه کردم و ضجه زدم که باز از هوش رفتم و از همان سر مزار یکسره مرا به بیمارستان بردند و باز بستری شدم.اما این بار دکترهای روانکاو بخش اعصاب و روان از من قطع امید کردند و در جواب مادر که از آنها پرسید:دکتر پس تکلیف دخترم چی می شه؟می گفتند:متاسفانه از دست ما کاری بر نمیاد.دختر شما اصلا با ما همکاری نمی کنه.ما فقط می تونیم با داروها و قرصهای آرامبخش دخترتون رو بیهوش و بیحال کنیم اما درمان افسردگی و ناراحتی روحی دختر شما تا زمانی که خودش حاضر به همکاری نشه امکان نداره.دختر شما احتیاج به یک شوک داره.یه اتفاق پیش بینی نشده که به طور ناگهانی اونو به زندگی برگردونه.چیزی در حد یه معجزه.و اگر این اتفاق نیفته تا چند ماه دیگه افسردگی شدید وضع اعصاب و روانش رو بدتر می کنه.اون وقت احتمال بهبودش به صفر می رسه.
در حالی که تاثیر آرامبخش یواش یواش خمارم می کرد زمزمه کردم:دکتر ابله فکر می کنه دل شکسته ی من با یه تحول بند می خوره و دوباره مثل اولش می شه.من فنا شدم.کارم تمومه.نظریه های پوچ و احمقانه ی این دکتر ه حرفهای به درد نخوریه که فقط برای خالی نبودن عریضه توصیه می کنه.اما فقط خدا می دونه که من اصلا دلم نمی خواد خوب بشم و مجبور بشم بدون کیوان توی این دنیای بی رحم زندگی کنم.من باید برم،اون به من احتیاج داره.من مطمئنم کیوان هنوزم عاشقمه.وای اگه منو یادش بره!اگه یه روز بمیرم و متوجه بشم کیوان دیگه دوستم نداره .اونوقت باید چه کار کنم؟آه خدایا من باید هر چه زودتر بمیرم و برم اون دنیا چون می ترسم دیر بشه و فرشته های قشنگ عالم ارواح عشق منو از کیوان بدزدن....
همان طور که هذیان می گفتم و با خودم حرف می زدم پلکهایم روی هم افتاد و با یاد کیوان خوابم برد و برای اولین بار بود که بعد از مرگ کیوان خواب دیدم.اما یک خواب گنگ و نامفهوم .یک خواب کدر و دلگیر.
خواب دیدن در دل یک جنگل سر سبز و یک دشت قشنگ و رویایی در حال قدم زدن هستم.ناگهان شبحی را دیدم که در اوج یک تپه ی سرسبز ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را تنگ کردم تا او را بهتر ببینم اما شبح نورانی زحمت مرا کم کرد و خودش برای دیدنم پا پیش گذاشت.هاله ی دور صورت شبح اونقدر نورانی بود که نمی تونستم به خوبی نقش صورتش رو تشخیص بدم.قدمی به جلو گذاشتم و خواستم صورتش را لمس کنم اما...اما او خیلی زود از جلو چشمهایم فرار کرد....با بیچارگی به دنبالش دویدم ولی هرگز به او نرسیدم.سرانجام خسته و درمانده از تلاشی مذبوحانه کنار رودخانه دراز کشیدم و قطره های اشک پیوسته از چشمم فرو می چکید.می دانستم آن شبح نورانی کیوان بود اما غصه ام از این بود که کیوان حتی در عالم واب هم قصد تلافی کردن نامهربانی های منو داشت.
همان طور که روی زمین سرسبز دراز کشیده بودم و ریز ریز گریه می کردم ناگهان احساس کردم چیزی در درونم حرکت کرد و یک حرکت ناگهانی بدنم را لرزاند.انگار یکبار دیگر حامله شده بودم.!
با وحشت دستم را روی شکمم گذاشتم و نمی توانستم باور کنم که حامله شده ام اما مطمئن بودم چنین احساسی را قبلا هم تجربه کردم.درست در همان روزهایی که آرمان را حامله بودم بارها چنین حملاتی را در شکمم احساس کرده بودم.وحشتم از این فکر بیشتر شد و سراسیمه از جا پریدم اما از آن سرزمین رویایی و آن جنگل زیبا اثری نبود.بلکه در گوشه ای از یک اتاق تاریک و دلگیر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.
چند بار پلک زدم و نگاهم به پرستار افتاد که بالای سرم نشسته بود.پرستار وقتی فهمید من به هوش آمده ام گفت:باز که داشتی تو خواب گریه می کردی،عزیزم تو چرا آرامش نداری؟کی می خوای دست از خودآزاری برداری؟تو حدود دوهفته اس که اینجایی اما مدام توی خواب و بیداری گریه می کنی و با خودت حرف می زنی.
چند لحظه ای به صورت پرستار خیره شدم .ناگهان با حالتی عصبی فریاد زدم:به چه حقی منو از خواب بیدار کردیلعنتی؟چرا منو از ئنیای قشنگم بیرون کشیدی؟...آه خدای من،نکنه کیوان ازم دلخور بشه و فکر کنه من بازم از پیششون فرار کردم؟....آه ای پرستار مزاحم،لعنت به تو،...لعنت به همه تون....چرا نمی ذارید من راحت زندگی کنم؟....از جون من چی می خواهید؟...ولم کنید....لعنتی ها ولم کنید....
و باز صدای پرستار را شنیدم که همکارانش را صدا می زد تا به اتاق من بیایند و دست و پای مرا بگیرند تا او باز هم به من آرامبخش تزریق کند.
**********
فصل هفتم
سه هفته بعد از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم اما دوباره به خانه ی کیوان برگشتم و اصرار و التماس های مادر راذ برای اینکه از انزوا دست بکشم نادیده گرفتم.با اینکه خیلی دوست داشتم به وصیت کیوان عمل کنم و خودم را فراموش نکنم اما قدرت انجام این کار را نداشتم.من پاک خودم را باخته بودم و از زندگی بریده بودم.مادر بیچاره برای متقاعد کردنم دست به هر کاری می زد.شب و روز نذر و نیاز می کرد.حتی دست به دامن مادر کیوان شده بود تا او با من صحبت کند و مرا تسلی بدهد.خانوم گودرزی با اینکه خودش هم داغدیده بود بلاکش من شده بود و هر روز به دیدنم می آمد و از من می خواست که صبور باشم و به زندگی آشفته ام سر و سامانی بدهم.
دو شب بعد از مرخص شدن از بیمارستان پدر و مادر کیوان به اتفاق سیامک و پدر و مادر همه به دیدنم آمدند.در آن مجلس پدر کیوان با تحکم از من خواست که از انزوا و افسردگی دست بکشم و به روال عادی زندگی ام ادامه دهم.آنها برایم هدیه آورده بودند.چند قواره پارچه و پیراهن های رنگی و همان شب به هر ترتیبی که بود سیاه را از تنم در آوردند.اما من در دل هنوز عزادار بودم و دنیا برایم بدون کیوان سیاه و ظلمانی بود.تا زمانی که دور و برم شلوغ بود ناراحتی و افسردگی ام را پنها می کردم اما به محض اینکه تنها می شدم باز شب و روزم غصه بود و گریه.همیشه در خلوت خودم با کیوان حرف می زدم و با او درد دل می کردم.گاهی اوقات گیتارش را برمی داشتم و با اینکه چیزی بلد نبودم به یاد کیوان دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و احساس می کردم او روبرویم نشسته است.هر شب هنگام خواب پیراهنش را به تن می کردم و احساس می کردم او مرا در آغوش گرفته است.آه هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق کیوان شده باشم.مرگ او تا سر حد جنون مرا افسرده و منزوی کرده بود .
******
در یکی از بعد از ظهرهای اوایل ماه دی،روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و در حال نوشتن یک قصه بودم .یک قصه ی قشنگ و عاشقانه در مورد خودم و کیوان.قصه ی زیبایی که پاراگراف آخر آن من و کیوان را به هم می رساند.همان طور که با شور و هیجان زیاد پاراگراف آخر را می نوشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد و باز یک مزاحم دیگر مرا از عالم افکارم بیرون کشید.دست از کار کشیدم و با حالتی عصبی در را باز کردم اما از دیدن سیامک که پشت در ایستاده بود خوشحال شدم .سیامک تنها کسی بود که در خانه ی من همیشه به رویش باز بود .با خوشروئی به او گفتم:سلام سیامک،چرا نمی آیی تو؟
سیامک به داخل آمد و گفت:سپیده ساعت شش بعداز ظهره.مگه خونه ی تو چراغ نداره که تو تاریکی و ظلمت نشستی؟
-چرا سیامک ولی....
-ولی چی؟نکنه می خوای خودتو با این کارها دیوونه کنی.ها؟فکر می کنی با این کارها ی تو شرایط روزگار عوض می شه و کیوان دوباره زنده می شه؟
از شنیدن حرفهای سیامک عصبی شدم .نمی دانم چرا هیچکس نمی فهمید من فقط با همین خواب و خیالات دلخوشم.برای اولین بار با لحن تندی به او گفتم:سیامک شرایط روزگاری که شما توش زندگی می کنید چه عوض بشه،چه عوض نشه،برای من هیچ فرقی نداره.من توی دنیای خودم زندگی می کنم.توی دنیای من همه چیز مطابق سلیقه ی من اداره می شه.هر وقت قلمم را برمی دارم و یه قصه می نویسم می تونم شرایط روزگار رو هر طور که می خوام عوض کنم.
بعد با لحن مهربان تری ادامه دادم:سیامک تنها دلخوشی من همین خیال پردازی هاس.شماها نباید همین یه شانس رو هم از من بگیرید.
سیامک گفت:ولی من اومدم تو رو برگردونم به دنیای خودمون.سپیده احساساتتو بذار کنار ،تو عاقل تر از این حرفهایی.تا یکی دو هفته ی دیگه ترم زمستونه ی دانشگاهها شروع می شه.تو باید بری دانشگاه و درست رو ادامه بدی.نکنه دلت می خواد از دانشگاه اخراجت کنن؟یادت رفته چقدر تلاش کردی تا از دانشگاه تهران پذیرش بگیری؟یادت رفته تو یه دانشجوی نمونه بودی؟یادت رفته دلت می خواست یه هنرپیشه ی معروف بشی؟سپیده تو رو خدا عاقل باش.باور کن روح کیوان با این کارهای تو در عذابه.
صفحه ی 520
-
از اینکه سیامک مرا تشویق می کرد عاقل باشم و منطقی فکر کنم خیلی عصبانی شدم فریاد زدم:عقل؟کدوم عقل سیامک؟کدوم منطق؟لعنت به هر چی که اسمشو می ذارن عقل و منطق.من دیگه حالم از این عقل و منطق به هم می خوره.می دونی همین عقل و منطق لعنتی بود که منو به اینجا کشوند.؟ای کاش هیچ وقت سعی نکرده بودم عاقلانه رفتار کنم.ای کاش من هم مثل همه ی دخترها احساساتی می رفتم دنبال خوشگذرونی و تمام مدت عشق و صفا می کردم.ای کاش از همون روز اول خودمو تسلیم کیوان می کردم و بی خیال هر چی درس و دانشگاه می شدم.نه سیامک همان طور که گفتم تنها دلخوشی من فقط همین یه احساسه.من به هیچ قیمتی حاضر نیستم به دنیای بی رحم شماها برگردم.اون دنیای کثیف و حسود طاقت دیدن خوشبختی منو نداره.تا حالا همه ی اونهایی رو که دوست داشتم از من گرفته.
سیامک که از شنیدن حرفهای من هاج و واج مانده بود با درماندگی گفت:آخه تو به چه قیمتی می خوای از زندگی دست بکشی؟به قیمت نابود کردن آینده ی بچه ات؟ببین خواهر من،بچه ات از نعمت داشتن پدر محرومه چرا می خوای اونو از نعمت داشتن مادر هم محروم کنی؟این طفل معصوم چه گناهی داره؟
آرمان را در بغلش گرفت و ادامه داد:سپیده به صورت این بچه نگاه کن .ببین چقدر ضعیف شده؟چرا اینقدر در حق این بچه نامهربونی می کنی؟من یادم نمیاد تو این دو ماهی که از مرگ کیوان گذشته حتی یه باربه سر بچه ات دست نوازش کشیده باشی.آخه چرا؟گناه این بچه چیه که باید همچین مادرنامهربونی داشته باشه؟یادت رفته کیوان پسرتو چقدر دوست داشت؟فکر می کنی اون حالا خیلی خوشحاله که می بینه تو هیچ توجهی به بچه ات نداری و می خوای خودتو دیوونه ی روانی بکنی؟بعدشم که تشریف بردی تیمارستان بچه ات آواره ی خونه ی من و مادر می شه.یا شاید هم دوباره می ره زیر دست همون بابای مجنون و احساساتیش.سپیده تو رو خدا سر عقل بیا.آخه این چه بازیه که راه انداختی؟تو چرا متوجه نیستی مرگ با هیچکس تعارف نداره.؟دیر یا زود این پدیده ی طبیعی یقه ی همه مون رو می گیره.نکنه فکر کردی ما می خواهیم صد سال عمر کنیم که این قدر برای کیوان بی تابی می کنی؟نه عزیزم این فکر تو اشتباهه.هیچ بعید نیست یه سال دیگه،یا ده سال دیگه،یا شاید هم یه ساعت دیگه اجلمون سر برسه و ما هم راهی اون دنیا بشیم.مرگ مهمونیه که با هیچ کس تعارف نداره.اما حالا وقت زندگی کردنه.سپیده تو هنوز یه دنیا کار ناتموم داری که باید بهش برسی.تو باید حالا حالاها زنده بمونی و مثل یه مادر فداکار و نمونه بچه ات رو بزرگ کنی.
با درماندگی در گوشه ای نشستم و در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم گفتم:حق با توئه.سیامک من واقعا مادر بی عاطفه ای هستم .من یکی دو ماهه که به طور کل آرمان رو فراموش کردم و از حال و روزش بی خبرم.کیوان خیلی پسر منو دوست داشت.حتما از اینکه می بینه من نسبت به بچه ام بی تفاوت شدم ازم ناراحت می شه.
سیامک دستم را گرفت و گفت:خیلی خب گریه نکن.تو این دو سه ماهه تمام مدت کارت همین بوده.دیگه کافیه.
و در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کرد گفت:فراموش نکن کیوان صمیمیترین دوست من بود.من کیوان رو مثل چشمهای خودم دوست داشتم،مثل یه برادر.باور کن حالا دل منم خیلی براش تنگ شده اما قبول کن که من نمی تونم تمام مدت یه گوشه عزا بگیرم و برای از دست دادنش گریه کنم.می دونی چرا؟برای اینکه من کیوان رو خیلی خوب می شناسم.می دونم اون حتما رفته یه گوشه ی قشنگ بهشت رو برای خودش قرق کرده و الان هم حسابی سرگرم کشف اسرار اون دنیاس.آخه کیوان خیلی دوست داشت زودتر پاش به اون دنیا برسه و بفهمه اونجا چه خبره.تو هم باید همین کارو بکنی.یعنی باید صبور باشی و استقامت کنی.تو نباید با این خودآزاری هات روح کیوان رو عذاب می دی .مطمئن باش اون راضی به این کارهای تو نیست .
-می فهمم سیامک اما...
-دیگه اما نداره .تو باید همین الان حاضر بشی و همراه من بیای.مادر طفلکی این روزها خیلی غصه ی تو رو می خوره.تو باید همین امشب بیای بریم خونه ی ما مهمونی.
عاقبت در برابر اصرار سیامک تسلیم شدم و همراه او به راه افتادم و دقایقی بعد به خانه اش رسیدیم.سیامک در ورودی ساختمان را برایم باز کرد اما خودش داخل نشد.دوباره سوار ماشین شد و گفت:من می رم تا سر این خیابون و چند لحظه دیگه بر می گردم.تو برو بالا و زنگ بزن.مژگان در رو برات باز می کنه.
زیاد کنجکاوی نکردم و بالا رفتم و زنگ را به صدا در آوردم اما کسی در را باز نکرد.دوباره زنگ زدم اما باز هم خبری نشد.زیر لب گفتم:این سیامک مردم آزار هنوز اخلاق زشت خودشو ترک نکرده.به زور منو آورده اینجا بعدشم می ذاره می ره.حتما مژگان رفته بیرون.آه خیلی بد شد .حالا باید تا اومدن سیامک پشت در بمونم.
با همان اعصاب خراب و در حالی که خیلی از دست سیامک عصبانی بودم چشم به خیابون دوختم تا او بیاید اما در همان لحظه صدای آمرانه ی مردی به گوشم خورد که گفت:باز که دیر کردی خانوم قشنگه.می دونی خیلی وقته منو منتظر گذاشتی؟
صدا به نظرم خیلی نرم و آشنا می آمد.احساس می کردم این صدا متعلق به ارمان عزیزم است اما حیف که باز در عالم خیالات و توهم این صدا را می شنیدم.لحظه ای گذشت.یواش یواش فضای راه پله از بوی عطر آشنایی پر شد!هر چه زمان می گذشت بوی دلنشین آن عطر بیشتر می شد.ناگهان احساس کردم دست مردانه ای آرام روی دستم لغزید و دستم را در پنچه های خودش گرفت.هراسان برگشتم و فریاد زدم:آرمان!
- س....سلام سپیده.
-اوه آرمان!باورم نمی شه ،تو؟
-سپیده چقدر تغییر کردی؟
وای خدا،ضربان قلبم همچون انفجار بمب های مهیب شده بود.او آرمان بود.واقعا خودش بود که با آن نگاه گیرا هنوز هم عاشقانه نگاهم می کرد.با حالتی ناباور پوست صورتش را لمس کردم و گفتم:آرمان این خودتی؟
و او با همان لحن دلنشین که مدتها آرزوی شنیدنش را داشتم گفتم:آره خودمم.آرمان فراموش شده ی تو.
اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سر خورد و از شوق دیدن دوباره ی او به وجد آمدم و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید گفتم:آخه تو از کجا منو پیدا کردی؟تو توی خونه ی سیامک چه کار می کنی؟
دستم را فشرد و گفت:درسته که من صاحب این خونه نیستم ولی فعلا من میزبانم و تو مهمون.توقع داری رو پاشنه ی در جوابتو بدم؟
مرا به داخل آپارتمان سیامک برد.برای چند لحظه هر دو به صورت هم خیره شدیم در حالی که با حالتی ناباور دست هم را گرفته بودیم.چقدر دلم برای نگاه کردن به آن صورت زیبا تنگ شده بود .به راستی باور نکردنی بود آرمان جلوی چشمهای من بود .اما انگار می دانست من هنوز عزادارم چون به طور واضح سعی می کرد جلوی هیجان و احساسات خودش را بگیرد.با این حال سکوت را شکست و گفت:چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت.
با همان حالت بهت زده گفتم:منم همین طور.
-شنیدم پسرت هم اسمه منه.آره؟
به صورت پسرم نگاه کردم و گفتم:آره هم اسمه توئه.!
دستش را بالا گرفت و گفت:بذار ببینمش.
آرمان را به دستش دادم و او با دقت به چهره اش نگاه کرد .بعد گفت:پسرت خیلی قشنگه.درست مثل خودت.
و با همان نگاه عاشق قدیمی به صورتم خیره شد .اما احساس گنگی داشت.شاید فکر می کرد من دیگر عاشق او نیستم.آهی کشید و گفت:فوت شوهرت رو تسلیت می گم.باور کن خیلی از شنیدن این خبر متاسف شدم.
سرم را پاییین انداختم و سعی کردم از ابراز احساسات خودداری کنم.راستش خجالت می کشیدم در حضور آرمان برای مرد دیگری احساساتی بشوم.آهسته و زیر لب گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
اما او به آرامی سرم را بالا گرفت و گفت:شنیدم خیلی عاشق شوهرت بودی.اوه نه نه،ببخشید .به من گفتن هنوزم عاشقشی.
در جوابش حرفی به جز سکوت نداشتم.چند لحظه نگاهم کرد .بعد با حالتی سرخورده گفت:اون روزها وقتی به من و احساسم پشت پا زدی و ترکم کردی ،وقتی شنیدم با یکی دیگه نامزد کردی و منو فراموش کردی حدس زدم باید شوهرتو خیلی دوست داشته باشی که به خاطرش از من گذشتی.
بعد از نفسی عمیق ادامه داد:آره حدسم درست بود.تو خیلی بهش وفاداری.امروز سیامک از علاقه ی تو به شوهرت چیزهایی بهم گفت که من مطمئن شدم تمام حدسهام درست بوده.خب....شاید اون لیاقتش رو داشت و من نداشتم.
آرمان چقدر افسرده بود!با دستپاچگی گفتم:نه آرمان تو اشتباه می کنی من هیچ وقت فراموشت نکردم.باور کن حریم عشق تو هنوز تو قلب من محفوظه.اما من مجبور بودم با شوهر سابقم ازدواج کنم برخلاف تصور تو مردی که من باهاش ازدواج کردم ،مردی که پدر بچه ی منه،اون هنوز زنده اس.کیوان شوهر دوم من بود.
با بهت و حیرت گفت:چی گفتی؟
باز سرم را پایین انداختم و در حالی که به سختی گریه ام را کنترل می کردم گفت:آره کیوان شوهر دوم من بود.من و کیوان فقط یه ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم اما...
آرمان انگار از خواب غفلت و بی خبری پریده بود.یکبار دیگر با شگفتی گفت:یعنی پدر این بچه هنوز زنده اس؟
-آره خوشبختانه زنده اس!
هنوز بهت زده بود.پسرم را به دستم داد و یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.در همان حال سرش را تکان داد و گفت:اما من باور نمی کنم تو توی این سن و سال دوبار ازدواج کرده باشی.آخه چه اجباری در میون بود که خودتو به این وضع دچار کردی؟
دیگر تاب مقاومت نداشتم .اشکهای گرمم روی صورتم روان شد و عقده های سرکوب شده ام سرباز کرد.واقعا شرم داشتم به روی آرمان نگاه کنم.زیر باران نگاه پر طعنه اش احساس حقارت می کردم.احساس بیچارگی!با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:آرمان خواهش می کنم منو تحقیر نکن.تقدیر من این طوری بوده.اوضاع و احوال زندگی من همینه که می بینی.من فنا شدم.اوه آرمان من خیلی سختی کشیدم.خیلی عذاب کشیدم.با این حال گله ای ندارم این سرنوشت برای من مقدر شده بود.من مجبور بودم با کیوان ازدواج کنم من بهش بدهکار بودم.کیوان قدیمی ترین خواستگار من بود اما من چند سال با عشق و احساس او بازی کردم.حتی به جای اینکه مهرشو به دلم بگیرم و بهش فکر کنم عاشق تو شدم و احساساتش رو در هم شکستم.من خیلی به کیوان بد کردم باید نامهربونی های خودمو جبران می کردم اما حیف که موفق نشدم و خیلی زود اونو از دست دادم.
و اشک بود و اشک که مثل باران از چشمهایم سرازیر می شد.....
صفحه ی 525
-
آرمان چند لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .بعد دستم را گرفت و آرام سرم را روی شانه هایش گذاشت و با مهربانی گفت:خواهش می کنم گریه نکن.دلم نمی خواد حالا که بعد از دو سال انتظار موفق به دیدنت شدم باز هم تو رو گریون ببینم.
دست خودم نبود .من نمی توانستم گریه نکنم .سالها بود آرزوی این را داشتم که یکبار دیگر چشمم به چشم آرمان بیفتد و به او بگویم هیچ وقت مهرش از دلم بیرون نرفته است اما حالا از کیوان برایش می گفتم!
آرمان با حالتی تسلی بخش زمزمه کرد :عزیز دلم صبر داشته باش.اون حتما مرد خوشبختی بوده که زودتر از من عاشق تو شده.راستشو بخوای حالا که این حرفو زدی منم احساس می کنم نسبت به شوهر مرحومت بدهکارم.من هیچ وقت فکر نمی کردم وجودم تا این اندازه برای مرد دیگه ای دردسر ساز باشه.
بعد با حالتی متفکر ادامه داد :پس این من بودم که عشق اون خدا بیامرز رو ازش گرفتم؟
در جوابش چیزی نگفتم فقط آرام گریه می کردم.آرمان دوباره گفت:سپیده خواهش می کنم تمومش کن.عزیز دلم صبر داشته باش.تو نباید اینقدر خودتو ناراحت کنی.
-نه آرمان نمی تونم.گریه تنها چیزیه که منو آروم می کنه.
-خیلی خب به اندازه ی کافی گریه کردی.دیگه بسه.
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش نگاه کردم .او اصلا تغییر نکرده بود.هنوز همان آرمان سابق بود .مثل همیشه محجوب و دوست داشتنی.به سختی لبخندی زد و گفت:موافقی بریم بیرون و یه هوایی بخوریم؟
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:آره.
پس این پسر قشنگت رو بدش به من و راه بیفت.
ناگهان به یاد سیامک افتادم .گفتم:پس سیامک چی می شه؟سیامک از این برنامه ها باخبره؟
آرمان با حالتی دوستانه گفت:سیامک پسر جالبیه.خیلی ازش خوشم اومده.اون برام تعریف کرده تو این دو سه ماهه چه اتفاقهایی برات افتاده.اما راستشو بخوای بهم نگفته بود کیوان شوهر دوم تو بوده.من تا این لحظه فکر می کردم پدر بچه ات فوت کرده.اما خب جای شکرش باقیه که این اتفاق نیفتاده و پسرت از نعمت داشتن پدر محروم نشده.
هوا به شدت سوزدار و سرد بود و آسمان ابری و گرفته بود با این حال برف و باران نمی بارید.از دور چشمم به ماشین او افتاد و بی اختیار یاد و خاطره ی روزهای اول آشنایی ام با او جلوی چشمهایم زنده شد.برگشتم و یکبار دیگر به صورتش نگاه کردم .دیدن او واقعا شوکه ام کرده بود و نقشه ی سیامک در اجرای دستور دکتر روانپزشک موفقیت آمیز بود!هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از فوت کیوان موضوع یا مسئله ای تا این حد هیجان زده ام بکند!آرمان در ماشین را برایم باز کرد و من یکبار دیگر در کنارش نشستم در حالی که هنوز احساس می کردم این چیزها را در خواب می بینم!
وقتی پشت فرمان نشست پسرم را به دستم داد و گفت:خب حالا کجا بریم؟
واقعا نمی دانستم چه جوابی بدهم؟شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دانم.مقصد زیاد برام اهمیت نداره.
احساس کردم از شنیدن حرفم غم زیادی به چشمهایش نشست .نمی دانم چه فکری در موردم می کرد؟شاید فکر می کرد من تمایلی به معاشرت با او ندارم.به طور حتم همین فکر را می کرد چون خیلی آزرده به نظر می رسید .اما حقیقت این بود که من اوضاع روحی مناسبی نداشتم.من فقط یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و اوضاع اعصاب و روانم هنوز آشفته بود.با این حال احساس می کردم دیدن آرمان تعلق خاطر زیادی نسبت به زنده ماندن در من ایجاد کرده و احساسات سرکوب شده ام در مورد او یواش یواش داشت جای خودش را در قلبم پیدا می کرد.
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی در گوشه ای از خیابان متوقف کرد.ناگهان نگاهم به کافه ی سر خیابان آموزشگاه خشک شد!برگشتم و نگاهی به صورتش انداختم و باور کردم که او واقعا گذشته ها را فراموش نکرده است.آرمان هم نگاهی به قیافه ی شگفت زده ی من انداخت و با لحن غمگینی گفت:بیشتر از یکی دو ساله که من هر روز یه سری به این کافه می زنم و روی صندلی همیشگی مون می شینم و کافه گلاسه و شیرینی تر سفارش می دم همون سفارش مورد علاقه ی تو .می بینی چه خوب یادمه؟
این بار دلم از طرز نگاهش به لرزه افتاد .انگار التهاب و بی قراری عشق او یواش یواش داشت روی بدنم تاثیر می گذاشت مثل تزریق یک داروی آرامبخش!زیر لب گفتم:دلم خیلی برای اون روزها تنگ شده.
با لحن معنی داری گفت:راستی؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:آره اینو از صمیم قلب بهت گفتم.
لبخند محزونی زد و دوباره پسرم را در آغوش گرفت و شانه به شانه ی هم وارد کافه شدیم و در جای همیشگی مان نشستیم.آه حدسم درست بود .داروی آرامبخش عشق او یواش یواش داشت تسلیمم می کرد.او آرمان بود آرمان من!وقتی سر میز نشستم گفتم:آرمان چقدر افسرده به نظر می رسی؟چی شده؟چرا اینقدر غمگینی؟
دو قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید .قلبم از دیدن این صحنه فشرده شد .با صدایی لرزان گفت:عذاب وجدان.حرفی که چند لحظه پیش بهم گفتی خیلی داره آزارم می ده.من باعث شدم شوهر مرحومت از تصاحب قلب تو ناکام بمونه.اگر پای من به زندگی تو باز نمی شد اون خدابیامرز می تونست مدت بیشتری با تو زندگی کنه و طعم خوشبختی رو بچشه.اما من اصلا قصد نداشتم باعث آزار و ناراحتی اون بشم.من عاشق تو شدم .دست خودم نبود.تو اولین زنی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من خیلی زود عاشقت شدم و به همون سرعت هم تو را از دست دادم.اما از صمیم قلب می گم این آرزوی من بود که به جای شوهر مرحومت فوت می شدم در عوض تو همون مدت یک ماه همسر و همخونه ی تو می شدم.سپیده من خیلی وقته انتظارتو می کشم.
خدای من!از تصور اینکه روزی آرمان را هم از دست بدهم تنم لرزید و قلبم به درد آمد .حالا با تمام وجود احساس می کردم همان سپیده ی دو سال پیش شده ام که برای دیدن آرمان آرام و قرار نداشت.با دستپاچگی گفتم:نه آرمان خواهش می کنم دیگه هیچ وقت پیش من از مردن حرف نزن.من تحمل ضربه ی دیگه ای رو ندارم.
دیگر تاب مقاومت نداشتم .بغضم ترکید و در میان گریه گفتم:آرمان تو هم اولین مردی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من توی همین کافه و روی همین صندلی برای اولین بار پیش تو که یک مرد بودی به عشقم اعتراف کردم و گفتم که خیلی دوستت دارم.تو تمام این سالهایی که ازت دور بودم حتی برای یک لحظه یاد نگاه مهربونت از خیالم دور نشده.منهنوز هم دوستت دارم.
مشتاقانه گفت:پس حاضری با من هم ازدواج کنی و منم مثل اونای دیگه خوشبخت کنی؟
این دومین بار بود که آرمان از من خواستگاری می کرد !آهسته و زیر لب گفتم:تو می دونی که من هیچ وقت نمی تونم با خواسته ات مخالفت کنم اما موضوع اینه که من الان اصلا آمادگی ازدواج و شروع یه زندگی زناشویی رو ندارم.باور کن اوضاع روحیم این روزها خیلی خرابه.من به رفتار خودم هیچ اطمینانی ندارم.تو حتما می دونی که من تا همین چند روز پیش تو بیمارستان بستری بودم.
با بی قراری گفت:آره عزیزم من همه چی رو می دونم .اما خواهش می کنم اجازه بده تو این فرصتی که برای تغییر روحیه ات احتیاج داری من هم کنارت باشم و بهت کمک کنم .آخه تو تا کی می خوای تنها زندگی کنی؟چطور دلت راضی می شه حالا که بعد از دو سال انتظار خدا تو رو دوباره بهم برگردونده نسبت بهت بی تفاوت باشم؟سپیده یک کمی هم به من فکر کن.راضی نشو قصه ی تلخ شوهر خدا بیامرزت در مورد من هم تکرار بشه.ببین عزیزم تا دیروز برای من فرقی نمی کرد که تو بالاخره توی تقدیر من باشی یا نباشی.من فقط با خاطره ی تو خوش بودم اما حالا قضیه فرق کرده.من نمی تونم یه بار دیگه ازت دل بکنم .حتی دلم نمی خواد یه شب دیگه رو از دست بدم.سپیده ما عاشق هم بودیم.تو یه روز به من گفتی "ما با هم خوشبخت می شیم."این جمله ی خودته.پس راضی نشو خوشبختی مون به تاخیر بیفته.بیا همین امشب با هم ازدواج کنیم.من می دونم تو هنوزم دوستم داری.نگاه تو با نگاه اون روزها هیچ فرقی نکرده .ما هنوز هم می تونیم خوشبخت بشیم.
با شگفتی گفتم:امشب؟آرمان تو گفتی همین امشب با هم عروسی کنیم؟
آرمان تاکید کرد:آره همین امشب.
-ولی آخه این غیر ممکنه.آخه امشب....
حرفم را قطع کرد و گفت:تو فقط بله رو بده بقیه اش با من.
-نه آرمان من نمی تونم بدون مشورت با خانواده ام این کارو انجام بدم.دلم نمی خواد قصه ی تلخ دو سال پیش دوباره تکرار بشه.اونا حتما باید در جریان باشن.
دستی روی چشمهای خیسش کشید و اشکهایش را پاک کرد و با لبخند کمرنگی گفت:خیلی خب.حالا که این طور می خوای پاشو همین الان بریم خونه تون تا تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنم.
ناباورانه گفتم:ارمان!
و او با لحن آشنایی گفت:جون آرمان؟
-آرمان من واقعا نمی دونم چی بگم؟!
- هیچی عزیزم،فقط بله رو بگو و کارو تموم کن.
- باشه بهت قول می دم بله رو وقتی رفتیم خونه جلوی پدر و مادرم بهت بدم اما خواهش می کنم بگو تو چطور می خوای همین امشب با من عروسی کنی؟
الان ساعت هفت شبه.هیچ محضری باز نیست که ما رو با هم عقد کنه!
از جا بلند شد و با لحنی کاملا جدی گفت:تو کاریت نباشه.من امشب از هر جا شده یه عاقد پیدا می کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید.نمی دانستم چه باز ی در کارذ است؟از کافه بیرون آمدیم در حالی که او با محبتی پدرانه پسرم را در آغوش گرفته بود و با وسواس شال و کلاهش را روی سرش محکم می کرد.وضعیت هوا تغییر کرده بود و باران تندی می بارید و از رنگ خاص آسمان می شد حدس زد که تا چند ساعت دیگر برف هم شروع به باریدن خواهد کرد.آرمان زود در ماشین را برایم باز کرد و من سوار شدم اما خودش سوار نشد.پسرم را به دستم داد و گفت:چند لحظه منتظر بمون تا من برم و زود برگردم.
گفتم:کجا می خوای بری؟
لبخندی زد و گفت:زود برمی گردم،اونوقت متوجه می شی.
آرمان رفت و مرا با یک دنیا التهاب و دلشوره تنها گذاشت واقعا باور کردی نبود.آرمان مرد محبوبم،اولین عشق زندگی ام و کسی که چند سال بود آرزوی دیدنش را داشتم حالا در کنارم بود و خیال داشت همان شب مرا از پدر و مادرم خواستگاری کند و همان شب هم با من ازدواج کند!از فکر این همه اتفاق پیش بینی نشده بدنم گرم شد و یواش یواش داشت باورم می شد که این اتفاقها خواب و خیال نیست بلکه همه حقیقی هستند.
دقایقی بعد آرمان را دیدم که از آنسوی خیابان به سمت من می آمد در حالی که یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود و در آن وضعیت قیافه اش خیلی شبیه دامادها شده بود و کاملا مشخص بود کعه خیال دارد به مجلس خواستگاری برود.وقتی از کافه برگشتیم دوباره مقابل خانه ی سیامک توقف کرد.با تعجب به او گفتم:آرمان تو که خانه ی ما را بلد ی چرا اینجا نگه داشتی؟
و او گفت:برای اینکه پدر و مادرت و بقیه ی مهمونهای امشب همه خونه ی برادرتن.
با تعجب گفتم:مهمون؟!مگه ما امشب مهمون هم داریم؟!
با لبخندی دلنشین گفت:جشن عروسی که بدون مهمون نمی شه.
صفحه ی 531
-
مات و مبهوت نگاش كردم و او با حالتي مطمئن زنگ را به صدا در اورد و هر دو شانه به شانه هم وارد خانه سيامك شديم . در ان لحظه بود كه متوجه شدم قضيهازدواج و خواستكاري كاملا جدي است و زماني كه چشمم به حاج اقا اصلاني افتاد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ريخت. ارمان حساب همه چیز را كرده بود حتي عاقد و دفتر ثبت ازدواج!
زماني كه از بهت و حيرت ديدن حاج اقا اصلاني در امدم تازه متوجه پدر و مادر كيوان شدم كه در جمع مهمانها حضور داشتند. واقعا غافگلير شده بودم و ازديدن صحنه ای که پیش رویم بود ماتم برده بود مادر با خوشحالي به استقبالم امدو گفت : سپیده جون الهي قربونت برم نميدوني چقدر نگرانت بودم. الهي خدا ارمان خان رو عمر بده كه باعث شد تو دست از انزوا برداري و برگردي بيش ما.
مژگان نيز به استقبالم امد . اه مژگان. همين كه او را ديدم به گریه افتادم و گفتم: مژگان تو را خدا منو ببخش , من تو اين چند ماهه خيلي نامهربون شده بودم . خودت ميدوني كه....
مژگان نگذاشت حرفم را تمام کنم. با خوشرويي گفت: مهم نيست . سپیيده خواهش ميكنم گذشته ها را فراموش كن . من هيج وقت تو زندگيم به اندازه امروز خوشحال نبودم ، و در حالي كه اشكهاي روي صورتم را پاك ميكرد ادامه داد باورت ميشه ارمان امشب اينجاس؟
در ميان گريه و خنده گفتم: اولش مطلقا باورم نميشد اما حالا ديكه داره باورم ميشه .
در ان لحظه سيامك نيز به استقبالم امد.بي درنك خودم را در اغوشش رها كردم و گفتم: سيامك جون تو بهترين برادر دنياي. من خيلي دوست دارم خيلي .
سيامك با مهرباني بوسه اي روي موهايم زد و گفت: سپيده دوره غصه خوردن و گريه كردن ديكه تمام شده . تو فقط بيست و دو سالته .هنوز خيلي جواني . تو بايد به خاطر همه زنده بموني و به زندگي ادامه بدي .
همانطور كه با سيامك صحبت ميكردم نكاهم به خانم سالخورده اي افتاد كه دست يك دختر بچه كوچك را در دستش گرفته بود و در گوشه اي از سالن پذيرايي نشسته بود . از احساس اينكه او مادر ارمان باشد و ان دختر بچه كوجك سپيده دلم لرزيد . البته خيلي مطمئن بودم كه حدسم درست باشد چون خيلي به ان خانم مي امد كه مادر ارمان باشد . قيافه اش شباهت زيادي به ارمان داشت. اهسته و زير لب گفتم: ارمان اون خانومه كه بيش مادر كيوان نشسته مادرته؟
ارمان نكاهي به جانب سالن پذيرايي انداخت و گفت: اره درست حدس زدي ، اون خانوم مادرمه . اون دختر خوشكله كه تو بغلش نشسته دختره منه.
دخترت خيلي بزرك شده !
اره سپيده من حالا خيلي بزرگ شده مثل خودت!سپيده من احساس ميكنم شخصيت تو خيلي با دو سال بيش فرق كرده .انگار خيلي بزرگ شدي . درست مثل يه خانوم واقعي شدي !
با لبخندي محزون گفتم: اره حق با توئه. من تو اين دو سال خيلي تجربه به دست اوردم و حسابي سرد و گرم زندگي را چشيدم .
وقتي وارد سالن پذيرايي شديم مادر ارمان با خوشحالي به استقبالم امد و در حالي كه صورتم را مي بوسيد گفت: سلام عروس قشنگم چشم من روشن كه بالاخره موفق شدم تو را ببينم . بزنم به تخته ، هيج نميدونستم پسرم اينقدر خوش سليقه اس.
من هم صورتش را بوسيدم و گفتم: مادرجون من هم مشتاق ديدارتون بودم خيلي خوش امديد.
ارمان در كنار ما ايستاده بود و مشتاقانه به من نگاه مي كرد. در همان حال دخترش را بغل كرد و او گفت: سلام ماماني.
از شنيدن حرفش قلبم لرزيد . حتم داشتم ارمان به دخترش ياد داده بود مرا مادر صدا كند . با شگفتي گفتم: سلام دختر قشنگم ، ماشاالله چقدر بزرك شدي . چند سالته عزيزم؟
سپيده لبخند شيريني زد و گفت؟ بنج سالمه.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپیده کوچولو واقعا دوست داری من مادرت باشم؟
سپده با تعجب گفت: مگه نيستيد؟!
به ارمان نكاه كردم ارام و قرار نداشت. انگار ارزو مي كرد در همان لحظه بله را از من بگيرد . يكبار ديگر سپيده را بوسيدم و گفتم:چرا عزيزم من مامانتم. يه مامان خوب كه دختر كوجولوشو خيلي دوست داره.
مادر ارمان دوباره دست سپيده را گرفت و در كنار ناهيد خانم همسر اقاي اصلاني نشست . قبل از اينكه با ناهيد خانم احوالپرسي كنم در كنار مادر كيوان ايستادم و با او روبوسي كردم و به او خوش امد گفتم و همين طور به اقاي گودرزي . ارمان هم با اقاي گودرزي اشنا شد و فوت پسرش را به او تسليت گفت.
دقايقي كذشت. اقاي اصلاني يواش يواش موضوع خواستگاري را پيش كشيد و به پدر گفت: احمد اقا راستش مي خواستم با اجازه جنابعالي تو اين شب مبارك كه همه دور هم جمع هستيم دخترتون را براي دوست عزيزم ارمان خواستگاري كنم.
پدر چندان غافلگير نشد. نگاهي به ارمان انداخت و گفت:مجيد خان از نظر من مانعي وجود نداره ولي من فكر ميكنم بهتره از اقاي گودرزي كسب تكليف كنيد. به هر حال سپيده هنوز حكم عروس خانواده ايشون را داره.
اقاي اصلاني اين بار از پدر كيوان كسب تكليف كرد و او با خوشروئي و ارزوي خوشبختي براي من اين اجازه را داد. اقاي اصلاني با احساس رضايت از جوابي كه شنيده بود رو به من گفت:سپيده خانوم من ميتونم از طرف ارمان وكيل بشم و شما را براش خواستگاري كنم؟
برگشتم و نگاهي به پدر انداختم .با ياداوري ماجراهاي دو سال پيش شرم داشتم خودسرانه و بدون اجازه او بله را بگويم . پدر متوجه مفهوم نگاهم شد و با تكان دادن سر اجازه داد. بعد از پدر به مادر كيوان نگاه كردم و او با لبخندي محزون كه نشانهْ رضايتش بود موافقت كرد . بس ازان به صورت ارمان خيره شدم و در همان حال زمزمه كردم :بله.
اقاي اصلاني گفت: مباركه.
بعدرو به برادرش گفت: حاج اقا به سلامتي جواب مثبت عروس خانوم رو شنيدم از اينجا به بعدش ديگه كار شماس.بي زحمت خطبه عقد را بخونيد و اين ارمان خان ما را همين امشب داماد كنيد . راستش اين رفيق ما دوساله كه پاک منو گرفتار خودش كرده . خدا را شكر كه بالاخره مهمون دلش از راه رسيد و مام وظيفهء خودمون را تو عالم رفاقت براش انجام داديم .
بعد به من نگاه كرد و گفت: سپيده خانوم لطفا تشريف بياريد كنار اين اقاي داماد ما بنشينيد تا حاج اقا خطبه عقد رو جاري كنن.
زانوهايم از هيجان به لرزه افتاده بود و قلبم داشت منفجر ميشد اهسته به طرف ارمان قدم برداشتم و در كنارش نشستم . قبل از اينكه حاج اقا خطبه را بخواند ارمان زير كوشم كفت: سبيده من در مورد مهريه هيج مشكلي ندارم . هر جي دلت مي خواهد بكو تا به حاج اقا بكم همونو تو خطبه بخونه.
به صورتش نكاه كردم و كفتم : نه ارمان من هيج توقعي براي مهريه ازت ندارم .
باشه اما اينطوري هم كه نميشه .لاقل براي خوشحالي من يه جيزي بكو تا بيشت احساس شرمندكي نكنم .
-اين جه حرفي ارمان ؟ تو عمر مني ، تو تمام دلخوشي زندكي مني .
-خيلي خوب حالا كه قضيه را انداختي به تعارف بزار به عهده خودم.
در كيفش را باز كرد و يه باكت را از كيفش دراورد و ان را به دست عاقد داد و من در كمال شكفتي متوجه شدم كه داخل ان باكت سند ابارتمان و ماشين ارمان است ! اين بار به هيج وجه زير بار نرفتم . بي درنك باكت را از عاقد كرفتم و كفتم: حاج اقا بي زحمت همون يه جلد كلام الله مجيد ويه جام اينه شمعدون رو به عنوان مهريه تو عقد نامه ثبت كنيد.
-ارمان با اصرار گفت: سپيده خواهش مي كنم اينكارو نكن . نزار تو يه عمر زندكي خجالتت را بكشم .
-نه ارمان ، امكان نداره موافقت كنم . خواهش مي كنم اصرار نكن
سرش را بايين انداخت و گفت: باشه عزيز دلم ، ما كوچيكتر از اونيم كه رو فرمايش شما حرف بزنيم .
وقتي حاج اقا شروع به خواندن خطبه كرد بي اختيار به ياد مراسم عقد خودم و كيوان افتادم و باز دچار احساسات شدم و براي اينكه كسي متوجه گريه ام نشود سرم را پايين انداختم . صداي عاقد را مي شنيدم كه همجنان در حال خواندن خطبه بود و در كلام اخر گفت: سركار بانو سپيده كياني ، به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم جناب اقاي ارمان جلالي در اورم ؟ وكيلم؟
چشمهايم را بستم و به نيت خوشبخت شدن در كنار ارمان گفتم : بله.
-مباركه انشاالله
اين بار نوبت ارمان بود ،عاقد به او گفت: جناب اقاي ارمان جلالي به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم سركار بانو سپيده در بياورم؟ وكيلم؟
-بله
- مباركه انشاالله
همه به افتخار ازدواج من و ارمان كف زدند ،و سيامك به همه شيريني تعارف كرد
ارمان جعبه ي كوچكي را از جيبش در اورد كه به طور حتم داخل ان يك حلقه طلا بود اما چيزي كه هيجان زده ام كرده بود جعبه ي اشناي ان حلقه بود. همان حلقه اشنايي قديمي كه هميشه حسرت به دست انداختن ان را داشتم .بي اختيار زمزمه كردم : سيامك من كشته مرده ان مرامتم . تو واقعا بهترين برادر دنيايي !
ارمان دستم را در دستش گرفت تا حلقه ازدواجمان را به دستم بيندازد لحظه ي نگاهش متوجهي حلقه ازدواج كيوان شد كه من هنوز ان را به دستم داشتم . سرم را بالا گرفتم و به چشمهايش نگاه كردم . فكر كنم متوجه مفهوم نگاه التماس اميزم شد جون قبل از اينكه من چيزي بگويم خودش گفت: سپيده من براي هميشه به احساسي كه نسبت به كيوان داري احترام مي زارم .حالا هم اكه اجازه بدي مي خواهم حلقه ازدواجمون را بندازم كنار حلقه كيوان، موافقي ؟
با خوشحالي گفتم: اره اين نهايت ارزومه .
به رويم لبخند زد و حلقه را به دستم انداخت . ناگهان فكري به ذهنم رسيد و با شوق گفتم : ارمان ميتونم يه خواهشي ازت داشته باشم ؟
با همان لبخند جذابش گفت: شما امر بفرماييد.
ارمان خودت بهتر ميدوني كه تمام برنامه هاي امروز براي من بيش بيني نشده و ناگهانی بود . به همين خاطر من نتونستم برات حلقه بخرم اما مي خواهم ازت خواهش كنم حلقه ازدواج كيوان را از من قبول كني . ممكنه اين لطف را در حقم بكني ؟
برق شادي در سوسوي نكاه قشنگش درخشيد و گفت: خداي من چه تفاهمي! من همين الان مي خواستم اينو ازت خواهش كنم .
-جدي مي كي؟
-اره جدي مي كم . اخه اين كار دل خودم را سبك ميكنه .
به رويش لبخند زدم و حلقه ازدواج كيوان را از كيفم در اوردم . چقدر بابت اين مسئله خوشحال بودم كه هيج وقت ان حلقه را از خودم دور نكرده بودم. دست ارمان را در دست گرفتم و حلقه طلا را به انگشتش انداختم . با حالت عاشقانه ي دستم را بوسيد و گفت: سپيده عشق من ، امشب بهترين شب زندگي منه . هيج وقت فكر نميكردم خدا اينطور ناگهاني تو را به ام برگردونه . قول مي دم كه خوشبختت كنم ، قول ميدم .
با لبخندي گفتم: ولي من همين الان خودم را خوشبخت مي دونم .
و او با لحني اشنا گفت:متشكرم فرشته قشنگ من ! متشكرم.
-
آن شب شام مهمان سیامک بودیم و او برای هر چه بهتر کردن مراسم ازدواج من و آرمان سنگ تمام گذاشت.آخر شب یکبار دیگر آماده شدم تا همراه آرمان به خانه اش بروم و زندگی مشترکمان را از همان شب آغاز کنیم.اما مدام دعا دعا می کردم که او آپارتمان سابق خودش را عوض کرده باشد و من مجبور نباشم در آن خانه زندگی کنم چون هیچ خاطره ی خوشی از آنجا نداشتم .به هر حال بعد از روبوسی با تک تک مهمانها و همین طور پدر و مادرم در کنار آرمان ایستادم و چون برف شدیدی می بارید آرمان خیلی زود در را برایم باز کرد و من سوار شدم .مادر آرمان تا مسافتی با ما همراه بود.بعد از اینکه او را به خانه اش رساندیم گفتم:آرمان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:البته.
-تو هنوز تو همون آپارتمانه زندگی می کنی؟
با خنده ای دلنشین گفت:مثل اینکه امشب واقعا حس من و تو یکی شده!باور کن حدس می زدم این سوال رو ازم بپرسی.
-راست می گی؟
- باور کن.
- خیلی خب حالا جوابم چیه؟
- نه.
- یعنی اینکه.....
- آره درست حدس زدی.من دیگه توی اون آپارتمان زندگی نمی کنم.راستش بعد از ماجرای اون شب لعنتی من حتی یه شب دیگه هم تو اون خونه زندگی نکردم.
- پس حالا داریم کجا می ریم؟
- خونه ی تو.
- خونه ی من؟
- آره خونه ی تو.آخه سیامک می گفت تو خیلی به اون خونه علاقه داری.
- اوه آرمان جدی می گی؟
- معلومه که جدی می گم.
- وای اینکه خیلی عالیه!
- تو می دونی که خوشحالی و رضایت تو برام از همه چیز مهمتره.حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
با شادمانی آدرس خانه ی کیوان را به او دادم و حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدیم.آرمان کوچولو دقایقی بود که در آغوشم به خواب رفته بود .سپیده ی کوچک نیز در آغوش پدرش به خواب رفته بود.به همین دلیل با عجله از پله ها بالا رفتم و کلید را به در انداختم تا زود در اتاق خواب را باز کنم و بچه ها را در جایشان بخوابانم که زیاد بدخواب نشوند.بعد به آشپزخانه رفتم و بساط چای را رو به راه کردم چون در آن هوای سرد زمستانی هیچ چیز به اندازه ی یک فنجان تازه دم نمی چسبید.آرمان هم پشت سرم به آشپزخانه آمد در حالی که شیفتگی و شوریدگی در عمق نگاه عاشقش به چشم می آمد.برای اینکه سر صحبت را باز کرده باشم گفتم:اینجا زیاد بزرگ نیست اما فکر می کنم بتونیم چند سال تو این خونه زندگی کنیم.دست کم تا وقتی سپیده بخواد بره مدرسه می تونیم همین جا بمونیم.نظر تو چیه؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:من مخالفتی ندارم هر چی تو بگی.
آه چه التهابی داشتم.نگاهی معنی دار آرمان دلم را می لرزاند.وقتی فنجان چای را مقابلش گذاشتم با لبخندی تشکر کرد در همان حال پاکتی را به دستم داد و گفت:اینو سیامک برات فرستاده.
- این چیه؟
- بازش کن تا خودت ببینی توش چیه.
پاکت را باز کردم و از دیدن عکس یادگاری که در گذشته ها با آرمان انداخته بودم فریاد خوشحالی ام به هوا بلند شد و با ذوق گفتم:سیامک جون دستت درد نکنه.من کاملا موضوع این عکس رو فراموش کرده بودم.
- خب نظرت در مورد این عکس چیه؟
- عالیه.معرکه اس.مگه تو این طور فکر نمی کنی.؟
- اگه بخوای باهات رو راست باشم،می گم نه.
- نه؟!
_ آره چون این عکس منو یاد لحظه های بد ی می اندازه.
- منظورت از لحظه های بد چیه؟
- یادت میاد همون روزی که این عکس یادگاری رو با هم انداختیم من برات از موضوع یه خواب حرف زدم؟
با یادآوری این موضوع تنم لرزید و با دلواپسی گفتم:آره اون لحظه ها رو خوب یادم میاد .اما تو هیچ وقت اون خواب رو برام تعریف نکردی.
- می خوای حالا برات تعریف کنم؟
- حالا؟....آ....
- چیه ؟چیزی می خوای بگی؟
- آرمان دلت می خواد قبل از اینکه تو چیزی بگی من موضوع خوابت رو حدس بزنم؟
- بدم نمیاد.
- تو اون شب خواب دیدی تو یه جایی شبیه بهشت داری قدم می زنی یه جای سرسبز و رویایی وسط یه جنگل قشنگ.همون طور که داشتی تو این جنگله قدم می زدی یهو چشمت می افته به یه فرشته.به یه دختر خیلی قشنگ و ملیح.اون دختره تو رو وسوسه می کنه که بری باهاش...
اجازه نداد حرفم را تمام کنم با شگفتی گفت:سپیده!تو اینا رو از کجا می دونی؟
در کنارش نشستم و گفتم:پس درست حدس زدم؟!
- آره کاملا .راستشو بگو سپیده.قضیه این خواب چیه؟خواهش می کنم با من رو راست باش و حقیقت رو بگو.
- خیلی خب می گم.ماجرای این خوا رو قبلا از زبون کیوان شنیدم .آخه کیوان هم دو یا سه سال پیش همچین خوابی رو دیده بود.
ناگهان رنگ از چهره ی آرمان پرید و با همان حالت بهت زده گفت:کیوان؟سپیده یواش یواش داره از این کیوان خوشم میاد .آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟
- کیوان همیشه فکر می کرد نامهربونی های من و اینکه هیچ وقت درخواست ازدواجش رو جدی نمی گرفتم همش تعبیر این خواب بوده.
- که این طور!
نمی دان آرمان به چه علت هیجان زده شده بود؟پس از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت:ممکنه ازت خواهش کنم تو روزهای آینده همه ی خاطرات خودتو از کیوان برام تعریف کنی؟
گفتم:با کمال میل.
سرش را پایین انداخت و متفکرانه به حلقه ای که در دستش انداخته بود خیره شد.من هم به دستش نگاه کردم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد روزهایی افتادم که به کلاس های فیلمنامه نویسی می رفتم و همیشه از دیدن حلقه ی طلایی که آرمان به دستش می انداخت ناراحت بودم.همان حلقه ی طلای لعنتی که خیلی مرا آزار داده بود.آرمان که مرا متفکر می دید گفت:به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:به تو.
دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت:ولی من کنارت نشستم.می تونی به جای فکر کردن باهام حرف بزنی.
با خوشحالی گفتم:آره عزیزم تو پیش منی،شوهر منی.اوه آرمان من خیلی خوشحالم،خیلی.
گونه ام را بوسید و گفت:منم همین طور.سپیده هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال و خوشبخت نبودم.
قطره های اشک بی اختیار روی گونه ام سر خورد .خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیده بودم.بالاخره رویاهایم به واقعیت پیوسته بود و من آن شب عروس آرمان بودم.سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:باید خاطره ی این لحظه رو برای همیشه تو حافظه ام ثبت کنم ،نیمه شب پنچشنبه چهارم دی ماه 1376.شب عروسی من و آرمان .مبارکه!
******
شب را در پناه آغوش امن آرمان عزیزم به صبح رساندم و سپیده دم بود که از خواب چشم گشودم.در آن صبح دلاویز احساس می کردم از هر آرزویی بی نیاز شده ام و از تمام خوشبختیهای دنیا چیزی کم ندارم.من در آن روز همسر آرمان بودم و این سعادت بزرگی بود.
در جایم غلتی زدم و به چهره ی آرمان دقیق شدم که در منارم آرمیده بود.او به راستی تمام دلخوشی زندگی من بود .بوسه ای بر گونه اش نواختم و از بستر جدا شدم.لحظه ای بعد به اتاق بچه هایم سرکشی کردم و هر دو را در خواب ناز دیدم.صورت هر دویشان را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم و سرگرم آماده کردن صبحانه شدم .کمی بعد صدای خواب آلوده ی آرمان را شنیدم که گفت:سلام به عروس خانوم سحرخیز خودم.
به جانب صدا برگشتم و گفتم:سلام به آقای داماد خوش خواب خودم.
آرمان قدمی به جلو گذاشت و دستم را گرفت و گفت:نمی دونی چقدر انتظار همچین روزی رو کشیدم.روزی که از خواب چشم باز کنم و تو خانوم خونه ام باشی.
به صورتش نگاه انداختم و گفتم:منم همین طور.این آرزوی من بود که تو یه روزی مرد خونه ی من باشی.آرمان باور سرنوشت پرپیچ و خمم توی عمر کوتاهی که داشتم خیلی برام مشکله.
- پیچ و خم قصه زیاد مهم نیست سپیده.مهم اینه که تو حالا ماله منی و قراره برای همیشه زن زندگی من باشی.
به رویش لبخندی زدم و او ادامه داد:دلت می خواد یه بار دیگه دست به قلم ببری و یه رمان تازه بنویسی؟
نگاهی دقیق به چهره اش انداختم و گفتم:نه آرمان فکر نمی کنم بتونم.ذهنم هنوز آمادگی اینجور کارها رو نداره.حتی نمی دونم می تونم این ترم از پس درسهای دانشگاهم بر بیام یا نه.من واحد های پاس نکرده ی زیادی دارم که همه رو هم جمع شدن.به خاطر همین فکر نمی کنم بتونم سراغ نوشتن یه رمان تازه برم.
- اما تو برای نوشتن این رمان احتیاج به فکر کردن نداری.می تونی قصه ی سرنوشت خودتو بنویسی.فکر می کنم رمان جالبی بشه.
- قصه ی سرنوشتم رو بنویسم؟تا کجاشو بنویسم؟سرنوشت من هنوز ادامه داره!
- خب تا همین جاشو بنویس.
- پیشنهاد جالبی کردی حتما روش فکر می کنم .اوه راستی!آرمان عاقبت اون کتابی که دو سال پیش نوشته بودم چی شد؟تو هنوز اون نوشته ها رو داری؟
یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست و گفت:اون نوشته ها حالا تبدیل به یک کتاب شده .من خیلی وقته کتاب تو رو چاپ کردم اما چون در مورد پخش و توزیعش ازت اجازه نداشتم کتابت هنوز داره تو انبار انتشارات نکویی خاک می خوره.
با خوشحالی گفتم:راست می گی؟یعنی رمان من الان چاپ شده و آماده توزیعه؟
- آره عزیزم .برای اینکه خیالت رو راحت کنم همین فردا می برمت پیش نکویی و یک نسخه از اون کتاب رو می دم به دستت تا خوب باورت بشه.
با شیفتگی به صورتش نگاه کردم و فنجان چای را به دستش دادم....
**********