پنجره اتاق او رد شد.با خودم گفتم:بهتر هر کس شعر خودش رو بخونه.
بدنم سنگین بود تنها کسی که در آن وانفسای بی کسی و غم حرف دلم را میفهمید دکتر بود.
گوشی را برداشتم شماره گرفتم.با اولین زنگ دکتر گوشی را برداشت.
-معلوم هست کجایی سرمه؟حرف بزن ببینم چی شده؟
با غم و اندوه و بغض گفتم:بهت احتیاج دارم تنهایی دارم دق میکنم.
وقتی چشم باز کردم سرم روی زانوی او بود.نگاهمان بهم افتاد و او لبخند زد.
-با خودت چیکار کردی دختر؟
-من یه موجود وحشتناک دور از دسترسم.باور میکنین که یه غریبه توی وجودم مخفی شده که داره از پا درم میاره.دکتر ...من امیر رو کشتم.
-متعجبم که چطور اینهمه سال نتونستین این قضیه که زیاد هم بغرنج نیست رو حل کنین.
با صدای بوق ممتد چند اتوموبیل به خود آمدم.پاهایم از سرما گزگز میکرد.اتومبیل گل زده عروس و دامادی باعث راه بندان شده بود.بی اراده بیاد شب عروسی خودم افتادم.آن شب رضا نهایت سعی خود را کرده بود تا به قول خودش شب فراموشی نشدنی و رویایی با خاطراتی خیال انگیز و با شکوه برایم بسازد اما فقط دلمردگی و دلتنگی آن مجلس در خاطرم مانده بود.
خیلی جلوی راهش سنگ انداختم.رضا هم برای بدست اوردن من بی چون و چرا همه را پذیرفت.مهمترین قرار داد زندگی مشترکمان آن بود که از زندگی قفس نسازیم.آزاد و متعهد به ارزشهای انسانی به عهدمان پایبند باشیم و هر موقع به صداقت هم شک کردیم با توافق و بدون سر و صدا از هم جدا شویم.
این تعهدات کلیشه ای که اغلب راحت به زبان جاری میشود و ضامن اجرایی ندارد به زبان هر دوی ما جاری شد تا پیمانمان مستحکمتر از زوجهای دیگر باشد.
آسمان ابری و زمین پر از برف بود.هوای مه آلود شیری رنگ روز عروسی من و رضا جان میداد برای قدم زدن دو عاشق دل سپرده.
موقع پیاده شدن از اتوموبیل پاشنه کفشم توی یخ زدگی لب جوی آب گیر کرد و نزدیک بود با سر زمین بخورم.فیلمبردار فریاد زد:عروس خانم حواست به دوربین باشه.
زیر لب غر زدم:خوبه گفتم مراسم ساده میخوام!
رضا زیر بغلم را گرفت و گفت:لنگ بزنی مامانم فکر میکنه پاهات کوتاه و بلنده.
-تقصیر منه که پاشنه کفشم به جدول گیر کرد و شکست؟حالا بفهمه پاهام تابتاست چه اتفاقی می افته؟
-سیندرلای من دندون رو جیگر خوشگلت بزار تا کسی رو پیدا کنم بفرستمش دنبال کفش.
به هر جان کندنی بود تا در ورودی نوک پا راه رفتم.رضا به عکس من که عصبانی بودم لبخند از روی لبهایش محو نمیشد.قیافه مادرش که در