نام کتاب :: شهریار
نویسنده :: مژگان مقیمی
ناشر :: انتشارات البرز
زبان :: فارسی
تاریخ انتشار :: 1387
نوبت چاپ :: اول
تعداد صفحه :: 400
Printable View
نام کتاب :: شهریار
نویسنده :: مژگان مقیمی
ناشر :: انتشارات البرز
زبان :: فارسی
تاریخ انتشار :: 1387
نوبت چاپ :: اول
تعداد صفحه :: 400
فـصل اول
قسمـت 1
بـارها و بارها با خشم در ذهنش فرياد كشيد:نه...نه...هرگز اجازه نميدم...با دست صورتش را پوشاندو سعي كرد هق هقي كه در گلويش بود كمتر بيرون بريزد،اما به جاي آن قطره هاي اشك به سرعت درمسير هميشگي جاري شدند و او قادر نبود جلوي آنها را بگيرد.
به خودش گفت: نه،نبايد از خودم ضعف نشون بدم.
با اين تصميم اشكهايش را از صورتش زدود و سعي كرد خودش را آرام كند. به طرف آينه رفت و به چهره خود نگريست. زير لب گفت:" سرنوشتم رو خودم مي نويسم. نميگذارم شماها اونو برام رقم بزنيد."
چشمهاي سرمه اي درون قاب سفيد كه از گريه قرمز و متورم شده بودند با اندوه او را از درون آينه بزرگ شيشه اي مينگريستند. لحظه اي دلش خواست با شكستن آن تصوير،تمام دق و دلي اش را خال يكند. ولي صدا چند ضربه به در اتاق مانع شد. به سرعت لبهايش را گزيد و با صدايي كه سعي ميكرد بي نهايت خشمگين به نظر بيايد، پرسيد:"كيه؟"
در همان فاصله خود را از جلوي آينه به كنار قفسه كتابهايش كشيد و كتابي را بي جهت برداشت، صداي ظريف زنانه اي شنيده شد.
"خانوم، من هستم."
رعنا بود،ناگهان احساسش عوض شد.چشمانش را محكم روي هم فشرد و نفس عميق كشيد،سپس كتاب را سرجايش نهاد و با لحن آرام تري گفت:"بيا تو."
با خركت دستگيره در باز شد و به دنبال آن زني سفيدرو با چشماني درشت و گرد كه سن و سال چنداني نداشت پا به درون اتاق گذاشت.نگاهش را گرداند و سرانجام به او چشم دوخت.رزا مانند كسي كه قوايش تمام شده باشد با بي حالي روي تخت فنردارش نشست و با اندوه و هق هق سعي كرد چيزي به او بگويد.
رعنا در اتاق را بست.به سرعت جلو آمد و او را در آغوش كشيد.صداي هق هق هردويشان كه سعي مي كردند همديگر را آرام كنند در اتاق پيچيد.رعنا اندامي درشت تر از رزا داشت.او را در برگرفته بود و سعي مي كرد با يوسه هايي كه بر صورت غرق در اشك او مي نشاند و دستهاي نوازشگرش كه لا به لاي موهاي طلايي او مي لغزاند تمام حس لطيف محبتي را كه در دلش بود منتقل كند.براي چند لحظه تمام غم و اندوه زندگي اش را فراموش كرد و گفت:عزيزم... نازنينم...گريه نكن خوشگلم...حيف اون چشماي قشنگت نيست كه با گريه خرابش مي كني...همه چيز درست ميشه،به خدا توكل كن...آسمون كه به زمين نيومده...مگه رعنات مرده كه اين طور گريه ميكني...الهي بميرم و اشك هاي تو رو نبينم...""
اين جمله هايي بود كه مدام تكرار مي كرد،ولي رزا آرام نمي شد.اندوه اين دختر تنها و بي پناه بر او هم مستولي شده بود و به نوعي بيشتر از گذشته با او احساس نزديكي مي كرد.اين دختر معصوم و تنها براي رعنا خيلي عزيز بود.از اولين روزي كه به آن خانه آمده بود و او را ديده بود نا خودآگاه احساس عجيبي به او پيدا كرده بود.بر خلاف كساني كه در آن خانه بودند فقط رعنا بود كه به او احترام مي گذاشت و خانم صدايش مي كرد.بقيه معلوم نبود به جه مجوزي به او با تحقير و اكراه مي نگريستند.
او در اصل خانم خانه بود و بايد براي خودش اقتداري مي داشت.تنها از بد حادثه اكنون از يك خدمتكار هم كمتر مورد توجه بود و حالا اوضاع بدتر هم شده بود.دلش مي خواست كاري براي او انجام دهد تا بتواند كمي از اندوه دخترك را كم كند،ولي فكري به ذهنش نمي رسيد.چه كار ميتوانست بكند.او خودش هم در هفت آسمان يك ستاره نداشت.
دوباره صداي در آمد و اين بار بودن اجازه باز شد.رعنا و رزا از هم جدا شدند و جلوي در قيافه عبوس و از خود راضي شكوه را ديدند كه چون حيواني وحشي كه مچ دو خرگوش وحشتزده را در گوشه اي گرفته باشد به آن دو مي نگريست.شكوه بدون لحظه اي درنگ با تشر به رعنا گفت:"تو اينجا چه غلطي ميكني؟باز تا من سرم رو گردنودم افسارت رو باز كردي و راه افتادي اين ور و اون ور...مگه اينجا تنبل خونه اس.تو كار نداري كه همش اينجا و اونجا سرك مي كشي.صد دفعه بهت گفتم به كارهاي خودت برس.اينجا به كسي مفت و مجاني پول نمي دن.خيريه كه باز نكردن...دِ پاشو ديگه...همينطور كه داري بر و بر منو نيگاه ميكني...مگه با تو نيستم؟"
رعنا به جاي اينكه تحقير شده سرش را پايين بيندازد پشت چشمي نازك كرد و گفت:"واه واه،خدا خر را شناخت شاخش نداد...خوبه كه وكيلي،وزيري نشدي."و بودن اينكه منتظر پاسخي بماند با ادايي مضحك از كنارش رد شد و پشت در ناپديد گشت.
رزا خشمگينتر شد.با اينكه رعنا هميشه پاسخ شكوه را مي داد و از زبان كم نمي آورد،ولي هميشه از اينكه به خاطر او مجبور بود اين طور گستاخانه رفتار كند ناراحت بود.مي دانست رعنا محترم تر از آن است كه چنين رفتاري داشته باشد. در واقع از نظر او به همه چيز شبيه بود جز خدمتكار خانه،اما مجبور بود از حريم خودش دفاع كند و تو سري خور نباشد.هميشه از اينكه اين زن به خاطر او خوار و خفيف مي شد،عذاب مي كشيد و مترصد موقعيتي بود كه خوبيهاي او را جبران كند و حساب بقيه را كف دستشان بگذارد،ولي فرصتي پيش نمي آمد.
رزا نگاه تلخش را به شكوه انداخت كه با حالتي تحقيرآميز،گردن مغرور و چروكيده اش را بالا گرفته بود و انگار نه انگار زهر اين كلمه را نوش جان كرده بود.
شكوه گفت:"نكنه فراموش كردي رعنا فقط يه خدمتكاره؟ شايد هم لازمه يادت بيارم...يا شايد هم لازمه بهت گوشزد كنم كه هم صحبتي يك دوشيزه با يك زن مطلقه كار پسنديده اي نيست."
بي درنگ اين فكر در ذهن رزا جرقه زد كه مگر خود او در اين خانه چه نقشي دارد؟ولي آن را به زبان نياورد.نمي خواست شكوه از اين فكر سوءاستفاده كند.هرچه بود براي خودش غروري داشت و شكوه و هركس ديگري مانند او را به هيچ يم انگاشت. با يان حال قدرت رويارويي با او را نداشت.هميشه از او مي ترسيد.ترس ابلهانه و كوركورانه كه از بچگي دامنگيرش شده بود و تا آن روز ادامه يافته بود.چه كتكها كه از او نخورده بود و چه تنبيه هايي كه نشده بود،ولي آن وقت او كوچك بود و حالا خانمي شده بود.
با خود انديشيد؛چرا بايد از او بترسم؟قراره ديگه چه بلايي سرم بياره كه تا حالا نياورده؟تا كي بياد نيش زبونش رو تحمل كنم و با ديدنش از ترس به خودم بلرزم؟مگه بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟بايد اونو سرجاش بنشونم.تا حالا هم خيلي مراعاتش رو كردم.
شكوه داشت مي گفت:"هرچند فكر نكنم تو گوشت فرو بره و اين حرف ها حاليت بشه...آخه تقصير خودت كه نيست..."
رزا حرفش را قطع كرد و با لحني كه براي خودش هم عجيب بود گفت:"اين به خودم مربوطه." بعد تمام قوتش را جمع كرد و با تحقيري چاشني گرفته از سالها سركوفت به او نگريست و گفت:"فكر كنم اين منم كه بايد يه چيزهايي رو بهتون گوشزد كنم...اونم اينه كه اين اتاق منه و من عركاري كه دلم بهواد انجام مي دم و به شما هم هيچ ربطي نداره چي كار ميكنم،دوست ندارم در كارهاي من دخالت كني،خوشم هم نمي آد كسي همينطوري سرش رو بندازه پايين و داخل اتاقم بشه...البته اون فدر ادب دارم كه نگم تا افسارتون رو ول مي كنن بي اجازه سر از اتاق من در مي آرين... به هرحال اين دفعه آخري باشه كه بدون اجازه وارد اتاق مي شي...در ضمن فراموش نكن تو هم يه خدمتكاري،نه بيشتر...حالا هم بهتره به جاي اينكه اينجا وايستي و بِر وبِر منو نگاه كني بري به كارها برسي.همون طور كه خودت گفتي اينجا خيريه نيست،تنبل خونه هم نيست.بي خود هم به كسي مزد نمي دن.سرت تو كار خودت باشه.حالا راهتو بكش برو پي كارت..." بهد با دست به او اشاره كرد كه خارج شود،در ضمن منتظر واكنش ناخوشايند او ماند.
شكوه كه انتظار چنين حرف هايي را نداشت با چشماني از حدقه درآمده و خشمناك به او نگريست.تاكنون چنين رفتاري از او نديده بود و تا حد زيادي حيرت كرده بود.نمي دانست چه پاسخي به او بدهد كه سرحايش بنشيند.او ديگر بچه نبود و كتك و تنبيه راهكار معقولانه اي نبود.در ضمن فكر كرد اينها همه زير سر رعناي ذليل مرده است كه راه و چاه را به او ياد داده است و گرنه اين بزمجه را چه به اين گنده گوييها!دلش ميخواست بپرد و با ناخن تمام سر و صورت او را خراش دهد تا ديگر جرات نكند چشم بدراند و زبان درازي كند. با اين حال خودداري كرد و با همان لحن مغرور هميشگي گفت:"چه غلط ها." بعد با لحني فرمان دهنده اضافه كرد:"اومدم بهت بگم تا يه ساعت ديگه غذا حاضره...سالارخان مي خوان زودتر از روزهاي ديگه ميز رو بچينيم."و همانطور كه بر ميگشت كه برود نگاهش را به سر تا پاي او ريخت و با تحقير مضاعفي ادامه داد:"لباسشو... باز كه اين آت و آشغالها رو پوشيدي...دست كم اون لباس تيره مسخره رو از تنت در بيار.نا سلامتي داري عروسي مي كني.هرچند...خلايق هر چه لايق." و به دنبال آن در را با صدا بست.
منتظر نماند رزا باز هم حرمتش را بشكند.نمي خواست بايستد تا دوباره دهان به دهان بشوند.براي نخستين بار از اين دختر ترس در دلش افتاده بود.به سرعت از آنجا دور شد و رزا را با عصبانيت بي اندازه اي تنها گذاشت.
فصل1
قسمت 2
رزا به طور غیرقابل مهاری به اولین چیزی که به دستش آمد متوسل شد و آن را به طرف در بسته پرت کرد . خرس کوچولوی زمان بچگی اش با جق جقی مظلومانه کنار در فرود آمد و همانطور بی حرکت ماند . تنها یادگار مادرش را پرت کرده بود ! ازخودش عصبانی شد سرش به دوران در آمد و دوباره عصبانیت جای خودش را به غم عظیمی داد . بی اختیار روی تختش دراز کشید و به افکاری که در ذهنش می چرخیدند اندیشید . به گذشته برگشت . به وقتی که بیماری ناشناخته ای در منطقه شایع شده بود ؛ بیماری ای که یکی یکی عمه هایش و اغلب افراد خانواده رااز آنان گرفت . عمه هایش ؛ همان عمه هایی که پس از مرگ پدر و مادرش بااو به سردی رفتار میکردند و تا میتوانستند آزارش میدادند؛ آنها اجازه نمیدادند او با بچه هایش بازی کند . تنها دراتاق حبسش میکردند ؛ همین اتاق ... اتاقی که آن وقت برایش خیلی بزرگ و ترسناک به نظر می آمد.
سراسر روز از پنجره اتاق با حسرت به بچه ها که با شادی و نشاط دنبال هم می دویدند و در محوطه باغ بازی میکردند مینگریست . گاه از کارهایشان می خندید و گاه از اندوه اینکه در میان آنها نیست اشک میریخت . بهار را تابستان میکرد و تابستان را پاییز و پاییز را زمستان و باز این دور تسلسل ادامه داشت بااین تفاوت که کم کم دیگر دیگر بچه ها هم بازی نمیکردند که لختی از دیدن آنان سرگرم شود . بعضی اوقات از آن پنجره باغبان پیر را میدید که با قیچی مهربانی اش گل و گیاه باغ را با پدرانه اصلاح میکرد.
مدتها این سوال در ذهنش جولان میداد که چرا تافته ای جدا یافته از باقی کودکان آنجاست . چرا حق بازی کردن با آنان را ندارد و چرا نگاه ها به او اینطور تحقیرآمیز و ناخوشایند است ؟
بعدها فهمید همه اینها به این دلیل است که پدرش - یعنی تنها پسرخانواده - با دخترای از عوام ؛ ازدواج کرده بود و به همین خاطر از طرف آنان طرد شده بود . مادرش مگر چه گناهی داشت ... مادر بیچاره اش ...
زمزمه کرد :« مادر ... مادر ...»
مادرش او را در خانه ای روستایی به دنیا آورد . تولد او باعث شد خشم سالارخان شدت یابد . او به هیچ رو حاضر نبود تنها عروسش را بپذیرد . چه افکاری داشت ! شاید دختر دیگری را برای پسرش در نظر داشت ؛ شاید هم بخاطر اینکه جلوی ادامه تحصیل پسرش را گرفته بود و او را اینطور واله و شیدا کرده بود عصبانی بود.
چهره مادرش را کم بخاطر داشت ؛ چهره ای که مهربانی می کاشت و گامهایی به وسعت خاطره برمیداشت . زیبا و لطیف که نازکاری تنش کهربای دوران کودکی اش بود و دارای چشمانی که همواره میخندید و نگاهی که هنوز در امتداد فصلهای کودکی اش قدم میزد.
با حسرت فکرکرد کاش عکسی ازاو داشت . از او و پدرش ... پدر عزیزش که برای او الگوی یک مرد بود؛ مردی واقعی و به تمام معنی عاشق ... همان مردی که عشق را عاشقانه معنی میکرد و بدان معنی میداد . کسی که آرزو داشت یکی مانند او روزی در مسیرش قرار بگیرد و خوشبختش کند . مانند مادرش که اینقدر خوشبخت بود. اَه به این زندگی که همیشه غمهایش بیشتر از شادیهایش رخ می نماید . اگر پدربزرگ تااین حد خودخواه نبود . لابد پدر و مادرش هنوز زنده بودند و او سعادتمند با آن دو زندگی میکرد. شاید برادر و خواهرهایی هم داشت ؛ کسی چه میدانست .
پس ازازدواج آن دو لابد پدربزرگ منتظر بوده روزی این زن از چشم پسرش بیفتد ؛ ولی نه تنها آن روز فرا نرسیده بود که عشق آن دو روز به روز بیشتر و بیشتر شد و با تولد او رنگ تازه ای هم گرفت .
رزا زمانی را بخاطر آورد که سه چهار ساله شده بود . همان روزی که مادرش به مرگ مشکوکی از دنیا رفت . چهره مادرش را وقتی خون بالا می آورد بارها و بارها در خواب دیده بود ؛ خوابی که کابوس شبهای او بود . بخاطر داشت اطرافیان میگفتند مسموم شده است ... چیزی که بعدها فهمید یعنی چه .
و پدرش را بخاطر می آورد که با ظاهری نامرتب و چشمانی همیشه از اشک مرطوب ؛ او را به خود میفشرد . با همه کوچکی اش می فهمید پدر از درون فریاد میکشد و همزمان در خود می شکند . حال خودش هم دست کمی از پدر نداشت ؛ اما حال و روز او را که می دید غمگین تر میشد . به جای لجبازی و شیطنت درخود فرو رفته بود . فکرمیکرد پدر هم ممکن است مانند مادر ازاو دلگیر شده برود و دیگر برنگردد . آخر گمان میکرد مادر از پی ناراحت شدن از دست او رفته است . هرچند هرچه فکر میکرد علت را نمیدانست .
روزی که متوجه گریه های پنهانی پدر شد خود را به او رساند و در آغوشش با هق هق گفت : منو ببخش بابا جونی ؛ گریه نکن . تورو خدا ... مامانی می آد . من میدونم ؛ آخه اون دلش نمی آد این همه مدت منو تنها بذاره ... به خدا این دفه دیگه اذیتش نمیکنم بره .
آن وقت نفهمیدم چرا گریه پدر بیشتر شد . زار میزد و بوسه هایی برجای جای صورتش می نشاند . به او گفت : کی گفته تو اونو اذیت کردی عزیزم ... کی گفته تو باعث شدی اون از پیش ما بره ؟ اون خودش نرفت . خدا اونو برد دخترم و کسی رو هم که خدا ببره دیگه پس نمیده ...
رزا درمیان گریه اش او را زیر رگبار پرسشهایش گرفت .
ـ چرا پس نمیده ؟ چرا اونو برد ؟ چرا مارو نبرد ؟ چرا ...
ـ نمیدونم دخترم . منم مثل تو نمیدونم . اون هرکی رو که دلش بخواد میبره .
بعدکمی بلندتر از سردرد فریاد کشید : خدااااا ...
اما از خدا صدایی شنیده نشد . رزا اندیشیده بود چرا خدا جواب پدرش را نمی دهد ؟! لابد خدا این نزدیکیها نبود که صدایش را نمی شنید وگرنه جواب میداد . چانه پدر را دردست گرفت و مجبورش کرد به اونگاه کند ؛ میخواست آرامش کند . نباید اینطور داد میکشید.
ـ بابا جونی ؛ اینطور داد نکش . اگه با خدا کار داری برو پیشش . اینطوریکه نمی شنوه .
پدر لحظه ای غرق درنگاه معصوم او شد . کمی مکث کرد و بعد بااطمینان گفت :« حق باتوست دخترم . دیگه داد نمیکشم . قربونت برم ...»
حالا پدر نوازشش میکرد. آرام تر شده بود و سعی داشت او را هم به سوی آرامش سوق دهد . آشکارا بغض را قورت میداد تا قلب دخترک را بیش از این به اندوه نکشاند . نوازشهایش رزا را به خواب کشاند. وقتی بیدار شد پدر رفته بود . حدس زد لابد پیش خدا .
وقتی پدر دیر کرد دانست که راه خانه خدا خیلی دور است . بعد با قیافه ای حق به جانب به خود گفت که حق داشته به پدر گفته داد نزند که خدا صدایش را نخواهد شنید .چطور پدر این را نمیدانست ؟! امااگر او مثل مادر برود و دیگر نیاید چه ؟ یاد این حرف او افتاد که کسی رو که خدا ببره دیگه پس نمیده ... اما خدا که پدر را نبرده بود . پدر خودش بااو کار داشت و نزدش رفته بود . ازکجا معلوم ؟ شاید جایی که خدا بود اگر کسی میرفت دیگر نمیتوانست برگردد . مثل دره ای که همان نزدیکی بود و پدر به او گفته بود آنطرف نرود ؛ چون اگر پایین میرفت دیگه نمیتوانست بالا بیاید .
آن وقت اندوه و ترس قلبش را فشرد وشروع به گریستن کرد ؛ چنان که در و همسایه به خانه شان ریختند . انگار که سوخته باشد ؛ با درد جیغ میزد و میگریست .چنددقیقه ای طول کشید که زنانی که دورش را گرفته بودند آرامش کردند . اول خوب دست و پایش را وارسی کردند شاید جای نیش زنبور یا علت دیگری که سبب درد شده باشد پیدا کنند . دست آخر موضوع را فهمیدند . ازمیان هق هق گریه اش جریان را شنیدند.
به هم نگریستند . محمدعلی ، شوهر صفورا را برای یافتنش فرستادند . صفورا همان کسی بود که آن شب و چند شب بعد را نزد او گذراند . همه اینها خوب بخاطرش مانده بود .بعد ازاین همه سال حتی چهره سختی کشیده و آفتاب خورده اش را به یاد می آورد ؛ طوریکه انگار الان جلوی چشمش است و اگر دست دراز کند صورتش را لمس خواهد کرد.
یاری ؛ اهالی پدرش را یافتند . او را درهمان دره مرده پیدا کردند . پایانی غم انگیز و دردناک برای مردی به نهایت عاشق .
بخاطر داشت وقتی جنازه اش را به خاک می سپردند فکرمیکرد پایین آن دره عمیق باید خانه خدا باشد و اینکه چطور وقتی کسی نمیتوانست آن پایین برود و بالا بیاید پدر را از آنجا بیرون آورده بودند ؟! تازه خودشان هم صحیح و سالم بازگشته بودند؟!
کسی گفت : یکی از عاشق ترین بنده های خدا در اینجا جای میگیرد.
آنوقت فکرش به این سو چرخید . به خود گفته بود : پس او آنقدرها هم مقصر نبوده است که پدر را در پی خدا فرستاده است . نتیجه گرفت خدا کسی رو باخودش میبره که عاشقش بشه .
دست صفورا را که دستش را گرفته بود کشید و پرسید : آهان ... پس همه اینا که اینجا خوابیدن عاشق خدا شدن ؟
ـ آره عزیزم .
ـ چطوری میشه عاشق خدا شد ؟
صفورا به طرف او خم شد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد آهسته گفت :باید خیلی آدم خوب باشی تا بتونی عاشق خدا بشی .
ـ صفورا ... تو هم عاشق خدا شدی ؟
بااین سوالش میخواست بداند آیا خدا او راهم خواهد برد یا نه ؟ صفورا با نگاهی متاثر او را در آغوش کشید و گفت : نه عزیزم ؛ هنوز نه . من هنوز آدم خوبی نشدم . دست کم مثل پدر و مادرت خوب نیستم ...
با یادآوری آن روزها قطره اشکی از چشمش سرازیر شد . غلتی زد و نگاهش به خرسش افتاد.
«آخ ... یار تنهایی های من .»
با افسوس خودش را توبیخ کرد که چطور این کار را کرده است . برخاست و آن را برداشت و دوباره دراز کشید . خرسش را با مهربانی در آغوش کشید ومحکم به خود چسباند. چه شبها که آن را در آغوش فشرده بود و اشکهایش را با آن خشک کرده بود . لابد اگر آن را میگشود نمک خالص از آن استخراج میشد . آن را بویید . باخود فکرکرد اگر اشک بویی میداشت لابد بوی همین خرسک پشمالویش بود .
یاد سالارخان افتاد . مردی که تنها پسرش رااز دست داده بود ... پسری که آرزوها برای او داشت .
لابد امیدوار بود پس از مدتی عشق و دلدادگی از سر این پسر نافرمان بپرد و آنچه میخواهد مهیا گردد ؛ اما بااین اتفاقات که مرگ او را دنبال داشت آرزوهایش را نقش بر آب دیده بود . آیا غمگین شده بود ؟ از نظر رزا و آنقدر مغرور بود که بعید بنظر می آمد چون هیچ کس جز خودش اهمیت نداشت .
جای تعجب بود که رزا به خانه اش آمد . خوب خاطرش بود . مرد موقری را بخاطر می آورد که خیلی جوانتر ازحالا بود ؛ فقط کمی ازموهای شقیقه اش سفید شده بود . بارانی کرم رنگ خوش دوختی به تن داشت و معلوم بود اهل آن دور و برها نیست . با محمدعلی آمده بود . صفورا او را به داخل دعوت کرد ؛ اما او قدمی جلو نگذاشت .
صفورا خانه محقر و لوازم ساده زندگی پسرش را به او نشان داد . مرد حتی قطره ای اشک از چشمانش نچکید ! هیچ نگفت . فقط با نگاه چرخی در آنجا زد بعد تمام وسایل خانه را بهم ریخت . آنچه میخواست یکسری کاغذ و مدرک بود که آنها را برداشت و از آنجا خارج شد . از اسباب و وسایل هیچ چیز برنداشت . فقط اجازه داد رزا همین خرس را همراهش بیاورد . دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید . طوری که انگار به اجبار این کار را میکند و اگر امکان داشت او راهم مانند همه آن چیزها جا میگذاشت و میرفت .
دسته ای پول به صفورا داد ؛ اما او نگرفت . صفورا دلخور شده بود . از چهره اش هویدا بود که انتظار نداشت برای کاری که انجام داده پولی به او داده شود . لحظه ای چشمان محمدعلی برقی زد که به سرعت خاموش شد . لابد بعدها کلی با صفورا سر این موضوع که چرا پول را رد کرده بحث راه انداخته بود .
چه چیزها به خاطرش مانده بود ! گویی همه آن دقیقه ها در ذهنش ضبط شده بود . چه کسی گفته بود بچه ها متوجه چیزی نمیشوند ؟! این جمله مهمل را کجا شنیده بود ؟! نمیدانست .
ذهنش دوباره لحظه ورودش به خانه را به تصویر کشید . باهم داخل خانه شدند ؛ همین خانه بزرگ و وحشتناک که آنموقع به نظرش خیلی بزرگتر و عجیب تر به نظر میرسید . خانه تفاوت دیگری با وضعیت کنونی اش داشت . سعی کرد آن را پیدا کند . کمی بعد به این نتیجه رسید که اغلب چیزهای خانه همان قبلی ها هستند ؛ اما درست یک چیز مهم توفیر کرده بود . آن خانه برای خودش روح داشت ؛ زندگی در آن جریان داشت ؛ اما حالا سوت و کور بود . درست بود ؛ باید همین باشد .
آنموقع بااینکه خانه غرق در ماتم بود و سوگوار مرگ عزیز از دست رفته ؛ تنها پسر و سوگلی خانواده ؛ اما بازهم آدمهایش روح داشتند و زنده بودند و زندگی میکردند . نه مثل حالا ؛ تنها مردگانی متحرک ؛ بی هیجان و اسیر روزمرگی مرگ آور ؛ مثل اینکه هر روزشان را ورق میزنند تا روزی به صفحه آخر برسند ؛ فقط همین ؛ امروزشان درست فتوکپی دیروز ؛ پریروز ؛ هفته پیش ؛ ماه و سال پیش از آن . عجیب ازاینکه از بازی کردن این تئاتر تکراری ؛ آن هم بی تماشاچی ؛ بی دست زدن و تشویق خسته هم نمیشوند .
رزا باز ذهنش را به گذشته متمرکز کرد . لحظه ای روی این قضیه تامل کرد که چرا ذهنش یک قضیه را پی نمیگیرد و مدام از یک مطلب درهای زیادی گشوده میشود و به درهای دیگر ختم میگردد ! ذهنش به نماز معطوف شد . اندیشید شاید نماز خواندن کمترین سودی که دارد این باشد که جلوی انحراف ذهن را میگیرد و این تمرین خوبی برای او بود . اندیشید لابد کسانی که سالهای متمادی این کار را انجام داده اند دچار ضعف مغز و بی تمرکزی حواس نخواهند شد .
ابروانش را بالا انداخت و نفسی ازته دل کشید . باز در دیگری در ذهنش باز شد . اینکه چرا اهالی آن خانه ؛ او را با اکراه پذیرا شدند و اینکه به جای آنکه خود نگهداری ازاو را برعهده گیرند خدمتکاری یافتند که چون نگهبانی شبانه روز از او در اتاقش پذیرایی کند !
هرازگاهی این افراد عوض شده بودند تااینکه دیگر به کسی نیاز نداشت . دیگر بزرگ شده بود .
از اخراج آخرین فرد ازاین سلسله نگهبانان مدتی میگذشت ؛ حتی نام خیلی هاشان یادش نمانده بود . سعی هم نکرد آنان را بخاطر آورد .چه بهتر که فراموش شده بودند . حالا تنها همدمش رعنا بود که از چندسال پیش به استخدام سالارخان درآمده بود . او زن مطلقه ای بود که به دلیل بچه دار نشدنش ازخانه شوهر رانده شده بود .
آن روز را بخاطر داشت که رعنا را برای نخستین بار دیده بود . زنی زیباروی با چمدانی دردست جلوی در ورودی ظاهر شد ؛ هنگامی که ماشین سالارخان در حال خروج ازخانه بود . جلوی ماشین ایستاد . از آنجایی که رزا طبق معمول درحال نظاره باغ از پشت پنجره اتاقش بود با همه حواس به آن نقطه خیره شد . کنجکاو شده بود . سعی کرد لب خوانی کند تا بفهمد چه میگویند ؛ مباشر که ماشین را میراند نتوانسته بود با بوقهای پیاپی زن را دور سازد . دست آخر پیاده شده بودتا با خشونت او را از آنجا براند . همانموقع سالارخان از ماشین پیاده شد . به سمت زن رفت و مباشر را به سکوت دعوت کرد . وقتی به حرفهای زن گوش داد چیزی گفت و او را به سمت اهالی خانه سپرد که به علت صدای بوق از سر فضولی همان دوروبرها جمع شده بودند ؛ بعد هم در میان غرغرهای مباشر سوار ماشین شد . مباشر دست از پا درازتر و با قیافه ای درهم سورا ماشین شد و سرو صدای آن را در آورد تا همه بفهمند حسابی عصبانیتش گل کرده است و دیر یا زود خواسته اش را به کرسی خواهد نشاند و البته اینطور نشد . سالارخان در هر موردی حرف او را گوش کرده بود ؛ ولی دراین مورد به عمد اجازه نداده بود دخالت کند . ازاین رو رعنا
مغضوب مباشر و در نتیجه بقیه شده بود .
این تنها علتی بود که به خاطرش رزا از سالار خان ممنون بود . رعنا پس از آن تنها دوست و یار همیشگی اش شد ؛ حتی از آن هم بالاتر ؛ فرشته ای شد تا ابر بالهایش بیاساید و غمها و تنهایی هایش را تحمل کند . رعنا با ورودش به آن خانه برایش شادی به ارمغان آورد . به راستی که هدیه ای الهی بود ؛ ولی خودش با ورودش به آن خانه چه آورده بود ؟ فقط مرگ و میر و غم و رنج ... شاید او نفرینی بود که دامنگیر آنان شده بود .
سالار خان سه دخترداشت که دوتای آنها ازدواج کرده بودند و با شوهرانشان درهمان خانه زندگی میکردند . عمه بزرگش شهربانو ؛ دوپسر داشت به نامهای پیروز و پیمان ؛ عمه دومش مهربانو ؛ دوپسر به نامهای شهروز و شهریار و یک دختر بنام شیرین داشت . آخرین عمه اش ماه بانو نام داشت که اول ازهمه به کام مرگ رفت و پس ازاو شیرین مرد که آنموقع فقط چهارسال داشت . بعد مهربانو به بستر بیماری افتاد و به سرعت حالش به وخامت گرایید . هنگامی که همسرش ؛ شب هنگام ؛ برای آوردن طبیبی به بالینش با عجله اتومبیل میراند دچار سانحه شد . تصادفی که از آن جان سالم به در نبرد و چندروز بعد در بیمارستان جان سپرد . بیچاره زن و شوهر را با هم به خاک سپردند .
شوهر شهربانو هم از ترس نفرینی که گریبان خانواده را گرفته بود روزی رفت و دیگر پیدایش نشد . مدتی بعد هم عمه شهربانو ازغصه دق کرد و مرد .
همان وقت سالارخان به سفارش یکی از دوستانش تصمیم گرفت نوه هایش را به طریقی از آنجا دور کند . با حمایت و نظر دوستانی که داشت آنها را با دو خدمتکار که زن و شوهری مورد اعتماد بودند به سوئد فرستاد . فقط رزا ماند ؛ به راستی رزا برای او چه اهمیتی داشت ؟ شاید آرزو میکرد کاش او به جای بقیه مرده بود .
مادربزرگش را بخاطر آورد ؛ زنی آرام و باوقار که تارهای موی سفیدش او را جذاب تر نشان میداد . هیچ وقت زیاد حرف نمیزد ؛ اما بعداز مرگ عمه شهربانو به کل ساکت شد .غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرو برد . شاید هم خودش نمیخواست حرف بزند ؛ کسی چه میدانست . نگاه های غمگینش را به یاد داشت . چه دردی در آنها بود . غم مرگ عزیزانش او را در بهت فرود برده بود. کارش این شده بود که شب و روز بنشیند و کتاب دعا را جلویش بگیرد و آن را بخواند . گاهی رزا شاهد اشکهایی بود که بیصدا از چهره غمبار او فرو می افتاد . آن وقت دلش میخواست پا به پای او گریه کند ؛ ولی میترسید . درآن خانه حتی جرات گریستن هم نداشت . به اتاقش پناه میبرد و درخفا با خود به درددل میپرداخت . باری ؛ مادربزرگ را هم یک روز مرده در بسترش یافتند .
بااین احوال سالار خان که تا آنموقع غرورش را حفظ کرده بود و همانطور در آن خانه بزرگ اربابی حکمرانی میکرد دچار اندوه شد . بعد از مدتی ورق جابه جا شد .
روزی به او اطلاع دادند برای خوردن غذا به طبقه پایین بیاید !
برای او که همیشه غذایش را دور ازهمه وتنها در اتاقش صرف میکرد خیلی عجیب بود . از آن پس او و سالارخان هرکدام با فاصله زیاد دوطرف میز بزرگی قرار میگرفتند که روزی آن همه آدم دور آن می نشستند و در سکوت غذا میخوردند .
مدتی بعد سالارخان تصمیم گرفت فکری به حال تحصیل او بکند . اوایل دستور داد معلم ها را به خانه می آوردند ؛ ولی وقتی دوره ابتدایی را تمام کرد او را به مدرسه فرستاد . سالها به سرعت طی شدند ؛ سالهایی که جایشان را به سالهای بعد و کلاسهای بالاتری دادند .
عاقبت درسش تمام شد . آنوقت دوباره دچار اندوه شد . حالا باید چه کار میکرد ؟ بازهم باغ بود و او بود و آن خانه و اتاق تنهایی هایش ... وقتی پس از آخرین روز مدرسه به باغ قدم گذاشت و به خود گفت : شاید این آخرین باری خواهد بود که بیرون ازاینجا رو دیدم ... شاید تا موقعی که موهام سفید بشه همینجا توی این قفس بمونم .
بعد تصمیم گرفت اوقات بی کاری اش را با خواندن کتابهایی که به تدریج از کتابخانه پایین به اتاقش آورده بود بگذراند . گاهی هم دزدکی با رعنا حرف میزد و اطلاعاتی راجع به چیزهای مورد نظرش کسب میکرد . بعضی وقتها به باغ میرفت ؛ کم کم به کار باغبانی علاقه مند شد و انواع گلها و طریقه کاشت آنها رااز باغبان پیر یاد گرفت . این تمام دنیای او بود . دنیای محدود و بی هیجان او .
تا اینکه ناگهان سالارخان بیمار شد . ازچندروز پیش شاهد آمدن نوه ها بود . برای نخستین بار در زندگی سوت و کور او هیجانی پدید آمد ؛ در زندگی او و همه ساکنان آن خانه .
نرده های چوبی روغن جلا خوردند . فرشها و قالیچه ها درحیاط باغ پهن شدندتا شسته شوند . پس از آن در و دیوار بیرون عمارت را با شیلنگ آب گرفتند و به این نتیجه رسیدند که بعضی قسمتها باید رنگ شود. هرکسی یک پاتیل رنگ دست گرفت و هرجایی که به نظرش رنگ و رو رفته می آمد را رنگ کرد. خلاصه هرکسی ادعای نقاش بودنش میشد دستی به پاتیل برد . دراین حین زبانشان بی کار نمی ماند و تا میتوانستند همدیگر را دست می انداختند و مسخره میکردند . اگر از دست و زبانشان کاری برنمی آمد چشم و ابرویشان را به کمک میگرفتند. علاوه بر هنرشان ؛ ریاستشان هم گل کرده بود . برای کوچکترین کاری همدیگر را صدا میکردند و همین گاه به جر و بحث کشیده میشد . این هیجانات به رزا نیز سرایت کرده بود ؛ چون دورادور کارهای آنان را نظاره میکرد.
رعنا پنهانی به او گفته بود سالارخان برای همه نوه ها پیغام فرستاده که تا آخر این هفته کار و زندگیشان را رها کنند و هرطور هست خودشان را برسانند.
ازطرفی برایش خوشایند بود که آدمهای جدیدی را ببیند . خیلی دوست داشت با پسرعمه هایش آشنا شود . در دل دعا میکرد کاش آنها گذشته را فراموش کرده باشند . خیلی دلش میخواست ببیند آنها چه شکلی هستند . دلش میخواست این موج تازه شادی آفرین باشد .
زودتر ازهمه شهریار سرو کله اش پیدا شد . وقتی همه ؛ به جز او وسالارخان به استقبالش رفتند رزا از پنجره اتاقش به تازه وارد نگریست . جوانی قدبلند و خوش هیکل که بی اعتنا به کسانی که به خاطر ورودش صف کشیده بودند به مباشر چیزی گفت . وقتی به طرف ساختمان آمد کمی مکث کرد و بعد طناب سگ کوچک پشمالویی که همراهش بود را به یکی از کارگرها داد ؛ سپس یکراست با قدمهای بلند به طرف ساختمان رفت .
رزا با خود گفت : چه سگ کوچولوی بامزه ای ... وای که چقدر نازه .
از اتاق بیرون آمد و از بالای نرده ها ورود او را تماشا کرد ؛ ولی او حتی نگاهی به بالا و به سمت او نینداخت . میخواست به باغ برود ؛ ولی با دیدن صحنه ای تصمیمش را فراموش کرد .
مباشر سالارخان را به سراسر آورد . ازچند روز پیش گاهی که توان زیادی نداشت او را با ویلچر به گردش میبرد . رزا دید شهریار خم شد و دست و پای او را بوسید . اشک ازچشمان سالارخان فرو غلتید .
رزا با تعجب فکرکرد یعنی او قلبی هم در سینه دارد ؟ برای نخستین بار اندیشید چرااین سالها بجای اینکه کینه او را در دل بپروراند سعی نکرده به او نزدیک شود . چرا نخواسته بداند در قلب این مرد مسن که به هرحال پدربزرگ او بود چه میگذرد ؟ آیا او جایی هم برای این حرفها گذاشته بود ؟
این افکار وقتی در ذهنش بیشترجا باز کرد که دید شهریار روی دو پایش چمباتمه زده و سرش را روی زانوان پیرمرد گذاشته و سالارخان هم به نوازش او مشغول است . بقیه هم آمده بودند و این صحنه را نگاه میکردند . سالارخان با غرور به نوازش موهای ابریشم مانند او مشغول بود .
شام آن شب به او اطلاع داده نشد . همه حضور او را فراموش کرده بودند . رزا با خود گفت : لابد همه حواسشان به تازه وارد خوش قیافه است و دیگر مرا از یاد برده اند ... حسابی گرسنه شده بود که آهسته تقه ای به درخورد . رعنا بود که آرام وارد شد . بشقابی غذا برایش آورده بود .
گفت :« بیا ؛ میدونم گرسنه ای .»
رزا با دلخوری پاسخ داد :« اون پایین چه خبره ؟ چرا منو واسه شام صدا نکردن ؟»
رعنا با لحن دلداری دهنده ای با تمسخر گفت :« خبر زیادی نیست . امشب سالارخان میخواستن با نوه عزیزشان شام میل کنن .»
ـ این کدوم یکی شونه ؟
ـ اسمش شهریاره .
رزا به سرعت در ذهنش به جستجو پرداخت . پسرکم صحبتی را به خاطر آورد . اغلب کمی جدا از بقیه می ایستاد و با دقت دیگران را نگاه میکرد . چیز بیشتر به خاطر نداشت . با بی میلی غذا را کناری نهاد .
رعنا گفت :« اوا دختر ... چرا غذا نمیخوری ؟»
ـ اشتهام کور شد .
رعنا نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت :« ببینم ؛ خیلی دلخور شدی صدات نکردن ؟»
رزا چیزی نگفت . ناخودآگاه قلبش فشرده شده بود و یکباره تمام حوصله اش رااز دست داد .
رعنا به شوخی ادامه داد : « لابد دوست داری باهاش حرف بزنی ... جوون خوش قیافه ایه ... حقیقتا میگم ... من ...»
رزا با عصبانیت فریاد کشید :« نه ... مرده شور ریختشو ببرن ... هیچ هم اینطور نیست .»
فصل 1
قسمت 3
به رعنا نگریست که با نخستین کلمه او با وحشت از جا پریده بود و حالا با چشمانی گرد شده او را نگاه می کرد. سابقه نداشت رزا سر او فریاد بکشد یا در موردی اتفاق نظر نداشته باشند و باعث دلخوری هم شده باشند.
با ناراحتی گفت:« وای ...آخه چرا؟»
- چرا نداره . من که ازش خوشم نیومد، با اون ادا بازیهاش پیش سالارخان ... تازه ...»
رعنا جلوی حرف زدن او را گرفت و گفت:« خب ، اگه واسه اینه که بی خیال ... من که می گم به درک ... اینها چند روز می آن و می رن .. واسه این چیزا حرص نخور. من هم شوخی کردم ، به خدا راست می گم.»
ولی در دل می دانست که خبرهایی هست و دلداری دادن به رزای بینوا تنها کار مفیدی بود که می توانست انجام دهد. به چهره معصوم و بچگانه او خیره شد و در دل زیبایی اش را ستود.
« اگه بدونی دست جیز بار رو از پشت بستم تا تونستم این بشقاب غذا رو از میون کلی مین و تله انفجاری و اشعه مادون قرمز و دوربین مدار بسته بگذرونم و بیارم خدمتتون .. اونم بدون لوازم پیشرفته جاسوسی.
رزا با نگاهی پرسشگر ، اما با بغض پرسید:« جیمز باند؟»
رعنا توضیح داد: « جیمز باند یه مامور سریه که کد شناسایی اش دو صفر هفته ... و یه عالمه فیلم در موردش ساختن .. مثلا مامور مخفیه ، اما نمی دونم چرا هرجا می ره و با هرکی حرف می زنه بعد معلوم می شه طرف می شناختش. همه از صغیر و کبیر می شناسنش. همه هم یه نقشه ای زیر سرشونه . یعنی همه آدمهای توی این فیلما یه کاسه ای زیر نیم کاسه شون هست ، بعدشم هر دستگاه پیشرفته تخیلی که تا چند دهه دیگه هم تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شه و به عقل جن هم نمی رسه رو تو پاچه اش داره. با یه ماشیت مدل بتمنی که مثل تورنادو ، اسب زورو ، به موقع حاضر می شه ... البته اسمش اتومبیله ، ولی به چشم به هم زدنی هواپیما و جت چند موتوره که خوبه ، قایق و ماشین یخنورد هم می شه.
- بتمن؟ زورو؟
رعنا بی حوصله ، اما با مهربانی خندید و گفت:« وای ، وای .. یکی بیاد منو نجات بده ، ولش کن ، اطلاعات عمومیت بالا می ره مصیبت می شه. نتیجه اینکه در جواب این همه جانفشانی من غذاتو بخور که به اندازه کافی سرد هست.»
اما رزا دلش همین طور گرفته بود. با آنکه می دانست او را ناراحت خواهر کرد جواب داد:« به خدا نمی تونم، دلم می خواد بخوابم ...» و جلوی خودش را گرفت که نگوید دلم می خواد گریه کنم. ادامه داد:« می خوام تنها باشم.»
وقتی جمله اش را تمام کرد روی تختش پهن شد و روانداز را تا جایی که صورتش را پنهان می کرد بالا کشید.
فصل 2
قسمت 1
خرسش را آرام سرجایش نهاد و از جا برخاست. نگاهی به ساعت و به لباسش انداخت که با لحبازی آن را انتخاب کرده بود. حق با شکوه بود. لباس تنش بی شباهت به لباس عزاداریها نبود.
ناخودآگاه باز به عقب برگشت و خاطراتش را زیرورو کرد.
طبق معمول از پنجره اتاق بیرون را تماشا می کرد که صدای در آمد. با تعجب به خود گفت:« یعنی شکوه آمده؟ چه مودب شده ! از اول هم باید همین طور باهاش رفتار می کردم.»
بلند گفت:« بیا تو.»
وقتی صدای در آمد برگشت تا چیزی بگوید. شهریار را دید که وارد شد و در را بست. رزا با تعجب به او نگریست و بعد با خجالت به یقه بلوز سفید و نازک او خیره شد که با هر حرکتش تکان می خورد. وقتی درست رو به رویش ایستاد با شرم نگاهش را به او دوخت.
در عمرش هرگز با پسری آشنا نشده بود ، چه برسد به اینکه این چنین نزدیک او ایستاده باشد. با نیم نگاهی به اتاقش خدا را شکر کرد که همه جا مرتب است. نگاهش را زیر انداخت.
شهریار سینه به سینه او ایستاده بود و عطر مردانه اش به خوبی احساس می شد. همین باعث شد خون به گونه هایش بیاید. قد بلند و شانه های عریض او تازه توجهش را جلب کرد. به زحمت سرش را بلند کرد و به چشمان او خیره شد. همه چیز از آن دیده می شد، جز ذره ای محبت.
شهریار برای لحظه ای نگاهش را از او دزدید و به طرف دیگر نگریست، بعد خیلی کلافه ، ولی مقتدرانه گفت:«آمدم مطلبی رو برات روشن کنم. می دونم ما هنوز به هم معرفی نشدیم ... متاسفم ولی من آدم رک و راستی هستم و ترجیح می دم برم سر اصل مطلب. نمی دونم تا چه حد در جریان هستید؟ تا چند روز دیگه بقیه هم می رسن. سالار خان همه ما رو از اون ور دنیا جمع کرده که بهمون مطلبی رو بگه . همون طور که می دونی چیزی به آخر عمرش نمونده . بیماری دمار از روزگارش در آورده و خیلی سریع همه ما ... یعنی همه نوه هاشو جمع کرده که تکلیف شما ... یا بهتر بگم تکلیف این ملک موروثی رو معلوم کنه.»
طوری این جمله ها را به زبان آورد که انگار رزا هم جزئی از این باغ و ملک محسوب می شود. او به خوبی می دانست تا حدی این حرف صحت دارد. سعی کرد به جای هر فکری ، خوب به حرفهای او گوش کند. شهریار نگاهش را برگرداند و به چشمانش خیره شد، انگار می خواست تاثیر سخنانش را در آنها ببیند. به جز این از نگاهش چیز دیگری خوانده می شد که به دقت آن را پنهان کرده بود. اینکه انتظار نداشته با چنین چهره یا شاید هم چنین آدمی و با چنین سن و سالی مواجه شود . همان طور شهریار از نگاه رزا تعجب از سلیس صحبت کردنش و نیز رنجیدگی خاطر را دریافته بود. با این حال ادامه داد:« می دونم که سالارخان می خواد پیش از مرگش اول از همه تکلیف شما رو روشن کنه.»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: « واضح بگم ، از اونجایی که تو نوه پسری او هستی ، در هر صورت مقدار زیادی از این اموال به تو می رسه که این خونه هم شاملش می شه .. هر کدوم ما که با تو ازدواج کنه با سهم خودش مالک تموم این باغ می شه .»
رزا متوجه شد از وقتی لحن خطاب قرار دادنش را از شما به تو عوض کرد صدایش هم تحکم بیشتری پیدا نمود. شنید که گفت:« من می خوام مالک اینجا باشم. همه اینه ... بدون ذره ای کم یا زیاد. این همه راهو اومدم که اینجا رو بگیرم. این آرزوی همیشگی من بوده . حالا هرکی بخواد سد راهم بشه دنده هاشو می شکنم و...»
لحظه ای دوباره عمیق به چشمان رزا خیره شد و لحن کلامش را عوض کرد و گفت:« امیدوارم اینو بفهمی.»
رزا فکر کرد با آدمی مقترد و با نفوذ طرف شده است. چه فکر کرده بود و چه می شنید! تمام آرزوهایش را بر باد رفته دید. نفرتی ناگهانی وجودش را در نوردید. با خشم و چهره ای که بی گمان رنگی بر آن نمانده بود گفت:« آهان ... پس قضیه اینه ... سالارخان باز هم واسم خواب جدیدی دیده .. باید از اول اینو می فهمیدم. در ضمن حالا می فهمم حضرت آقا چرا زودتر از بقیه اومدین و این همه ادای احترام واسه چی بوده.»
شهریار با خشونت بی اندازه ای به او نگریست ، طوری که رزا چشمانش را محکم روی هم فشار داد و فکر کرد کمی زیاده روی کرده است. لحظه ای بعد ، وقتی او را نگریست هنوز عصبانی هم بود.کمی جرات پیدا کرد و اندکی سرش را بالا گرفت. خیره به چشمان سیاه و عصبانی شهریار نگریست. صورت او خیلی نزدیک چهره اش بود و او به راحتی خطوط صورت او را می دید، ولی طاقت نیاورد و نگاهش را دزدید.
به خاطر آورد که تا چه حد در دلش افسوس خورده بود که چرا با هم دعوا کردند، چرا قضیه این طور پیش رفته بود؟ حق با رعنا بود. شهریار به راستی چهره جذابی داشت با اندامی بدون نقص.
فصل 2
قسمت2
کاش صدایش را می شنید ؛ وقتی با محبت حرف میزد ؛ نه اینطور خشمناک و عصبانی ... مثل گرگی خشمگین که میخواهند شکارش را بگیرند . نه ؛ اینطوری نمیتوانست اثر صدایش را تشخیص دهد .
فکرکرده بود شهریار درمورد قیافه او چه فکر میکند ؟ آیا به نظرش زیبا بود ؟ کاش می فهمید . وقتی نگاهش را دوباره به چهره اش دوخته بود دیگر اثری از عصبانیت در آن نبود .
شهریار شگفت زده از نگاه مهربان او قدمی به عقب برداشت و پشت کرد . همانطور که ازاو دور میشد گفت :« فراموش نکن من هرچیزی رو بخوام به دست می آرم . خودتو واسه مراسم ازدواج آماده کن .»
رزا با عجله گفت :« و اگه من نخوام ؟»
این غرور بود که باعث شد این را بگوید . خودش خوب میدانست اگر او کمی مهربانتر ؛ کمی ملایم تر ؛ به خصوص اگر کمی با خواهش این رااز او خواسته بود پاسخی غیر ازاین میداد .
شهریار لحظه ای پشت به او ایستاد و بعد با خشم برگشت و گفت :« فکرنکن من ازاین موضوع راضی هستم ؛ ولی چاره ای نیست . با من ازدواج میکنی ... تا وقتی پدربزرگ زنده است هرچی میگم گوش میکنی ... بدون چون و چرا . من هم در عوض قول میدم آزاری بهت نرسونم و بذارم زندگی راحتی داشته باشی . به شرطی که توهم دختر خوب و فهمیده ای باشی و هرچه میگم گوش کنی . یه زندگی مسالمت آمیز اون چیزیه که من میخوام و فکر میکنم توهم بهش احتیاج داری . بعداز اون ؛ زندگیت مال خودته . میتونی هرکجا میخوای بری و دیگه به من ربطی نداره .» بعد بدون آنکه منتظر پاسخی ازجانب او بماند از درخارج شد و آن را محکم بست .
رزا لحظه ای بر اثر اصابت در و صدای مهیب آن از ترس چشمانش را بهم فشرد و بعد به لرزه افتاد . لحظه ای پس از آن ؛ همان جا روی زمین نشست و به ناله افتاد . این دیگر چه بدبختی بود . همیشه در افکارش تصور میکرد با عشق ازدواج خواهد کرد ؛ همانند پدر و مادرش که آنقدر همدیگر را دوست داشتند و همدیگر را می پرستیدند . میخواست قلبش را فقط به کسی تقدیم بدارد که جادوگری قابل باشد .میخواست فقط تسلیم جادوی افسونگر عشق بشود .
با پوزخندی به خود گفت : شاهزاده ای با اسب سفید راهوار ... پس شاهزاده او چه شده بود . درکدامین وادی متوقف شده بود که حالا او باید نصیب این ...
نمیدانست باید چه اسمی روی شهریار بگذارد . برای لحظه ای قیافه اش را با آن موهای بلند و چشمان مشکی تصور کرد که با خشم به او گفته بود : فکرنکن من از این کار راضی هستم ؛ ولی چاره ای جز این نیست .
تحقیری که در صدای شهریار بود باعث شد دوباره جهش خون به صورتش را احساس کند .بی شک شهریار از او متنفر بود و فقط میخواست املاک را تصاحب کند . قلبش فشرده شد . با خود گفت :من هم از تو متنفرم لعنتی ... این آرزو را به گور خواهی برد .
به جوش و خروش افتاد . دقیق تر به تصویرش در آینه نگریست . نفهمید چقدر به خودش خیره شده بود . گذشت زمان را فراموش کرده بود . نگاهی به ساعت انداخت . یک ساعت از زمانیکه شکوه آمده بود گذشته بود . تقه ای به در خورد ؛ بدون آنکه جوابی بدهد در باز شد .
ازجا پرید .
شکوه را میان لنگه دردید که گفت :« ناهار حاضره ؛ بیا پایین .» بعد رفت و حتی به خودش زحمت بستن در راهم نداد .
رزا به خودش گفت : بذار منتظر باشن ... من نمیرم .
همانطور کنار آینه ایستاد و به چهره خود دقیق شد . با خود اندیشید : در واقع این آینه تنها همدم واقعی من است . به دختر توی آینه گفت :« تورو خدا تو بگو من چی کار کنم ؟»
دختر توی آینه لبهایش مانند او تکان خورد ؛ ولی افسوس که نتوانست کمکی بکند . اندکی بعد دوباره شکوه میان در پدیدار شد و اینبار با خشم گفت :« گفتم پایین منتظرت هستن .»
رزا گفت :« خب منتظر باشن ... من میلی به غذا ندارم .»
شکوه گفت :« نکنه خانوم اعتصاب غذا کردن ؟ اینو بدون که نمیگذارم مثل دیشب رعنا یواشکی برات غذا بیاره ... حتی اگه از گرسنگی بمیری .»
بی درنگ این اندیشه در ذهن رزا دور زد که رعنا چه خوش خیال بود که فکر میکرد توانسته دور ازچشم شکوه کاری انجام دهد ؛ حال آنکه مورچه هم با همه کوچکی اش قادر به انجام اینکار نبود .
رزا با تحقیری مشابه پاسخ داد :« می بینم که حواست خیلی جمعه ؛ اما اگه بیشتر دقت میکردی می دیدی که غذارو همونطور دست نخورده برگردوند . درضمن من بچه نیستم که منو میترسونی .»
بعد با تصمیمی ناگهانی گردنش را بالا گرفت و گفت :« می آم ؛ نه چون تو میخوای . نظرم عوض شده ...فکر نکنی ازت میترسم یا میتونی وادارم کنی هرکاری که میخوای انجام بدم . ازامروز هرکاری خودم بخوام میکنم .» و بااین حرف از کنار او رد شد .
خودش هم نمیدانست این جسارت را از کجا به دست آورده است . با گردنی افراشته خرامان از پله ها پایین آمد ؛ مانند ملکه ای که لباس بلند و اشرافی به تن دارد . پایین که رسید متوجه شد شهریار و سالارخان او را می نگرند ؛ بی توجه به آن دو از کنار صندلی همیشگی اش رد شد و درست کنار سالارخان و روبه روی شهریار نشست .
سالارخان با نگاهی خیره به او نگریست . رزا سعی کرد لرزش دستانش را زیر میز پنهان کند . برای لحظه ای خون در رگهایش منجمد شد . وقتی سالارخان توجهش را به غذای روبه رویش معطوف کرد و به خوردن مشغول شد . خودش را جمع و جور کرد متوجه نشد بالاخره او از موضع سفت و سخت خود پایین آمده ... یا با وجود شهریار شادتر از آن بود که این مسئله را مهم تلقی کند .
شکوه بشقاب او رااز جای قبلی جابه جا کرد و برایش آورد و جلوی رویش گذاشت . اخم کرده بود و عصبانی به نظر میرسید . با اینحال قاشق و چنگالش رابا ملایمت روی میز قرار داد و به سرعت آنجا را ترک کرد .
شهریار که اول متوجه نشده بود جریان چیست بااین کار شکوه فهمید رزا کاری غیراز اعمال همیشگی اش انجام داده است ؛ بعد بدون آنگه نگاه دیگری به رزا بیندازد به خوردن غذایش مشغول شد .
لحظه ها به کندی میگذشت و جز صدای قاشق و چنگال صدایی شنیده نمیشد . شهریار که جو را سنگین احساس کرده بود گاه با تک جمله ای سکوت را می شکست ؛ اما به حال رزا تاثیری نداشت . نمیدانست درحال بلعیدن چه چیزی است . به شدت معذب بود ؛ حتی نمیتوانست فکرش را متمرکز کند .
درهمین موقع سرو صدایی از باغ به گوش رسید و به دنبال آن مباشر خبر داد که پیمان ؛ نوه دیگر سالارخان ؛ رسیده است . سالارخان با شادی قاشق را رها کرد و با چهره ای به نهایت مسرور آماده دیدن نوه اش شد .
لحظه ای بعد جوانی با موهای بلند روشن که از پشت آن را بسته بود وارد شد . شهریار آنچه دردهان داشت را قورت داد وازجا برخاست .
پیمان پدربزرگش را در آغوش گرفت و بعد با شهریار دست داد و با بذله گویی گفت :« مثل اینکه خوب موقعی وارد شدم ... مگه نه ؟» بعد با سر به رزا سلام کرد و گفت :« از دیدنتون خوشحالم .»
رزا آنقدرها هم از فارسی صحبت کردنش متعجب نشد و پاسخ داد :« منهم همینطور .»
پیمان دستانش را چون انسانی که با دیدن غذاهای رنگارنگ سرسفره نقشه ها دردل میپروراند بهم مالید ؛ بعد ازخودش پرسید :« خب من کجا بشینم ؟»
شهریار صندلی کنارش را برای او عقب کشید و طوری این کار را انجام داد که انگار دارد جلوی پیمان را می گیرد که نرود وسط غذاها بنشیند . او را دعوت به نشستن کرد ؛ اما پیمان با چشمان و حرکتهای فیزیکی صورتش شوخ طبعانه وانمود کرد که درباره غذاها خیالهای بدی در سر دارد . شهریار هم به زور ؛ اما به شوخی او را روی صندلی نشاند .
رزا با لبخند محوی سرش را پایین انداخت ؛ درحالیکه سالارخان با شادی قهقهه ای سرداد که به سرفه های منقطع منجر شد .
شکوه خیلی زود حاضر شد و به سرعت وسایل لازم را جلوی او قرار داد . از آنجایی که غذای روی میز کفایت میکرد چیزی اضافه نکرد و باز آنجا را ترک کرد .
احساس شادی ای که این تازه وارد ازخود میپراکند به رزا هم سرایت کرد. همه چیزهای ناخوشایند را فراموش کرد و زیر چشمی به تازه وارد نگریست .
موهای روشن و صافش که زیر نور چلچراغ تلالو خاصی داشت خیلی بلندتر از موهای شهریار بود . با خود اندیشید لابد درخارج جای مردها با زنها عوض شده . وقتی مردها موهایشان را بلند میکنند لابد زنها موهایشان را کوتاه نگه میدارند . بااین فکر لبخندی به لب آورد که پیمان هم با لبخندی به او پاسخ داد .
رزا همان موقع متوجه نگاه و صورت رنگ پریده شهریار شد . بی جهت دلش لرزید . نگاه شهریار درعین حال پرسشگر بود ؛ اما چه در آن نهفته بود ؟! چیزی سردر نیاورد . فقط این را می فهمید که میتواند حسابی او را بچزاند ؛ چون پیمان هرچه نبود طعمه خوبی بود . میتوانست ازاین راه حس حسادت و تعلق نظری که به او داشت را محک بزند یا دست کم آن را تحریک کند . علاوه بر آن سواستفاده به موقعی بود تا شاید بتواند نظراتش را به کرسی بنشاند .
همان نگاه که فقط چندلحظه روی دیدگان شهریار ثابت مانده بود کفایت میکرد که احساس عجیبی را در شریانهای مردجوان به لغزش درآورد . شهریار بی آنکه بتواند از زیر این احساس فرار کند به اثربخشی نگاه درخشان او فکرکرد که شب پر ستاره و رقصانی را درخود نهفته داشت باهمان رمز و راز و دلنشینی مبهوت کننده !
دوباره به او نگریست به امید آنکه آن نگاه دلنشین را دوباره ببیند ؛ اما رزا سرش پایین بود . نگاهش روی جزئیات صورتش دقیق شد . به خود حق داد . هرچه بود این دختر قرار بود به زودی همسر او باشد . گونه های صورتی رنگ و برجسته درون قابی از اسکلت ظریف و بچگانه با پوستی بشاش پوشانده شده بود احساس لطیفی را در دلش به وجود آورده بود . لحظه ای چشمانش را بست . میخواست ترکیب صورت جذابش را بدون هیچ کم و کاست درگوشه و کنار ذهنش ضبط کند . وقتی چشمانش را گشود تصمیم گرفت انتخاب کند که کدام قسمت از چهره این دختر سبب این همه جذابیت شده است . او در طول عمرش افراد زیادی دیده بود که اجزای صورتشان بی عیب و زیبا بود ؛ اما انگار سحر و جادو این چهره چیز دیگری بود !
این رااز همان لحظه ورود ؛ وقتی دختر از پنجره اتاقش او را نظاره میکرد فهمید . ناخودآگاه احساس کرده بود دو چشم از آن پنجره -درست مثل کودکی اش - درحال ارزیابی اوست . وقتی از کنار نرده ها او را می نگریست که به دست بوسی پدربزرگ مشغول بود هم حضورش را حس کرده بود. درتمام این مدت او را ناخواسته تحت نظر داشت ؛ اما نگاهش نمیکرد . به اندازه کافی تحت تاثیر این نیرو بود .
همانطور که نگاهش میکرد این افکار در ذهنش رسوخ یافت و درعین حال با کنجکاوی درحال انتخاب بود . تمام اجزای خوش حالت چهره اش تناسب غیرقابل انکاری با دیگر اجزای دوست داشتنی صورتش داشت . بی گمان این چهره ظریف و نگاه مهربان رااز مادرش به ارث برده بود . به حتم مادر این دختر زنی فوق العاده زیبا و دلربار بوده که چنین دل و دین از دایی مرحومش برده بود . بدون آنکه متوجه باشد نگاهش رنگ مهر به خود گرفت .
رزا بااینکه متوجه زوم شدن دوربین چشمان او روی خودش شده بود ؛ اما چون مستقیم در گرداب دیدش گیر کرده بود نمیتوانست دست و پا بزند ؛هرلحظه بیشتر در حال غرق شدن بود که به سختی خودش را بیرون کشید . با تعجب اول با پیرمرد نگریست و مطمئن شد سرگرم صرف غذایش است ،بعد با نگاهی گذرا به شهریار سرش را پایین انداخت . نفس کوتاهی کشید و چشمانش را محکم برای لحظه ای روی هم فشرد .
چشمانش راکه باز کرد هنوز هم شهریار نگاهش را می جست . وقتی این اتفاق افتاد شهریار برای نشان دادن اتفاقی بودن این نگاه با دستپاچگی گفت :« ازاین دسر میل کنین ؛ خوشمزه است .»
رزا با نگاه شرمناکی پاسخ داد :« البته .»
سر و صدایی آنان را از آن حال و هوا خارج کرد . کمال و عزیز ؛ با چمدانهایی که حمل میکردند وارد شدند و برای جابه جا کردن آنها کسب تکلیف کردند . تصمیم بر آن شد که یکی دیگر ازاتاقهای سمت چپ راکه با راهروی باریکی از سرسرا جدا میشد و جنب اتاق شهریار بود به تازه وارد اختصاص دهند . از این رو مباشر جلو رفت و آن دو را راهنمایی کرد .
رزا نگاهش را متوجه پیمان کرد که تندتند غذا را می بلعید و با دهان پر حرف میزد .
«شهریار جان ؛ تعریف کن ... کی اومدی ؟»
« دیروز رسیدم .»
« خب ؛ بقیه بچه ها کی میرسن ؟ خیلی دلم میخواد اونارو زودتر ببینم .»
« راستی شهروز که پیغام داده نمیتونه بیاد ؛ تا آخر ماه یه بند عمل داره ... البته اگه حتی چندساعت فرصت کنه خودشو میرسونه ؛ ولی احتمالش کمه .»
«کاش بتونه بیاد .»
« پیروز هم گفته خودشو تا امشب میرسونه .»
« آره ... به من هم همین رو گفت . جمعمون حسابی جمع میشه . باید خیلی از پدربزرگ ممنون باشیم که بعد از سالها دوباره مارو دور هم جمع کرد . برای منکه سعادتیه که تک تکتون رو اینجا ببینم .»
جمله اش را با لبخندی به سالارخان و نگاهی شیرین به رزا به پایان رساند که باز ازچشم شهریار پنهان نماند ؛ اما واکنشی نشان نداد .
سالارخان با تبسمی که از زور بیماری و خواب به زحمت روی صورتش پهن شده بود گفت :« ممنونم پسر عزیزم . من هم خیلی ازاین بابت خوشحالم .شاید این کاری بود که سالها پیش باید انجام میدادم ؛ ولی میترسیدم ازکار و زندگیتون بیفتین و وقفه ای در پیشرفت شما به وجود بیاد . می دونین که کار و مسئولیت برای هرمردی واجب تر ازهر چیزه ... برای من همیشه پیشرفت شما مهم بوده .»
قرصهایش را یکی یکی جدا کرد و بلعید و با لیوانی آب فرود داد ؛ بعد گفت :« خیلی دلم میخواد بیشتر ازاین پیشتون بشینم ؛ ولی حقیقتش نمیتونم . میرم که استراحت کنم .»
پیمان گفت :« اگرچه من هنوز از دیدنتون سیر نشدم ؛ ولی ازاون جایی که سلامتی شما برای خیلی مهمه ترجیح میدم دندون رو جیگر بذارم و بعدازظهر شمارو سرحالتر از حالا ببینم .» و به دنبال جمله اش آهی از سر افسوس کشید .
شهریار هم با سر تصدیق کرد ، طوری که انگار این همان حرفهایی بود که او خیال داشت به زبان بیاورد .
سالارخان بازهم تشکرکرد و غرق در مسرت گفت :« من هم خیلی حرف دارم که میخوام بهتون بگم ؛ ولی ... پیریه دیگه ... نمیشه کاریش کرد .»
مباشر را صدا کرد وقتی جلویش ظاهر شد گفت :« بله قربان ؟»
پیرمرد اشاره ای کرد که او به خوبی مفهوم آن را میدانست . صندلی چرخدار سالارخان را حرکت داد .
پس ازچنددقیقه عزیز جلو آمد و به شهریار گفت :« قربان ؛ ببخشید مزاحم میشم ... میخواستم سوال کنم به سگتون چه غذایی بدیم ؟»
شهریار رویش را برگرداند و پاسخ داد :« خودم غذاشو میدم ؛ اون عادت نداره از دست کسی غذا بخوره . درضمن هرچیزی رو هم نمیخوره . درهر صورت ممنون .»
«خواهش میکنم قربان .» و از آنجا دور شد .»
پیمان با لبخندی تشویق آمیز گفت :« هوم ... می بینم که فارسی تو هم عالیه . منو بگو که فکرمیکردم اینجا باید نقش مترجم رو به عهده بگیرم .»
شهریار به جای جواب یکی از ابروانش را به نشانه تعجب از حرف او بالا برد و قاشقش را به دهان گذاشت .
رزا نگاهش رااز آن دو برگرفت و برخلاف میلش تصمیم گرفت آنجا را ترک کند . ازجا برخاست و بدون حرفی راهی پله های طبقه بالا شد . همانطور که میرفت شنید که پیمان به گونه ای آرام ؛ ولی قابل شنیدن به شهریار گفت :« این همون دختر داییه ؟ اسمش چی بود ؟»
« رزا .»
« اکی ... درسته رزا . فکر نمیکردم اینقدر زیبا شده باشه ! چقدر تغییر کرده . به نظرت اینطور نیست ؟»
دلش میخواست پاسخ شهریار را بشنود ؛ اما آنقدر دور شده بود که شنیدن امکان نداشت ؛ فقط متوجه شد شهریار به زبان دیگری پاسخ پیمان را داد .
فصل3
رزا حسابی گیج بود . آنقدر اتفاق در این چندروز رخ داده بود که نمیتوانست درست و حسابی آنها را در ذهنش جفت و جور کند .
غروب شده بود . آفتاب چتر زرد خود رااز سر زمین برداشته و به جای آن سیاهی شب گسترده شده بود . همانطور داخل اتاقش نشسته بود وخودش رابا مرتب کردن لباسهایش سرگرم میکرد . هرچند لحظه گوش میداد شاید صدای پای رعنا را بشنود . دلش میخواست زودتر بیاید و خبرها را به او بدهد ؛ ولی ازاو خبری نبود . دست آخر لباسها را با بی حوصلگی جابه جا کرد و تصمیم گرفت به باغ برود .
لباسش را عوض کرد و پس ازاینکه به دقت خود را در آینه نگریست آرام ازاتاق خارج شد . دلش نمیخواست کسی او را ببیند و مانع خروجش شود . خوشبختانه کسی در سرسرا نبود و او به راحتی وارد باغ شد . به چپ پیچید و درمیان درختان گم شد .
اول به بوته های تازه کاشته شده اش سرزد وبعد سراغ گلهای رز رفت . آنهایی را که پلاسیده بودند از شاخه جدا کرد و داخل نایلونی که گوشه ای یافته بود ریخت .
گل رز زردی توجهش را جلب کرد که به نهایت زیبا بود؛ بین همه رزها او عاشق رز زرد بود . میخواست آن را بچیند ؛ ولی دلش نیامد . درعوض آن را نوازش کرد . کرم کوچکی به چشمش آمد که سعی میکرد راه به درون آن بیابد . آن را زیرپا له کرد؛ گفت :« چطور جرات میکنی به رزهای نازنین من دست درازی کنی ؟»
ناگهان احساس کرد کسی نزدیک اوست . برگشت و پیمان را دید که با لبخند او را مینگرد . ازاینکه دید کسی او را در حین صحبت با خودش دیده خجالت کشید .
پیمان نزدیکتر شد و گفت :« فکرنمیکردم دختر دایی عزیزم دارای احساسی تا این حد لطیف و شاعرانه باشه !»
رزا سرش را برگرداند و دوباره به نوعی به بازی با گل مورد علاقه اش مشغول شد . همانطور با خوشد فکر میکرد این نخستین کلمه محبت آمیزی است که پس از مدتها از کسی جز رعنا شنیده است . جواب داد :« لطافت گلها همیشه منو به وجد می آره ؛ شما این احساسو ندارین ؟»
پیمان به او نزدیک شد و کنارش ایستاد .« خب البته همه چیزهای لطیف منو به وجد می آرن ؛ ولی خیلی چیزها هستن که از گل لطیف ترن ...»
رزا با تعجب به پیمان نگریست و گفت :« فکرمیکردم هیچ چیز توی دنیا ازگل لطیف تر نباشه !»
پیمان نگاهی با محبتی به رزا انداخت و درچشمانش دقیق شد و به نرمی گفت :« راستی ؟! پس باید بگم اشتباه میکردید .»
رزا رویش را برگرداند . طاقت نگاه های این چنینی را نداشت . دلش لرزید . احساسی ناشناخته دردلش رخنه کرد با عجله گفت :« من باید برم ...»
کمی ازاو دور شده بود که صدایش را شنید که گفت :« نمیخوای بدونی چه چیزهایی ازگل لطیف تره ؟»
رزا لحظه ای ایستاد و گفت :« الان نه ... شاید در فرصتی دیگه .» و دوان دوان دور شد .
پیمان لبخند زد و زمزمه کرد :« عجب دختری !»
سرش را تکان داد و همانطور به دور شدن دختر نگریست .
رزا قلبش به شدت در قفسه سینه مینواخت و برای خودش سمفونی عجیب و غریبی راه انداخته بود . دامن پیراهنش را کمی بالا کشید تا زیر پایش گیر نکند و بعداز پله های عمارت بالا رفت . همانموقع بود که به شکوه برخورد کرد ؛ در واقع به او تنه زد . بدون کلامی عذرخواهی رد شد . به سرعت از سرسرا عبور کرد وخود را در اتاقش انداخت .
در را که بست همانجا روی زمین نشست . حدس میزد که منظور پیمان از این حرفها چیست و همین حالش را دگرگون کرده بود . دستش را روی قلبش فشرد و با خود گفت :« چت شده دختر ؟»
با خود جنگید . پیمان هم یکی بود مانند شهریار . اوهم به طمع املاک آمده بود ؛ اما بااو خوش رفتاری میکرد . نباید گول میخورد . به خود قول داد هرگز تن به ازدواج نخواهم داد مگر وقتی که مرد مورد علاقه خود را بیابم . مردی که مانند پدرم باشد و همانقدر مرا دوست بدارد .
همیشه عشق برایش پدیده عجیبی بود . دونفر مانند پدر و مادرش از دو مبدا مختلف راه بیفتند . به قول دبیر ریاضی شان از منحنی ها و مجانبها و هذلولی های بی شمار بگذرند و سر آخر در قسمتی ازجاده عمر بهم برسند و پس از آن تصمیم بگیرند بقیه راه را با هم طی کنند . حتی اگر انواع تقاطع ها و مماسها بخواهند آنها رااز هم جدا کنند .
همین راه بود که پدرش را برای تحصیل به اصفهان کشاند وبعد با مادرش آشنا کرد ؛ آشنایی که منجر به ازدواج شد ؛ آن هم با وجود مخالفتهای پدر و مادرهایشان ؛ جوری که درسشان را رها کردند تا باهم باشند . اگرهمه دنیا مخالف میکردند این راهی بود که خودشان انتخاب کرده و حاضر شده بودند درخانهه ای محقر و دور افتاده به سختی ؛ ولی باهم به زندگی ادامه دهند ... و این افسون عشق بود .
هرگز نفهمیده بود که مادرش چه ایرادی داشت که سالارخان بااین شدت مخالف ازدواج او با پدرش بود . مگر ازچه خانواده ای بود ! هرگز آنان را ندیده بود و هیچ تصوری دراین مورد نداشت . چرا بعد از این اتفاقات حتی یکبارنخواسته بودند او را ببینند ؟ آیا در قید حیات بودند ؟ این پرسش هایی بود که هرگز پاسخی برای آن نداشت و میدانست هیچ وقت هم نخواهد فهمید ؛ چون تنها کسی که از موضوع خبر داشت سالارخان بود که ترجیح میداد هیچ گاه ازاو چیزی نشنود چون طبیعتا پاسخ مغرضانه ای می شنید .
تقه آرامی به در خورد و رعنا آرام وارد شد .
رزا پرسید :«تا حالا کجا بودی ؟ چشمهام به در خشک شد .»
هر دو روی تخت نشستند . رعنا گفت :« از دست این شکوه .... اون شب متوجه شده من برات غذا آوردم ... دمار از روزگارم درآورده . اینقدر کار به من سپرده که وقت سرخاروندن ندارم . الان هم یواشکی زدم بیرون ... راستی تو بگو چه خبر ؟ چی کار کردی که بازم شکوه اینطور عصبانی بود ؟ کارد میزدی خونش در نمی اومد ؟»
« منظورت چیه ؟»
« یه چیزهایی داشت به شهریارخان میگفت که حسابی اونو بهم ریخت . اگه اشتباه نکنم درمورد تو بود .»
رزا متفکرگفت :« عجب ! نکنه این دو تا باهم تبانی کردن ؟» بعد شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد :« شنیدی چه خیالی درباره من دارن ؛ میخوان ...»
رعنا میان صحبت او دوید و گفت :«پس تو از جریان خبر داری ؟»
آهی کشید و درحالیکه دستان او را میگرفت گفت :« نمیدونستم چطوری این مطب رو بهت بگم ... همه جا صحبت ازعروسی توست که شاید تا آخر این هفته انجام شه ؛ حتی کسایی که باید دعوت بشن انتخاب شدن و کارت عروسی هم چاپ شده ؛ فقط جای اسم و فامیل داماد رو خالی گذاشتن .»
به رزا خیره شد که با چشمانی گشادتر از معمول و با وحشت او را می نگریست . در دل به حال او احساس ترحم کرد .
حالت وحشت رزا لحظه ای بعد جای خود را به خشم داد . دستانش رااز دستان او جدا کرد و ازجا برخاست . برای لحظه ای دستش را روی صورتش گرفت و مثل کسی که تمام توانش را برای مبارزه از دست داده باشد دوباره روی تخت نشست و بی حال شد .
رعنا او را در بغل گرفت و گفت :« عزیزم صبور باش .»
اشک ازچشمان رزا جاری شد و با هق هق گفت :« چطور جرات میکنن ... چطور به خودشون چنین اجازه ای میدن ؟! میخوان بامن مثل یه مجسمه رفتار کنن که نه عقل داره و نه قدرت تصمیم !»
به جمله رعنا فکرکرد که گفته بود : توی کارت جای اسم داماد رو خالی گذاشتن . پس هنوز معلوم نبود اون شخص کدام یک از پسرعمه هاش میتونه باشه .به راستی سرنوشت چه ماجرایی برایش رقم زده بود ؟ آن هم به این سرعت !
رعنا همانطور حرف میزد و درخیال خودش داشت به او قوت قلب میداد ؛ ولی اندیشه رزا درجای دیگر در پرواز بود . همان شب پیروز هم از راه میرسید و او را هم می دید . کنجکاو بود او را هم ببیند ؛ لابد باید سی سال میداشت ؛ چون از پیمان پنج سال بزرگتر بود . بطور غیرمترقبه ای از رعنا پرسید :« به نظرت شهریار چندسالشه ؟»
رعنا با تعجب خود را کنار کشید و مستقیم به او چشم دوخت تا علت این سوال ناگهانی را دریابد . کمی فکرکرد و گفت :« حدود بیست و هفت ... شاید هم بیشتر ... به هرحال ازاین یکی بزرگتره ... وای چه سگ خوشگلی هم داره .... نمیدونی چقدر می فهمه . آدم مات می مونه . یه چشمای باهوشی داره که نگو ... مخ همه رو حسابی کار گرفته . سرغذا دادن بهش دعوا دارن . اول از دست کسی چیزی نمیخورد ؛ ولی حالا ...».
ناگهان حرف را عوض کرد و پرسید :« چطور مگه ؟ واسه چی سنش رو پرسیدی ؟»
رزا خودش هم نمیدانست چرااین پرسش ازدهانش بیرون جهیده بود . پاسخ داد :« نمیدونم ؛ همینطور پرسیدم . آخه اینقدر خشن به نظر می آد که خیلی سخته آدم دقیق نگاش کنه و سنش رو تشخیص بده ... کاش میدونستم .»
رعنا با تعجب پرسید :« مگه خیلی مهمه ؟! اگه بخوای یه طوری جوابشو پیدا میکنم .»
« نه نمیخواد ... اونی که الان برام مهمه اینه که مثل یه برده به حراج گذاشتنم . با این فرق که هر کی منو داشته باشه صاحب این ملک هم میشه ... تا حالا آدم به بدبختی من دیده بودی ؟»
« این حرفو نزن ... بازتو یه سرپناه خواهی داشت ... من چی که مجبورم ...» و دیگر ادامه نداد و به چشمان او خیره شد .
رزا با خود اندیشید :چرا بعضی آدمها درجایی که لیاقتشان است قرار نمیگیرند . مثل این زن که ارزش خیلی بیش ازاینها را داشت . به نظرش شوهر او آدم احمقی بود که مرواریدی چون رعنا را به بهانه بچه ازخود دور کرده بود . او زیبا بود . چشمانی میشی که غم از آن می بارید او را زیباتر نشان میداد . با پوستی نرم ؛ سفید و شفاف داشت که برای خودش شاهکاری بود . جالب آنکه شنیده بود دختری که به عقد شوهر او در آمده بسیار زشت است ؛ توصیفی که شنیده بود این بود که دختری فربه و کوتاه قد با صورتی سیاه که از بخت بد رعنا خیلی زود باردار شده بود . به جمله آخر زن فکرکرد . به اینکه سرپناهی خواهد داشت ؛ ولی ازکجا معلوم که پس از مرگ سالارخان جایی دراین خانه داشته باشد . اندیشه اش را بلند بر زبان آورد .
رعنا دوباره او را در آغوش کشید و گفت :« شاید اینطوری بهتر باشه ... منهم از اینجا می آم بیرون ؛ باهم میریم یه جایی و دوتایی زندگی میکنیم . خدا کریمه ... بنده هاشو که ول نمیکنه ... روزی ماهم میرسه ؛ یه طوری زندگی میکنیم .»
رزااز اینهمه مهربانی او آرامش یافت و با مهر به او نگریست . به راستی رعنا هدیه ای آسمانی بود که خداوند برای او فرستاده بود.
رعنا گفت :« من دیگه میرم . تااین بزه اخوش نیومده و حالمو نگرفته برم بهتره ...»
کلمه بزره اخوش را آهسته تر گفت و نخودی خندید . این لقبی بود که به شکوه داده بود و رزا هم نمیدانست به چه معناست .
« حق باتوست . الان موقع شام است . لابد دنبالت میگرده .»
رعنا سرتکان داد و ازجا برخاست ؛ بعدخم شد و گونه اش را بوسید و با لحن دلداری دهنده ای گفت :« دیگه غصه نخوری ها ...» و اتاق را ترک کرد .
فصل چهارم
آن شب آن قدر دیر او را برای شام صدا زدند که رزا گمان کرد باز هم او را فراموش کرده اند و دوباره مانند شب گذشته باید بدون شام بخوابد، ولی بعد فهمید منتظر پیروز بوده اند و چون او نیامده تصمیم گرفتند شامشان را بخورند.
وقتی پایین رفت همه در جایشان نشسته بودند و او هم صندلی جدیدش را پیش کشید و نشست. همان موقع متوجه بشقاب دیگری شد که برای نوده از راه نرسیده روی میز بود.
در طول شما پیمان مدام صحبت می کرد و شهریار با بی حوصلگی گاه با تک جمله ای پاسخش را می داد. گاهی هم کلمه هایی به کار می بردند که او معنی آنها را نمی فهمید. حالا بیشتر انگلیسی صحبت می کردند که او کمی می فهمید. برای نخستین بار این فکر به ذهن رزا خطور کرد کاش درس زبان را جدی می گرفت و از حرفهای آن دو سر در می آورد.
اگر چه جسته و گریخته بعضی چیزها را می فهمید، ولی چندان سودی نداشت ، چون نمی توانست خوب آنها را جفت و جور کند. فقط یکبار متوجه شد که شهریار به او گفت غذایش را بخورد و کمتر حرف بزند و مراعات حال سالارخان را بکند. این را هم از اشاره ای که به سالار خان کرد و دلخوری که در چهره پیمان دید دریافت.
پیمان ساکت شد و دیگر کمتر صحبت کرد. رزا با خود اندیشید که شهریار بیشتر به خاطر او این حرف را زده تا سالارخان... چون متوجه بود که چقدر از اینکه موقع صحبت به او نگاه می کرد عصبانی شده ، ولی سعی می کند به روی خود نیاورد. بی شک او می خواست برنده این بازی باشد.
در همین افکار بود که احساس کرد چیزی به پایش برخورد می کند. لحظه ای حیرت کرد و بعد رنگ از رویش پرید. بدون اینکه به چیزی جز بشقابش نگاه کند سعی کرد فکر کند اشتباه کرده است.
احساس کرد پایی در زیر میز سعی در یافتن پای او دار. کمی پایش را عقب کشید ، ولی وقتی این عمل تکرار شد متوجه شد اشتباه نکرده است! با وحشت پاهایش را تا آنجا که امکان داشت زیر صندلی اش عقب کشید.
دست برد و لیوان را برداشت . وقتی آن را می نوشید به کنکاش در قیافه آن دو پرداخت. این عمل از شهریار بعید می نمود و قیافه اش هم همین را نشان می داد. اما زا نگاه موذی پیمان دریافت حدسش درست بوده است. لیوان را پایین گذاشت. با دستی لرزان قاشق را برداشت ، ولی دیگر نمی توانست چیزی بخورد. آن را سر جایش گذاشت و از جا برخاست. از آنجایی که بی ادبی محسوب میشد که زودتر از سالارخان میز را ترک کند ببخشیدی گفت و حال نا مساعدش را بهانه کرد. وقتی اجازه اش را دریافت کرد به سرعت راهی اتاقش شد.
شنید که سالارخان هم مباشر را خواست تا او را به اتاقش ببرد. دو جوان هم شب به خیری گفتند. باز صدای پیمان را شنید که از شهریار پرسید:« وای ، اینجا کدوم شهر دنیاست! یعنی یه کامپیوتر هم پیدا نم شه؟! حالا اون به درک ... تلویزیون چی؟ تو توی این چند روز چطوری سرت رو گرم کردی؟»
رزا همان طور که به اتاق خود می رفت اندیشید: هیچ کس به این فکر نیفتاده که او سالهای عمرش را چگونه در این زندان بی در و پیکر سَر کرده است.
وارد اتاقش شد و در را بست. دمر روی تختش دراز کشید و صورتش را با دستانش پوشاند. از فکر اتفاث چند لحظه پیش مو بر تنش سیخ شده بود. نم دانست چرا احساس خوبی نداشت. دلش نمی خواست به آن فکر کند، ولی نمی شد. این فکر و احساس با او بود. چرا پیمان آن کار را انجام داده بود. لابد می خواست او را متوجه خود کند ، ولی به چه منظوری؟از آن نگاه مرموز هم چیزی سر در نمی آورد.
رفتارش عجیب می نمود، شاید برای او که تجربه ای نداشت نتیجه گیری سخت بود . دلش میخ خواست این مطلب را با رعنا در میان بگذارد، ولی حتی از او هم خجالت می کشید . کاش مادرش زنده بود . آن وقت راهنمایی اش می کرد... حتماً اگر او و پدرش زنده بودند او موقعیت بهتری داشت. با خود گفت:آه پدر ، تو چرا؟ تو چرا طاقت نیاوردی و مرا تنها گذاشتی؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ رفتن مادر دست خودش نبود ، ولی تو که ...
قطره اشکی از چشمانش فرو چکید. بغض چنان گلویش را فشرد که احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. رویش را برگرداند و اجازه داد اشک از دو طرف صورتش جاری شود و بالتشتش را خیس کند.
وقتی آرام گرفت از جا برخاست و دوباره به طرف آینه رفت. به چشمان پف کرده و لبهایش نگریست که متورم و سرخ شده بود. صورتش را با دست پاک کرد و دوباره به چهره خود خیره شد. صندلی را پیش کشید و روی آن نشست. چون آدم مسخ شده ای شانه را برداشت. گره موهایش را باز کرد و آرام مشغول شانه کردن آنها شد. موهای نرم و صافش تا حدود کمرش می رسید و نیازی به شانه کردن نداشت ، ولی او همان طور با طمانینه به کارش ادامه داد. چشمهانش را بست و در تصورش مادرش را مجسم کرد که این کار را انجام می دهد. بعد اشک آرام آرام از چشمانش سرازیر شد. شانه را کناری نهاد و پشت میزش رفت. دفتر خاطراتش را بیرون کشید . آن را ورق زد .دلش می خواست بنویسد. احساسش به غلیان در آمده بود. قلمش را در دست فشرد و اجازه داد کلمه ها که جاری می شوند بی محابا روی کاغذ رژه روند.
بر گونه های ملس کودکی ام
تنها تو بودی
هم سایه و هم ساده
آه مادر
وقتی آیه های سراغ
در امتداد بوسه هایت
از سالانه های فراق
تداعی موهای تو می شوند
تو چه سان
تمام مادرانه بودنی ، در نبودنهای من ...
اشکی از گونه اش بر دفتر چکید . رزا به جای پاک کردن اشک که کاغذ را رنگ می داد دوباره نوشت:
چطور فراموش کنم
وقتی در پی خطوط دستانی
که نخهای بهشت ریسه می کرد
لالایی ام می شدی
و نوازشم ....
مبادا که
کودکی خفته ام بیدار شود.
تا آخر صفحه 46
فصل2-4
تو میدانستی مادر؟
پلک آخرینت
پیک تنهایی ما بود
که قاصدک وداع
از کوچ کوچه هامان میگذشت
تو میدانستی مادر؟
الهه ها
چارقد دلبری ات میشدند
وقتی روی سجاده ات نم نم باران می بارید
می بارید در سمت دختری ام
دختری که نیمه های مادریش ... وداع وداع میشد.
رزا چشمانش را با بغض بست ؛ اما رگه های اشک بر سرعت خود افزوده بود و بی امان راه می پیمود . با پشت دست اشکهایش را زدود و فس فس کنان دوباره به نوشته هایش خیره شد . همانطور گفت :« پدر تو چرا ؟»
دوباره نوشت :
کجایم جا گذاشتی بابا ؟
آن سمت کوچه ها ؛ مال تو نبود
به خدا این وقت
اردی بهشت تو نبود.
این وقت
بهار تنهایی من نبود
چهره پدرش را بخاطر آورد ؛ وقتی در فراق مادر زار میگریست .
دست کاشت تو
صد دانه نوبری رویاندند
برای تکریم خطوط پیشانی ات
که دره های درد تو بود
دره های صبر من
دره های رنجی
که بر گونه های داغ بی کسی ام
لحظه لحظه خون می نگاشت
قلم را رها کرد و سرش را روی میز میان بازوانش پنهان کرد. کمی گریست . دیگر سرش درد گرفته بود . مانند کسی که در عزای عزیزی به روز سوم و چهارم رسیده باشد دیگر رمق نداشت . بیشتر مبهوت بود .
تصمیم گرفت بخوابد . شوری اشک صورتش را آزار میداد . باید صورتش را می شست . اینطوری نمیتوانست بخوابد . وسایل روی میز را جا به جا کرد . آنگاه برخاست و از اتاق خارج شد. به طبقه پایین رفت تا صورتش را بشورد.کسی آنجا نبود . وقتی به اتاقش برگشت در اتاق را بست و کلید را فشرد و اتاق در خاموشی فرو رفت . با وجود تاریکی به کمک نور مهتاب که تا حدی نور به اتاق می پاشید اشیا را واضح تر دید . به طرف تختش رفت و روی آن دراز کشید و به سقف تاریک اتاق خیره شد. ناگهان احساس کرد چیزی به پنجره اصابت کرد . به سرعت ازجا برخاست و نشست . لحظه ای تامل کرد. تازه داشت به این نتیجه میرسید که چیزی نبوده که دوباره متوجه صدا شد . برخاست و کنار پنجره رفت .به آرامی آن را باز کرد و خم شد . در تاریکی چشم دواند و پیمان را دید که زیر پنجره ایستاده و به او نگاه میکند .
آهسته گفت :« بله ؟ با من کاری داشتید ؟»
او هم آهسته گفت :« آره ؛ میتونی بیای پایین ؟»
رزا لحظه ای مردد ماند . نمیدانست چه پاسخی بدهد ؛ به خصوص که رفتار آن شب او غیر از انتظار بود ؛ ولی بعد فکرکرد ممکن است کار مهمی داشته باشد که اینطور و در چنین شرایطی میل دارد بااو صحبت کند . شاید هم موقع شام سعی داشت بااین کارش او را متوجه چیزی کند .
با سر اشاره کرد و گفت :« الان می آم .»
پنجره را آرام بست و پرده را مرتب کرد. لحظه ای مکث کرد و بعد به طرف در رفت . نمیدانست دارد کار درستی انجام میدهد یا نه ... دو دل بود . با اینحال در را آهسته گشود و از پله ها پایین رفت و خود را به باغ رساند . نور سرسرا قسمت جلویی باغ را روشن کرده بود . زود پیمان را دید . با نهایت دقت آهسته و بدون سر و صدا به طرف او رفت . پیمان او را به طرف چپ ، کنار همان گلهای رز کشاند. آنجا کمی تاریک تر بود؛ولی به خوبی می توانستند همدیگر را ببینند .
رزا با تعجب پرسید: « چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا منو اینجا آوردین ؟!»
«میخواستم باهاتون صحبت کنم .»
«الان موقع خوابه ؛ نه حرف زدن! چرا نخوابیدین ؟»
پیمان توضیح داد:« خوابم نمی اومد ؛ چون تمام بعدازظهر رو خواب بودم . در جایی که من زندگی میکنم الان صبحه و من طبق عادت باید بیدار باشم . راستش هنوز به زمان اینجا عادت نکردم . میدونی ... خیلی سخته به این وضعیت عادت کنی .»
رزا به این قسمت قضیه توجه نکرده بود . البته برایش جالب بود ؛ در ضمن به او حق هم میداد : بنابراین خاطرنشان کرد :« البته ؛ باید مشکل باشه خودتونو تطبیق بدین .»
« بله ؛ خیلی .»
«باز خوبه که فقط همین مشکل رو دارین .»
«البته مشکلات دیگه ای هم هست ؛ تمام مدت دل پیچه های عجیب و غریب دارم .»
رزا با دلسوزی آشکاری گفت :« که اینطور . فکر نمیکنید بهتره با یه دکتر مشورت کنین ؟ لابد میتونن شمارو راهنمایی کنن .»
«راهنمایی گرفتم ؛ اما نه از یه دکتر ؛ بلکه از باغبونی که اینجا کار میکنه .»
رزا ابروانش را بالا برد و گفت :« از مش کریم ؟ اون چی بهتون گفت ؟»
«گفت یه مقدار از خاک اینجارو توی یه لیوان آب بریزم و وقتی خوب ته نشین شد از آب آن بنوشم .»
«عجب! این کار رو انجام دادین ؟»
«بله .»
«حالا موثر بود؟»
«خیلی کمک کرد. حالا بهتر شدم ؛ ونه بطورکامل . باید نتیجه اش رو بعد ببینم ؛ چون تازه این کار رو انجام دادم .»
رزا لحظه ای ساکت شد.
پیمان پرسید:« چیه ؟ کار احمقانه ای انجام دادم؟ میدونم این کار غیربهداشتیه و ...»
رزا جلوی ادامه صحبت او را گرفت و گفت :« نه ؛ داشتم فکرمیکردم شما منو صدا نکردین این حرفهارو بزنین . مگه نه ؟»
«البته .»
«خب ؛ بفرمایید ؛ گوش میکنم .»
«عجله نکن . بیااینجا بشینیم؛ بعد بهتون میگم .» وبا دست به یکی از صندلیهای مخصوصی که درگوشه و کنار باغ جهت نشستن قرار داده بودند اشاره کرد.
رزا گفت:« باشه ؛ فقط خواهش میکنم سریع تر.»
به طرف صندلی رفتند و نشستند .رزا کمی با فاصله کنار او قرار گرفت و با استفهام نگاهش کرد.چهره پیمان خوب پیدا بود و او قادر بود کوچکترین حرکت صورت او را ببیند.
«خب بفرمایید؟»
پیمان لبخند زد و به چهره او خیره شد و گفت:« چقدر عجله داری؟ همه خوابن و ما تاصبح وقت داریم حسابی باهم حرف بزنیم .»
رزا کلافه جواب داد:« خب ؛ همه خواب باشن ؛ ولی یه وقت ممکنه یکی سرو کله اش پیدا بشه و ... اون وقت نمیگه شما دارین اینجا چی کار میکنین ؟ به نظرتون ما باید چه جوابی بهش بدیم؟»
پیمان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«به کسی چه مربوطه که ما داریم چی کار میکنیم ... بعد از سالها همدیگر رو دیدیم و داریم باهم حرف میزنیم ... میگیم خوابمون نبرده اومدیم توی باغ صفایی بکنیم و باهمدیگر حرف بزنیم .»
نفس عمیقی کشید و بوی خوش گلهای رز را به ریه اش کشید و ادامه داد:«حیف این هوا و این باغ نیست که آدم بره تنهایی بخوابه .»
حوصله رزا کم کم داشت سرمیرفت . مثل اینکه او خیال نداشت حرفهایش را بزند و به جای آن از آب و هوا میگفت. علاوه بر آن چشمهایش درحال بسته شدن بود . آنقدر گریه کرده بود که به زور میتوانست چشمانش را باز نگاه دارد . حتی بوی خوش گلها و کنجکاوی هم در پریدن خواب ازسرش تاثیر چندانی نداشت ؛ علاوه بر این احساس ترس ناشناخته ای وجودش را گرفته بود . ازجا برخاست و گفت:« اگه کاری دارین زودتر بگین وگرنه من حسابی خوابم می آد و میخوام بخوابم .»
پیمان او را به سمت صندلی کشید و وادار به نشستن کرد و گفت:« صبرداشته باش . چقدر عجله داری؟»
رزا عصبی بود؛ چراکه پیمان زیادی آرام بود و در ظاهر به عواقب بعدی این کار فکر نمیکرد. رزا هرلحظه منتظر حضور فرد دیگری در آنجا و رسوا شدن بود. از این رو به او گفت:« آخه می بینم شما خیال ندارین حرفاتونو حالا حالاها بزنین ...»
پیمان میان حرف او گفت:« آخه حرفی که من میخوام بزنم به زبون آوردنش زیاد راحت نیست که شما خیال میکنین ...»
رزا با تعجب گفت:« من نمیتونم حتی فکرکنم شما چی میخواین بگین . هرچی به مغزم فشار می آرم علت این کارتونو نمی فهمم ؛ پس بهتره حاشیه نرید و هرچی میخواین بگین زودتر به زبون بیارین . همونطور که گفتم ...»
پیمان کمی بیشتر رویش را به طرف او برگرداند و با نگاهش مانع ادامه صحبت او شد. لحظه ای بعد گفت:« آخه به نظر شما چطور میتونم به دختری که مدام خودشو ازم کنار میکشه و ازچشمای تیله ای و معصومش هیچی خونده نمیشه بگم چقدر زیباست و توهمون نگاه اول منو با همه وجود عاشق خودش کرده ؟»
بااین حرف تمام محبتی راکه میتوانست درنگاهش جمع کرد و به چشمان او خیره شد . رزا لحظه ای ماند . همانطور به اونگریست . وقتی احساس کرد او قصد دارد دستانش را در دست خود بگیرد آنها را به سرعت پشتش پنهان کرد. نگاهش را ازاو برگرفت و گفت:« من ... من نمی فهمم ؟»
پیمان سرش را بیشتر به طرف او خم کرد و آهسته گفت:« یعنی متوجه حرفام نشدی ؟!»
رزا نمیدانست چه پاسخی باید به او بدهد . احساس عجیب و بی سابقه ای پیدا کرده بود. قلبش به شدت میزد . پیمان که به نیم رخ او خیره شده بود پس از لحظه ای ادامه داد:« نمیدونم چطور حرفامو بهت بزنم . وقتی اینقدر خودتو کنار میکشی نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی و چه تصوری داری؟ اگه بخوای برات توضیح میدم .»
چون صدایی ازجانب او نشنید جرات یافت و ادامه داد:« اسم من پیمانه ... بیست و شش سالمه ... رشته مهندسی پزشکی درکشور سوییس میخونم ... و حالا هم اینجام چون پدر بزرگ خواسته ...»
سرش را کمی بیشتر به سمت او کج کرد تا چهره او را بیشتر ببیند. ادامه داد:« ... و تا به حال دختری به زیبایی تو ... در عمرم ندیده بودم .»
رزا سرش را به طرف دیگر چرخاند تا چهره اش را بیشتر از تیررس دید او دور کند . حالا لرزش هم به صدای تپش قلبش اضافه شده بود . به نظرش خیلی عجیب آمد که در تصور او زیبا جلوه کرده باشد . آن هم کسی که لابد در طول مدت زندگی اش با دختران زیادی معاشرت داشته است . به زحمت نگاهش را برگرداند و پرسید :«چرا سالارخان شمارو اینجا خواسته ؟»
طوری حرف زد که انگار این مطالب رااز او نشنیده است . پاسخ این پرسش را خودش میدانست ؛ ولی میخواست بداند آیا او هم این را میداند یا نه ؟ و تمام تلاشش را به کار برد که درچشمان او خیره شود .
پیمان دستانش رااز هم گشود و گفت :« راستش اول فکرکردم بعدازاین همه سال هوس دیدن ما به سرش افتاده ... یه خورده هم که به سن و سالش فکرکردم با خودم گفتم شاید خدای نکرده فوت کرده و به ما چیزی نمی گن ... چون من که خودم مستقیم باهاشون صحبت نکرده بودم ... فقط برام پیغام گذاشته بودن . منم زود با برادرم پیروز که تو ایتالیاست تماس گرفتم و فهمیدم که اون رو هم احضار کردن ؛ ولی اوهم چیزی بیشتری نمیدانست . به هرحال اطاعت امر کردم و اومدم ...»
رزا که از پاسخ او راضی نشده بود ؛ همانطور که مشکوک او را می نگریست گفت :« خب ... بعد ؟»
« هیچی دیگه ... اومدم و دیدم که خدارو شکر زنده هستن .»
«نپرسیدی برای چی احضار شدی ؟»
«خب نه ... به هر علتی که باشه لابد میگن ... من تازه اومدم ... درضمن لابد سالارخان منتظره بقیه هم از راه برسن ... اون وقت مسئله رو عنوام میکنه .بهرحال اینها درحال حاضربرام مهم نیست . آنچه مهمه اینه که من به اینجا اومدم و شمارو دیدم و...»
رزا میان حرف او پرید تا مسیر صحبت را برگرداند .
«آنچه برای من مهمه اینه که بدونم به نظر شما چرا شماهارو اینجا خواستن ؟»
«ببین خانومه ...رزای عزیز ... نمیدونم این موضوع چرا اینهمه براتون اهمیت داره ؟ ولی راستشو بخواین فکر میکنم برای وصیتی ؛ چیزی باید مارو خواسته باشن ... اگرچه این موضوع برام زیاد مهم نبوده و نیست .»
رزا ابروانش را بالا برد و تکرار کرد:«براتون مهم نیست ؟»
«یه جورایی نه ... البته من نمیدونم شما تا چه اندازه از اوضاع و احوال ما اطلاع دارین ؟»
رزا که میخواست اطلاعات بیشتری به دست آورد بی معطلی گفت :« من دراین چندسال خبری از شما نداشتم .» و با به زبان آوردن این جمله نگاهش را صادقانه به او دوخت. پیمان سری از روی تاسف تکان داد و گفت :«البته نمیشه به شما خرده گرفت ؛ چون ماهم تا حدود زیادی از وضعیت هم بی اطلاع بودیم . به خصوص از شما ... خب پس من ازاول باید براتون تعریف کنم . ما همگی باهم به سوئد رفتیم و توی یه خونه زندگی کردیم و به مدرسه رفتیم . تااینکه یکی یکی درسامون تموم شد و هرکدوم برای ادامه تحصیل و درواقع طی مسیر زندگی ازهم جدا شدیم ... البته اول ازهمه سالارخان کسب تکلیف کردیم که بمونیم یا برگردیم ؛ چون بهرحال ایشون قیم ما بودن و همه مایحتاج مارو تامین میکردن .ایشون هم اونو به میل خودمون گذاشتن و گفتن تا وقتی که نیاز داشته باشیم می تونیم رو کمک اون حساب کنیم به شرطی که راهمون درست باشه و نخوایم کجروی کنیم و قبلش باهاشون هماهنگ کنیم . ما هم هرکدوم تصمیمهایی برای خودمون گرفتیم و همین تصمیمات باعث شد که ازهم جدا بشیم . پیروز به هنر رو آورد . فقط اون بود که خیلی زوداز ما جدا شد و به ایتالیا رفت . همونجا موند و الان برای خودش هنرمند بزرگی شده .بقیه هم به تناوب از اون کشور رفتیم ؛ولی همونطور که گفتم باز تحت سرپرستی سالارخان و زیر نظر اون بودیم ... اونم از طریق خانواده ای که در سوئد سرپرستی مارو به عهده داشت و همراه ما به اونجا آمده بود. اسم سرپرستمون آقا یعقوب بود که اونجا بهش زاکوب می گفتیم . خلاصه ... زاکوب تا حدود زیادی از وضعیت ما مطلع بود و به مرور زمان رابط ما با پدربزرگ شده بود ؛ چون تماس باایران واسمون راحت نبود... خلاصه اینطوری این چندسال رو سر کردیم . بنابراین می بینی که سالارخان هرکدوم ازمارو حسابی حمایت کرده . یعنی همه جوره مارو همراهی کرده ؛ طوریکه ما ازنظرمالی کمبودی احساس نکنیم . من یکی چیزی کم نداشتم ؛ ولی ولخرجی هم نکردم ... سعی کردم روی پای خودم وایسم و با کمک دوستانی که داشتم با همین پولها واسه خودم سرمایه ای بهم زدم ... سالارخان در حق من یکی که کوتاهی نکرد... حالا هم منتظر میراثش نیستم . بیشتر ازاینکه موقعیتی فراهم شد که ببینمش ؛ اونم زنده ؛ خوشحالم .اگرچه فکرمیکنم حال چندان رضایت بخشی نداشته باشن ؛ ولی میخوام اگه بشه زودتر ایشونو باخودم به سوییس یا هرکجای دیگه که بشه سلامتی اونو بهش برگردونن ببرم . در اولین فرصت این قضیه رو مطرح میکنم ...»
رزا در میان صحبتهای او اندیشید : چقدر میان او وبقیه تفاوت گذاشته شده ... آنها با راحتی و فراغ بال در بهترین کشورها به تحصیل در رشته مورد علاقه شان مشغول بوده اند. با لذت زندگی کرده و بهترین امکانات را در اختیار داشتند . هرجایی که خواسته اند رفته اند و هرکاری که خواسته اند انجام داده اند و او درتمام این سالها در این محیط چون زندانی با امکانات و تحت نظر با مباشرکه چون سگی هار ازاو میترسید تحصیل کرده . با زنی چون شکوه سرکرده بود که نفرت از چهره اش می باریده . با پیرمردی غذا میخورد که برایش وجود خارجی نداشت . نه دوست درست وحسابی و نه آشنای قابل توجهی و نه دلخوشی و نه تفریحی . درخانه ای که از سالها پیش چهره منفور مرگ برآن سایه انداخته و از زندگی سالم دور بوده است . حتی تلویزیون سیاه و سفید بلموند هم سالها بود که روشن نشده بود و برای خودش گوشه سرسرا استراحت میکرد.
دوباره ذهنش را به حرفهای پیمان برگرداند و ازاینکه او از قضیه میراث و ازدواج مطلع نیست خوشحال شد . بی اختیار لبخندی به لب آورد .
پیمان با لبخند او احساس کرد اوضاع بهتر شده . به او نزدیک تر شد. بوی عطر گلها و تاریکی محیط احساسات اورا هم برانگیخته بود . باد ملایمی که می وزید هرلحظه بویی خوش آیند از گلهای اطراف را می پراکند و مشام او را نوازش میداد. پیمان نگاهش را به او دوخت و گفت :« بازهم چیز دیگه ای هست که رزای عزیزمن مایل به دونستنش باشه ؟»
دختر سرش را به علامت نفی تکان داد . برایش مشکل بود کلمه ای به زبان بیاورد ؛ وقتی خودش را چنین در دام او احساس میکرد. خواب ازچشمانش پریده بود. پیمان نگاهش را به اجزای صورت او دوخت و با محبت بی اندازه سعی کرد در اعماق قلب او نفوذ کند؛ ولی نمیدانست بااین کارش دختر ساده و چشم گوش بسته ای مانند او را میترساند .
رزا ازجا برخاست برود ؛ اما او جلویش را گرفت . گفت :« فکرکردم تونستم اعتماد شمارو به خودم جلب کنم ... اونطور که ازم فرار نکنین .»
رزا دستپاچه و شکست خورده پاسخ داد :« من فرار نمیکنم ؛ ولی دیگه باید برم بخوابم .»
«حیفتون نمی آد توی این هوا و این شب زیبا و رویایی این محیط رویایی رو رها کنین و برین بخوابین .»
رزا به جای هر پاسخی گفت :« شما چقدر خوب فارسی صحبت میکنین ... البته کمی لهجه دارین ؛ ولی ...»
پیمان که ازاین حرف او شاد شده بود و فکرکرد توانسته تمایل به بودن در آنجا را در اوایجاد کند گفت :«خب ؛گذشته ازهمه چیز من ایروونی ام و باید زبون مادریم رو خوب بلد باشم ؛ به خصوص که ما اونجا وقتی دور هم جمع می شیم فارسی صحبت میکنیم . یکی از لذتهای بزرگ من هم صحبتی با دوستان ایرونیه ... جز این ما اونجا کانالهای ایرانی زبان داریم و ازهمه خبرها مطلع می شیم .اگرچه حق با شماست و دوری ازایران و زندگی در کشور دیگه ؛ اون هم این همه مدت موجب فراموشی و کم شدن حافظه لغوی ما میشه ؛ ولی همونطور که گفتم کانالهای ایرانی زبان کمک خیلی بزرگیه که اونجا کمتر احساس غربت کنیم . گاهی احساس میکنیم تو ایران خودمونیم ؛ به خصوص که کانالهای اونجا واسمون جذابیتی نداره و برنامه ها و سریالهای ایرونی حسابی مارو از تنهایی و غربت درمی آره ... درضمن من چند زبون دیگه هم بلدم . بعضی وقتها شعر هم میگم .»
«خیلی جالبه .»
«چی جالبه ؟»
«اینکه هنوز علاقه تونو به ایران حفظ کردین ! اینکه شعر میگید !»
«فکر میکنم همه ایرونیها این احساس رو به وطنشون داشته باشن . حالا هرکجای دنیا که زندگی بکنن ... دست کم من اینطور فکر میکنم .»
«تا حالا با یه شاعر آشنا نشدم .»
پیمان لبخندی زد و گفت :« من که شاعر نیستم ؛ ولی یه وقتهایی شعر میگم . شعر گفتن یه چیز ذاتیه . باید احساس قوی داشت ؛ اون وقت میتونی با بلد بودن چند کلمه شعری بگی که منظورت رو برسونه . درضمن باید به هیجان بیای ... باید یه چیزی روی تو تاثیر بذاره که بتونی شعر بگی .» و ساکت شد .
رزا نگاهش را به مهتابی دوخت که تصویرش لرزانش در گودال آب زیرپایشان افتاده بود. پیمان نگاه او را دنبال کرد و با حضور ذهن فوق العاده ای گفت :
تو نیگات دو چشم بی تاب
توی آب لرزش مهتاب
تویه رویا ؛ یه خیالی
واسه من با دل تنهام .»
رزا با چهره ای گلگون و با تعجب بی اندازه به پیمان نگریست که با چشمانش به او لبخند میزد .
فصل5
پیمان عاقبت رضایت داد تا رزا او را ترک کند ؛ اما تا نزدیک صبح خوابش نبرد. حرفها و رفتار پیمان چون فیلم ضبط شده ای مدام در ذهنش تکرار میشد . گاه سعی میکرد بخاطر بیاورد که او در حین گفتن جمله ای خاص چگونه رفتار کرده است .میخواست بیشتر خودش را مجاب کند که آنچه آن شب شنیده و دیده حقیقت دارد و پیمان نه به خاطر ارث سالارخان که بخاطر خود رزا به او علاقه مند شده است . سرانجام آنقدر این افکار در ذهنش چرخید و چرخید که نفهمید کی خوابش برد .
صبح روز بعد ؛ با صدای شکوه که ازمیان لنگه در چندبار با خشونت او را صدا میکرد ازخواب بیدار شد. چشمانش به زور گشوده شدند و نای برخاستن نداشت. غلتی زد و گفت :«باشه .» و به او پشت کرد و دوباره خوابید .
شکوه به طرف او آمد و پتو را از رویش کشید و گفت :« چی چی رو باشه ... پاشو ببینم .»
رزا با اخم به او نگریست و گفت :« ول کن ... میخوام بخوابم ...»
ناگهان به دنیای واقعی برگشت . باید بیدار میشد .نباید سالارخان را عصبانی میکرد. نمیخواست جلوی بقیه تحقیر شود . ازجا برخاست و گفت :« خیلی خب ... الان می آم پایین .»
به سرعت تختش را مرتب کرد و به طبقه پایین رفت . زیر چشمی نگریست و دید دوجوان کنار میز سرجایشان نشسته اند و هنوز از سالارخان خبری نیست . نفسی به راحتی کشید و به ساعت سرسرا نگریست .
همانموقع سالارخان را دید که با صورت اصلاح کرده آمد و سرجای خود نشست . مباشر هم بالای سر او ایستاد و درگوش او حرفهایی زمزمه کرد.به طرف میز رفت و نشست.
با نیم نگاهی منتظر شد تا مباشر دست ازسر سالارخان بردارد و او صبحانه را شروع کند .به شدت احساس گرسنگی میکرد. بوی ادوکلنی که به مشامش میرسید نشان میداد که همه صبح زود استحمام کرده اند و حسابی به خود رسیده اند؛ حتی سالارخان هم بوی صابون میداد و ربدوشامبر جدیدی تن کرده بود که به احتمال زیاد سوغاتی یکی از این دو بود.شهریار لباس سفید خوش دوختی پوشیده بود که یقه و یک آستین آن به رنگ سرمه ای بود و روی آن به رنگ سفید چیزی نوشته شده بود. موهایش که از تمیزی برق میزد باهرحرکتی به طرفی میریخت . با آنکه جرات نداشت مستقیم به پیمان نگاه کند متوجه بودکه او تی شرت آبی خود را عوض کرده و به جای آن تی شرت زرد رنگی پوشیده است .
عاقبت صبحتهای درگوشی مباشر که با وجودی که آهسته بود؛ ولی بخاطر سنگینی گوش پیرمرد بازهم به گوش میرسید پایان یافت . بیشتر درمورد دریافت پول بود. سالارخان به خوردن صبحانه مشغول شد.
رزا متوجه شد پیمان چندبار به طور توجه برانگیزی او را می نگرد ؛ ولی باز هم جرات نکرد حتی به سوی او نگاه کند . ازطرفی احساس شرم میکرد و ازطرف دیگر متوجه نگاه های زهردار و مشکوک شهریار بود .
لحظه ها کماکان به سکوت میگذشت .عاقبت سالارخان گفت:« امروز خیلی کار درایم . امیدوارم پیروز هم زودتر خودش رو برسونه .»
پیمان گفت :« نگران نباشید. لابد مشکلی پیش اومده و مطمئن هستم هرطور هست تاظهر خودشو میرسونه .»
سالارخان سرفه ای کرد و بعد گفت :« ماهم امیدواریم ... چون اگر دیرکنه مجبوریم بدون اون اقدام کنیم . دیگه وقت نداریم و باید به کارهای مهمتری برسیم .»
چایش را سرکشید و مباشر را صدا کرد تا او را به اتاقش ببرد. استحمام او را خسته کرده بود و معلوم بود نیاز شدیدی به استراحت دارد. مباشراز در سرسرا وارد شد .به دعوت او دکتر سلوک که دکتر مخصوص سالارخان بود قدم به آنجا گذاشت .
مباشر گفت :« سالارخان ؛ دکترسلوک تشریف آوردند .»
پیرمرد خوش آمدی گفت و با خوش مشربی از آمدن مهمانش ابراز خرسندی کرد. دکتر لبخندی به لب آورد و همراه مباشر جلو آمد. همه جز سالارخان که توان نداشت ؛ ازجابرخاستند و به دکتر سلام کردند. دکتر هم به سالارخان و بعد باهردو جوان دست داد و به احوالپرسی مشغول شد. رزا هم به احترام او ایستاده بود و به احوالپرسی او پاسخ داد. دراین حین سالارخان به مباشر اشاره ای کرد که معنی آن این بود که میخواهد به اتاقش برود و همانجا با دکتر گفتگو خواهد کرد.
وقتی مباشر ویلچر را حرکت داد سالارخان گفت :«عزیزانم .... ازجناب دکتر پذیرایی کنید تا من برای معاینه آماده بشم .»
پیمان صندلی را پیش کشید و از دکتر دعوت کرد بنشیند. وقتی دکتر تعارف میکرد رزا ازجایش حرکت کرد تا میز را ترک کند و آنها را تنها بگذارد .
به دکتر گفت:« بااجازه تون من مرخص میشم .»
دکتر با احترام گفت :«خواهش میکنم از ملاقاتتون خوشحال شدم .»
سالارخان ازمباشر خواست مکث کند و بعد بلندگفت :«من هر سه تونو... و اگه پیروز عزیزم اومد ... هرچهارتارو ساعت یازده توی اتاقم می بینم .»
رزا لحظه ای پشت کرد که برود همانموقع سالارخان برای نخستین بار پس از اینهمه سال او را خطاب قرار داد و گفت :« رزا ...»
رزا لحظه ای ایستاد. برگشت و به پیرمرد خیره شد . آیا او را صدا کرده بود ؟!
سالارخان با چهره ای زرد و رنگ و رو پریده او را نگریست . مباشرهم با چشمانی گرد شده از تعجب دسته صندلی را گرفته بود و او را نظاره میکرد.
رزا با ناباوری و صدایی که به زور از دهانش خارج میشد پاسخ داد :« بله ؟ بفرمایین ؟!»
سالارخان بدون اینکه پاسخی دهد با تاکید گفت :« میخوام توهم سرساعت یازده توی اتاقم باشی. متوجه شدی ؟»
رزا با لحن مطیع جواب داد :«بله ... چشم .»
سالارخان به مباشر فهماند که دیگر آنجا کاری ندارد و میخواهد به اتاقش برود . او عادت داشت به جای حرف زدن با حرکت فرامینش را صادر کند. هرحرکتش معنای خاصی داشت و هرنگاهش منظورش را میرساند. اخمش مو برتن خطاکار سیخ میکرد و لبخندش عمق تشکر و شادی اش را می رساند. کسانی که سالها بااو زندگی کرده بودند به این رفتار او عادت داشتند و با هرحرکت او زود متوجه منظورش میشدند و تحت امر او بودند .
به نوعی بدون داد و فریاد حکومت میکرد.به ندرت دیده بود که سالارخان سرکسی فریاد بکشد و یا کسی را تنبیه و اخراج کند . با این حال همه از او می ترسیدند طوری حساب میبردند که نهایت نداشت . انگار اگر او عصبانی میشد هرکس باید سوراخ موشی می یافت و خود را پنهان میکرد .وقتی ازکسی شاد میشد همه پنهانی و آشکار از او تقدیرمیکردند و با این کارشان میخواستند خود را هم عزیز کنند . به همین علت بود که همه از رزا دوری میکردند .
وقتی مباشر مات و مبهوت فرمان او را انجام داد رزا دیگر مکث نکرد و به سرعت به اتاق خودش رفت .گرگرفته بود. سالها بود که بدون اینکه خودش بداند آرزو داشت مورد توجه پدربزرگ قرار بگیرد و با او حرف بزند ... و امروز این اتفاق افتاده بود. دستش را روی گونه هایش گذاشت و گفت :«او مرا صدا کرد ... گفت رزا ... پس اون اسم منو میدونه .»
در ذهن او همیشه این فکر وجود داشت که آیا سالارخان نام او را میداند ؟ و اکنون میدید که صدایش کرده ...
برای قلب پاک و بی آلایش رزا این تصور که پیرمرد سبب مرگ پدر و مادرش بوده تنفری ایجاد نمیکرد. علاوه بر این تاهمه جریان رااز جانب او نمی شنید نمیتوانست در اعماق وجودش آن را باور کند و برای خودش نتیجه گیری کند .
سالها پیش معلم سرخانه اش که زن جاافتاده ای بود به او گفته بود نباید درمورد دیگران بدون اینکه اجازه بدهیم از خود دفاع کنند قضاوت کنیم ؛ به خصوص سالارخان ؛ و روی نام او تاکید کرده بود .
وقتی چهره زرد و بیمار او را در نظر آورد قلبش مکدر شد.سالارخان به راستی بیماربود و او نمیتوانست دریابد چرا اینهمه در حق خود کوتاهی میکند و اجازه نمیدهد دکتر سلوک او را در بیمارستان بستری کند تا مراقبت بیشتری ازاو به عمل آید .
سالارخان آنقدر متمول بود که اگر میخواست میتوانست بهترین پزشکها را برای خودش ردیف کند و یا در بهترین بیمارستانهای دنیا خود را درمان کند . کاری که هر آدمی در موقعیت او و در چنین شرایطی انجام میداد ؛ ولی این کار را نمیکرد و به همین دکتر سلوک بسنده کرده بود .
جز این ملک و باغ وسیع ؛ هکتارها زمین قابل کشت و ملک و مغازه اجاره ای در مکانهای مختلف داشت که کسی جز خودش و مباشر که به حسابها رسیدگی میکرد نمیدانست چقدر درآمد دارد و سود سالیانه اش چقدر میشود . بااین همه ارزش مادی این خانه اگرچه کم نبود ؛ ولی به نسبت آنچه داشت آنقدرها هم زیاد نبود .
در افکارش کندوکاو میکرد که درصدا کرد و شکوه وارد شد. به طرف او آمد .چیزی راکه با خود حمل میکرد روی میز گذاشت و بدون کلمه ای خارج شد.
رزا با کنجکاوی ازجا برخاست و به کنکاش پرداخت. چنددست لباس بود. آنها را بیرون کشید و با شعف نگریست .خدا میدانست چقدر از لباسهایش خسته شده بود و با اکراه آنها را می پوشید؛ به خصوص این روزها و با ورود تازه واردان .
با شادی یک یک لباسها را جلوی آینه امتحان کرد. موقع پوشیدن آنها لبخندی به لب می آورد و به نظاره چهره خود میپرداخت . به راستی همه لباسها جالب توجه و اندازه بودند. دست آخر بلوز لیمویی چهارخانه ای را انتخاب کرد که بلندی آن تا حدود زانویش بود. شلوار سفید پارچه ای کش دار را هم پوشید. خیلی راحت انتخاب کرد.
حسابی ذوق زده شده بود .هرکه این لباسها را برایش انتخاب کرده بود بسیار خوش سلیقه بود. اگر سالارخان این کار را انجام داده بود لابد پول زیادی بابت آن هزینه کرده بود. دنبال مارک لباسها گشت و وقتی آنها را وارسی کرد با تعجب به این نتیجه رسید که باید کار کشور دیگری باشند ! پس حتما سوغات آنجا بودند . اما از کدام یک ازدو جوان ؟ جوابی برای آن نداشت . شانه هایش را بالا انداخت و اندیشید چه تفاوتی دارد. لباسها آنقدر قشنگ بودند که حیفش آمد همینطوری آنها را بپوشد .فکرکرد بهتر است اول استحمام کند. نگاهی به ساعت انداخت . تا یازده خیلی فرصت داشت .
تا پایان صفحه ی 64
فصل ششمنگاهی به ساعت انداخت. هنوز ده نشده بود. باز هم جلوی آینه ، این همدم همیشگی اش رفت و به خود نگریست. صورتش از تمیزی برق می زد و گونه هایش طبق معمول پس از هر استحمام گلگون شده بود. لباس برازنده و خوش دوخت بود.انگار برای شخص او دوخته شده بود. به عمرش این قدر احساس شادابی و زیبایی نکرده بود. چرخی جلوی آینه زد ، بعد جلوی پنجره رفت و پرده توری را کمی کنار زد و از آنجا به باغ نگریست.شهریار و پیمان کنار درخت بید مجنون ایستاده و با مردی که ظاهری عارف گونه داشت ، صحبت می کردند. این شخص هرکه بود رزا تا آن روز او را ندیده بود.پیمان که رویش به جانب پنجره بود متوجه او شد . از نگاه مشتاق او شهریار هم برگشت و او را غافلگیر کرد. اخم کرد. با این حرکت او رزا بدون درنگ پرده را کشید.سعی کرد از فکر رفتار شهریار بیرون بیاید . او هم مانند پدربزرگش نوعی ترس در دل دیگران ایجاد می کرد. حرکاتش با اقتدار همرا بود و ناخودآگاه شخص را به اطاعت وا می داشت.از طرفی با دیدن پیمان قلبش به تپش افتاده بود. با خود اندیشید : وقتی او را با آن لباسهای زشت دیده و زیبایی اش را تحسین کرده با این لباس چه خواهد گفت.پیمان چقدر راحت ابراز احساسات کرده بود. انگار بارها و بارها آن را تمرین کرده بود. از اینکه او این قدر شاعرانه حرفهای قشنگ می زد خوشش آمده بود. همیشه آرزو داشت عزیز باشد، دست کم برای کسی مهم باشد. در جایی باشد که قدرش را بدانند و به او احترام بگذارند و حالا این رویای باورنکردنی حقیقت یافته بود و کسی به این سرعت از او خوشش آمده بود و تحسینش می کرد، حتی می گفت به او دل بسته است. آیا این عشق بود که سراغش آمده و قلبش را می کوفت؟تقه کوچکی به در خورد و او که منتظر رعنا بود با خود گفت: آه ...آمد.بدون تامل گفت: « بیا تو»وقتی در باز و بسته شد لحظه ای منتظر صدای رعنا ماند ، چون پشتش به در بود برگشت تا چیزی بگوید که از تعجب خشکش زد. باز هم شهریار آنجا ایستاده بود و به او می نگریست.برای چند دقیقه همان طور ایستاد و او را نگاه کرد. رزا دست و پایش را گم کرده بود. به نظرش آمد می خواهد چیزی بگوید و سخت مردد است. احساس کرد تعادلش را از دست می دهد. چرا هر وقت او را می دید این قدر احساس ضعف می کرد؟دستش را به میله تخت گرفت و خواست چیزی بگوید که شهریار شروع به صحبت کرد.« تا یک ساعت دیگه تکلیف ما معلوم می شه. می خواستم مطمئن بشم تو درست متوجه حرفهای من شدی و همون کاری رو انجام می دی که من می خوام.»رزا گیج شده بود ، پرسید:« من نمی فهمم ؟ منظورتون چیه؟»شهریار قاطعانه گفت:« منظور من همون حرفیه که بهت زدم. سالارخان می خواد یکی از ما با تو ازدواج کنه ... و تو با من ازدواج می کنی .»رزا میله را محکم تر فشرد و گفت:«چرا من باید با شما ازدواج کنم؟»«چون من اینو می خوام ... فکر می کردم برات روشن کردم که ...»رزا قاطعانه گفن:« من با هرکس بخوام ازدواج می کنم و مطمئنم اون آدم شما نیستید.»شهریار عصبانی شد. به طرف او آمد و با خشم به او نگریست. گفت:« چرا .. اون آدم من هستم و تو با من ازدواج می کنی.»«نه.»تمامک قوتش را جمع کرده بود تا این کلمه یک سیلابی را ادا کند. شهریار ناگهان مچ دست چپ او را گرفت و مستقیم در چشمان او نگاه کرد. برای لحظه ای زمان ایستاد. رزا نفهمید چرا این طور مسخ شد. نفسش در سینه حبس شده بود و بالا نمی آمد.شهریا با لحنی ملایم ، اما تاثیر گذار پرسید:« یعنی چه؟ یعنی می خوای با پیمان ازدواج کنی؟! از چیه اون خوش اومده که من ندارم؟موی بلند؟ من هم می تونم موهامو بلند کنم . رنگ موهاش؟ اینکه کاری نداره . منم می تونم موهامو رنگ کنم ... بگو از چی؟»رزا لال شده بود. شهریار چشمانش را باریک کرد و ادامه داد:« نکنه آقا با فلسفه پست مدرنیسم و هنر آوانگارد که مرتب بلغور می کنه دلت رو برده... یه هفته لوس بازی و ادا در آوردن و شعر خوندن و زلف بلند کردنش رو نگاه نکن. دو روز دیگه وقتی همه چیز عادی شد حالت از همه اینها به هم می خوره ... یعنی وسعت دیدت همین قدره؟چشمات چیزای دیگه رو نمی بینه؟ فکر می کردم فهمیده تر از اینها باشی.»شهریار همین طور حرف می زد. رزا فکر کرد از او چه انتظاری دارد ! دختری که مدام در خفقان بوده و با کسی جز چند خدمتکار معاشرت نداشت باید چه وسعت دیدی می داشت؟ او حتی نمی دانست پست مدرنیسم و این چیزها که شهریار نام برد چی هست. دلش می خواست گریه کند . جمله های شهریار برایش نامفهوم و بی معنی بود. تنها چیزی که می فهمید این بود که پیمان گفت او را دوست دارد ، ولی شهریار دنبال او نبود ...دنبال میراثی بود که قرار بود به او برسد.پیمین حتی اگر دروغ هم می گفت دروغ قشنگی بود و رزا دلش می خواست آن را باور کند. دلش می خواست باز هم دروغ بشنود. دلش می خواست در این دروغ زندگی کند و با آن خود را سوار ابرها ببیند.در هر صورت پیمان بهتر از شهریار بود که می خواست او را به زور به ازدواج وا دارد و بعد به حال خود رهایش کند. به نظر او شهربار معنی عشق را نمی فهمید. شاید هم می فهمید ، ولی عشق او به پول و ملک بود ، نه به آدمیزاد.بغض گلویش را گرفته بود ، ولی سعی می کرد آن را فرو دهد. نباید گریه می کرد. نمی خواست بیش از این نپخته و دست و پا بسته به نظر بیاید. نباید ضعف نشان می داد.گفت:« تو از زندگی من چی می دونی؟ چرا ندونسته و نشناخته انتظار داری من اون طوری باشم که تو می گی؟!تو چه حقی داری به من امر و نهی کنی؟ چرا اینجا کسی نمی خواد فکر کنه که من هم آدم هستم و برای خودم نظرهایی دارم؟ چرا هیچ کس نمی خواد قبول کنه منم برای خودم آرزوهایی دارم و به عنوان اسنسان حق دارم برای خودم و آینده ام و زندگی ام تصمیم بگیرم.»نگاه عمیقی به شهریار انداخت و سعی کرد بیشتر در ذهن او نفوذ کند.« در تمام طول عمرم با من طوری رفتار شده که انگار موجودی اضافی ام ، حتی این هم نه ... یا اینکه وجود ندارم. همیشه تنها بودم . بدون هیچ همدمی و بدون هیچ سرگرمی ... جز این کتابها ...»بعد با دستانش به کتابها اشاره کرد و ادامه داد:« آن وقت یکی مثل جنابعالی از راه می رسه و از وسعت دید حرف می زنه ! چرا؟ نکنه فکر کردین منم مثل شما اروپا رفته ام و تحصیلات آنچنانی دارم. هزار جور آدم دیده ام و با انواع و اقسام اونها معاشرت داشته ام که به یه نظر باید اونها رو بشناسم ؟آره...این طوری فکر کردید که از من به خاطر تصمیم و رفتارم ایراد می گیرید؟ اگه کمی ...فقط کمی از گذشته من اطلاع داشتین می فهمیدین چقدر حرفهای شما مضحک و خنده داره ... مثل این می مونه که از من انتظار داشته باشین بتونم از اینجا برج ایفل رو ببینم ...همیشه فکر می کردم منم مثل همه روزی عاشق می شم و با عشق ازدواج می کنم ، ولی حتی اینو هم دارین از من می گیرین.»شهریار که تا آن موقع ساکت مانده بود با شنیدن این جمله زهرخندی زد و گفت:«عشق؟» و مانند کسی که حرف عجیبی شنیده باشد نگاهش کرد و ادامه داد:« کوچولو ...خیلی زودتر از آنکه فکرش رو بکنی می فهمی پسرها ارزش اونو ندارن که تو حتی بهشون فکر کنی . عشق کلمه مقدسیه ، ولی توی این دوره و زمونه دیگه چیزی جز اسم ازش نمونده. اگه فکر می کنی این سعادت رو داری که مثل پدر و مادرت عشق واقعی رو تجربه کنی باید بگم خیلی خوش باوری !»رزا برای لحظه ای پلک هایش را به هم زد و با تعجب به شهریار خیره شد. برای او خیلی عجیب بود که این حرفها را در این خانه و آن هم از دهان او بشنود .. که این طور با احترام از پدر و مادرش سخن بگوید و چنین طرز تفکری از عشق داشته باشد ، اما چرا او را خوش باور می خواند؟! شاید خودش تجربه ناخوشایندی از عشق داشت که آن را این طور غیر قابل دسترس و رویاگونه می دید؟این پرسشها در ذهنش چرخید ، ولی به زبانش نیامد. به او مربوط نبود گذشته این جوان چه بوده ، حوصله بحث کردنهای فلسفی را هم نداشت . از این رو گفت:«تصور من و شما از به قول شما "عشق" هرچی که هست به خودمون مربوطه و من میل ندارم در این مورد با شما وارد بحث بشم. اون چیزی رو هم که می خوام به شما تفهیم کنم اینه که من باید برای سرنوشت خودم تصمیم بگیرم و نباید کسی از من انتظار داشته باشه به میل اون و به خاطر خودخواهی و جاه طلبی اون به هرچی که می گه تن در بدم. آیا به نظر شما این حرف من غیرمنطقیه؟در جمله های آخرش کلمه های طعنه آمیزی وجود داشت که شهریار آشکارا بر آشفت . آیا او خودخواه و جاه طلب بود؟این دختر که مرتب از آرزو و تصمیم گیری در مورد سرنوشتش دم می زد از رویاهای او چه خبر داشت؟شهریار سعی کرد آرامشش را حفظ کند ، با این حال با لحنی که دلخوری از آن محرز بود پرسید:«جالبه ! چطوریه که تصمیم تو در مورد آینده ات و آرزوهات منطقسه و تصمیم من درباره رویاهام و اون چیزی که مایل به داشتنش هستم خودخواهی و جاه طلبانه است؟رزا پاسخی نداشت به او بدهد . حق با او بود ، ولی به شرط اینکه او را پلی برای رسیدن به آمالش در نظر نگیرد . در واقع آرزوهای کس دیگری را در این مسیر نابود نکند تا خودش به هدف برسد ، اما این جنگ بود ، جنگی که سالیان سال بین بشر برای تصاحب آنچه رویایش را داشت صورت پذیرفته بود. خواه ناخواه یکی باید قربانی آرزوهای دیگری می شد ، ولی رزا نمی خواست بازنده باشد. مگر آرزوهای او چقدر بزرگ بودند؟ او که در ذهنش رویای تسخیر آسمان و زمین را نداشت ، او فقط می خواست دوستش داشته باشند و این رویای بزرگی نبود. باز با خود فکر کرد اگر همه اولاد بشر آرزوهای کوچکی مانند او داشتند لازم نبود برای رسیدن به آنها پا روی آرزوهای دیگری بگذارند ، عده ای آرزوهای کوچکشان را به گور ببرند و عده ای سرمست از رسیدن به هدفشان باشند و باز در سر هدف دیگری را بپرورانند.آیا آرزوهای بشر را پایاینی بود؟پس این گونه بود که تاریح جهان سراسر جنگ و غارت بود و انگار این دور تسلسل تمامی نداشت. همان بهتر که او این گوشه دنیا کز کرده بود و آرزوهای کوچک خودش را داشت و مزاحم کسی نبود. بنابراین گفت:« حرف شما درسته ، ولی در ظاهر شما باید برای رسیدن به خواسته هاتون از روی رویاهای من رد بشین و اونو لگدمال کنین.»«مشکل همین جاست. من چاره ای ندارم جز اینکه این کار رو انجام بدم . بنابراین خدمتتون عرض کردم که ما یه ازدواج توافقی خواهیم داشت و به محضتا آخر صفحه 70
فصل 6
قسمت 2
اینکه مشکل برطرف شد شما می تونید از من جدا بشید و به زندگی عاشقانه ای دوست دارید برسین»
رزا به فراست دریافت منظور او از برطرف شدن مشکل مرگ سالار خان بود. در ضمن از لحن مسخره او در جمله آخر چهره اش مکدر شد. در همان حال شهریار را نگریست. بعد پرده ای ناگهانی و نفوذ ناپذیر نگاهش را پوشاند و نیم رخمش را در برابر او به تماشا گذارد.
شهریار کمی نزدیک تر شد و سرش را به جانب او متمایل کرد و پوزش خواهانه گفت: «نمی خواستم ناراحتتون کنم، ولی ...»
رزا نگاهش را به سوی او برگرداند و ملامت آمیز گفت: «ولی مرتب این کار رو می کنین. شما فراموش کردین اینجا ایرانه و دختری که یکبار ازدواج کرده رو هیچ پسری نگاه نمی کنه ... در ضمن تکلیف میراث من چی می شه؟ نمی خواید بگید که من باید با لباس تنم از این خونه بیرون برم و هیچ ادعایی نداشته باشم؟»
«خب، البته که نه ... من مطابق قیمت روز ارثیه شما رو بهتون می پردازم. ممکنه کمی تأخیر کنم، ولی این کار رو انجام می دم.»
رزا با سمجات، ولی باز با همان لحن آمرانه گفت: »هرچند موقعی که زندگی منو به هم ریختین دیگه این قدرها هم ارثیه برام ارزش نداره. بنابراین بهتره منم برای رسیدن به آرزوهام بجنگم. فکر می کنم این بهترین راهه.»
شهریار به تندی گفت: «پس می خواین بجنگین؟ این حرف آخرتونه؟ ولی از همین حالا بهتون می گم که نیروتونو هدر ندین، چون راهی جز قبول شرایط من نخواهید داشت ... در ضمن منو با خودتون دشمن نکنین، به نفع شماست که با من راه بیاین، وگرنه این دوره رو واسته هر دومون زهرمار می کنین.»
رزا داشت فکر می کرد که او خودش جنگ را آغاز کرده، ولی لحظه ای متوجه شد شهریار دیگر حرف نمی زند.
رزا نگاهش را که دزدیده بود دوباره به او دوخت. دید که نگاهش را روی صورت او چرخاند و بعد به چشمانش خیره شد. هنوز محکم مچ دستش را گرفته بود و با چشمانش سعی داشت نظرش را به کرسی بنشاند.
لحظه ای احساس کرد بین چشمانشان جنگی خاموش درگرفته است و هرکدام با اسلحه نفوذ چشمانشان سعی داشتند طرف مقابل را شکست دهند. ععجب کرد وقتی در چشمان شهریار دیگر خشمی ندید ... فقط نفوذ بود و بس ... خودش هم خشمگین نبود!
نگاه شهریار رو به مهربانی رفت و بعد به آرامی چشم از او برگرفت و مچش را به نرمی رها کرد. رزا بیش از پیش متعجب شد و فکر کرد: یعنی نگاهم این قدر پرنفوذ بود؟!
شهریار بدون کلمه ای برگشت و با قدمهای بلند از در خارج شد. رزا وقتی صدای بسته شدن در را شنید تازه به خود آمد. تمام توانش را از دست داده بود. آهسته روی تخت نشست و با دستانش صورت خود را پوشاند. با خود اندیشید: او به این راحتی از میدان به در نخواهد رفت. لابد این آتش بس، موقتی بود.
دوباره ذهنش به دنبال گفته های او گشت. به نظر او غیر قابل باور بود که شهریار این طور عاشقانه به این املاک دل بسته باشد که پس از سالها که دور بوده حاضر باشد به خاطر آن تن به ازدواجی بدهد که خودش هم به آن رضایت ندارد! با دختری ازدواج کند که شناختی از او ندارد! علاقه ای هم در میان نباشد! دختر هم کسی باشد که پایش را به زور چند کیلوتر آن طرفتر گذاشته است! این املاک مگر چقدر می ارزید؟
این دست بود که آنجا مکانی وسیع بود و روی تپه ای بلند قرار داشت و فاصله اش از مرکز شهر سبب شده بود آب و هوایی تمیز و سالم داشته باشد. از نظر قیمت هم ارزشمند بود، اما املاک دیگری هم در سفره سالارخان بود و این مکان آنقدرها اهمیت نداشت که به خاطرش کسی شرط ازدواج با دختری را به جان بخرد و آن را تصاحب کند. لحظه ای ذهنش به این سو رفت که شاید سالارخان امیدوار بود آنها از باقی املاک بی اطلاع باشند. با همه اینها این ملک هرچه قدر هم که با ارزش می بود از نظر رزا ارزش یک ازدواج اجباری را نداشت. اگر او به جای هر کدام از نوه های دیگر بود هرگز چنین شرطی را نمی پذیرفت.
برای او که این سالها را در آنجا هدر داده بود جایی که اگر درش را می گشودند از آن خارج می شد و دیگر پشت سرش را نگاه نمی کرد. البته اگر می دانست کجا باید برود و جایی را داشت ... شاید فقط گاهی دلش برای گلهایش و یا رعنا تنگ می شد، اما این شهریار از ینگه دنیا بلند شده کار و زندگیش را رها کرده و آمده بود این املاک را تصاحب کند! باید از او می پرسید این املاک را برای چه می خواهد؟ شاید مشکل مالی داشت؟ ولی پیمان که گفته بود سالارخان برای همه شان سنگ تمام گذاشته است. شاید او یکی از آ ول خرج هایی بود که با وجود این دست و دلبازیها باز هم قرض بالا آورده بود؟ شاید پیمان در مورد شهریار اطلاعاتی داشت که می توانست او را هم در جریان بگذارد. اگرچه بعید بود خبر چندانی از موقعیت او داشته باشد، چون هر کدامشان در کشور جداگانه ای زندگی می کردند. این موضوع هم که آنها با این همه فاصله از از هم زندگی می کردند برایش عجیب بود. شاید اول با هم بودند و بعد برای تحصیل یا کار هرکدام به راه خود رفته بودند.
کمی بعد افکارش جهت دیگری یافت. عاقبت او چه می شد؟ هر چه بود به قول رعنا اکنون سرپناهی داشت، ولی بعد چه؟ وقتی سالارخان سرش را زمین می گذاشت و می مرد چه بر سر او می آمد؟ شاید سالارخان نگران همین بود که می خواست او را به ازدواج یکی از آنها درآورد؟ آیا از نظر او نوه هایش قابل اطمینان بودند؟ او که شناختی از آنها نداشت. سالها رفته بودند و دور از او برای خودشان شخصیت مستقلی کسب کرده بودند. با یک نظر که نمی شد اسرار ذهنشان را خواند و به آنان اعتماد کرد. شاید از نظر سالارخان باز این بهتر بود که او را به غریبه ای بسپارد.
با خود گفت: پس من برای او مهم هستم. اگر مهم نبود دلیلی نداشت نگران آینده اش باشد. چه اهمیتی داشت که چه بر سر او می آید؟ تا زنده بود از او مراقبت کرده بود و پس از مرگش هم یک طوری می شد. اینکه دیگر نباید برای کسی که یک پایش لب گور است اهمیتی داشته باشد.
باز در ذهن خود گفت: لابد سرنوشت املاک براش مهم تره ... ولی چرا من رو هم وارث می دونه؟ این در صورتی امکان داره که من رو به عنوان نوه اش قبول داشته باشه ...
با این فکر اندکی احساس آرامش کرد. پس عاقبت او را هم داخل آدم حساب کرده بودند. کاش این طور بود. شاید همین موضوع باعث شده بود که این چند روز با شکوه از خودراضی به گونه ای دیگر رفتار کند. دیگر خودش را زیردست او نمی دید و از او ترسی نداشت. مگر نه اینکه او هم خدمتکاری بود مانند بقیه ... فقط سمت بالاتری داشت و سالهای پیش به اربابش خدمت کرده بود.
همیشه منشأ رفتار شکوه را در سالارخان جستجو کرده بود، چون مباشر هم همین طور رفتار می کرد خشک و بداخلاق با نگاهی زهرآگین که کینه و عداوت از آن می بارید. نمی دانست به کدام گناه باید این چنین منفور باشد. هرچه بود به گذشته مربوط می شد. گذته ای که در آن دخیل نبود. بارها، هنگامی که مباشر او را همراهی می کرد احساس کرده بود او به طریقی قصد کشتنش را دارد یا از اینکه او تا این حد پوست کلفت است و در برابر این مصائب طاقت آورده و خودش را از دست این زندگی خلاص نمی کند در تعجب است. شاید اینها تصور او بود و مباشر نه قصد کشتنش را داشت و نه خواهان مرگ او بود.
به هر حال رزا زندگی را با همه بدی هایش دوست داشت و امیدوار بود. با لحنی شاعرمآبانه به خود گفت:
«چراغهای قرمز روزی سبز خواهند شد ...
زمستان سرد روزی تابستانی گرم خواهد شد ...
و ابرهای سیاه و وحشتناک کنار خواهند رفت
و
خورشیدی زیبا سر برون خواهد آورد ...
به طرف پنجره رفت و باز از آنجا به تماشای بیرون مشغول شد. این بار دکتر سلوک با شهریار در حال صحبت بود. با تعجب اندیشید دکتر سلوک این همه مدت آنجا چه می کرده و چطور هنوز نرفته است؟
با تعجب به آن دو خیره شد و دعا کرد باز مثل دفعه قبل متوجه او نشوند. نیم رخ هر دو را می توانست ببیند. سعی کرد از رفتار آنان نتیجه گیری کند که چه می گویند. باد وزیدن گرفته بود. چون شاخه های بید مجون را به هر طرف می کشاند و موهای شهریار را آشفته می کرد.
او با حالتی نگران انگشتانش را لای موهایش فرو برد. ظاهرش نشان می داد که تا چه حد در التهاب و دلواپسی به سر می برد. تا آنجا که از لای درختان معلوم بود پیمان در باغ دیده نمی شد. رزا با خود اندیشید او سرش را به چه چیز گرم کرده است؟
ناگهان صدای جیغ ناهنجاری از داخل خانه به گوش رسید. متوجه دکتر و شهریار شد که به سرعت به طرف ساختمان دویدند.
* * * پایان فصل 6 * * *
* * * تا پایان صفحه 75 * * *
فصل 7
قسمت 1
روی مبل راحتی سرسرا نشسته بود و اشک روی صورتش بی اختیار طی طریق می کرد.
بیش از نیم ساعت بود که دکتر در اتاق سالارخان به سر می برد و کسی نمی دانست چه در اتاق جریان دارد.
نگاهی به بقیه انداخت. از رعنا و شکوه تا مش کریم، باغبان پیر، همه آنجا ایستاده بودند و نگران بودند تا کسی از در خارج شود و خبری بیاورد. رعنا که از ترس شکوه جرآت نمی کرد نزدیک رزا بیاید با چشم و ابرو سعی می کرد او را آرام کند، ولی رزا دست خودش نبود. ظاهرسازی نمی کرد و برایش مهم نبود که بقیه این طور گمان می کنند یا نه.
می دانست شهریار و مباشر داخل اتاق هستند، ولی از پیمان خبری نبود. نگاهی به ساعت انداخت. یازده و ده دقیقه بود. با خود اندیشید گاهی زمان چقدر کند می گذرد. در این دقیقه های گذشته به همه چیز اندیشیده بود. به اینکه با این اتفاق چه بر سر او خواهد آمد و از این پس چه سرنوشتی برایش رقم خواهد خورد و اینکه سالارخان قرار بود چه چیز را در آن ساعت عنوان کند.
به خاطر آورد که از ده دقیقه پیش می بایست در آن اتاق باشد. ابتدا تصمیم گرفت برخیزد و این کار را انجام دهد، ولی به این نتیجه رسید اگر میل داشتند او هم باشد لابد صدایش می کردند. از این رو منصرف شد و همان جا نشست.
متوجه نگاه خشمگین شکوه شد که به او می نگریست. انگار احساسات رزا هم به او مربوط می شد. به رویش نیاورد و دستمالی از روی میز جلویش برداشت و اشک چشمش را پاک کرد.
کسی صدایش کرد. او را به اتاق فراخواندند. از جا پرید و به اتاق سالارخان قدم گذاشت. در پشت سرش بسته شد و همین باعث شد داخل اتاق از دیدن کنجکاو دیگران محفوظ بماند. با این حال صدایی شنید که به بقیه خبر می داد سالارخان را دیده و او هنوز زنده است. مطلبی که رزا در بدو ورود به اتاق فوری آن را دریافت. احساس کرد کمی از بار غصه اش کم شد. با حرکت سر به چند جفت چشمی نگریست که خیره او را می نگریستند، ادای احترام کرد و همان جا ایستاد.
نگاهش را به آرامی از سمت راست گرداند. دکتر سلوک با ظاهری آرام و گوشی طبی مخصوصش که چون یاری جدا نشدنی حمایل گردنش بود کنار تخت بزرگ سالارخان روی صندلی نشسته بود. رزا با نیم نگاهی به سالارخان فهمید که خطر برطرف شده و جای نگرانی نیست. شهریار هم روی لبه تخت نشسته بود و دستان پیرمرد را در دست داشت. پیمان نیز با همان مرد ریش بلند کنار شومینه ایستاده بود.
پیمان آرنجش را روی لبه شومینه تکیه داده و انگشتانش را لای موهایش فرو برده بود که حالا باز و روی شانه رها شده بود. او را می نگریست. غریبه هم نگاه بی تفاوتی به او انداخت و لحظه ای بعد آن را هم مضایقه کرد. مباشر که تا آن موقع درست پشت سر او ایستاده بود به سمت کتابخانه بزرگی رفت که سرتاسر دیوار سمت راست را پوشانده بود. دست به سینه ایستاد.
رزا از دیدن چنین کتابخانه ای غرق در تعجب شد. چقدر خوب می شد اگر می توانست نگاهی به کتابها بندازد. نگاهش را گرداند و متوجه تلویزیون بیست اینچی شد که در قسمت میانی قفسه ها جا گرفته بود. حالا می فهمید که او چگونه اوقات تنهایی اش را دور از همه و در اتاقش می گذراند.
با کنجکاوی نگاهش را به دری دوخت که در سمت راست کتابخانه تعبیه شده بود. معلوم بود این دیوار بزرگ چوبی را برای دو قسمت کردن اتاق کار گذاشته بودند. به سمت دیگر دیوار نگریست. جایی که پرده ای سرتاسری آن را محفوظ می کرد، اما اکنون- شاید- برای نشان دادن به حضار و یادآوری گذشته کنار کشیده شده بود. می توانست عکسهای قاب گرفته شده ای را ببیند که به دیوار آنجا نصب شده بود. به سرعت ذهنش بیشتر آنان را به خاطر آورد. مادربزرگ، عمه ها و دختر عمه و شوهر عمه اشت، حتی عکس پدرش ... برای چند دقیقه به عکس پدرش خیره شد که معصومانه نگاهش را به گوشه ای دوخته بود. چشمانش را برای لحظه ای بست و او را در ذهنش با همان حالت ثبت کرد. در حالی که نفسش بند آمده بود با ناباوری به عکسی خیره شد که به مادرش تعلق داشت. آه ... باورکردنی نبود. چطور پدربزرگ با همه نفرتی که از مادرش داشت چنین کاری کرده بود! چطور این عکسها سالها اینجا وجود داشت و رزا از وجودشان بی خبر بود و آن طور حسرت لحظه ای داشتنش را می کشید! از چهره دلفریب و مهربانش صاعقه ای توأمان از رنج و شعف به قلب مفلوک رزا اصابت کرد. پاهای ناتوان و سستش چطور توانستند او را نگه دارند؟! به هر ترتیبی بود خودش را آرام کرد. نبایستی جلوی دیگران از خودش ضعف نشان می داد. بنابراین رویش را برگرداند و زیر لب فاتحه خواند.
پس از آنکه به خود آمد نگاهش به سالارخان کشیده شد. نمی دانست باید چه کار کند و با این نگاه کسب تکلیف کرد.
سالارخان که نگاهی توأم با تعجب داشت سعی کرد کمی از جا برخیزد. شاید انتظار نداشت چشمان رزا را پف آلود و گریان ببیند.
دکتر و شهریرار در نشستن به او کمک کردند و چند بالشت بزرگ پشت او قرار دادند. وقتی آرام گرفت از دکتر تشکر کرد و گفت: »حالا اگه اجازه می فرمایید من با نوه های عزیزم صحبتهایی دارم که هر پیرمردی به حال و روز من باید ... »
دکتر جلوی حرف زدن او را در این زمینه گرفت و با لحن اطمینان بخشی گفت: «حال و روز شما از من بهتره، ولی اگه میل دارین با دلبندانتون تنها باشید از این بهانه ها برای من نیارید. خیلی دوست داشتم نوه هاتونو به من معرفی کنین، البته اگه حالا وقت مناسبی نیست باشه در یه فرصت دیگه»
دکتر لبخندی چاشنی سخنان خود کرد و از جا برخاست. به راستی که دکتر زیرکی بود و بی خود نبود سالارخان میان این همه پزشک دست روی او گذاشته بود و جز او کسی را قبول نداشت.
سالارخان گفت:«ببخشید. حق با شماست. من نوه هامو معرفی نکردم. همین حالا این کار رو می کنم. یعنی خودشون این کار رو انجام می دن»
همان موقع رزا فهمید اگر این غریبه را بیرون نکرده بودند و او هنوز آنجا حضور داشت پس همان پیروز بود که این طور بی سر و صدا وارد شده بود. به خود گفت: باید همون اول متوجه می شدم!
وقتی سالارخان جمله اش تمام شد به شهریار نگاه کرد. بنابراین شهریار گفت: «من شهریارم. رشته معماری و طراحی خوندم ...»
سالارخان اضافه کرد: «تو سوئد بودی»
«بله، حدود ده سال یا کمی بیشتر اونجا تحصیل کردم و همین طور در میامی ... برای ادامه تحصیل دو سه سالی هست که به آمریکا رفتم»
سالارخان با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «باید بگم شهریار عزیزم در این سالها زحمت کشیده و منو روسفید کرده»
شهریار سرش را مودبانه پایین انداخت و زیر لب تشکر کرد. دکتر هم چند کلمه تحسین آمیز به زبان آورد و با این کارش پیرمرد را همراهی کرد.
بعد سالارخان نگاهش را به پیمان دوخت. او هم مانند شاگرد زرنگی که به سرعت جواب می دهد گفت: «خب، من که اسمم پیمانه ... منم ادامه تحصیل دادم ... رشته کاربرد مهندسی در علوم پزشکی رو در سوییس می خونم. رشته نویی در دنیا محسوب می شه و کاربرد زیادی داره. در واقع حد وسط رشته پزشکی و رشته ایه که امروزه مهندسی گفته می شه ... یعنی ما توی این رشته هم باید از پزشکی سررشته داشته باشیم و هم از برق و مکانیک ... و همین طور الکترونیک ...»
پدربزرگ میان حرف او گفت: «این بیشتر شبیه تبلیغ برای رشته شما شد تا معرفی» و با تمام ضعفی که داشت لبخندی از سر خرسندی به لب آورد. وقتی پیمان می خواست از خودش دفاع کند جلوی او را گرفت و گفت: » از حرفات معلومه که باید رشته جالبی باشه ... به جز اون معلومه خیلی به کارت علاقه مندی و بهش افتخار می کنی. البته این خیلی خوبه و مطمئنم همین علاقه باعث ادامه درست شده و ضامن موفقیتهای آینده ات می شه. به هر صورت خوشحالم که رشته ای رو انتخاب کردی که از هر جهت آینده خوب و درخشانی داره و تو رو جزو معدود آدمهایی می بینم که تخصصی خاص و منحصر به فرد داری»
پیمان مست از باده غرور تشکر کرد و با لبانی متبسم سرش را با افتخار بالا گرفت.
سالارخان لحظه ای بعد گفت: »حالا تو بگو پیروز جان ... اگرچه می دونم خسته ای ... می تونین صندلیهای کنار کتابخونه رو جا به جا کنید و اونا رو نزدیک تر بیارید»
این پیشنهاد با تشکر جمعی رو به رو شد. پیروز نگاهی به جمع حاضر انداخت و بعد خودش را معرفی کرد.
«من نقاشی ... مجسمه ... تعمیر کرد، یعنی درست می کنم و سال گفت ... »
رزا بدون آنکه متوجه باشد به دهان او خیره شده بود که کلمه ها با لهجه عجیب و غریب تر از ظاهر گوینده از آن خارج می شد. گویا او فارسی را خوب می فهمید، ولی در گفتار مشکل داشت و به سختی کلمه ها را انتخاب می کرد.
* * * تا پایان صفحه 81 * * *
فصل 7
قسمت 2
رزا به خود آمد. وقتی دید او چطور به چهره متعجبش خیره شده از خجالت سرخ شد.
«اسکوزی ... من نمی تونم خوب صحبت ...»
پیمان دستی به پشت او زد و گفت: «غصه نخور، پس ما اینجا چه کاره ایم ... خودمون واسه سالارخان ترجمه می کنیم ...جالبه ... تو بیشتر از همه ما ایران بودی. در واقع بزرگ تر از همه ما بودی وقتی داشتیم از ایران می رفتیم ... باید بیشتر از ما فارسی بلد باشی، ولی مثل اینکه برعکس شده ...»
پیروز با سر تأیید کرد. چهره اش نشان می داد آشکارا از این قضیه متأسف است.
پیمان اداه داد: «حالا من توضیح می دم. اون برادر بزرگ تر منه و کارش شناسایی تابلوهای نقاشی، زمان کشیدن اونها و نوع مواد به کار رفته در اوناست. همین طور تعمیر و بازسازی اونها ... به جز نقاشی برای قالی، مجسمه و هر کار دستی قدیمی و خلاصه هر جسم قیمتی که ساخته دست بشره کارشناسی می کنه. کار مشکل و ظریف و حساسیه ... اینم اضافه کنم که تو ایتالیاست و اونجا زندگی می کنه.»
«گراتسی تانتو ... »
شهریار با لبخندی اعتراض آمیز گفت: «دیگه مسخره بازی درنیار ... قشنگ بگو خیلی ممنون. اینو که بلدی»
پیروز در پاسخ او لبخند زد و به علامت ناچار بودن دستانش را از هم گشود.
سالار خان سرفه کوتاهی کرد و گفت: «اذیتش نکن ... بذار راحت باشه. هر چی رو که ما نفهمیدیم از شما می پرسیم. هر چند من امیدوارم پس از مدتی حسابی رو به راه بشه و دیگه نیازی به این حرفها نباشه ... هر چیزی که مدتی توی ذهنمون ازش یاد نکنیم همین بلا سرش می آد.»
رزا احساس کرد این طور صحبت کردن پیروز همان طور که برای او جالب است برای پدربزرگش هم هست و به گونه ای باعث انبساط خاطر پیرمرد می شود. برای رزا جالب بود بداند او چطور خودش را به وضع ظاهر آنان وفق داده، حال آنکه رزا با تعجب به آنان می نگریست. چنین ظاهری برای او غیر قابل درک بود.
سعی کرد تصور کند آنها با ریش تراشیده و مویی به اندازه طبیعی چگونه خواهند بود.
دکتر گفت: «خوشحالم با شما آشنا شدم. شخصیتی مثل سالارخان باید هم چنین انسانهای مفید و ارزشمندی رو تحویل دنیا بده. حالا اگه اجازه بفرمایید من مرخص بشم»
«تشریف داشته باشید؟»
«نسخه تون رو می نویسم و دستورات لازم رو در مورد غذاتون به شکوه خانوم می دم، بعد ...»
سالار خان با نگاه از او تشکر کرد و با اشاره به مباشر بلند گفت: «از دکتر پذیرایی کنید»
با این حرفش به آن دو فهماند دیگر حضورشان در اتاق ضرورتی ندارد. در ضمن با این جمله به مباشر فهماند پیش دکتر بماند و به آنجا بازنگردد. قیافه مباشر کمی در هم رفت. شاید به عنوان همه کاره سالار خان و کسی که سالها محرم اسرارش بود انتظار داشت از او هم دعوت شود در اتاق حضور داشته باشد و از مطالبی که رد و بدل می شد مطلع گردد، ولی واضح بود که سالار خان این را نمی خواست. همین باعث کدورت خاطر او شد. با این حال اطاعت کرد و به اتفاق دکتر سلوک که از لطف سالارر خان ابراز تشکر می کرد از اتاق خارج شد. بی گمان هنوز حضور دکتر در آن خانه ضرورت داشت، در غیر این صورت خداحافظی می کرد و آنجا را ترک می نمود.
با رفتن آنها و بسته شدن در سالار خان به رزا اشاره کرد تا نزدیک تر بیاید. بقیه را هم دور خود فراخواند. رزا به تخت نزدیک تر شد، درست جای ایستاد که چند لحظه پیش دکتر سلوک بر صندلی نشسته بود. آن دو پسر نیز درست رو به روی او قرار گرفتند.
شهریار همان طور روی لبه تخت نشسته بود. از زمانی که سالار خان را جهت نشستن کمک کرده بود دیگر دستانش را در دست نداشت. کمی جا به جا شد و سعی کرد با چشمانش نگاه رزا را به سوی خود بکشد.
دختر متوجه شد و لحظه ای به او نگریست. ولی زود نگاهش را به سالارخان معطوف کرد. نمی خواست مرعوب نظر شهریار شود. نمی خواست از او بترسد و هر کاری که او می گوید انجام دهد. دیگر نباید به او نگاه می کرد. باید خودش برای آینده اش تصمیم می گرفت. این زندگی او بود و می خواست برای آن بجنگد. نمی خواست مغلوب باشد، پس باید تلاشش را می کرد.
با صدای سالار خان به خود آمد.
«قرارمون ساعت یازده بود، ولی کمی عقب افتاد ... گفته بودم می خوام باهاتون صحبت کنم ... شما رو اینجا خواستم تا مطلب مهمی رو عنوان کنم»
لحظه ای مکث کرد. با طمأنینه روکش تمیز و لطیفی را که روی بدنش کشیده شده بود با دقت صاف کرد و دوباره شروع کرد.
«اول از همه باید بگم چقدر از دیدن شما شاد شدم ... حضور شما در اینجا باعث سرور و دلخوشی من شده. اگه می بینید زیاد نشون نمی دم به خاطر اینه که دکتر سلوک ازم خواسته مواظب هیجاناتم باشم ... هر نوع هیجانی، چه غم و چه شادی منو به کام مرگ می کشونه. اگرچه زنده موندن برای من دیگه چندان لطفی نداره، در واقع من خیلی وقته مرده ام، ولی کاری رو به عهده دارم که تا اونو به انجام نرسونم آرامش یک مرده رو پیدا نمی کنم ... به هر حال ...» مکث دیگری کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «وقتی به شما نگاه می کنم فکر می کنم ارزش این همه جدایی رو داشت و تحمل این همه دوری و دل نگرانی من جایزه اش جوونهایی شده که هر کدومشون تخصص نابی دارن و واسه من و خانواده و پدر و مادرهاشون که متأسفانه دیگه بین ما نیستن مایه سربلندی و افتخارن. خدا رو شکر که یکی از مسئولیتهام رو به انجام رسوندم و روزی رو دیدم که آرزوی هر آدمیه ...»
سالارخان صحبت می کرد و گوشهای رزا فقط می شنید. مانند زمانی که معلم درس می داد و او حواسش جای دیگری بود. ناگهان متوجه شد به جای سالارخان پیروز صحبت می کند، ولی حرفهایش را نمی فهمید.
پیمان تقاضایی را که پیروز عنوان کرده بود ترجمه کرد و رزا متوجه شد در حین صحبتهای پیمان همه به او می نگرند. شنید که او می گوید:«ما از خودمون گفتیم ... قرار نیست این خانم هم از خودشان حرف بزنن؟ ما هنوز به هم معرفی نشدیم»
بی خود نبود همه به او می نگریستند. لحظه ای گردش سریع خون را در بدنش احساس کرد و با همان حال به سالار خان چشم دوخت. چشمان میشی پیرمرد برقی زد.
«حق با توست پسرم، خودم هم همین خیال رو داشتم ...»
چهار جفت چشم به طور همزمان به سوی او دوخته شد. رزا احساس کرد چون قطعه یخی در برابر اشعه آفتاب در حال آب شدن است. کلامی از دهانش بیرون نیامد. باید چه می گفت؟ می گفت من رزا، دختر دایی شما هستم و این سالها رو با مکافات و تحت نظر مباشر به مدرسه رفتم. یه دیپلم ناقابل دارم ... دیگر چی؟ آیا چیز دیگری داشت که با آن مانند بقیه پز بدهد؟ نه تحصیلات آن چنانی ... نه هنری ... هیچ نداشت که ارزش عرضه کردن داشته باشد که سالار خان برای او هم سرش را بالا بگیرد و به او افتخار کند. ولی آیا او مقصر بود؟ نه، مقصر نبود. همه نمره های دوره تحصیلش بالا بود. تمام تلاشش را کرده بود، نه برای سالار خان یا هم کلاسیها و معلمهایش، بلکه تنها بدین سبب که درس خواندن تنها نعمتی بود که از آن محروم نشده بود. نمی خواست بهانه ای دست کسی بدهد که از آن محروم شود. مدرسه نرفتن برای او مساوی با زندانی شدن در چهاردیواری اتاقش ... جدایی از دوستانی که حتی تا روز آخر امتحانات دبیرستان هم جرأت نکرده بود شماره تلفنش را به آنها بدهد. دوستانی که با حسرت به او نگاه می کردند که در چنین قصری زندگی می کند، ولی از حال و روز او خبر نداشتند، چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده بود.
* * * تا پایان صفحه 85 * * *
فصل 7
قسمت 3
برای سمیرا که همیشه رقیبش بود، برای ماندانا و مهشید ...
قیافه مهشید را به خاطر آورد که روزی به او گفته بود: آخه تو چه مرگته؟! خانواده ات پولدار نیستن که هستن ... آدم حسابی نیستن که هستن ... درسخون نیستی که هستی ... یکی یه دونه نیستی که هستی ... دیگه چی می خوای؟ چرا یه دنیا غم تو صورتته ... مثل این بچه یتیم ها ...
رزا گریه اش گرفته بود. مهشید از زندگی او چه می دانست. حتی نمی دانست او نه مادری دارد که دردهایش را به او بگوید، نه پدری که دست نوازش بر سرش بکشد ...
اگر درس حساب می کرد خانه هم نداشت. پول که دیگر حرفش نبود. به واقع او هیچ کس و هیچ چیز نداشت، حتی دوستی که با او درد دل کند.
خیره و با چشمانی اشکبار به دوستش نگاه کرده بود. نمی دانست مشهید در چشمان او چه دیده بود که لحظه ای بعد، در حالی که او را به شدت در آغوش می فشرد های های گریست، حتی بلندر از او !
با صدای سالار خان که به جای او جواب می داد به زمان حاضر برگشت.
«دختر داییتون ... اسمش رزاست ... اون نوزده سالشه. تازه درسشو تموم کرده، اونم با نمره های عالی ...» بعد به رزا نگریست که با چشمانی متعجب او را نگاه می کرد و باز در افکارش غرق شده بود. حق داشت. سالار خان داشت از او تعریف می کرد! از کجا می دانست او چه نمره هایی داشت؟! یا سنش چقدر بود؟! با خود گفت: شاید من الان براش حکم مالی رو دارم که می خواد به زور هم که شده آبش کنه و مجبوره ازش تعریف کنه ... این مطلب رو هم از مباشر پرسیده تا بتونه تو این حراج ازش استفاده کنه ... راستی که عجب بدبختی هستم.
با این فکر به سالارخان دقیق شد. در چشمان او نه کینه بود و نه عداوت، اما نفهمید در آن چشمها حالت خجالت و شرمندگی پیرمردی بود که به خواستگاری برای پسرش قدم به خانه دختری غریبه می گذارد و هنوز قصدش را مطرح نکرده است ... فقط متوجه دلهره پیرمرد شد و علت آن را هم نفهمید.
سالارخان نگاهش را دزدید. سرفه ای کرد و ادامه داد:«رزا تنها یادگار پسر منه ... هرچی هم که باشه از گوشت و خون منه و من نگران آینده او هستم. تا خودم بودم از او محافظت می کردم. ولی حالا حال و روز خوبی ندارم. می خوام بگم ... دلم می خواد اگه سرم رو گذاشتم زمین و مُردم ...»
شهریار گفت: «خدا نکنه پدربزرگ ... این حرفها چیه می زنین ... یه کم به فکر ما باشین ... اگه فکر کردین ما بزرگ شدیم و دیگه تنهایی از پس همه چیر برمی آیم این طورها هم نیست. پس ته دل ما رو خالی نکنین. ما حالا حالاها دعا می کنیم سایه تون بالا سرمون باشه و ...»
پیمان میان حرف او پرید و گفت: «شهریار راست می گه. ما تو غربت با پشتیبانی و کمک های فکری شما سرمون رو بالا گرفتیم و با این همه مشکلات خم به ابرو نیاوردیم ... پدربزرگ فراموش نکنین شما همه کس ما هستین ... همه کس ما ...»
شهریار دوباره گفت: «درسته، اگه شما بیمارین ... خب می بریمتون پیش بهترین دکترها و خوبتون می کنیم ... کافیه اراده کنین ... من با دکتر سلوک صحبت کردم ...»
سالارخان دستانش را به نشانه جلوگیری از ادامه صحبت او بالا گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد با بغض گفت: «ممنونم، ولی عزیزان من ... هر آدمی روزی می آد و یه روز می ره. شاید هم من از خدا زیادی عمر گرفته باشم. شکایتی ندارم. بیشتر عزیزان من عنفوان جوانی از دنیا رفتن، در حالی که من هنوز زنده ام و خدا می دونه که فقط وجود عزیز شما که یادگاری اونها هستین و مسئولیت سنگینی که به دوشم مونده منو سر پا نگه داشته وگرنه خودتون می دونین که مرگ یکیشون کافی بود که پشت آدم رو خم کنه. من که این همه مصیبت کشیدم ...»
«سی کورامنته»
سالارخان با استفهام به پیروز نگریست که این جمله از دهانش خارج شده بود. شهریار گفت: «منظور پیروز اینه که همین طوره ... حق با شماست پدربرگ ... ما هم با شما همدردیم. در ضمن ممنونیم که به خاطر ما استقامت کردین و ما رو توی این دنیای ظالم تنها نذاشتین»
سالارخان که رشته افکارش از دستش رفته بود تشکر کرد و بعد جمجمه اش را مالش داد و گفت: «بله، داشتم می گفتم» کمی مکث کرد.
پیمان که گوش می کرد سر نخ را به دستش داد و گفت: »فرمودین مرگ عزیزان سخته و پشت آدمو خم می کنه ...»
«آه بله ... اگرچه این مدت برای من پر از رنج و درد بود، ولی تنها یک شیرینی برای من داشت اونم اینکه شاهد بزرگ شدن شما باشم و سعادت و سربلندی شما رو با چشم ببینم ... دست کم این حلاوت رو برام داره که با دست پر نزد عزیزان از دست رفته ام می رم ...»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: »امروز که شما نوه های عزیزم اینجا جمع شدین می خوام همون طور که گفتم آخرین مسئولیتم رو هم با کمک شما به انجام برسونم و بعد سرم رو راحت و با خیالی آسوده زمین بذارم و به بقیه محلق بشم. شاید همگی کنجکاو شدین بدونین اون مسئله چیه که به خاطرش همه شما رو اینجا جمع کردم»
نگاه عمیقی به آنان انداخت و ادامه داد: «اون مسئله در مورد دختر داییتون رزاست ... تنها دل نگرانی من اونه ... دلم می خواد پیش از وداع با شما تکلیف اون معلوم بشه و من از بابت آینده اشت و کسی که قرار با اون زندگی کنه خیالم راحت باشه ... می خوام اونو به دست یکی از شما بسپرم. می خوام بدونم کدومتون حاضر به ازدواج با او هستن؟»
دوباره نگاه عمیقی به سه جوان و رزا انداخت.
رزا سرش را پایین انداخته بود و بدون اینکه متوجه باشد لبش را می گزید. با خود کلنجار می رفت که حرف بزند و از خود دفاع کند. او نمی خواست به این زودی ازدواج کند و نمی فهمید چرا پدربزرگ باید برای او نگران باشد. عاقبت روزی همسرش را پیدا می کرد و مانند همه دختران دیگر ازدواج می نمود.
سالارخان رویش را به جانب پسرها برگردانده بود که صدای خودش را شنید که گفت: «از اینکه به فکر من هستید ممنونم، ولی من تصمیم ندارم به این زودی ازدواج کنم و ...»
صدای سالارخان بر خلاف چند لحظه پیش که نرم و رئوف به نظر می رسید بلند و مقتدر بلند شد.
«کسی از تو چیزی نپرسید»
وقتی رزا وحشت زده ساکت شد دوباره گفت: «با این حرفت نشون دادی هنوز به اندازه کافی فهم نداری و قابل اطمینان نیستی»
پرده ای از اشک جلوی چشمان رزا نمایان شد. سعی کرد جلوی آن را بگیرد. نباید فرو می افتاد و بیش از این او را خوار و خفیف می کرد، اما با وجود افکار ناراحت کننده ای که به سرعت در ذهنش راه می یافتند این کار بسی مشکل می نمود. چطور پدربزرگ او را محکوم به سکوت کرده بود؟! مگر این رزا که از او نام برده شد خود او نبود؟ مگر در مورد زندگی او تصمیم نمی گرفتند؟
جو حاکم بر اتاق سنگین شده بود. غول سکوت همه را در مشت آهنین خود گرفته بود و کسی را یارای سخن گفتن نبود. همه به نوعی در خود فرو رفته بودند جز پیروز که زیرچشمی به رزا می نگریست و متوجه بود که او تا چه حد ملتهب و ناراحت است. در دل به او حق می داد، اگرچه دختر این را نمی دانست.
پدربزرگ دوباره سکوت را شکست و گفت: »می دونم که تصمیم گیری برای شما خیلی سخته، ولی اگه بخواین می تونم چند ساعت به شما فرصت بدم تا خوب فکراتونو بکنین و بعد جواب بدین. می دونم این خواسته من شما رو شگفت زده کرده و ...»
* * * تا پایان صفحه 89 * * *
فصل 7
قسمت 4
شهریار پیش از اینکه سالارخان موضوع را تمام شده تلقی کند و بخواهد فرصتی بدهد دست به کار شد و گفت: «من حاضرم این کارو انجام بدم. حاضرم با ایشون ازدواج کنم. می خوام بگم ... خیالتون از این بابت راحت باشه»
با این سخن او رزا چشمانش را به هم فشرد و قطره بزرگ اشک از آن بیرون پرید. به سرعت جلوی خودش را گرفت که آن قطره تبدیل به سیل نشود و دعا کرد کسی متوجه آن نشده باشد.
باز همه جا ساکت شده بود. سالارخان با احترام و محبت شهریار را می نگریست. شاید هم مانند کسی که نیش زهرآگین زنبوری را از بدنش بیرون کشیده است، چرا که نفس راحتی کشید. باز همان طور به او خیره شد. رزا از خود پرسید چطور شهریار به این کار رضایت داد، در صورتی که سالار خان چیزی در مورد خانه و باغ نگفته است؟! مگر نه اینکه او آنها را می خواست؟ اگر سالار خان اینها را به او نمی داد چه؟ شهریار چه به روزگار او می آورد؟ چطور چنین مخاطره ای را پذیرفته؟
ناگهان صدای پیمان را شنید که گفت: »من هم حاضرم»
سالارخان با تعجب به او نگریست. انگار از او با آن موهای بلندش توقع چنین حرفی را نداشت. بی اختیار نگاهش را به پیروز انداخت و او به سرعت و دستپاچه چند جمله ایتالیایی گفت. شهریار با تعجب به او نگریست و پیمان هم لبخندی از سر خوشحالی تحویلش داد و بعد او را در آغوش گرفت.
سالار خان با تعجب به آن دو که زمان و مکان را فراموش کرده بودند و تند و تند به هم چیزهایی می گفتند نگریست که شهریار آهسته توضیح داد.
«پیروز از حرف شما تعجب کرده و می گه اون فکر می کرده شما خبر دارین ازدواج کرده و قراره به زودی پدر بشه ... اون فکر می کرده همه ما خبر داریم! با این حال گفت اگه شما این خواسته رو دارین با کمال میل حاضره انجامش بده و در واقع حاضره اگه بگین بمیره ... همین الان هم بمیره»
تأثیر حرفهایش را در نگاه شادمان سالارخان جستجو کرد. او دستی با افتخار به سبیل سفید از بناگوش در رفته اش کشید و به پیمان گفت: «بسه، کی هم به ما وقت بده»
پیمان خودش را عقب کشید و در عوض سالار خان آغوش گشود. پیروز میان بازوان نحیف پیرمرد جا گرفت، اما این بار چون مردی عاقل، نه پسر بچه ای غریب.
رزا لحظه ای غمهایش را فراموش کرد و مات و مبهوت به این صحنه نگریست. وقتی گرمای نگاهی را که رویش ثابت مانده بود احساس کرد به خود آمد. لحظه ای او و شهریار نگاهشان در هم سر خورد و از هم رد شد. رزا دوباره نگاهش را به زمین دوخت و شهریار متفکر آن را به سقف منتقل نمود. همان موقع پیروز از پدربزرگش جدا شد و با خشنودی کنار ایستاد.
سالار خان گفت:«خوشحالم این خبر رو شنیدم و ناراحتم که چرا این فرصت رو نداشتم که اولین عروس خانواده رو ببینم. کاش می شد اون رو همراهت می آوردی»
پیمان گفت: «منم همینو گفتم، ولی مثل اینکه وضعیت جسمانی اون برای مسافرت مساعد نبوده»
سالار خان با لحن پوزش خواهانه و در عین حال سپاسگزار گفت: «آخ ... و تو به خاطر من اونو تنها گذاشتی و اومدی ... چطور می تونم از تو تشکر کنم؟»
پیروز سرش را با احترام خم کرد، ولی چیزی نگفت. همین قدر که خیالش راحت شده بود برایش کافی بود. مگر همین سالار خان نبود که سالهای پیش دایی او- پدر همین رزا که اکنون جلوی او ایستاده بود- را به همین جرم از خود رانده بود! حالا او را در آغوش می کشید و از خوشالی در پوست خود نمی گنجید و تازه آرزوی دیدار همسرش را هم داشت و شاکی بود چرا او را نیاورده است!
لابد خدا به او رحم کرده بود، و پیروز در تمام مدتی که این جمله ها را در ذهنش می پروراند در این فکر بود که لابد از آنجا طرد می شود و تمام حقوق و مستمری او قطع می گردد و از ارث هم خبری نخواهد بود. تازه معلوم نبود چه تصمیم دیگری هم به آن افزوده شود ... اما حالا با واکنش دیگری مواجه شده بود.
صدای نواخته شدن در، نگاه ها را متوجه آن سمت کرد.
سالار خان پرسید: «چیه؟ چه خبره؟»
صدای شکوه شنیده شد که گفت: «ناهار حاضره. اگه اجازه می فرمایید میز رو بچینم؟»
سالار خان به شهریار گفت: «رو بهش بگو بیست دقیقه صبر کنه»
شهریار از روی تخت بلند شد و به سوی در رفت. آن را گشود و پیغام را رساند و برگشت. وقتی دوباره در جای خود قرار گرفت سالار خان سخنانش را پی گرفت.
«پس پیروز رو حذف می کنیم ... حالا شما دو تا می مونید»
* * * پایان فصل 7 * * *
* * * تا پایان صفحه 92 * * *
فصل 8
قسمت 1
رزا با دلشوره در اتاقش قدم می زد. قلبش در حال خارج شدن از دهانش بود و دل پیچه ی شدیدی احساس می کرد. وقتی او را از اتاق بیرن فرستاده بودند تا در موردش تصمیم بگیرند به این حال دچار شده بود.
وقتی سالارخان گفت که می خواهد تنهایی با شهریار و پیمان صحبت کند داغ کرده بود. با عصبانیت از اتاق خارج شده بود و به جای منتظر ماندن در سرسرا در برابر چشمان خیره خدمتکاران یکراست به طرف اتاقش دویده بود. قطره اشکی که چشمانش را تسخیر کرده بود خیال خارج شدن نداشت و همین باعث شده بود که همه جا را در آب غوطه ور ببیند.
با حرص با خود حرف می زد و بد و بیراه می گفت. از اقبالش شکایت می کرد، ولی خودش هم می دانست که فایده ای ندارد. آنها در اتاق بودند و در مود او تصمیم می گرفتند. بلند با خود گفت: «به چه حقی؟ طبق کدوم قانون؟ کی این اجازه رو به اینها می ده؟»
چقدر این حرفها را با خود تکرار کرده، ولی آیا سودی داشت؟ رعنا کجا بود وقتی او اینقدر به او احتیاج داشت؟ لابد شکوه او را در آشپزخانه درگیر کار کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت از زمانی که از اتاق خارج شده بود می گذشت. ایا تصمیمشان را گرفته بودند؟ حتی برای غذا هم صدایش نکرده بودند. با اینکه اشتهایی نداشت، ولی این فکر از ذهنش گذشت.
صدای ضربه ای به در او را از افکارش بیرون کشید. به طرف در رفت و به جای هر جوابی آن را گشود.
نگاهش در نگاه شهریار گره خورد. بی اختیار راه باز کرد و او داخل شد. شهریار به طرف پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگریست. رزا همان جا کنار در ایستاد و به پشت او نگریست. برای چند لظحه زمان به سختی گذشت. می خواست نتیجه گفتگویشان را بداند، از طرفی می ترسید. ترسش از شنیدن جمله هایی بود که زندگی اش را رقم می زد. نمی توانست حدس بزند چه انتظارش را می کشد. در چهره شهریار هم چیزی قابل خواندن پیدا نکرده بود. گویی به عمد همه را از چهره اش پاک کرده بود.
شهریار پرده را کنار زد و بیرون را نگریست. خیال سخن گفتن نداشت. شاید هم نمی دانست در ضمیر رزای بیچاره چه می گذرد. دستش را در جیبش فرو برده بود و در اندیشه ای دور و دراز فرو رفته بود.
رزا جلو آمد و سرش را کج کرد و خیره به پشت او نگریست. ترجیح داد تا او شروع نکرده حرفی نزند.
عاقبت شهریار نیم نگاهی به جانب او انداخت و با تأنی پرسید: «نمی خوای بدونی نتیجه صحبت های ما چی شد؟»
نگاهش با بی تفاوتی باز هم از ورای شیشه شفاف بیرون را می کاوید. رزا ساکت ماند و به نگاهش حالتی استفهام آمیز داد. شهریار که پاسخی نشنید سرش را با غرور بالا گرفت و گویی مطلب بی اهمیتی را عنوان می کند گفت: «خب، همون طور که پیش بینی کرده بودم نتیجه این شد که شما با من ازدواج کنید. خودم اومدم تا این خبر رو به شما بدم» و لبخندی نثار رزا نمود که فاتحانه بود. رویش را برگرداند و تکیه گاهی یافت و دست به سینه او را موشکافانه نگریست.
رزا نفس عمیقی کشید و چشمانش را به زمین دوخت. نگاه گرم شهریار را روی خود احساس می کرد و همی دستپاچه اش می کرد. می ترسید هر کاری انجام دهد بعد به ضررش تمام شود. شهریار نفوذ غیر قابل اجتناب روی افراد داشت و او به هیچ نحو از پس آن برنمی آمد. اگر قرار بود کاری انجام دهد بهتر بود با تعمق و تأمل بیشتری انجام شود.
شهریار که متوجه سکوت او شد ادامه داد: «می بینی که من به آنچه می خوام می رسم»
رزا نتوانست بیش از این جلوی پرسش های بیشماری که در ذهنش تاخت و تاز می کردند را بگیرد. عاقبت پرسید: «چطور شما انتخاب شدید؟ منظورم اینه که چطور شد که ...»
شهریار میان حرف او گفت: «منظورتون رو فهمیدم»
مکثی کرد و ادامه داد: «سالار خان از هر کدوم از ما یه سری سوال پرسید و ما هر کدوم جوابهایی دادیم. بعد من سالارخان رو قانع کردم با تو ازدواج کنم بهتر است»
«می تونم بپرسم این سوالها چی بود؟؟»
«متأسفانه خیر ... چون اگه قرار بود شما اطلاع داشته باشید در حضور شما مطرح می شد. در هر صورت این چیزها در حال حاضر اهمیت نداره. بحث تموم شده و همه چیز به نفع من خاتمه پیدا کرده»
رزا با دلخوری بی اندازه ای به طعنه گفت: «بله، حق با شماست ... من حتی حق سوال کردن ندارم. عروسکی هستم که فروخته شده ام به اولین مشتری ... حق انتخاب ندارم»
«خوشحالم اینو می شنوم ... اینکه قانع شدید دست از لجاجت بردارید و بگذارید سرنوشت خودش در مورد شما تصمیم بگیره. خب این هم یه جور زندگیه ...»
«اگه این فکر شماست متأسفم که باید خدمتتون عرض کنم چنین خیالی ندارم»
شهریار به جای هر جوابی آهنگ رفتن کرد. معلوم بود عادت ندارد جواب منفی بشنود و کسی بر خلاف میل او سخنی بگوید. وقتی نزدیکش شد بدون اینکه او را بنگرد گفت: «هر جور میلته»
این عمل بیش از هر چیز ناراحتی اش را می رساند. رزا برای لحظه ای از اینکه او را ناراحت کرده به طور غیر قابل توضیحی متأثر شد.
شهریار گفت: «ناهار حاضره. همه منتظرن»
شهریار این را گفت و قصد داشت از در خارج شود که رزا جواب داد: «من نمی آم»
شهریار در را نیمه باز نگه داشت و نگاهی به او انداخت. رزا انتظار داشت بگوید: چرا ... بهتر است بیایی، یا هر جمله دیگری که او را به ناهار خوردن ترغیب کند، ولی گفت: «بسیار خوب، می گم غذاتونو به اتاقتون بیارن»
«من غذا نمی خورم»
شهریار بدون توجه خارج شد. این دختر دیگر داشت گندش را در می آورد و او حوصله اش را نداشت. نمی خواست با او برخورد تندی داشته باشد، ولی مجبورش می کرد. می خواست قضیه مسالمت آمیز حل شود. تا حالا موفق شده بود و نمی خواست برای ادامه آن درگیر شود، ولی انگار نمی شد. با قدمهای بلند از راهرو گذشت و با عبور از پله ها به سمت میز آمد. صندلی را جلو کشید و به سالارخان که با وجود اوضاع ناخوشش باز هم می خواست با نوه هایش باشد لبخند زد.
سالارخان که تمام مدت او را زیر نظر داشت لبخندش را پاسخ داد. دستش را روی دست او گذاشت و با حالتی اطمینان بخش آن را فشرد. شهریار که نگاهش را برگرفته بود دوباره به او نگریست و در چشمان نحیف پیرمرد محبتی بی اندازه یافت.
نگاه خودش هم از محبت آکنده شد. با دو دستش دستان پیرمرد را فشرد و بوسید. سالارخان بر خلاف همیشه که اجازه نمی داد کسی دستش را ببوسد اجازه داد نوه اش این عمل را انجام دهد. می دانست بوسه شهریار حاکی از محبت خالصانه بود و مرهمی بر درد و اندوه گذشته اش می گذاشت. در واقع هر تماسی با نوه هایش او را به نیرویی شادی بخش سوق می داد که قابل توضیح نبود. این را از وقتی که برای اولین بار شهریار را در آغوش گرفته بود حس کرد، به خصوص که در وجود شهریار جوانی خودش را می دید. همان نیرو، همان شجاعت ابراز عقیده و همان احترام فوق العاده. با تمام وجود درک می کرد که علاقه و ابراز محبت شهریار به او ظاهری نیست. هیچ کس بهتر از او لبخندهای چاپلوسانه اطرافیان را تشخیص نمی داد. در سراسر عمرش چنین رفتارهایی را دیده بود و می دانست محبت شهریار با توجه بقیه فرق دارد. از این رو پس از ابراز این نکته که حاضر است با رزا ازدواج کند با طیب خاطر او را انتخاب کرده بود و سوال و جوابهای پس از آن ظاهری بود. به راستی چه کسی برای نگهداری از ثمره سالها تلاشش واجد شرایط تر از شهریار بود.
سالارخان پخته تر از آن بود که با یک نظر بتواند ماهیت وجودی پیمان را تشخیص دهد. نه از این نظر که او را نمی پسندید و یا در او اشکالی می دید، بلکه از این جهت که شهریار چیز دیگری بود. به نوعی یک سر و گردن از تمام جوانانی که دیده بود بالاتر بود. با خوشحالی به خود گفت: او نوه من است، نوه عزیز من ... به او افتخار می کرد. اگرچه به بقیه هم افتخار می کرد، ولی شهریار در او تأثیری گذاشته بود که قابل توضیح نبود.
پیرمرد در این اندیشه ها بود که شهریار لبانش را از دستان او جدا کرد و وقتی نگاهش را بالا آورد و دوباره به او دوخت قطره اشکی در آن خانه کرده بود. دستش را از دستان او بیرون کشید. نمی خواست اشک او را ببیند. با حالتی منع کننده گفت:«نه ... نه تا وقتی من زنده ام»
شهریار بر خودش مسلط شد و مطیعانه گفت: «خدا به شما عمر نوح بده»
سالارخان بحث را عوض کرد و پرسید: «چرا نیومد؟»
* * * تا پایان صفحه 97 * * *
فصل 8
قسمت 2
شهریار که نگاه خیره پیمان را احساس می کرد که ساکت به آن دو می نگرد خواست سخنی به نفع او به زبان نیاورد. از طرفی تصمیم گرفته بود از رزا دفاع کند، بنابراین پاسخ داد: «عذرخواهی کرد و گفت نمی تونه بیاد. من غذاشو به اتاقش می برم»
پیمان هم که تا آ زمان با نگاهش آن دو را زیر نظر داشت به غذا خوردن مشغول شد.
شهریار بشقابی پیش کشید تا برای رزا غذا بکشد. با آنکه دیده بود کم غذا می خورد، ولی بشقابش را پر کرد. وقتی برخاست آن را ببرد سالارخان که سوپ مخصوصش را به دهان می برد با تصمیمی ناگهانی گفت: «تو بشین» و به سرعت با اشاره ای به شکوه که کناری ایستاده بود فهماند آن را به اتاق رزا ببرد.
شهریار نشست و اجازه داد شکوه نزدیک تر بیاید و بشقاب را بردارد، بعد به غذا خوردن مشغول شد.
شکوه بشقاب را برداشت و به اتاق رزا برد. تصمیم گرفت در بزند. رزا بی اعتنا در را گشود و او به درون اتاق رفت و سینین غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی خارج شد.
رزا در را بست و روی تخت نشست. پاهایش را در بغل گرفت و به غذا که از آن بخار برمی خاست چشم دوخت. میلی به خوردن نداشت. چیزی توی گلویش به بزرگی یک گردو احساس می کرد که مدام با هر فرو دادن آب دهانش بالا و پایین می رفت. برای ربع ساعتی همان طور خشک و بی حرکت به ظرف غذا خیره ماند که دیگر از آن بخار برنمی خاست. عاقبت آهی از ته دل کشید و رویش را برگرداند. کمی بعد دوباره در صدا کرد.
«بیا تو»
شکوه در را که باز کرد چشمش به ظرف غذا افتاد که دست نخورده مانده بود. توبیخ کنان گفت: «باز لوس بازیش گل کرد. خیال نداری بزرگ بشی؟»
رزا سکوت اختیار کرده بود و حوصله جواب دادن هم نداشت، اما شکوه دست بردار نبود.
«دست از این بچه بازی ها بردار دختر ...»
می خواست ادامه دهد که حوصله رزا سر آمد و گفت:«کار خودتونو انجام بدین و به کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین» بعد دراز کشید و پشتش را به او کرد.
شکوه آهی از سر حرص کشید و بدون اینکه چیزی بگوید سینی غذا را برداشت و رفت.
با رفتن او رزا احساس آرامش کرد. دلش می خواست بخوابد و وقتی برمی خیزد همه این جریانات یک خواب باشد، ولی خوابش نمی برد و در عوض افکار مختلف به ذهنش هجوم می آورد.
اتاق پدربزرگ در ذهنش می چرخید. قاب عکسهای میخ شده به دیوار هر کدام می چرخیدند و می چرخیدند و یاد و خاطره ای را در ذهنش زنده می کردند. چهره هایی که مرور زمان آنها را کمرنگ کرده بود و اکنون با وضوح تمام سراغش آمده بودند و خاطره هایی را در ذهنش زنده می کردند.
از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. آن را گشود و اجازه داد نسیم خنک صورتش را نوازش دهد. لختی درنگ کرد. می خواست آن را ببندد که صدای ملایمی از داخل حیاط به گوشش رسید. با تمام وجود گوش کرد. انگار کسی برای شروع یک آهنگ با تارهای ساز ور می رفت. بعد با نوای آرامی صدای موسیقی برخاست. رزا فهمید این صدا از قسمت انتهایی سمت راست باغ است. لابد آنجا که آلاچیق قرار داشت. با تعجب فکر کرد یعنی چه کسی به این خوبی می نوازد؟!
در هیجان این سوال می سوخت و تصمیم گرفت به بهانه ای به آنجا سرک بکشد، اما چه بهانه ای؟ صدای موسیقی اوج می گرفت. به سرعت سر و وضعش را مرتب کرد و از اتاق بیرون زد. طبق معمول کسی در سرسرا نبود. حدس زد سالار خان در اتاقش به استراحت مشغول است و خدمه هم در آشپزخانه به کار مشغولند. دامن سفید و بلندش را که تا مچ پایش می رسید با یک دست بالا نگه داشت و از پله ها پایین آمد. آهسته وارد باغ شد و راهش را از سمت راست ادامه داد. صدای ساز قطع شده بود. لختی تأمل کرد و گوش سپرد. بعد آرام از کنار انواع گلهای شقایق و شب بو و رازقی گذاشت. بوی گلها مشامش را نوازش می داد، ولی سعی می کرد آرام نفس بکشد. نمی خواست کسی او را در این حالت ببیند. بدون اراده به سرعت نشست. صدای شلق شلوق سینی و فنجانهایی که شنیده بود او را به این کار واداشته بود. تا جایی که می توانست خود را پنهان کرد و از لای برگها کمال را دید که سینی ای را حمل می کند. صدای لخ لخ دمپایی اش که به زمین کشیده می شد سوهان روح او بود. کمال نزدیک او می شد. نفسش را در سینه حبس کرد.
رزا سعی کرد نگاه خود را به او ندوزد. می دانست ممکن است موج نگاهش را بگیرد و متوجه او شود. نگاهش را به پایین دوخت و متوجه شاپرکی شد که برای خودش ورجه وورجه می کرد. از زیبایی اش به وجد آمد. لحظه ای موقعیتش را فراموش کرد، ولی دوباره به خود آمد چون صدای راه رفتن کمال عوض شد. او سکندری خورده بود، ولی به سرعت خود را جمع و جور کرد. از اینکه زمین نخورده بود و مشکلی پیش نیامده بود نفسی از سر راحتی کشید. با دستمال حمایل گردنش صورتش را پاک کرد. دوباره همان طور لخ لخ کنان از مسیر سنگفرش گذشت.
رزا به اندام لاغر او خیره شد که برخلاف برادر کوتاه قدش،کشیده و بلند بود. سعی کرد راحت تر نفس بکشد. در ششهایش احساس سنگینی می کرد. مدتی طول کشید بتواند به روال عادی تنفس کند. با احتیاط جا به جا شد. نیم خیز شد و به طرف صدا رفت، تا جایی که توانست آنها را ببیند.
شهریار و پیمان که نیم رخشان در معرض دید بود روی صندلی های چوبی آلاچیق نشسته بودند و صفحه شطرنج هم روی میز مقابلشان قرار داشت. کمال همان طور آنجا ایستاده بود و به شهریار می نگریست که با سگش بازی می کرد. لابد منتظر بود فنجانها را خالی کنند تا آنها را برگرداند.
سگ مدام واق واق می کرد و ساکت نمی شد.
صدای پیمان را شنید که گفت: »اونو ول کن بیا ... مهره ها رو چیدم» بعد با دلخوری اضافه کرد: «مثلاًخواستیم بازی کنیم. اول رفتی گیتارتو دست گرفتی، حالام که به سگه بند کردی ... نمی خوای بازی کنی بگو اینها رو جمع کنم. اَه ... این پیروز هم که خوابید. دیگه از بیکاری دارم دیوونه می شم» و چند جمله نامفهوم دیگر زیر لب زمزمه کرد.
شهریار بی توجه به حرف او کمی دیگر به آرام کردن سگش پرداخت. بعد بند قالده او را به پایه چوبی آلاچیق بست. سارش را که تا به حال از دید رزا پنهان بود برداشت و به یکی از تیرکها آویزان کرد.
«نمی دونم هاپی چرا این همه سر و صدا می کنه»
کمال گفت: «آقا ... شاید به خاطر منه»
پیمان گفت:«راست می گه. آخه از وقتی اون اومده سر و صداش بلند شده. حالام ولش کنی خودش ساکت می شه. بیا بشین، قوه ات سرد شد»
شهریار سر تکان داد و همان طور که می نشست گفت: «اُکِی ...»
روی صندلی نشست و با دستش صندلی دیگری را جلو کشید و پاهایش را روی آن گذاشت. می خواست چند حبه قند داخل آن بیندازد که پیمان گفت: «زیادی شیرینه، فقط همش بزن»
شهریار دستش را از نیمه راه برگرداند. قاشق را کمی در فنجان گرداند و همان طور که به بازی مشغول شده بود آن را به دهان برد.
رزا بیشتر سعی می کرد به پیمان نگاه کند. قلبش به شدت می تپی و آرزو می کرد کاش کمی بیشتر رویش را به طرف او بگرداند. ناگهان به خاطر آورد که وقتی فنجانها خالی شود دوباره کمال از کنار او خواهد گذشت و این بار شاید آنقدر خوش اقبال نباشد و دیده شود. به سرعت تصمیم گرفت و آهسته عقب رفت. ناگهان پشت سرش با کسی برخورد کرد. نزدیک بود جیغ بکشد که با دستانش دهانش را پوشاند و به آن شخص خیره شد.
* * * پایان فصل 8 * * *
* * * تا پایان صفحه 101 * * *
فصل 9
قسمت 1
وقتی رزا از حیرت برخورد با آن فرد درآمد آهسته برگشت. مش کریم در حالی که چشمانش به رقص درآمده بودند با شیطنتی که از او بعید بود آهسته و با لبخندی که کنج لبهای چروکیده اش نشسته بود گفت: «اینجا چی کار می کنی دختر؟ یه وقت می بیننت بد می شه ها»
رزا نفسش را که در سینه حبس شده بود با دلواپسی بیرون داد و من من کنان گفت: «من ... من ...»
مش کریم با لحنی آرامش دهنده و آهسته گفت: «آروم باش. حالا که چیزی نشده»
رزا لختی آرام گرفت و بعد به گونه که فقط او بشنود گفت: «زهره ام رفت مش کریم، خدا رو شکر که شمایین» و آهی کشید و گفت: «اگه اجازه بدین من برم»
هراسان و بدون آنکه منتظر اجازه یا پاسخی از جانب او بماند به سرعت دور شد و نگاه حیران و لبخند پیرمرد سرد و گرم کشیده را ندید که با نگاه بدرقه اش می کرد. پیرمرد لحظه ای ماند و بعد سرش را از سر تأسف برای جوانی از دست رفته و روزهای خوش قدیم تکان داد تا صدای دمپایی های کمال او را به خود آورد. به آن سو نگریست، بعد جهت نگاهش را عوض کرد. برای اینکه به رزا اجازه دهد فرصت بیشتری برای گریز داشته باشد از پشت بوته ها بیرون آمد. چون هنرپیشه ای از همه جا بی خبر توجه اش را به گیاهانش معطوف کرد.
کمال سینی به دست لحظه ای به خاطر وجود هیکلی که ناگهان ظاهر شده بود یکه خورد و ایستاد. وقتی نگاهش به مش کریم افتاد گفت: «اِ ... شما اینجایین؟ حالا فهمیدم چرا این سگ بیچاره این قدر واق واق می کرد»
مش کریم نگاه بی تفاوتی به سرتاپای پسر جوان انداخت وگفت: «پس می خواستی کجا باشم بچه؟»
کمال از حرف او متعجب شد. شاید حرف بدی به پیرمرد زده بود که این طور جواب گرفته بود. با خود فکر کرد باید بهتر صحبت می کرد، مودب تر و صحیح تر.
کمال با اینکه در خانواده ای محتاج بزرگ شده بود و زیاد درس نخوانده بود، ولی باادب و محجوب بود و به خوبی بر این نکته واقف بود که با هر بزرگ تری می بایست با احترام سخن بگوید. می خواست چیزی بگوید، اما پشیمان شد. شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «دارم می رم چایی بخورم. شما نمی آیید؟ تازه دم شده»
مش کریم با تمام حواسش متوجه محاسبه زمان بود. مطمئن شد رزا به اتاقش رسیده است، با این حال گفت: «یه لحظه صبر کن»
چند برگ خشک شده را از شاخه کند و بعد بیلی که نزدیکش بود را برداشت و همراه او راه افتاد. کمال قدمهایش را با او هماهنگ کرد و ساکت کنارش راه افتاد. مش کریم نگاهی به سینی و فنجانهای آن انداخت و از رنگ ته فنجانها تعجب کرد. بدون اینکه اجازه دهد نقشی از تعجب بر صورتش نمایان شود پرسید: «بای آقازاده هم چایی بردی؟»
کمال که هنوز در ذهنش معذب بود، در حالی که سعی می کرد در گفتن کلمه هایی که از دهانش بیرون می آید بیشتر دقت کند جواب داد: «نه، اونا کمتر چایی می خورن. آقا شهریار یه چیزهایی همراهش آورده و بهمون یاد داره چطور دمشون کنیم. الان از همونها براشون بردم»
بعد انگار آموخته هایش را مرور می کند تا فراموشش نشود ادامه داد: «اسم یکیشون قهوه است. یه پودر قهوه ای که می ریزیم توی آب جوش اومده و بعد می گذاریم حسابی جوش بخوره ... مثل چایی نیست که اگه جوش بیاد دیگه قابل خوردن نیست. یکی دیگه که پودری نیست ... اسمش الان یادم نمی آد، اونو فقط می ریز توی آب جوش و همون وقت در جا درست می شه. دیگه نمی ذاریمش دم بیاد. فرق دیگه که دارن اینه که اینا رو با شکر می خورن ... آخ ... حواسم کجاست ... من یادم رفت قندون براشون بردم ... البته قبلش توش شکر ریخته بودم»
مش کریم نگاهی به او انداخت، انگار با نگاهش می خواست بگوید من یک سوال ازت پرسیدم، چقدر حرف می زنی، ولی چیزی نگفت. لحظه ای فقط صدای لخ لخ کفش هایشان شنیده شد. به چپ پیچیدند و وقتی مش کریم بیلش را به دیوار تکیه داد از در مخصوص آشپزخانه وارد عمارت شد.
مش کریم طبق عادت همیشگی اش یاالله گویان وارد شد. ظرف ناهار خدمتکاران هم شسته شده بود و برخلاف نیم ساعت پیش همه جا از تمیزی برق می زد. هر کسی گوشه ای مشغول انجام دادن آخرین کارهای محوله بود. فقط شکوه کمی آن طرف تر روی صندلی نشسته بود و دست در سینه بقیه را می نگریست. سالیان سال بود که همدیگر را می شناختند، حتی خیلی زودتر از آنکه گذرشان به این خانه بیفتد. پیرمرد، زن و فرزندانش را موقع سفر برای زیارت امام رضا در حادثه تصادف اتوبوس از دست داده بود. همان اتوبوسی که شوهر و مادرشوهر شکوه هم در آن مانند دیگر مسافران جان سپردند. همیشه چهره شکوه را به خاطر می آورد که یکبار با شادی غم آلودی گفته بود: آه من اونا رو گرفت. دلم خنک شد. منو کاشت تو خونه ... دست پسراشو گرفت ببردشون مشهد ... تازه وقتی داشت می رفت به من گفت یادم باشه برای تو اجاق کور هم دعا کنم. باور می کنید؟! به من می گفت اجاق کور! بچه خودش ایراد داشت سر من بدبخت خیر ندیده خالی می کرد. دیوار از من کوتاه تر ... منم هیچی نگفتم، فقط آه کشیدم، یه پارچ آب هم پشتشون نریختم. به من چه مربوط بود.
آن وقت سمیه که آنجا کار می کرد و به واسطه همان زبان دراز و پشت سر گویی های شکوه پیش ارباب از آنجا اخراج شده بود، پشت چشمی نازک کرده و با لحنی عاقل اندر سفیه گفت: حالا فکر می کنی بهتر شده؟! من که فکر نمی کنم. فقط یه فرقی کرده، اونم اینکه آن موقع تو خونه خودت کار می کردی حالا اومدی خونه مردم رو می روبی و می سابی. اونجا کلفت خودت و خانواده ات بودی اینجا کلفت مردم.
شکوه هم مانند ببری دندان قروچه کرده بود.
با این حال برای این زن رنجدیده احترام قائل بود و برایش دلسوزی می کرد. می دانست سالها زحمت کشیده است و حرفهای کلفت و نازک دیگران را تحمل کرده تا اکنون برای خودش دستور می دهد و کسی جرأت چپ نگاه کردنش را ندارد. در همه زندگی اش چیزی ندارد که به آن بنازد و فقط کار کرده و کار و کار ... یک روزمرگی بی نتیجه فقط برای زنده ماندن، برای بقا و حیات بدون دردسر.
پیرمرد بدون آنکه از افکارش بیرون بیاید بدون آنکه نگاه عمیقی به او داشته باشد با سر اشاره کرد و نشست. مثل اینکه گفته باشد چطوری، خسته نباشی ... او هم با سر جوابش را داد.
پیرمرد نگاه دیگری به اطراف انداخت. دستی به موهای سفیدش کشید و بعد به رزا اندیشید. دلش خیلی به حال او می سوخت. برای تنهاییش و اینکه پدر و مادرش را از دست داده بود و خیلی چیزهای دیگر ... که مردی به سن او راحت تر او را درک می کرد، به خصوص که گاهی پای درد دلش نشسته بود.
پیرمرد می دانست کار با گیاهان نیاز به علاقه وافر دارد. همان طور که خودش وقتی به کار می پرداخت گذر زمان را فراموش نمی کرد او هم وقتی با گلها سرگرم می شد از دنیای اطرافش غفل می شد و در عالمی فرو می رفت که تنها مختص افراد خاصی است.
وقتی فهمیده بود رزا به کاشتن گل و گیاه علاقه دارد سعی کرده بود هر آنچه بلد بود را به او هم آموزش دهد. پیرمرد به او یاد داد چطور بعضی از گیاهان به توجه نیاز دارند و در غیر این صورت قهر می کنند و اینگه چطور بعضی دیگر نیاز کمی به آب و رسیدگی دارند و حتی بضعی به واسطه آب زیاد از بین می روند. رزا هم با علاقه در کارها به او کمک می کرد و رموز فراوان این کار را به مرور یاد می گرفت.
پس از مدتی می توانست مانند باغبان پیر خلأ تنهایی اش را پر کند و اوقات فراغت خودش را این گونه بگذراند. وقتی با گلها سرگرم بود کسی به او کاری نداشت و هیچ کس، حتی شکوه، نمی توانست به او خرده بگیرد. همه به باغبان پیر احترام می گذاشتند و هم صحبتی رزا را با او تنها نقطه عطف رفتار او می دانستند. در واقع از اینکه به قول خودشان به فکر انجام این کار صحیح در طول عمرش افتاده است خودشان را متعجب نشان می دادند.
علاقه رزا به این کار به هیچ رو از رفتار آنها ناشی نمی شد. از بس او را تخطئه کرده بودند یاد گرفته بود هر چه اطرافیان می گویند همیشه درست نیست. در انجام هر کاری فقط و فقط به نظر شخصی خود و یا افرادی مثل رعنا و باغبان پیر توجه می کرد که بی غرضانه او را مورد تنقید قرار می دادند.
رزا خیلی کم صحبت می کرد و در عوض بیشتر موارد چهره اش نمایانگر حالتهای روحی او بود، به خصوص مواقعی که خیلی سردرگم و نگران بود چهره اش حالت عجیبی پیدا می کرد. پیرمرد که سالها بود او را زیر نظر داشت با یک نگاه حالتهای او را درک می کرد و از آنجایی که به روحیات و زندگی او آشنایی داشت از دیدن چهره او نگران شده بود.
در چند روز گذششته بارها و بارها او را با نگاهی مبهوت و غم زده دیده بود که از پنجره به باغ می نگرد و از آنجایی که جسته و گریخته از این و آن شنیده بود که چرا نوه های سالارخان فراخوانده شده بودند حدس می زد دختر بیچاره در سردرگمی به سر می برد. در واقع به او حق هم می داد.
* * * تا پایان صفحه 107 * * *
فصل 9
قسمت 2
آن دوره که دخترها را به زور تهدید و کتک پای سفره عقد می نشاندند مربوط به گذشته ها بود و حالا بیشتر با آشنایی قبلی تصمیم به ازدواج می گرفتند.
پیرمرد آهی کشید و نگاهش را به استکان لب پر چایش انداخت که رعنا با چالاکی جلوی رویش قرار داد. زیر لب تشکر کرد.
یاد دخترش کبری افتاد که زمانی همبازی رعنا بود، اما دیگر مثل گذشته اشک به چشمانش نیامد. کبریِ کوچکش را خیلی بیشتر از باقی رفتگانش دوست داشت. طفلک می لنگید، آن هم از زمانی که واکسن اشتباهی به پایش تزریق کرده بودند. همین مشکل جسمی اش عزیز دردانه اش کرده بود. ناز بود و حسابی خودش را توی دل دیگران جا می کرد. همه می گفتند چشمش زده اند. چقدر وقتی با آن پای علیلش با رعنا بازی می کرد که بدون توجه به نقص عضو او شادمانه همراهی اش می کرد دلش کباب می شد. بعضی وقتها می اندیشید خوب شد که مرد وگرنه طفلک وقتی بزرگ می شد حسابی عذاب می کشید، باز اگر پسر بود ...
چهره محو همسرش، تعیمه، در نظرش آمد. نیمی از موهایش همیشه از جلوی روسری اش بیرون بود. همین طور قسمتی از موهای بافته اش که از پشت روسری با هر حرکتش به طرفی خیز برمی داشت. آهی کشید و قندان را پیش کشید. با دست استکان داغ چایش را لمس کرد و با اطمینان آن را به دهان برد و جرعه ای نوشید.
می خواست از گذشته بیرون بیاید. گذشته ای که میلیونها بار آن را مرور کرده بود، ولی آیا چیزی را عوض می کرد؟ نه ... نمی توانست. همان طور که در خیالش بارها آرزو کرده بود کاش به نعیمه اجازه نمی داد با بچه ها به زیارت بروند. نمی توانست به او بگوید بمان تا کارهای باغ ارباب تمام شود، آن وقت با هم بچه ها را می بریم و با هم برای شفای کبری دعا خواهیم کرد. دیگر کار از کار گذشته بود ... مگر نه اینکه مشیت این بود.
جرعه ای دیگر نوشید و به بقیه نگریست که تک تک می آمدند و برای نوشیدن چای دور میز می نشستند. استکان که خالی شد رعنا که هنوز ننشسته بود آن را برداشت و برایش یکی دیگر در نعلبکی گذاشت و بعد خودش هم نشست. پیرمرد تازه متوجه دست او شد که با پارچه ای بسته شده بود.
«با خودت چی کار کردی؟»
رعنا دست مجروحش را نوازش کرد و گفت: «چیزی نیست. داشتم گوش ریز می کردم حواسم پرت شد دستمو بریدم»
کمال گفت: «خدا رحم کرد، چه خونی راه افتاد ... فواره می زد»
شکوه رو به کمال گفت: «چشمش شیش تا ... می خواست این قدر حرف نزنه. صد دفعه گفتم وقتی داری کار می کنی این قدر حرف نزن، ولی کو گوش شنوا. یه بند حرف می زنه، انگار کله گنجشک خورده ...»
نه کمال جوابش را داد و نه رعنا. زن فقط نیم نگاهی به شهین انداخت که تازه شستن و جا به جا کردن ظرفها را به اتمام رسانده بود و حالا به قفسه تکیه داده بود. انگار با چشمانش از او برای کار انجام نداده شهادت می خواست. شهین چشمانش را با مظلومیت به میز دوخت. دلش می خواست بگوید: دیگه مونده حرف زدنمون که براش از شما اجازه بگیریم؟ ولی لبش را گاز گرفت. چه فایده ای داشت که با شکوه یکی به دو کند.
عزیز حرف را عوض کرد و گفت: «پس اون جعبه های شیرینی رو که تو یخچال قایم کردین می دین بخوریم؟»
کمال پرسید: «مگه شیرینی داریم؟ اگه هست خوب راست می گه، بیارین بخوریم ... با چایی می چسبه»
شهین نگاهش را به شکوه دوخت و با اشاره او به کندی به طرف یخچال رفت. از میان چند ردیف جعبه شیرینی همان بالایی را برداشت و بازگشت. بند دور جعبه را گشود و آن را برداشت. چهار ردیف شیرینی عجیب که تاکنون ندیده بود در برابر چشمانش ظاهر شد. رو به عزیز گفت: «چه عجب یه دفعه شیرینی درست و حسابی خریدید؟ مردیم از بس شیرینی زبون و پاپیونی دیدیم»
اول از همه به شکوه تعارف کرد. شکوه با اشاره به مش کریم به شهین فهماند اول باید به او تعارف کند. شهین هم مطیعانه جعبه را به طرف او گرفت.
عزیز گفت: «مگه تقصیر منه؟ هر چقدر پول دادن منم همون قدر خرید می کنم. سالار خان دستور داد شیش کیلو شیرینی عالی از بهترین شیرینی فروشی که سراغ دارم بخرم، منم خریدم»
شهین جعبه را جلوی او هم گرفت و گفت: «بفرما»
«ممنون»
عزیز نیم نگاهی به او انداخت و در دل گفت:ان شاء الله شیرینی عروسی خودت رو پخش کنی.
از مدتها پیش مترصد فرصتی بود تا دور از چشم همه با او صحبت کند. هر چند بارها جسته و گریخته در فرصتهایی که پیش آمده بود به او تیکه ای اندامته بود و از نازهایش فهمیده بود او هم بدش نیامده است، اما آن فرصتی که می خواست هنوز پیش نیامده بود.
شهین منتظر بود. علاقه پنهانی عزیز را دریافته بود، ولی نمی فهمید چرا پا پیش نمی گذارد. شاید به خاطر زنش بود. او را دیده بود. طوبی، زنی سفید با چشمان میشی و قد بلند بود. درست بر خلاف او که رنگ پوستش تیره و گندمگون و قد چندان بلندی نداشت. با این حال خود را از او برتر می دید. چشمان طوبی بی روح بودند و چشمان او دریایی از شیطنت زنانه و جسارت را در خود داشت. بارها عزیز گفته بود که به زور و اصرار مادرش با طوبی که دختر خاله اش بود ازدواج کرده و هیچ علاقه ای به او ندارد. با این حال در سه سال و اندی زندگی زناشویی دو فرزند در کارنامه زندگی اش داشت. انگار دنبالش کرده بودند!
شهین برایش مهم نبود. سنش داشت اوج می گرفت و باید زودتر شوهری دست و پا می کرد، ولو اینکه مرد زن داری باشد. اول هم به برادر کوچکتر، یعنی کمال که هنوز هم دم به تله نداده بود گیر داده بود، ولی انگار او در باغ نبود. هر چه بیشتر ناز و غمزه می آمد کمال را گیج تر دیده بود. عاقبت دست از سر او برداشت و به برادر بزرگتر اکتفا کرد.
شهین که شیرینی را دور چرخانده بود آن را روی میز گذاشت و برای خودش هم برداشت و پرسید: «حالا اسم این شیرینی چی هست؟»
«اسمش شیرینی ناپلئونیه»
رعنا گفت: «خوشمزه است، ولی این چه ربطی به ناپلئون داره؟»
عزیز قهقهه ای زد و گفت:«نمی دونم، این دفعه می پرسم»
کمال با بلبل زبانی، مانند کسی که مطالعات زیادی در این زمینه داشته قیافه متفکری به خود گرفت و گفت: «فکر می کنم از اونجایی که ناپلئون فتوحات زیادی داشته و بسیاری از اونها در تاریخ ثبت نشده اند درست کننده این شیرینی که خیلی به ناپلئون فقید ارادت داشته خواسته جبران کنه و اسم شیرینی شو به نام او به ثبت رسونده»
عزیز هم گفت: «خوش به حال ناپلئون ... آخه از قرار آدمهایی که به اون ارادت دارن خیلی زیادن، چون هر چیز مربوط و نامربوط که پیدا می شه می بینی اسم ناپلئون روشه»
اگر کسی ناگهان به جمع آنان وارد می شد بدون در نظر گرفتن مکان و لباسهای تنشان گمان می کرد با آدمهایی متفکر و تحصیل کرده طرف شده است، چون حرفهایشان حول و حوش همه چیز دور می زد جر کار خودشان. اغلب اوقات چنین بود. چنان با شرح و بسط از مطالب فلسفی گرفته تا اوضاع سیاسی- اجتماعی داد سخن می دادند که فقط جای کارگزاران مملکتی خالی بود. البته کمی که به این سخنان توجه می کردی رفته رفته می فهمیدی چیز زیادی در چنته ندارند.
* * * تا پایان صفحه 111 * * *
فصل 9
قسمت 3
عزیز با پوزخند اضافه کرد: «تصور کنین یکی یه ماشین مدل جدید بده بیرون ... بعد اسمشو بذار ناپلئون ... اون وقت چی می شه؟ یکی می گه ناپلئون خریدی؟ یکی می گه عجب ناپلئون خوش رنگیه؟ یا حیف تو نیس سوار ناپلئون بشی؟»
حوصله همه سر رفته بود. عزیز چرت و پرت می گفت و حتی شهین کلافه شده بود. خودش که فکر می کرد حرفهایش بسیار جالب و خنده دار است کلامش را با قهقهه ای پایان داد.
رعنا که متوجه دلخوری شهین شده بود با لجبازی به حرفش ادامه داد:«به هر حال دستتون درد نکنه»
یکی دیگر برداشت و گفت: «از این فرصتها کمتر پیش می آد»
کال در حالی که دور دهانش را با زبان پاک می کرد شیرینی دیگری برداشت و گفت:«ای ول، راست می گه ... همیشه که نوه های سالارخان نمی آن»
عزیز تازه به خاطر آورد کمال در گیر و دار جریان برای گرفتن نسخه سالار خان رفته و آنجا نبوده است. گفت: «پس بگو ... از جریان خبر نداری»
کمال با تعجب پرسید: «چه جریانی؟»
«اینکه عروسی داریم ... اینکه نمردین و توی این خونه هم شیرینی عروسی پخش شده»
کمال چشمانش بیش از اندازه طبیعی شده بود. نگاهش را از کمال به شهین دوخت که تنها احتمال و کاندید برای ازدواج بود، ولی ظاهر او که چنگی به دل نمی زد و حدسش را تأیید نکرد. دوباره نگاهش را به کمال دوخت و پرسید:«کشتی منو ... عروسی کیه؟»
«خنگ خدا، عروسی این دختره دیگه ... رزا ... با همون نوه سالار خان که اول از همه اومد ... شهریار»
رنگ کمال پرید. شیرینی در دهانش ماند و با ناباوری به عزیز نگریست. نمی توانست آنچه را شنیده قبول کند. بی خود نبود دلش شور می زد.
بغض گلویش را تصاحب کرد، به خصوص که همه میخ او شده بودند. گویی به موجودی فضایی نگاه می کردند. دیگر طاقت نیاورد در برابر چشمان مبهوت آنان بماند و از جا برخاست. تلو تلو خوران از در خارج شد.
بقیه تا آنجا که در معرض دید بود با نگاه او را بدرقه کردند و دیدند که به محض خروج از در باقی شیرینی را با خشم به طرفی پرت کرد.
مش کریم نگاهش را برگرداند و به واکنش بقیه دقت کرد. شکوه اخمهایش را در هم کشید. همینشان مانده بود که کمال خاطرخواه این دختره گیس بریده بشود. از جا برخاست و جعبه شیرینی را از روی میز برداشت و در حالی که در آن را می بست داخل یخچال گذاشت.
شهین به فکر فرو رفته بود. حالا علت رفتار کمال و بی اعتنایی اش را درک می کرد. پس او دل داشت و گیج هم نبود، فقط قلبش را به کس دیگری باخته بود. به هر حال پیرمرد در چهره او چیزی جز نفرتی استهزاآمیز نسبت به این قضیه ندید. عزیز هم مانند او نگاهش را با دقت به شهین دوخته بود.
رعنا با چشمانی غمناک با خودش در ستیز بود. گویی تازه به خاطر آورده بود این شیرینی بابت ازدواج ناخواسته دختری است که آن طور دوستش می داشت. دستش با تکه ای شیرینی که هنوز نخورده بود خشک شده بود. شاید هم این حالت او علت دیگری داشت.
مش کریم با و هورت چایش را سر کشید و بدون کلامی آشپزخانه را ترک کرد. بعد از آن عزیز هم آهی از ته دل کشید و از جا برخاست. باید دنبال کارهایش می رفت. برخلاف بقیه تشکر هم کرد. اگرچه پاسخی نشنید، ولی بی تفاوت از در خارج شد. با قدمهای بلند به مش کریم رسید. پیرمرد نگاهی به او انداخت و برای نخستین بار حرفی را زد که مدتها بود می خواست بگوید.
«خیلی وقته می خوام سوالی ازت بپرسم»
عزیز با کنجکاوی به چهره او خیره شد و گفت: »بفرمایید»
مش کریم مصمم پرسید: »عزیز تو از زندگیت راضی هستی؟»
و وقتی او با استفهام نگاهش کرد ادامه داد:«منظورم زندگی خانوادگیته؟ زندگی زناشوییت؟»
عزیز اندیشید که او با طرح این سوال می خواهد به چه نتیجه ای برسد! بنابراین محتاطانه پاسخ داد: «خب ... تا حدی بله. چطور مگه؟!»
پیرمرد ایستاد و در حالی که عمیق گاهش می کرد گفت:«پس علت رفتارت با این دختره چیه؟ می دونی که کی رو می گم؟»
عزیز من من کنان گفت:«منظورتون کیه؟»
مش کریم چشمانش را ریز کرد وجواب داد: »همون که خودت هم می دونی ... شهین»
«مگه من چه رفتاری ...»
همین طور که داشت این جمله را به زبان می آورد متوجه نگاه پیرمرد شد. برای لحظه ای خون در رگهای عزیز خشک شد. رازش از پرده برون افتاده بود و حاشا فایده ای نداشت. نمی توانست از جواب در برود. بنابراین جمله اش را تغییر داد و گفت:«خب ... من از این دختره خوشم اومده. می خوام اگه خدا خواست بگیرمش ... البته هنوز با خودش صحبتی نکردم»
تازه می خواست به راحتی نفسی بکشد که مش کریم با اخمش این اجازه را از او گفت. پیرمرد به سرعت گفت:«استغفرالله مرد، حیا کن. تو زن داری. جای خواهرم باشه زن به این خوشگلی، نجیبی، خانم و خانه دار هم که هست. دو تا بچه سالم که یکی از یکی دیگه خوشگل ترن واست آورده. یکی شون هم که الحمدلله پسره ... پس نسلت هم برقراره. دیگه چی می خوای؟! شیطون رفته تو جلدت؟»
عزیز این پا و اون پا کرد و گفت: «از زندگیم با اون راضی نیستم. از اول نمی خواستمش. به اصرار ننه ام گرفتمش. حالام می خوام برم پی دلم ... می دونم طوبی هم حرفی نداره. از همون روز اول بهش گفتم باید پیه هوو رو به تنش بماله ...»
مش کریم با عصبانیت گفت: »خجالت بکش مرد. حرفهای گنده گنده یاد گرفتی؟! می خوام برم دنبال دلم ... این حرفها رو دیگه از کجا درآوردی؟ طوبی هم حرفی نداره چیه؟ کدوم زنیه که شوهرش سرش هوو بیاره و رضایت بده؟! مگه اینکه یه بلایی سرش آورده باشی که از تو و زندگی با تو سیر شده باشه، وگرنه مرض که نداره؟ می گی زنت رو دوست نداشتی به زور بهت انداختن، بیجا کردی ... زنت رو نمی خواستی و به این سرعت دو تا بچه انداختی تو دامنش؟!»
عزیز پاسخی نداشت. با سفسطه گفت:«اونم از بی عرضگی خودش بود. من که بچه نمی خواستم. اون بچه آورد تا منو پابند خودش کنه، ولی کور خونده، من ...»
مش کریم نگذاشت جمله اش را به پایان برساند. با تشکر گفت: «این حرفها چیه؟ نکنه منو بچه فرض کردی؟ مرد حسابی، از خونواده ات خجالت نمی کشی از ریش سفید میرزا حیا کن. جواب پدرزن به این خوبی رو چی می دی؟! بد کرد یه اتاق بهت داد با زن و بچه ات توش سر کنی. بد کرد همه جوره باهات راه اومد. دیگه چه مرگته؟ زن به این خوشگلی ... جای دخترم ... جای خواهرم. اگه زشت بود یه چیزی، اگه ایرادی داشت قبول بود. آخه بگو اون چشه که می خوای زجرش بدی؟ کوره؟ کچله؟ خل و چله؟ آخه چشه؟»
«هیچی، فقط باب دل من نیست. شما که نمی دونین ...»
باز مش کریم توی حرفش پرید و گفت: «باب دلت نیست یعنی چی؟ مرد به حقت قانع باش. چشات کوره یا حالیت نیست. زنت کجا و این دختره چلغوز کجا؟ آخه قابل مقایسه هستن؟ باز اگه این دختره از زنت قشنگ تر بود یه چیزی ... اینکه آدم می بیندش باید دعا کنه شب خوابهای وحشتناک نبینه ...»
عزیز با دلخوری گفت: «اِ ... مش کریم این چه حرفیه؟ طوبی کجاش قشنگ تر از ... قشنگ تر از شهین خانومه؟»
مش کریم با عصبانیت بیلش را که به آن تکیه داه بود در دست گرفت. خیلی جلوی خودش را گرفت که با آن بر سر عزیز نکوبد، بنابراین عزم فتن کرد. گفت: »تا حالا فکر می کردم از لوندیهای این دختره شیطون تو جلدت رفته. حالا می بینم نه ... پاک دیوونه ای و ما خبر نداشتیم. اونم خوب جایی تور پهن کرده. خل تر از تو دیگه پیدا نمی کرد»
دو قدم نرفته بود که عزیز بلند و با لحنی شاکی گفت: «خل نیستم. اون هم تور پهن نکرده. من دلم ...»
مش کریم نیم نگاهی به او انداخت و همان طور که بیل را روی دوشش جابه جا می کرد گفت:«تو می گی تور پهن نکرده، خیلی خب ... ازش خواستگاری کن. اگه جواب مثبت نداد اون وقت بیا تف کن رو صورت من پیرمرد و بگو دیدی!»
مش کریم این را گفت و بی حوصله راهش را کشید و رفت. باورش نمی شد آدم این قدر بی عقل و فکر باشد. از عصبانیت فشارش بالا رفته بود و احساس می کرد رگ گردنش بیرون زده است. به سمتی پیچید که می دانست اکنون سایه است و می تواند لحظه ای آنجا آرام بگیرد. ظهرها کار نمی کرد. جز اینکه گاهی قسمتی از زمین را شن کش می کشید. اغلب کارهایش را صبح های خیلی زود و یا هنگام غروب انجام می داد. حالا هم کار به خصوصی نداشت. تصمیم گرفت کمی بنشیند تا حالش جا بیاید و بعد به اتاقش برود که در ابتدای باغٰ، نزدیک در ورودی بود.
همان موقع با کمال مواجه شد که روی صندلی نشسته بود. با دیدن حالت غم انگیز او که با اندوه به جایی خیره شده بود نیرویی مضاعف پیدا کرد. قدمهایش را تندتر کرد و از کنار او گذشت و راهی اتاقش شد. دیگر حوصله این برادر را نداشت.
* * * پایان فصل 9 * * *
* * * تا پایان صفحه 116 * * *
فصل 10
قسمت 1
رزا روی تختش دراز کشیده بود و به خودش بد و بیراه می گفت. همان موقع رعنا سراسیمه، ولی طبق معمول آهسته در را باز کرد. سرش را داخل اتاق آورد و گفت:«می تونم بیام تو؟»
رزا روی تخت نشست و با دست او را دعوت به داخل شدن کرد. رعنا فرز و چابک در را بست و به او ملحق شد. نگاهی به چهره رزا انداخت. با هیجان جلوی خودش را گرفت تا خبری که به خاطرش آنجا آمده بود را در وهله اول به زبان نیاورد.
«چه خبر؟»
در صورت قشنگ دختر دنبال ردپایی از اشک گشت، اما نیافت. در ظاهر اشکها جایشان را به صبوری داده بودند. رزا متوجه نگاه دقیق رعنا و هیجان او شد که طبق معمول هر وقت خبر جالبی داشت این طوری می شد. با این حال دلمرده تر از آن بود که مانند گذشته پا به پای او دنبال هیجانی تازه برای مبارزه با روزمرگی باشد. بنابراین پرسید: «چه بلایی سر دستت آوردی؟»
رعنا نگاهی به دستش انداخت و گفت: «چیزی نیست. نزدیک بود قطعش کنم»
رزا دلسوزانه گفت:«آخه چرا؟ مگه مواظب نبودی؟ حواست کجا بود؟»
رعنا نگاهش را به گوش ای دوخت و گفت: «مواظب بودم، ولی وقتی شهین گفت که تکلیف تو روشن شد ... آن وقت ...»
رزا هم با تأسف چشمانش را پایین انداخت و گفت:«آره ... که این طور ... پس الان همه می دونن»
رعنا با سر تصدیق کرد و به دنبال آن گفت:«فکر می کنم به جز مرده های بهشت زهرا دیگه الان همه خبردار شده باشن. نمی دونی چه شیرینی دادن. نه دلم می اومد بخورمش، نه می تونستم جلوی شکمم رو بگیرم»
وقتی دید رزا لبخندی به لب نیاورد ادامه داد: «متأسفم. می دونم ازدواج کردن این طوری ... یه عمر عذاب به همراه داره. نمی دونم چطوری دلداریت بدم. دلم می خواد کمکت کنم، ولی نمی دونم چطوری؟»
«از لطفت ممنون. همین که یه نفر تو دنیا هست که به فکر منه خودش برام خیلی می ارزه»
رعنا مرموزانه گفت: «در ظاهر به جز من کس دیگه ای هم هست که به فکر توست و خودت خبر نداری»
رزا با چشمانی گشادتر از معمول نگاهش کرد. چه کسی ممکن بود به فکر او باشد. هر چه اندیشید عقلش به جایی قد نداد. گفت: «منظورت چیه؟ نکنه شوخیت گرفته؟»
«نه به خدا ... شوخی چیه؟»
«پس بگو قضیه چیه؟»
رعنا دمپایی هایش را با حرکتی از پا درآورد. پاهایش را از تخت بالا آورد و همان جا چهارزانو نشست و گفت:«چریانش مفصله ... بذار از اول تعریف کنم. بهت گفته بودم که شهین حسابی گیر داده به این عزیز بدبخت ... یه چشم و ابرویی واسش می آمد که نگو. آی حرص منو درمی آره با این کارهاش ...»
«عزیز چی؟ اون چی کار می کنه؟»
«می خوای چی کار کنه؟ حسابی خرکیف می شه. کدوم مردی بدش می آد؟ اوایل فکر می کردم قضیه جدی نیست. آخه می دونی که زن داره، زنش هم خوش بر و روست. خیلی خیلی قشنگ تر از شهین با اون صورت اسی و پرلکه. اینه که فکرش رو هم نمی کردم طرف این طور خر بشه ...»
«عجب! پس کار بیخ پیدا کرد»
«گمون کنم. حالا که مدام دل می گیرن و قلوه می دن. راستش امروز هوس کردم حال شهین رو بگیرم و یه کم با عزیز گرم بگیرم تا بفهمه کارش چقدر بده ... بعد بی خیال شدم و گفتم به من چه؟ تازه تو شخصیت من نبود. می دونی که حوصله این مردها رو ندارم. خوب تر از همه شوهرم بود که باهام اون طوری کرد، وای به بقیه این قماش. البته اول یه کم پیش رفتم، بعد بی خیال شدم، اما شهین حسابی پکر شد»
رزا متفکر گفت: «هوم ... این قضیه عزیز و شهین چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به شیرینی شه؟»
رزا با گیجی تکرار کرد: «شیرینی؟»
«آره. شهین شیرین پخش کرد. من هم سر این شیرینی یه کم بیشتر از معمول با عزیز که اونو خریده بود اختلاط کردم. اسم شیرینی رو پرسیدم و از این حرفها ... این وسط، کمال هم وارد بحث شد و ما فهمیدیم نمی دونه این شیرینی که داریم می خوریم شیرینی عروسی توست. اون وقت بود که عزیز بهش گفت. چشمت روز بد نبینه. یه آن صورت کمال شد عین گچ دیوار ... صد رحمت به مرده قبرستون ... یعنی بهت بگم جوون بدبخت ...»
رزا با تعجب حرفش را برید و گفت:«کمال؟! آخه چرا؟»
«چراشو دیگه یکی باید زحمت بکشه بره ازش بپرسه ... آخه دخت حسابی، چرا داره؟ خب معلومه دیگه، طرف خاطرخواهت بوده و ما خبر نداشتیم»
رزا با چشمانی که تا حد امکان گشاد شده بودند گفت: «شوخی نکن، حوصله ندارم»
* * * تا پایان صفحه 119 * * *
فصل 10
قسمت 2
«نه به جان خودم، شوخی نمی کنم»
رزا سعی کرد چهره کمال را در نظر بیاورد. تعداد دفعاتی که همدیگر را دیده بودند از شمار انگشتان فراتر نمی رفت، آن هم به اندازه چند لحظه، آنقدر که به زحمت می شد آن را حساب کرد. همیشه فکر رده بود کمال چقدر بلندقد و در عین حال لاغر است و اینکه توی صورتش فقط چشمانش دیده می شد. به عبارتی کله اش دو چشم بود که سری به آن وصل شده بود. بنابراین دیگر اجزای صورتش را به خاطر نمی آورد. کمی دیگر سعی کرد. همین چند دقیقه پیش او را دیده بود، ولی جز شمایل کلی صورتش چیزی را نمی توانست تجسم کند. بنابراین باز چشمهای او در نظرش هویدا شد. شاید این چشمها می خواستند چیزی به او بفهمانند و او تاکنون درنیافته بود. آیا برایش مهم بود؟ نه!
رعنا پرسید: «چرا حرف نمی زنی؟»
رزا همان طور در اعماق وجودش کندوکارو می کرد. نخیر، کوچکترین احساسی نسبت به این بشر نداشت، بنابراین گفت:«چی بگم ... همه رو برق می گیره منو کرم شب تاب»
«آی ... طفلک کمال،این قدر دلم براش سوخت که نگو ... گذاشت رفت. مش کریم هم از پی اون راه افتاد. نمی دونم رفت باهاش حرف بزنه یا نه»
«شکوه چی؟»
«اوه، اون یه اخمی کرده بود که نگو ... بعد پا شد با عصبانیت شیرینی رو از روی میز برداشت و گذاشت تو یخچال و در آن رو چنان محکم بست که تا چند دقیقه مثل منار جنبون می لرزید. نمی دونی، صورتش از عصبانیت سیاه شده بود»
«عجب!»
«عجب به جمال بی مثالت. راستی، وقتی داشتم می اومدم اینجا آقا شهریار رو دید. گفت بهت بگم سر ساعت چهار آماده باشی که با هم برای خرید یه سری لوازم اولیه برید»
رزا برای چند لحظه آنچه در پیش روی داشت را از یاد برده بود. باز غمزده شد. پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش نهاد.
رعنا موهایش را نوازش کرد و آهسته گفت:«عزیزم، باز چت شد؟»
رزا پاسخی نداد. چشمانش را بست. می خواست احساس کند این دستها متعلق به مادرش است. همین او را آرام می کرد. خدا خودش می دانست چقدر به وجود او احتیاج داشت، به وجود پر مهر و محبت مادرش.
با خودش گفت: مادر، چقدر جات خالیه. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر بدون تو و بابا احساس تنهایی و بی کسی می کنم. نمی دونی چقدر دوستتون دارم. به خصوص تو مامان جون ... می دونم جات تو بهشته، همین خیالم رو راحت می کنه. همین باعث می شه صبح تا شب و شب تا صبح به خاطرت گریه نکنم. مامان عزیزم، می دونم روحت همیشه با منه، ولی بازم تو رو می خوام. من حضور فیزیکی تو رو می خوام. چقدر آرزو دارم دستهات رو لمس کنم، چقدر دلم می خواد چشمهای پر از مهر و محبتت رو ببینم که نگاهم می کنه، چقدر دلم می خواد مثل این دستها و به جای این دستها نوازشم می کردی. بوی عطر تنت وجوم رو پر می کرد و من هم مثل همه آدمها و مثل همه موجودات زنده لذت داشتن مادر رو با همه وجودم لمس می کردم. لمست می کردم، نه مثل حالا که چشمامو می بندم و هوا رو لمس می کنم. همه عشق نداشته زندگی من ... مادر عزیز من ... مادر محبوب من ...
بغضی که در گلویش چنبره زده بود و مدام نیشش می زد او را به گریه انداخت. صدای هق هقش رعنا را به خود آورد. او هم به گریه افتاد. شاید هر کدام برای خود می گریستند. برای دردها و حرمانی که کشیده بودند.
وقتی آرام شدند توانشان از دست رفته بود. رعنا به زحمت از جا برخاست و سعی کرد کمی راه برود. به طرف پنجره رفت و از آنجا بیرون را نگریست. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. بدون اینه نگاهش را برگیرد رزا را صدا کرد و او را نزدیکش فراخواند.
رزا برخاست و با بی میلی به پنجره نزدیک شد. از ورای شیشه پاکیزه اتاق به مکان مورد نظر رعنا نگریست و کمال را دید که مغموم و عصبی با خود خلوت کرده است.
رزا نگاهی به رعنا انداخت که با چشمانش می گفت دیدی اشتباه نکردم. با ناباوری گفت: »این چشه؟ یعنی به خاطر اینکه شنیده من قراره ازدواج کنم این طوری شده؟»
رعنا گفت: «می بینی که ... بسوزه پدر عاشقی ...» و خندید.
رزا نیشگونی از بازوی نرم رعنا گرفت. با همه دلتنگی اش رعنا برایش حکم داروی تسکین دهنده موقتی را داشت. رو به او گفت: «لوس» و برگشت و روی تخت نشست.
رعنا همان طور که به کمال می نگریست گفت:«دلم خیلی به حالش می سوزه. بر خلاف برادرش که هفت خطه روزگاره این یکی خیلی پسر خوبیه. دلسوز و مهربون، خیلی هم مودبه ...»
رزا یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «منظور؟»
رعنا به طرف او آمد و گفت: «منظوری ندارم. گفتم که خیلی دلم براش می سوزه. فقط همین. ببینم، تا حالا در رفتار اون نشونه ای از علاقه به خودت ندیده بودی؟»
«حقیقتش تا حالا اونو خیلی کم دیدم. زیاد هم بهش دقت نکردم، آخه برام مهم نبوده»
«که این طور. منم فکرشو نمی کردم، حتی اون موقعی که حالت به هم خورده بود و یهو تو بغل من بیهوش شده بودی ... همه دست دست می کردن، اما اون سر مباشر داد زد که ماشین راه بندازه، بعد کمک کرد تا تو رو گذاشتیم تو ماشین و رسوندیم بیمارستان ...خیلی آشفته بود ...»
رزا حرفش را قطع کرد و پرسید:«راستی سر مباشر داد زد؟!»
«آره! اونم چه دادی ... مباشر یهو خشکش زد، ولی بعد به حرفش گوش کرد، اگه اون نبود از دست مباشر و شکوه کسی جرإت نمی کرد در مورد دکتر بردن تو حرفی بزنه ... نگو یه خبرهایی بوده»
«عجب!»
«بازم عجب به جمالت. چقدر می گی عجب؟»
«آخه تو امروز همش داری چیزهای باور نکردنی می گی ... کم مونده شاخ در بیارم»
رعنا بحث را عوض کرد و پرسید: «می شه سوالی بپرسم؟»
رزا دست مجروح رعنا را در دست گرفت و به جای جواب دادن گفت:«فضولیت گل کرده؟» آهسته و با دقت باندها را باز کرد و به وارسی جراحت پرداخت.
«آخ آخ ... چه بلایی سر خودت آوردی دختر، چرا ضدعفونیش نکردی؟»
«ولش کن بابا، ضدعفونی دیگه چه صیغه ایه ... خودش تا چند روز دیگه خوب می شه. کافیه آب بهش نخوره»
«چی می گی؟ این خیلی عمیقه کار دستت می ده. من بتادین دارم، بذار اونو ضدعفونی کنم»
«نمی خواد. من هیچ وقت به زخمهام بتادین نمی زنم. نمی دونم چطوریه. هر وقت این کار رو کردم زخمم بدتر شده. انگار بتادین روی بدن من برعکس عمل می کنه، زخمهام رو تازه نگه می داره»
«باشه. اگه این طوره بذار یه کم هوا بخوره. حالا که خونریزی نداره. نکنه به اینم حساسی؟»
«نه. خودم هم می خواستم همین کار رو انجام بدم»
رزا چروک باند را باز کرد و به دقت آن را جمع کرد. وقتی کارش را به اتمام رساند به هم لبخند زدند.
رعنا دوباره پرسید: «نگفتی؟»
«چه چیزی رو نگفتم؟»
* * * تا پایان صفحه 123 * * *
فصل 10
قسمت 3
«اینکه می تونم یه سوال ازت بپرسم؟»
«خب ... بپرس» و با دقت به چهره رعنا دقیق شد.
«تا حالا عاشق کسی شدی؟»
رزا لحظه ای پاسخ نداد، ولی بعد با تردید گفت: «هنوز نه. خیلی دلم می خواد تجربه اش کنم، ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده»
«هیچ احساسی نسبت به هیچ کدومشون نداری؟»
رزا سعی کرد واقع بین باشد. موقعیت خوبی بود که احساس واقعی اش را با او در میان بگذارد و راهنمایی بگیرد. بنابراین گفت: «نمی دونم. نمی تونم احساسمو درست حلاجی کنم. فکر می کنم بیشتر از اون یکی خوشم اومده»
«منظورت پیمانه»
«آره. حقیقتش چند بار هم یواشکی با هم حرف زدیم»
رعنا تعجب کرد، ولی در نهایت سعی کرد اطمینان رزا را جلب کند تا بیشتر و راحت تر در این باره صحبت کند. «به نظرت چطور آدمیه؟»
«خوب ... رمانتیک و جذاب. حقیقتش ... مبهوتش شدم. یه طوری حرف می زنه که دلم می خواد ساعتها بشینم و نگاش کنم و اون فقط صحبت کنه. وقتی صحبت می کنه من مسخ می شم و قدرت هر حرکتی از من سلب می شه. به زور جوابش رو می دم و اگه حرفی هم می زنم نامربوطه یا دست کم این طور فکر می کنم، چون زود شروع می کنم به سرزنش کردن خودم»
«جالبه! تا حالا تو چشماش نگاه کردی؟»
«یه وقتهایی تا می آم به خودم بجنبم می بینم چند دقیقه است که زل زدم بهش و خودم حالیم نبوده ... انگار توش دنبال چیزی می گردم. وقتی هم می خوام بیام بیرون نمی شه و نگاهم تو شاخه های نگاهش گیر می کنه و کنده نمی شه ... بعضی وقتها هم برعکس نمی تونم نگاش کنم. چشمام از تلافی با چشماش فرار می کنه. ازش می ترسه ... نمی دونم ... ولی یه چیز دیگه هم هست ... وقتی شهریار حضور داره نمی تونم به پیمان فکر کنم. شهریار موج عجیبی داره که جلوی اونو سد می کنه»
رعنا با تعجب گفت: «منظورت چیه؟! وقتی شهریار هست فکرت به سمت اون کشیده می شه؟»
«نه، در واقع این طور نیست. وقتی اون هست یه موجی هم هست. یه موجی که نمی گذاره پیمان به چشم بیاد»
«شاید به خاطر ترسیه که از اون داری»
«شاید ... به هر حال برام خیلی عجیبه. حالا تو بگو به نظرت من عاشق پیمان شدم؟»
رعنا متفکر گفت: «نمی دونم»
«به نظر تو اونا چطور آدمایی اومدن؟»
«این سوال خیلی سختیه. باید بهش جواب بدم؟»
«بله، می خوام نظرت رو بدونم. به هر حال تو تجربه بیشتری نسبت به من داری»
رعنا که متفکرتر از قبل به نظر می آمد کنار گوشش را خاراند و گفت: »من زیاد اون دو تا رو ندیدم و مثل تو باهاشون هم کلام نشدم تا بتونم سبک سنگینشون کنم، ولی فکر می کنم پیمان آدم شوخ و بذله گویی باشه و بیشتر چیزها رو به شوخی می گیره، خوش قیافه هم هست ... یعنی هر دوشون خوش قیافه هستن، نمی شه گفت کدومشون بیشتر، ولی به نظر من چهره پیمان بچگانه تره و شهریار مردونه تر ... و همین مردونه بودن چهره اش اونو پخته تر نشون می ده ... از نظر من مرد هر چی پخته تر باشه راحت تر می شه بهش تکیه کرد. نمی دونم متوجه حرفام می شی یا نه؟»
«یعنی تو اگه جایمن بودی از شهریار خوشت می اومد؟»
«قضیه خوش اومدن نیست. شاید بشه این طور توضیح داد که یه وقتی تو عاشق کسی می شی ... اون دیگه دست خودت نیست. ناخودآگاه کسی رو دوست داری و نمی تونی توی این دوست داشتن جلوی خودت رو بگیری ... یه جورایی همیشه کم می آری. این طور نیست که بخوای آگاهانه این کار رو بکنی. اگه آگاهانه و از روی مصلحت باشه که دیگه عشق نیست و داری خودت رو گول می زنی که عاشقی»
رزا آهی کشید و گفت: «مثل پدر و مادرم که با همه سختی ها و مشکلات بازم همدیگه رو دوست داشتن و هیچ کس و هیچ چیز نتونست جلوی عشق اونا رو سد کنه»
رعنا با سر تصدیق کرد و به حرفهایش ادامه داد «تا اینجا درست. حالا یه وقتی هم هست که تو عاشق نیستی، ولی باید واسه یه عمر زندگی بین دو نفر یا چند نفر تصمیم بگیری ... اینجاست که باید مصلحت زندگیت رو ببینی»
«منظورت چیه؟ اینجاشو نفهمیدم. چه مصلحتی؟ من می خوام با عشق ازدواج کنم، مثل پدر و مادرم»
«ببین، سعی کن عاقلانه فکر کنی. کسی نمی گه که با عشق ازدواج نکن. اگه عاشق شدی برای رسیدن به عشقت تلاش کن، ولی اگه نشدی و مثل حالا بین دو خواستگارت مجبوری با یکی شون ازدواج کنی با اونی ازدواج کن که بتونی بهش تکیه کنی. اونی که فکر خوبی داشته باشه و اگه این املاک ... یعنی تنها سرمایه ای که به تو می رسه رو زیاد نمی کنه، دست کم از دستش نده. منظورم این نیست که پیمان بی عرضه است، شاید از بهتر از شهریار باشه ولی ...»
«ولی چی؟ یعنی تو می گی به سرمایه ام، یعنی اون چیزی که به من می رسه بیشتر توجه کنم تا علاقه و نظر خودم؟ عشق مهم نیست و تکیه گاه خوب مهمه؟»
رعنا مکث کرد و آنچه در ذهنش بود را به گونه دیگری عنوان کرد. «ببین، شاید من بدجوری حرفم رو گفتم و منظورم رو درست نرسوندم. اول اینکه همه این حرفها رو در صورتی می شه بهش فکر کرد که خودت قرار باشه در مورد ازدواجت تصمیم بگیری. حالا متأسفانه ... دنیا رو چه دیدی، شاید هم خوشبختانه کس دیگه ای داره در این مورد تصمیم می گیره»
رزا می خواست اعتراض کند که رعنا گفت:«اجازه بده حرفام رو تموم کنم»
رزا ساکت شد و به ادامه حرفهای او گوش کرد. «گفتم خوشبختانه ... چون ازدواج یه هندونه در بسته است که تا بازش نکنی نمی تونی ببینی چی خریدی. به قول آقاجون خدا بیامرزم مثل یه غار فتح نشده است که قدم به قدم که جلو می ری تازه می فهمی چی توش هست. چه بسا اول راه خیلی راحت و هموار و روشن باشه، ولی کمی که جلو بری می بینی چه گولی خوردی و دیگه راه برگشت نداری. واسه اینه که می گم خوشبختانه یا بدبختانه اش بعد معلوم می شه، چون ممکنه تصمیمی که اون آدم در مورد تو می گیره به نفع تو تموم بشه یا به ضررت ... آنچه محرزه اینه که کسی که داره برای تو تصمیم می گیره، یعنی سالارخان، به اندازه کافی جا افتاده و آدم شناس هست که از روی ظواهر در مورد آدمها قضاوت نکنه و یا این کار رو رفع تکلیف ندونه ... بگذریم که تصمیم گرفتن اون در مورد تو بدون نظر خودت منطقی هست یا نه ... که از نظر من نیست، ولی به طور حتم این مطلب رو خود سالار خان هم می دونه، ولی ترجیح داده خودش این انتخاب رو انجام بده. یا از روی خودخواهی یا از روی مصلحت»
رعنا لختی صبر کرد تا تأثیر سخنانش را در رزا ببیند. وقتی او را متفکر دید دوباره شروع کرد. «اون این انتخاب رو انجام داد و حالا شهریار رو انتخاب کرده، روی چه حسابی من که نمی دونم. به هر حال اون انتخاب شده ... حالا تو اگه عاشق پیمان شدی که خب ... راه خودت رو می ری و با این ازدواج مخالفت می کنی. اگه این طور نیست از نظر من همون شهریار که انتخاب شده از لحاظ تکیه گاه بودن بهتر از پیمانه ... دست کم می دونی اگه عاشقش نیستی مزیت دیگه ای داره»
«یعنی می گی بدون عشق تن به ازدواج بدم و یه عمر حسرت به دل عشقی باشم که آرزوشو دارم»
رعنا دیگر داشت حوصله اش از دست این دختر سر می رفت.
* * * تا پایان صفحه 127 * * *
فصل 10
قسمت 4
چرا نمی فهمید زندگی همه اش عشق نیست. کلافه گفت: «عزیزم، اگه مشیت تو این باشه که عاشق بشی، می شی و این موهبت نصیبت می شه، ولی این رو بدون که همه آدمها عاشق نمی شن. خیلی ها هستن که دوست داشتن ساده رو هم عشق می دونن، اما اونجا که پای پس دادن امتحان پیش می آد و باید فداکاری کنن در می رن ... مثل شوهر نمک به حروم من که عاشقم بود، ولی سرش رو بخوره با اون عشقش که به خاطر بچه که داشتنش یه جور دردسره و نداشتنش یه جور، منو رها کرد و رفت پی یه زن دیگه. لابد الان زیر گوش اون می خونه که عاشقشه و از این چرت و پرتها. حالا اگه عاشق شدی که خدا خیلی دوستت داشته و خوش به حالت، ولی فکر این رو هم بکن که شاید هیچ وقت عاشق نشی، اون وقت چی؟ می خوای همین طور بشینی تا شاهزاده ای از راه برسه؟ یه چیز دیگه هم هست. شاید ازدواج کردی و بعدش عاشق شدی ... هان؟»
رعنا منتظر پاسخ رزا ماند.
«و شاید هم نه تنها نتونستم عاشقش بشم، که ازش بیزار هم شدم، اون وقت چی؟»
«خب این هم هست، ولی چه تصمینی هست که با اونی که عاشقش هستی ازدواج کنی و به بن بست نرسی. قضیه همون غار فتح نشده است»
چند لحظه ای هر دو ساکت شدند. رزا به فکر فرو رفته بود و در لایه های زیرین وجودش کنکاش می کرد. سخنان رعنا به نظرش قانع کننده می آمد. باید می فهمید به راستی عاشق پیمان شده یا نه. درست همین سوال را رعنا پرسید.
رعنا گفت: «حالا درست فکر کن ببین علاقه تو به پیمان یا حتی کمال از چه نوعه ... عشق هست یا نه؟»
رزا یکه خورد و گفت: «حرف کمال رو وسط نکش، اون مورد بحث ما نیست»
«درسته، با این حال فراموش نکن اون در علاقه اش بیشتر از بقیه وارد عمل شده. بنابراین برای تو که عشق سرلوحه زندگیته تأثیرگذاره»
«شاید حق با تو باشه، ولی من هیچ علاقه ای نسبت به او در خودم احساس نمی کنم»
«نگفتم چون اون عاشقته تو هم همین طور باش. گفتم سبک سنگین کن. اگه احساسی نداری که دیگه خودت می دونی. خواستم بگم الان قضیه حول سه نفر دور می زنه، فقط همین»
«فهمیدم ... باشه خوب فکرهامو می کنم»
«آفرین دختر خوب»
«اما یه چیز دیگه ... آخرش چی کار کنم؟»
رعنا ناگهان به خنده افتاد و در همان حال گفت: «اینو ببین ... تازه می پرسه لیلی زن بود یا مرد؟»
رزا که شوخی اش گرفته بود گفت: «خیلی خب. حق با توست. این دفعه که لیلی رو دیدم صاف می رم از خودش می پرسم. این طوری خیلی بهتره»
رعنا آنقدر خندید که اشکهایش هم جاری شد. چشمانش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند، بعد با مهربانی گفت: «رزای بیچاره من ... تو بد مخمصه ای افتادی، مگه نه؟ تصمیم گیری خیلی برات سخته، ولی من بیشتر از این نمی تونم کمک کنم. دیگه باید خودت فکر کنی و تصمیم بگیری. فقط تصمیمی بگیر که بعد پشیمون نشی. حالا دیگه باید برم. تو هم یواش یواش باید حاضر بشی و برای خرید با آقا شهریار بری. موقعیت خوبیه که بهتر بشناسیش و تصمیمت رو بگیری. فقط زودتر این کار رو بکن» بعد برخاست و جلوی آینه رفت. روسریش را که دور سرش بسته بود باز کرد و به دقت دوباره آن را دور سرش پیچید و بالای سرش گره زد.
رزا پرسید: «می تونم یه سوال ازت بپرسم؟»
رعنا همان طور که کارش را می کرد گفت: «البته، بگو می شنوم»
«تو خیلی خوب احساس یه عاشق رو شرح می دی، پس باید عاشق شده باشی، مگه نه؟»
رعنا لحظه ای چشمانش را بست و بی حرکت ماند. احساس خوشی وجودش را فرا گرفت که آنی بود. تصمیم گرفت به این سوال جواب بدهد.
«بله، حق با توست. من یه وقتی حسابی عاشق بودم»
رزا که متوجه حال رعنا شده بود پیش از شنیدن حرف او پاسخش را گرفت. بی درنگ پرسید: «منو ببخش که این سوال رو می پرسم، ولی می خوام بدونم که تو ... عاشق شوهتر بودی؟»
رعنا مکث کوتاهی کرد و همان طور با چشمان بسته گفت: «نه»
رزا نفس عمیقی کشید و از اینکه رعنا دلبسته شوهرش نبود که این همه باعث عذابش شده بود شاد شد و در عین حال با تعجب گفت: «نه؟»
رعنا قاطع تر از قبل گفت: «نه» و چشمانش را گشود و به تصویر خود در آینه دقیق شد.
رزا با مهربانی پرسید: «نمی خوای به من بگی اون کی بود؟»
«بهت می گم»
«چرا هیچ وقت در موردش با من صحبت نکردی؟»
رعنا به سوی او برگشت و با لبخند با محبتی نگاهش کرد و گفت: «چون تو نپرسیده بودی ... حالا باید حاضر بشی. من هم باید برم. باشه در موقعیت بهتری برات تعریف می کنم»
رزا با سماجت پرسید: «حالا بگو»
رعنا همان طور که به طرف در می رفت گفت: «الان که نمی شه ... آخه حکایتش طولانیه»
«فقط بگو اسمش چی بود؟»
رعنا در را باز کرد. دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و گفت: «عجله نکن. سر فرصت برات تعریف می کنم» و از اتاق خارج شد.
در را که بست رزا همان طور به جایی که او چند لحظه پیش ایستاده بود نگریست. نمی توانست زیاد منتظر بماند. تصمیم گرفت در اولین فرصتی که پیش آمد جریان را از زیر زبانش بیرون بکشد.
* * * پایان فصل 10 * * *
* * * تا پایان صفحه 131 * * *
فصل 11
قسمت 1
شهریار بلوز و شلوار سپید لطیفی پوشیده بودکه با کفش اسپورتش هماهنگی داشت. از چند دقیقه پیش جلوی پله عمارت این طرف و آن طرف می رفت و منتظر بود. انگشتانش که با تشویش گاهی در پشت کمرش حلقه می شد و گاهی سر از لای موهایش در می آوردند حکایت ازحال درون او داشتند.
مباشر با خیال راحت پشت فرمان نشسته بود و به حرکات شهریار می نگریست.
باغبان پیر هم در همان نزدیکی در حال اصلاح شمشادهایی بود که کنار درخت بید مجنون کاشته بودند. هرازگاهی درنگ می کرد و نگاه بی تفاوتی به سوی آنان می انداخت و باز به کارش مشغول می شد.
شهریار با تمام بی قراری که داشت توجهش را به باغبان پیر معطوف کرد که با صورتی آفتاب سوخته و پرچروک که حاصل گذر ناجوانمردانه زمان بود با قیچی باغبانی بزرگش هر کدام از شمشادها را به شکلی زیبا هرس می کرد. چنان در این کار وسواس به خرج می داد که انگار اگر کمی اشتباه کند از حالت توازن خارج می شود و به یک اثر هنری خدشه وارد می شد و به خاطر آن می بایست عالم هنر عزادار می شد. برای همین با هر بار قیچی که می زد کمی از آن فاصله می گرفت و با دقت سرش را کج می کرد و ازجهات مختلف آن را ارزیابی می کرد.
شهریار از توجه عجیب و غریب پیرمرد به کارش غرق لذت شد. از اینکه او را این طور شیفته کارش می دید تعجب کرد. در این چند روز اخیر دیده بود که با وسواس به باغچه ها و بوته های گل رسیدگی می کرد. چمن های مخمل گون را که با هر آبیاری دوباره سرکشی می کردند کوتاه می کرد. به نظرش شخص زحمت کشی آمد که سرش به کار خودش گرم بود.
سر و کله شکوه پیدا شد. از او پرسید: «پس کجاست؟ چرا نمی آد؟»
شکوه با لحن آمرانه جواب داد: «داره حاضر می شه. الان می آدب
شهریار نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگریست. چقدر دیگر باید منتظر می ماند؟
مباشر گفت: «شما بفرمایید توی ماشین بشینید تا بیان»
شهریار نیم نگاهی به او انداخت وگفت: «نه، همین طور راحت ترم» و دوباره به قدم زدن پرداخت.
شکوه همان جا روی پله ایستاد و منتظر ماند. با شنیدن صدای پایی به عقب برگشت. وقتی رعنا را دید به او اشاره کرد که برود و زودتر رزا را بیاورد. رعنا بدون حرف سرش را به علامت اطالعت کردن امر او تکان داد و به سرعت به طرف پله ها و اتاق رزا رفت.
از پشت درگفت: «می تونم بیام تو؟»
صدای رزا را شنید که جواب داد: «بیا توب
در را باز کرد و داخل شد. رزا را دید که جلوی آینه ایستاده و روسری اش را مرتب می کند. وقتی ظاهر ساده و بی پیرایه او را دید با شماتت گفت: «تا حالا چی کار می کردی؟ شهریار پایین ایستاده و خون خونش رو می خوره»
رزا با بی تفاوتی گفت: «چه بهتر، منتظر بمونه. مگه چی می شه؟»
رعنا تصمیم گرفت جو حاکم میان خودشان را شاد کند، بنابراین گفت: «راست می گی، خوبه ... علاوه بر آنکه به سرسبزی باغ کمک می کنه ... کمکی هم به این بنده خدا، مش کریم می شه»
رزا که تعجب کرده بود اینها چه ربطی به قضیه دارند پرسید: «منظورت چیه؟»
«خب آخه الان کلی زیر پاش علف سبز شده. اینه که می گم به مش کریم کمک می شه. چون به سرسبزی باغ کمک می کنه»
حرفهای رعنا او را به خنده واداشت. می خواست تبسم کند،ولی نتوانست فیلم بازی کند. خنده ای از ته دل سر داد و گفت: «من عصبانیم، تو هم هی منو بخندون»
«چرا؟ مگه چی شده؟»
«هیچی، فقط نمی خواستم برم. حوصله شو ندارم. حالا که خودشون بریدن و دوختن پس خودشون هم تشریف ببرن خرید، دیگه من اینجا چی کاره هستم. منو می خوان چی کار؟ تازه، مگه زوره ... نمی خوام برم»
«حالا که داری می ری، ولی چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟» بعد با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد: «می دونی طرف حسابی تیپ زده، یکدست سفید پوشیده ... جای داداشم این قدر ماه شده که نگو، عقیده ام عوض شده»
رزا با تعجب پرسید: «از چه بابت؟»
«از این بابت که گفتم نمی شه گفت کدومشون خوش قیافه ترن ... حالا می گم شهریار خیلی خوش قیافه تر از پیمانه»
رزا با چشمان گرد شده اضافه کرد: «اضافه کن و سنگدل تره»
رعنا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «این حرفت چیزی رو عوض نمی کنه. به هر حال اگه داری می ری بهتره اون لباسو نپوشی»
«دارم می رم، اما نه به میل خودم ... به زور شکوه ... اومد توی اتاق و کلی برام خط و نشون کشید»
«الان هم منو فرستاد بیام بیارمت پایین. ببین ... حرف منو گوش کن و تو هم تیپ بزن به نظر من پیش این پسره کم نیاری بهتره»
* * * تا پایان صفحه 135 * * *
فصل 11
قسمت 2
«آخه اون وقت فکر می کنه این همه معطلش کردم که به قر و فرم برسم»
«خب فکر کنه. همه می دونن خانمها این طوری هستن»
رزا آهی کشید و گفت: «چی بپوشم؟ دیگه خیلی دیر شده»
«روسری سفید سرت کن»
«روسری سفید ندارم، شال نخی دارم»
«خب همونو سرت کن»
رزا به سرعت روسری مشکی اش را برداشت. در کمدش را باز کرد و آن را در جای خود قرار داد، بعد شال سپیدی بیرون کشید که جلوی آن نقره ای کار شده بود. خودش را در آینه تماشا کرد و به رعنا گفت: «چطوره؟»
«عالیه، هر چند تو هی چی می پوشی عین یه تیکه ماه می شی»
«قربون دست و پای بلوریت دیگه ...»
«نه خاله سوسکه ای و نه من مامانت که تعریف بی خود بکنم. راستش رو گفتم»
دستش را کشید و او را به طرف در برد، بعد همان طور که رزا تشکرآمیز نگاهش می کرد به بیرون از در هدایتش کرد. وقتی از پله ها پایین می آمدند متوجه شهریار شدند که با عصبانیت وارد شد، ولی با دیدن آنها همان جا ایستاد. دیگر در چهره اش اثری از عصبانیت نبود، در عوض به آن دو خیره شد.
رعنا ناخودآگاه به رزا نگریست و دید صورتش سرخی ملایمی پیدا کرده که زیبایی اش را دوچندان کرده است. بعد دستان جستجوگر رزا دستان او را یافت. رعنا برای آرامش دادن به او کمی آن را فشرد. در دل دعا کرد همه چیز به خوبی پیش برود. چقدر دلش می خواست رزا را همراهی کند، ولی جسارت گفتنش را نداشت. شاید هم می ترسید شکوه با شنیدن این حرف خودش همراهشان برود و بیشتر اعصاب دختر را به هم بریزد. پایین پله ها رزا دستان رعنا را رها کرد و بدون کلامی به شهریار نگاه کرد.
شهریار راه افتاد و از در بیرون رفت. رزا پشت سرش راهی شد. جلوی در عمارت دمپاییها را با کفش عوض کرد و با نیم نگاهی به آسمان و دیدن آفتاب خیره کننده ای که گرمای سوزاننده خود را پخش می کرد دریافت لباس زیرینش را اضافه پوشیده است. چاره ای نبود. وزیدن اندک بادی که با زحمت برگها را تکان می داد بهانه شد تا به خود بقبولاند اوضاع جوی قابل پیش بینی نیست، همانند احساسات او به شهریار که لحظه ای ثبات نداشت.
زیر نگاه های کینه توزانه شکوه سوار ماشین شد. شهریار که کنار در اتومبیل منتظر ایستاده بود پهلویش نشست و در را بست.
رعنا همان طور که به رزا نگاه می کرد متوجه امتداد نگاه او شد و به پشت سرش نگریست. پیمان و پیروز را دید که از در عمارت بیرون آمدند و به او نزدیک شدند. نگاه پیمان با نخی نامرئی درست به نگاه رزا وصل شد. وقتی رویش را برگرداند که شهریار کمی خودش را جلو کشید و این نخ نامرئی را قطع کرد. ماشین به حرکت درآمد و محوطه جلوی عمارت را دور زد.
رزا مشوش داخل ماشین نشسته بود. با آنکه با شهریار زیاد فاصله داشت، ولی تا آنجا که می توانست خودش را جمع کرد. حتی صدای نفسهایش هم به نظرش بیش از اندازه معمول بلند می آمد. سعی کرد آهسته تر نفس بکشد، ولی نشد. در عوض احساس تنگی در قفسه سینه اش کرد.
لحظه ای اندیشید:اگه به جای شهریار، پیمان کنار او نشسته بود وضعیت چگونه بود؟ لابد مدام حرفهای خنده دار می زد و نمی گذاشت رگه های سکوت این طور در وجودشان رخنه کند. در ضمن لابد حرفهایی را برای این چنین لحظه های فراموش نشدنی بلد بود و آنها را زیر گوشش زمزمه می کرد ... برعکس شهریار که به سنگی می ماند.
لختی چشمانش را بست و پیمان را به خاطر آورد. چقدر بااحساس بود. ظریف و مهربان صحبت می کرد، طوری که تارهای قلبش را به ارتعاش درمی آورد، انگار آهنگ روح نوازی می نواخت. لابد الان حسابی حرص می خورد که شهریار به جای او قرار است ازدواج کند. بی گمان چاره ای می اندیشید و نمی گذاشت این اتفاق بیفتد. با خود گفت:اون منو دوست داره ...
یاد لحظه ای افتادکه سوار ماشین شده بود و نگاهشان با هم تلاقی کرده بود. چقدر نگاهش دردناک بود. لعنت به این شهریار. چطور توانسته بود حرف خود را به کرسی بنشاند؟! ناگهان به این فکر افتاد که نکند پیمان انتظار داشت رزا کاری انجام دهد و مخالفت خود را نشان دهد. شاید او را به خاطر اینکه همراه شهریار برای خرید رفته شماتت خواهد کرد. باید جوابی می داشت.
هنوز همان طور با تنفسش درگیر بود که متوجه نگاههای مباشر از آینه شد و فهمید علاوه بر رانندگی حواسش به آن دو هم هست. همین بیشتر دستپاچه اش کرد. بی اختیار نگاهش را از او دزدید و به جای دیگری نگریست. کمی بعد متوجه شد مباشر کمربند ایمنی اش را بسته است، کاری که تاکنون ندیده بود انجام دهد.
با خودش گفت: عجب! مباشر هم با کلاس شده.
همان موقع شیشه ها خودکار بالا کشیده شدند و لحظه ای بعد هوای خنک کولر ماشین تنگی نفس او را کاهش داد رزا سعی کرد از ورای پنجره به بیرون نگاه کند. می خواست هر جایی را بنگرد جز چهره شهریار.
با خودش گفت: این قدر بهش بی محلی می کنم که خون به جیگر بشه.
بدون اینکه به شهریار نگاه کند متوجه بود که او هم وانمود می کند مشغول نگاه کردن بیرون است. از فیلمی که برای همدیگر بازی می کردند خنده اش گرفت و همین باعث شد لبخندی به لب آورد که ناگهان چرخش سریع ماشین و ترمز شدید آن غنچه لبخند را بر لبانش حخشک کرد. با شدت به طرف چپ متمایل شد و برای لحظه ای هیچ نفهمید. جز اینکه دستهایی پرقدرت او را نگه داشت و جلوی اصابت او را به شیشه گرفت.
اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد و صدای بوق ممتد اتومبیل هایی که از کنارشان رد می شدند اعصابش را تحریک کرد. هنوز گیج بود. فشاری که به بازوانش می آمد کمتر شده بود و در عوض جای آن سوزشی خفیف حس می کرد. بوی عطری شامه اش را نوازش می کرد که برای دلپذیر بود و صدای ضربان بلند قلبی که به شدت و به تندی می تپید. چشمانش را باز کرد و موقعیت خودش را دریافت. شهریار او را در بر گرفته بود و روی صورتش خم شده بود. شرمگین شد و گونه هایش به سرخی گرایید. آنقدر نزدیک بودند که رزا خجالت کشید، ولی توان تکان خوردن نداشت.
شهریار آرام پرسید: «حالت خوبه؟»
هُرم نفس های نوازشگر شهریار را حس کرد. سعی کرد کلامی به زبان بیاورد، اما نتوانست. تلاش کرد با نگاه پاسخش را بدهد، اما پلکهایش هم در فرمان او بودند.
وقتی حالش بهتر شد که کسی داشت به صورتش آب می پاشید. زنی جوان با روسری آبی با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر به هوش اومد»
شهریار هنوز روی او خم شده بود. رزا دید سمت چپ صورتش خون آلود است. با چشمانش به دنبال شکاف گشت. گویا جایی لا به لای موهایش بود که قابل رویت نبود. به زحمت گفت:«سرتون خون اومده ...»
شهریار دستش را به طرف سرش برد. وقتی آن را مقابل دیدگانش گرفت خون آلود بود. زن دستمالی بیرون آورد و به او داد تا دستانش را پاک کند. پرسید:«عمیقه؟»
«نه، چیزی نیست»
«خدا رو شکر. این هم که به هوش اومد»
«بله، ممنون از لطفتون»
زن از رزا پرسید: «خانوم خوشگله، حالت خوبه؟»
رزا سعی کرد بنشیند. حال خوبی نداشت، در ضمن معذب بود. برای همین زن پیاده شد.
* * * تا پایان صفحه 139 * * *
فصل 11
قسمت 3
رزا گفت: «ممنون، خوبم»
شهریار چون کسی که از موقعیت بدی فرار میکند در را باز کرد و پیاده شد. به مباشر که در حال توضیح دادن ماوقع برای جمعی که آنجا تجمع کرده بودند بود گفت:«حالت خوبه؟»
«بله، خوبم»
«خیلی خب، برو بشین برگردیم»
«باشه، الان» و بدون توجه به او صحبتش را از سر گرفت. شهریار سوییچ اتومبیل را از دست او قاپید و با خشونت گفت: «بهت گفتم برو بشین تو ماشین» و دیگر منتظر نماند و به طرف اتومبیل برگشت. در را گشود و پشت فرمان نشست.
زن با محبت گفت: «حالتون خوبه؟ می تونین رانندگی کنین؟»
«بله، ممنون»
«ولی هنوز داره از سرتون خون می ره»
شهریار از آینه به پیشانی اش نگاه کرد و چند دستمال پیاپی از جادستمالی بیرون کشید و با آن مقداری از خون را پاک کرد.
زن گفت: «روی زخم رو پاک نکنین، بذاری ببنده، وگرنه هرچی بیشتر پاک کنین بیشتر خون می آد»
«حق با شماست»
شهریار به سرعت کارش را به اتمام رساند. سوییچ را چرخاند. ماشین که روشن شد رویش را برگرداند و بدون آنکه به رزا نگاه کند گفت:«بیا جلو بشین»و اضافه کرد: «اگه می تونی»
رزا احساس کرد شهریار از اتفاقی که افتاده احساس شرم می کند! خودش هم همین احساس را داشت، ولی تعجب کرد چرا شهریار باید مانند او دچار این احساس شود. با خود تحلیل کرد پس خیلی از رفتارها آن طور که او فکر می کرد در خارج از کشور عادی نبود! حرکتی به خود داد و جایش را عوض کرد.
شهریار گوشزد کرد: «در رو ببند»
رزا آرام در را بست و چون درست بسته نشد دوباره کارش را تکرار کرد. مباشر همان طور که از کسانی که برای کمک توقف کرده بودند تشکر می کرد. سوار شد و البته این بار در صندلی پشت نشست. شهریار راه افتاد. دور زد و برگشت. رزا نگاهش را به ماشین هایی دوخت که یکی یکی راه می افتادند. با سر از آن زن هم تشکر کرد.
مباشر عذرخواهانه گفت: «نمی دونم خرگوش از کجا پیداش شد ... یهو اومد زیر ماشین. پام رفت رو ترمز که این اتفاق افتاد»
رزا با تعجب فکر کرد: خرگوش! شاید هم موجود دیگری بود و او اشتباه می کرد. به هر حال امیدوار بود مشکلی برای حیوان بیچاره پیش نیامده باشد.
شهریار کمربند ایمنی را کشید و آن را بست. به رزا گفت: «خواهش می کنم کمربندت رو ببیند»
مباشر دوباره شروع کرد «اتفاقه دیگه، پیش می آد. به هر حال من حالم خوبه و می تونم رانندگی کنم. شما چرا زحمت می کشید؟»
شهریار با لحن قاطعی گفت: «بله، اتفاق پیش می آد، ولی آدمیزاد باید مواظب باشه. به خاطر یه خرگوش که سه نفر آدم رو به کشتن نمی دن»
مباشر ساکت شد و دیگر حرفی به زبان نیاورد. لابد حسابی عصبانی بود. رزا احساس کرد دلش خنک شده است. از اینکه یک نفر پیدا شده بود و حال این مباشر از خود راضی را می گرفت لذت برد. به جاده رو به رویش چشم دوخت و به خط هایی که به سرعت زیر ماشین می رفتند. فکر کرد عجب خطری از بیخ گوششان گذشته بود.
بی اختیار نگاهش به سمت شهریار کشیده شد که با دقت به جاده خیره شده بود. طره هایی از مویش روی پیشانی اش ریخته بود. به نظرش به طرز گیج کننده ای خوش قیافه آمد. می دانست الان رعناخواهد گفت که چشمشان زده اند.
رویش را برگرداند و سعی کرد او را با پیمان مقایسه کند. آنقدر این مقایسه غرق شد که وقتی به خود آمد جلوی در رسیده بودند و شهریار بوق می زد. سر جایش جابه جا شد و کمال را دید که در را باز می کند. به چهره اش دقت کرد و دید سرخی غریبی رفته رفته صورت معذب پسر جوان را می پوشاند. دلش به حال او سوخت. کدامشان بیشتر او را دوست داشتند. پیمان یا کمال؟ ندایی به او می گفت کمال ... با ندای ذهنش هم عقیده بود. علاقه کمال بی ریا و حقیقی بود، همان طور که می دانست وقتی جلوی آینه می رود تصویر خودش را در آن خواهد دید.
متوجه شد شهریار کمربند ایمنی اش را باز کرد. رزا هم به تبعیت ازاو همین کار را انجام داد که اتومبیل به حرکت در آمد. شکوه و رعنا سراسیمه جلو آمدند و با تعجب از مباشر که زودتر پیاده شده بود تند تند سوال می کردند.
مباشر فقط گفت: «چیزی نشده» و لحظه ای پس از آن غیبش زد. شکوه هم دنبال او راهی شد.
شهریار در ماشین را باز کرد و گفت: »همین جا توی ماشین بشین» و خودش پیاده شد. می بلندتر خطاب به آنها گفت: «به سالارخان نگید ما برگشتیم، نگران می شن. امیدوارم صدای بوق را نشنیده باشن»
رعنا از او پرسید: «نمی خواید بگید چی شده؟ خدا مرگم بده، سرتون خون اومده ... تصادف کردین؟»
«یه انحراف جزیی بود.»
«بذارین سرتون رو ببینم. شاید نیاز به پانسمان داشته باشه ... من کمکهای اولیه بلدم»
شهریار نگاه عمیقی به رعنا انداخت و پرسید: «شما هم اینجا کار می کنین؟»
رعنا تصدیق کرد: »بله، اینجا کار می کنم»
چهره شهریار کمی در هم شد. گفت:«فکر نمی کنم برای این کارها مناسب باشین از حرکات و حرفهاتون معلومه که ...»
رعنا کلامش را قطع کرد و گفت: «معلومه که جام اینجا نیست، مگه نه؟» و با غرور اضافه کرد: »من دیپلم دارم. می دونید؟ یعنی دوره دبیرستان رو تموم کردم»
شهریار ابرانش را با تعجب بالا برد و گفت: »البته کار عیب نیست، ولی ...»
«از بد روزگاره که من الان اینجام ...این حرفها الان مهم نیست. به من بگین می خواید سرتون رو پانسمان کنم؟»
«نه ممنون. فقط برای خانوم یه آب قند بیار ... یه کم ترسیده»
«چشم، الان» دوید و لحظه ای بعد با دو لیوان شربت خنک برگشت.
«سابقه نداشته مباشر تصادف کنه. اولین باره ... لابد چشمتون زدن»
رزا با این حرف رعنا لبخندی به لب آورد. وقتی شربت را از او می گرفت نگاهش کرد. رعنا آهسته گفت: «چیه، چرا می خندی؟ خیلی خوش گذشته تصادف کردین؟»
«نه، واسه این می خندم که می دونستم وقتی جریان رو بشنوی در جا می گی چشمتون زدن»
رعنا چشمکی زد و گفت: »مگه غیر از اینه»
شهریار در آینه بغل اتومبیل زخم سرش را وارسی کرد. لیوان را به رعنا داد. و به طرف شیر آب رفت. پیشانی اش را شست و داخل اتومبیل بازگشت. چند دستمال بیرون کشید و در حالی که صورتش را با آنها خشک می کرد به پیشانی اش دقیق شد. حالا دیگر اثری از خون روی صورتش نبود. دستی به موهایش کشید و بعد در حالی که ماشین را روشن می کرد به رعنا گفت:«دستتون درد نکنه» کمی بعد گفت:«اگه لباس پوشیدنتون مثل بعضیها طولانی نیست برید لباس بپوشید و همراه ما بیاید»
رعنا متوجه شد منظور شهریار از بعضیها رزا بود. با خنده به رزا که سرخ شده بود گفت:«بفرما، تحویل بگیر»
بعد خطاب به شهیار گفت:«متشکرم، شما تشریف ببرید، به سلامت. من مزاحم نمی شم»
«نه مزاحم نیستید»
«بازم ممنون. نمی تونم بیام ... به علاوه شما برید وگرنه دیرتون می شه و به کارهاتون نمی رسین»
رزا با خودش گفت: جالبه ... مثل اینکه همون طور که من می خوام ازش فرار کنم، اون هم می خواد فرار کنه. معلومه نمی خواد با من تنها بمونه وگرنه به رعنا این پیشنهاد رو نمی داد. با لحنی شاعرمآبانه زیر لب گفت: «آخر و عاقب این ازدواج چه شود»و به قطعه های لغزان یخ شناوردر لیوان خیره شد.
* * * پایان فصل 11 * * *
* * * تا پایان صفحه 144 * * *
فصل 12
قسمت 1
شهریار به سرعت می راند. به ذهن مغشوش رزا خطور کرد که او حتی بیشتر از خودش معذب است. رزا به جاده رو به رو خیره شده بود و بدون آنکه او را نگاه کند این را درک می کرد.
شهریار سعی کرد همه حواسش را به جاده و رانندگی اش معطوف کند، ولی نمی شد. مرتب صحنه تصادف و اتفاقات پس از آن در نظرش تداعی می شد و ذهنش را به خود مشغول می داشت. رفته رفته به محل تصادف رسیدند و به چشم بر هم زدنی از آن گذشتند. رزا لحظه ای چشمانش را بست. وقتی آن را گشود زیر چشمی به شهریار نگریست که با ظاهری آرام و متفکر رانندگی می کرد.
آرام گفت: »شما که راه رو بلدین باید از کدوم جهت بریم؟»
رزا مطمئن نبود خیلی بتواند کمک کند. با این حال گفت:«فکر می کنم باید بپیچین سمت راست»
این مسیری بود که مدتها برای دبیرستان رفتن آن را طی کرده بود. چند مرکز خرید در محدوده آن قرار داشت. جاهایی که همیشه با حسرت از پنجره اتومبیل به آنجاها نگریسته بود و دلش می خواست تک تک مغازهایش را درست و حسابی ببیند.
مسیر شلوغ تر می شد و به قسمت های پرازدحام رسیدند. رزا تعجب کرد از اینکه دید شهریار مشکلی در رانندگی با اتومبیلی که تا به حال پشت فرمان آن ننشسته ندارد و مسیرهایی را که تاکنون در آن رانندگی نکرده را با تسلط پشت سر می گذارد. این فکر در ذهنش زنده شد که او راننده قابلی است و بی شک مدتها رانندگی کرده است.
شهریار از جیب بلوزش کاغذی بیرون کشید و در حالی که به طور واضح از نگاه کردن به او ابا می کرد گفت:«این فهرست وسایلیه که باید تهیه کنیم. هر جا مغازه به درد بخوری دیدی بگو ماشینو پارک کنم. در ضمن یادم بنداز راکت و توپ تنیس بگیرم»
رزا کاغذ را گرفت و زیر لب گفت:«باشه»
به نوشته های روی کاغذ دقیق شد. چیز زیادی ننوشته بود. قرآن، لباس عروس، آینه و شمعدان، وسایل سفره عقدٰ لباس زیر، چادر سفید، وسایل آرایش.
رزا رویش را برگرداند و چشمش به کتابفروشی افتاد. اول باید کتاب مقدس قرآن را خریدار می کردند. دست کم این رامی دانست. بنابراین گفت: «نگه دارید»
شهریار راهنما زد و کمی جلوتر اتومبیل را در جایی خالی پارک کرد. رزا وقتی پیاده می شد متوجه مرکز خرید بزرگی شد که در آن همه نوع مغازه ای وجود داشت.
در را بست و بادقت از پل کوچک آهنی روی جوی آب گذشت و همان طرف منتظر شهریار ایستاد. وقتی به او نزدیک شد قدمهایش را با او هماهنگ کرد. اول به کتابفروشی سر زدند و پس از آن به مرکز خرید رفتند. رزا تصمیم گرفت زیاد صحبت نکند. با اندوه فکر کرد شوقی برای خرید ندارد. همیشه فکر می کرد عروس و دامادها دست در دست هم با خوشحالی به گردش یا خرید می روند، ولی اکنون با مردی راه می رفت که حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت. چقدر بدبخت بود. اشک به چشمانش آمد، ولی سعی کرد بر خود مسلط شود. از خودش بدش آمد که با هر فکر ناراحت کننده ای به گریه می افتاد. باید این اخلاقش را ترک می کرد.
صدای شهریار را شنید که به او گفت:«بفرمایید»
مغازه بزرگی بود که در آن لباس عروس روی مانکنهای زیبا خودنمایی می کرد. داخل شد و برق لباسهای ساتن و ابریشم و حریر او را به وجد آورد. شهریار لباسها را برانداز می کرد که خانم زیبایی جلو آمد و به او گفت: «خوش آمدین»
«ممنون»
«از این لباس خوشتون اومده؟»
«داریم نگاه می کنیم ... البته خانوم باید بپسندن»
«آه، بله» سپس به رزا نگریست، طوری که انگار تازه متوجه او شده و می خواهد بداند کسی که همراه این پسر جذاب وارد شده هم شأن او هست یا نه؟
رزا لحظه ای با نگاهی مهربان به چشمان پر از خصومت و مغرور زن نگریست و با سر سلام کرد. نگاه زن به چشمانش خیره ماند و با لبخند عجیبی باز از شهریار پرسید: «خانوم لباس عروس می خوان یا لباس شب؟ ما لباسهای شب قشنگی داریم که به لنز چشماشون می آد»
رزا با تعجب به زن نگریست و متوجه علت لبخند زن شد.
شهریار به امتداد نگاه زن نگریست که به چشمان رزا ختم می شد. عاقبت پس از این همه مدت به او نگریست. شاید او هم شک کرده بود. رزا فرصت کرد در چشمان او به دنبال گمشده ای که خودش هم نمی دانست چیست بگردد. وجودش در ورودی چشمانش سرید، ولی سرسره ای که بر آن نشسته بود در اعماق تاریکی پیش می رفت. بدون هیچ منظره ای یا هیچ چیز دیگری ... جز نیرویی که باعث می شد نفسش بند بیاید.
باید خود را بیرون می کشید. فرو رفتن بی فایده بود، ولی چطور؟ چشمانش را بست و خود را جمع و جور کرد. وقتی آن را گشود نگاهش به زن بود. در حالی که نگاه تیز و سوزاننده شهریار را حس می کرد درست مثل اینکه به سوال بی اهمیتی پاسخ می دهد گفت:«لابد منظورتون اینه که به رنگ چشمهام می آد، چون من لنز ندارم» بعد سرش را گرداند و به او پشت کرد.
شهریار لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:«لباس عروس می خواهیم»
زن بدون تأمل پرسید: «برای خرید یا کرایه؟»
رزا از آن دو دور شد و خودش را به دیدن لباسها مشغول کرد. احساس سوزشی در اعماق قلبش او را کلافه کرده بود. از اینکه زن این طور به شهریار توجه نشان می داد در حال دیوانه شدن بود. با این حال تصمیم گرفته بود آن دو را به حال خود بگذارد. شاید بیشتر به خاطر این بود که نمی خواست شهریار از این احساس مطلع شود.
شهریار متوجه کدورت خاطر او شده بود. به طرفش آمد و پرسید: «دوست داری برای عروسی لباس رو بخریم؟»
رزا نگاهش را مظلومانه به او دوخت و گفت: «من نظری ندارم» و باز رویش را برگرداند.
شهریار گفت:«پس می خریمش»
رزا دوباره نگاهش کرد و با تعجب گفت:«فقط برای یه بار پوشیدن می خوای لباس رو بخری؟!»
شهریار که جواب را از قبل آماده کرده بود پرسید:«اشکالی داره؟»
«نه، ولی ...»
«تو نظر دیگه ای داری؟»
رزا فراموش کرد که گفته بود نظری ندارد، بنابراین گفت: «خب ... آخه نیازی نیست»
شهریار با لحنی مقتدر گفت: «من می گم چی کار کنیم ... لباس رو می خریم» بعد به طرف زن فروشنده رفت و پرسید: «کدومشون برای فروش هستند؟»
رزا با عصبانیت فکر کرد شهریار به نظر او اهمیتی نداده و باز هم حرف خودش را به کرسی نشانده. با این حال نمی خواست جلوی آن زن خودش را دست کم بگیرد.
زن گفت: «از این طرف خواهش می کنم»
زن راه افتاد و شهریار منتظر ماند تا رزا جلو بیفتد. از کنار شهریار که با لبخند فاتحانه ای او را می نگریست رد شد و همان طور زیر چشمی او را نگریست. زن ایستاد و فروشنده دیگری که آنجا ایستاده بود گفت: «خودم راهنمایی شون می کنم»
دختر سرش را تکان داد و به مرتب کردن لباسها مشغول شد.
زن گفت:«این لباسهای دست اول ماست که برای فروشه ... در ضمن اگه مایل باشین ژورنالی داریم که می تونین از روی آن مدل لباستون رو انتخاب کنین و ما براتون بدوزیم»
شهریار منتظر ماند تا رزا پاسخ بدهد و چون چیزی نگفت جواب داد: «اگه این طور می شد خیلی خوب بود. ولی متأسفانه فرصت نداریم. همین هفته مراسم داریم، بنابراین لباس رو احتیاج داریم»
«خیلی خب. این لباسهای ماست. اگه آستین دار بخواهید می تونیم اونو جدا وصل کنیم. هر کدوم رو که پسندیدین بگین تا از روی مانکن دربیاریم و خانم بپوسند»
با این این حرف به رزا که بی کار ایستاده بود و حتی به لباسها نگاه هم نمی کرد چشم دوخت. شهریار متوجه لجبازی رزا شد. بدون توجه لباسی را نشان داد و گفت:«این لباس رو بیارین»
زن به سرعت به طرف لباس رفت و زیپ آن را پایین کشید و آن را به طرف رزا گرفت که با خودش در کلنجار بود. دلش نمی خواست به زور آن لباس را بپوشد. از سویی دوست نداشت پیش این زن از خود راضی کم بیاورد. بنابراین لباس را گرفت و با راهنمایی فروشنده دیگری که برق اتاقک را برایش روشن می کرد به رختکن رفت.
وقتی لباس را پوشید خودش به سختی زیپ آن را از پشت بالا کشید.
* * * تا پایان صفحه 149 * * *
فصل 12
قسمت 2
خود را در آینه نگریست. احساس عجیبی داشت. سفیدی صورتش بیشتر شده بود و چشمانش برق غریبی می زد. بی خود نبود زن با گستاخی گفته بود لنز به چشم دارد.
صدای زن را شنید که پرسید: «کمک نمی خواید؟»
«نه، لباس رو پوشیدم»
«اجازه می دین ما هم ببینیم؟»
رزا در را گشود و خود را در برابر دید آنان قرار داد. دلش می خواست بداند شهریار چه نظری دارد، ولی به روی خودش نیاورد.
زن نگاهی به سراپای او انداخت وگفت:«یه دور بچرخ»
رزا آرام چرخید. دنباله لباس که چون آبشاری پر از تور بود و به زیبایی تزیین شده بود دنبالش چرخی خورد و به او احساس ملکه ای زیبا و رویایی را داد. زن جلوتر آمد و یقه لباس را که بلندتر از حد معمول بود و به صورت نیم دایره ای با فنر مهار شده بود مرتب کرد و با تحسینی که بیشتر نثار لباس خودش می کرد تا اندام رزا گفت: «راستی که زیبا و باشکوهه، مگه نه؟»
رزا دوباره چرخی زد و برگشت تا نظر شهریار را بداند. با این حال باز هم نمی خواست مستقیم بپرسد. شهریار سعی کرد به صورت رزا نگاه نکند. با شرم به لباس در اندام ظریف و خوش ترکیب رزا خیره شد و هر قسمت آن را مورد توجه قرار داد. دست آخر دست به سینه شد و در حالی که سرش را کجکی گرفته بود گفت: «از نظر من عالیه ... بی عیب و نقصه ... انگار برای خانوم دوختنش. با این حال ایشون باید قبول کنن»
زن به رزا نگریست که شانه هایش را با حالتی بی تفاوت بالا انداخت و لبخد زد. آن گاه گفت:«پس بریم سر تور و اضافاتش ...»
رزا دوباره به رختکن رفت تا لباس را از تنش خارج کند. شهریار در همان حین تورهای مختلف را زیر و رو کرد. گفت:«فکر می کنم بهتره یه تور کوتاه بدید. تور بلند باعث مکافات می شه»
زن با چرب زبانی گفت: «شما خیلی خوش سلیقه اید. لباسی رو که انتخاب کردین قشنگ ترین و جدیدترین لباس ما بود. تازه تن مانکن کرده بودیم. در مورد تور هم حق با شماست. تور بلند موقع نشست و برخاست ممکنه کنده بشه، خیلی دست و پا گیره»
دختر فروشنده آهی کشید و با کرشمه اضافه کرد: «خوش به حال خانمتون. با این سلیقه که شما دارین حق داره نظر نده»
زن اول با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد: «البته در ظاهر خانوم خوش سلیقه ترن، چون ایشون رو انتخاب کردن»
شهریار ابروانش را درهم کشید. این زن بیش از حد وارد جزئیات شده بود. شاید اگر شخص دیگری بود از این حرف به وجد می آمد، ولی او عصبانی شد. خدا را شکر کرد که رزا این جمله را نشنیده است. دوست نداشت مردی به نظر بیاید که اجازه می دهد هر زنی از حد خود فراتر رود.
زن خیلی زود متوجه خشم او شد و حرفش را تصحیح کرد و گفت: «البته منظورم اینه که هر دوشون خوش سلیقه هستن، خیلی هم به هم می آن» و با نگاه از دخترک کمک خواست.
او هم تصدیق کرد و گفت: «ماشاءالله خانوم خیلی زیبا هستن. مثل حوری می مون. با این لباس مثل پری دریایی شدن که از دریا بیرون آمدن»
شهریار لحظه ای رزا را تجسم کرد. به راستی همین بود. چشمانی به رنگ ابی تیره، پوستی شفاف و بلورین به رنگ مهتاب، اندامی ظریف. اگر وقتی لباس را به تن کرده بود به صورتش هم می نگریست به طور حتم در ذهنش همین را می گفت. نمی خواست به این چیزها فکر کند. به این دختر قول داده بود که با او ازدواج خواهد کرد بدوه هیچ درخواستی و هیچ تلاشی برای رسیدن به او. فقط برای نگه داشتن ارثیه فامیلی و نه بیشتر ... باید به عهدش وفادار می ماند. ازدواج چیزی نبود که در سرتاسر عمرش به آن اندیشیده باشد. این دختر فقط کلیدی بود که با آن در باغ آرزوهایش گشوده می شد و باید در همین حد می ماند.
وقتی رزا با لباس خودش از اتاقک بیرون آمد و چشمش به شهریار افتاد از حالت او تعجب کرد. نگاهش بیش از پیش گریزان بود و سرخی غریبی گونه اش را پوشانده بود. شهریار به سرعت تور و شنل را انتخاب کرد و از زن صورتحساب خواست. پول آن را پرداخت و منتظر ایستاد تا آن را بسته بندی کنند. در این فاصله رزا در رفتار زن دقیق شد و دید چطور رفتارش تغییر کرده و با احترام بیشتری صحبت می کند.
زن گفت:«کمی معطل می شین»
شهریار گفت: «پس ما برای خرید باقی چیزها می ریم و دوباره برمی گردیم و بسته ها رو ازتون می گیریم. اشکالی که نداره؟»
«نه. در این فاصله ما هم کارمون رو با دقت بیشتری انجام می دیم. این طوری لباس هم کمتر چروک می شه. در ضمن طبقه بالای مغازه ما به آینه و شمعدان و لوازم سفره عقد اختصاص داره. اگر هنوز اونها رو تهیه نکردین از طبقه بالا هم دیدن کنین»
شهریار و زن هر دو به رزا نگریستند.این بار نگاه زن بسیار متفاوت بود و خواهشی در آن نهفته بود. رزا موافقت کرد و به اتفاق از پله ها بالا رفتند. طولی نکشید که آنها را هم انتخاب ردند و فاکتور آنها را هم گرفتند.
وقتی از آنجا بیرون آمدند دنبال فروشگاه لوازم آرایش گشتند و یکی پس از دیگری لوازمشان را تهیه کردند.
رزا به سرعت احساس خستگی کرد. پاهایش که عادت به راه رفتن زیاد نداشت خسته شده بود و ساقهایش تیر می کشید. با این حال سعی می کرد خود را به شهریار برساند که با قدمهای بلند گام برمی داشت. شهریار نگاهی به او انداخت و چهره اش را درهم کشید. رزا بی اختیار در افکارش به جستجوی علت آن پرداخت. چند حدس و گمان را ارزیابی کرد و در محضر دادگاه ذهنش آنها را رد نمود. باز نگاه تند شهریار را به روی خودش احساس کرد و این بار به دنبال آن شنید که بدون توجه به خستگی او با لحنی شماتت آمیز گفت: «کمی تندتر راه بیا. چرا این قدر یواش می آی. فکر می کنی داری لب ساحل قدم می زنی؟»
رزا با ناراحتی در خود فرو رفت. به شدت رنجید. لحن آزاردهنده شهریار بیشتر از درد پاهایش عذاب آور بود با این حال با درد نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. بی گمان این جوان هرگز با دختر جوانی همراه نشده بود، وگرنه این طور بی ملاحظه حرف نمی زد. شاید هم زیاد نازک نارنجی بود. بغضش را فرو داد و سعی کرد بیش از پیش به سرعتش بیفزاید. با این حال اندیشید چرا باید به جای قدم زدن مثل اسب یورتمه بروند؟ هیچ وقت دلش نمی خواست این طور راه برود و در واقع آن را متناسب با شأن یک خانم نمی دانست. با این حال حوصله جواب دادن نداشت. نمی خواست نق بزند و چون بچه ای بی حوصله شکایت کند. هرچند اینها هم مهم نبود. آنچه اهمیت داشت دردی بود که از تحقیر شدنش عایدش شده بود. اینکه شهریار این قدر ملاحظه اش را نمی کند و تا این حد به احساسات او بی توجه است که حتی متوجه حالت درهم و خستگی اش نیست. دلش می خواست او هم تلافی کند، اما باز هم منصرف شد و ذهنش را متوجه پرسشی کرد که شهریار پرسید: «توی فهرست چیز دیگه هم مونده؟»
رزا می دانست بعضی چیزها هنوز مانده. دلش می خواست دروغ بگوید و زودتر به خانه برگردد. تمام اشتیاقش برای دیدن این همه مغازه رنگ و وارنگ از بین رفته بود و جایش را به خستگی بی اندازه ای داده بود. می خواست استراحت کند. پاهایش دیگر در فرمان وی نبودند و می ترسید هر لحظه سکندری خورده نقش زمین شود. با این حال مقاومت کرد و نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: »چادر سپید و ...»
شهریار کلامش را قطع کرد و با اشاره به پارچه فروشی گفت: «گمون کنم همین جا بشه تهیه اش کرد»
رزا باز هم چیزی نگفت و مطیعانه وارد مغازه شد.
* * * تا پایان صفحه 153 * * *
فصل 12
قسمت 3
دیگر حتی دلش نمی خواست نگاهش به او بیفتد. با دلخوری به اقبال بد خود لعنت فرستاد که به جای این جوان عنق و از دماغ افتاده، جوانی بذله گو و خوش مشرب او را همراهی نمی کند. کسی که نازش را بخرد و باهر اشاره اش غش کند.
تا آنجا که امکان داشت با سرعت پارچه ای انتخاب کرد. بعد نگاهش را چرخاند و صندلی کوچک زهوار در رفته ای نظرش را جلب کرد. روی آن نشست. فرصت کرد در فاصله ای که مغازه دار و شهریار در مورد محاسبه قیمت و باقی چیزها صحبت می کنند به پاهای خسته اش استراحت دهد. بدون توجه پاهایش را از داخل کفش بیرون کشید و به وارسی آنها پرداخت. تاولهای آبدار از هر گوشه انگشتان متورمش سر بیرون آورده بودند. دلش می خواست تا وقتی درد آنها فروش کند همان جا بنشیند، ولی وقتی فروشنده فاکتور را به شهریار داد با اکراه از جا برخاست و راه افتاد. وقتی قدم برداشت درد با شدت بیشتری به پاهایش هجوم آورد و همین باعث شد چهره اش درهم برود.
شهریار در را برایش گشود و منتظر خروج او شد. رزا با سر از فروشنده تشکر کرد و همان طور که به سختی، چون شخص کتک خورده ای حرکت می کرد، بدون اینکه به او نگاه کند از آنجا خارج شد، اما نگاه شهریار را روی خود احساس کرد و بعد ا آنکه خودش را راضی کرد که نگاهش کند در چشمهایش شیطنتی گریزان دید که برایش عجیب می نمود.
«چیزی رو از قلم ننداختیم؟»
این جمله را طوری عنوان کرد که هر آدم دیگری هم که به جای رزا بود این تصور در ذهنش رسوخ می یافت که او قصد داشته چیز دیگری بگوید، ولی به سرعت نظرش را عوض کرده است.
رزا لحظه ای تأمل نمود و بعد گفت: «گمون کنم فقط وسایل تنیس رو فراموش کردیم»
«آها ... درسته. خب، حالا کجا اونو گیر بیاریم؟»
شهریار نگاهش را به اطراف گرداند و کمی دورتر چشمش به فروشگاه لوازم ورزشی افتاد. کمی فکر کرد وگفت: »نمی دونم کار درستی هست یا نه؟»
«چی؟»
«اینکه وسایل رو ببریم توی ماشین و تو همون جا بشینی ... من برگردم و آینه و شمعدان وباقی لوازم رو بیارم ... در ضمن وسایل تنیس رو هم بخرم»
رزا بی رودربایستی گفت: «فکر بدی هم نیست، چون من حسابی خسته شدم. آخه به عمرم این قدر راه نرفته بودم» و در دل خدا را شکر کرد. حالا از نظر او صندلی اتومبیل بهترین جای دنیا بود.
شهریار گفت: «بسیار خب، پس لوازم رو ببریم»
سر راه به فروشگاه لباس عروس رفتند. شهریار از زن که حلا پشت پیشخوان نشسته بود پرسید: «بسته ها آماده هستند؟»
زن از جا برخاست و با احترام گفت:«بله»
«پس ما اینها رو می بریم و دوباره برمی گردیم»
زن نزدیک تر آمد و گفت:«اجازه بدید کمکتون کنیم» و منتظر جواب شهریار نشد. خیلی زود یکی از همکارانش را صدا زد.
در این فاصله رزا به دختری می نگریست که همراه پسر جوانی که دستش را گرفته بود لباسها را نگاه می کرد. چقدر شاد بود. از این لباس به آن لباس پر می کشید و پسر را با خود به پرواز در می آورد. رویش را برگرداند و شهریار را دید که همانند او به آن دو می نگرد.
رزا با تعجب با خود اندیشید که چند لحظه پیش افکارش در مورد بی توجهی او به خستگی اش درست نبوده، اما چرا با اینکه متوجه بود آن طور رفتار کرد؟ به طور حتم تعمدی در آزردن او داشت. به خاطر آورد که چطور هر وقت به چیزی دقت می کند می بیند شهریار هم آن را مورد توجه قرار داده است. آیا این تصادفی بود یا شهریار زیرکانه رفتار او را زیر نظر داشت؟ باید این بار بیشتر دقت می کرد و جواب سوالش را در می یافت.
خانمها آمدند و در بردن لوازمی که در دست آنها بود هم کمک کردند. آنها را در اتومبیل گذاشتند و خداحافظی کردند. شهریار تشکر کرد و در صندوق عقب را گشود و لوازم را یکی یکی داخل آن جاسازی کرد. چند تایی را هم روی صندلی پشت گذاشتند.
وقتی کارشان تمام شد شهریار گفت: «خب، من می رم»
همان موقع چشمش به مغازه اغذیه فروشی افتاد. با تردید پرسید: «شاید بهتر باشه یه چیزی برای خوردن بگیرم. چی می خوری؟»
«چیزی میل ندارم، ممنون»
«بسیار خب، خودم تصمیم می گیرم. فکر کنم بهتره برای شام همه غذا بگیریم. از اونجایی که من به غذاهای اینجا آشنایی ندارم می تونی راهنمایی ام کنی؟»
رزا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «راستش ما تا حالا از بیرون غذا نگرفتیم که بدونم»
شهریار همان طور نگاهش به شیشه ورودی مغازه بود که صورت غذاها روی آن نوشته شده بود. با صدای بلند خواند: «سوسیس بندری، کوکتل، انواع ساندویچ، سالادها، پیتزا ... همین خوبه. پیتزا می گیریم. تا من برگردم حاضر می شه»
رزا چیزی نگفت و در عواض سوار شد. می خواست بی اعتنا باشد. در تمام آن لحظه ها تلاش کرده بود، ولی خیلی راحت نبود. در حالی که به اندام شهریار نگاه می کرد که دور می شد فکر کرد چه باید می کرد؟ سعی کرد رفتار خودش و شهریار را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. شهریار چقدر بی روح بود وقتی لباس عروس را تن کرده بود. حتی به صورتش هم نگاه نکرده بود. با تنفر به خودش گفت: من براش مهم نیستم، حتی به اندازه سر سوزن!
قلبش فشرده شد. دعا کرد: پدر ... مادر. دعا کنین من با عشق ازدواج کنم. مثل شما که عاشق هم بودین. شما به خدای بزرگ نزدیکید. اون صدای شما رو بیشتر و بهتر می شنوه. ازش بخواهید به من کمک کنه تا درست رو از نادرست تشخیص بدم. ازتون خواهش می کنم منو در این لحظه ها تنها نگذارید. به من کمک کنید. خدا ... خدای بزرگ، آخه چرا من نباید اون ها رو در این لحظه های سخت پشت سرم داشته باشم؟ چرا نباید بتونم از اونها کمک بگیرم؟ چرا من نباید مثل بقیه باشم؟
نگاهش به ماشین جلویی بود که به حرکت درآمده بود و حالا او را از ادامه دعایش بازداشت. افکارش از ذهنش پرید و لحظه ای بعد شهریار هم سر رسید. شهریار پشت فرمان جا گرفت. خریدهایش را در صندلی پشتی گذاشت و بدون توجه به اینکه او مدتی منتظر مانده و بدون اینکه حتی یک عذرخواهی خشک و خالی کند کمربندش را بست. ماشین را روشن کرد و آن را از پارک بیرون آورد. همان طور که حرکت می کرد گفت:«از مغازه داری که پیتزاها رو از اونگرفتم پرسیدم چطوری باید برگردیم تا به شلوغی نخوریم»
رزا حرفی نزد. فقط با نگاهی بی تفاوت به مغازه هایی نگریست که به نظر می آمد هر چه لامپ داشتند روشن کرده بودند.
شهریار گفت: «می تونم یه چیزی ازت بخوام و خواهش کنم علتش رو نپرسی؟»
رزا با تعجب به شهریار خیره شد که به ماشین جلویی نگاه می کرد. هر چه سعی کرد نتوانست حدس بزند او چه می خواهد بگوید. با این حال اندیشید لابد این مطلبی که اکنون خواهد شنید چیزی است که در تمام این مدت در ذهن شهریار یکه تازی می کرده. عاقبت خودش را راضی کرده بود که آن را بگوید.
«تا چی باشه»
ماشین جلویی راه افتاد. شهریار هم حرکت کرد. باز سکوت برقرار شده بود و رزا منتظر ماند تا او سخنش را به زبان بیاورد، ولی گویا هیچ عجله ای نداشت.
حالا پشت چراغ قرمز متوقف شده بودند. پلیس در حال نظم دادن به شلوغی خیابان بود و حسابی کلافه به نظر می رسید. رزا نگاه پرسشگرش را به شهریار دوخت و همین زبان او را باز کرد.
«می خوام ازتون خواهش کنم از امشب به بعد، چیزی رو بدون اجازه من نخورید»
رزا آنقدر تعجب کرد که بدون توجه گفت: «برای خوردن هم باید ازتون اجازه بگیرم؟»
«نه، منظورم این نیست ... می خوام بگم اجازه بدین از سالم بودن چیزی که می خواهید بخورید مطمئن بشم»
«آخه چرا؟! درسته که هوا گرمه، ولی ...»
«گفتم ازم نپرس چرا. فقط تا من نگفتم نخور، حتی یک لقمه ... از هیچ کس ... یعنی به کسی اعتماد نکن»
با اقتدار و نیم نگاهی پرنفوذ اضافه کرد: «از حالا من بهت می گم چی کار کنی»
با این حرف خون را در رگهای رزا خشک کرد.
* * * پایان فصل 12 * * *
* * * تا پایان صفحه 158 * * *
فصل 13
قسمت 1
رزا زیر نگاه های پیمان از پله های سرسرا گذشت و وارد اتاقش شد. سر و صدای شهین و عزیز و مباشر را می شنید که در حالی که بلند بلند حرف می زدند خریدهایشان را به اتاق سالارخان می بردند تا به او نشان دهند.
در اتاق را بست و بدون عجله لباسهایش را بیرون آورد. روی تخت نشست و فکر کرد چرا رعنا به استقبالش نیامد. بعد به این نتیجه رسید که لابد در حال آماده کردن غذاست. به خاطر آورد که شهریار گفته بود: زیاد معطل نکن. پیتزاها به اندازه کافی سرد شده.
کمی پاهایش را ماساژ داد و برخاست. لباس مناسبی پوشید و از اتاق خارج شد. وقتی دست و صورتش را شست با تردید به طرف میز آمد و نشست.
خریدها را روی میز گذاشته بودند. لیوان را برداشت و با دقت به تراش آن خیره شد. قدیمی و زیبا بود و کوچک ترین لکه ای روی آن هویدا نبود. تصویر زن و مردی روی آن نقش بسته بود. زنی جامی در دست داشت که به طرف مرد گرفته بود و انگار می خواست آن را به او بدهد. در دلش خطاب به مرد گفت: بیچاره، این زنی که من می بینم هیچ وقت اونو بهت نیم ده. تا ابد باید همین طور منتظر باشی.
نگاهش را از آن برگرفت. همان موقع چشمش به پیمان و پیروز افتاد. لیوان را پایین گذاشت و روی صندلی جا به جا شد.
پیروز گفت: «سلام»
صدایی از پیمان شنیده نشد. فقط نشست و نگاهش را به او دوخت. رزا سرخ شد. با قاشق و چنگالش بازی کرد. برای اولین بار دعا کرد شهریار سر برسد و او را از زیر نگاه های او نجات دهد.
پیمان همین طور رزا را می نگریست و خیال نداشت دست از سر او بردارد. از اینکه رزا را در مخمصه قرار می داد احساس رضایت می کرد. انگار دلش خنک می شد. پیروز با آرنج به پهلوی او کوبید و چیزی گفت که رزا نفهمید. هر چه بود پیمان توجهی نکرد.
عاقبت شهریار از اتاق سالار خان بیرون آمد و نجاتش داد. پیتزاها را با بقیه لوازم به آنجا برده بودند که با خودش آورد.
سر و کله رعنا هم پیدا شد. با سر به او سلام کرد.
رزا فرصت نکرد پاسخش را بدهد، چون شهریار گفت: «غذای پدربزرگ تموم شده، می تونین ببرین»
رزا فهمید چون دیر آمده بودند سالارخان شامش را در اتاقش به تنهایی خورده است.
رعنا گفت:«اطاعت می شه» و به طرف اتاق او جهتش را عوض کرد. شهریار سر میز نشست و پیتزاها را جلوی روی آنان گذاشت و به پیروز گفت: «در چه حالی؟»
«خوبم»
«داری عادت می کنی دوباره فارسی صحبت کنی، مگه نه؟»
«بله»
«خوبه. تعریف کن»
«از چی؟»
«از کارهات ... همسرت ... راستی آخرین بار کی آقا یعقوب رو دیدی؟»
پیروز لقمه ای را که به دهان گذاشته بود فرو داد و گفت: «یعقوب؟! ها ... ژاکوب ... اونو دیدم ... یک ماه قبل ... فقط یه کم پیر و بی حوصله ... می فهمی که چی گفتم»
«آره. بگو ... باز هم تعریف کن»
«اونو دید وقت نمایش کارها ... اون اومد و منو تشویق کرد. همیشه ژاک از شما خبر داشت. مگه نه؟»
«آره ما مرتب با هم در تماس هستیم. می دونی که برام پول حواله می کرد»
«بله درست تر هست یا آره؟»
شهریار برای لحظه ای گیج شد، بعد حواسش را جمع کرد و متوجه منظور او شد.
«از هر دو کلمه می تونی استفاده کنی. بله رسمی تره ... محترمانه تره»
«آها ...»
پیروز نگاهش را به پیمان دوخت که بدون کلامی در حال خوردن غذایش بود. گویا دوست نداشت در این گفتگو شرکت کند، بعد به رزا نگاه کرد. رزا ناخودآگاه لبخند زد و او هم با نگاه محبت آمیزی پاسخش را داد. لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید و آن را زمین گذاشت و بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد گفت:«آرانچاتا نبود؟»
شهریار گفت: «نمی دونم ... نمی دونم اینجا هست یا نه»
رزا برای نخستین بار در گفتگو شرکت کرد و در حالی که به پیروز نگاه می کرد پرسید: «آرانچاتا چیه؟ توضیح بدید شاید بتونم کمکتون کنم»
چند لحظه کسی حرفی نزد. رزا فکر کرد شاید نباید می پرسید، ولی بعد پیروز گفت: «اون ... اون ... نمی دونم چطوری می شه گفت ...»
شهریار به جای او گفت: «فکر می کنم من بتونم توضیح بدم. آرانچاتا آب میوه ای به اسم لارنچا ... یا یه همچین چیزیه که با شکر و یخ می خورنش»
* * * تا پایان صفحه 161 * * *
فصل 13
قسمت 2
«چه رنگیه؟»
«نارنجی»
«ترشه یا شیرینه؟»
«هر دو نوعش هست»
«خب بگین چه شکلیه، چه اندازه ایه؟»
«اندازه سیب و ...»
«هوم، ما اینجا پرتقال و نارنج داریم که ...»
«درسته، همون آب پرتقال می شه ارانچاتا»
«بله. اگه همین باشه ممکن است داشته باشیم» بعد به رعنا که داشت از اتاق سالارخان خارج می شد گفت: «رعنا جون، یه لطفی می کنی؟»
رعنا ایستاد و گفت: «بله، چه کار باید انجام بدم؟»
«ببین، اگه پرتقال داریم یه پارچ شربت درست کن. ببخش که بهت زحمت می دم»
«این چه حرفیه. امر دیگه ای نیست؟»
«ممنونم، فقط توش یخ هم بریز»
«باشه»
پیروز اضافه کرد: «فینو فینو»
شهریار گفت: «می گه ریز ریز ... منظورش یخه ... تا می شه یخ رو خرد کنین»
«چشم»
رعنا به سرعت رفت، وقتی برگشت که بیشتر غذایشان را خورده بودند. رزا هم سیر شده بود. فقط دو برش کافی بود که معده کوچک او را پر کند با این حال کندتر غذا می خورد و خودش را مشغول می کرد تا ببیند این ارانچاتا همان آب پرتقال است یا نه. در دل دعا کرد اشتباه نکرده باشد.
رعنا پارچ بلورین که یخهای خرد شده درون آن بالا و پایین می رفتن را روی میز گذاشت و پرسید: «باز هم امری هست؟»
شهریار گفت: «نه، ممنون»
«فقط شکوه خانم گفتن ازتون بپرسم شامی که براتون پختیم رو چی کار کنیم؟»
«خودتون غذا خوردین؟»
«نه هنوز»
«آخه ما غذا داریم»
«شما قرار بود همین غذا رو بخورید؟»
«نه ما حاضری می خوریم»
شهریار با تعجب نگاهش کرد و پرسید: «حاضری؟»
«منظورم اینه که همین طوری یه چیزی می خوریم»
«آهان ... خب پس به جای حاضری غذایی که برای ما تهیه کردین رو بخورین»
شهریار به پیروز نگاه کرد که کمی از محتویات پارچی را که رعنا آورده بود در لیوان ریخته و می خواست سر بکشد. وقتی نوشید همه منتظر بودند نظرش را بشنوند.
«عالیه ... اکو ... آرانچاتا»
رزا فهمید حدسش درست بوده. با خوشحالی روی صندلی جا به جا شد و لیوانش را جلو برد تا پیروز برای او هم بریزد، چون داشت لیوان همه را پر می کرد.
شهریار به رعنا گفت: «ممنون از بابت آرانچاتا»
«خواهش می کنم»
رعنا همان طور که آنجا را ترک می کرد با خود تکرار کرد: «آرانچاتا ... آرانچاتا ...» و رفت تا برای همه توضیح بدهد که آنها به چیزی که درست کرده بودند آرانچاتا می گویند!»
وقتی لیوان رزا پر شد آن را نوشید و از خنکی آن لذت برد. به خودش آفرین گفت که درست حدس زده و به خاطر همین احساس غرور کرد.
پیروز دوباره سر حرف را باز کرد و گفت: «زنم، اسمش فرانچسکا است»
شهریار گفت: «اسم قشنگی داره»
پیروز با غرور گوشزد کرد: «اما خودش خیلی قشنگ تر از اسمش هست ... بسیار زیبا و خوب ... مهربان ...» و با آهی که نشانگر غم فراق بود اضافه کرد: «اون همه من هست»
شهریار گفت: «معلومه خیلی دوستش داری؟»
«اون بهترین هست» و این بار به جای خوردن غذایش با آن ور رفت. لحظه ای ساکت شد و بعد مانند کسی که در نبود عزیزش خاطراتش را زنده می کند گفت: «اولین بار توی نمایشگاه اونو دید ... با دوستی قرار داشت و منتظر بود»
شهریار گیج شد. پرسید:«تو با دوستت قرار داشتی یا اون؟»
«من قرار داشت. اون داشت به تابلوها نگاه می کرد ... من نگاه کرده بود و کارم تمام شده بود و منتظر بود»
«آها ... خب تو باید در مورد خودت بگی قرار داشتم، رفته بودم، نگاه کردم. این طوری من گیج می شم»
«باشه، سعی کردم»
«نه، باید بگی سعی می کنم. حالا تعریف کن»
در همان موقع پیمان نگاه شماتت باری به شهریار انداخت. انگار با نگاهش می گفت: کار بی حاصلی انجام می دی.
شهریار منظور او را دریافت، ولی برایش مهم نبود. هرچند حق را به او می داد چون به هر حال این قدرها مهم نبود که یک آدم برای چند روز ماندن در جایی، ولو آنکه کشور مادری اش باشد به آن زبان حرف بزند.
پیروز ادامه داد: «آه بله من او را دیدم که به تابلویی خیره شده بود. من زود متوجه شدم که نزدیک بود مهم ترین قش در آنجا را از دست بدهم. آن نقش ... آن دختر بود که بعد از آن همیشه آن را می دیدم. توتی ...» و دستانش را به اطراف گشود و ساکت شد و در خودش فرو رفت. انگار دیگر خیال نداشت ادامه بدهد.
شهریار حسابی کنجکاوی شده بود و می خواست ادامه ماجرا را بداند. هرچند مطمئن نبود گفتن ادامه آن جریان در حضور رزا کار درستی هست یا نه. با این احوال تصمیم گرفت حضور او را نادیده بگیرد. پرسید: «بعد از دیدنش چی کار کردی؟»
پیروز ظرف غذایش را عقب زد و گفت: «کاری کردم؟ نه. من فقط نگاه کردم. وقتی به دوستش که می آمد لبخند زد، وقتی دستش را گرفت، وقتی ... نه، نه، من هیچ کاری نکردم، یعنی نشد ...»
رزا لبخند زد. با خودش فکر کرد عشق یعنی این ... و در دل پیروز را ستود.
پیروز ادامه داد: »من دنبالشان رفتم»
«مگه قرار نداشتی؟»
«بله، ولی اولین بار ... خوشحال شدم که نیومد»
«گویا اگه می آمد هم فرقی به حال تو نمی کرد ... تو که خیال نداشتی اون دختر رو از دست بدی؟»
پیروز با سر تصدیق کرد. رزا متوجه شد حالا موضوع برای پیمان هم جالب شده، چون نگاهش را به او دوخته بود.
شهریار باز پرسید: «چرا جلوتر نرفتی؟»
«نتونستم. سخت بود ... یهو بری چی بگی؟ توی خودم گم شده بودم و توی اون ... الان فکر می کنی ما که ولی این عین واقعی هست.»
* * * تا پایان صفحه 165 * * *
فصل 13
قسمت 3
«نه، چرا چرند باشه ... قابل درکه» و خاطرنشان کرد: «باید خیلی زیبا باشه»
پیروز با نگاهی محو گفت: «خیلی ... خیلی ...»
رزا دلش می خواست بنشیند و به باقی حرفهای او گوش کند شاید چیزی دستگیرش شود، ولی باید میز را ترک می کرد. هیچ بهانه ای برای ماندن نداشت. برخاست با انگیزه ای ناگهانی رو به شهریار گفت:«ممنون از شام خوشمزه ای که گرفتین»
شهریار به احترام او از جا برخاست و به جای هر جوابی نیم تعظیمی کرد که در واقع فقط سرش با این کار تکان خورد. رزا در همان حال نگاه پرنفوذ و دلخور پیمان را احساس کرد. بی آنکه جرأت نگاه کردن به او را داشته باشد خطاب به همه شب بخیر گفت و بدون درنگ راه افتاد. خسته بود و حسابی خوابش می آمد. به علاوه روز پرهیجانی را پشت سر گذاشته بود. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند. با این تفاصیل راهی اتاقش شد و روی تخت افتاد و پیش از اینکه فرصت کند به اتفاقات آن روز فکر کند عضلاتش شل شدند و پرده های محو و مه گونه خواب به آرامی فرو افتادند و پایان ماجراهای آن روز را نوید دادند، اما در پس پرده باز هم خبرهایی بود.
احساس کرد مه غلیظی همه جا را پوشانده. شاعای از نور زرد رنگ از لابه لای مه تابیدن گرفت. به اطرافش نگاه کرد. سعی کرد تشخیص بدهد آنجا کجاست و چه وقت از روز است، ولی نتوانست. کمی جلوتر رفت. می خواست فریاد بکشد شاید کسی صدایش را بشنود، ولی صدایش در نمی آمد. باز هم از روی قلوه سنگهای جلوی پایش گذشت. لابد آنجا نزدیک دریا بود که چنین قلوه سنگهایی داشت، به خصوص که شسته شده و سپید و صیقلی بودند. کاش لباس سپید به تن نکرده بود، چون باعث می شد در آن مه کسی نتواند او را تشخیص بدهد. نمی دانست آن راه به کجا می انجامد. باید می ایستاد. شاید کسی به دنبالش می آمد. زیر پایش را نگاه کرد. ناگهان زیر پایش پرتگاهی خوفناک دید. از ترس نفسش بند آمد و عرق تمام تنش را پوشاند. اگر گام دیگری به جلو برداشته بود به طور حتم سقوط می کرد. یک دستش را به سمت قلبش برد و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. خدا را شکر کرد. صدای عجیبی شنید. وقتی دقت کرد بالا آمدن سریع آب را در پرتگاه دید. ناگهان صداهای دیگری هم به صدای جریان آب اضافه شد. مه کم کم از بین می رفت. او آدمهای زیادی را دید که همراه این سیل در حال غرق شدن هستند. دستپاچه شد. باید کاری می کرد. نگاه وحشت زده آدمهای داخل آب را می دید، ولی نمی توانست کمکی بکند. نه ریسمانی داشت و نه تکه چوبی در آن حوالی دیده می شد. کم کم بعضی از این آدمها به نظرش اشنا آمدند. پدرش را دید و زنی که کنارش بود. رویش را به طرف او کرد و با اندوه به او خیره شد.
- آه مادر
این صدا ناخودآگاه از گلویش خارج شد. دستانش را با ناامیدی به طرفشان گرفت و جیغ کشید تا شاید کسی بتواند کمکش کند. با اندوه خدا را صدا کرد. چه کسی بهتر از او می توانست کمکش باشد؟ ناگهان هوا تغییر کرد. از آسمان صدایی روحانی برخاست که تنش را لرزاند. می دانست خدا پاسخش را داده است. با بغض کمک خواست.
- خدایا، کمک کن نجاتشون بدم.
صدایی از ملکوت پاسخ داد: باشه، ولی فقط یک نفر ... تصمیم بگیر کدام را. هر کدام را که خواستی دستت را پیش ببر ... فقط یک نفر ... یک نفر ... یک نفر ...
آخرین کلمه ها پژواک یافت. رزا با دلهره اندیشید: چه انتخاب سختی ...
می ترسید وقت از دست برود. باید زود تصمیم می گرفت. به مادرش نگاه کرد. کنار او شکوه و شهین را دید که صدای می کردند و هر کدام سعی داشتند از سر و کول دیگری بالا روند تا خود را نجات دهند. صدای رعنا را هم شنید. او هم داخل موجی بود و به زحمت سرش را بیرون نگه داشته بود. صدایش کرد ... بعد بقیه را دید. مش کریم، پدربزرگش و ... می دانست بقیه هم هستند. در واقع همه کسانی که می شناخت آنجا بودند، حتی پیمان و شهریار.
با خود گفت: لعنت به من. حالا کدومشون رو نجات بدم؟
در عذاب بود. صدا از ملکوت در گوشش پژواک یافت.
فقط یکی ... فقط یکی ...
نگاهش از یکی به دیگری رفت. همه خواهان نجات بودند و صورتشان غرق در اندوه و التماس. ناگهان تصمیم گرفت. دست برد به سوی چهره ای که او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی بر خلاف انتظارش به راحتی او را بیرون کشید با کمال تعجب دید آن شخص شهریار است!
به سرعت یک چشم بر هم زدن امواج خروشان آب محو شد و آدمها را با خود برد. اشک در چشمهایش پر شد. می خواست جیغ بکشد که از خواب پرید.
نفس زنان در جایش نشست و هق هقش را فرو خورد. با اینکه فهمیده بود خواب دیده، ولی باز هم در ترس ناشی از آن می لرزید. این دیگر چه خواب عجیب و وحشتناکی بود. کمی بعد خدا را شکر کرد که فقط خواب بوده است.
خودش را آرام کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. لیوان آب کنار تختش را سر کشید. هنوز در فکر خواب عجیبش بود! هر چه به ذهنش فشار می آورد نمی توانست بفهمد چرا چنین کاری کرده بود. نمی فهمید چرا بین آن همه، شهریار را بیرون کشیده بود! باز اگر پیمان بود یک چیزی، ولی شهریار ...
با خودش دعوا کرد. مدام به خودش گفت اشتباه کردم. باید مادرم را بیرون می کشیدم ... یا پدرم را ... یا هر کسی را جز شهریار ...چطور این کار را کردم؟ مگر نه اینکه شهریار زندگی اش را خراب میکرد و او را به زور از رویاهایش دور می نمود ... آخر چرا او!
به خود تلقین کرد که فقط خواب دیده و نتوانسته درست تصمیم بگیرد، اما این خواب چه معنایی داشت؟ با خود گفت شاید به خاطر اتفاق امروز بود که چنین خوابی دیده ام، ولی این دلیل نمی شد که باز هم خودش را تنبیه نکند. سالها آرزو داشت مادری داشته باشد و حالا این فرصت را ولو در خواب، به او داده بودند آن را از دست داده بود. چطور چنین کاری کرده بود.
مدتی با این افکار دست به گریبان بود. سعی کرد افکاری که چون آبشار در ذهنش فرود می آمدند را پراکنده کند. ولی زیاد موفق نبود. رویاهایش چنان واقعی و تأثیرگذار بود که به زحمت توانست باور کند که واقعیت نداشته و خود را از دام تأثرات آن برهاند.
هنوز به افکارش پایان نداده بود که متوجه برخورد چیزی به پنجره شد. لابد باز هم پیمان بود. به زحمت از جا برخاست و با دستش صورتش را پاک کرد. نوری که از لای پرده پنجره به بیرون می تابید رنگ عجیبی به صورتش داده بود و اذیتش می کرد. آرام به طرف پنجره رفت و آن را گشود. حدسش درست بود. پیمان را دید.
«چرا پنجره رو باز نمی کنی؟ می دونی چند بار شیشه رو نشونه رفتم. فکر کنم همه از خواب بیدار شدن»
رزا تا آنجا که می توانست به پایین خم شد تا بتواند آهسته تر صحبت کند و در ضمن او هم صدایش را بشنود.
«خواب بودم، متوجه نشدم، معذرت می خوام ... حالا چی شده؟»
«بیا پایین کارت دارم»
«آخه چه کار دارین؟ این وقت شب!»
پیمان با بی حوصلگی گفت:«بیا تا بهت بگم»
رزا کلافه پنجره را بست. با خود فکر کرد بهتر است برود و حرفهای پیمان را بشنود. می خواست تکلیف خودش با دلش هم معلوم بشود. می خواست ...
* * * پایان فصل 13 * * *
* * * تا پایان صفحه 169 * * *
فصل 14
قسمت 1
رزا در تختخوابش غلتی زد و از رعنا پرسید: «ساعت چنده؟»
رعناکه بالای سرش ایستاده بود گفت: «هفت و نیم. زودتر بلند شو دختر ... سالارخان هم سر سفره نشسته و منتظره»
«ولم کن بذار بخوابم. خیلی خوابم می آد»
رعنا در حالی که روی او خم می شد دستش را روی سر رزا گذاشت و گفت: «بذار ببینم شاید تب داری؟ چشمات خیلی سرخ شده»
بعد با تشویش گفت: «دمای بدنت کمی بالاست. گمون کنم داری مریض می ی. گلوت هم درد می کنه؟ الهی بمیرم. چته دختر؟»
رزا با بی حوصلگی گفت: «چیزیم نیست. فقط نمی خوام بیام پایین. نمی خوام ...» بعد حرفش را عوض کرد و گفت: «برو بگو غذاشونو بخورن. بگو من مریضم و می خوام استراحت کنم ... همشون برن درک»
رعنا لحظه ای با چشمان شوخش به او نگریست و با خنده گفت: «نه تو رو خدا ... جون من خودتو اذیت نکنی ... نه بابا ... یه وقت نگی خدا نکنه، دور از جون یا از این حرفا ... رعنا مرد که مرد»
رزا با تعجب نگاهش کرد. حواسش نبود، عذرخواهانه خواست حرفی بزند که رعنا ادامه داد: «چیه توی فکری؟! داری فهرست مهمونای مجلس ترحیم رو تنظیم می کنی؟ خودتو خسته نکن کسی ...»
رزا دستش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت: «این چه حرفیه؟ می بینی که هوش و حواس درست و حسابی واسم نمونده»
«راستی حالت خوش نیست یا داری مسخره بازی در می آری؟ به من راستش رو بگو»
«خسته ام، خوابم می آد. به استراحت نیاز دارم. در ضمن می خوام سر به تنشون نباشه. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم»
رعنا با شیطنت گفت: «هیچ کدومشون رو؟»
رزا ملحفه را روی سرش کشید و گفت: «هیچ کدومشون»
«حتی پیمان رو؟»
رزا لحظه ای مکث کرد و سرش را از زیر ملحفه بیرون آورد و به لبخند شیطنت آمیز رعنا خیره شد و به نگاهش که می گفت از یک چیزهایی خبر دارد، با خجالت پرسید: «منظورت چیه؟»
رعنا همان طور نگاهش کرد. کمی بعد گفت: «منظور خاصی ندارم، همین طوری»
«حقیقتو بگو. چی می خوای بگی؟»
بلند شد و نشست. با دقت به چهره رعنا خیره شد و منتظر پاسخ او ماند. رعنا هم مانند کسی که درست نمی داند بازگو کردن مطلبی صحیح است یا نه، با تأنی پاسخ داد: «دیشب که پیمان اومده بود دم پنجره دیدمش ...»
درجه گرمای بدن رزا به طور محسوسی افت کرد. رنگش چنان پرید که رعنا حرفش را ادامه نداد، ولی لحظه ای بعد عذرخواهانه اضافه کرد: «به خدا نمی خواستم زاغ سیاهتو چوب بزنم ... همین طوری متوجه شدم. آخه پنجره اتاق من درست زیر اتاق توست و ...»
رزا جلوی حرف زدنش را گرفت و گفت: «می دونم. البته که منظوری نداشتی. آخ ... لابد اون قدر چیز پرت کرد که همه بیدار شدن ... آخه خواب بودم که شنیدن یه چیزی به پنجره می خوره»
رعنا سعی کرد به او دلداری بدهد، ولی خودش هم از درستی آنچه می خواست به زبان بیاورد اطمینان نداشت. گفت: «فکر نمی کنم کسی به جز من متوجه شده باشه» بعد دستهای رزا را در دست گفت و گفت: «دلم می خواست خودت بهم بگی»
«می خواستم بگم ... باور کن ... ولی توی یه فرصت مناسب که بشه درست و حسابی حرف بزنیم»
«خیلی خب قبول، حالا ...»
می خواست حرفش را ادامه بدهد که متوجه حضور شکوه شد که از در نیمه باز اتاق داخل شده بود. شکوه لحظه ای با عصبانیت آن دو را نگریست و بعد به رعنا گفت: «اومدی اینو بیاری پایین خودت هم چسبیدی اینجا. هر چی مراعات تونو می کنم پرروتر می شین. پاشین بیاین پایین. یالا ... با جفتتونم»
رعنا دستهای رزا را رها کرد و ایستاد. شنید که او گفت: «حالم خوب نیست. می خوام استراحت کنم» بعد دراز کشید و با حالی بیمارگونه ملحفه را روی سرش کشید.
شکوه با غیض گفت: «به جهنم» و با دست به رعنا اشاره کرد راه بیفتد.
رعنا همان طور که همراه او از اتاق خارج می شد سعی کرد خودش را تبرئه کند. گفت: «من بی تقصیرم. اومدم صداش کنم دیدم حالش خوب نیست. داشتم قانعش می کردم که بیاد پایین که شما رسیدین»
رزا صدای رعنا را شنید و در دل دعا کرد شکوه او را سین جیم نکند. بعد فکر کرد شکوه تازگی کمتر با او بدرفتاری می کند! سابق بر این رفتار نامناسب تری داشت و خیلی بیشتر تحقیرش می کرد.
* * * تا پایان صفحه 173 * * *
فصل 14
قسمت 2
با تعجب گفت: «فقط بهش گفت به جهنم» بیشتر انتظار داشت کشان کشان او را به سرسرا ببرد تا اینکه بگوید به جهنم.
صدای در و رعنا که دوباره برگشته بود باعث شد از جا بپرد. می خواست چیزی بگوید که گفت: «خوب شد هنوز نخوابیدی. بیا ... برات صبحونه آوردم. داشتم شکوه رو راضی می کردم که بذاره برات یه چیزی بیارم بخوری و به این بهونه بیام پیشت که آقا شهریار به دادم رسید. وقتی فهمید نمی آیی دستور داد تا برات یه صبحونه مقوی آماده کنم و پیشت بمونم و تا وقتی مطمئن نشم حالت خوبه هم از پیشت جم نخورم. اینم بگم که خودش ایستاد و مستقیم در آماده کردن صبحانه نظارت کرد. بعدش هم گفت این جمله رو بهت بگم که می تونی این غذا رو بخوری. منظورش چی بود؟ من که نفهمیدم. به هر حال ... باز بگو این شهریار ...»
رزا با اخم جلوی ادامه سخنوریهای او را گرفت و با دلخوری گفت:«مثل اینکه جنابعالی خیلی از این پسره خوشتون اومده»
رعنا کنارش نشست و همان طور که برایش لقمه می گرفت به شوخی با قر و غمزه و خجالت دخترانه ای گفت: «از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون ... ازش بدم هم نمی آد. پسر خوبیه»
قصدش بیشتر این بود که احساس واقعی رزا را دریابد و می خواست با این حرفها او مکنونات دلش را بیرون بریزد.
رزا به جای اینکه نشان دهد ناراحت شده ابروانش را بالا کشید و گفت:«بَه ... در ظاهر ایشون هم شما رو پسندیدن. پس این سر قضیه هم درست دراومد»
رعنا باز هم با غمزه و در حالی که سعی می کرد در افکار او رخنه کند پاسخ داد: «وا ... بگو تو رو خدا از کجا فهمیدین؟»
«ندیدی دیروز این همه ازت خواهش کرد همراهیشون کنین. دل تو دلشون نبود تا شما جواب بدین»
رعنا از کوره در رفت. لحنش را عوض کرد و گفت: «کله پوک. اگه دیروز از من خواست همراهیتون کنم هزار علت داشت»
«مثلاً؟»
رعنا تن صدایش را پایین آورد و گفت:«اول اینکه برای این جور خریدها یکی که تجربه داره باید همراه عروس و داماد باشه. در ضمن لابد فکر کرده اگه تنهایی برین ممکنه بهتون گیر بدن یا یه چیزی توی همین مایه ... تازه ... اون که جایی رو بلد نبو. یکی باید بهتون نشونی می داد ... حالا اگه تونسته گلیم خودشو از آب بیرون بشکه باید بهش آفرین گفت. بیخود نبوده وقتی کوچیک بوده رفته توی کشور غریب و دوام آورده» بعد در حالی که انگشت چهارمش را بالا می آورد ادامه داد: «دلیل چهارم، با اون قیافه ای که تو به خودت گرفته بودی لابد ترسیده بوده باهات تنها بمونه. این بود که به یکی احتیاج داشته ...»
«برای چی؟»
«ضمانت جانی جونم. با تو در امان نبوده. آخه تو قیافه آدمکشهای حرفه ای رو به خودت گرفته بودی»
همراه با اخم لبخمند جذابی صورت رزا را پوشاند و گفت:«گلوله نمک. دیشب توی دریا خوابیدی؟»
رعنا با حاضرجوابی گفت: «نه عزیز من ... جات خالی دیشب توی جوی خوابیدم، نه دریا ... اونم جوی اشکهام. ما فقیر فقرا رو چه به دریا. مگه خوابش رو ببینیم» و لقمه ای به طرف رزا گرفت.
«باز چرا؟ دیگه واسه چی گریه می کردی؟»
«ای بابا. خواب پاسبون چیه؟ چراغ دزد. سهم ما بی پناها از زندگی چیه؟ آه و ناله. حوصله داری ... ولش کن»
تقه ای به در خورد و صدای شهریار به دنبالش به گوش رسید. «می تونم بیام تو؟»
هر دو خودشان را جمع و جور کردند و گفتند: «بفرمایید»
شهریار داخل شد و مستقیم به وارسی چهره رزا پرداخت و گفت: «حالتون چطوره؟»
محبتی در صدایش نبود.
رزا نگاهش را به پایین دوخت و گفت:«کمی کسالت دارم»
«چرا؟ بدنتون کوفته است یا از نظر داخلی به هم ریختین؟»
«خودم هم نمی دونم. رمق ندارم و احساس می کنم تمام وجودم درگیره»
شهریار رو به رعنا پرسید: «دمای بدنشون بالاست؟»
رعنا با آنکه امتحان کرده بود، ولی برای اینکه بیشتر مطمئن شود دوباره دستش را روی پیشانی رزا گذاشت و گفت: «کمی تب دارن. فکر نکنم زیاد مهم باشه. سالت و خستگیه. زود برطرف می شه»
«احتمال نمی دی مسموم شده باشه؟»
رعنا از رزا پرسید: «دلت آشوبه؟»
«نه»
«حالت تهوع داری؟»
«نه!»
«سرگیجه چی؟ سرت گیج می ره؟»
«کمی ... زیاد نه ... بیشتر خوابم می آد، انگار گیج و منگم.»
رعنا به شهریار نگریست و جواب داد:«نه، گمون نکنم»
شهریار پرسید: «فکر می کنید نیاز هست دکتر ایشونو ببینه؟»
رزا دخالت کرد و جواب داد: «نه. اگه بتونم استراحت کنم برطرف می شه»
رعنا هم تأکید کرد: «منم همین نظر رو دارم. یه مسکن بخوره و استراحت کنه حالش جا می آد. اگه دیدیم بهتر نشد اون وقت یه فکر دیگه می کنیم»
«اینجا داروهای لازم رو دارین یا تهیه کنم؟»
«من خودم دارم. بهشون می دم»
شهریار با احترام به رعنا گفت: «پس همون طور که بهتون گفتم محبت کنین دارو بدین بهشون و ازشون مراقبت کنین»
عزم رفتن کرد. رعنا هم برخاست و به او نزدیک شد تا درست به حرفهاش گوش دهد. آهسته تر ادامه داد: «سعی خودتونو بکنین تا حالشون بهبود پیدا کنه. نمی خوام درست موقعی که احتیاجه سرحال باشه توی رختخواب بیفته»
«چشم، سعی خودمو می کنم»
«شما فقط به این کار برسید»
«اما من توی ...»
شهریار با تأکید گفت:«هر کاری دارین کنار بذارین. الان فقط به دوستتون برسین. اگه کاری هم پیش اومد منو در جریان بذارید»
«اطاعت می شه» بعد بدون نگاه دیگری به رزا از در خارج شد.
رعنا برگشت و پیش رزا نشست. گفت:«به نظر آدم خوبی می آد. خوبه که به فکرته»
رزا با تمسخره گفت: «آره جون خودش»
«چرا این حرف رو می زنی؟!»
«چون می دونم اون به فکر تنها کسی که نیست منم ... اون به خودش و اینکه مراسم خوب پیش بره و مشکلی در اینکه به آرزوش که دسترسی به اینجاست پیش نیاد فکر می کنه. نه من بدبخت فلک زده از همه جا رونده و از همه جا مونده»
«راستی این طور فکر می کنی؟»
رزا با ناراحتی تأکید کرد: «آره. من این طور فکر می کنم»
رعنا کمی در فکر فرو رفت و بعد چیزی به خاطرش آمد و گفت:«واسه من جالبه که باهام یه طوری عجیبی صحبت می کنه. دیدی بهم گفت به دوستتون برسین. هیچ دقت کردی؟ اون تنها کسیه که من و تو رو دوست می دونه. با من طوری رفتار می کنه انگار به عنوان دوستت اینجا اومدم، نه خدمتکار»
«آره، حق با توست. عجیبه که این طور با تو رفتار می کنه! در صورتی که با خصومتی که با من داره باید با تو که می دونه تنها کسی هستی که با من در ارتباطی رفتار خوبی نداشته باشه»
* * * تا پایان صفحه 177 * * *
فصل 14
قسمت 3
«اینو خوب اومدی. باهات موافقم»
همان طور لقمه دیگری برایش گرفت و گفت: «بیا زودتر بخور تا برم برات دارو بیارم»
رزا آهی طولانی کشید و بی هیچ عذری اطاعت کرد.
رعنا پرسید:«نگفتی؟ دیشب چه خبر بود؟»
«تو قرار بود تعریف کنی»
«چی رو قرار بود تعریف کنم؟!»
«درباره اون کسی که دوستش داشتی. فراموش کردی موش موشک خانوم؟»
«نه، فراموش نکردم، ولی اول تو بگو بعد من تعریف می کنم»
کمی سر و کله زدند و عاقبت رزا قانع شد اول تعریف کند. بنابراین گفت: «وای، من که از پس زبون تو بر نمی آم ... باشه می گم. بذار از خوابم شروع کنم»
رزا لقمه ای به دهان گذاشت و چایش را سر کشید، بعد گفت:«دیشب وقتی اومدم توی اتاقم اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. در واقع اول خوابیدم. بعد سرم رو گذاشتم روی بالشت ... خواب دیدم، اونمچه خواب وحشتناکی! دیدم یه جای مه آلود تک و تنها دارم راه می رم. حسابی ترسیده بودم و دنبال یکی می گشتم که راهنمایی ام کنه یا دست کم به من بگه اونجا چی کار می کنم. یه مسیر رو گرفتم و راه افتادم. خودم هم نمی دونستم کجا دارم می رم ... همین طور که می رفتم ایستادم. یهو زیر پام رو نگاه کردم دیدم یه پرتگاهه. همان موقع صدای آب شنیدم، مثل اینکه سیل راه افتاده باشه ... خوب که نگاه کردم دیدم در پرتگاه زیر پام آب با سرعت داره بالا می آد ...»
رزا مثل کسی که دوباره در حال خواب دیدن بود با ترس ادامه داد: »با تعجب دیدم یه عالمه آدم رو هم با خودش داره می آره ... از جمله مادرم و پدرم و حتی تو رو ...»
«عجب!»
رزا بدون اینکه صدای رعنا را شنیده باشد توضیح داد: «هر کی بگی اونجا بود. شکوه، شهین، مادربزرگم، عمه هام ... شوهراشون ... حتی شهریار و پیمان و سالارخان ...»
رعنا متوجه بود که رزا انگار دوباره صحنه را پیش چشمش می بیند. طوری حرف می زد که انگار همه آن افراد را می دید. ساکت ماند و ترجیح داد فقط گوش کند.
رزا گفت:«همه از من کمک می خواستن ... همه می خواستن نجاتشون بدم. دستشون رو بگیرم و از آب بکشمشون بیرون. مونده بودم که چطوری تک و تنها این همه آدم رو نجات بدم ... تازه ممکن بود خودم هم با یه لغزش کوچولو بیفتم توی آب ... یهو از ملکوت صدایی اومد و گفت نترسم. می تونم این کار رو بکنم، ولی فقط یه نفر رو می تونم بکشم بیرون ... فکرش رو بکن، میون اون همه فقط یه نفر ... من هم موندم معطل که کدومشون رو بیرون بکشم»
رزا مکث کرد و نگاه محو و پریشانش را به او دوخت.
رعنا پرسید: «خب بعد؟ آخرش کی رو بیرون کشیدی؟»
رزا همان طور متفکر و اندوهگین گفت: «نمی دونستم باید چی کار کنم و چه کسی رو نجات بدم. مادرم رو؟ پدرم رو؟ می دونستم اونها مرده اند. شاید اگر اونها رو نجات می دادم فرصت رو از دست می دادم ... خلاصه بدجوری با خودم درگیر بودم. تو برزخی افتاده بودم که نگو ... هنوز هم یاد اون خواب می افتم دوباره عذاب می کشم. نمی دونم این چه خوابی بود! شاید هم خدا می خواست توی خواب این فرصت رو به من بده که پدر یا مادرم رو داشته باشم. نمی دونم»
«آخر چی کار کردی؟»
«یه کار عجیب ... هنوز هم در تعجب هستم که چطور این کار رو انجام دادم»
رعنا که دیگر حسابی مشتاق شده بود ادامه مطلب را بشنود با بی قراری پرسید: «عزیزم بگو عاقبت چی کار کردی؟» و با خنده اضافه کرد: «اینکه کار سختی نبود، خب کمال رو می کشیدی بالا ... کی از اون بهتر؟»
رزا نیشگونی از او گرفت و گفت: «آدم قحطی نبود!»
«پس منو می کشیدی بالا ... اینم فکر داشت جونم؟ پدر و مادرت که نمی تونستن بیان پیشت ... کی از من عزیزتر؟ این قدرم اون کله خوشگلت رو اذیت نمی کردی که فکر کنی» بعد خودش را لوس کرد و خندید.
«حالا بگو آخرش قرعه به نام کی اصابت کرد و اون بدبخت بیچاره کی بود که باید با تو می موند؟»
«چشمهامو بستم و یکی رو کشیدم بیرون ...»
رزا خوب می دانست این قسمت قضیه را دروغ می گوید، ولی نمی توانست خود را مجاب کند که واقعیت امر غیر از این بوده است.
«وقتی چشمهامو باز کردم دیدم که ...»
رعنا عصبی از اینکه هر جمله این جریان را باید به زور از دهان او بیرون بکشد با کلافگی پرسید:«اون کی بود؟»
رزا نگاهش را به رعنا دوخت و با تأسف آشکاری گفت: «شهریار! خودم هم باور نمی کنم چطور شد اونو بالا کشیدم»
رعنا با تعجب تکرار کرد: «شهریار؟!»
«آره ... باور می کنی؟ بعد همه اون آدمها رو آب برد. همه غرق شدن ... جلوی چشمهام ...»
اشک در چشمانش حلقه زد تمام ترسی که بر وجودش نشسته بود به چشمانش منتقل شد و همان طور گفت: «از خواب پریدم. تمام وقت با خودم درگیر بودم که چرا اونو بیرون کشیدم. چرا؟»
رزا چهره اش را در میان دستانش گرفت و به سختی گریست. رعنا لحظه ای به لرزش شانه های او خیره ماند و گفت: «گریه کن ... گریه کن. حق داری گریه کنی» بعد به شوخی و برای اینکه او را از آن حالت بیرون آورد گفت: «آخه به تو هم می گن رفیق؟ منو چرا نجات ندادی؟ همه دوستیت همین بود؟ ما رو بگو رو دیوار کی نقاشی می کشیدیم» بعد به حالت قهر دست به سینه شد و رویش را برگرداند.
رزا سرش را بالا آورد و نازکشان گفت: «همین رو بگو ... آخه چرا تو رو بیرون نکشیدم. همینه که منو عذاب می ده. چرا این شهریار لعنتی ... چرا اون؟»
رعنا گفت: «راست می گی. باز اگه پیمان بود یه چیزی» و از گوشه چشم نگاهش کرد و خندید.
رزا ضربه آرامی به بازوی او زد و گله آمیز، ولی شکفته از هیجان گفت: «اِ ... رعنا اذیت نکن دیگه ...»
رعنا خندید و رویش را به جانب او برگرداند. اشک صورت او را از گونه هایش پاک کرد و گفت: «بی خیال بابا. خواب بوده دیگه ... توی خواب که دست خودت نیست چی کار کنی و چی کار نکنی. خیر باشه»
«ان شاءالله»
این را گفت، در حالی که نگاهش گم گشته و سرشار از اندوه بود. رعنا این را حس کرد و تصمیم گرفت بحث را عوض کند. بنابراین گفت: «اینها رو ولش کن. از خر بگو»
رزا با تعجب گفت: «از خر؟»
«آره، نشنیدی؟ یه ضرب المثله. پس تو توی این همه کتاب که دور و برت جمع کردی چی می خونی؟ از من می پرسی می گم الان اینو به شهریار یا این پسره پیمان بگم بهتر از تو از جریانش اطلاع دارن. اگه شما سه تا رو ببرن به یکی نشون بدن و سوال کنن به نظر شما کدوم یکی تون از یه خراب شده دیگه اومدین ایران تو رو نشون می دن ... دو دقیقه هم وقت نمی بره. دِ ... نیگا می کنی؟ جدی می گم به جون خودم»
«در اینکه اونا خیلی خوب صحبت می کنن شکی نیست. تعجب می کنم، انگار این سالها همش در ایران زندگی می کردند»
* * * تا پایان صفحه 181 * * *
فصل 14
قسمت 4
«درست همینه ... اگه به اون طرف بگیم که اون دو تا ایران نبودن و در عوض جنابعالی اینجا بزرگ شدی صد در صد یکی دو تا شاخ در می آره»
رزا خجالت زده گفت:«خوبه حالا ... تعریف می کنی یا نه؟»
«داستان از این قراره که می گن یه روزی یه جوونی گوش وایساده بوده و حرف مادر و پدرش رو گوش می کرده که داشتن در مورد ازدواج اون صحبت می کردن. مادره می پرسه: کِی واسه این پسره زن می گیری؟ پدره می گه: وا ... پول ندارم هر وقت خرمونو تونستم بفروشم با پولش واسه این پسره یه دستی بالا می زنم. پسره هم که از خداش بوده زودتر ازدواج کنه حسابی قند توی دلش آب می شه. خلاصه از این موضوع مدتی می گذره و هیچ خبری از فروختن خر و عروسی نمی شه. از اون به بعد پسره هر وقت می خواسته یاد پدر و مادرش بندازه که براش زن بگیرن می گفته خب ... از خر بگین»
«جالب بود. تو هم چه چیزهایی بلدی»
«حالا حکایت منه. می خوام تو رو یاد اون چیزی بندازم که فراموشت شده، اینه که می گم ازخر بگو ... حالا چی شده بود که اینو گفتم؟ آها، قضیه جریان دیشب بود. قرار بود از پیمان بگی؟»
«درسته، اما اول بگو تو این چیزا رو تو کتاب خوندی؟»
«نه، خدا بیامرز حاجی بابا، یعنی پدربزرگم، وقتی برادرم قرار بود عروسی کنه تعریف کرد. برادرم خاطرخواه دختر نانوای محل شده بود و جرأت نمی کرد حرفی بزنه. یه روز به گوش حاجی بابام رسید و جریان رو درست کرد و اونا با هم عروسی کردن. به جز اون هر وقت می رفتم پیشش یه داستانی واسم تعریف می کرد. من هم عاشق این بودم که از مامانم اجازه بگیرم و جمعه ها برم تو اتاقش ... یادش به خیر» با خنده و افسوس از سپری شدن آن دوران سرش را تکان داد و گفت: «اگه بدونی چقدر جالب و با آب و تاب قصه تعریف می کرد. این قصه حسن کچل رو شاید چهل بار برام تعریف کرد، هر دفعه هم یه جور اونو می ساخت. طوری هم اونو هیجان انگیز می کرد که تمام مدتی که داستان رو نقل می کرد به جز اون به هیچ چی نگاه نمی کردم. تصور کن، منی که یه دقیقه آروم و قرار نمی گرفتم ومدام ورجه وورجه می کردم جوری حواسمو می دادم به اون که مامانم همیشه می گفت اگه همین طوری که حرفهای اونو گوش می کنم به حرفهای معلمم هم گوش بکنم شاگرد اول می شم»
«مامانت راست می گفته. چرا حرفت معلمهاتو این طوری گوش نمی کردی؟ راستی درسخون نبودی؟»
رعنا با حسرت و اندوه پاسخ داد: «چرا، درسم بد نبود، ولی راستش معلمهای خوبی نداشتیم. هفته که هفت روز بود هشت روزش رو بی معلم بودیم. یکی مرخصی زایمان می گرفت، یکی مخش تومور می آورد. یکی تصادف می کرد و دست و پاش می شکست، یکی شوهرش انتقالی می گرفت اونم مجبور می شد بره ... وقتی معلمی می آمد خیلی زود به یه دلیلی می رفت. تازه اگه معلمها مثل حاجی بابا درس رو توضیح می دادن که خیلی خوب بود»
«همین طوره ... آه ... خوش به حالت، چه خاطرات شیرینی داری. من در بچگی ام عاشق این بودم که یکی واسم قصه بگه، ولی خب ...» دوباره اشک در چشمانش جمع شد.
رعنا دستش را با مهربانی گرفت و گفت: «ببخش. فراموش کردم تو چه دورانی رو گذروندی ... همه پدربزرگها مثل سالارخان نمی شن. حاجی بابای من بهترین پدربزرگ عالم بود»
«راستی این قدر دوستش داشتی؟»
با ملایمت سر تکان داد. «آره، خیلی دوست داشتنی بود. اجازه نمی داد هیچ کس دعوام کنه. یه عصا داشت که هر وقت کسی اذیتم می کرد با اون تهدیدش می کرد. من هم حسابی ذوق می کردم. خیلی لذت داشت یه حامی داشته باشی که هیچکی نتونه از پسش بربیاد»
آهی کشید و گفت: «همش فکر می کنم اگه اون خدا بیامرز زنده بود شوهرم هم جرأت نمی کرد به من تو بگه، چه برسه به اینکه طلاقم بده»
«تو که پدر داشتی. اون چرا به دادت نرسید؟»
«چی بگم ... خب اون هم بود، ولی عقل و درایت و ... چطور بگم جرأت و نفوذ کلام حاجی بابام رو نداشت. حاجی بابا همه پیری اش تن همه نامردها رو می لرزوند. نفوذ چشاش یه لشکر رو خلع صلاح می کرد. پیر شده بود و برای اینکه کسی نفهمه پشتش داره خم می شه دستاشو پشتش می گرفت و راه می رفت ... یه سبیل داشت که همیشه گوشه هاشو می پیچوند. من عاشق این بودم که وقتی داشت تابشون می داد نگاش کنم. یه پاشو می انداخت روی اون پاش و مثل خانها باابهت با یه دست عصاشو نگه می داشت و با دست دیگه سبیلش رو می پیچوند. خیلی ازش خاطره دارم. یه روز ...» و با یادآوری موضوع لبخند به لب آورد و گفت: »رفته بودم پیشش گفت بیا می خوام یه درخت رو از جاش بکنم. می خوام ببینی که پدربزرگت چقدر قوی و پر زوره ... فکر می کنم شش یا هفت ساله بودم. با شوق و ذوق همراهش رفتم. منو برد پیش ...»
رزا با ناباوری فکر کرد رعنا در مورد پدربزرگش غلومی کند. با تعجب میان حرف او گفت: «راستی می خواست یه درخت رو از جا دربیاره؟!»
«صبر کن تا بگم. منو برد پیش یه درخت پیر گنده که بعد فهمیدم ریشه اش از قبل پوسیده بوده ... یعنی باید این طور می بود، چون الان که فکرش رو می کنم کار اون که سهله، کار هفت هشت مرد قوی بنیه هم نبود ... خلاصه یه یاعلی گفت و درخت رو از ریشه بیرون کشید. من جیغی از خوشحالی کشیدم و با هیجان دست زدم. البته اون موقع این چیزها حالیم نبود. فکر می کردم راستی راستی یه درخت به این بزرگی رو کنده ... هی بالا و پایین می پریدم و سر آخر مست از غرور داشتن چنین پدربزرگی بغلش کردم. چه روزهایی بود ... کاش همیشه کوچیک بودم»
«عجب ... خوش به حالت، ولی من دوست دارم دیگه هیچ وقت دوران کوچیک بودنم برنگرده»
«می دونم، حق داری. واسه همین هیچ وقت از بچگی هام برات چیزی تعریف نکرده بودم. امروز هم چونه ام گرم شد،ولی راستش وقتی خوابت رو تعریف کردی نمی دونم چرا یاد حاجی بابا افتادم و دیگه نتونستم حرفش رو نزنم»
«دلت براش تنگ شده؟»
رعنا با لحن پراحساسی گفت: «آره خیلی. شاید باورت نشه، ولی بیشتر از خیلی ها دلم واسه اون تنگ می شه. سالهاست مرده، ولی واسه من هنوز زنده است»
«توی یه کتاب خوندم که آدمها وقتی زنده هستن که کسی یا کسایی که زنده ان به یادش باشن و آدمی که زنده است و کسی به یادش نیست در واقع مرده. پس تا تو به یاد اونی اون هم زنده است»
«درسته، ولی کاش جایزه این آدمهایی که باعث می شن ما به خاطر داشته باشیمشون این بود که دوباره زنده بشن، مگه نه؟»
«آره. حق با توست»
«خب حالا از خر بگو. فکر نکن من یادم می ره»
رزا خندید و گفت:«فکر کردم فراموش کردی کلی خوشحال شدم»
«نه، فراموش کن نیستم.تعریف کن، یالا ...»
«باشه، راستش دیشب پیمان ازم خواست برم پایین و باهاش صحبت کنم. من هم فکر کردم بهتره برم ببینم چی می گه. از تو چه پنهون خیلی خوشم می آد بشینم و باهاش حرف بزنم» ساکت شد و پرسید: «داری به چی فکر می کنی؟»
رعنا متفکر گفت: «هوم؟»
«گفتم به چی فکر می کنی؟»
«یاد خواب عجیب تو افتادم»
«روی تو هم تأثیر گذاشت؟»
«آره می دونی وقتی گفتی چشامو بستم و شهریار رو بالا کشیدم من چی فکر کردم؟»
«نه؟»
رعنا شیطنت آمیز خندید و گفت:«فکر کرم چه خوش اقبال بودی که شکوه رو بالا نکشیدی»
«آره به خدا»
هر دو خندیدند.
رعنا پرسید:«دیگه چیزی نمی خوری؟»
«نه. سیر شدم»
«خب پس بذار من سینی رو ببرم و یه خبر از حالت به این آقا شهریار بدم و دارو برات بیارم، بعد با خیال راحت بشینم ببینم چه خبر بوده»
«باشه. ولی نکنه یه وقت بری و شکوه دیگه نذاره بیای پیشم»
رعنا سینی را برداشت و فرز و چالاک چون همیشه از جا بلند شد و گفت: «شکوه کیه؟ توی این خونه دیگه کسی جز حرف شهریار خان حرف کس دیگه رو گوش نمی کنه. خبر نداری جونم ... سالارخان دستور داده توی این خونه هر چی اون بگه باید اطاعت بشه»
* * * پایان فصل 14 * * *
* * * تا پایان صفحه 186 * * *
فصل 15
قسمت 1
رعنا به آن زودی که انتظار داشت نتوانست خودش را پیش رزا برساند، ولی در اولین فرصت به اتاق او رفت. پاهایش را مانند رزا بالای تخت کشید و گفت:«خب، حالا تعریف کن»
«آره، می گفتم ... با ترس از اینکه مبادا کسی منو ببینه رفتم پایین ... با اینکه خواب از سرم پریده بود، ولی گیج بودم و درست قدم برنمی داشتم. دم پله بیرون سکندری خوردم و نزدیک بود بیفتم که پیمان به دادم رسید. نزدیک بود گند بزنم و با افتادنم هر کی مثل تو بیدار نشده بود رو بیدار کنم. پیمان پرسید: «چته؟ حالت خوب نیست؟ گفتم: خواب بودم بیدارم کردی، هنوز گیجم. عذرخواهی کرد و با دلخوری گفت: منو بگو که فکر می کردم منتظر منی. نگو بی خیال من شدی ... یه چیزی هم به خارجی گفت که نفهمیدم. لابد از اقبال خودش شکایت می کرد. می خواستم برم طرف راست، جایی که دفعه قبل با هم صحبت کرده بودیم، ولی اون گفت اونجا خوب نیست و بهتره بریم زیر آلاچیق و بهونه آورد که زیاد سر و صدا راه انداخته و ممکنه کسی بیدار شده باشه و بیرون بیاد. دیدم حرفش درسته. با اینکه فاصله تا اونجا کم نبود و در ضمن زیادی باهاش احساس تنهایی می کردم، ولی به اجبار قبول کردم. یه نگاه انداختم دیدم اونجا روشن تر هم هست. منم که دیگه خیالم راحت شده بود که نیازی نیست نزدیک هم بشینیم تا حرفهای همدیگر رو بشنویم با فاصله نشستم. دلخور شد و گفت:چرا اونجا نشستی؟ گفتم: همین طوری از اینجا هم هر چی بگید می شنوم. چیزی نگفت و در عوض خودش اومد نزدیک تر نشست و گفت: این طوری بهتر شد. قیافه دلخوری به خودم گرفتم و خواستم بفهمه دوست ندارم زیاد نزدیک بشه.
«کار خوبی کردی، ولی کاش اونجا نمی رفتی. با اینکه کمتر دیده می شین، ولی چطور بگم ... تو مردها رو نمی شناسی. اونجا یه جورایی خطرناکه»
رزا به جواب کوتاهی قناعت کرد و گفت: «چاره دیگه ای نبود، به هر حال رفتم. دیدم حرف نمی زنه، فقط نگاهم می کنه. انگار من یه تابلوی نقاشی بودم که بهم خیره شده بود، مثل چیزی که روح نداره ... متوجهی که منظورم چیه؟»
«آره»
«یه چند دقیقه ای همین طور موند. هی به خودم گفتم الان حرفش رو شروع می کنه، ولی نکرد. آخر گفتم: به چی نگاه می کنی؟ به خودش اومد و گفت: هیچی، داشتم فکر می کردم. پرسیدم: منو صدا کردی که نگام کنی و فکر کنی؟ خب می گفتی یه عکس امانت بهت می دادم تو اتاقت این کارو می کردی. منم راحت می خوابیدم و بی هوا یه دهن دره ای کردم که زود دستم رو گرفتم جلو دهنم. البته عکس هم نداشتم، جز همان عکسهای مدرسه ای»
«تازه می خواستم ازت بپرسم مگه عکس هم داری تا بهم نشون بدی که خودت جوابم رو دادی»
«نه، عکسم کجا بود؟»
«خب، اون چی جواب داد؟»
«جوری نگاهم کرد که انگار داشت دلم رو شخم می زد ببینه توش چی پیدا می کنه. بعد گفت: یعنی الان ناراحتی و می خوای بری بخوابی؟ دیدم هر چی بگم باز دلخور می شه. این بود که گفتم: منتظرم، بگین؟ در چه مورد می خواستین باهام حرف بزنین؟ گفت: فکر می کردم دو نفر که میل دارن همدیگر رو بیشتر ببینن الزامی ناره حرفی رو بهونه کنن. شما نظر دیگه ای دارین ... فقط نگاش کردم. آخه از طرف من هم داشت حرف می زد. بعد یکهو پرسید: امروز خوش گذشت؟»
«حدس می زدم این سوال رو بپرسه. تو چی جواب دادی؟»
«نمی دونستم چی باید جوابش رو بدم. شونه هام رو بالا انداختم، ولی این بار جواب می خواست. با تمسخر مخصوص خودش گفت: البته که خوش گذشته ... چرا که نه؟ وقتی اون وقت شب با هم برمی گردین ... عصبانی شدم و گفتم: چی می خواین بگین؟ منظورتون چیه؟ از من چه انتظاری دارین؟ وقتی خودتون کاری نمی کنین؟ اصلاً به من بگین چی شد که پدربزرگ اونو انتخاب کرد نه شما رو؟ هان؟ بگین؟»
«خوب حرفی زدی. اون چی گفت؟»
«جواب درست و حسابی نداد. گفت یه سری سوالهای مسخره پرسید و بعد یکهو گفت شهریار برای این کار بهتره ... گفت سالارخان از قبل شهریار رو انتخاب کرده بوده و فقط می خواسته ببینه اون هم موافقه یا نه. بقیه اش نمیایش بوده»
«خب، اون چرا اعتراض نکرد؟»
«من هم همین رو پرسیدم. گفت نمی خواستم روی حرف سالارخان حرف بزنم. نمی تونستم این کار رو بکنم وقتی این قدر بهم خوبی کرده ... و چه می دونم بزرگ ترمه و ...»
«مزخرف گفته ... اگه بهت علاقه مند شده باشه باید تلاشش رو می کرد. باید مودبانه حرفش رو می زد. پس حالا حرف حسابش چی بود؟»
«انتظار داشت من همه چیز رو بهم بریزم. یه جورایی حالیم کرد که من تا همین جا هم پیش سالارخان زیاد وجهه ندارم، بنابراین موقعیتم در خطر نیست و بهتر و راحت تر می تونم مخالفت کنم تا اون ...»
* * * تا پایان صفحه 189 * * *
فصل 15
قسمت 2
«بَه، زرشک. پس کم مونده بهت بگه برو بگو من شهریار رو نمی خوام و پیمان رو می خوام. آره؟»
«راستش وقتی فکر کردم دیدم راست هم می گه. اون نمی تونه مخالفت کنه وگرنه امکان داره سالارخان توی این روزهای آخر اونو از اث محروم که، ولی منو نمی کنه؟»
«از کجا مطمئنی؟»
«آخه هیچ وقت نمی آد منو بدون سرمایه و به امید خدا رها کنه. من از خون اون هستم. اگه می خواست این کار رو انجام بده سالها پیش این کار رو می کرد، یا اینکه این همه راه اونها را نمی کشوند اینجا که به من سر و سامون بده»
«شاید حق با تو باشه، ولی باز هم دلیل نمی شه تو هم مثل بقیه هدف تیرهای خشم سالارخان نشی»
«آب که از سر گذشت چه یه وجب چه یه متر. برام مهم نیست»
«منظورت چیه؟ یعنی می خوای بگی این قدر به پیمان علاقه مند شدی که ...»
رزا معصومانه نگاهش کرد. نگاهی که دل سنگ را آب می کرد و روحیه مخالفت را از هر کسی می گرفت. اگر به او بود شهریار را می پسندید، ولی حالا او در مقام انتخاب نبود.
«خب بعد چی شد؟»
رزا نگاهش را دزدی و گفت: «به من اظهار علاقه کرد و گفت دلش می خواد من همسرش باشم. قسم خورد به خاطر اینجا نیست که منو دوست داره ... از همون اولین نگاه به من علاقه مند شده و شب و روز به من فکر کرده. بر خلاف شهریار ه فقط دنبال پوله و علاقه ای به من نداره، اون اصلا پول براش مهم نیست و اگه روی حرف سالار خان حرف نمی زنه واسه خاطر احترامیه که به اون می گذاره»
رزا همین طور حرف می زد و رعنا گوش می کرد. احساس خوبی نداشت و دلیلی هم برای آن نداشت. چرا این احساس را داشت، خودش هم نمی دانست. چرا شهریار را به او ترجیح می داد، این را هم نمی دانست. فقط احساس و غریزه زنانه اش این طور راهنمایی اش می کرد وگرنه نه پیمان را زیاد می شناخت و نه شهریار را. با این حال به رزا حق می داد که بین پیمان که به او اظهار علاقه می کند و شهریار که بی اعتنا از کنارش می گذرد پیمان را انتخاب کند. شاید هم حق با رزا بود. به هر حال او بیشتر با آن دو معاشرت کرده بود.
«با خود تصمیم گرفتم دیگه به شهریار روی خوش نشون ندم»
رعنا برای اینکه رزا فکر کند تا به حال دقیق به حرفهایش گوش می کرده به شوخی پشت چشمی نازک کرد و گفت:«نه اینکه تا حالا اون بیچاره رو خیلی تحویل می گرفتی. تو که جیگر اون بیچاره رو خون کردی»
رزا با غیض گفت: «حقشه، انتظار داره چی کارش کنم. هر چی می گه اطاعت کنم، بعد که عقدم کرد و سالارخان سرش رو گذاشت زمین و مُرد به قول پیمان بندازدم بیرون و دوست دخترهاش رو بیاره ...»
رعنا با تعجب گفت:«پیمان این حرفها رو بهت زد؟!»
«آره. می گفت اون این کاره است. گفت همدیگه رو می شناسن. از هم دور بودن، ولی از احوالات هم که خبر داشتن. می گفتن شهریار می ترسه نکنه پیمان این حرفها رو به من یا سالار خان بگه، واسه همین بهش سپرده دهنش رو ببنده، ولی پیمان نمی تونسته ببینه من بدبخت بشم واسه همین بهم گفته»
«اون وقت این آقا اونجا پاک و منزه بوده و تا حالا رنگ آفتابم ندیده؟»
«نمی دونم، یعنی نپرسیدم. هر چند از حرفهایی که در مورد شهریار می زد معلوم بود که خودش از این کارها خوشش نمی آد. به هر صورت فکر می کنم خیلی لطف کرده که منو در جریان گذاشته»
رعنا متفکر گفت: »عجب! خوب چرا این چیزها رو به سالارخان نگفته؟»
«لابد نمی خواسته در حق شهریار نامردی کنه. نمی دونم، ولی کاش می گفت، مگه نه؟»
«بله، ولی به نظر من باید به شهریار اجازه بدی از خودش دفاع کنه. شاید پیمان اشتباه برداشته کرده باشه؟» البته نخواست بگوید که پیمان ممکن است دروغ بگوید، چون می ترسید رزا نسبت به او بی اعتماد شود و او را از تصمیماتش آگاه نکند.
«من ادر گفته های پیمان شک ندارم. آخه فرض کن اومدیم و من از شهریار پرسیدم. اون می آد بگه آره من این کاره هستم. یا بگه بعد از سالار خان تو رو می خوام چی کار، بنابراین می اندازمت بیرون»
رعنا مجبور شد اعتراف کند که حق با رزا است. بنابراین گفت: «اینکه درسته، ولی نمی شه همه حرفهای پیمان رو باور کرد. شاید اون روغن داغش رو زیاد کرده باشه تا نظر تو رو نسبت به شهریار بد و نسبت به خودش مساعد کنه. باید قبول کنی که هر کی به جای پیمان باشه ممکنه این کار رو بکنه، به خصوص که از رقیب عقب افتاده»
رزا لحظه ای به یاد صحنه تصادف افتاد. آنجا که شهریار خجل از ماشین بیرون پریده بود و ناخودآگاه قلبش لرزید. با این حال مست از باده حرفهای خوش و عاشقانه پیمان بود و نمی توانست یا نمی خواست جز آنچه او می گفت را باور کند.
در این موقع هر دو متوجه سر و صدایی از باغ شدند. رعنا برخاست و از پنجره بیرون را نگریست. با دقت خیره شد و بعد گفت: «اگه گفتی کی اومده؟»
رزا متفکر گفت:«نمی دونم. شاید یکی دیگه از پسر عمه هام ... برادر شهریار»
بعد به سرعت به اشتباهش پی برد و گفت:«نه، اون نمی تونه باشه. آخه تو که اونو ندیدی که بشناسیش. پس کی می تونه باشه؟ اَه ... لوس نشو بگو کیه؟»
رعنا خنده کنان گفت: »جوش نیار، خواهر سالار خان اومده ... مهرو خانوم»
رزا با تعجب گفت: «عمه وِربنا؟!»
«اره، به قول تو عمه وربنا»
«لابد برای عروسی اومده؟» طبق عادت اضافه کرد: «حالا چه شود ...»
* * * پایان فصل 15 * * *
* * * تا پایان صفحه 192 * * *
فصل 16
قسمت 1
رزا با نگاهی به ساعت مچی اش انداخت که ساعت یازده را نشان می داد. وقتی خوش و بش عمه وربنا با نوه ها تمام شد برخلاف آنچه در ذهنش می گذشت با لبخند گفت:«خوب فکری کردین گفتین صبحونه رو توی آلاچیق بخوریم. خیلی وقت بود این کار رو نکرده بودیم» و فکر کرد در واقع هیچ وقت این کار را نکرده بودند.
مهرو خانم هر چند سال یک بار گذرش به خانه برادرش می افتاد و هر بار چند روزی اتراق می کرد. موهای سپیدش را که به ندرت در ان می شد تار سیاهی یافت سرسری زیر روسری کوچکش فرو کرد و با لبخند گفت: «پس من باعث خیر شدم. حیف که اینجا کمی گرمه و برای خان داداشم مناسب نیست. اگه اون هم می اومد حسابی نور علی نور می شد»
عمه خانم خیلی پرچانگی می کرد که البته بیشتر به خاطر شادی دیدن آنها بود. گفت: «فکر نمی کردم هنوز هم این آلاچیق به راه باشه. من همیشه این تیکه از باغ رو دوست داشتم. خدا بیامرزه زن داداشم رو، اون هم مثل من به این قسمت باغ خیلی علاقه داشت. آه ... خوشحالم که خدا عمری داد و باز هم تونستم برادرم و شما رو و این باغ زیبا رو ببینم»
پیروز سر تکان داد و گفت: «باغ قشنگ، ولی متأسفانه ... دی ورتی منتو» (بدون هیچ سرگرمی)
عمه مهرو با هیجان، چون دختر بچه ای، دستهایش را به هم زد و بدون توجه به جمله او گفت: «وای، چقدر قشنگ حرف می زنه»
پیروز نگاهی به بقیه انداخت و به عمد گفت: «دی یو میو ... کورپودی باکو» (خای من، چه آدم عجیبی) و لبخندی ظاهری زد.
شهریار و پیمان که دو طرف او نشسته بودند خندیدند و در حالی که سعی می کردند جلوی خود را بگیرند سقلمه ای به پهلوی او زدند.
عمه مهرو هم ناخودآگاه خندید و در همان حین پرسید: «چی گفت؟»
هر سه جوان همدیگر را نگریستند. پیروز تصمیم گرفت تا آنها حرفهایش را ترجمه نکرده اند توضیح دهد. پس گفت:«گفتم شما هم قشنگ صحبت می کنین» و دوباره لبخند زد.
پیمان در حالی که سعی می کرد لبخندش را قورت دهد گفت: «مثل اینکه داری دوباره به زبون مادریت تسلط پیدا می کنی. فقط لهجه داری که اون رو هم باید عمل کنی»
پیروز اشتباه متوج شد و گفت:«من اونو عمل کردم، دیگه چی رو باید عمل کنم»
این بار رزا هم خندید.
عمه مهرو گفت: «اونی که تو عمل کردی لوزه ات بوده عزیزم ... اینها دارن اذیتت می کنن. عمه جون، لهجه رو که نمی شه عمل کرد»
پیروز سرخ شد و فقط گفت: «آها» و با غیض به پیمان نگاه کرد.
او هم لبخندی زد و گفت: «دلخور نشو حالا ... شوخی کردم، در ضمن ما هم از این مشکلات داریم. همه حرفها رو که درست متوجه نمی شیم»
پیروز قانع شد و با مهربانی دستی به پشت برادرش کشید. رزا همان طور که به آن دو نگاه می کرد اندیشه ای را که در ذهنش رشد می کرد بال و پر داد. اینکه چقدر این دو برادر متفاوت بودند! لابد آ بو هوا یا زندگی میان مردم دو کشور مختلف قادر بود تغییراتی تا بدین حد جدی میان دو برادر ایجاد کند. سعی کرد به خاطر آورد که آن دو در کوچکی چه قیافه ای داشتند، ولی کار ساده ای نبود. خاطرات آن زمان اگرچه بسیار دور بود و اون تا آن زمان به اندازه کافی آنها را مرور کرده بود، ولی چهره ها محو بودند. تنها تفاوت در قد و اندام آنها را به خاطر داشت.
عمه مهرو دوباره سر حرف قبلیشان برگشت و گفت: «اینجا بیشتر از اون که سرگرم کننده باشه آرامش بخشه. الان هر جا بری مردم توی یه قوطی کبریت چند طبقه به اسم خونه زندگی می کنن، حتی نمی تونن توش نفس بکشن. حالا اینجا توی باغ به این بزرگی می تونی بدوی، می تونی داد بکشی. می تونی آواز بخونی و هیچ کس هم مزاحمت نمی شه»
پیمان گفت:«اینها هست ولی برای یه جوون مثل ما اینها کافی نیست. متأسفانه اینجا حتی جای تلویزیون و کامپیوتر هم خالیه. آدم چقدر به در و دیوار و درخت نگاه کنه. من که عصاره لذتی رو که می شد از اینجا برد نیم ساعت اول بیرون کشیدم»
«خب، لذت رو خودت باید برای خود فراهم کنی. اینجا می تونی آواز بخونی؟ می تونی ساز بزنی، می تونی ...»
پیمان گفت: »با این یکی موافقم ... ساز هم داریم»
«خب چرا معطلین؟ بیاین بزنین ما هم لذت ببریم»
پیمان و شهریار نگاهی به هم انداختند و به چشم بر هم زدنی آماده نواختن شدند. کمی با هم حرف زدند و آهنگی را که انتخاب کرده بودند نواختند. از آنجایی که با هم کار نکرده بودند کمی ناهمگون از آب درآمد.
شهریار که علاقه ای به این کار در جمع نداشت گفت:«ولش کن. خودت بزن. این طوری قاطی می شه»
پیمان سر تکان داد و آهنگی را که دلش می خواست نواخت.
عمه مهرو به علامت سکوت جمع دستش را به هم کوفت و گفت:«این طوری نمی شه. یه دهن بیا ببینیم صدا چطوره؟»
پیمان اطاعت کرد و همزمان شروع به خواندن کرد. آهنگی که می خواند درباره دختر همسایه ای شیطان بود که با قر و غمزه هایش دل پسر را ربوده بود.
گویا عمه مهرو آن آهنگ را بلد بود، چون کمی با او همراهی کرد. سر آخر برایش دست زد و گفت:«آفرین پسرم. منو به جوونی ام بردی. خودمونیم، صدات بد نیست ها ... حالا باید ببینیم این شهریار چی توی آستینش داره؟»
رزا انتظار داشت شهریار ناز کند، ولی برخلاف ذهنیت او موافقت کرد و آهنگی آرام، عاشقانه و رویایی خواند که در مورد غریبه ای بود که خواننده دل به او سپرده بود. حالا رفته و او را تنها گذاشته بود. آن چنان سوزناک آن را خواند که اشک در چشمان عمه مهرو جمع شد و رزا هم در ماتم فرو رفت. بعد از آن یک آهنگ تند و خنده دار خواند که همه را به وجد آورد. طوری که از آن حالت بیرون آمدند.
عمه مهرو گفت: «خیلی وقت بود آهنگ غریبه رو نشنیده بودم. چقدر قشنگ خوندی. صدات صاف و جذابه. منو که به عرش برد ... تو چی پیروز جان؟ تو بلد نیستی؟»
به جای هر جوابی پیروز از جا برخاست و نشان داد می خواهد برود و به سرعت برخواهد گشت. همان کار را هم انجام داد. کمی بعد با ساز دهنی اش برگشت.
پیمان با تعجب گفت:«هنوز هارمونیکات رو داری؟»
«بله، همیشه با من هست»
عمه مهرو گفت: «این همون ساز دهنی است که بچگی کادو گرفته بودی؟! مگه نه؟»
پیروز همان طور که ساز را با دهانش تنظیم می کرد و گه گاه صدایش را در می آورد با سر تأیید کرد. بعد آهنگ زیبایی با آن نواخت. همه به چهره و لبان پیروز می نگریستند که چطور با نفسهایش نوایی بدین روحنوازی از سازش بیرون می داد. وقتی آهنگ را پایان برد همه دست زدند. بعد خودش توضیح داد: «این سانتالوچیا بود، یه آهنگ قدیمی ایتالیایی»
عمه مهرو گفت: «خیلی قشنگ بود، فوق العاده»
رزا در افکار خودش سیر می کرد. صدای شهریار با آن آهنگ طوری دگرگونش کرده بود که آرزو کرد بارها و بارها آن را بشنود. در صدایش چیز عجیبی بود که نشان می داد با درد و غم آشناست. امکان نداشت کسی بتواند بدون درک واقعی این احساسات آن را این طور اجرا کند. وقتی دوباره ذهنش به زمان حال برگشت که آهنگ دیگر پیمان هم به پایان رسیده بود.
عمه مهرو پرسید:«شما چرا چیزی نمی خورین؟ گرسنه نیستین؟»
رزا متوجه نگاه شهریار شد که موشکفاانه او را زیر نظر داشت. بعد به خاطر آورد که صبح گفته بود حال خوشی ندارد و پایین نیامده بود. حالا با دیدن این زن و جو موجود در آنجا همه نقش بازی کردنهایش را فراموش کرده بود. بی خیال آنجا نشسته بود و برای خودش از نواختن آنان لذت می برد. اگرچه بیش از چند لقمه کوچک برنداشته بود سیاستمدارانه گفت:«من که دارم همراهیتون می کنم. راستش عمه جان، من صبح زیاد حالم مساعد نبود. شما رو که دیدم حالم خوب شد ... یعنی مریضیم رو فراموش کردم. حالا احساس ضعف می کنم و ...»
عمه مهرو میان حرفش گفت:«وا ... چرا عروس خانوم؟ بلا به دور. لابد دختر خوشگلمون رو چشم زدن. شنیدم دیروز خرید رفته بودین. لابد اونجا چشم خوردین»
رو به عزیز کرد که گوشه ای خودش را مشغول کرده بود تا وقتی صدایش می کنند برای جمع کردن میز حاضر باشد. گفت: «آقا زحمت بکش به این بچه ها بگو اسپند دود کنن. ممنون می شم اگه زحمت بکشین»
* * * تا پایان صفحه 198 * * *
فصل 16
قسمت 2
عزیز با احترام سر خم کرد و با طیب خاطر از لحن مودبانه زن که با مهربانی خواهشش را به زبان آورده بود و کمتر در آن خانه شنیده می شد به سرعت رفت و در اندک زمانی با اسپند دود کنی که دودش با وزش باد جهت می گرفت برگشت. دور همه گرداند و صلوات فرستاد. عمه مهرو هم همان طور که صلوات می فرستاد سکه ای از کیفش درآورد و داخل سینی اسپند برای صدقه گذاشت و زیر لب اضافه کرد: «شر دور و بلا دور. از ما بچه های ما و اعقاب اونها دور»
عزیز کارش را که به پایان رساند عمه مهرو گفت: «اگه دیگه میل ندارین برکت خدا رو جمع کنین»
همه موافقت کردند. عزیز رفت و به سرعت برگشت و میز را جمع کرد.
عمه مهرو به رزا گفت: «یادش به خیر، چه روزهایی بود. راستی دخترم، یادته آن موقع منو چی صدا می کردی؟»
رزا لبخند زد و گفت: «بله عمه جون، بهتون می گفتم عمه وربنا ... یعنی هنوز هم از دهنم نیفتاده»
عمه مهرو تکرار کرد: «درسته، می گفتی عمه وربنا ... خب هر طور راحتی دخترم. ما هم اسم خارجی داشته باشیم، مگه چی می شه؟» و خنده ای شاد سر داد و پرسید: «یادم نمی آد چی شد که این اسم رو روی من گذاشتی؟»
«این اسم توی کتابی بود که شما سوغاتی برام آورده بودین و خودتون هم اولین بار اونو برام خونده بودین. من هم از اون به بعد شما رو به این اسم صدا می زدم» با کمی اندوه اضافه کرد: «این تنها باری بود که کسی برای من یه داستان تعریف کرد. در واقع شما باعث شدین من به خوندن کتاب عقلاه مند بشم»
عمه مهرو دلسوزانه گفت: «جدی؟ خب پس خدا رو شکر که من توی عمرم یه کار مفید انجام دادم»باز خندید.
این جمله اش بیشتر به خاطر این بود که ذهن رزا را از افکاری که او را به یاد تنهایی و نداشتن پدر و مادرش می کشاند دور کند. طبق عادت، چروک نداشته پیراهن گلدارش را روی زانو صاف کرد و پرسید: «چی گفتی عمه جان؟»
پیمان تکرار کرد: «جسارت است پرسیدم شما چند سالتونه؟»
عمه مهرو با مهارت یکی از ابروان نازک و کمانی اش را بالا کشید و گفت: «اینجا ایرانه ... توی ایران از یه بانو سنش رو نمی پرسند آقای جوان»
پیمان خودش را جمع کرد و برای عذرخواهی کلماتی را در ذهنش انتخاب می کرد که او دوباره گفت: «اگه گفتی چرا؟»
پیمان با تته پته پاسخ داد: «ببخشید، نمی دونم. یعنی نمی دونستم ...»
عمه مهرو خودش گفت: «بذار خودم بگم. واسه اینکه یا جوابت رو نمی دن و از زیر سوال طفره می رن یا دروغ می گن و چند سالی سنشونو پایین می آرن» و با چشمان نافذش به او خندید.
پیمان دست و پا شکسته گفت: «منظورم اینه که ... یعنی می خواستم بدونم شما بزرگتر هستید یا پدربزرگ؟»
«آهان ... خب من از سالار یک سال کوچکتر هستم. بعد از من مادر خدا بیامرزم چهار بچه دیگه به دنیا آورد، ولی همه شون به دلیلی از دنیا رفتن و فقط ما دو تا موندیم»
رزا گفت:«با این حال بزنم به تخته خیلی سرحال تر از پدربزرگ هستید»
«طفلک برادرم توی زندگی خیلی سختی کشید. از وقتی یادم می آد کار کرد تا اینکه تونست این باغ و این سرمایه رو بهم بزنه. اینهایی که شما می بینین باد آورده نبوده. برادر نازنینم واسش حسابی زحمت کشیده. به جز اون، مرگ همسر و بچه هاش حسابی داغونش کرد. طفلک کمرش شکست. برعکس من که شکر خدا زندگی راحتی داشتم. یه شوهر خوب که از گل نازک تر نمی گه و بچه هایی که هر کدوم مثل پروانه دورم می گردن. من از زندگیم راضیم و خدا رو شکر می کنم. تنها دل نگرونی ام برادرم بوده که توی این سالها به خاطر دوری راه زیاد نمی تونستم بهش سر بزنم»
رزا پرسید: «من هیچ وقت همسرتون رو ندیدم. چرا ایشون تشریف نمی آرن؟ مگه خدای نکرده از سالار خان کدورتی دارن؟»
«نه، این طور نیست. حسین آقا خیلی به سالار ارادت داره، ولی متأسفانه نمی تونه این همه راه از مشهد به اینجا بیاد. راستش اون دچار یه نوع ترس از راهه ... یعنی در مسیرهای طولانی حالش بد می شه و نمی تونه ادامه بده. نسبت به ارتفاع هم همین طوره. واسه همین حتی نمی تونه خونه دوستانش که در طبقه های بالای ساختمانها زندگی می کنن بره یا سوار هواپیما بشه. برای این من هر وقت می آم اینجا تنهایی می آم. زیاد هم نمی آم، چون نمی خوام اونو تنها بذارم»
وقتی همه به نوعی اظهار تأسف کردند عمه جان دوباره گفت: «من هم دیگه عادت کردم به اینکه یه وقتهایی تنهایی به دیدن اوقام برم. چاره چیه ... باید به اون هم حق داد»
شهریار گفت: «در هر صورت از دیدنشون خوشحال می شدیم. حالا که ایشون نیومدن دست کم بقیه رو می آوردین»
«اونها هم می آن. من زودتر اومدم تا اگه کمکی از دستم بر می آد انجام بدم. قرار شد آخر هفته اونها هم بیان. عروسیه دیگه ... به خصوص که بعد از سالها این اولین عروسی در خانواده برادرمه و همه ما یه جورایی شوق داریم» و به رزا نگریست که سرخ شده بود.
به نوعی برای او غیر قابل باور بود وقتی در مورد عروسی صحبت می کردند. آیا تا آخر هفته به عقد شهریار در می آمد؟ ازدواج می کرد و زن شهریار می شد؟ از جرگه دختران درآمده و به خیل زنان می پیوست؟ به همین راحتی؟ به همین سادگی؟ دلش می خواست فرار کند. انگار مصیبتی بر او وارد شده باشد چهره اش تغییر کرد.
عمه مهرو از جایش نیم خیز شد و با دلشوره پرسید: «چت شد دخترم؟ حالت خوب نیست؟»
رزا احساس کرد نمی تواند نفس بکشد. دستش را به طرف گلویش برد و آهسته و تا آنجا که امکان داشت در چنین شرایطی سخن گفت جواب داد: «نمی دونم ... چیزی نیست ... الان خوب می شم»
به کندی از جا برخاست. باید از آن محیط دور می شد. دلش نمی خواست کسی او را در این حالت ببیند. با خود فکر کرد لابد به خاطر بی خوابی های این چند شب است. از دستش برای ایستادن کمک گرفت و آن را به لبه صندلی گرفت، ولی باز هم نزدیک بود سقوط کند. عمه مهرو به سرعت به کمکش شتافت و او را روی صندلی نشاند و گفت: »حالا کجا داری می ری؟»
«می خواستم به اتاقم برم و استراحت کنم. فکر می کنم به خاطر بی خوابی های این چند شب باشه»
عمه مهرو ب دلسوزی گفت: «می فهمم. همه عروسها در چنین شرایطی دچار دلشوره و بی خوابی می شن. حق با توست. بهتره استراحت کنی. من خودم هم نیاز به استراحت دارم. بهتره با هم بریم و تا موقع ناهار استراحت کنیم. می تونی راه بیای؟»
«فکر می کنم» این را گفت، ولی زیاد مطمئن نبود.
صدای پیمان را شنید که گفت:«رنگش خیلی پریده، بهتره دکتر خبر کنیم»
با نگاهش از او تشکر کرد و با شنیدن صدای پاهایی رویش را برگرداند و متوجه رعنا و شکوه شد که به سرعت نزدیک می شدند، بعد شهریار را پشت سرشان دید. فهمید او به دنبالشان رفته. تعجب کرد که چطور متوجه رفتن او نشده بود. رعنا لیوانی آب قند و گلاب همراهش آورده بود. آن را به خوردش داد و سیاستمدارانه گفت:«نباید از رختخواب بیرون می اومدی» و به عمه مهرو گفت: «از صبح کسالت داشت. شما رو که دید مریضیش رو فراموش کرد»
رزا نگاهش به شکوه افتاد که دست به سینه و با ناباوری او را نگاه می کند. بی اختیار به یاد حرف رعنا در مورد خوابش افتاد که گفته بود: باز خوبه شکوه رو بالا نکشیدی.
لرزشی تنش را فرا گرفت.
* * * پایان فصل 16 * * *
* * * تا پایان صفحه 201 * * *
فصل 17
قسمت 1
صدای ضربه آشنایی به در او را از خواب بیدار کرد. اولین پرسشی که به ذهنش رسید این بود که چه موقعی از روز است؟ به ساعت نگاه کرد. دو بعدازظهر بود! پس بیخود نبود دلش مالش می رفت. ذهنش به قبل از خواب پر کشید. به خاطر آورد سرگیجه داشت و به همین خاطر او را به اتاقش آورده بودند تا استراحت کند. از رعنا خواسته بود نزدش بماند، ولی شکوه عمه مهرو را مجاب کرده بود که اگر رعنا بماند آنقدر صحبت خواهد کرد که اجازه نخواهد داد او بخوابد.
صدای ضربه تکرار شد. رزا اجازه ورود داد و رعنا را میان در دید که آرام می پرسید: «بیدارت که نکردم؟»
رزا خمیازه ای کشید و گفت: «چرا ... خواب بودم»
رعنا کمی جلوتر آمد و گفت: «آه، پف چشماشو ... ببخش بیدارت کردم، ولی ناهار حاضره. امروز دیرتر از معمول غذا کشیدن. عمه مهرو گفت اگه خوابی بیدارت نکنم، اگه بیداری بپرسم حالت چطوره و اگه خوب بدی بیای سر میز»
رزا به اندامش کش و قوسی جانانه داد و گفت:«برو بگو خوابه ... نه ... صبر کن. این قدر گشنمه که نمی تونم دوباره بخوابم. وای چی کار کنم؟»
«می خوای غذات رو بیارم توی اتاقت؟»
هنوز جاب نداده بود که صدای شهریار از میان در شنیده شد.
«می تونم بیام تو؟»
رزا با سر به رعنا اشاره کرد و او هم به جایش گفت:«بفرمایید»
شهریار داخل شد و بی درنگ پرسید: «مزاحم که نشدم؟»
رزا تعجب کرد. لحن شهریار از مدتی پیش تغییر کرده بود و از آن خشونت و غیر قابل انعطاف بودن به حالتی مودبانه تر درآمده بود. رزا با لجاجت با خود فکر کرد او خوب نقش خودش را بازی می کند. بی گمان این چند مدت را می بایست با آرامش بیشتری رفتار کند تا به قول معروف خرش از پل بگذرد. آن وقت معلوم نبود چه بلایی می خواست سرش بیاورد. با این افکار رویش را از او برگرداند و لب ورچید.
«داشتم استراحت می کردم»
شهریار مکدر شد، اما خودش را نباخت و بی توجه به رفتار اوگفت: «عمه خانم منو فرستاد و گفت خوبیت نداره که تا حالا تنهاتون گذاشتم و ازتون خبر نگرفتم. دیدم ایشون حق دارن، این بود که اومدم» بعد انگار کارش را به بهترین وجهی توجیه کرده باشد و در ضمن رزا را متوجه این امر کرده باشد که تا حدودی بر خلاف میلش آنجا حضور پیدا کرده طوری به رزا نگریست که گویی انتظار داشت حریف را مغلوب ببیند.
رزا آشکارا با اکراه گفت:«از عمه خانم تشکر کنید، ولی نیازی نبود به خودتون زحمت بدین و حال منو بپرسین» و جلوی خودش را گرفت که نگوید دیدن شماست که حال منو بدتر می کنه.
شهریار بدون اینکه جلوتر بیاید تصمیم گرفت به جای او با رعنا صحبت کند.
«پیغام عمه خانم رو بهشون رسوندین؟»
رعنا با احترام پاسخ داد: «بله»
«خب؟»
به جای او رزا گفت: «اگه شما اجازه بفرمایین داشتم می اومدم» منظورش این بود که شهریار مزاحم شده است. او هم به فراست منظور زهرآلود او را دریافت. رنگ از رویش پرید. دلش می خواست این دختر را حسابی ادب کند. حیف که دلش نمی آمد. چهره دختر با آن خطوط ظریف و چشمان آرام که سعی می کرد خشن به نظر بیاید بیش از هر چیزی جلوی خشونت او را می گرفت. نه، این دختر به قدری حساس و شکننده بود که دل سنگ می خواست او را تنبیه کند. با این حال دلش نمی خواست بیش از این موقعیت را برای حمله حریف فراهم کند. سری به احترام برای رعنا خم کرد و از اتاق خارج شد.
رزا دستانش را به هم کوبید و با شعف گفت: «خوب پوزه اش رو به خاک مالیدم»
رعنا اخمهایش را درهم کشید و گفت: «خیلی کار بدی کردی. تو که این طوری نبودی؟ این چند وقت چت شده؟»
رزا خودش را جمع و جور کرد، ولی نمی خواست از موضع خود پایین بیاید.
«حقش بود. فکر می کنه کیه که این طوری با من رفتار می کنه. من نه برده زر خریدشم، نه غلام حلقه به گوشش که هر چی امر کرد گوش کنم و هر بلایی هم خواست سرم بیاره»
هنوز حرفش درست تمام نشده بود که رعنا خودش را آماده رفتن کرد «دیگه زیادی داری تند می ری. من می رم پایین، خودت بیا»
در عمل نشان داد که با حرفهایش موافق نیست.
رزا ساکت شد و به رفتن او خیره ماند. حالا دیگر مطمئن نبود کار خوبی انجام داده است. به سرعت خود را به رعنا رساند و دستش را گرفت.
«چی شد؟ ازم ناراحت شدی؟ تو رو خدا یه کم منو درک کن»
رعنا ایستاد و نگاهش کرد.
رزا التماس آمیز گفت: «چیه؟ دیگه دوستم نداری؟ قهری باهام؟»
* * * تا پایان صفحه 205 * * *