متن ترانه های محمد اصفهانی
http://ax.tirip.com/res/l/3510553.jpg
لذت ببرید
Printable View
متن ترانه های محمد اصفهانی
http://ax.tirip.com/res/l/3510553.jpg
لذت ببرید
فرصتِ بدرود
فرصت شمار صحبت
کز این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
نتوان به هم رسیدن
دل آسمان خون چكان شد از اين غم
زمين يكسر آتشفشان شد از اين غم
نه فرصت كه پيراهن تو ببويم
نه مرهم كه بر دل گذارم
نه مهلت كه در ماتم تو بمويم
نه رخصت كه شيون برآرم
ببين پشت سر مانده بر جا خيمه ها همه خاكستر و خون
ببين پيش رو مانده تنها كاروان اسيران محزون
مران كاروان يكدم بمان ديگر مزن زنگ عزا را
كه گم كرده ام در دشت غم آيينه ی خون خدا را
كجا رفتي اي آبروي دو عالم
نگين سليمان به حلقه خاتم
پس از تو خدا را چه چاره كنم
ز زخم تن تو به ريگ بيابان
ز داغ دل خود به آتش سوزان
ز غم شكوه با سنگ خاره كنم
تو با رفتنت با رخي گلگون
من و تا قيامت دلي پرخون
مران كاروان يكدم بمان ديگر مزن زنگ عزا را
كه گم كرده ام در دشت غم آيينه خون خدا را
فردای تنهایی ( امام علی )
گذر دارد زمان بر جاده شب سوگوار امشب
مه از غم كرده روي خويش پنهان در غبار امشب
نسيم مويه گر در گوش نخلستان چه مي گويد
دو تا شد پشت چرخ از سوگ ان يكتا سوار امشب
چه افتاده است يا رب در حريم گنبد گردون
كه مي ريزند انجم اشك حسرت در كنار امشب
بنال اي همنوا با من سرشك از ديده جاري كن
كه خون مي گريد از اين قصه چاه راز دار امشب
علي در چاه غم فرياد زد تنهايي خود را
شنو پژواك ان را از براي شام تار امشب
بنال اي همنوا با من سرشك از ديده جاري كن
كه خون مي گريد از اين قصه چاه راز دار امشب.
وقت سحر
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آنروز بمن مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
به تو می اندیشم ( آواز )
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
ساقی تشنگان
من زاده علی مرتضایم
من شاهباز ملک لافتایم
فضل و شرف همین بس است برایم
که خادمم به درگه حسینی
والله ان قطعتمو یمینی
خدمتگزار زاده بتولم
من باغبان گلشن رسولم
زفسردگی گلشنش ملولم
دارم دل شکسته و غمینی
والله ان قطعتمو یمینی
سقای تشنگان بی پناهم
دشمن اگر چه گشته خار راهم
من یک تنه حریف این سپاهانم
انی احامی ابدا عن دینی
والله ان قطعتمو یمینی
افتاده ام کنار آب لغزان
آیم بر آب و قلب من فروزان
در آب و آتشم چو شمع سوزان
سوزم ز خاطرات آتشینی
والله ان قطعتمو یمینی
یا رب مددکن این فرس برانم
وین اب را به خیمه گه رسانم
دیگر چه غم که بعد از آن نمانم
جانم فدای عشق نازنینی
والله ان قطعتمو یمینی
در خاک و خون دلم از این غمین است
که از عطش لب تو آتشین است
دستم جدا فتاده بر زمین است
در فرق من عمود آهنینی
والله ان قطعتمو یمینی
والله ان قطعتمو یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
سرفرازی
وقتي كه در ان ظهر
يك دشت دشمن پيش رويت بود
وقتي كه تو ماندي و يك كربو بلا غربت
يك خيمه تنهايي
در چشمهاي بيقرارت موج ميزد موج ميزد
دريايي از صبر و شكيبايي
اين را تمام سروها گفتند
اين را تمام سروها با قله ها گفتند
ازادگي و سرفرازي بي تو معنايي نخواهد داشت
از هر طرف رفتي
شب بود سياهي بود
يعني كه اي خورشيد خون الود
يعني جهان جز با تو فردايي نخواهد داشت
يعني كه اي خورشيد خون الود
جهان جز با تو فردايي نخواهد داشت
اي با طنين نام تو لب تشنگي سيراب
خيل غريبان را درياب درياب
خيل غريبان را كه ما باشيم اي اشنا درياب
وقتي كه در ان ظهر تو ماندي و يك خيمه تنهايي
در چشمهاي بيقرارت موج ميزد موج ميزد
درايي از صبر و شكيبايي
اي با طنين نام تو لب تشنگي سيراب
خيل غريبان را درياب درياب
خيل غريبان را كه ما باشيم اي اشنا درياب.
اوج آسمان
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
باشد رازی با ستارگانم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
از شادی پرگیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
از روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
می کاهم از غمهای
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لبها
نغمه ای بر لبها
روزی تو خواهی آمد
روزی تو خواهی آمد از كوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
تو روح سبز گلزار گل شاداب بی خار
مرا از پا فكنده شكستنهای بسیار
تو ياس نو دمیده من گلبرگ تكیده
روزی آيی كنارم كه عشق از دل رميده
ترا ناديدن ما غم نباشد كـه در خيلت به از ما كم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ،وليكن چون تو در عالم نباشد
روزی تو خواهی آمد از کوی مهربانی
اما زمن نبينی ديگر به جا نشانی
پریشان
مرا كه با تو شادم پريشان مكن
بيا و سيل اشكم به دامان مكن
بيا به زخم عاشقان مرهم
دل مرا يكدم ز غم رها كن
من ای خدا به پای اين پيمان
اگر ندادم جان مرا فنا كن
رميده جان و دل شكسته
منم به پای تو نشسته
منم به ماتم جدايی
نشسته نا اميد و خسته
شكسته ای دل مرا به من بگو چرا چرابه سنگ غمها
زدام حسرت كجا گريزم
كه همچو مرغی شكسته بالم
نمی توانم سخن نگويم
اگر بپر سد كسی ز حالم
فلك به سنگ كينه ها
شكسته قامت مرا
مگرچه كرده ام خدايا؟
شكسته سر شكسته پا
زيار اشنا جدا
كنون كجا روم خدايا؟
تنها ماندم
تنها ماندم ، تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را . ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت . بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من . من و غم تا کی
دردی هست . نبود درمانش
تنها ماندم ، تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
مهر و ماه
یکنفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی ؟
چون باده به جوشم در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه وپروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم ؟
به که گویم این راز ؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز
فریاد
ای تنها ای بی تو تنها من
ای با من ای همچو جان با تن
ای نسیم ای بوی پیراهن
ای ز تو چشم دلم روشن
ای دل ای مرغ سحر
شور آواز تو کو ؟
ای شکسته بال و پر
شوق پرواز تو کو ؟
در دل شبهای تار
سوز تو ساز تو کو ؟
موج سرکشم که دل داده ام به دست باد
دل به دریا میزنم تا شوم از خود آزاد
گر چه سردو خامشم
شعله شعله آتشم
گر زبانه بر کشم
هر چه بادا باد
فریاد !فریاد !فریاد !
دیده بگشا
ديده بگشا اي به شهدِ مرگِ نوشينت رضا
ديده بگشا بر عدم اي مستيِ هستي فزا
ديده بگشا اي پس ازسوء القضا حسن القضا
ديده بگشا ازكرم ، رنجورِ دردستان ، علي
بحر ِمرواريدِ غم ، گنجورِ مردستان ، علي
ديده بگشا رنجِ انسان بين و سيلِ اشك وآه
كبرِ پُستان بين و جامِ جهل و فرجامِ گناه
تير و تركش ، خون وآتش ، خشمِ سركش ، بيمِ چاه
ديده بگشا بر سِتم ، دراين فريبستان ، علي
شمعِ شبهاي دژم ، ماهِ غريبستان ، علي
ديده بگشا نقشِ انسان ماند باجامي تهي
سوخت لاله ، مرد لِِِِِِيلي ، خشك شد سروِ سهي
زآگهي مان جهل ماند و جهل ماند از آگهي
ديده بگشا اي صنم اي ساقيِ مستان ، علي
تيره شد از بيش و كم ، آيينة هستان ، علي
نماندگان و رفتگان
نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوي تو ميدوند هان ! اي تو هميشه در ميان
آه كه مي زند برون از سر و سينه موجِ خون
من چه كنم كه از درون دست تو ميكِشد كمان
پيشِ وجودت از عدم ، زنده و مرده را چه غم
كز نفس تو دم به دم ، ميشنويم بويِ جان
پيشِ تو جامه در برم نعره زندكه بردرم
آمدمت كه بنگرم ، گريه نمي دهد اَمان . . .
اي گلِ بوستانسرا از پسِ پرده ها درآ
بويِ تو ميكِشد مرا وقتِ سحر به بوستان
هرچه به گِرد ِ خويشتن مينگرم دراين چمن
آينه ضميرِ من ، جز تو نمي دهد نشان
علی ای همای رحمت
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ماسوي فكندي همه سايه هما را
نــاشناسي كـه به تاريكـي شب
مي بُرد شــامِ يتيمانِ عــرب
پادشاهي كه به شب بْرقَع پوش
مي كِشد بارِگدايان بردوش
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من بخدا قسم خدا را
بخــدا كـه در دو عـالم اثــر از فنــا نمانـد
چو علي گرفته باشد سُرِ چشمه بقا را
برو اي گداي مسكين در خانه علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
درجهاني همه شور و همه شَر
ها عُليّّ بشرّ كَيفُ بشر
شَبرْوان مستِ وِلاي تو علي
جانِ عالم به فداي تو علي
تا من بدیدم روی تو
يك چشم من اندر غم دلدار گريست
چشم دگرم حسود بود و نگريست
چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم نگريستي نبايد نگريست
تا من بديدم روي تو اي ماه و شمعِ روشنم
هر جا نشينم خرمم هر جا روم در گلشنم
من آفتاب انورم خوش پرده ها را بر درم
من نو بهارم آمدم تا خارها را بركَنم
تو عشقِ زيبايِ مني هم من توام هم تو مني
خشمين تويي راضي تويي هم شادي و هم درد و غم
لطفِ تو سابق مي شود جانِ من عاشق مي شود
بر قهر ، سابق مي شود چون روشنايي بر ظُلَم
گويم سخن را باز گو مردي كَرم ز آغازگو
هين بي ملولي شرح كن من سخت كُند و كودنم
گويد كه آن گوشِ گران بهتر زهوشِ ديگران
صد فضل دارد اين بر آن كانجا هوا اينجا منم
رو رو كه صاحب دولتي جانِ حيات و عشرتي
رضوان و حور و جنتي زيرا گرفتي دامنم
هم كوه و هم عنقا تويي هم عروه الوثقي تويي
هم آب و هم سقا تويي هم باغ و سرو و سوسنم
وصف علی
علي را وصف در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش برنيايد
علي با درد ِغربت آشنا بود
علي تنهاترين مرد ِخدا بود
علي درآستين دستِ خدا داشت
قدم در آستانِ كبريا داشت
علي سوز و گدازي جاودانه است
علي راز و نيازي عاشقانه است
دل دريايي اش درياي خون بود
زخون باغ و بهارش لاله گون بود
علي را وصف در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش برنيايد
نواي عشق از ناي علي بود
اذان ِ سرخ ، آواي ِ علـي بــود
علي را قدر ، پيغمبر شناسد
كه هركس خويش را بهتر شناسد
علي را وصف در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش برنيايد
دل ز عشقِ تو دريا شد يا علي
جان ز شوقِ تو شيدا شد يا علي
ما به عهدِ تو پابنديم يا علي
تا به مهرِ تـو پيــونـديم يا علي
ياعلي ، قبله عاشقان ، ياعلي
علي را وصف در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش برنيايد
جانِ جان
پوشيده چون جان ميروي
هردم ميانِ جانِ من
چون ميروي بي من مرو
اي جانِ جان بي تن مرو
ازچشمِ من بيرون مشو
هفت آسمان را بردرم
و ز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري
درجانِ سرگردانِ من
اي مانده درهجران مرا
زارم بكش اي جان برآ
سرمست وخندان ازدرآ
اي يوسفِ كنعانِ من
اي شيرِ خدا
شمس الضحي
شهِ من
اي بحرِ وفا
بدرالدجا
مـه ِ مـن
اي ماهم علي
شاهم علي
علي جان
اي پيرم علي
ميرم علي
علي جان
رندان سلامت ميكنند جان را غلامت ميكنند
مستي زجامت ميكنند مستان سلامت مي كنند
غوغايِ روحاني نگر سيلابِ طوفاني نگر
خورشيدِ رباني نگر مستان سلامت ميكنند
اي شيرِ خدا
شمس الضحي
شهِ من
اي بحرِ وفا
بدرالدجا
مـه ِ مـن
اي ماهم علي
شاهم علي
علي جان
اي پيرم علي
ميرم علي
علي جان
هستی تویی
بشکن سبوی باده را
مستی تویی هستی تویی
در این سرای نیستی
مستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
بنگر که از هفت آسمان
جایی فرا سوی زمان
نوری هبوط می کند
در غربت این لا مکان
بنگر که دریا خون شده
فواره ها گلگون شده
لیلای بی دل را ببین
از عشق تو مجنون شده
در این غروب واپسین
از چتر خورشید یقین
نور حقیقت می چکد
بر خاک مشکوک زمین
فریاد و بانگی می رسد
عالم سکوت می کند
از هیبتش سلطان دهر
آسان سقوط می کند
آدم هراسان می شود
محشر نمایان می شود
از تاول آئینه ها
خورشید گریان می شود
تقدیر ما در دست توست
زنجیر بر دستان ما
ما را رها کن از عدم
هستی بده بر جان ما
بشکن سبوی باده را
مستی تویی هستی تویی
در این سرای نیستی
مستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
زيارت ( ملا ممدجان )
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
كجا گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ما توان كرد
بران سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
------------------------------------------
سركوه بلند فريـادكـردم
علي شير خدا را ياد كردم
علي شير خدايا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گـردان
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
علي شيرخدا دردم دوا كن
منـاجـات مـرا پيش خـدا كن
چراغ آسمون نذردل تــو
ه هر جا عاشق دردش دوا كن
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
بگيريـم دامـن شيـرخـدا را
نظرگاه چون رويم باهم نگارا
نهيم برچشم خود قفل طـلارا
بگرييم تـاخــدا رحمش بيايد
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
سلسلهء جنون
چـه كنم اي مـاه تـابـان
زغمت درشام هجـران
چه كنم زغمت چـون سازم
شده بسته رهِ پروازم
چه شود بـه بَرم بازآيـي
پر و بالِ دلم بگشايـي
شب همه شب در تاب و تبم
آمده بي تو جان به لبم
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
ز ازل بــر عشـقت زادم
ز فـراقت در فـريـادم
تـو بيـا اي يـار ديـريــن
بـه برم چون جان شيرين
مده چـون زلفت بـر بـادم
بـه هواي تو چون فرهادم
شب همه شب شد نغمه گري
كـار ِ مـن و مرغ سحري
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
نه صبوري در دل مارا نـه پيـامي از تـو يـارا
شده دل پابست مويت نرود به رهي جز كويت
چه شود از روي ياري ز دل تنگـم يـاد آري
درشب هجران ماهِ مني ليـليِ مجنون خواهِ مني
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
چـه كنم اي مـاه تـابـان زغمت درشام هجـران
چه كنم زغمت چـون سازم شده بسته رهِ پروازم
چه شود بـه بَرم بازآيـي پر و بالِ دلم بگشايـي
شب همه شب در تاب وتبم آمده بي تو جان به لبم
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
آرام جان
اي مردمان بگوييد آرام جان من كو
راحت فزاي هرکس؛ محنت رسان من كو
نامش همي نيارم بردن به پيش هركس
گه گه به نازگويم سرو روان من كو
در بوستانِ شادي هركس به چيدن گُل
آن گُل كه نشكنندش در بوستان من كو
جانانِ من سفر كرد با او برفت جانم
باز آمدن از ايشان ؛ پيداست ؛ آن من كو
هر چند در كمينه نامه همي نيرزم
درنامه بزرگان زو داستان من كو
هركس به خانماني دارند مهرباني
من مهربان ندارم ؛ نامهربان من كو
نوائی
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان از جـدايي
غمت در نهان خـانه دل نشيند
به نازي كه ليلي به محمل نشيند
خلد گر به پا خاري آسان برآيد
چه سازم به خاري كه بر دل نشيند
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان ازجـدايي
به دنبال محمل سبك تر قدم زن
مبـادا غبـاري به محمل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاست مشكل نشيند
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان از جـدايي
به دنبال محمل چنان زار گِريَم
كه از گريه ام ناقه در گِل نشيند
بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايـي به شاهـي مقابل نشيند
تمنا
در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گرشكوه اي دارم زدل با يار صاحبدل كنم
در پرده سوزم همچو گُل درسينه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نيستم تا گريه درمحفل كنم
اول كنم انديشه اي تابرگزينم پيشه اي
آخر به يك پيمانه مِي انديشه راباطل كنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مايه آرام را
تاخويشتن را لحظه اي ازخويشتن غافل كنم
از گُل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تاچون غباركوي او ؛ دركوي جان منزل كنم
روشنگري افلاكيم ؛ چون آفتاب از پاكيم
خالي نيم تا خويش را سرگرم آب وگِل كنم
غرق تمناي توام ؛ موجي زدرياي توام
من نخل سركش نيستم ؛ تاخانه درساحل كنم
دانم كه آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غمِ دل چون رهي فريادِ بي حاصل كنم
افسانه
حيلت رهاكن عاشقا
ديوانه شو ديوانه شو
وندر دل آتش درآ
پروانه شو پـروانه شو
پروانه شو پـروانه شو
رو سينه را چون سينه ها
هفت آب شوي از كينه ها
وانگه شراب عشق را
پيمانه شو پيمانه شو
هم خويش را بيگانه كن
هم خانه را ويرانه كن
هم خويش را بيگانه كن
هم خانه را ويرانه كن
وانگه بيا با عاشقان
هم خانه شو هم خـانه شو
بايد كه جمله جان شوي
تا لايق جانان شوي
بايد كه جمله جان شوي
تا لايق جانان شوي
گرسوي مستان مي روي
مستانه شو مستانه شو
گرسوي مستان مي روي
مستانه شو مستانه شو
چون جان تو شد در هـوا
ز افسانه شيرين ما
فاني شو چون عاشقان
افسانه شو افسانه شو
فاني شو چون عاشقان
افسانه شو افسانه شو
افسانه شو افسانه شو
اشطر خواجو
پوشیده چون جان می روی (2)
هر دم میان جان من
سرو خرامان منی (2)
ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو (2)
ای جانِ جان بی تن مرو
از چشم من بیرون مشو
ای شعله تابان من
پوشیده چون جان می روی (2)
هر دم میان جان من
سرو خرامان منی (2)
ای رونق بستان من
ای شعله تابان من
در پیش بی دردان چرا (2)
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل (2)
با یار صاحب دل کنم
اول کنم اندیشه ای (2)
تا برگزینم تیشه ای
آخر به یک پیمانه می (2)
اندیشه را باطل کنم
از گل شنیده ام بوی او (2)
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او (2)
در کوی جان منزل کنم
دانم که آن سرو سهی (2)
از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی (2)
فریاد بی حاصل کنم
غرق تمنای تو ام (2)
موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم (2)
تا خانه در ساحل کنم
هستی تویی
بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
بنگر که از هفت آسمان
جایی فرا سوی زمان
نوری هبوط می کند
در غربت این لا مکان
بنگر که دریا خون شده
فواره ها گلگون شده
لیلای بی دل را ببین
از عشق تو مجنون شده
در این غروب واپسین
از چتر خورشید یقین
نور حقیقت می چکد
بر خاک مشکوک زمین
فریاد و بانگی می رسد
عالم سکوت می کند
از هیبتش سلطان دهر
آسان سقوط می کند
آدم هراسان می شود
محشر نمایان می شود
از تاول آئینه ها
خورشید گریان می شود
تقدیر ما در دست توست
زنجیر بر دستان ما
ما را رها کن از عدم
هستی بده بر جان ما
بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
مرگ آفتاب
وَ قَدرٌ بِالطوُسٌ یا اِله ها
مِن مُصیبَتٍ اَللَهتُ عَنَ الاَحشاءِ بِالصَّفَراتٍ
اِلَی الحَشرِ حَتّی یَبعَثُ اللهُ القائِمً
یٌفَرِجُ عَنَّ الغَمِّه وَ بِالکُرُباتٍ
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است
زهری چالاک در اقیانوس
ماه را کشتند در یک کابوس
نیلوفر در خواب مرداب
شمع کشته شود در مرگ آفتاب
تیغ هراسی بر رگ عشق
رود مصیبت در رگ عشق
برج کبوتر خالی نیست
منظره جز ویرانی نیست
خانه خراب است شیون او
شب زده ها و فصل خسوف
مزرعه هاشان تشنه ی رود
ظلم وستم با ابر کبود
بیداری سنگین است
زخم عشق ،با یادش شیرین است
در مسلخ می کوشم عریانی
تیغش از خون دل رنگین است
وای ...وای ...وای ...
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است
خم می
بشکست اگر دل من
به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت
شکند اگر سبویی
شکند اگر سبویی
حضور (فاصله)
از تـو و فــاصله بـا تــــو
از تـو بـا حضـوری دلتنگ
تنها مونده بغضی سنگيـن
کـه تو سينه ميـزنه چنگ
ايــن غــم پنهونــی مـن
تـو نـدونستی چه تلـخـه
اين تو خود شکستن مـن
تـو نـدونستی چـه سخته
کاشکــی بـودی تـا ببينی
لحظه هام بی تو ميميرن
واســه بـــا تــو نبــودن
انتقــام ازمـن ميگيرن
حـالا همصـدا بـا يـــادت
شعــر مــونـدن ميخونم
ميــدونــم که نـاگزيــری
امـا منتظــر مـيمــونــم
مـونـدن مـن يـه گـريـزه
تــو هجــوم نـا اميــدی
تـو در ايـن هجـوم ساکن
يه حضـــور نــا پديـدی
سپید و سیاه
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پايي خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاريکی و اين ويرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نيست رنگی که بگويد با من
اندکی صبر سحر نزديک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل
وای اين شب چقدر تاريک است
خنده ای کو که به دل انگيزم
قطره ای کو که به دريا ريزم
صخره ای کو که بدان آويزم
مثل اينست که شب نمناک است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليک غمی غمناک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل
وای اين شب چقدر تاريك است
اندکی صبر سحر نزديک است
دلواپسی ها
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم
آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
تو سایه بون خستگیهامی
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
یادگار
با من بمون ای همسفر
با من که از ره خسته ام
با جــام لبـريـز نگـات
از هستی خـود رسته ام
با من بمون ای همزبون
تـو ايـن شب دلـواپسی
با من که تنها مونده ام
در لحظـه هـای بيـکسی
ای يادگار از تو غرور زخمی ام
ای فارغ ازمن فارغ از يادت نيم
بر من رقيبم را پسنديدی ولی
شادم که ميدانی و ميدانم کيـم
شادم که سودايي ندارم
در سينه غوغـايي ندارم
آيينه ام خو کرده با شب
چشمی به فردايي ندارم
لاله ی عاشق
جماعت يه دنيا فرق
بين ديدن و شنيدن
بريد از اونا بپرسيد
که شنيده ها رو ديدن
راز سنگرای عشق
ايد از ستاره پرسيد
التهاب تشنه ها رو
کی ميدونه غير خورشيد
پشته ها پر از شقايق
کشته ها لاله عاشق
باغ گل زخم شکفته
غنچه ها داغ نهفته
صبح صحرا لاله گون بود
شب دريا رنگ خون بود
ميگن عاشقی محاله
باشه ما محال ديديم
خيلی ها ميگن خياله
ولی ما خيال ديديم
توی عصر آتش و خون
خيلی ها عشق چشيدن
بعضی هام زرد و فسرده
موندن و حسرت کشيدن
به یادت
دو دستم ساقه سبز دعايت
گـل اشـکم نثـار خاک پايـت
دلم در شاخه ياد تو پيچيـد
چو نيلوفر شکفتـم در هوايت
به يادت داغ بـر دل مـی نشانـم
زديده خون به دامن می فشانم
چو نــی گر نالم از سوز جـدايـي
نيستان را به آتش می کشانم
به يادت ای چـراغ روشـن مـن
ز داغ دل بسوزد دامـن مـن
ز بس در دل گل يادت شکوفاست
گرفتـه بـوی گـل پيــراهن مـن
همه شب خواب بينم خواب ديدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب ديدار
و خورشيدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب دوری و نه تاب ديــدار
سـری داريـم و سـودای غـم تـو
پـری داريـم و پــروای غم تـو
غمت از هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی داريـم و دريــای غم تـو
پهلوانان نمی میرند
اي عاشقان اي عاشقان هنگام كوچ است از جهان
درگوش جانم مي رسد طبل رحيل از آسمان
اين بانگها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
هر لحظه اي نفس و نفس سر مي كشد درلا مكان
زين شمع هاي سرنگون زين پرده هاي نيلگون
خلقي عجب آيد برون تا غيبها گردد عيان
زين چرخ دولابي ترا آمدگران خوابي ترا
فرياد از اين عمر سبك زنهار از اين خواب گران
ايدل سوي دلدار شو اي يار سوي يار شو
اي پاسبان بيدار شو خفته نشايد پاسبان
هرسوي شمع و مشعله هرسوي بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله زايد جهان جاودان
تو گل بدي و دل شدي جاهل بدي عاقل شدي
آنكو كشيدت اينچنين آنسو كشاند كهكشان
دركف ندارم سنگ من باكس ندارم جنگ من
با كس نگيرم تنگ من زيرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سربود وز عالم ديگر بود
اينسوجهان آنسو جهان بنشسته من بر آستان
پنجره ها
پشت دريا شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهايي است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است
مردم شهر به يک چينه چنان می نگرند که به يک شعله ،
به يک خواب لطيف
خاک موسيقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطير می آيد در باد
پشت دريا شهريست
که در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحر خيزان است
پشت دريا شهری است ، قايقی بايد ساخت
قايقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
قايق از تور تهی ، و دل از آرزوی مرواريد
همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند ،
دور بايد شد از اين خاک غريب
شب سرودش را خواند ، نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند
شکوه
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بی داد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
عاشقم، عاشق روی تو نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شام کشم
در غمت ای گل شاداب من ای خسروی من
جور مجنون ببرم ، تیشه ی فرهاد کشم
سال ها می گذرند ، حادثه ها می آیند
انتظار فرجت نیمه ی خرداد کشم
انتظار فرجت نیمه ی خرداد کشم
حسرت
نمی خواستم خورشيد و ازت بگيرم
نمی خواستم آسمونت ابری باشه
نمی خواستم که چشات بارونی و سرد
سهم تو گرِِِِِيه باشه بی صبری باشه
آرزوم بوده کــه آسمون تو شبـها
برا تو يه سقف پر ستــاره باشه
روی طاقچه ماه برات مثل يه آينه
کهکشونا هم برات گهواره باشه
نازنين من اگه تاريکم غمی نيست
تو به فرداها به روشنی بينديش
همه پنجره ها ارزونی تو
به جهانی خوب و ديدنی بينديش
دخترم دلخوشی بابا هميشه
به گل افشونی لبخند تو بوده
خودش آشنای پاييزه و اما
برا خاطر تو از بهار ســروده