گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن
با درود به همه شما خوبان
دوستان عزیز بر آن شدم تا در این مجال با یاری شما خوبان به موضوعی بپردازم که در فرهنگ کهن این دیار ریشه ها دارد اما از بد روزگار و به مرور زمان به دست فراموشی سپرده شده است . ضرب المثل های نغز پارسی گاهی در حین کوتاهی به اندازه کتابی پر مغز و محتوا است و در ارتباطات محاوره ای می توان از آن برای پاسخی کوتاه اما کامل استفاده برد . امید آن دارم تا شما عزیزان اگر فرصتی برایتان مهیا بود در این مقوله یاریم بفرمایید .
ارادتمند شما عزیزان عماد
ماهی ، از سرگنده گردد، نی زِ دُم
هر موجودی رشد و گرایش وترقیاش در جهتی است، هر انسانی با توجه به استعداد و سلیقه و منش خود به چیزی میگراید، یكی به طرف عرفان و معنویات دیگری در جهت مادیات، یكی به سوی علم و كسب كمال و دیگری دنبال جمع كردن مال میرود، كار مورد علاقه خود را توسعه و ترقی میدهد. همچنان كه ماهی كه زندگیش در دریاست، رشد ونموش به طرف سرمیگراید و سرش بزرگ میشود. همچنین نی این گیاه قلم مانند " كاواك " دركنار دریا و رودخانه میروید و ازقسمت پایین، طرف ریشه كلفت و قوی میشود. بعضی نویسندگان واژه " نی " را به معنی " نی كه معنی منفی میدهد " گرفتهاند و درنتیجه این مصراع حضرت مولوی را به صورتی دیگر نوشتهاند. علاوه بر آنچه معروض افتاد و مضافاً بر این كه مولوی واژه " نی " را زیاد در اشعار و ابیات خود آورده است. وقتی موردی را مسلم و روشن گفته است لزومی به تأكید بیمورد كه از فصاحت كلام كم شود نیست. یعنی وقتی گفته شد راست نیازی نیست كه در ادامه بگوییم نه چپ، یاوقتی شفاف گفته شود شب نیازی نیست كه در ادامه گفته شود نه روز.
دم چك كسی افتادن، نظیر دست كسی زیر ساطور كسی قرار گرفتن
زیر سلطه و نفوذ كسی چنان قرار گرفتن كه اگر بخواهد بتواند چون پنبه دم كمان حلاج او را له و ضایع كند. این عبارت مثلی ناظر برمثل:" پنبه كسی را زدن". مأخذ: چك افزار چوبی تخماق مانندی است كه حلاجان برای زدن و حلاجی كردن پنبه آن را بر زه كمان كه مماس بر توده پنبه است مینوازند تا كمان ضمن آهنگ بنگ بنگ خود پنبه را از مواد متفرقه و زائد جدا و تصفیه كند. به این مضراب مردم شیراز و كرمان و آباده و صغاد" چك " گویند. در برهان قاطع نیز به معنی مشته حلاجان و معنی مشته حلاجان را افزاری كه ندافان و حلاجان بر زه كما زنند تا پنبه حلاجی شود ضبط كرده است.
مقنی تا دولش تر است شكمش سیر است
نظیر تا دستش كار میكند دهنش میخورد : در مورد كسی آورند كه اندوختهای نداشته باشد و در آمد او از كار روزانه افزون نگردد و هر روز كه كار نكند گرسنه ماند. معنی درست دول ( دَلو ) است. ظرف معمولاً چرمین كه بر طناب و به چرخ مقنیها كه بر سر چاه است نصب میكنند، و مقنی دیگر در ته چاه آن را از گِلی كه از كف چاه كنده پر میكند و با تكان دادن طناب یا آواز، مقنی كه بالای چاه ایستاده را خبر میكند تا آن را بالا بكشد و خالی كند و دول خالی را دوباره به وسیله چرخ چاه پایین بفرستد و همچنان كار ادامه پیدا میكند. این گروه زحمتكش با این كار پر رنج ذخیرهای ندارند و اگر یك روز ( دولشان تر نشود ) یعنی كار نكنند گرسنه میمانند.
از این ستون به آن ستون فرج است
روایت شده محکوم به اعدامی را می خواستند اعدام کنند ، در چنین حالی معمولاً از محکوم به مرگ سوال می شود چه آرزویی داری ، چه می خواهی ، چه وصیت یا پیغامی داری؟ محکوم گفت : مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر بسته ، اعدام کنید.
مأمورین گفتند : تو که باید اعدام شوی چه فرقی بین این ستون و آن ستون است .
محکوم گفت: از این ستون به آن ستون فرج است و همین طور هم شد ، در فاصله ای که محکوم را برای اعدام به ستون دیگر می بردند پیکی تیزرو از راه رسید و دستور آزادی محکوم را ارائه داد و این ضرب المثل در زبان فارسی رایج است که " از این ستون به آن ستون فرج است."
آن که زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست!
پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفای نذرش به وجود شرط، لازم آمد.
یکی را از بندگان خاص، کیسه ای درم داد تا صرف کند بر زاهدان.
گویند: غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و در مهابوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است.
گفت: ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست.
ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهـد که درم گرفت و دینار
زاهدتر ازو یکی به دست آر
تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد
این مثال در مورد کسانی گفته می شود که خود و منافع خویش را بر دیگران ترجیح می دهند.
روزی پسر قاضی شهر ، گربه همسایه شان را کشت .صاحب گربه بدون آنکه قاضی را از این حادثه مطلع کند از قاضی پرسید : "خون گربه بریدنی (1) است ؟ " قاضی گفت :" بله باید پوست آن را کند و از طلا پر کرد و به صاحب آن پس داد." مرد گفت : "خوب ، گربه را پسرت کشته ." قاضی گفت :" به جای زر می توان کاه زرد هم داد. " مرد گفت : " تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد ؟ "
1- آیا خون گربه تاوان دارد.
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد!
این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.
منبع:تمثیل و مثل، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم".
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی".
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت
«آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت» از مثلهاي بسيار معروفي است كه داستانش در كتاب وزين كليله و دمنه چنين نقل شده است: «آوردهاند كه مردي پارسا با بازرگاني ـ كه روغن گوسفند و شهد ميفروخت ـ همسايه بود. بازرگان هر روز از بضاعت خويش براي قوت روزانه زاهد چيزي ميفرستاد. زاهد از قوت روزانه مرحمتي مقداري را در سبويي ميكرد و به كناري ميگذاشت. تا اينكه سبو پر شد.
روزي از روزها كه به سبوي پر نگاه ميكرد، با خود گفت: اگر اين شهد و روغن را به ده درم بفروشم و با پولش پنج گوسفند بخرم، هر پنج گوسفند بزايند و از زايش آنها گلهاي فراهم آيد و مرا پشتيبان باشد، بعد زني از خاندان اشراف بگيرم، بيشك پسري آورد كه نام نيكش نهم و علم و ادبش آموزم و اگر تمرد كند بدين عصا ادبش كنم. اين حرف آخرش چنان او را منقلب كرد كه ناگهان عصا بر گرفت و از سر غفلت بر سبوي آويخته زد. در حال، سبو بشكست و شهد و روغن درون آن فرو ريخت.»
مشابه اين مثل باز هم در فرهنگ كوچه و بازار هست. مثل آن مثل معروف «دنبه را گربه برد» كه مولانا جلالالدين آن را در ضمن داستاني اين طور بيان كرده است: مردي نادار دنبهاي يافته بود و با آن هر روز سبيل خود را چرب ميكرد و به ميان مردم ميرفت و دست بر سبيل خود ميكشيد تا چنين بدانند كه او نيز از غذاي چرب و شيرين خورده است؛ تا كه روزي از روزها كه باز ميان مردم رفته بود و خودنمايي ميكرد، فرزند خردسالش دوان دوان آمد و...
گفت: آن دنبه كه هر صبحي بدان
چرب ميكردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويديم و نكرد آن جهد، سود
آري؛ آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت و آن دنبه را گربه برد؛ مثلهايي است كه امروزه نيز در زبان مردم اين مرزوبوم ساري و جاري است و وقتي مصداق پيدا ميكند كه با سپري شدن وضعي، وضع بدتر و سختتري جايگزين آن شود.
اين مثلها، همانندهاي مشابه هم دارند كه بعضي از آنها عبارتند از: آن كه فيل ميخريد رفت./ آن دكان برچيده شد/ آن ممه را لولو خورد./ آن دخترها را گاو خورد./ آن كاروان كوچيد./ و...
منبع : تيتر آنلاين
ضرب المثل ها و اصطلاحات محاوره ای فارسی ( حرف الف )
"آب از دستش نمیچکه."
"آب از سر چشمه گل آلوده."
"آب از آب تکان نمیخوره."
"آب از سرش گذشته."
"آب پاکی روی دستش ریخت."
"آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم."
"آب را گل آلود میکنه که ماهی بگیره."
"آب زیر پوستش افتاده."
"آب که یه جا بمونه، میگنده."
"آبکش و نگاه کن که به کفگیر میگه تو سه سوراخ داری."
"آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه چه صد نی."
"آب که سر بالا میره، قورباغه ابوعطا میخونه."
"آب نمیبینه و گرنه شناگر قابلیه."
"آبی از او گرم نمیشه."
"آتش که گرفت، خشک و تر میسوزد."
"آخر شاه منشی، کاه کشی است."
"آدم با کسی که علی گفت، عمر نمیگه."
"آدم بد حساب، دوبار میده."
"آدم تنبل، عقل چهل وزیر داره."
"آدم خوش معامله، شریک مال مردمه."
"آدم دست پاچه، کار را دوبار میکنه."
"آدم دست پاچه دوبار میشاشه."
ضرب المثل ها و اصطلاحات محاوره ای فارسی ( حرف ب )
با آل علی هر که در افتاد، ور افتاد."
"با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت."
"با این ریش میخواهی بری تجریش؟"
"با پا راه بری کفش پاره میشه، با سر کلاه."
"با خوردن سیرشدی با لیسیدن نمیشی."
"باد آورده را باد میبرد."
"با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه."
"بادنجان بم آفت ندارد."
"بارون آمد، ترکها بهم رفت."
"بار کج به منزل نمیرسد."
"با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هیچکدام با هرهیچکدام هر دو."
"بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره."
"بازی بازی، با ریش بابا هم بازی."
"با سیلی صورت خودشو سرخ نگهمیداره."
"با کدخدا بساز، ده را بچاپ."
"با گرگ دنبه میخوره، با چوپان گریه میکنه."
"بالابالاها جاش نیست، پائین پائینها راش نیست."
"بالاتو دیدیم، پائینتم دیدیم."
"با مردم زمانه سلامی و والسلام."
"تا گفتهای غلام توام، میفروشنت."
"با نردبان به آسمون نمیشه رفت."
"با همین پرو پاچین، میخواهی بری چین و ماچین؟"
"باید گذاشت در کوزه آبش را خورد."
"با یکدست دو هندوانه نمیشود برداشت."
"با یک گل بهار نمیشه."
"به اشتهای مردم نمیشود نان خورد."
"به بهلول گفتند ریش تو بهتره یا دم سگ؟" گفت اگر از پل جستم ریش من و گرنه دم سگ."
"بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد."
"بچه سر پیری زنگوله پای تابوته."
"بچه سر راهی برداشتم پسرم بشه، شوهرم شد."
"بخور و بخواب کار منه، خدا نگهدار منه."
"بد بخت اگر مسجد آدینه بسازد --- یا طاق فرود آید، یا قبله کج آید."
"به درویشه گفتند بساطتو جمع کن، دستشو گذاشت در دهنش."
"بدعای گربه کوره بارون نمیاد."
"بدهکار رو که رو بدی طلبکار میشه."