درمورد امیرکبیر بیشتر بدانیم!
درمورد امیرکبیر بیشتر بدانیم!
پـايـيـزتـبريـز
پسري كه از ته باغ ميدويد و نفسزنان پيش ميآمد، آرامش كلاغها را برهم ميزد.
كلاغها به آسمان خاكستري از ابر، ميپريدند و از هياهوي پروازشان آخرين برگهاي درختان بر زمين ميافتاد.
پسر، كاري به آرامش كلاغها نداشت.
او ميخواست به پدرش برسد و چيزي براي خوردن بگيرد.
كربلايي قربان خودش را پس كشيد و لحظهاي مكث كرد و گفت: «چه خبر است محمدتقي! باغ را روي سرت گذاشتهاي.» محمدتقي سرش را بالا گرفت.
نوك دماغش از سرما سرخ شده بود.
- گرسنهام، يك تكه نان.
كربلايي قربان به راهش ادامه داد و گفت: «برو خانه از مادرت بگير.» محمدتقي از تك وتا نميافتاد، دور پدر تاب ميخورد و مثل گربهاي چشم به سيني پر از غذايي داشت كه روي سر پدر بود و مدام بالا و پايين ميپريد.
- نميتوانم، گرسنهام.
يك تكه نان بده تا بروم دنبال بازي.
كربلاييقربان قدمهايش را تندتر كرد و گفت: «الان غذا سرد ميشود.
چرا دست از سرم برنميداري؟ اين غذاي اميرزادههاست، تو كه نميتواني از آن بخوري.
ما نوكريم، ميفهمي؟ خوراك ما فرق دارد.
اگر بفهمند قيامت به پا ميكنند.» رسيده بودند به پلههاي سنگ فرش ايوان.
محمدتقي آخرين تلاشش را كرد و با لحني آزرده گفت: «ولي من فقط تكهاي نان خواستم.» پدر اخم كرد و صدايش را از ته گلو بلند كرد و گفت:« برو بچه! نان ما هم با اينها فرق دارد.
برو بگذار به كارم برسم.» و از پلههاي سنگي بالا رفت.
محمدتقي روي اولين پله ايستاد و رفتن پدر را تماشا كرد.
كربلايي قربان از ايوان گذشت و در اتاق درس را باز كرد.
صداي درس استاد بريده شد و لحظهاي بعد ادامه يافت.
پدر بيرون آمد و در را پشت سرش بست.
كفشها را به پا كرد و برگشت لب ايوان.
محمدتقي نگاه از پدر گرفت و رويش را برگرداند طرف باغ.
كلاغها را ديد كه نشستهاند و به زمين نوك ميزنند.
كلاغي، گردويي را در زمين چال ميكرد.
محمدتقي با خود فكر كرد: «وضع كلاغها از ما بهتر است.» يك مرتبه سنگيني دست پدر را بر شانهاش احساس كرد و صداي او را شنيد كه پرسيد: «ناراحت شدي؟» حرفي نزد.
دلش از گرسنگي مالِش ميرفت.
صداي زمزمهي استاد را از پشت درها و پنجرهها ميشنيد و فرياد بچهها را كه گفتههاي استاد را تكرار ميكردند: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست صداي بچهها مثل زنگي بر گوشش مينشست و چيزي را در وجودش از خواب بيدار ميكرد.
ناخودآگاه شعر را تكرار كرد.
پدر، او را به كناري كشيد و گفت:
«بيا برويم.اينها الان درسشان تمام ميشود و غذايشان را ميخورند و باز درس را از سر ميگيرند.
بيا تو هم غذايي بخور و برو پي بازيات.» محمدتقي از گوشهي چشم نگاهي به دستهاي پير و چروكيدهي پدر انداخت و سئوالي را كه از مدتها پيش در صندوق خانهي ذهنش پيدا شده بود، بر زبان آورد.
- فرق ما با آنها چيست؟ كربلايي قربان آهي كشيد و گفت: «فرق در مقام است تقي! مملكت، هم شاه ميخواهد هم امير و هم رعيت.
همه كه نميتوانند مثل هم باشند.
تازه، من در خوب دستگاهي خدمت ميكنم.
ميرزا ابوالقاسم خان كه من افتخار نوكرياش را دارم، مردي فاضل و دانشمند است.
پدرش روي اصل همولايتي بودن، مرا به اين خانه آورده و به خدمت گمارده.
من كه تا عمر دارم مديون آنها هستم.» محمدتقي، قدمهايش را كند كرد و پرسيد: «چرا ما بايد نوكر باشيم و ديگران ارباب؟ چرا برعكس نيست؟» كربلايي نفس بلندي كشيد.
بخار غليظي از دهانش بيرون آمد.
گفت: «اين ديگر سرنوشت آدم است.
ميگويند سرنوشت هركس روي پيشانياش نوشته شده.» محمدتقي دست كوچكش را بر پيشاني بلندش گذاشت و گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه بايد مثل شما نوكر و آشپز باشم؟» كربلايي قربان گفت: «نميدانم، شايد!» محمدتقي كف دست را محكم بر پيشانياش كشيد و گفت: «نه، من اين سرنوشت را پاك ميكنم.
من نميخواهم نوكر باشم.
نه دلم ميخواهد نوكر باشم و نه نوكري داشته باشم.
مادرم گفته هركس نان عرضه و لياقتش را ميخورد.» كربلايي قربان خنديد: «جوش نخور پسر! هرچه خدايت بخواهد همان ميشود.» از كنار حوض بزرگ كه رد ميشدند، محمدتقي عكس خودش را بزرگتر از هميشه ديد.
- مادرم گفته حركت از ما بركت از خدا.
گفته خدا كمك ميكند به شرط آن كه بنده هم خودش بخواهد.
كربلايي قربان نشست لب حوض و گفت: « اين مادرت هم زياد حرفهاي گندهگنده ميزند.
آخر تو چه حركتي ميتواني بكني؟!» نگاه محمدتقي به سطح آب بود و موجهايي كه تصوير پدر را ميشكستند.
در ذهن كوچكش شعر استاد تهنشين شده بود: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك ميرود دست به دست صدايش را محكم كرد و گفت: « از فردا غذاي مكتبخانه را من ميبرم.» پدر جا خورد و كلاه از سرش افتاد.
با تعجب گفت: «تو؟! ولي سيني غذا سنگين است.
عجب بچهاي هستي! مگر همين الان نگفتي نوكري را دوست نداري؟» محمدتقي، كلاه پدر را تكاند و به دستش داد و گفت: «گفتم، ولي عيبي ندارد.
آنقدر نوكري ميكنم تا به اميري برسم.»