-پس آقای دکتر اگه با بنده امری ندارید مرخص بشم.
دکتر سری تکان داد و گفت :
-نه قربان عرضی نیست به سلامت.
بعد نگاهی به من انداخت. انگار کاملاً از نگرانی من خبر داشت چون لبخندی زد و گفت :
-از بابت شیدا جان هم خیالتون راحت باشه.
پدرم لبخندی به من زد و گفت :
-شیدا جون ، عزیزم خداحافظ.
بعد با همه یکی یکی خداحافظی کرد و از در خارج شد.
خواستم قبل از رفتنش بگم که اگه ممکنه خودش دنبال من بیاد ، اما منصرف شدم. به محض رفتن پدرم مانی ، خانم امیری رو مخاطب قرار داد و گفت :
-راستی خانم ، پس شیرینی ما کو ؟
دختر با لبخندی شیرین گفت :
-ای وای شما چند بار از من شیرینی میگیرید ؟ یه بار واسه نامزدی یه بار واسه عقد کنون ، حالا هم برای خرید. آخه کی برای خرید عروسی شیرینی داده که من دومیش باشم ؟!
- خب هرکسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه دیگه.
دکتر ایزدی در حالی که به سمت اتاق کارش میرفت با اعتراض گفت :
-مانی اینقدر سر به سر خانم امیری نذار. ببینم مگه و کار نداری پسر ؟ خانم شما هم اگه ممکنه به خانم مهرنیا کمک کنید که بیان اتاق من.
خانم امیری در حالی که به سمت من می اومد نگاهی به مانی انداخت و گفت :
-باشه چشم همین الان پول میدم ، ولی زحمت خریدش با خودتونه ها.
مانی مثل بچه ها با دستاشو با ذوق به هم مالید. خانم امیری لبخندی زد و گفت :
-عزیزم میخواهی کمکت کنم ؟
تشکر کردم و گفتم :
-نه ممنون خودم میتوانم راه برم.
به آرومی بلند شدم ، اما به محض اینکه سر پا ایستادم ؛ از درد به خودم پیچیدم و با صدای خفه گفتم :
-آخ !
دوباره همه به سراغم اومدند و با نگرانی نگاهم کردند. مانتومو کنار زدم به ناحیه ای از پام که باعث شده احساس درد کنم نگاه کردم و یک آن از دیدن اون صحنه وحشت کردم. روی زانوی شلوار جینم پاره شده بود و به اندازه یک کف دست دور زانوم خیس خون بود.خانم امیری با نگرانی گفت:
-ای وای خدا مرگم بده چی شده ؟!
در حالی که از درد به خودم می پیچیدم گفتم :
-فکر کنم موقعی که می افتادم به جدول کنار خیابون خوردم.
اردلان با نگرانی گفت :
-احتیاجی نیست بریم درمونگاه ؟
حتماً باید به همه نشون میداد که نگران حال منه و مثل دختر کوچولو ها مراقبمه .
خانم امیری لبخندی زد و گفت :
-نه بابا نگران نباشید من الان خودم پانسمان میکنم.
بعد زیر شونه منو گرفت و به سمت یکی از اتاقها رفتیم. در حالی که به سمت اتاق میرفتم ، صدای مانی رو شنیدم که میگفت :
-دیگه اون شلوار به درد نمیخوره.
من و خانم امیری داخل یکی از اتاقها شدیم و اون بلافاصله جعبه کمکهای اولیه رو آورد. بعد یک صندلی روبروی من گذاشت و خواست پامو روی اون بذارم. خیلی آروم پامو روی صندلی گذاشتم . ناخودآگاه نگاهی به در اتاق انداختم. خیلی زود متوجه منظورم شد و در اتاقو بست.ابخندی زد و گفت:
-خب عزیزم حالا راحتی ؟
با نگاهی تشکر آمیز نگاش کردم و گفتم :
-واقعاً نمیدونم چه طوری از شما تشکر کنم خانم امیری.
با اخم نگاهم کرد و گفت :
-اولاً بگو زهره.ثانیاً من که کاری نکردم.
بعد نگاهی به زانوی من انداخت و گفت :
-الهی بمیرم ببین چی شده !