-
بازگشت
ساعت چهار گوشی را برداشتم و به فرهنگ تلفن کردم. آذر گوشی را برداشت. گسسته و با صدایی لرزان گفت که فرهنگ خواب است. انگار گیج بود. میدانستم که آن لحظه زنگ تلفن چه ترس و دلهرهای به جانش انداخته است. میتوانستم لرزش گوشی تلفن توی دستش را بشنوم. سعی کردم آذر را آرام کنم و بهش بقبولانم که موضوع جدی نیست. «هنوز که چیزی معلوم نیست.» در تمام مدتی که حرف زدم فقط گوش داد و چیزی نگفت. به آذر گفتم که میروم دنبال فرهنگ و با ماشین من خواهیم رفت. من هم نگران و مشوش بودم.
آذر در را باز کرد. رفتم بالا. فرهنگ دکمههای پیراهنش را میبست، هنوز آماده نبود و مثل همیشه لبخندی به لب داشت. آذر آماده جلوی در ایستاده بود، مرتب ساعتش را نگاه میکرد و یا کیفش را از این شانه به آن شانه میانداخت. اشک پشت پلکهایش بود.
بیشتر برای آذر نگران بودم تا برای فرهنگ. آرامش فرهنگ برایم عجیب نبود. من، فرهنگ دوست دورهی مدرسه را با آن فکرها و دیدگاههای خاصش خوب میشناختم. عجیب نبود که به پیشبینی و احتمال بخندد. گفتم: «بهتر است آذر باهامان نیاید!» بلند طوری که آذر بشنود گفت: «من بهش گفتهام. قبول نمیکند.» آذر نگران و بیتاب جد کرد که بیاید. زاری و خواهش کرد. آنقدر باهاش حرف زدم تا قبول کرد. وقتی پذیرفت که خانه بماند دستمال توی دستش را گرفت روی چشمهاش و بغضش ترکید.
درِ مطب را که باز کردم دکتر از پشت میزش بلند شد و با خنده ازمان استقبال کرد. نزدیک میز دکتر نشستم و فرهنگ آن طرف مطب دورتر از ما نشست. عکسها و آزمایشها را به دکتر دادم. عکسها را نگاه کرد. جواب آزمایش را دو بار خواند. خنده از روی لبهایش محو و صورتش سرد شد. نیاز نبود چیزی بگوید. نیاز نبود حدسی بزنم. شکم بدل به یقین شد. انگار آرام شدم. همان آرامشی که بعد از دیدن نتیجهی هر امتحانی آدم را فرا میگیرد. مهم نیست نتیجه خوب باشد یا بد، مهم این است که دیگر اضطراب و بیمی که از ندانستن توی دل آدم است از بین میرود. اضطراب کشنده! وقتی خبر ناگواری که انتظار شنیدنش را داری میشنوی آرامش عجیبی احساس میکنی. اصلن مثل وقتی نیست که خبر ناگواری را ناگهان بهت میدهند. یک جور جبر سرنوشت را روی پوستت حس میکنی. جبری که به هیچ وجه آزارت نمیدهد. برعکسِ زمان انتظار. مدت زمانی که انتظار میکشی تا آن سرنوشت احتمالی به سرنوشت محتوم بدل شود، کشنده است؛ ذره ذرهی وجودت تنش و اضطراب دارد. به ویژه موقعی که لحظهیی بیشتر به آگاه شدنت نمانده است؛ آگاه شدن از درستی یا نادرستی همان اتفاقی که احتمال رخدادش میرفته است.
وقتی دکتر جواب آزمایش را نگاه میکرد اضطرابم تبدیل شده بود به دلشورهی تهوعآور. ولی یخِ صورت دکتر آسودهام کرد. دلشورهام تمام شد. دکتر ابروهایش را بالا انداخت و عینکش را برداشت. بدون این که چشمش را از روی کاغذهای توی دستش بردارد گفت: «خُب، خیلی نباید نگران بود. بیماری چندان پیشرفت نکرده. چون زود مراجعه کردهاید احتمال درمان با دارو زیاد هست. حتمن چیزهایی از داروهای شیمی درمانی شنیدهاید. و اگر هم دارو جواب نداد باز امید هست. سرطان حنجره را میشود با برداشتن حنجره مهار کرد. دستکم احتمال مهار شدنش هست.» توی صندلی چرمی مطب دکتر فرو رفتم. دهانم خشک شد و ماتم برد. عرق سردی روی تنم نشست. دیگر مشوش نبودم. آن تشویشی که یک هفتهی گذشته راحتم نگذاشته بود، حالا از بین رفته بود. یک هفته در اضطراب به سر بردیم. لااقل من و آذر مضطرب بودیم. اضطرابی که از مشکوک بودن دکتر به نوع بیماری فرهنگ به جانمان افتاده بود. حالا نگرانی دیگری داشتم. میترسیدم فرهنگ را از دست بدهم. شاید بیشتر برای خودم ناراحت بودم تا برای فرهنگ. دکتر به فرهنگ نگاه کرد و ادامه داد: «این خیلی خوب است که شما خودتان را نباختهاید.» سرم را چرخاندم و به فرهنگ نگاه کردم. لبخند میزد. توی صورتش ترس یا اضطراب ندیدم. میتوانم بگویم صورتش نسبت به قبل از ورودمان به مطب تغییری نکرده بود. شاید حالا آرامش بیشتری هم داشت. رو کردم به دکتر و پرسیدم «حالا چه باید کرد؟» دکتر شروع کرد به توضیح دادن. دیگر چیزی نمیشنیدم. فوج فکرها و خیالات بهم هجوم آوردند. خاطرهها، تصویرهای دور و نزدیک. «حالا چه کار کنم؟ من چکار میتوانم بکنم؟ تا چه مدت دیگر میتوانم ببینمش؟ یعنی تمام شد؟» دکتر نسخهاش را نوشته بود. نسخه و عکسها و آزمایشها را گرفت جلوی من. گیج و منگ بودم. فرهنگ بلند شد و آنها را از دکتر گرفت. دکتر تا در اتاقش بدرقهمان کرد. هنوز هم حرف میزد. حرفهای امید دهنده.
سرم را به صندلی ماشین تکیه داده بودم و میراندم. هر دو ساکت بودیم. لبخند روی لبهای فرهنگ هنوز واضح بود. باید حرفی میزدم. باید سکوت را میشکستم. این آرامشِ فرهنگ برایم قابل فهم نبود. نمیتوانستم آرامش و خونسردی او را در برابر خبر بیماریش بفهمم. و این نفهمیدن باز دچار دلشورهام میکرد. میخواستم حرفی بزنم. اما چه باید میگفتم. اگر فرهنگ ناراحت و نگران بود میشد حرفهای امیدوارکننده زد. میشد چیزی گفت که بهش روحیه بدهد. میشد حرفهایی تکراری زد، حرفهایی که هر کس در چنین موقعیتی گیر بیفتد بدون آن که نیاز باشد حتا کمی فکر کند، میتواند به زبان بیاورد. ولی انگار این من بودم که کسی باید بهم امید میداد.
فرهنگ پیچ رادیو را چرخاند و با آوازی که از رادیو پخش میشد همراهی کرد. صدایش روشن و صاف بود، بدون ترس، بدون لرزش نفس در حنجرهاش. فرهنگ گفت: «فکرش را بکن اگر من گویندهی رادیو یا خواننده بودم آن وقت پیشنهاد دکتر چقدر وحشتناکتر میشد. چه پیشنهاد احمقانهای! حنجرهات را بردار.» و خندید. وقتی خوب فکر میکردم میدیدم این فرهنگ ناآشنا نیست. فرهنگی که من از بچگی میشناختم همین طوری بود. همین طوری غیرقابل پیشبینی. آن وقتها هم برد و باخت برایش مهم نبود. هیچ چیز ناراحتش نمیکرد. حتا آن سال که برای اولین بار توی امتحانات خرداد تجدید شد خندید. تنها ناراحتیش تعطیلات بود. این که تعطیلات تابستانش خراب میشود. پدرش به تجدیدی فرهنگ خندید و به شوخی گفت: «بالاخره تجدید شدی؟ برایت لازم بود! ولی من تو را میشناسم. تجدیدی را تجدید نمیکنی!» خوب یادم است سال اول دبستان معلم از بچهها خواست اسمشان را بگویند و بگویند دوست دارند چکاره شوند. بچهها همه میخواستند دکتر و مهندس و معلم بشوند. فرهنگ میخواست ملاح شود. من آن موقع اصلن نمیدانستم ملاح یعنی چه. توی دبیرستان زنگهای ادبیات و فیزیک حرفهایی میزد که هیچ کداممان نمیفهمیدیم. یک پا فیلسوف بود. کتاب میخواند. کتابهای جدای از درس و مدرسه. عجیب نبود که افکارش با بچههای دیگر فرق کند. توی دانشکده میگفتیم باید آینده را ساخت. فکر میکردیم حرفهای تازه و بزرگ میزنیم. فرهنگ میخندید و میگفت: «من عاشق سرنوشتام! سرنوشت محتوم!» نگاهش کردم. فرهنگ هنوز داشت حرف میزد و من نشنیده بودم. گفت: «فقط نمیدانم چطور به آذر بفهمانم که هیچ اتفاقی نیفتاده. نگران او هستم.»
آذر دستمال دیگری از جعبه بیرون کشید و باز توی راحتی تکیه داد. پلکهایش را که کاملن قرمز شده بود به سختی باز کرد، دماغش را گرفت و با صدایی گرفته گفت: «باید راه درمانی باشد! باید به دکتر دیگری مراجعه کنیم! نباید زمان را از دست بدهیم!» من دنبالهی حرف آذر را گرفتم. «بله. دکتر گفت زود متوجه شدهاید. امید زیادی داشت.» آذر خودش را روی راحتی جلو کشید و با چشمهایی که امید تویش موج زد رو به من گفت: «مگر نگفتی بیماری پیشرفت نکرده؟ خب اصلن میتوانیم از چند دکتر دیگر هم بپرسیم. من مطمئنم راهی هست!» فرهنگ با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. آذر سعی کرد اشکهایش را از فرهنگ پنهان کند. فرهنگ لیوان آب را به آذر داد. «نگران نباش! میبینی که هنوز میتوانم حرف بزنم. مطمئن باش حنجرهام را دور نمیاندازم. خیلی لازمش دارم!» فرهنگ موهای آشفتهی آذر را از توی صورتش جمع کرد پشت گوشش. چشمهای آذر برق زد و از حرفهای فرهنگ خوشش آمد. نگاه امیدوارش را به فرهنگ دوخت. توی نگاه فرهنگ فقط یک جور دلسوزی دیدم. فرهنگ توی راحتی لم داد و چایش را نوشید. آذر از من خواست از چند تا دکتر دیگر هم وقت بگیرم. فرهنگ بقیهی چای را هورت کشید.
به پیشنهاد و اصرار فرهنگ بود که رفتیم سینما. آذر مخالفت میکرد. «تو باید استراحت کنی! توی این موقعیت از سینما دست بردار!» وقتی برمیگشتیم فرهنگ مثل همیشه فیلم را تحلیل کرد و تمام مدت حرف زد. من ساکت بودم. آذر از حرف زدن فرهنگ ذوق میکرد. فراموش کرده بودم که زندگیم به سبب بیماری هولآور دوستِ چون برادرم، شکل عادی خودش را از دست داده است. فراموش کردم باید نگران حال فرهنگ باشم. فرهنگ مثل همیشه حرف میزد و زندگی روند سابق را داشت. گاه فراموشی هر چند برای زمانی کوتاه آدم را به زندگی امیدوار میکند، و این فرهنگ بود که به من و آذر امید میداد. فرهنگ عهدهدار وظیفهی ما دو تا شده بود. کاری که ما باید برای فرهنگ انجام میدادیم تا شور زندگی را بهش برگردانیم. هرچند فرهنگ شور زندگی را از دست نداده بود و به همین دلیل پیشنهاد داده بود برویم سینما. جلوی خانهی فرهنگ که رسیدیم آذر دوباره درخواستش را تکرار کرد و بهم یادآوری کرد که تغییری در زندگی عادیام رخ داده است. یادم آمد باید نگران باشم. آذر آهسته، انگار میخواست فرهنگ حرفش را نشنود گفت: «پس از چند تا دکتر دیگر وقت میگیری؟»
آذر آشفته بود. انگار که فرهنگ را تهدید میکند گفت: «باید بروی دکتر!» کلی حرف زده بود، دلیل و برهان آورده بود و خواهش و لابه کرده بود. فرهنگ روزنامه را کنار گذاشت و توی صندلی جا به جا شد و گفت: «دکتر دومی هم همان نظر اولی را داشت. نیازی نیست باز هم از این مطب به آن مطب برویم.» آذر کلافه شده بود. نشست، بغض کرد و رو به من گفت: «تو بهش بگو. چرا به بیماریش اهمیت نمیدهد؟ چرا فکر سلامتیش نیست؟ من دیگر خسته شدهام. فکر این بیماری لعنتی مثل خوره افتاده به جانم و راحتم نمیگذارد. نمیبیند ضعیف و لاغرتر شده. نمیبیند که هر وقت میبینمش دلم میریزد و تنم گر میگیرد. که فکر میکنم هر آن همه چیز تمام میشود و ترس وجودم را میگیرد. بهش بگو اگر دکتر دیگری نمیرود پس چرا پیشنهاد دکتر اولی را قبول نکرد؟» آذر توی راحتی تکیه داد و انگشتش را زیر چشمهای خیسش کشید. به فرهنگ نگاه کردم. کمی ضعیفتر شده بود. شاید هم فکر میکردم لاغر شده است. با اندوه به آذر نگاه کرد و حرفهایش را برای آذر تکرار نکرد. بهم گفته بود: «دوست ندارم باز هم بروم دکتر. وقتی قرار است که به مطب دکتر برویم حالم بدتر میشود. میدانی!؟ میخواهند به زور بهم بقبولانند به فردایی امید ببندم که معلوم نیست بدتر از امروز نباشد! تنها چیزی که از حرفهایشان میفهمم این است که فردا مبهمتر از امروز است. میخواهم توی امروز زندگی کنم. کاش آذر هم میفهمید!» فرهنگ لبخندی به صورتش آورد و گفت: «از دکتر سوم هم وقت بگیر. اما فقط از دکتر سوم!» آذر سعی کرد خندهای راکه آرام توی صورتش نقش میبست، پنهان کند. گویی نمیخواست نشان دهد که در اثبات برهانهایش بر فرهنگ پیروز شده است.
تلفن زنگ خورد. فرهنگ گوشی را برداشت. دوست مشترکمان پشت خط بود. وقتی فرهنگ به آذر گفت که دوست مشترک ما را آخر هفته به شامِ سور تولد فرزندش دعوت کرده است آذر تأکید کرد که این جور مهمانیها مناسب حال فرهنگ نیست. «آخر آنها که از حال تو باخبر نیستند!» کسی جز ما سه نفر از بیماری فرهنگ اطلاع نداشت. حتا پدر و مادر فرهنگ و آذر هم چیزی نمیدانستند. آذر گفته بود: «کسی چیزی نداند بهتر است، به گوش پدر مادر هم نمیرسد. آنها تاب اسم «سرطان» را ندارند.» فرهنگ گفته بود: «نمیخواهم دیگران هم بفهمند و برایم دلسوزی کنند. آن وقت با رفتار و نگاههایشان بهم بگویند مریضی!»
بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک گفتنهای همیشگی، زن دوست مشترک به فرهنگ گفت: «لاغر شدهای!» فرهنگ خندید. آذر خشکش زد و صورتش مات شد. تمام مدت با اندوه به شوهرش چشم دوخت و حرفها و سؤالهای دیگران را با لبخندی سرد پاسخ داد. سر میز شام فرهنگ حرف میزد که غذا پرید توی گلویش و به شدت سرفهاش انداخت. آذر که پهلوی فرهنگ نشسته بود سرآسیمه بلند شد. لیوان آب روی میز دمر شد. لیوان آب دیگری به فرهنگ دادم. آذر نشست و اشک گوشهی چشمش را آرام پاک کرد. زنها متعجب نگاهش کردند. تعجب هم داشت. آذرِ همیشه شاد و خندان، گیج و پریشان بود؛ دستهایش میلرزید و حرف نمیزد. چشمهایش که پر اشک میشد صورتش را برمیگرداند تا کسی چشمهایش را نبیند. موقع رفتن بهم گفت: «دیدی همه متوجه ضعف و بیماریش شدهاند!؟» اما من میدیدم که همه متوجه پریشانی و آشفتگی آذر شدهاند و فکر نکردم که از بیماری فرهنگ بویی برده باشند. فکر کردم اگر آذر حاضر شود رنجش را با دیگران تقسیم کند و بیماری فرهنگ را ازشان پنهان نکند، احوالش بهتر خواهد بود. میدیدم از رنجی که به تنهایی میبرد و اندوهی که در خود میریزد چه طور افسرده شده و به هم ریخته است. بهم گفته بود: «نمیخواهم با چشم ترحم به شوهرم نگاه کنند. به چشم کسی که شاید بیشتر از چند ماه دیگر نمیبینندش.»
توی خانهی فرهنگ همهمهای بود که صدا به صدا نمیرسید. پدر و مادر فرهنگ را خیلی خوب میشناختم. پدر و مادر آذر را از جشن ازدواجشان به یاد داشتم. بقیهی حاضران را فرهنگ بهم معرفی کرد؛ خالهها و عمهها و داییها. هر کدامشان دوستان و آشنایانی را برمیشمردند و اطمینان میدادند که دکترهای حاذقیاند. مخصوصن یکی از خالهها که نفهمیدم خالهی آذر بود یا فرهنگ، چند نفر را اسم برد و گفت که از بهترین پزشکان و دوستان شوهرش هستند. خودش هم انگار تخصصی در پزشکی داشت؛ فرهنگ که لیوان چای را برداشت خاله گفت: «چای داغ مضر است!» اقوام و دوستان با آذر حرف میزدند. آهسته حرف میزدند و از چهرهشان پیدا بود دلداریش میدهند. گاهی هم در گوشش پچپچ میکردند. اما آذر آشفتهتر شده بود. مادر فرهنگ سرش را انداخته بود روی سینهاش و به مادر آذر گوش میداد. گاهی سرش را بلند میکرد و پسرش را زیر چشمی نگاه میکرد، آهی میکشید و چهرهاش یخ میشد، یختر از صورت مادر آذر. بعد از بیماری فرهنگ هر بعد از ظهر بهشان سر زده بودم.
مادر آذر نگران دخترش شده بود. از آشفتگی دخترش پرسیده بود. آذر بغض کرده و گریه کرده بود و به ناچار خبر بیماری فرهنگ را به مادر گفته بود. اینها را فرهنگ در همهمهی دیگران بهم گفت. فرهنگ کلافه بود. از آن همه همهمه و دلسوزیهای بیخودی لجش میگرفت. «اوضاع خانه بعد از این همین است. باید زندگی را تعطیل کرد و از عیادت کنندگان پذیرایی کرد و از این که از دوستان پزشکشان برایم وقت ملاقات میگیرند تشکر کرد.» آن روز که وارد خانه شدم وزن سنگین مرگ را برای نخستین بار در خانهی فرهنگ حس کردم. نگاههای سنگین مهمانان، مرگی نزدیک را پیشگویی میکرد و من این را به خوبی در چشمهایشان میدیدم. شلوغی خانه و همهمهها نشانی از زندگی نداشت. چهرهها اندوهبار و گاه متحیر و پر از حسرت بود و حرفها و دلداریها مأیوس کننده. دستههای گل که روی پیشخوان آشپزخانه نشسته بودند مرا یاد اتاقهای بیمارستان انداخت. یادم آمد که توی آن مدت، هر وقت آمده بودم به فرهنگ سر بزنم حتا یک شاخه گل هم برایش نیاورده بودم. به نظرم آمد چه کار مضحکی است که برای مریض گل بیاورند؛ و همهی اینها میخواست حقیقتی تلخ را بهم یادآوری کند. باز دلم مثل همان روز اولی که درِ مطب دکتر را باز کردم آشوب شد. آن روز که دیدم زندگی فرهنگ به هم ریخته، فهمیدم تصمیم فرهنگ و آذر برای پنهان کردن بیماری از دوست و آشنا چه اندازه درست بوده است. فرهنگ آهسته بهم گفت «کاش آذر به مادرش بروز نداده بود! نمیدانم چطور از این هیاهو فاصله بگیرم. اگر بشود چند روز کار را تعطیل میکنم و میروم سفر. حوصلهی این رفت و آمدها و دلسوزیها را ندارم. باید بروم سفر، کاش آذر قبول کند!»
فرهنگ با قاطعیت گفت: «محال است!» ندیده بودم این قدر جدی باشد و بلند حرف بزند. ابروهایش گره شد، توی راحتی جا به جا شد و پا رو پا انداخت. خاله خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت. خاله متعجب به فرهنگ نگاه کرد و ابرو بالا انداخت. آذر گفت: «ولی اگر چارهی دیگری نباشد!؟» و نتوانست کلمهی دیگری بگوید. مادر آذر را به آغوش کشید. محال بود سرطان آن طوری فرهنگ را به هم ریخته باشد. میدانستم به خاطر حرفهای دکتر و اصرار دیگران است که بدخلق شده است. بهم گفته بود: «دیگر تاب امیدهای واهی را ندارم. از وقتی آذر به مادرش دربارهی سرطان گفته زندگی به هم ریخته است. حالا هم که ازم میخواهند حنجرهام را بردارم. دیوانه کننده است. انگار دربارهی موی زائد سر و تن حرف میزنند! برش دار! نمیفهمم این چه جور امید دادن است. حنجرهات را بردار، حرف زدن را فراموش کن، با دیگران ارتباط برقرار نکن، امید هست که تا فردا زنده بمانی! باشد. شما گفتید و من هم آن قدر خرم که قبول کردم. میدانی اگر کلمه را از زبانم بگیرند منطقیترین کاری که باید انجام دهم چیست؟ خودکشی! خیلی خوشحال میشوم بیمرم تا این که بگذارم زبانم را بِبُرّند» شوهرِ خاله با تأکید بیشتری حرف دکتر سوم را تأیید کرده بود. تشخیص هر دوشان این بود که باید حنجره را برداشت. «بیماری پیشرونده است و جور دیگری نمیشود جلویش را گرفت.» شوهرِ خاله رو کرد به فرهنگ و گفت: «باید منطقی باشید! میدانم سخت است. به هر حال اگر نمیتوانید با برداشتن حنجره کنار بیایید میتوانید بروید فرانسه. آنها حرف آخر را بهتان میگویند.» فرهنگ از پیشنهاد دکتر ذوق زده شد و به آذر چشم دوخت.
روز سفر بردمشان فرودگاه. فرهنگ گفت: «فقط میخواستم بروم سفر تا کمی از خانه دور باشم. حالا میتوانیم برویم پاریس. فکرش هم ذوق زدهام میکند. فکرش را بکن! پاریس شهر شور و جریان، چهارراه جهان!» با هیجان حرف میزد. همان هیجان و خندهای توی صورت و صدایش بود که آخر خردادها، موقع دویدن به طرف خانه بعد از آخرین امتحان، قیافهاش پیدا میکرد. شاد و زنده میدویدیم طرف رهایی و خوشبختی تعطیلات تابستان. آخر خردادِ گرم و آفتابی همیشه بوی خوشبختی میداد، بوی زندگی. فرهنگ میدوید و دستهایش را بال هواپیما میکرد. میدویدیم تا هرچه زودتر از مدرسه دور شویم. آذر را توی آیینهی ماشین دیدم. از لحن صدای فرهنگ هیجان زده شده بود. در راه فرودگاه فرهنگ تمام مدت حرف زد.
فرهنگ و آذر دو تا چمدانشان را دنبال خود کشیدند. یک لحظه برگشتند. فرهنگ دستش را بلند کرد و لبخند زد. آذر دست تکان داد. خوشحال بودم و ته دلم میخندید. تا گویندهی سالن پریدن هواپیما را اعلام کند توی فرودگاه ماندم. جملهی کیف آوری بود، مثل همان وقتهایی که از مدرسه تا خانه پرواز میکردیم.
تلفن زنگ زد. فرهنگ بود. رسا و خرسند حرف میزد. پنج ساعتی بود که رسیده بودند، هشت شب خودمان. «آذر هم خوب است. سلام دارد. پشت پنجره ایستادهایم و ذوقزده خیابان را نگاه میکنیم. چمدانها را دنبال خودمان کشاندیم و وسط خیابان ایستادیم. گیج و خوشحال پرسیدم چطور برویم شانزهلیزه؟ مرد شانه بالا انداخت و سرد نگاهم کرد. وقتی فهمیدیم توی شانزهلیزهایم هر دو خندیدیم. هتل هم همین نزدیکی است.» شاد و پرحرارت گفت: «باید حسابی برنامه بریزیم. نباید وقت را از دست بدهیم.»
«مردم پاریس مهرباناند، مثل مردم خودمان. هر روز برای رفتن و آمدن به هتل از کنار سن رد میشویم. فقط یک هفته باید برای لوور وقت بگذاری. هنوز غیر از لوور و پاله روایال جای دیگری را ندیدهایم. فرهنگ برای خودش برنامه میریزد. هر شب نقشه و مسیرها را چند بار میخواند و یادداشت برمیدارد. مثل بچهای که آورده باشندش گردش، خوشحال است.» آذر خوشحال بود. میدانم که بیشتر به خاطر خوشحالی فرهنگ. گوشی را گذاشتم. قلبم آرام بود و این آرامش باهام حرف میزد و برایم خبرهای خوشی داشت. ده روز بود که رفته بودند و به چشم من ده ماه میشد.
«چند شب پیش باران آمد. شبهای بارانی این جا هم قشنگ است. صبح آن قدر راه رفتیم که از پا افتادیم. فرهنگ خواب است. فکرش را بکن یک شهر و این همه جاهای دیدنی. تک تک خیابانها هم دیدنی است. قایق هم نشستیم. روی سن. نفهمیدیم چطور بیست روز گذشت. کم کم باید برای برگشتن آماده شویم. دل کندن از این شهر سخت است. اما نمیدانی چقدر دلمان برای ایرانمان تنگ شده است. صبح رفتیم بلیطهای برگشت را هم گرفتیم. فرهنگ برایت کلی حرف دارد. برگردیم ساعتها برایت حرف خواهد زد. امروز که با کارمندهای هواپیمایی ایران فارسی حرف میزدیم، میخواستیم از خوشحالی بال درآوریم. این چند وقت یک گردشگر ایرانی هم ندیدیم.»
امشب، هشت شب خودمان مینشینند توی فرودگاه. خیلی دوست دارم بعد از یک ماه چهرههاشان را ببینم. کمی هیجان دارم و میخواهم زودتر ساعت هشت شود. ثانیهشمار کند میچرخد و زورش میآید از شش تا دوازده را بالا برود. میدانم همان چهرههای یک ماه پیش را با همان خندههای روی لب خواهم دید. فکر کنم خندههاشان پررنگتر هم شده باشد. حتمن پررنگتر است. برگشتن به وطن فقط لبخند روی لب نمینشاند. خندههای از ته دل و شاید اشکهای شوق توی چشم. دارند میآیند. همان طور که حدس میزدم. سه تا چمدان دنبال سرشان میکشند و دست تکان میدهند.
در مطب را باز میکنم. فرهنگ و آذر نزدیک میز دکتر مینشینند و من هم سوی دیگر مطب روبرویشان مینشینم. دکتر پرونده را باز میکند. عکسهای تازه گرفته شده را نگاه میکند و با عکسهای قبلی مقایسهشان میکند. قیافهاش سرد و ساکت است. شانه بالا میاندازد و لبهایش چین میخورد. «راستش نمیدانم چه بگویم! من توی این عکسها و آزمایشها اثری از سلولهای سرطانی نمیبینم. توضیحی ندارم. فقط باید بگویم خوشحالم و بهتان تبریک میگویم.» دکتر میخندد و میگوید: «شاید شما خودتان بتوانید توضیح دهید با آن سلولها چه کار کردید!» آذر آن قدر خوشحال است که نمیداند چه بگوید یا چه کار کند. دستهایش را به هم میزند و نفس بلندی میکشد و با تعجب آمیخته به شعف میگوید: «مطمئناید دکتر!؟» به فرهنگ نگاه میکنم و لبخند میزنم.
-
آخرین سهشنبهی سال
وقتی فروغ زنگ زد و گفت بابا رفته، چمدانش را هم برده آنقدر درگیر کارهای آخرسال بودم که به این فکر نکردم رفتن بابا ممکن است چه عواقبی در پی داشته باشد. هفتهی آخر سال بود و سهشنبهی آخر سال هم که تعطیل بود و همین یک روز از فرصتمان کم میکرد و باید قبل از آن تمام حقوق و پاداش عقبافتادهی کارمندان نوشته میشد و میرفت حسابداری. این بود که یک ساعت بعد وقتی ظرف ناهارم را گذاشتم روی میز کارم یادم افتاد به حرف فروغ و موبایل را از جیب درآوردم و شمارهاش را گرفتم.
گفتم: کی رفته؟
گفت: از امروز صبح.
گفتم: از کجا فهمیدی رفته. شاید رفته دوری بزند و شب برمیگردد.
گفت: مثل این که حواست نیست. چمدانش نیست. چون همیشه میذاشتش زیر تختش.
چمدان بابا که نباشد یعنی رفته و این را همهی ما در این هفت سال خوب میدانیم. کافیست چمدان بابا زیر تختش نباشد. آنوقت است که باید منتظر شویم تا همان روز یا یکی دو روز بعد از خانهی یکی از ما، من، فروغ یا مهری زنگ بزند به بقیه و بگوید کجاست بی آن که توضیح بدهد چرا رفته و ما باید بفهمیم خسته شده مثلا از اضافهکاریهای من یا ورقه تصحیحکردنهای زنم نازی یا بچهی مهری که خیلی شلوغ میکند یا محسن شوهر فروغ که فروغ نتواسته راضیاش کند که بعد از جروبحث آن شب پا پیش بگذارد، مثلا قلیانی چاق کند و در اتاق بابا را بزند و یک طوری از دلش دربیاورد.
انگار دوسال پیش بود که آمده بود خانهی ما. به زنم که داشت ورقه تصحیح میکرد گفته بود فلسفهی زندگی را کشف کرده و گفته بود چقدر ذهن خودت را درگیر این معادلات یک مجهولی و دو مجهولی میکنی. به جاش بخند. به شاگردهات هم همینو بگو و گفته بود برو مسافرت. تنهایی برو یا با دوستهات. کاری هم به شوهرت نداشته باش.
شب که دراز کشیده بودیم زنم داشت حرفهای بابا را میگفت و من خندهام گرفت. گفتم: تو این حرفها را قبول داری؟
گفت: اون قسمتش را که میگفت کاری به تو نداشته باشم آره!
گفتم: هرجور راحتی. یادم باشد یک چمدان هم برای تو بگیرم.
و پشتم را کردم بهش.
گفت: خودم دارم.
و بلند شد چراغ را روشن کرد. شب خواب دیدم تمام شماره حسابها را اشتباه نوشتهام و رئیس اداره بالا سرم ایستاده و با غیظ دارد تسبیحاش را میچرخاند.
بابا تسبیح نداشت. مقید بود اول صبح بلند شود. با مراسمی خاص وسایل ریشتراشیاش را روی سفرهای کوچک پهن کند که مامان آنوقتها که بود برایش بریده بود، آب جوش بریزد تو کاسهی کوچک برنجی، فرچه را در آن خیس کند، خمیرریش بمالد روی آن و توی آینهی دسته داری که به گردنش آویزان کرده نگاه کند و ریشش را بتراشد. هیچ وقت ندیده بودم صورتش را ببرد برخلاف من که هرروز زیر چانهام را میبریدم. با این وجود همیشه در بساطش زاج داشت. یک بار بچه که بودم پرسیدم این چیه و گفت خون را بند میآورد. بعد که اصلاحش تمام میشد راه میافتاد میرفت نانوایی. امکان نداشت چهارروز پشت سر هم از یک نانوایی خرید کند. میگفت آردهاشون روز به روز خرابتر میشود. مهم هم نبود نانوایی کجا باشد بعضی وقتها برای خریدن بیست تا نان میرفت آن سر شهر. وقتی برمیگشت من نمیدیدمش. زنم اگر خانه بود میدیدش و باید کارهاش را زمین میگذاشت، نانها را تا میزد و چهارتا چهارتا میگذاشت تو کیسه فریزر و جاشان میداد تو یخچال. شب هم به من غر میزد که به بابات بگو ما که این همه نان نمیخوریم و من مثل همیشه میگفتم چکارش کنم. تفریح بابا خرید بود. همهی بازار را میگشت تا آن چیزی را که میخواهد به بهترین قیمت پیدا کند.
زنم میگفت: تو درست ضد باباتی. هر کی هرچی انداخت بهت میخری.
من میگفتم: کی حوصلهی چونه زدن داره؟
تا حالا پیش نیامده بود بابا بیخبر برود. هفت سال پیش که مامان مرد همه دور هم جمع شدیم و بابا راضی شد هر چند ماه را خانهی یکی از ما باشد به شرطی که خانهی خودش را بفروشد و پولش را بین ما تقسیم کند تا سربار ما نباشد. ما هم در عوض اتاقی در خانهمان به او بدهیم. تا زمان مرگش البته. و این را خیلی جدی گفته بود. هر وقت از خانهی ما خسته میشد میگفت میخواهم بروم خانهی فروغ. من هم میرفتم براش بلیط شیراز میگرفتم و او هم شب چمدانش را برمیداشت، سوار تاکسی میشد و میرفت. از آن جا که حوصلهاش سرمی رفت راه میافتاد میرفت پیش مهری. بلیط اصفهان را خودش میگرفت. فروغ میگفت بابا در دفتر ایرانپیما دوستی پیدا کرده که بهترین جا را به او میدهد. ردیف دوم کنار پنجره. هم میتواند صدای موسیقی راننده را بشنود هم اگر هوا گرم شد زیر دریچهی بالای سقف است.
یاد مهری افتادم و زنگ زدم به فروغ. گفتم نرفته پیش مهری؟
گفت: نه.
یادم آمد باید نان میآوردم از خانه. غذا کتلت بود. گفتم: صبر میکنیم تا فردا یا پسفردا.
گفت: اگر اتفاقی بیافتد چی؟
گفتم: بابا که سرحاله.
گفتم: به تو هم گفته بود که فلسفهی زندگی رو پیدا کرده؟
گفت: نه. کی؟ بگو. شاید کلید حل ماجرا همین باشه.
گفتم: باز هم داری رمان آشپزخونهای میخونی؟
گفت: خودتو مسخره کن.حالا میگی چی شده یا نه.
گفتم: خیلی وقت پیش به نازی گفته بود که باید به جای حل معادلههای یک مجهولی و دومجهولی فقط بخنده. تازه بهش گفته هروقت حوصلهاش سررفت منو ول کنه و بره مسافرت.
گفت: لابد دوباره رفته سر کتابهای فلسفهاش.
گفتم: دبیر باز نشسته همین میشه دیگه.
تلفن داخلی داشت زنگ میزد. موبایل را قطع کردم و برگشتم سرکارم.
شب به نازی گفتم چی شده. گفت چرا زنگ نمیزنی به مهری.
گفتم: حوصلهشو ندارم.
گفت: خودم زنگ میزنم.
گفتم: سراغ منو گرفت بگو خوابیدهام.
بعید بود سراغ مهری برود. وضع شوهر مهری چندوقتی بود روبه راه نبود. با رئیس شرکتش مشکل داشت. مهری هم فقط غر میزد و انتظار داشت وقتی سرکار است بابا بچهاش را نگه دارد تا پول مهدکودک ندهند. بابا هم فقط یک ساعت حوصلهی بچه را داشت. بعد خسته میشد و دلش میخواست برود دراز بکشد رو تختش. از نقزدنهای مهری هم بدش میآمد.
شب وقتی میخواستیم بخوابیم نازی گفت: حالا چی میشه؟
گفتم: یعنی چی چی میشه؟
گفت: نمیخواین به پلیس خبر بدین؟
گفتم: مگه بابا اختلال حواس داره یا فراریه که به پلیس خبر بدیم.
گفت: آخر چند روز دیگه عیده. من باید تکلیف خودمو بدونم.
گفتم: تکلیف چی رو بدونی؟
گفت: این که میریم تهران خونهی مامانم یا میمونیم اینجا پیش بابات یا میریم اصفهان خونهی مهری و سر مزار مامانت.
گفتم: اینکه شد معادلهی هزار مجهولی!
گفت: پس حلش کن.
گفتم: خودم هم نمیدونم.
گفت: نمیشه اینطوری که.
گفتم: پس تو فقط نگران تعطیلات خودت هستی.
گفت: فقط اون نیست.
و بلند شد چراغ را خاموش کرد. اتاق تاریک شد. دست کردم آباژور کنار تخت را روشن کردم.
گفت: من واقعاً نگرانشم.
گفتم: چرا؟
گفت: آخه بابات هیچوقت اینطوری نبود.
گفتم: میترسی این فلسفهی آخری کار دستش بده.
گفت: به این شدت که نه... اما آره. میترسم.
برگشتم طرفش. سایهی آباژور رو صورتش افتاده بود. گفتم: تو میگی چکار کنیم؟
گفت: فکر کن ببین کجا میتونه رفته باشه. شاید... شاید رفته سر مزار مادرت. میدونی چند ساله نرفته.
سه سال بود که بابا بهانه میآورد و نمیآمد سر مزار. در خانه میماند. هر جا که بود. بهاش اصرار نمیکردیم. هرسال خودمان میرفتیم. در دامنهی همان کوه که از دور پیدا بود وهر سال فقط مهری بود که میدانست مزار دقیقاً کجاست. ما که گم میشدیم. از بس قبرستان پر شده بود. بعد با گلاب سنگ را میشستیم و دسته گلی را پرپر میکردیم. من شیرینی را بین آنها که در قبرستان بودند میچرخاندم و بعد از یک ساعتی بلند میشدیم. من و نازی از همانجا راه میافتادیم طرف تهران. پارسال موقع خداحافظی مهری میگفت: شاید دوباره میخواد زن بگیره. این روزا زیاد میره طرف زایندهرود. من خنده ام گرفت. گفتم: مگه این همه آدم که اون دور و بر می پلکن میخوان زن بگیرن؟
مهری گفت: نه. اما این روزا تا تلویزیون یک خبر بد پخش میکنه سریع پا میشه میره تو اتاقش.
نازی گفت: چرا به مهری زنگ نمیزنی.
گفتم: مگه فروغ زنگ نزده. تازه اون احتمالاً الان داره میخنده. و دستم را انداختم دور گردنش و خودم را بهاش نزدیک کردم. خودش را کنار کشید و گفت: شاید هم رفته پیش دوستی، رفیقی... و چشمک زد.
گفتم: اگه رفته باشه که خیلی جالب می شه. با فلسفه اش جور درمی آد.
گفت: من خوابم میآد شبه به خیر.
و لحاف را کشید رو سرش. من هم آباژور را خاموش کردم و خوابیدم.
فردا جمعه بود. چهارروز دیگر مانده بود تا عید. نازی پردهها را شسته بود و حالا داشت اطوشان میزد. من باید شیشهها را میشستم و روزنامه میکشیدم هرچند به گمانم کار مسخرهای بود وبعد از چند ساعت چنان خاکی روشان مینشست که فکر میکردی به عنوان ابلهترین فرد باید مدال بگیری. بعد نوبت جاروکشیدن خانه بود و زنگ زدن به قالیشویی که گفت قالیها آمادهست و تا یک ساعت یگر میفرستدشان.
همهی این کارها که تمام شد نوبت آشپزخانه بود و عوض کردن ********** هود و قبل از آن پاککردن تمام روغنها و چربیهایی که به ان چسبیده بود و تازه داشتم از شستن حمام فارغ میشدم که نازی با گوشی تلفن آمد دم حمام و گفت فروغ است.
با حوله دستم را خشک کردم و گوشی را گرفتم.
گفت: خبری شده از بابا؟
گفتم: اگه خبری شده بود که بهت زنگ میزدم.
گفت: تو رو خدا یک کاری بکن.
گفتم: بچه که نیست. تازه کجا دنبالش بگردیم.
گفت: خونهی دوستی رفیقی...
گفتم: بابا که دوست دختر نداشت.
گفت: حالا که وقت شوخی نیست.
گفتم: اتفاقاْ شوخی نمیکنم. ببین فروغ - وشیر حمام را بستم- اگه به تو بگن بابا الان پیش یک خانمیه تو چکار میکنی؟
نازی داشت با تعجب نگاهم میکرد. فروغ گفت: تو چیزی میدونی که نمیخوای بگی؟
گفتم: نه. مثلا گفتم.
بابا دوست و رفیقی نداشت. چندتایی همکار بودند که بعد از بازنشستهگی هرکدامشان طرفی رفته بودند. معمولاً اگر خبری هم از هم میگرفتند عمدهی صحبتشان در مورد افزایش حقوق بازنشستهگان و حقوق معوقه و گروه پایه و از این جور حرفها بود. هیچ وقت نبود پدر برود خانهی دوستی. ترجیح میداد در اتاقش روی تخت دراز بکشد و کتاب بخواند. کتابهاش هم همه قدیمی بودند. بعضیهاشان را حتی از زمان دانشسرا داشت. چندبار به توصیهی نازی خواستم براش کتاب بخرم گفت ترجیح میدهد با همین نظریههای قدیمی خوش باشد. میگفت جدیدیها همه آدم را مضطرب میکنند. هراز گاهی هم هوس قلیان میکرد و بعد از اینکه خاطرهای از قلیان کشیدن مادربزرگ میگفت قلیانی چاق میکرد و مینشست پای تلویزیون. عاشق فیلمهای رازبقا بود. وقتی ببری گردن گوزنی را میگرفت میخندید و میگفت: تنازع بقا همینه دیگه. بعد بلند میشد قلیان را میگرفت با یک دست و با دست دیگر سینی را از زمین برمیداشت و میبرد آشپزخانه.
به فروغ گفتم: بالاخره پیداش می شود.
گفت: حقوق این ماهشو گرفته؟
گفتم: فکر کنم حقوق بازنشستهها رو ده روز پیش دادن.
گفت: وای! پس میتونه هرجا بخواد بره و خبری هم نده.
گفتم: چیه... تو هم نگران تعطیلاتی؟
گفت: خوب آره. فکر کردم امسال دیگه تعطیلات داریم. آخه محسن از قبل برای کیش بلیط و هتل رزرو کرده.
گفتم: نگران نباش. یک طوری میشه دیگه.
تا چند روز بعد لیستهایی که باید آماده می شد تمام شد و من هم تا پایان تعطیلات را مرخصی گرفتم و آمدم خانه. به نازی گفتم چمدانها را ببند. میریم تهران. الان خلوتترین شهر ایرانه.
گفت: پس بابا؟
گفتم: نمی دونم. اگه کلید خونه باهاش باشه میآد خونه. براش یک یادداشت هم میذاریم.
گفت: اگه کلید نداشت چی؟
گفتم: حتماً داره. اگر هم نداشته باشه میره هتل تا برگردیم. حتما کارت بانکیاش باهاش هست. تازه اگه بخواد میتونه به موبایلم هم زنگ بزنه.
شب مهری زنگ زد. گفت: چیه؟ چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟ هنوز از قضیهی پارسال ناراحتی؟ آرش که بعدش ازت عذرخواهی کرد.
گفتم: چیزی نیست. فقط خستهام.
گفت: شما امسال نمیآیین سر مزار؟
گفتم: نه. امسال رو مستقیم میریم تهران.
گفت: فروغ هم که میخواد بره کیش.
گفتم: به سلامتی.
گفت: آرش هم پاشو کرده تو یک کفش که باید بریم شمال.
گفتم: خوب برید شمال.
گفت: پس کی می ره سر مزار مامان؟
گفتم: حالا یک امسال رو از دور براش فاتحه بفرستیم.
گفت: نمی شه که.
گفتم: چرا نمیشه؛ امتحان کنید.
بعد گفتم که کار دارم و خداحافظی کردم. شب زود خوابیدیم. نازی قبل از خواب بوسیدم و گفت: مرسی.
گفتم: چرا.
گفت: فکر میکردم امسال اصلاً نمیریم پیش مامانم.
گفتم: چرا اینطور فکر کردی؟
گفت: آخه پارسال گفتی سال تحویل سال بعدو هم باید سر مزار مامانت باشیم.
گفتم: حالا این سا ل تحویلو پیش مامان تو هستیم.
گفت: مرسی.
گفتم: شب به خیر.
صبح که بیدار شدم نازی از حمام درآمده بود. حوله ای دورش پیچیده بود و داشت با سشوار موهای خرمایاش را خشک میکرد.گفت: صبح به خیر.
دهانم خشک بود. دست تکان دادم براش و رفتم سر یخچال و بطری آب را سر کشیدم.
گفت: مهری زنگ زد. گفت باهاش تماس بگیری.
گفتم: بعد.
و رفتم تو حمام. صورتم را جلو آینه فرچه مالیدم. یاد بساط اصلاح بابا افتادم و زیر چانهام را مثل همیشه بریدم. در را باز کردم و گفتم: نازی زاج نداریم؟
صداش از تو آشپزخانه آمد: زاج چیه؟
گفتم: همونا که شبیه نبات بودن . همونا که بابا تو بساط اصلاحش داشت.
از آشپزخانه امد بیرون. شلوار جین پوشیده بود با تی شرت بنفش. گفت: نه.
گفتم: می شه تو اتاق بابا رو نگاه کنی؟
و در حمام را بستم. سرم را گرفتم زیر دوش و حمامم که تمام شد خون هم بند آمده بود. حوله را پیچیدم دورم و آمدم بیرون. نازی گوشی را داد دستم. گفتم: نبود؟
گفت: چی؟
گفتم: زاج.
گفت: نه. صحبت کن. فروغه.
گفتم: سلام.
گفت: سلام. بابا زنگ زده به مهری.
صداش گرفته بود.
گفتم: خوب.
گفت: هیچی. به مهری گفته کلید خونه رو بذارین پیش نگهبان مجتمع. میخوام عید رو خونهتون باشم.
گفتم: یعنی میره خونهی مهری؟
گفت: آره.
گفتم: این چند روزه رو کجا بوده؟
گفت: نمیدونم. فقط از مهری خواسته کروکی مزار مامانو براش بکشه و بچسبونه به در یخچال.
گفتم: خوبه دیگه. بابا هم پیدا شد. حالا همه با خیال راحت میریم تعطیلات.
گفت: اما من نمیرم.
گفتم: چرا؟ تو که میخواستی با محسن بری کیش.
گفت: نمیخوام بابا تنها باشه.
گفتم: نترس بابا فلسفهی جدیدشو خیلی وقته پیدا کرده.
گفت: آره. برای همین هم هست که بعد از این چندسال میخواد بره سر خاک مامان.
گفتم: خوب دلش براش تنگ شده.
گفت: همین دلتنگی یعنی این که دیگه به فلسفهاش اعتقادی نداره.
نازی چمدانها را گذاشت دم در.
گفتم: ببین فروغ. ما داریم راه میافتیم. پیشاپیش سال نو رو به تو و محسن تبریک میگم.از تهران بهت زنگ میزنم.
گفت: یعنی تو نمیآیی؟
گفتم: نه. امسال رو میخوام مطابق فلسفهی بابا شروع کنم.
نازی گفت: سوئیچ رو بده.
مانتوش را پوشیده بود و روسری بنفشی را که سه ماه پیش براش گرفتم سر کرده بود. روژ بنفش خوشرنگی هم مالیده بود به لبها. سوئیچ را از جیب کتم درآوردم و دادم بهش و گفتم: داری میشی بنفشه. حواست هست؟
خندید و رفت بیرون. باید سرم را خشک میکردم. لباسم را میپوشیدم. سرم را که خواستم شانه کنم دیدم از بریدگی زیر چانهام خون میآید. رفتم تو اتاق بابا. بابا دوست نداشت هیچ عکسی به اتاقش باشد. فقط ساعت روی دیوار بود و تختی که صبح به صبح مرتبش میکرد و کمدی که معمولاً هربار بابا میرفت خالی می شد از لباسها و کتابهاش. کشوی پایین کمد را باز کردم. کنار بستهای تیغ و یک حولهی تاشده قطعهی کوچکی زاج مانده بود. زاج را برداشتم و از اتاق بابا آمدم بیرون.