دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودنددلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدماما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدندقدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود