از كتابخانه ي ذهنم دفتر خاطراتم را بر مي دارم
شروع به ورق زدن مي كنم
و روزهاي زندگيم را مرور مي كنم
به صفحه هايي مي رسم كه سوخته است
به دقت مي خوانم،بله خاطرات توست
روزهاي سوخته من
مي خواهم آن صفحه ها را از دفتر خاطراتم پاره كنم
اما چه فايده كه ته برگ هاي آن بر روي دفتر خاطراتم مي ماند
آرام دفتر خاطرات را مي بندم
نگاهم به جلد آن مي افتد
ردپايي بر روي آن به جا افتاده
ردپاي توست كه روزهاي زندگي من را به زير پا گذاشتي
و از روي آن ها گذشتي
رد پاي تو به روي خاطرات من مانده است و با نگاهم آن را دنبال ميكنم
افسوس مي خورم،اما نمي دانم ...
نمي دانم افسوس از رفتن توست يا عمر برباد رفته ي خودم
به انتظار باران مي نشينم، كه رد پا را باران مي شويد
و يا راهي ديگر،
ردپاي بازگشت تو پاك خواهد كرد ردپاي رفتنت را...
:m0n: