-
تاریخ کوروش بزرگ
پیش درآمد
1. شمار کمی از آدمیان هستند که اثرگذاریشان در تاریخ باعث پایان یافتنِ یک دورهی تاریخی و آغاز دورهای نو انجامیده است. کمترند کسانی که برای چنین تاثیری برنامهریزی کرده و آن را با موفقیت اجرا کردهاند. کهنترین نمونهی این کسان، کوروش بزرگ است. او اولین کسی نبود که برنامهای برای دگرگون ساختن گیتی را تدوین و اجرا کرد، اما اولین کسی بود که در انجام چنین کاری کامیاب شد و نامش تا روزگار ما باقی مانده است.
گذاری که با نام کوروش مُهر خورده است، در جامعهشناسی تاریخی با عنوانِ دگردیسی جامعهی کشاورزی ابتدایی به کشاورزی پیشرفته شناخته میشود. کوروش بنیانگذار دنیایی است که در آن تمرکز سیاسی غولآسایی در ترکیب با نخستین شکلِ دولت رفاه و اقتصاد برنامهریزی شدهی دولتی پدید آمد. محصول کار کوروش چنان سترگ بود، که تمام تاریخ نویسان، تا بیست و پنج قرن بعد او را ستودند، و کردار و رفتارش را سرمشق شاهی آرمانی دانستند. در بزرگداشتِ اثرگذاری این نخستین شاهِ ایرانی، گوشزد کردن همین نکته بس که بخش عمدهی مردمانی که ما متمدن میدانیم و تاریخشان را کاوش میکنیم، در بیست و پنج قرن گذشته زیر تاثیر کوروش زیستهاند، و در جهانی که شالودهاش را وی ریخت، تکاپو میکردند. کوروش با این تعبیر، معمایی بزرگ است. شخصیتهای تاریخی زیادی وجود دارند که وقتی پژوهشگر به زندگیشان میپردازد، لکههایی تیره را بر چهرهشان تشخیص میدهد. کدام پادشاهی را دادگرتر و هوشمندتر از داریوشِ بزرگ میتوان یافت، و کیست که پس از فهمیدن راز گوماتای دروغین کمی از احترامی را که نامش برمیانگیخته، بر باد رفته نداند؟ دانستن این حقیقت که داریوش خود بردیا را کشته و در کتیبهی بیستون به دروغ او را مغی غاصب دانسته، لکهایست بر چهرهی داریوش. با شدتی بسیار بیشتر از این، رفتار دیوانهوار و خونریزانهی اسکندر و تیمور و چنگیز هم اگر با دقت خوانده و فهمیده شوند، جایی برای احترام گذاشتن به این چهرههای دورانساز باقی نمیگذارند. با این وجود کوروش در این میان استثناست. در سرگذشتش لکهی تیرهای نمیتوان یافت، و این چنان غیرعادی است که ناچاریم فرض کنیم لکههایی از این دست در زندگینامهی او هم وجود داشته، اما با مهارت و اشتیاق از یادها رفتهاند. و باز این پرسش زورآور میشود که چرا؟ چطور شده که مردمی که همگان مغلوب کوروش شدند، در بزرگداشتش چنان کوشیدند و او را چنان ستودند که در زمان زندگیاش هیچکس اثری از جنبههای منفی شخصیتش ثبت نکرد و تا بیست و پنج قرن کسی نکتهی ملامتباری را دربارهاش به یاد نیاورد؟
2. در حدود سال 1595 پ.م، شاه کشور هیتی که مورسیلیس نام داشت، در حملهی برقآسایی مهمترین شهر میانرودان باستان، یعنی بابل را فتح کرد. مردم بابل برای دفاع از شهر خود بسیار کوشیدند. اما شکست خوردند. پس از سقوط شهر، مورسیلیس بعد از چند هفته ناچار شد به کشور خویش برگردد و بابل را به حال خود رها کند. فرزندان او هرگز نتوانستند بر بابل حکومت کنند .درحدود 1240 پ.م، شاه آشور که توکولتی نینورتا نام داشت، پس از غلبه بر مقاومت شدید بابلیها موفق شد این شهر را فتح کند، اما او هم نتوانست بر این کشور حکومت کند و بعد از چند ماه به دنبال شورش بابلیان از این قلمرو رانده شد. در 700 پ.م، شاه آشور به نام سناخریب به بابل تاخت و این شهر را تسخیر کرد. او پیش از این هم دو بار بابل را فتح کرده بود و هر دو بار به خاطر شورش مردم بابل ناچار شده بود ارتش خود را از آن منطقه خارج کند. این بار او شهر بابل را با خاک یکسان کرد و مسیر رود دجله را برگرداند و این منطقهی باستانی را به باتلاقی متروک تبدیل کرد. با این وجود فرزندانش بعد از چند سال او را کشتند و شهر بابل را دوباره بازسازی کردند و استقلال ظاهریاش را به رسمیت شناختند. فرزندان سناخریب تا 40 سال بر بابل فرمان راندند و در این مدت بابل چندین بار شورش کرد. در 539 پ.م مردم بابل دروازههایشان را بر کوروش گشودند و شاه پارسها بدون نبرد وارد شهر شد و نخستین قانون موسوم به حقوق بشر را همزمان با متحد شدن اقوام مقیم ایران زمین، اعلام کرد. پس از آن جانشینان کوروش تا 230 سال بر بابل فرمان راندند. در تمام این مدت بابلیان به شمارهی انگشتان دست شورش کردند، و جز یکی از این شورشها –در زمان داریوش بزرگ- بقیهشان توسط خودِ مردم بابل و بدون دخالت گستردهی ارتش شاهنشاهی هخامنشی، فرو خوابانیده شد. بابل تنها شهری نبود که چنین وضعیتی داشت، تاریخ دراز ایلام، انباشته از نام فاتحانی است که توانستند شهر شوش را تسخیر کنند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند بر ایلام حکومت کنند، و فرزندان هیچ یک از آنها حکومت بر این سرزمین را از پدرانشان به ارث نبردند. با این وجود کوروش شهر شوش را فتح کرد و فرزندانش حدود دو و نیم قرن بر این سرزمین فرمان راندند. در این مدت، عیلامیان تنها یک بار شورش کردند که آن هم تنها چند ماه طول کشید. کافی است به همین دو مورد کوچک نگاه کنیم، و دریابیم که چیزی غیرعادی در مورد کوروش وجود داشته است. شاهان زیادی بودهاند که در مدت عمر یک انسان قلمروی بزرگ را با تاخت و تاز خود ویران کرده و دولتهای مقتدری را نابود کرده باشند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همهشان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کوروش نخستین و برجستهترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصهی قدیمی گام نهاد و نتیجهای متفاوت را نیز به دست آورد.
3. این متن، شرحی است بر زندگی نخستین شاه ایران، که با هدف فهمیدن کوروش نوشته شده است. هدفِ من بزرگداشت او، یا اندرز دادن بر مبنای زندگیاش نیست. چون 25 قرن است که مردمان چنین کردهاند و هنوز هم میکنند و متونی از این دست اندک نیستند. هدف من، گشودن رازِ ماندگاری نام او، و تحلیل دلایل اثرگذاری شگرف اوست. اثری که دامنهاش به حوزهی سیاست و تاریخ اجتماعی محدود نمیشود، بلکه تا قلمرو فرهنگ و باورهای عمومی نیز بسط مییابد. برای دستیابی به چنین تحلیلی، باید به تمام منابع معتبر موجود در مورد کوروش نگریست، و نگرشی در حد امکان نقادانه را نسبت به آنها و نسبت به کوروش در پیش گرفت. تا شاید از این میان حقیقتِ آنچه که کوروش بود، کمی بهتر فهمیده شود. آنچه که امروزه در مورد کوروش گفته و نوشته میشود، چیزی جز بازگو کردن دوباره و چندبارهی روایاتی یونانی نیست، که انباشته از نقاط تاریک و موارد نقدپذیر است. کتابهایی که در سالیان اخیر در ایران منتشر شدهاند، با وجود توجهی که جامعهی کتابخوان ایرانی نسبت به کوروش نشان دادهاند، همچنان در چارچوب تنگ این داستانها اسیر است. به طوری که با خواندن یکی از آنها میتوان مطمئن بود که مطالب سایر کتابها نیز دانسته شده است[1]. کتابهایی که که از متون هرودوتی گامی پیشتر بگذارند –مانند کتاب یونانپرستانه و ضدایرانی کوک[2]،- یا به راستی نقادانه و عالمانه باشند –مانند اثر درخشان بریان[3]- بسیار انگشت شمارند، اگر که به همین دو مورد محدود نباشند. از این روست که مردم کشوری که کوروش بنیان نهاد، دربارهاش بسیار اندک میدانند. ایرانیان نام کوروش را تا همین دو قرن پیش نمیدانستند و از مجرای ترجمهی آثار جهتدار و از دریچهی چشم اروپاییان بود که کوروش را دیدند، و همچون ایشان و همگان، او را ستودند. این تنگنای نگاه و کم دامنه بودن منابع و دادههایی که مورد استفادهی علاقمندان ایرانی قرار میگیرد، نه شایستهی وارثان کوروش است، و نه کافی برای کسانی که دستیابی به تصویری راستین از او را انتظار دارند. کارِ بازسازی بسیاری از شخصیتهای تاریخی از آن رو دشوار است که اسناد و مدارک تاریخی اندکی در موردشان وجود دارد. مدارکی باستانی که داستان زندگی مردان بزرگ را روایت میکنند، کمیاب هستند. شخصیتهایی مانند حمورابی، سناخریب، سزار و داریوش بزرگ، مدارک زیادی از خویش بر جای گذاشتهاند، اما تمام این متون به فرمان خودشان در قالب مدارکی تبلیغاتی و سیاسی نگاشته شدهاند و محورشان جنگها و کشورگشاییها و تدبیرهایی سیاسی است که انجام دادهاند. در این مدارک، دربارهی زندگی شخصی این افراد اطلاعات بسیار اندکی وجود دارد. در مورد کوروش بزرگ، وضعیت معکوس است. تنها مدارک مهمی که از دوران او به دست ما رسیده، نبشتهی استوانهای حقوق بشر است، که بنا بر قاعدهی مرسوم، متنی سیاسی، اما بسیار بحث برانگیز است. تقریبا تمام چیزهایی که در مورد کوروش میدانیم و روایتهایی که از نویسندگان جهان باستان در موردش به جا مانده، به کسانی مربوط میشود که نه ایرانی بودهاند و نه با او از نزدیک آشنایی داشتهاند. جالب آن است که تمام این افراد هم از جنبهی شخصی و خصوصی به زندگی کوروش نگریستهاند، همواره فتوحات و کشورگشاییهایش را در کنار اخلاق و شخصیتش دیدهاند و بیشتر در مقام فردی ویژه – ونه کشورگشایی کامیاب- به او نگاه کردهاند.
4. در علم تاریخ، هر اثرِ معنادار به جا مانده از گذشته که بتواند به ما در مورد ماهیت یک موضوع یا جزئیات یک رخداد اطلاعاتی به دست دهد، متنی تاریخی محسوب میشود. با این تعبیر، متونی که در مورد کوروش وجود دارد، در سه ردهی اصلی میگنجند. یک رده، متونی تاریخی هستند که مانند کتیبهی حقوق بشر یا سنگ نبشتههای تخت جمشید بر روایتی رسمی و دولتی از کوروش متمرکز شدهاند و او را قانونگذار و شاهنشاهی بزرگ مینمایند. مجموعهای از متون تاریخی که توسط دشمنان کوروش نوشته شده - مانند سالنامههای بابلی و اسناد ایونی و لودیایی- نیز باید در همین گروه ردهبندی شوند. و جالب است که آنان نیز کوروش را همچنین مینمایند: پادشاهی دادگر و نیکخواه و رهبری شایسته. دومین رده، به زندگینامههایی مربوط میشود که در جهان باستان نگاشته شده و کوروش را همچون شخصیتی آرمانی تصویر کردهاند و زندگی او را سرمشقی برای شاهان و اشراف زادگان دانستهاند. بخش عمدهی متونی که در این زمینه وجود دارند، یونانی هستند. تواریخ هرودوت و کوروشنامهی کسنوفانس در این میان جایگاهی ارجمند دارند. سومین رده، به متونی دینی مربوط میشوند که کوروش را همچون پیامبری برگزیده و مردی مقدس جلوه میدهند. بخش عمدهی متونِ به جا مانده از این رده خاستگاه توراتی دارند. هرچند ردپاهایی از اساطیر مرتبط با کوروش را در اوستا هم می توان یافت.
5. هدف این نوشتار مرور منابع کهن دربارهی کوروش است، تا در گام نخست تصویری در حد امکان عینی و دقیق از او به دست آید. گام دوم، آن است که این تصویر تحلیل شود و جایگاه و کارکرد آن به عنوان سرمشقی فرهنگی و الگویی برای من آرمانی و ابرقهرمانان ایرانی مورد کنکاش قرار گیرد. من در این بررسی از بسیاری از جنبهها برداشت کلاسیک تاریخدانان معاصر دربارهی کوروش را خواهم پذیرفت. اما بخشی از تفسیرهای امروزین در این زمینه را به دلیل غیرعلمی بودن و محدود ماندنشان به یکی از ردههای منابع یاد شده، مردود میدانم. فکر میکنم روایتهای موجود در مورد کوروش، که کم یا بیش بر منابع سه گانهی بالا استوار شدهاند، در چهار ردهی عمومی میگنجند.
ردهی نخست، روایتهایی تاریخی را در بر میگیرد که مورخانی جدی با تلاش برای بازسازی واقعیت عینی این شخصیت تاریخی، پدید آوردهاند. سخت خواهم کوشید تا کتابی که در دست دارید، هم در این طبقه از روایتها جای گیرد. ردهی دوم، روایتهای مورخانی هستند که کمتر جدی و موشکاف بودهاند. این روایتها عموما بر یکی از منابع باستانی در مورد کوروش مبتنی هستند و قالب هنجارینشان از استخوانبندی داستانهای هرودوت دربارهی کوروش تشکیل شده، که با عناصری جسته و گریخته از کوروشنامهی کسنوفانس تزیین شده است. با وجود آن که این دو متن منابع ارزشمندی برای پژوهشگران هستند. اما بسنده کردن به آنها اگر کاری سطحی نباشد، تنبلانه و ناکافی است. افسوس که امروزه روایتِ موجود در بخش عمدهی کتابهای کلاسیک تاریخی به این رده مربوط میشود. فرهنگنامهها، متون مرجع، و بخش عمدهی کتابهای درسی تاریخ که از کوروش نام بردهاند، به چنین تصویر ناقص و نادرستی بسنده کردهاند. ردهی سوم، متونی هستند که با دیدی یک جانبهنگر و با هواداری متعصبانه نوشته شدهاند. جالب آن است که بخش مهمی از این متون را خودِ ایرانیان ننوشتهاند. بلکه نویسندگانشان یهودیانی بودهاند که با یادآوری خاطرهی کوروش به دنبال مشروعیتی برای تاریخ گذشتهی خود میگشتهاند، یا مورخانی جدید که میکوشیدهاند تا مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، یا رواداری دینی را از سرگذشت او استخراج کنند. در همین جا بر این نکته پافشاری کنم که کوروش، در میان تمام شخصیتهای تاریخی گرامیترین شخصیت برای من است. اگر بخواهم صریحتر باشم، باید بگویم این بزرگترین شخصیت تاریخیایست که در چشم من همچون قهرمانی ستودنی جلوه میکند. من کوروش را بنیانگذار بسیاری از مفاهیم ارزشمند امروزینمان میدانم. اما به هیچ عنوان او را موجودی استعلایی و عاری از خطا نمیبینم. از این رو روایتهای ستایشگرانهی افراطی و ناپژوهیده را به اندازهی برداشتهای تاریخی یکجانبهنگرانهای که در موردش وجود دارد، نادرست میدانم. چهارمین رده از روایتهایی که در مورد کوروش وجود دارد، به مجموعهای از تبلیغات سیاسی مربوط میشود که از سه چهار دههی پیش آغاز شده و هدفش تضعیف هویت ملی ایرانیان است. متونی معمولا ناخوانده مانده و نامقبول در میان اهل فن، و منفور در میان عموم مردم وجود دارند، که میکوشند کوروش را مردی خونخوار، فاتحی بیرحم، با مجموعهای از صفات نامطلوب جلوه دهند. این متون، با توجه به بیسابقه بودنشان در جریان تاریخ، مبنایی در منابع سه گانهی یاد شده ندارند. از این رو بیشتر بر تخیلات و هیجانات عاطفی نویسندگانشان متکی هستند تا مستنداتی قابل توجه. از این رو برداشتهایی علمی تخیلی مانند این که کوروش رئیس یک قبیلهی اسلاو بوده، یا به قتل و غارت عادت داشته، یا این که همجنسباز بوده هم در لابهلای چنین متونی دیده میشود. این موارد به گمانم باید در متونی دربارهی آسیبشناسی تبلیغات سیاسی یا روانشناسی اجتماعی مورد وارسی قرار گیرند، و در بحث ما ارزش بحث ندارند. بدیهی است که این رده از متون کاملا از دایرهی بحث ما خارج هستند. هرچند مرور برخی از آنها اگر در ترکیب با تحلیل ما از جایگاه اساطیری کوروش و واکنشهای روانشناختی مردم به شخصیتش نگریسته شوند، میتوانند سرگرم کننده و آموزنده باشند. به گمان من چهرهی کوروش، توسط روایتهای ردهی دوم و سوم مخدوش شده است. (خوشبختانه ردهی چهارم به قدری ناخوانده و در انزوا مانده که به خدشهای منتهی نشده است.) این خدشه، از جنسِ بدگویی و زشتنمایی مورد آرزوی اعرابی نیست که از ایرانی بودنِ این نماد اساطیری ناخرسندند، بلکه اتفاقا از جنس ستایش همه جانبه و غیرنقادانهایست که راه را بر شناخت دقیق کوروش میبندد. اگر بخواهیم به منابعی محدود یا برداشتی نقدناپذیر کفایت کنیم، هرگز نمیفهمیم کوروش واقعی که بوده و به چه دلیل در تاریخ جهان اهمیت داشته است. هدف من از نگاشتن این متن، به دست دادن روایتی نقادانه و تحلیلی از شخصیت کوروش است، و ذکر دلایلی که او را تا مرتبهی مردی تاریخساز در سطح جهانی برکشیده است. در بیست و پنج قرن گذشته، مانند امروز، تمام متونی که در مورد کوروش نوشته شده و جدی انگاشته شده، ستایشگرانه بودهاند. این متن نیز چنین است، یعنی در نهایت، وقتی شواهد مربوط به کوروش را جمعبندی میکنم، نمیتوانم از تحسین چنین آدمی خودداری کنم. شاید بزرگترین درسی که کوروش میتواند به ما بدهد، اشاره به راهی از زیستن است که گذشته از جاویدان کردن نامش، چنین تاثیری بر زندگینامههایش گذاشته است. این راه را تنها با شناخت درستِ کوروش میتوان باز شناخت.
-
زندگی کوروش
1. کوروش به طبقهی اشرافی مردمی تعلق داشته که پارس نامیده میشدهاند. پارسها مجموعهای از چندین قبیلهی ایرانی بودند که از اواخر هزارهی دوم پ.م از ایرانویج - خاستگاه اساطیری آریاییان که احتمالا در منطقهی خوارزم و سغد در آسیای میانه قرار داشته - به حرکت در آمدند و به ایران زمین وارد شدند. در مورد ویژگیهای پارسهایی که در این زمان دوردست آغاز به مهاجرت کردند، اطلاعاتی اندک در دست داریم. این را میدانیم که نژادی آریایی و زبانی پارسی داشتند. زبان این مردم با زبانهای مردم خوارزم و ایران شرقی همانندیهایی داشته است. همچنین آشکار است که با مادها، یعنی قبایل ایرانی دیگری که در همین زمان وارد فلات ایران شدند و پادشاهی بزرگی را بنیان نهادند، خویشاوندی و پیوند بسیار داشتهاند. از دید هرودوت[4]، پارسها 10 قبیلهی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل 12 تا بوده است[5]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از: پانتالیائیوی، دِروسیائیوی و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکانها و ساگارتیانها، که کوچگرد بودند، و مارفیانها، ماسپیانها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میانشان اشرافی محسوب میشدند. نامهایی که هرودوت به دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شدهی این نامهاست: پنتالیها، دِروزیها، کرمانیها، داههها، مَردها، دروپیکیها، اسکَرتیهها، مارفیها، ماسپیها، و پاسارگاردها. این نامها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیهها و ماچیهها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند. در میان این نامها، برخی برای ما شناخته شده تر از بقیه هستند. ساگارتیها، که در کتیبهی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیلهی بزرگ و کوچگردی بودهاند و بر اسب سوار می شدهاند. اما زین و سلاح چندانی نداشتهاند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحهی اصلیشان کمند بوده و کمند اندازانشان شهرت زیادی داشتهاند. این مردم در عصر سلطهی آشور در زاگرس میزیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمهدار بودن این مردم، باعث میشده تا بتوانند در مسافتهایی طولانی کوچ کنند. به همین دلیل هم به تدریج زیر فشار آشوریها به جنوب و شرق رانده شدند. به طوری که وقتی هنگام سیطرهی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیلهی کرمانیها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شدهی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمانها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. در مورد مَردها، در این حد میدانیم که ساکن پارس بودهاند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشتهاند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشتهاند. یکی از نامهایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار میشود، مردونیه است که به ریشهی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بودهاند. داههها هم قبیلهای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی میزیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشتهاند، چون نامشان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده میشود. قبیلهی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بیتردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به نام وَهیزداتَه –ایزد داد؟- قیام کردند و به خطرناکترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشتهی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آوردهاند که باید تارم امروزین در لارستان باشد.
2. پاسارگادها که نیرومندترین قبیلهی پارسی بودند، نام خود را به کل اتحادیهی این قبایل دادند. در مورد مفهوم پاسارگاد، چند نظریه وجود دارد. یک رده از این نظریهها، این نام را بازماندهی اسمی غیرپارسی و پیشا-ایرانی میدانند. برخی از این نظریهها، همانهایی هستند که کوک به درستی تخیلیشان نامیده است. مثلا برابر گرفتن آن با "پیشاسورگادیا" یعنی "جایی که پیش از سورگادیا (شهر شروکین/ سارگون) قرار دارد"، یا مربوط دانستنش با قبیلهی ناشناختهی "پاتئیس کورس" که استرابو به آن اشاره کرده، یا ترجمه کردنش به "پشت قلهی آرکادریش (جایی در ایلام)" بر اسناد و مدارک کافی مبتنی نیست. تنها نظر قابل تامل در این رده، بر یکی از الواح تخت جمشید مبتنی است که از نقطهای با نام ایلامی "بادراکاتاش" در منطقهی فارس امروزین سخن میگوید و برخی از مورخان آن را نیای واژهی پاسارگاد دانستهاند. گذشته از این تفسیرها، آنچه که بیشتر معقول مینماید و با اسناد موجود هم بیشترین همخوانی را دارد، آن است که واژهی پاسارگاد ریشهای پارسی داشته باشد. در این حالت، مسلم است که بخش نخست این واژه همان پارس است که به کل اتحادیهی قبایل پارسی اطلاق میشده است. بخش دوم آن، بسته به نظر کارشناسان، میتواند "کَرد" (به معنای ساخته شده)، "گِرد" (به معنای دژ و قلعه)، یا "کَند" (به معنای شهر) باشد.
به این ترتیب سه معنا برای پاسارگاد قابل تصور است: "جایی که پارسها آن را ساختهاند"، "اردوگاه یا دژ پارسیان[6]" و "شهر پارسیان"[7]. در میان این سه، گمان میکنم آخری از همه درستتر باشد. یعنی شکل اولیهی این واژه "پارسَه کَند" بوده، که شهر پارسها معنی میداده است. پسوندهایی مانند این را اسامی کهن دیگری هم در ایران شرقی میبینیم که تاشکند و سمرقند نمونههایی از آن هستند. به این ترتیب نام پاسارگاد، در ابتدا به جایی، و نه مردمی اشاره میکرده است.
حدسی که در اینجا میتوان زد، آن است که قبیلهی پاسارگاد هرودوت، در اصل و در ایران، پارسی خوانده میشده، و پاسارگاد مرکز اقامتشان بوده است. احتمالا این مردم بعدها نزد بیگانگان با اسم مرکز تمدنشان شهرت یافتهاند. یعنی گمان میکنم قبیلهای که در متون با نام پاسارگاد مورد اشاره واقع شده، در اصل پارس نام داشته و مفهوم مورد اشارهی کوروش و داریوش از این که مردی پارسی هستند، آن بوده که به این قبیله تعلق داشتهاند. نام پارسی، با توجه به موقعیت ممتاز این قبیله در میان اتحادیهی قبایل ایرانی جنوب شرقی ایران، کم کم به کل مردم عضو این اتحادیه اطلاق شده است، و شهر اصلی این مردم -پاسارگاد یا پارسکند- در چشم یونانیان و ناظران دورتر، با اسم قبیلهی پارس مخلوط شده است. به این ترتیب، پارسها آمیختهای از 10 تا 12 قبیله بودند که زیر پرچم قبیلهی پارسها گرد آمده و اتحادیهای نیرومند را پدید آورده بودند.
3. نخستین اشارهی تاریخی به پارسها را در کتیبهی شلمناصر سوم میتوان یافت. شلمناصر در کتیبهای به شرح رخدادهای سال 844 پ.م میپردازد، و در آن به این موضوع اشاره میکند که هنگام حمله به غرب ایران، با قبایلی به نام پارسوماش برخورد کرد و آنها را مطیع خود ساخت. قبایل یاد شده، در آن زمان در منطقهی زاگرس مرکزی، در کردستان و حوالی کرمانشاه امروزین میزیستند. هشت سال پس از اشاره به این نام، برای نخستین بار نام مادها هم در متون آشوری دیده میشود. بنابراین پارسها نخستین قبیله از میان آریاییهای نوآمده بودند که با مردم میانرودان تماس پیدا کردند.
پارسها از مادها متحرکتر بودند. چون تا دو قرن بعد، هر وقت در متون بابلی و آشوری از پارسوماش سخنی به میان میآید، به نقطهای متفاوت اشاره میشود. اگر نخواهیم کاتبان میانرودان را به گیجی و پریشانحواسی متهم کنیم، و پارسها را هم قبیلهای بیش از حد بزرگ نپنداریم، ناگزیر باید فرض کنیم که این مردم در تاریخ یاد شده هنوز یکجانشین نبودهاند و برخوردشان با شاهان آشوری به زمانی مربوط میشده که مشغول مهاجرت از شمال به جنوبِ ایران غربی بودهاند.
در مورد مسیر مهاجرت پارسها بحث زیادی وجود دارد. از دید توینبی، پارسها اتحادیهای از قبایل ایرانی بودند که زیر فشار مادها حرکت میکردند و پیش از ایشان به ایران زمین وارد شدند. آنها در اثر فشار قبایل ماد به دو شاخه تقسیم شدند و به شمال غربی (پارسوماش در زاگرس) و جنوب شرقی (منطقهی انشان در ایلام) رفتند و در این مناطق ساکن شدند. توینبی با تحلیل نامهای موجود در متون باستانی، به این نتیجه رسیده که پیشتاز قبایل پارسی، یائوتیهها و ماچیهها بودند و قبایل اسکرتیه پشت سر همه حرکت میکردهاند. اسکرتیهها زیر فشار مادها بر خلاف سایر قبایل به شرق حرکت کردند و در کرمان، فارس، و لرستان ساکن شدند. آنان در واقع در سرزمین مردمی نفوذ کرده بودند که کاسپی نامیده میشدند و بقایای آریاییهایی بودند که در قرن هفدهم پ.م به ایران زمین کوچیده و با مردم قفقازی منطقه در آمیخته بودند.
مادها به ظاهر همچون پیکانی در میان این جمعیت پارسی فرو رفتند. به طوری که پس از سلطهی مادها بر منطقهی آذربایجان و ربع شمال غربی فلات ایران، مجموعهای از قبایل پارسی در بالا و پایین دستشان زندگی میکردند. ماچیهها در شمال مادها قرار گرفته بودند و دشت مغان را در اختیار داشتند. یائوتیهها به دو قسمت تقسیم شدند. گروهی از آنها در شمال غربی ماچیهها، در جنوب رود کوروش و نزدیک قرهباغ میزیستند. از دید توینبی، نام ارمنی "اوتی" و "اوتینی" که در منطقهی قفقاز و حوالی قره باغ زیاد بر مکانها دیده میشود، از نام این قبیله گرفته شده است. شاخهی جنوبی یائوتیهها، به قلمرو ایلام کوچیدند و در آنجا ساکن شدند. آنها در پایین دست قبیلهی پارس میزیستند که برای مدتی همسایهی جنوبی مادها بودند، اما بعدها به سمت شرق و انشان در استان فارس کوچیدند.
چنین به نظر میرسد که نام پارسوماشِ آشوری، به همین قبیلهی پارس اشاره داشته باشد. اگر چنین باشد، حدس من در مورد این که پارس در اصل نام یک قبیله –همان اسارگاد فرضی- بوده، تایید میشود. با این فرض، بزرگترین قبیله از این مجموعه، یعنی پارسها، بر مبنای اسناد آشوری مرتب در حال حرکت بودهاند. در 840-714 پ.م نام آنها با مناطقی در کردستان گره خورده است. آنگاه در ابتدای قرن هفتم پ.م اسم پارسوماش را در ارتباط با منطقهی زاگرس مرکزی و در نزدیکی ایلام میبینیم. سپس در قرن هفتم پ.م میبینیم که رهبران این قبایل خود را ساکن انشان میدانند. به این ترتیب مسیر قبیلهی پارس را باید از شمال به جنوب دانست، یعنی مسیری که از آذربایجان جنوبی تا شرق استان فارس کشیده میشود. در ضمن باید بر این نکته تاکید کرد که احتمالا نام پارسوماش آشوری به خودِ قبیلهی پارس، و نه اتحادیهی قبایل پارسی اشاره داشته باشد. چون از سویی این اتحادیه در زمانی دیرتر از قرن نهم پ.م شکل گرفت، و از سوی دیگر قبایلی را در بر میگرفت که مسیرهای متفاوتی را برای مهاجرت برگزیدند.
البته در مورد مسیر پارسها، نظرات دیگری هم وجود دارد. گیرشمن، در غیابِ شواهد مستند، مسیرشان را از راه قفقاز میداند و معتقد است که مانند هیتیها از شمال وارد ایران زمین شدند. این نظر با توجه به شواهد قدیمیترِ زیادی که در مورد حضور این قبایل در شرق وجود دارد، چندان پذیرفتنی نیست. از سوی دیگر کایلر یانگ معتقد است که مسیر پارسها با مسیر باستانی کاسیها همسان بوده است[8]. یعنی ایشان از منطقهی ترکستان خوارزم به جنوب کویر مرکزی ایران کوچیدهاند و از راه کرمان به فارس و کردستان رفتهاند. دلیل او برای این فرض، شباهت نزدیک میان زبان پارسی باستان و زبانهای سغدی و خوارزمی است. با این وجود، مسیر یاد شده معکوس چیزی است که از شواهد و مستندات تاریخی بر میآید. یعنی متون آشوری به مسیری از غرب به شرق و از شمال به جنوب دلالت میکنند، نه واژگونهی آن که مورد نظر یانگ است.
با این تفاصیل، من تفسیر توینبی را با چند اصلاح به حقیقت نزدیکتر میدانم. یعنی فرض را بر این میگذارم که پارسها مسیری شبیه به مادها را طی کردهاند و از جنوب دریای مازندران و شمال کویر مرکزی ایران به سمت غرب و منطقهی آذربایجان کنونی کوچیدهاند. در آنجا قبایل ماد ساکن شده و قبایل پارسی زیر فشارشان به دو شاخه تقسیم شدند. شاخهی کوچکتر در همسایگی مادها در قفقاز ساکن شد، و شاخهی اصلی در امتداد زاگرس به سمت جنوب کوچید و زیر فشار آشوریها به مناطق شرقیتر روی آورد. اصلاح اصلیای هم که پیشنهاد میکنم، بازتعریف اسم پاسارگاد به عنوان اسم مکان است، و این فرض که که قبیلهی پاسارگاد در اصل پارس نامیده میشدهاند و همان کسانی بودند که آشوریان با نام پارسوماش به آنها اشاره میکردند. وجود شاخهای از پارسهای در آمیخته با مادها در قفقاز، میتواند یک معمای تاریخی دیگر را هم حل کند. آن هم این که نام پارسها و مادها در قالبهایی اساطیری، در غرب زودتر از شرق پدیدار میشود. اسامی پرسئوس و مدئا در اساطیر یونانی، بیتردید زیر تاثیر قبایل پارس و ماد شکل گرفتهاند، اما تاریخ ظهورشان به قرن دهم و نهم پ.م باز میگردد که کمی قدیمیتر از زمان ظاهر شدنشان در اسناد آشوری (نیمهی دوم قرن نهم پ.م) است.
4. پارسها، به این ترتیب، تا قرن هشتم پ.م مجموعهای از قبایل پراکنده و معمولا متحرک بودند که در نیمهی غربی ایران زمین میزیستند و زیر فشار قدرتهای بزرگترِ ماد، آشور و ایلام مراتع خود را از دست میدادند و ناگزیر همواره در حالت مهاجرت به سر میبردند.
شواهدی وجود دارد که پارسها از همان میانهی قرن نهم پ.م در برخی از نقاط به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شلمناصر در کتیبهای به سال 835 پ.م ادعا میکند که 27 شاه پارسوماش را مطیع خود ساخته است. این بدان معناست که دست کم بخشی از قبیلهی یاد شده در منطقهی کردستان و زاگرس مرکزی ساکن شده و در قالب شهرهایی کوچک به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شاه نشینهای کوچک مورد نظر شلمناصر، میبایست چنین مراکزی بوده باشند. وگرنه قبیلهای متحرک نمیتوانسته این تعداد شاه داشته باشد و قبیلهای کاملا ساکن هم نمیتوانسته به آن راحتی که بعدها میبینیم، به سمت جنوب کوچ کند. بنابراین گویا در میانهی قرن نهم پ.م بخشهایی از جمعیت قبیلهی پارس به سبک زندگی یکجانشینی متمایل شده باشند.
قبایل ایرانی که از پارسها و مادها تشکیل مییافتند. از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمهی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بیتردید نیرومندتر بودند. توانایی آنها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاههای دشت نسا در قلمرو ماد بود- در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویانشان نشان میدهد که به اندازهی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمریها از مادها هم هراس داشتهاند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار میشود.
در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارسها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمدهی جمعیتهای بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطهی قبایل ایرانی در این منطقه صلحجویانه و مسالمتآمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گستردهای همزمان با حضور مادها و پارسها در این منطقه دیده نمیشود و قبایل ایرانیای که در این زمان به منطقه وارد میشوند، در جنگهای میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوریها، به یاری همسایگان خود بر میخیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان میپردازند. از دید مردم میانرودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نامهای کهن قفقازی استفاده میکردهاند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوریها این دو را یکی میانگاشتند. همچنین بنابر بر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (692 پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی –که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند- از یاری پارسها بر خوردار بودند[9]. پارسها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو میزیستند.
همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان میدهد که عنصر ایرانی به تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال 670 پ.م دولتهای غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقهی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه- زیر فشار آشوریها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانینشین دادند که با ایلامیها در برابر خطر آشور متحد میشدند. در همین زمان، نامهایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن= فرشید) در همین منطقه دیده میشود که بر حاکمان و اعضای طبقهی اشرافی نهاده شده است.
چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود 735 پ.م پادشاهی نیمبندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیهی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا 50 سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرتهای همسایهاش – دولتهای مانا، آشور، و اورارتو- مستقل شود و به دستاندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سالهای دههی 610 پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این حکومت خونخوار را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میانرودان را زیر سلطهی خود گرفتند و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولتهای کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان –مانند کاسیها و میتانیها- شباهت داشت.
در 640 پ.م، همزمان با حملهی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارسهایی که در منطقهی انشان اکثریت را تشکیل میدادند و برای خود قدرتی به هم زده بودند، از زیر بار سلطهی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم -پدر بزرگ کوروش بزرگ- است، فرزند بزرگش را به عنوان گروگان به نینوا فرستاد. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.
با این تفاصیل، آشکار است که مهاجرت قبایل پارسی و مادی در ایران غربی، جلوهای بوده از یک دگرگونی عمیقترِ جمعیت شناختی که با ورود موجی از قبایل آریایی به ایران زمین، و حل شدن جمعیت بومی قفقازی در دل ایشان همراه بوده است.
5. در تبارنامهی کوروش بزرگ، دو نام بسیار تکرار میشود: کوروش و کمبوجیه. این دو نام، از این نظر جالب هستند که اسم مناطقی هستند که در گسترهای بزرگ از قفقاز تا هندوچین کشیده شدهاند. کوروش نام شاخهی چپ رود ارس است که در قفقاز قرار دارد، و میدانیم که پیش از ظهور کوروش بزرگ این نام وجود داشته است. همچنین این نام در متون سانسکریت به صورت "اوتّارا- کوروس" دیده میشود که نام شخصیتی بوده و بعدها به منطقهای در آن سوی کوههای هیمالیا اطلاق شده است. همچنین در حماسهی مهابهاراتا میخوانیم که نبرد پانیپات در منطقهای بین رود سند و گنگ، در شمال شرقی هندوستان رخ میدهد که کورو-کَشترَه نامیده میشود، و این واژه در زبان سانسکریت یعنی "دشتِ کورو". منطقهای با همین نام را در آناتولی هم داریم. این "دشت کوروش" در شمال منطقهی ماگنزیا قرار دارد و همان است که یونانیان به شکلِ uoruok (کورو) ثبتش کردهاند. در همین دشت بود که در سال 190 پ.م آنتیوخوس سوم مقدونی از رومیها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در 281 پ.م نبرد مهم دیگری در همین منطقه در گرفته بود که طی آن جد آنتیوخوس -سلوکوس نیکاتور- لیسامخوس را شکست داده بود.
نام کمبوجیه هم به همین ترتیب بر مناطقی در گسترهای وسیع دیده میشود. بطلمیوس به قومی به نام iozubmat (تامبوزوی) یا iozubmak (کامبوزوی) اشاره میکند که ساکن سرزمینی ییلاقی و گرمسیر بودند و در فن ساخت پوستین و لباسهای پشمی مهارت داشتند. همین نام در متون هندی به جا مانده از نخستین شاه هند -آشوکا مائوریه- به صورت "کامبوجا" باقی مانده است. آشوکا این قبیله را با لقب "یوناس" مورد اشاره قرار میدهد و میگوید مردمی مهاجر هستند که مانند یونانیها از غرب به آن سو کوچیدهاند. نام مورد نظر ما، به شکل جالبی در قفقاز هم دیده میشود. چنان که شاخابهی چپ رود کوروش، رود کمبوجیه نامیده میشده است، و گویا این نامگذاری هم به قبل از زمان هخامنشیان باز گردد. جالب آن است که این نام در متون اکدی و ایلامی هم وجود دارد. اکدیها آن را به صورت "کام" ثبت کردهاند و ایلامیها نام "کان- بو- سی- یا" را به کار گرفتهاند و هر دو از این نام قبیلهای را مراد کردهاند. نکتهی جذاب آن است که نام کشور کامبوج هم از همین ریشه مشتق شده است، و در این کشور نیز نام مکانهای زیادی ریشهی پارسی دارد.
توینبی با تحلیل نامهایی از این دست به این نتیجه رسیده که کوروش و کمبوجیه، پیش از آن که به نامهای شاهنشاهانی بزرگ تبدیل شوند، نام دو قبیلهی ایرانی بودهاند. بر مبنای شواهد به جا مانده از نام مکانهای جغرافیایی[10] چنین به نظر میرسد که این دو قبیله هم زمان با پارسها از شمال غربی ایران زمین (منطقهی قفقاز) به دورترین نواحی جنوب شرقی آن (درهی سند) کوچیده باشند. با توجه به همزمانی این کوچ با مهاجرت قبایل پارس در همین امتداد، چنین مینماید که باید این دو را هم به فهرست قبایل پارسی افزود. با این وجود نتیجه گیری توینبی که قبایل کورو و کامبوجی را یاری رسانندگان به قبایل پارسی ساکن انشان میداند و به این دلیل این نامها را محبوب میداند، محل تردید دارد. بیشتر به نظر میرسد مجموعهای از قبایل پارسی در فاصلهی قرون دهم تا هفتم پ.م قوسی را در نیمهی غربی و جنوبی ایران زمین طی کردند و زیر فشار مادها و بعد آشوریها از قفقاز تا جنوب شرقی ایران زمین کوچیدند. به نظر میرسد دو قبیلهای که در این میان بیشترین تحرک را داشتهاند، کورو و کامبوجی بوده باشد. این دو قبیله بنا بر شواهد تا قرن سوم پ.م تا درهی سند پیش رفته بودند. از میانشان دست کم قبیلهی کامبوجی حرکت خود را تا هند و چین ادامه داد و نام خود را به کشور کامبوج بخشید.
دلیل محبوبیت نام کوروش و کمبوجیه در انشان، البته موضوعی است که شایستهی بحث و بررسی بیشتر است، اما با توجه به دادههای تاریخی اندکی که از آن دوران در دست است، میتوان این پرسش را گشوده باقی گذاشت، و به اندرکنش ویژه و ناشناختهای در میان قبیلهی پارس (همان پاسارگادِ هرودوت) و کوروها و کمبوجیها اشاره کرد که به باب شدنِ نام این دو قبیله در میان شاهان انشان انجامیده است. این اندرکنش میتواند از نوع اتحاد نظامی در برابر دشمنی مشترک باشد، که مورد نظر توینبی است، یا چیزی دیگر، که شواهد کافی برای تایید یا رد هیچ یک در دست نیست.
-
تاریخ کوروش بزرگ
بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارسها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناختهای بر ایلام حکومت میکرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگانی یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورزپیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره میکنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، میدانیم که در همین دوران پارسهای زیادی در این شهر ساکن بودهاند و از مجرای پیشههایی مانند پارچهبافی و فلزکاری و ساخت جنگافزار گذران عمر میکردهاند، که همگی از شغلهای ویژهی مردم یکجانشین است.
علاوه بر این، تقویم پارسها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان میدهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[1]. مثلا نام دو تا از ماههای پارسی عبارت است از: "وییخَنَه" و "اَدوکَنَیشَه" که به ترتیب "ماه کندن، ماه شخم زدن" و "ماه بذر پاشیدن" معنا میدهند. این در حالی است که قبایل رمهدار به دلیل تحرکشان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده میشوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار میکنند.
کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشتهی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان مینامد و در الواح بابلیای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام "کوروش شاه انشان" مورد اشاره قرار دادهاند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیقتر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.
انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهنترین مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب میشود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقهی سوزیان که دشتهای خوزستان کنونی را در بر میگرفت، و منطقهی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمیترین دولت پدید آمده بر کرهی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقهی سوزیان، خدایی به نام اینشوشیناک را میپرستیدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ "این-شوش-ایناکو" بود که "خدای شهر شوش" معنا میدهد. شوش، یکی از کهنترین مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب میشده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کردهاند، خود را شاه شوش و انشان مینامیدند و بر اتحاد این دو منطقهی کوهستانی و جلگهای تاکید داشتند.
انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزهی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستانشناسان تا مدتها در منطقهای شرقیتر از فارس به دنبال انشان میگشتند و جای آن را ناشناخته فرض میکردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقهی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبههای به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایههای باقی مانده از شهر انشان، میتوان دو دورهی پیشا تاریخی "بانش قدیم" و "بانش میانه" را از هم تفکیک کرد. دورهی بانش قدیم، به دورانی مربوط میشود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سالهای 3400-3300 پ.م را در بر میگیرد[2]. به این ترتیب انشان را میتوان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در میانرودان و درهی سند و دلتای نیل همزمان است.
در دوره ی بانش میانه، که از 3050-2900 پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. به طوری که مساحت سکونتگاههای آن به 45 هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهر مشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[3]. برای مدتها، باستانشناسان مراکز سومری را نخستین پایگاههای ابداع زندگی کشاورزانه میدانستند و بر مبنای چارچوبی بابل- مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در میانرودان پدیدار شدهاند. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستانشناسی نشان میدهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکهای از مراکز مرتبط با هم در گسترهای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای به عرصهی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در میانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دورهی اوروک، - که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته میشود- رونق گرفت و مساحتش همارزِ وسیعترین مراکز شهری میانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهنتر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایهی آن محسوب میشد.
تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ایلامیها و سومریها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر و دین، انشان بخشی از گسترهی تمدن ایلامی محسوب میشد، هرچند خدایان و دودمانهای محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی میدانستند[4]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوبهای ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل میشد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان میراندند.
انشان از ابتدای هزارهی سوم پ.م که به عنوان شهری بزرگ و مهم پا به عرصهی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصلهی سالهای 700-1000 پ.م بسیار کاهش یافت[5] و دورهای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سالهای آغازین هزارهی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فنآوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد[6].
7. به دلیل کم بودنِ دانش ما در مورد تاریخ ایلام، چیز زیادی در مورد پویایی جمعیت انشان در این تاریخ نمیدانیم. تقریبا مسلم است که هر دو موجِ ورود قبایل آریایی به فلات ایران (مهاجرت کاسیها، و پارس-مادها)، مسالمتآمیز و صلحجویانه بوده است. بر خلاف سه موجِ ورود قبایل سامی (موج اکدیها، آموریها و کلدانی-آرامیها) به میانرودان، که با فتح خشونتآمیز شهرها و قتلعام مردم بومی سومری همراه بود، موجهایی از اقوام آریایی که به فلات ایران وارد میشدند، دست به قتل و غارت نمیگشادند و به تدریج در جمعیتهای شهرنشین منطقه حل میشدند و تمدن ایشان را به سرعت در خود جذب میکردند. شواهد باستانشناختی و اسناد تاریخی نشان میدهد که در طول چهار قرنی که از ورود قبایل ایرانی (در حدود 1200 پ.م) تا تاسیس نخستین دودمانهای ایرانی نژاد در این منطقه (حدود 750 پ.م) گذشت، انقباض جمعیتی مهمی در شهرهای قفقازی و در سکونتگاههای بومیان قدیمی ایران بروز نکرد و اثری از سقوط خشونتآمیز شهرها نیز دیده نمیشود. در مقابل به رواج تدریجی نامهای ایرانی و عناصر فنآوری آهن در میان شهرهای ایلامی بر میخوریم که به معنای در آمیختن مسالمتآمیز تازه واردان با ساکنان قدیمی منطقه است.
به عنوان مثال، در تپهی سگزآباد، که نزدیک به 1500 مرکز استقراری شناخته شده دارد، سفال منقوشِ نخودی مربوط به تمدن کهن ایلامی، به تدریج با گذر زمان توسط سفالهای خاکستری محکم و نازکی جانشین میشود که توسط آریاییهای نوآمده ساخته میشده و بر فنآوری ساخت کورههای پیشرفتهتری مبتنی بوده است. روند دگردیسی و جایگزینی فنآوری یاد شده، منقرض نشدنِ ناگهانی تمدنِ ایلامی قدیمی، و تداوم نقشمایههای آن در فرهنگ آمیختهی نوظهور، نشانگر ورود تدریجی و صلحآمیز قبایل ایرانی به منطقه است[7].
به گمان من، ورود مسالمتجویانهی آریاییها به فلات ایران و هجوم خشونتآمیز اقوام سامی به میانرودان، لزوما نشانگر تفاوت در خلق و خوی این دو نژاد نیست. چنان که میبینیم آریاییها هم پس از گذر از فلات ایران به شکلی خشونتآمیز به میانرودان و قفقاز حمله کردند و پادشاهیهای کاسی و میتانی و هیتی را با نیروی نظامی بر این مناطق مسلط کردند. از دید من مهمترین عاملی که رفتار خشونتآمیز یا مسالمتآمیز اقوام مهاجر را تعیین میکند، قدرت دولتهایی است که بر منطقهی میزبانشان حکومت میکنند. بنابر شواهد تاریخی در فلات ایران قدرت ایلامیها نیرویی غیرقابل چشمپوشی و مستحکم بوده است. این کشور تنها دولت قفقازی کهنی است که در تمام دوران سه هزار سالهی نخستِ عمر جهان باستان هویت و انسجام خود را حفظ میکند و در برابر امواج اقوام مهاجر ایستادگی مینماید. ایلام، تنها دولت باستانی است که در فاصلهی سالهای 3000-550 پ.م، یعنی عصرِ پیشاهخامنشی تاریخ تمدن، بیش از 1200 سال از وحدت سیاسی برخوردار بوده و خط، زبان، و ساختار نژادی مردم خود را در تمام این مدت طولانی حفظ نموده است. تنها به عنوان یک مقایسه بد نیست بدانیم که میانرودان که وسعتی تقریبا نصف قلمرو زیر نفوذ ایلام داشته، در همین دوره وحدت سیاسی را تنها برای 450 سال تجربه کرده و ترکیب جمعیتیاش دست کم سه بار دستخوش تغییرشده است. یعنی سومریها توسط اکدیها، و آنها هم توسط آموریها جایگزین شدند، و این تازه در حالی است که آرامیها و آموریها را خویشاوند بدانیم و جایگزین شدنشان را در شمارش خود وارد نکنیم.
به این ترتیب، قبایل آریایی هنگام ورود به فلات ایران با نیروی نظامی و سیاسی بزرگی روبرو میشدند که احتمالا راههایی برای سکنا دادن و جذب کردن قبایل مهاجر در آن وجود داشته است. چرا که نشت تدریجی جمعیت آریایی به درون فلات ایران از همان ابتدای هزارهی سوم پ.م وجود داشته و مردم فلات ایران هم مانند سایر مردم یکجا نشین همواره با خطر تهاجم قبایل کوچگرد روبرو بودهاند.
به دلیل همین ساخت سیاسی متمرکز و راهبردهای جذب و تلفیق جمعیتهای مهاجر و بومی بوده است که قبایلی آریایی مانند کاسیها هنگام ورودشان به فلات ایران آشفتگی و تهدیدی پدید نیاوردند، و به سادگی با مردم بومی زاگرس –گوتیان کهن- در آمیختند. اما وقتی به میانرودان روی آوردند و دولتهای رقیب و کوچک آن قلمرو را دیدند، فرصت را برای ایلغار و تاخت و تاز در این عرصه مناسب یافتند و بابل را با نیروی نظامی گرفتند. کامیابی همین کاسیان برای ساماندهی به امور سیاسی قلمرو تازه فتح شدهشان را هم میتوان میراثی دانست که از قلمرو ایلام به دست آورده بودند. چرا که طولانیترین و صلحآمیزترین عصر تاریخ میانرودان، زمانی است که کاسیان بر بابل، و هیتیها بر آناتولی و میتانیها بر شمال میانرودان حکومت میکردند. این سه دودمان آریایی، که بر مردمی قفقازی یا سامی حاکم شده بودند، بسیار به ندرت به جنگ با همسایگانشان میپرداختند. به ویژه کاسیها و میتانیها که اولی مسلما و دومی احتمالا از فلات ایران گذشته بودند و بخشهایی از حاشیهی غربی ایران زمین را در اختیار داشتند، در این مورد سیاستی با موفقیت چشمگیر داشتند.
بر این مبنا، ویرانی و کاسته شدن از جمعیت انشان را نمیتوان به ورود قبایل آریایی نسبت داد. به ویژه که این انقباض جمعیتی در زمانی پیش از ورود این قبایل به فلات ایران بروز کرده و در آستانهی ورود مردم آریایی ترمیم شده است. از این رو بعید نیست که در اینجا علتی غیرنظامی برای انقباض جمعیت در کار بوده باشد. شاید پدیدهای اقلیمی - مانند کم شدن منابع آبی یا شوره گذاری خاک – که دو بار باعث انقباض جمعیتی در میانرودان شد- در اینجا هم رخ داده باشد و قبایل آریایی توانسته باشند خلا جمعیتی ناشی از این بحران زیستمحیطی را پر کنند. این حدس از آنجا تقویت میشود که تخلیهی موهنجودارو و هاراپا و جایگزینی جمعیت سیاهپوستِ آنجا با سپیدپوستانی که از شرق و شمال میآمدند هم احتمالا الگوی مشابهی داشته است. چون آثاری از جنگ و ویرانی نظامی در این شهرها دیده نمیشود، و با این وجود میدانیم که هر دو در حدود 2600 پ.م تخلیه شده و جمعیتشان به تدریج با مردمی دیگر جایگزین گشته است. به همین ترتیب در انشان هم با وضعیتی مشابه روبرو هستیم.
8. انشان تا نیمهی قرن ششم پ.م از دید مردم میانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش به عنوان منطقهای مستقل در کتیبهها دیده نمیشود. این از سویی بدان دلیل است که فاصلهی این منطقه از میانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دستاندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسایگانشان یکدست و یکسان بود.
از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نامهایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن میگفتند که شاخهای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین به نظر میرسد که قبیلهی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم میشود که در کتیبههای بابلی گاهی از کوروش به عنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[8] توسط او و شالوده ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیلهاش اشاره کند. این امر حدس قبلی مرا در مورد این که نام اصلی قبیلهی پاسارگاده، پارس بوده تایید میکند.
چیرگی آریاییها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمیشده است. تحلیل نامهای به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان میدهد که حدود ده درصد از نامها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط میشوند که در امر رمهداری و به ویژه صنعتگری و فلزکاری فعال بودهاند و در میان جمعیتی که 90% از آنها نامهای ایلامی داشتهاند، به راحتی میزیستند. در همین دوران وامواژههای پارسی در میان ایلامیان رواج مییابد و این کلمات بیشتر به سلاحهایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط میشود. به عنوان مثال کتیبهای از قرن هفتم پ.م در هیدالو (بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامهدوزی به نام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسییارَه (پارسیار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَرییانَه (آریانا) نام داشته است[9]. با وجود غلبهی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سبطره داشت، چنان که سالها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشان تکیه زد و بر مهری خود را سوار بر اسب نشان داد[10]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبکهای هنری تخت جمشید هم دیده میشود[11].
تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمتآمیز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیتهای ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلیشان را نشان میدهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.
-
تبار کوروش
1. همزمان با چیرگی آریاییها بر انشان، نام این منطقه نیز در متون میانرودان انعکاس یافت. چنین به نظر میرسد که نخستین شاهی که توانست انشان را به عنوان قلمروی مستقل تثبیت کند، تئیشپش پارسی، جد کوروش بود که در زمان نبردهای آخرین شاهان دودمان ایلامی نو و آشوریان، بیطرفی اختیار کرد و احتمالا از ضعف ایلامیان برای مستحکم ساختن بنیادهای دولت خویش و در پیش گرفتن سیاستی مستقل بهره جست[12].
هنگامی که آشوربانیپال در سال 646 پ.م به شوش تاخت و این شهر را ویران کرد، پسرِ تئیشپش بر تخت انشان حکومت میکرد. سندی آشوری از مطیع شدن کورَش شاه انشان در این دوره سخن میگوید، و روایت میکند که شاه پارسوماش پسر بزرگش "آروکو" یا "آریکو" (آریاکوروش؟) را به عنوان گروگان به دربار شاه در نینوا فرستاد.
بسیاری از پژوهشگران، پارسوماشِ قید شده در متن آشوربانیپال را بنا بر سنت به جا مانده از کتیبهی شلمناصر، منطقهای در زاگرس مرکزی دانستهاند. این منطقه، چنان که گفتیم، یکی از اتراقگاههایی بوده که پارسها در جریان مهاجرت خود به سمت جنوب چند دهه را در آن گذراندند. به هر صورت، این امر که کورَش مورد نظر، شاه انشان بوده و به دلیل رهبریاش بر قبیلهی پارس، شاهِ پارسوماش نامیده شود هم دور از ذهن نیست. به ویژه که این سند آشوری، با آنچه که کوروش دربارهی اصل و نسبش روایت کرده است همخوانی دارد.
کوروش در نبشتهی حقوق بشر، اصل و نسب خود را به این ترتیب بیان میکند:
کوروش، شاه انشان، پسر کمبوجیه شاه انشان، پسر کوروش شاه انشان، پسر تئیشپش شاه انشان.
به این ترتیب به نظر می رسد دو حقیقت در مورد خاندان کوروش مسلم باشد:
نخست آن که پدرانش تا سه نسل بر انشان حکومت میکردهاند، و دیگر این که نام کوروش و کمبوجیه در خانوادهشان بسیار محبوب بوده است. این میتواند بر پیوند ایشان با قبایل کورو و کمبوجی دلالت کند که قاعدتا در زمان تئیشپش رخ داده و باعث شده تا او نام وارثش را کوروش بگذارد.
پس از تئیشپش، پسرش کوروش به قدرت رسید و احتمالا این همان کسی بود که فرزندش را همچون گروگانی به آشور فرستاد. معنای دقیق نام کوروش به درستی معلوم نیست. فردیناند یوستی آن را به معنای
خورشید دانسته است، و هارولد لَمب با مقایسهی کاربرد این واژه در تورات، آن را از ریشهای ایلامی و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمینماید. در واقع اشارهی اشعیای نبی به این که یهوه کوروش را "چوپان محبوب من" مینامد، بیشتر به نقش سیاسی کوروش دلالت دارد تا کلمهی چوپان، و میدانیم که استعارهی "شاه به مثابه چوپان" بسیار قدیمیتر از این حرفها بوده و مفهومی بوده که از مصر به میانرودان و ورارود وارد شده است[13]. بنابراین شایستهتر است که در مورد معنای نام کوروش به نادانیمان اعتراف کنیم.
در مورد تبار کوروش، چندین روایت دیگر هم وجود دارد.
هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روایت اشاره میکند و یکی از آنها را با شرح و بسط بیشتری ذکر میکند. بر مبنای این روایت، کمبوجیه شاه انشان، که رهبری قبایل پارس را بر عهده داشت و به نوعی خراجگزار پادشاهان ماد محسوب میشد، با دختر آستیاگ –آخرین شاه ماد- ازدواج کرد. آستیاگ، بیتردید واپسین شاه ماد است و نامش در متون بابلی به صورت ایشتومگو یا ایختوویگو ثبت شده است. متون اساطیری متاخر، نام او را با آژیدهاک و اژدها و ضحاک یکی گرفتهاند و از این رو تصویری منفی از او را ترسیم کردهاند. اما چنین به نظر میرسد که اصل نام او، "آرش تیوَیکَه" بوده باشد که "نیزهافکن" معنی میدهد[14]. نام امروزینِ آرش، بازماندهای از همین اسم است.
بنا بر روایت هرودوت، آستیاگ فرزند و جانشین هووخشتره بود و دختری به نام ماندانا داشت. این ماندانا حاصل ازدواج آستیاگ با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لودیه، بود. آستیاگ شبی در خواب دید که رودی از بطن او خواهد جوشید و شهرش را و کل آسیا را در سیل خویش غرق خواهد کرد. پس چون بیدار شد، با مغها مشورت کرد و ایشان به او خبر دادند که دخترش پسری خواهد زایید که پادشاهی او را از میان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. آستیاگ که از این پیشگویی ترسیده بود، وقتی زمان شوهر کردن ماندانا شد، او را به عقد اشراف مادی در نیاورد، چون میترسید فرزندش با این خاستگاه اشرافی به زودی ادعای تاج و تخت کند. پس او را به کمبوجیهی پارسی داد که مردی اصیلزاده، اما از دید مادها فرودست بود و بیمِ سرکشیاش نمیرفت[15].
با این وجود، پس از یک سال از این ازدواج، بار دیگر آستیاگ خواب دید که تاکی از بطن دخترش روییده و تمام آسیا را فرا گرفته است. پس باز دیگر خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پیشگو به شاه خبر دادند که دخترش فرزندی خواهد زایید که تاج و تخت او را تصاحب خواهد کرد. پس آستیاگ محرم خود را که اشرافزاده ای ماد به نام هارپاگ بود فرا خواند و از او خواست تا به پارس برود و نوهاش را از میان بردارد[16].
هارپاگ کودک را برگرفت و آن را به چوپانی از خدمتکاران آستیاگ سپرد تا او را نابود کند. این چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو نامیده میشد که به نظر هرودوت به زبان مادی "ماده سگ" معنا میدهد. مهرداد، کودک را با خود به کوهستانی که زیستگاهش بود، برد. رسیدن او به خانه همزمان بود با زایمان زنش، و مرده به دنیا آمدن پسرش. پس مهرداد کوروش را که نوزادی زیبا بود، به فرزندی پذیرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانهی کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و ماموران هارپاگ وقتی بعد از چند روز جسد نیم خوردهای را در میان زر و زیور گهوارهی کوروش یافتند، گمان کردند نوهی شاه به راستی کشته شده است[17].
به این ترتیب کوروش در خانهی مهرداد بالید و بزرگ شد. زمانی که ده سالش شد، حین بازی با بچههای روستایی، از سوی همبازیهایش به عنوان شاه برگزیده شد و چون در میانهی بازی فرزند یکی از اشراف مادی به نام اَرتَمبار به فرمانهایش توجه نمیکرد، دستور داد تنبیهش کنند. پسر کتک خورده به نزد پدرش شکایت برد که چوپانزادهای مرا زده است. چون ارتمبار به جستجوی گناهکار برخاست، دریافت که کوروش نامی فرزندش را تنبیه کرده و شکایت به آستیاگ برد. آستیاگ با دیدن کوروش دریافت که نوهاش زنده مانده، و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد، از زنده ماندن وی خوشنود شد. اما در صدد تنبیه هارپاگ که فرمانش را اطاعت نکرده بود، برآمد. از این رو پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضیافتی آن را به پدرش که از همه جا بی خبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کینهی او را به دل گرفت و دشمن خونیاش شد[18].
از سوی دیگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازیای که کوروش کرده و به عنوان شاه کودکان انتخاب شده، تعبیر شده است و دیگر نیازی نیست از او بیم داشته باشد. پس آستیاگ نوهاش را گرامی داشت و او را نزد خانوادهاش به پارس فرستاد. به این ترتیب کوروش در پارس و در کاخ کمبوجیه که از زنده بودنش شگفتزده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ آستیاگ را از تخت سلطنت به زیر کشید.
داستانی که ذکر شد، کوروش را دورگهای پارسی- مادی میداند. داستانی کمابیش مشابه را افراد دیگری هم روایت کردهاند. یوستینوس به داستانی مشابه اشاره میکند[19]. کسنوفانس هم مادر کوروش را ماندانا دختر آستیاگ میداند، اما به ماجرای هیجانانگیز تلاش پدربزرگش برای به قتل رساندنش اشارهای نمیکند و مدعی است که کوروش از ابتدای کودکی نزد خانوادهاش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است[20].
بر مبنای تمام این روایتها، کوروش فرزند ماندانا دختر آستیاگ، و کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان بوده است. این روایت، احتمالا نسخهای سیاسی بوده که توسط پارسهای علاقمند به غرور ملی مادها، یا خودِ مادها تولید شده تا انقراض دودمان پادشاهی ماد و ترکیب شدنش با امپراتوری پارس[21] را مشروع جلوه دهند. این روایت قاعدتا بیشترین تاثیر را بر یونانیانی داشته است که بر مرزهای غربی ایران زمین میزیستند و با مادها تماس بیشتری داشتهاند. مواردی مشابه با این را در تاریخ فرهنگ ایران بسیار می بینیم. شاهی که در شاهنامه بر ایران و توران حکومت میکند، کیخسرو است که "نسب از دو کس دارد این نیک پی/ ز افراسیاب و ز کاووس کی". به همین ترتیب بسیاری از روایات دینی شیعیان، همسرِ ایرانی امام حسین را دختر یزدگرد میدانند و به این ترتیب به نوعی آمیختگی خاندانهای برگزیدهی اقوام غالب و مغلوب دلالت میکنند.
روایت یاد شده که با شور و شوق تمام توسط یونانیان تکرار شده، میتواند یک ریشهی لودیایی هم داشته باشد، چون مادر کوروش (ماندانا) را دورگه میداند و او را محصول ازدواج دختر شاه لودیه و شاه ماد میپندارد. این ازدواج، بنا بر روایت هرودوت، هنگامی رخ داد که ارتش ماد و لودیه برای جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورشید گرفتگیای همه را هراسان کرد و ایشان را به صلح واداشت. دو شاه، برای آن که تضمینی برای تداوم صلح داشته باشند، فرزندانشان را به عقد هم در آوردند. به این ترتیب آلواتس لودیایی دخترش را به عقد آستیاگ در آورد که در آن زمان ولیعهدِ هووخشتره بود. این روایت هم چنان که گفتیم، یک چهارم خون کوروش را لودیایی میداند و احتمالا روشی برای تسکین مردم لودیه بوده که پادشاهی مستقل خود را از دست رفته میدیدند.
2. اما گذشته از افسانههای تاریخی، به نظر نمیرسد تبار کوروش به این شکل برآیندی از خاندانهای شاهی نیرومند معاصرش بوده باشد. بروسوس بابلی در گزارش خود از تبار کوروش، هیچ اشارهای به پیوندش با خاندان شاهی ماد نمیکند[22]. به همین ترتیب کتسیاس در گزارش خود آستیاگ را صاحب تنها یک دختر –آموتیس- میداند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر –شاه بابل- ازدواج میکند. این همان دختری است که شوهرش یکی از عجایب هفتگانهی جهان باستان یعنی باغهای آویختهی بابل را برایش ساخت. خلاصهی فوتیوس به هنگام نقل داستانِ آستیاگ، به سرداری مادی به نام اسپیتامَه به عنوان شوهر آموتیس اشاره میکند، که هنگام نبرد با کوروش کشته میشود[23].
در متون بابلی و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هیچ اشارهای به این خاستگاه خانوادگی دورگه وجود ندارد. سالنامهی نبونید هنگامی که به نخستین رویارویی کوروش و آستیاگ اشاره میکند، به سادگی کوروش را شاه انشان و آستیاگ را شاه ماد میداند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتیوم (کردستان) مشخص میکند.
این متن که روایت رسمی بابلیان از رخدادهای تاریخی آن عصر است، هیچ اشارهای به روابط خویشاوندی ایشان نمیکند. اگر چنین رابطهای وجود میداشت، چنین بیتوجهی آشکاری عجیب مینمود.
البته ما میدانیم که خاندان سلطنتی ماد در ازدواجهای سیاسی با همسایگانش فعال و کامیاب بوده، و وصلتهایی میان شاهان ماد و خانوادههای بابلی و لودیایی انجام گرفته است. اما اینها دلیل نمیشود کوروش را محصول این شبکه از روابط خویشاوندی بدانیم. هرچند چنین فرض میبایست برای مردمی که در آن زمان سلطهی کوروش را پذیرفتند، شیرین و جذاب بوده باشد.
روایت هرودوت دربارهی تبار کوروش از چندین نظر ناپذیرفتنی است. این که پدربزرگی به خاطر رویایی در صدد کشتن نوهاش بر آید، و مادر و پدرِ آن نوه در این مورد هیچ مقاومتی به خرج ندهند، و چوپانی با این شکل معجزهآسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از دیدن نوه شادمان شود ولی همزمان پسر کسی که با بی دقتیاش جان او را نجات داده را به خورد پدرش دهد، بیشتر به روایتهای تراژیک یونانی شباهت دارد که رخدادهایی از نوع قتلهای خانوادگی و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زیاد دیده میشود[24]. گذشته از ساختار جذاب، چندشآور، عمیقا یونانی و به همین دلیل تردید برانگیزِ داستان هرودوت، دلایل دیگری هم میتوان برای جدی نگرفتن سخنانش ارائه کرد. ساده ترین دلیل، مخلوط کردن اسم مادی اسپاکو است که قاعدتا باید نامی مشتق از واژهی فراگیر "اَسپَه" –همان اسب- باشد، نه سگ که جدای از روایت هرودوت در زبانهای پارسی و مادی با چنین واجبندیای دیده نمیشود. چنین به نظر میرسد که هرودوت این معنا را برای اشاره به افسانهی تغذیهی کوروش توسط جانوران جنگلی – گویا یک ماده سگ- ابداع کرده باشد. یوستینوس چنین روایتی از بالیدن کوروش دارد و پرورندهاش را ماده سگی میداند که در جنگل به او غذا داد و وی را بزرگ کرد[25]. احتمالا نسخهای از این افسانه بعدها در قلمرو روم رایج شد و پرورده شدن رموس و رمولوس توسط ماده گرگ را باعث شد.
3. یک روایت دیگر دربارهی خاندان کوروش، به کتسیاس تعلق دارد. کتسیاس اصولا در متونش میکوشد تا در بزرگداشت داریوش نخست اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نماید. چنین کاری، احتمالا از روایتهای رسمی دربار هخامنشی دربارهی تاریخ گذشتگانشان ناشی میشده است. این در حالی است که در متون رسمی همواره کوروش به عنوان بنیانگذار ستوده میشده، اما شاهان بعدی هخامنشی از چارچوب نظری و ساختار روایی ابداع شده توسط داریوش بهره میبردند.
کتسیاس معتقد است که کوروش به قبیلهی مردها تعلق داشته و پدرش راهزنی فقیر بوده است. او نام پدر کوروش را آترَه دات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زنی چوپان بوده و گلههای بز را میچرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همین جا معلوم میشود که کتسیاس میکوشد با روش سنتی یونانیان خاندان کوروش را پست و حقیر نشان دهد. چون در چشم یونانیان – بر خلاف ایلامیهایی که بز را جانوری مقدس میدانستند و نقشمایههایش را بر سفالینههای خود به زیبایی میکشیدند،- اعتقاد داشتند که بز پستترین و ارزانترین دام است. از این رو چوپانی گلههای بز در یونان شغلی پست محسوب میشده است.
در ادبیات یونانی این اشارهی منفی به بز و بزچرانی مثالهای زیادی دارد. قدیمیترین نمونهاش را میتوان در ادیسه یافت که در آن یکی از بردگان اولیس، که مردی بدخو و نمک نشناس است، به چوپانی گلههای بز گمارده شده است، اما رقیبش که بردهای نیک سیرت و حق نگهدار است، گلههای ارزشمند و (از نظر یونانیان) کمیابِ اردک را میپرورد!
روایت کتسیاس چنین است که آتره دات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارسها، در کودکی به دست یکی از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. این فرد ساقی آستیاگ شاه ماد بود، و چون پیر شد و درگذشت، پسرخواندهاش کوروش را به جای خود منصوب کرد. به این ترتیب کوروش ساقی شاه ماد شد و نفوذی فراوان به دست آورد و توانست پدرش را به مقام شهربانی پارس منصوب کند و بعدها با یاری او در برابر مادها قیام کند.
روایت کتسیاس، آشکارا از روی افسانهی شروکین رونویسی شده است. بر مبنای فهرست شاهان سومری که در اوایل هزارهی دوم پ.م نگاشته شده است[26]، نخستین پادشاه کل میانرودان، که مردی افسانهای به نام شروکین (سارگون) بود، در ابتدا به عنوان ساقی شاه کیش - اورزبابَه – خدمت میکرده است. او موفق شده تاج و تخت ولینعمتش را غصب کند و به جای او بر کیش فرمان براند و از این نقطه جهش خود را برای فتح تمام دولتشهرهای سومری آغاز کند. روایت کتسیاس را مورخان دیگری هم بازگو کردهاند که مشهورترینشان نیکلای دمشقی است.
4. روایت دیگری که دربارهی خاندان کوروش وجود دارد، به داریوش بزرگ مربوط میشود.
داریوش در کتیبهی بیستون، خود را از تبار هخامنشیان میداند و این کار را چنان با مهارت انجام میدهد که نام پیشنهادی او تا به امروز بر دودمانی که کوروش تاسیس کرد، باقی مانده است.
بر مبنای روایت داریوش، در زمانهای دور، شاهی به نام هخامنش بر قبایل پارسی حکومت میکرده است. این هخامنش فرزندی داشته به نام تئیشپش که احتمالا همان جد کوروش است. ناگفته نماند که این نام در میان قبایل کیمری هم رواج داشته و یکی از شاهان کیمری هم تئیاسپه (تئیشپش) نامیده میشده است. از دید مورخان این تئیشپش، همان جد مشترکی است که خاندان داریوش و کوروش را به هم پیوند میدهد. داریوش نسب نامهی خود را این طور ذکر میکند: داریوش پسر ویشتاسپ، پسر ارشام، پسر آریارمنه، پسر تئیشپش، پسر هخامنش.
اگر بخواهیم روایت داریوش و کوروش را با هم آشتی دهیم، باید فرض کنیم که تئیشپش دو پسر به نامهای آریارمنه و کوروش داشته است. روایت کلاسیک تاریخ جدید آن است که کوروش اول بر انشان و آریارمنه بر پارس حکومت میکرده است. با این وجود، اعتبار این روایت پس از حفاریهای ملیان زیر سوال رفت. در 1972.م به دنبال خاکبرداری از ملیان و خوانده شدن کتیبههای آن، معلوم شد که این شهر همان انشان باستانی است. امروز ما میدانیم که انشان در قلب سرزمین پارس قرار داشته است. بنابراین حکومت همزمان دو برادر بر یک بخش ناممکن مینماید. به خصوص که داریوش بر این نکته تاکید دارد که پدرانش تا هشت نسل شاه بودهاند و این را هم بیان میکند که در زمان تاجگذاریاش پدر و پدربزرگش زنده بودهاند. از سوی دیگر میدانیم که پدر داریوش، که ویشتاسپ یا گشتاسپ نامیده میشده، شهربان هیرکانیه (گرگان) بوده و توانسته در جریان شورش او بر ضد بردیا و غلبه بر رقیبانش، به پسرش کمک زیادی برساند.
با وجود سابقهی بد داریوش در مورد شرح ماجرای بردیای دروغین، محتویات این بخش از کتیبهی بیستون نمیتوانسته دروغ باشد، چون در آن زمان همه میتوانستهاند پدر و پدربزرگ داریوش را ببینند و وقایع یک نسل قبل را از پدرانشان بپرسند. علاوه بر این، برای شاهنشاهی که بر تخت تمام جهانِ شناخته شده تکیه زده است، افتخار زیادی نداشته که بیدلیل به حضور پدر و پدربزرگی اعتراف کند که او را تا مرتبهی عضوی جوان از خاندانی سالخورده فرو میکاسته است.
به این ترتیب، یک احتمالِ هرچند دور از ذهن، آن است که قبیلهی پارس –که داریوش و کوروش میبایست به خانوادهی اشراف آن تعلق داشته باشند، قلمروی وسیع را در ایران مرکزی زیر سلطهی خود داشته، و پدران داریوش و کوروش بر بخشهایی کاملا متفاوت از آن حکومت میکردهاند. یک حدس جسورانه آن است که نواحی شمالیتر فلات ایران، و حتی هیرکانیه را خاستگاه قدرت خاندان آریارمنه بدانیم. هرچند این حدسی خام است و باید با شواهد بیشتری که شاید بعدها به دست آید، محک بخورد.
به این ترتیب بعید نیست که به راستی جدی دوردست به نام هخامنش وجود داشته باشد که در میان قبایل پارسی مورد احترام بوده و احتمالا مهاجرت این قبایل از قلمرو مادها تا ایران جنوبی و مرکزی را رهبری کرده است. پسر او، تئیشپش، احتمالا همان کسی بوده که در زمان افول قدرت ایلام و حملات آشوریها به این کشور میزیسته و شالودهی پادشاهی مستقل انشان را بنیان نهاده است.
اگر نسبنامهی داریوش و کوروش را با هم مقایسه کنیم، به تصویری یکدست بر میخوریم. کوروش مدعی است که از تئیشپش تا خودش دو نسل سپری شده است، و داریوش هم به حضور سه نسل در این میان اشاره دارد. از طرفی داریوش با صراحت هشت تن از اجدادش را شاه میداند. در واقع هم اگر مجموعهی اسامی این دو شاخهی خانوادگی را با هم جمع ببندیم، به هشت نام میرسیم: تئیش پش، آریارمنه، ارشام، ویشتاسپ که یک شاخه را تشکیل میدهند، به علاوهی کوروش اول، کمبوجیهی اول، کوروش بزرگ و کمبوجیهی دوم که معرف شاخهی مقابلشان هستند. اگر ترتیب شاهان پیش از داریوش را چنین بدانیم، شاه نبودن هخامنش، نتیجه میشود و این با فرض ما که او را رهبر قبیله و نه شاهی یکجانشین فرض کردیم، همخوانی دارد.
5. اگر کتیبهی آشور بانیپال در مورد ابراز اطاعت کورَش شاه پارسوماش را در این مورد جدی بگیریم، کوروش اول که پسر تئیشپش بوده، در حدود 646 پ.م بر انشان سلطنت میکرده و پسری بزرگ هم داشته که میتوانسته به عنوان گروگان به دربار نینوا برود. بنابراین کوروش اول در این زمان دست کم سی سال داشته است. با این تعبیر، تئیشپش میبایست مدتی پیش در گذشته باشد. از این رو تاریخ سلطنت تئیشپش بر انشان را میتوان در دههی 650-670 پ.م قرار داد. در این حالت، هخامنش در سالهای نخستینِ قرن هفتم پ.م رهبری قبایل پارس را بر عهده داشته و این همان زمانی است که آنها در حال گذر از زاگرس به انشان بودهاند.
بعید نیست شاخهی آریارمنه در جریان همین تحرکات، و همزمان با چیرگی شاخهی کوروشی بر انشان، در مناطق همسایه – احتمالا در بخشهای شمالیتر و مرکزیتر فلات ایران – قلمروی برای خود به دست آورده باشند. این منطقه بیتردید در قلمرو پارس و ماد نبوده است. چون هردوی این مناطق شاهان خود را داشتهاند و به محض آن که داریوش کوشید تاج و تخت را در اختیار بگیرد، همین مردم شورش کردند. با این وجود چنین مینماید که مردم هیرکانیه و ایران شرقی به داریوش وفادار بودهاند. در حدی که به گزارش نبشتهی بیستون، ویشتاسپ توانست در 522 پ.م لشکری از ایشان بسیج کند و دشمنان داریوش را در آن حوالی سرکوب کند. بنابراین معقول است این مناطق را تیول قدیمی خاندان آریارمنه بدانیم. به این ترتیب گزارش داریوش و کوروش هردو درست در میآید. این مناطق، به احتمال زیاد هنوز از نظر خط و نویسایی زیر تاثیر فرهنگ ایلامی قرار داشتهاند. چون آثاری مکتوب از نیاکان داریوش به دست نیامده است. دو لوح زرینی که به آریارمنه و ارشام منسوب هستند، به احتمال زیاد در قرن چهارم پ.م به دستور داریوش نگاشته شدهاند. چون زبانشان پارسی باستان است، که می دانیم در عصر داریوش بزرگ ابداع شد، و در آنها بر عبارت هخامنشی تاکید شده است، که بخشی از ایدئولوژی شاهنشاهی داریوش را تشکیل میداد. به این ترتیب اینها را نمیتوان آثاری از عصر آریارمنه و ارشام دانست. [27]
با این تفاسیر، به تصویری کلی دربارهی تبار کوروش دست مییابیم. کوروش، چنان که خود در نبشتهی حقوق بشر ذکر کرده، حلقهای از زنجیرهای از شاهان پارسی بوده که بر انشان فرمان میراندهاند. این شاهان از تبار اشراف قبیلهی پارس (پاسارگاد) بودهاند، که زیر فرمان نیایی افسانهای به نام هخامنش از شمال زاگرس تا پارس و مرکز فلات ایران کوچیده بودند. این مردم در اواخر قرن هشتم و ابتدای قرن هفتم پ.م در انشان ساکن شدند و این منطقه را که از چند قرن قبل خالی از سکنه شده بود، بار دیگر پرجمعیت ساختند. آنان تا اواخر دوران زمامداری پادشاهان نوایلامی همچون بخشی از کشور ایلام تابع شاهان این قلمرو بودند. چون میدانیم که کودور ناهونته، شاه ایلام، در 692 پ.م در کتیبهای خود را با لقب باستانی "شاهِ انشان و شوش" نامیده است. در این زمان قاعدتا انشان بار دیگر قدرت گذشتهی خود را باز یافته، و به جایگاه قدیمیاش به عنوان قطبی در سرزمین ایلام بازگشته بود.
پس از حملهی آشوریان به ایلام و سقوط شوش، کوروش اول با مهاجمان کنار آمد و انشان به پادشاهی مستقلی تبدیل شد. در همین زمان شاخهی آریارمنه از خاندان تئیشپش در بخشهای شمالی انشان حکومت میکردند. احتمالا اینان از زمرهی شاهانی محلی بودند که کَوی (کِی) نامیده میشدند. کویها از عصر زرتشتی تا زمان سلطهی کوروش بر شبکهای از شاه نشینهای کوچک در ایران مرکزی فرمان میراندند.
کوروش به این ترتیب، شاهزادهای بوده که خاندانش نیرومندترین اشرافِ نیرومندترین قبیلهی ایرانی در قلمرو ایلام بودهاند.
6. کوروش در سال 559 یا 560 پ.م تاجگذاری کرد و شاه انشان شد. به روایت یوستینوس و سیسرو، در آن هنگام چهل سال داشت. اما با توجه به این که نوههایش در زمان مرگش بسیار جوان و معدود بودند، احتمال دارد جوانتر از این هم بوده باشد. (در زمان مرگ کوروش بردیا فقط یک دختر داشت و کمبوجیه فرزندی نداشت). درمورد شکل ظاهری کوروش، روایتهایی یکدست و همخوان در دست است. بر مبنای متون یونانی، کوروش مردی بوده با اندام متناسب، قد متوسط، و صورتی بسیار زیبارو، با رفتاری شاهانه که خود به خود در دیگران جلب احترام و شیفتگی میکرده است. به روایت پلوتارک، دماغ کوروش کمی بزرگ بوده است، اما او به قدری در میان پارسها محبوب بود که مردم ایران به همین دلیل داشتن دماغ بزرگ را زیبا میدانستند[28]. در تخت جمشید هم شاید به همین دلیل بینی پارسها کمی بزرگتر از سایر ملل نقش شده است. در نقش برجستهی کوروش که در دشت مرغاب یافت شده است، او به صورت مردی با چهرهی گیرا و موی بلند و ریش کوتاه تجسم شده که لباس گشاد پارسی بر تن و چهار بال بر دوش دارد!
در زمانی که کوروش به تاج و تخت انشان دست یافت، قلمرو میانی دورانی به نسبت آرام را پشت سر میگذاشت. با نابودی پادشاهی آشور، موجی از خشونت که از این کشور به همسایگانش وارد میشد، فرو خفته بود. پادشاهی ماد، بابل، لودیه و مصر که بخشهای نویسای قلمرو میانی را در دست داشتند، با ازدواجهایی سلطنتی با هم متحد شده بودند و حتی بابل و مصر هم که بنابر سنت کهنشان بر سر ورارود و سوریه مدام کشمکش داشتند، نبردهای پردامنه را رها کرده بودند و به دخالتهای سیاسی در کار امیرنشینهای کوچک منطقه بسنده میکردند. لبهی تیز قبایل مهاجم ایرانی – سکاها، کیمریها و ماساگتها- که تا یک نسل قبل در کل شهرهای قلمرو میانی وحشت میآفریدند، به تدریج یکجانشینی پیشه کرده و آرام شده بودند.
ایران زمین، برای نخستین بار فرمانروایی دولتهایی آریایی نژاد و ایرانی را تجربه میکرد. در شرق ایران زمین، در قلمرو بلخ و خوارزم، جوانههای انسجام سیاسی دیده میشد و شاهان بلخ که از سویی به معادن سنگ افغانستان و از سوی دیگر به زمینهای کشاورزی غنی خوارزم و سغد دسترسی داشتند، توانسته بودند بخش مهمی از شاه نشینهای کوچک ایران شرقی را زیر یک پرچم گرد آورند. بخش عمدهی نیمهی شرقی ایران زمین –از سغد و خوارزم گرفته تا درهی سند- توسط جمعیتهای ایرانی کشاورزی مسکونی شده بود که به آرامی و بدون ابراز خشونت جمعیتهای قفقازی بومی منطقه را در خود حل میکردند و زیر حکم شاهان کوچک کیانی میزیستند. در غرب ایران زمین، وضعیت متفاوت بود.
دولتهایی بزرگ در این ناحیه در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم فشار وارد میکردند. نیرومندترینشان بیتردید ماد بود که نیمهی شمالی ایران را به همراه شمال میانرودان در اختیار خود گرفته بود و در سالهای آخر گویا بر بلخ هم چیره شده بود. در جنوب میانرودان، بابل قرار داشت که دامنهی نفوذش را تا عربستان و ورارود گسترش داده بود. خارج از ایران زمین، دو دولت مهم نویسای دیگر وجود داشتند. یکی از آنها مصر بود که حاشیهی شمالی آفریقای شرقی را زیر نفوذ خود داشت.
فنیقیهای مهاجر به تدریج در سرزمینهای همسایهی مصر حکومت کارتاژی خود را بنیان مینهادند. در آناتولی هم پادشاهی لودیه قرار داشت که وارث هیتیها و هوریها محسوب میشد و بر بخش مهمی از قبایل یونانی مقیم آسیای صغیر نیز فرمان میراند.
در این شرایط بود که کوروش به حرکت در آمد.
-
جنگهاي کوروش
1. تمام منابع در اين مورد توافق دارند که نخستين نبرد جدي کوروش، با ماد در گرفته است. هرودوت، دليل اين نبرد را چيرگي ديرينهی مادها بر پارسها میداند و میگويد که پارسها براي زماني طولاني خراجگزار خويشاوندان شماليترشان بودند. تا اين که به رهبري کوروش قيام کردند و سلطهی مادها را بر انداختند. کتسياس میگويد که کوروش هنگامی که در دربار آستياگ خدمت میکرد، براي سرکوب قبايل کادوسي –که ايرانياني رمهدار و کوچگرد بودند- رهبري ارتش را در دست گرفت و پس از آن به سرکشي پرداخت. نيکولاي دمشقي که روايت کتسياس را بازگو کرده، میگويد که کوروش وقتي رهبري ارتش را بر عهده گرفت، با پدرش که در اين زمان با نفوذ او شهربان پارس شده بود، و ماجراجويي پارسي به نام هوبارَه دست به يکي کرد و بر مادها شوريد.
يوستينوس هم همین داستان را تکرار کرده است، اما همدست اصلي کوروش را هارپاگ مادي دانسته است. کسنوفانس هم ادعا کرده که کوروش در ابتدا تجربيات جنگياش را در مقام سرداري مادي شروع کرد و از سوي پدربزرگش مامور شد تا شهربان ارمنستان را که خراج نمیداد، تنبيه کند. کوروش به ارمنستان تاخت و اين کشور را بار ديگر براي ماد فتح کرد، اما چون پسر شاه ارمنستان همبازي دوران کودکياش بود، در مورد شاه شکست خورده مهرباني نشان داد و آسيبي به او نرساند[1]. به همین دليل هم بعدها وقتي کوروش سر به طغيان برداشت، ارمنيها به يارياش شتافتند.
اينها همه در حالي است که منابع غيريوناني اشارهاي به چيرگي مادها بر پارسها ندارند. سالنامهی نبونيد هنگامی که نبرد کوروش و آستياگ سخن میگويد، تنها به اين نکته که آستياگ شاه مادها و کوروش شاه انشان بوده اشاره میکند و چيزي دربارهی سرکشي و تابعيت قبلي پارسها از مادها نمیگويد. در واقع چنين به نظر میرسد که نويسندگان يوناني هنگام نگارش زندگينامهی کوروش سخت زير تاثير داستان زندگي شروکين اکدي بوده و ماجراها و جنگهاي کوروش را در چارچوب اساطير منسوب به شروکين روايت کرده باشند.
درستتر آن است که به اسناد رسمی بابلي همزمان با کوروش بيش از قصههايي که يونانيان قرنها بعد سر هم کردند اعتماد کنيم، و چنين فرض کنيم که کوروش از ابتدا شاه انشان بوده و هیچ ارتباطي هم با خاندان سلطنتي ماد نداشته است، و کشورش هم تابع ماد محسوب نمیشده است.
البته مادها و پارسها از نظر فرهنگي، زباني، و احتمالا ديني کاملا همسان بودهاند. اينها در واقع دو جمعيت ايراني شبيه به هم بودند که دولتهايي را در دو کنارهی پادشاهی بزرگ و کهن ايلامی تشکيل داده بودند. از میان اين دو، مادها که بيشتر فشار آشور را احساس میکردند و نسبت به پارسها از قلمرو نفوذ ايلامیان دورتر قرار داشتند، زودتر توانستند پادشاهی مستقل خود را پديد آورند. اما سياست خارجيشان که بر دشمني با آشور و اتحاد با بابل متمرکز بود، و شيوهی کشورداريشان کاملا دنبالهاي از تمدن ايلامی محسوب میشد. در واقع، پادشاهی ماد را بايد دنبالهاي از حکومت محلي گوتيوم و لولوبي دانست که مرکزش در کوهستان زاگرس قرار داشت و از نظر تمدن و سياست خارجي دنباله روي ايلام محسوب میشد.
ضعيف شدن ايلام، بيترديد در بر آمدن مادها و تبديل شدنشان به متحد اصلي بابل تاثير داشته است. در واقع چنين به نظر میرسد که در 644 پ.م همزمان با ويراني شوش، گرانيگاه قدرتِ ايلام از مرکز باستاني شوش به دو نقطهی حاشيهاي در شرق (انشان) و شمال (ماد) آن منتقل شده باشد. اين انتقال، برخلاف آنچه که مورخان کلاسيک تصور کردهاند، مترادف با انقراض تمدن ايلام نبوده است. چون کشور ايلام در جريان تاريخ بيست و پنج قرنهاش تا آن لحظه، بارها توسط سپاهیان میانرودان و قبايل مهاجم ديگرِ مقيم زاگرس مورد حمله قرار گرفته بود. گوتيها، کاسيها، بابليها و آشوريها پيش از اين بارها شوش را فتح و ويران کرده بودند، و با اين وجود هیچ گاه صدمهی مهمی بر پيکر اين کشور بزرگ وارد نياورده بودند. بدترين آسيبي که شهر شوش ديد، به دوران تاريک سه قرنهاي مربوط میشود که در ابتداي هزارهی نخست پ.م به دنبال سقوط شوش بروز کرد، و در نهايت با ظهور دودمان ايلامی نو ترمیم شد. حتي در اين زمان هم شهر شوش بود که متروکه شده بود، و خودِ تمدن ايلام همچنان زنده و فعال بود.
در 644 پ.م، وقتي شوش ويران شد و دودمان ايلامی نو منقرض گشت، بار ديگر دوران تاريکي بر اين شهر سايه افکند، که اين بار تنها براي 90 سال دوام يافت. چون پس از اين مدت، بار ديگر لقب باستاني "شاه انشان و شوش" توسط کوروش احيا شد و شوش به مرتبهی يکي از سه پايتخت امپراتوري بزرگ او برکشيده شد. اين به معناي آن است که شهر شوش و تمدن ناحيهی سوزيان همچنان زنده و پويا بودهاند. 20 سال پس از شکست ايلام از آشور، مادها با همدستي بابليها بر آشور تاختند و آنجا را نابود کردند، و اين نمیتوانسته بدون همراهی ايلامیها انجام گرفته باشد. هرچند ايلامیها احتمالا در اين زمان به خاطر استقلالطلبي انشان وحدت سياسي خود را از دست داده بودند و زير پرچم مادها میجنگيده اند.
به اين ترتيب، پادشاهی ماد، پديدهاي نبوده که ناگهان و بيسابقه بر صحنه پديدار شود. قلمروي که مادها فتح کردند، ناحيهاي بود که براي مدتهاي طولاني زير تاثير نفوذ فرهنگي ايلام قرار داشت و در زمانِ مورد نظرمان، متحد جنگي ايلام محسوب میشد. ايلام، با 2500 سال پيوستگي فرهنگي، زباني، نژادي و سياسي، از نظر تداوم در میان تمام تمدنهاي جهان در تمام اعصار بينظير است. از اين رو نمیتوان آن را قدرتي دانست که ناگهان از میان رفته باشد.
در واقع آنچه که رخ داده، ايراني شدنِ تدريجي اين تمدن بوده است. چنان که گفتيم، رسوخ تدريجي جمعيت ايراني در قلمرو ايلام از ابتداي هزارهی نخست پ.م آغاز شد و در قرن هفتم پ.م به آنجا منتهی شد که مردمِ نواحي پيراموني ايلام، کاملا در میان مهاجران آريايي حل شدند. در زاگرس، گوتيها و کاسيها و ماناها و بعدها اورارتوها با ادغام در قبايل ماد و کيمري و سکا هويتي ايراني به دست آوردند، و در شرق چنين ماجرايي در مورد مردم انشان تکرار شد. در اين میان هستهاي از جمعيت قفقازي در سوزيان باقي ماند که همچنان وارث فرهنگ و تمدن ايلامی محسوب میشد و جايگاهی احترامآمیز در میان اين نوآمدگان داشت.
مهمترين دليل بر اين موقعيت مرکزي آن است که خط و زبان ايلامی در عصر هخامنشيها به عنوان خط و زبان رسمی شاهنشاهی برگزيده شد و نخبگان گارد جاويدان را سربازان برگزيدهی پارس و ماد و ايلامی تشکيل میدادند و کوروش که بنيانگذار اين تمدن بود، در ابتدا خود را شاه انشان مینامید و ديگران نيز او را شاه ايلام میدانستند.
بنابراين چنين به نظر میرسد که افسانهی انقراض تمدن ايلامی چيزي جز برداشت نادرستِ مورخان غربي نباشد، که در اشتياق سوزانشان براي مهم جلوه دادن بابل و سومر[2]، به دنبال سندي در مورد نابودي ايلامیها میگشتهاند. اين سند، البته پيدا شده است. آن هم کتيبهی آشور بانيپال است که در آن ويراني شوش را شرح میدهد و ادعا میکند که شهر را به مسکن ماران و موران تبديل کرده است و ديگر انساني در آن نخواهد زيست. اين ادعا، با توجه به اين که تنها 20 سال بعد قدرت آشور در اثر فشار اقوامی که متحد يا تابع ايلامیها بودند، فرو پاشيد، نادرست به نظر میرسد. اين کتيبه، اگر بخواهیم در چارچوبي تاريخي به آن نگاه کنيم، يکي از چندين و چند متن بابلي، سومري و آشوري است که در جريان نبردهاي دايمی مردم میانرودان با ايلامیها نوشته شده است و بنا بر سنتي کهن فتوحات موقت اين مردم را بر دشمنان قوي پنجهی قفقازيشان نشان میداده است. نبوکدنصر و نرام سين و منيش توسو و ساير حکمرانان میانرودان بارها پيش از آشوربانيپال به ويران کردن شوش و خالي از سکنه شدنش اشاره داشتهاند، و اين در حالي است که هیچ يک از اينها به نابودي تمدن ايلام يا متروک ماندن شوش منتهی نشد.
تمام اين حرفها بدان معناست که پادشاهی ماد و پارس را بايد دنبالهاي از تمدن ايلام دانست. ايلام، و هستهی سخت و نيرومند تمدن قفقازيهاي باقي مانده در سوزيان –يعني تخت سلطنت شوش- براي مدتي طولاني به صورت مرکز ثقلي عمل میکرد که قبايل نوآمدهی آريايي و تمدنهاي کهن میانرودان –مانند بابل- در مدارش با هم متحد میشدند و در برابر نيروهاي خونخوار و غارتگري مانند آشوريان مقاومت میکردند. با سقوط شوش و تضعيف اين هستهی مرکزي، قلمرو ايلام به دو بخش تجزيه شد. نواحي کوهستاني زاگرس که نصيب کشور ماد شد، میراث قبايل جنگجو و سرکشي را به چنگ آورد که از ديرباز به میانرودان و گاه حتي به شوش میتاختند و از ابتدا وضعيتي مستقلتر از خويشاوندانشان در انشان داشتند. به اين ترتيب، پادشاهی ماد در ابتدا برجستگي يافت و لبهی تيز حمله به آشور از شوش به اکباتان منتقل شد. جايگاه مادها در نزد بابليها، سنن حکومتيشان، و سياست خارجيشان نشان میدهد که هم خودشان و هم همسايگانشان ايشان را دنبالهی ايلامیها میدانستهاند و جايگاهشان در سياست بينالملل همتاي جانشين ايلامیها بوده است.
مادها به اين ترتيب براي مدتي در سپهر ايران زمین درخشيدند و وظيفهی بزرگِ ريشه کن کردن آشور را که همچون مرکزي براي صدور خشونت و رنج در منطقه عمل میکرد، بر عهده گرفتند و به انجام رساندند. با اين وجود، قلمرو کهن ايلام نصيب خويشاوندان پارسيشان شد که به طور مستقيم در کشمکشهاي میانرودان درگير نبودند و سرگرمِ استوار ساختن شالودهی پادشاهی خويش بودند. پارسيان براي مدت 100 سال به آرامی در انشان زيستند، و پس از آن به رهبري کوروش از انشان بيرون آمدند و توسعهی خويش را آغاز کردند.
2. کوروش، ظاهرا سازمان دهندهی اصلي نيروي نظامی پارسها بود. کسنوفانس در بندهاي فراواني از کوروشنامه به دستاوردهاي سازماني کوروش اشاره میکند. از ديد او، کوروش بود که ارتش پارس را سازماندهی کرد، و سلاحهاي سادهی اوليهشان (کمان و نيزهی ساده) را با سلاحهاي يکدستي مانند شمشير و نيزه و سپر سبدي و تبرزين تکمیل کرد[3]. همچنين او بود که واحدهاي ارتشي را به گروههايي 10 نفره تقسيم کرده و نظامی اعشاري را بر رده بندي واحدهاي رزمی حاکم کرد[4].
اين در واقع همان نظمی است که در روايت هرودوت و کتسياس از رژههاي نظامیان ايراني هم ديده میشود. بر مبناي اين قاعده، دستههاي 10 نفرهی رزمی در گروهانهايي 100 نفره و آنها نيز در گردانهايي 1000 نفره سازمان میيافتند که میتوانستند در قالب ارتشهايي 10 هزار نفره مانند گارد جاويدان با هم متحد شوند. اين نظم احتمالا از نظام عددنويسي ايلامی مشتق میشد که بر مبناي حسابي دهدهی استوار بود. مردم میانرودان برخلاف ايلامیها اعداد خود را بر مبناي ششگان مینوشتند و گويا ايلامیان محسابات ششگاني را از ايشان وامگيري کرده باشند. اين روالي است که در شمارش درجههاي مثلثاتي و مشتقاتشان يعني واحدهاي زمان مانند دقيقه و ثانيه باقي مانده است.
نظام عددنويسي اعشاري رايج در ايلام، گويا دهدهی بوده باشد. هرچند اطلاعات موجود در اين زمینه بسيار جسته و گريخته و کتيبههاي باقي مانده از ايلامیان بسيار اندک است. به هر صورت، کوروش نخستين کسي بود که حساب دهدهی را در سازماندهی ارتش به کار گرفت. تا پيش از آن واحدهايي چنين منظم که با شماري برابر از سربازان تجهیز شده باشند و بر مبناي دستگاهی اعشاري صورتبندي شوند، وجود نداشتند. از آنجا که کوروش خودش رياضيدان نبوده، میبايست اين نظام را از جايي وامگيري کرده باشد. به نظر میرسد اين دستگاهی بوده که پيش از آن در ايلام وجود داشته و نوآوري او آن بوده که اين حساب را در فنون نظامی به کار بسته است.
به روايت کسنوفانس، کوروش همچنين کسي بود که سواره نظام پارسها را پديد آورد[5]. بر مبناي اين روايت، پارسها تا پيش از آن که زير نفوذ ماد قرار بگيرند از فنون سوارکاري اطلاعي نداشتند[6]. اين امر البته ممکن است، چون میدانيم که قبايل ايراني ديگري – مانند کيمريها- سوارکاري نمیدانستند، و مادها هم مشهورترين پرورش دهندگان اسب در کل قلمرو میاني بودهاند. با اين وجود، سوارکار نبودن پارسها تا زمان کوروش کمی غريب جلوه میکند، چون قبايل ايراني خيلي زود فنون سوارکاري را از هم آموختند و سواره نظامشان وحشتآفرينترين بخش ارتششان محسوب میشد. مُهري که از کوروش به جا مانده هم او را به سبک تصويرگري ايلامیان، سوار بر اسب نشان میدهد.
بنابراين گويا سنت پرورش اسب در اين منطقه پيشاپيش وجود داشته باشد. سنتي که کوروش موفق شده آن را بهینه سازد و در توانمند کردن واحدهاي نظامیاش به کار بگيرد. کسنوفانس کوروش را بنيانگذار گردان ارابهرانان پارسي هم میداند[7]، که نامحتمل است. چون ارابهی جنگي از زمان کاسيها در قلمرو ايلام رواج داشته است. اينجا هم فرضِ اصلاح و بهینه سازي بيشتر معقول مینمايد تا معرفي فني که تا آن زمان کاملا ناشناخته بوده باشد.
-
چنين به نظر میرسد که کوروش براي سه سالِ نخست سلطنتش جاه طلبي نظامی خاصي نداشته و به کار تجديد سازمان مردمش مشغول بوده باشد. گام نخستِ اين بلندپروازي میبايست با چيرگي بر شوش آغاز شده باشد. با توجه به اهمیت شهر شوش در دوران کوروش و مرکزيتي که به عنوان پايتخت يافت، میدانيم که در زمان تاج گذاري کوروش اين شهر مسکوني و آباد بوده است. با توجه به سابقهی درخشان شوش به عنوان پايتخت ايلام، و اين سنت باستاني ايلامیان که فرمانرواي شوش به همراه شاه و وليعهدش يکي از سه نيروي برتر سياسي در قلمرو ايلام محسوب میشدند، بدیهی است که حاکمان شوش در اين زمان نسبت به همسايگانشان چندان بيادعا نبودهاند. اين حدس به نظر معقول مینمايد که احياي قدرت سياسي شوش، در سالهاي آرامِ پس از سقوط آشور، و در میانهی دو قدرت آريايي ماد در شمال و انشان در شرق انجام گرفته باشد. با اين وجود، از آنجا که ما اطلاعاتي نوشته شده از اين دوران به دست نياوردهايم، در مورد ماهیت اين قدرت چيزي نمیدانيم.
انشان، سرزمیني است که توسط حايلِ منطقهی سوزيان از ماد جدا میشود، و کشمکش میان ماد و انشان تنها زماني میتوانسته رخ دهد که شوش به عنوان قدرتي مستقل در اين میان وجود نداشته باشد. چنين به نظر میرسد که مادها هیچ گاه شوش را فتح نکرده باشند. چون در اسناد بازمانده از میانرودان هیچ اشارهاي به اين موضوع وجود ندارد و از سوي ديگر بعيد مینمايد که مادها سوزيان را فتح کنند و مدعي به ارث بردن پادشاهی پرافتخار و کهن ايلامی نشوند. اين ادعايي بود که پارسها وقتي اين قلمرو را گشودند، طرح کردند و اين يک قرن پس از خاموش شدن مدارک باستاني شوش بود. بنابراين در تمام اين مدت ايلام اسم و نفوذ خود را در منطقه حفظ کرده و به عنوان نيرويي سياسي و فرهنگي آنقدر زنده بود که به عنوان يکي از گرانيگاه هاي مهم امپراتوري هخامنشي نقش ايفا کند.
نتيجهاي که از اين بحث می توان گرفت، آن است که اين منطقهی حائل، يعني سوزيان و مرکزش شوش، در فاصلهی يک قرني که از سقوط آشور تا ظهور کوروش گذشت، توسط مادها اشغال نشد. اين همان فاصلهايست که گمان میکنم نوعي پادشاهی مستقل دراين منطقه حاکم بوده است. پادشاهیاي کوچک و شايد ناتوان، که انشان و قلمرو زاگرس را به خاطر نفوذ آرياييها از دست داده بود، اما احتمالا همچنان ادعاي احياي پادشاهی بزرگ ايلامی را طرح میکرد.
4. سالنامههاي بابلي، براي نخستين بار در سال 556 پ.م به کشور انشان اشاره میکنند[8]، و اين زماني است که کوروش ششمین يا هفتمین سال حکومتش بر انشان را میگذراند. در اين هنگام معقولترين گام براي توسعهی شاه انشان آن بود که سوزيان را فتح کند و بار ديگر پادشاهی کهن ايلام متحد نمايد. چنين به نظر میرسد که کوروش هم دقيقا همین کار را کرده باشد. او احتمالا در اين سال به سمت غرب پيشروي کرد و شوش را گرفت. به اين ترتيب پارسها با ماد و بابل همسايه شدند. اين حدس از آنجا تقويت میشود که سالنامههاي بابلي از اين پس در چند جا از کوروش با عنوان شاه ايلام ياد میکنند و میدانيم که خودش هم لقب "شاه شوش و انشان" را که به شاهان باستاني ايلام تعلق داشت، براي خود برگزيده بود.
در میان نويسندگان امروزي، برخي تاريخ فتح شوش را بسيار ديرتر دانستهاند. زادوک، معتقد است که کوروش شوش را در اواخر جهانگشاييهايش، و درست پيش از فتح بابل تسخير کرد[9]. از ديد او، شوش تا زمان داريوش پايتخت ايران نبود و همچنان شهري مخروبه باقي مانده بود. کوک بر مبناي اشارهی کوروش که میگويد بتهاي دزديده شده توسط نبونيد را به شهرهاي میانرودان و شوش بازگردانده، به اين نتيجهی عجيب رسيده است که کوروش پس از فتح بابل شوش را گرفته است[10].
اين دلايل، به نظر غيرمنطقي میرسند. از نظر جغرافياي جنگ، کوروش پيش از حمله به ماد میبايست شوش را گرفته باشد، و آستياگ هم نمیتوانسته بدون گذر از سوزيان و ايلام و ناديده گرفتن جمعيت انبوه اين منطقه به پاسارگاد حمله کند. با يک نگاه به نقشهی ايران میتوان نادرستي اين فرضيات و محتملتر بودنِ فتح شوش در زماني بسيار جلوتر را نتيجه گرفت. فرض اين که کوروش بدون گذر از جادهی باستاني و هموار انشان به شوش و فتح اين شهر، منطقهی دور دست و کوهستاني اکباتان، و بعدتر سارد در آسياي صغير، و بعد بلخ را فتح کرده باشد، کاملا نامعقول است.
شوش، در زمان مورد نظر ما – مانند 70 سال بعد در زمان داريوش- همچنان مرکز جمعيتي بزرگ و مهمی بود و مرکز ناحيهی سوزيان محسوب میشد. با توجه به پيوندهاي باستاني مردم اين منطقه و ساکنان انشان، و تاريخ 25 قرنی که اين دو قلمرو به عنوان بخشهايي از يک کشور يگانه در پشت سر خود داشتند، بدیهی است که کوروش در نخستين گام براي فتح کردن آنجا خيز بر میدارد، نه آن که اين منبع انساني و مشروعيتِ حاضر و آماده را رها کند و ناگهان به پادشاهی مقتدر و جا افتادهی ماد حمله برد. پيشينهی مشترک مردم انشان و شوش، و ابهت نام "شاه انشان و شوش" که خاطرهی شاهان مقتدر ايلام را در ذهن تداعي میکرد، دليلي کافي بود تا کوروش را وا دارد تا در نخستين قدم براي توسعهی کشورش، شوش را فتح کند.
به اين ترتيب، از سويي قلمروي به نسبت مطيع و کشوري که به يکپارچگي عادت داشته را نصيب خود میکرد، و از سوي ديگر میتوانست ادعاي باستاني شاهان ايلام را در مورد حکومت بر انشان و شوش بار ديگر احيا کند. با توجه به اين که مهر کوروش ساختار ايلامی کاملي دارد، و خودِ کوروش در چندين جا خود را شاه انشان و شوش نامیده است، آشکار است که چنين گامی بسيار زودتر از زمان فتح بابل برداشته شده است.
گذشته از اين، منابع باستاني هم فرض ما را تاييد میکنند. پيشگويي دودماني، که سندي بابلي است، کوروش را هنگام حمله به بابل با لقبِ "شاه ايلام" مورد اشاره قرار میدهد[11]. همچنين هرودوت و کتاب اشعيا و کتاب عزرا در عهد قديم آشکارا تاريخ فتح شوش را بسيار جلوتر میدانند و کوروش را از همان ابتداي کار شاه ايلام میدانند. بنابراين به نظر میرسد حدس ما در مورد اين که کوروش در نخستين گام از فتوحات خود شوش را گشوده، به حقيقت نزديکتر باشد.
-
دليل اختلاف میان کوروش و آستياگ به درستي مشخص نيست. چون مسئلهی روابط خانوادگي و قصهی تلاش آستياگ براي کشتن کوروشِ نوزاد بيترديد نادرست است. بيشتر چنين مینمايد که شاه ماد از ظهور قدرتي بزرگ در همسايگياش در انديشه شده باشد. بايد پذيرفت که تا پيش از فتح شوش به دست کوروش، ماد از انشان بسيار نيرومندتر بود و بعيد نيست که حاکمان ناشناختهی شوش هم به نوعي دست نشانده يا زير نفوذ مادها قرار داشته باشند. تلاش کوروش براي احياي پادشاهی ايلام، نمیتوانسته ناديده انگاشته شود، چون قلمرو ماد در منطقهاي قرار داشت که براي قرنها تابع ايلامیها بود.
در مورد آغاز درگيري میان پارسها و مادها اطلاعاتي اندک در اختيار داريم. هرودوت با قدرت تخيل شايستهی تحسين خود نطفهی اين درگيري را با کينهجويي هارپاگ که پسرش را از دست داده بود، عجيبن میبيند. از ديد او، هارپاگ بود که کوروش را به شورش برانگيخت و خود نيز به عنوان حامی بزرگ او زمینه پيروزياش را فراهم کرد[12]. يوستينوس هم به نقش مهم هارپاگ در پيروزي کوروش اشاره کرده است[13] و اين مضموني است که در آثار تمام نويسندگان يوناني ديگر هم ديده میشود.
در اين روايتِ يوناني، چند نکته مرتب تکرار میشود. نخست آن که کوروش تجاوز به خاک ماد را آغاز کرد، دوم آن که هارپاگ مادي که در ارتش اين کشور مقامی ارجمند داشت، به آستياگ خيانت کرد و به کوروش پيوست، و سوم آن که آستياگ يک بار کوروش را شکست داد و تا نزديکي پاسارگاد او را تعقيب کرد. اما در اين هنگام که پارسها توسط قواي ماد عقب رانده میشدند و بيم سقوط پاسارگاد میرفت، زنان پارسي به میدان آمدند و با تشويق مردانشان ايشان را به نبرد برانگيختند. پس مردان پارسي با نيرويي دو چندان به میدان باز گشتند و مادها را به شدت شکست دادند[14]. پوليانوس رومی داستان نبرد نهايي پارسها و مادها را با شرح بيشتري روايت کرده[15] و معتقد است که پارسها ابتدا در سه نبرد به شدت از مادها شکست خوردند و حتي کار به جايي کشيد که گروهی از پارسها به مادها پيوستند. آنگاه جنگ چهارم در نزديکي پاسارگاد رخ داد که در آن زنان پارسي نقشي مهم ايفا کردند و مردانشان را به مقاومت فرا خواندند. نيکلاي دمشقي هم همین ماجرا را بازگو کرده و گفته که به همین دليل هرگاه شاه هخامنشي به پارس میرفت به زنان اين منطقه هدايايي میبخشيد[16].
متون باقي مانده از میانرودان، که به دليل رسمیت دولتيشان از روايتهاي يوناني معتبرتر هستند، تصويري به کلي متفاوت از اين موضوع را به دست میدهند.
کهنترين اشاره به درگيري ماد و پارس را در متني نيمه رسمی به نام استوانهی ابوحبه که در شهر سيپار کشف شده، نوشتهاند. اين استوانه ماجراي خوابي را شرح میدهد که نبونيد – شاه کلداني بابل- در زمان تاجگذارياش (555 يا 556 پ.م) ديد. اين نبونيد شاهی غيرعادي با مشغوليتهاي ذهني خاص خود بود. او به ظاهر به نوعي يکتاپرستي پايبند بود که بر محور پرستش خداي ماه – سين- تمرکز يافته بود. مادرش کاهن معبد سين در حران بود و بخش مهمی از فعاليتهاي دوران سلطنت وي به تلاش براي فراگير کردن آيين سين مربوط میشود.
در زمان آستياگ، شهر حران تابع پادشاهی ماد محسوب میشد و بنابراين يکي از آرزوهاي ديرينهی اين شاهِ پيامبر، آن بود که بر اين شهر دست يابد. بر مبناي کتيبهاي بابلي، نبونيد در سال سوم سلطنتش خواب ديد که سروشي غيبي او را به فتح شهر حران و تزيين معبد سين در آنجا برانگيخت. هنگامی که نبونيد اعتراض کرد و حران را جزئي از قلمرو ماد دانست، سروش به او گفت که قدرت مادها به زودي از میان خواهد رفت. آنگاه مردوک، خداي خدايان، کوروش، شاه انشان، را برانگيخت تا به مقابله با مادها بشتابد. در اين کتيبه، کوروش داراي لقب "اَردو"ي مردوک است که "خادم جوانِ" اين خدا معنا می دهد. متن کتيبه تا آنجا ادامه میيابد که کوروش با سپاهی اندک با ارتش بزرگ آستياگ روبرو میشود و آنان را شکست میدهد. آنگاه شاه ماد را اسير کرده و او را به سرزمین خود میبرد.
6. سالنامهی نبونيد، که روايت رسمیتري از وقايع دوران سلطنت او را به دست میدهد، به نبردي در سال ششم سلطنت وي (550 پ.م) اشاره میکند. بر مبناي اين متن، شاه ايشتومِگو ]آستياگ[ سربازانش را فراخواند و براي مقابله با کورَش، شاه انشان، حرکت کرد. اما ارتش آستياگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجير به کورش تحويل داد. کورش پس از آن به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پيش رفت و خزانهی سلطنتي مادها را تصرف کرد. او سيم و زر و ساير اشياي گرانبهاي آگامتانو را به عنوان غنيمت به انشان برد، و ماد را در قلمرو خود ادغام کرد.
به اين ترتيب بر مبناي متون بابلي چند چيز روشن میشود. نخست آن که ظاهرا کوروش در برابر ماد سياستي تهاجمی نداشته، و آستياگ بوده که نبرد را شروع کرده است. اين امر از اينجا بر میآيد که سپاه آستياگ افزونتر از ارتش پارس بوده و اين آستياگ بوده که سربازانش را فرا میخوانده و بيشتر حرکت میکرده است. روايت يونانيان هم که جنگ اصلي را در پاسارگاد و قلمرو بومی پارسها قرار میدهند، با اين ماجرا همخواني دارد. يک نکتهی ناهمخوانِ مهم، به زمان نبردهاي ماد و پارس مربوط میشود که در روايت يوناني بسيار کوتاه است و کار جنگ با خيانت هارپاگ يکسره میشود. اما از متون بابلي بر می آيد که اين دو کشور دست کم سه سال با هم جنگيدهاند.
خيانت ارتش ماد به شاهشان هم در هردو رده از متون ذکر شده است. از آنجا که میدانيم سرداري مادي به نام هارپاگ بعدها شهربان بابل میشود و در جريان سرکوب شورش ايوني ها هم به کوروش خدمت میکند، چنين مینمايد که به راستي چنين کسي وجود داشته و بعيد هم نيست که رهبري جناح هوادار کوروش را در دربار ماد بر عهده گرفته باشد.
اگر بخواهیم وقايع سالهاي نخست سلطنت کوروش را تا سقوط اکباتان بازسازي کنيم، به چنين تصويري دست میيابيم. کوروش ظاهرا پس از سه سال سازماندهی ارتشش، در 556 پ.م به ايلام لشکر کشيد و ظاهرا بدون جنگ مهمی شوش را تصرف کرد. اين همان تاريخي است که بنابر سالنامه هاي بابلي، نبونيد در آن روياي مشهورش را ديد و دريافت که رقيبي نيرومند براي مادها پيدا شده است. آنگاه با حملهی آستياگ مواجه شد که از زورمند شدن اين همسايهی جنوبي دل نگران بود. به ويژه که اين همسايهی نيرومند هويتي مستقل و ادعاهايي ويژه نيز داشت. تمايز هويتي مادها و پارسها را میتوان از تمايز در رژيم غذاييشان هم دريافت! چنان که به روايت نيکولاي دمشقي وقتي سپاه آستياگ و کوروش رويارو شدند، آستياگ به سردارانش گفت: "برويم و به اين پستهخوران درس عبرتي بدهیم!"[17]
گذشته از اين نکات جزئي، تقريبا قطعي است که کوروش همزمان با فتح ايلام، نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به تاج و تخت ماد آغاز کرده بود. اين حقيقت که مقامی بلند مرتبه مانند هارپاگ از او هواداري میکرد و مادها به اين سرعت او را به عنوان شاهشان پذيرفتند، نشانگر برنامهی تبليغاتي وسيعي است که براي او به عنوان شاه شايستهی تخت ماد، مشروعيت توليد میکرد. شايد برخي از اين برنامهها، از نوع شايعه پراکنيهايي بوده باشد که او را وارث قانوني و ستمديدهی تاج ماد وانمود میکرده است. يونانيان میبايست نسخهاي از اين روايت را بر گرفته و در کتابهاي خود داخل کرده باشند.
هرودوت و ساير نويسندگان يوناني بر اين نکته تاکيد کردهاند که در میان قبايل ماد، مغها هوادار کوروش بودند. از آنجا که اعضاي اين قبيله در زمینهی اجراي وظايف ديني تخصص داشتند و به همین دليل مورد احترام ساير قبايل آريايي بودند، میتوان فرض کرد که سياست کوروش در جهت جلب پشتيباني مراجع ديني از همان ابتدا وجود داشته و در ارتباط با مادها هم اجرا شده است. حملهی شتابزدهی آستياگ، میتواند نشانگر موفقيت اين برنامهی تبليغاتي بوده باشد. آستياگ ناگهان در جنوب کشور خود متوجه اتحاد مجدد پادشاهی ايلام شده، و شاهی را بر مسند آن ديده که نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به حکومت ماد آغاز کرده است. بهترين راه در اين شرايط، پيشدستي کردن در حمله است، و آستياگ چنين کرد.
شکست و عقبنشيني اوليهی پارسها، نشانگر آن است که آستياگ در محاسبات خود بر حق بود. کوروش براي مقابله با ارتش منظم مادها آمادگي نداشت، و احتمالا در چند نبرد نخست از او شکست خورد. اما نبرد تبليغاتياش را با مهارت ادامه داد. به طوري که هارپاگ با سپاه زير فرمانش به کوروش پيوست. اما تمام منابع –شايد به جز سالنامهی نبونيد- در اين نکته تصريح دارند که آستياگ پس از خيانت هارپاگ همچنان ابتکار عمل را در دست داشت. در واقع چنين مینمايد که خيانت هارپاگ آستياگ را هراسان کرده و او را وادار به خلع برخي از سرداران و برقراري نوعي حکومت وحشت نموده باشد، در اين شرايط شوراندن سپاهیان بر او کاري سادهتر از پيش بوده است. با اين وجود مادها توانستند در چند (شايد سه) نبرد پارسها را شکست دهند و ايشان را به قلمرو انشان پس برانند. اما نبرد نهايي که در پاسارگاد درگرفت، و با نقشآفريني زنان پارسي همراه بود، به پيروزي پارسها انجامید.
دلايل اين پيروزي را به درستي نمیدانيم، اما معلوم است که شکست مادها در پاسارگاد برايشان بسيار سنگين تمام شده است. چون تمام روايتها حاکي از آن هستند که پس از آن هجوم منظم پارسها به اکباتان شروع شد. در واقع دور از ذهن نيست که خيانت اصلي سپاهیان آژيدهاک به وي را در جريان همین نبرد بدانيم، و فرض کنيم که شاه ماد در میدان نبرد در پاسارگاد اسير شده باشد. هرچند روايتهايي يوناني هم در دست هستند که بر مبنايشان آستياگ در ارگ اکباتان سنگر گرفت و پس از اسير شدن دختر و دامادش به دست پارسها و مشاهدهی اين که زير شکنجه قرار گرفتهاند، خود را تسليم کرد. اما پناه بردن به ارگ اکباتان همان قدر از شاه جنگاور و سالخوردهی ماد بعيد است، که شکنجه شدن دخترش به دست کوروش. به ويژه که بنا بر روايتي همین دختر در همان زمان با کوروش ازدواج کرد!
کوروش ادعا میکرد که شاهی مهربان است و با رفتارش اين ادعا را اثبات کرده بود. بنابراين داستانِ کتسياس که کوروش داماد و دختر شاه را در برابر ارگ اکباتان شکنجه داد تا آستياگ خود را تسليم کند[18]، بيترديد نادرست است. چون حتي اگر خلق و خوي راستين کوروش را هم مهربان و مردمدار ندانيم، اين کار به سادگي سياست تبليغاتي کوروش براي وانمودن خود همچون شاهی دادگر و مهربان و وارث مشروع تاج ماد را بياثر میکرده است. خودِ کتسياس هم دقيقا يک جمله بعد از اين ادعا، تاکيد میکند که کوروش پس از دستگيري آستياگ به او آسيبي نرساند و او را چون پدري محترم داشت[19]!
تصوير معقولتر، آن است که آستياگ خود در هنگام نبرد اسير شده باشد. احتمالا او در میدان جنگ اسير نشده و به دست سپاهیان شورشياش و در غل و زنجير به کوروش تسليم شده است. سالنامهی نبونيد به روشني میگويد که کوروش پس از اسير کردن آستياگ به سوي اکباتان حرکت کرد و بنابراين روايتهايي که از مقاومت او در ارگ حکايت میکنند، نادرست هستند. يکي از دلايلي که میتوانسته سقوط آرام و سريع اکباتان را توجيه کند، همین اسير بودن شاه است. چون شهر اکباتان شهري کوهستاني است که بنابر روايات بابلي و آشوري ارگ و حصاري مستحکم داشته و به اين سادگيها گشوده نمیشده است. در واقع به نظر میرسد کوروش پس از اسير کردن آستياگ توانسته باشد با او به نوعي توافق دست يابد. آستياگ جان خود را خريده، و در مقابل به کوروش کمک کرده تا دو قلمرو ايراني پارس و ماد را با هم متحد کند. کوروش که تا چندي پيش شاه گمنام انشان بود، بيترديد گذشته از تبليغات سياسي ماهرانهاش، از شخصيتي بانفوذ هم برخوردار بوده است. وگرنه تاثيرش بر آستياگ و سپاهیان ماد رازي ناگشودني جلوه میکند.
به اين ترتيب، قلمرو پارس و ماد در هم ادغام شد.
در جريان نبردهاي پارس و ماد، خاندان سطلنتي ماد تلفات چنداني نداد. بنا بر گزارش نويسندگان يوناني، داماد آستياگ که اسپيتامه نام داشت در جريان نبرد کشته شد، و کتسياس پسران او –اسپيتاک و مهاربرنَه- را هم در میان کشتگان فهرست میکند. با اين وجود به نظر نمیرسد خونريزي چنداني در میان طبقهی اشراف مادي رخ داده باشد، وگرنه آرام و مطيع ماندن ايشان در بقيهی دوران سلطنت کوروش و شورش نکردنشان در زمان انتقال تاج و تخت به سلطنت کمبوجيه توجيه نمیشود. تقريبا مسلم است که کوروش به آستياگ آسيبي نرساند. سالنامهی نبونيد تنها به اسير شدن آستياگ و به فرستاده شدنش به انشان اشاره میکند. هرودوت[20]، يوستينوس[21]، و کتسياس در اين مورد توافق دارند که آستياگ پس از شکست از کوروش با احترام به منطقهاي - کرمان يا گرگان- تبعيد شد و بقيهی عمرش را با آسودگي زيست. کوروش با دختر او که بيوهی اسپيتامن[22]، يا دختر هووخشتره (؟) بود، ازدواج کرد[23] و به اين ترتيب نوعي پيوند خانوادگي با دودمان شاهی ماد برقرار کرد.
اين نخستين بار در تاريخ بود که شاهی شاه ديگری را از سلطنت برکنار میکرد و تاج و تختش را خود تصاحب میکرد و با اين وجود او را زنده نگه میداشت. و اين موضوعي است که به زودي بار ديگر به آن بازخواهیم گشت. اين بزرگواري کوروش از روي ظاهرنمايي و مقطعي نبود، چون تمام نويسندگاني که به اين موضوع اشاره کردهاند، در اين موضوع توافق دارند که آستياگ سالها با آسودگي در تبعيد زيست، و آزاري از کوروش نديد. تنها کتسياس اشاره میکند که آستياگ در زمان سالخوردگي با توطئهاي که اوگبارو –شهربان بابل- آن را طرحريزي کرده بود، در بياباني به حال خود رها شد و به همین دليل از گرسنگي و تشنگي در گذشت. با اين وجود خودش بلافاصله قيد میکند که کوروش از اين ماجرا خبر نداشت و وقتي در خواب بر راز مرگ پدر زنش آگاه شد، چنان خشمگين شد که خواجهاي را که چنين کرده بود را اعدام کرد، به شکلي که اوگبارو از ترس اعتصاب غذا کرد و به اين ترتيب خودکشي نمود. البته اين روايت کتسياس را میتوان ناديده گرفت، چون علاوه بر منحصر به فرد بودنش، عناصر نامعقولي هم دارد. مثلا میگويد جسد آستياگ در بيابان سالم و دست نخورده مانده بود، چون چند شير در اطرافش ايستاده بودند و از او نگهباني میکردند تا جانوراني بياباني جسدش را ندرند[24].
-
با متحد شدند ماد ها و پارسها تمام نیمهی غربی فلات ایران و بخشهای شمالی میانرودان و قفقاز در قالب یک پادشاهی بزرگ و بسیار نیرومند متحد شد. این پادشاهی، قلمروهای باستانی ایلام (سوزیان و انشان)، اورارتو، مانا، بخشی از آشور و میتانی را در بر میگرفت و بنابراین واحد سیاسی غولپیکری محسوب میشد. در این زمان، همسایگان اصلی کوروش عبارت بودند از پادشاهی لودیه که زیر نظر کرسوس اداره میشد و در غرب قلمروش قرار داشت، بابل با رهبری نبونید که مرزهای جنوبی را در اختیار داشت، و شاهنشینهای کوچک ایران مرکزی و شرقی که زیر نفوذ شاهان بلخ بودند. کوروش با تصرف قلمرو ماد، با دو مشکل روبرو شد.
نخست، بابلیهایی بودند که به تصرف بخشهایی از قلمرو قدیمی آشور چشم داشتند. اما شاهشان نبونید، تنها از دیدگاهی دینی به این ماجرا مینگریست. به همین دلیل هم بابلیها در غوغای نبرد ماد و پارس، ارتشی تجهیز کردند و در 550 پ.م حران را اشغال کردند اما پیشتر نرفتند و آرامش مرزهایشان با قلمرو هخامنشی نوبنیاد را حفظ کردند. لودیه اما، وضعیتی متفاوت داشت. با وجود آن که پیوند خانوادگی میان کوروش و مادها نادرست مینماید، میدانیم که خاندان آستیاگ و خانوادهی کرسوس با هم پیوندهایی داشتهاند. به این ترتیب که آستیاگ با آرئونه –دختر آلواتس- ازدواج کرده بود، و حالا کرسوس که برادر زنش محسوب میشد بر تخت لودیه تکیه زده بود. مرز میان لودیه و ماد بعد از صلح خورشید گرفتگی، رود هالیس (قزل ایرماق) قرار داده شده بود.
کرسوس، تصمیم گرفت بدون فوت وقت به ایرانیان حمله کند. در مورد انگیزههای او چیزهای متفاوتی ابراز شده است. هرودوت به صراحت ادعا می کند که کرسوس قلمرو ماد را آشفته میپنداشت و به طمع به دست آوردن ثروت و زمین تصمیم داشت به این منطقه حمله کند. اما برای این که کردارش مشروعیت پیدا کند، ادعا کرد که برای دفاع از شوهرخواهرش چنین میکند[1]. دیودوروس سیسیلی اما دلیلی دیگر را عنوان میکند. از دید او علت آغاز جنگ آن بود که کوروش به کرسوس پیام فرستاده بود که مطیع پارسها شود و در مقابل در مقام شهربانی لودیه ابقا شود، و کرسوس که خود را نیرومندتر میپنداشت، در صدد برآمد تا این حریف تازه را گوشمالی دهد[2].
از دید من، هیچ یک از این دلایل برای حملهی کرسوس به کوروش کافی به نظر نمیرسد. کرسوس برای مدتی به نسبت زیاد با مادها در صلح و صفا زیسته بود، و بیتردید آنقدر جاسوس و خبرچین داشت که بداند مادها هوادار کوروش هستند و این شاه تازه آنقدر به خود مطمئن است که شاه قبلی را از میان نبرده است. بنابراین کرسوس میبایست دلیلی دیگر برای حمله به کوروش داشته باشد. دلیلی که ممکن است با انگیزههایی مانند میل به غارت و جهانگشایی تقویت شود، اما به این موارد محدود نمیشده است.
به نظر من، دلیل اصلی آن بوده که کرسوس از قوی شدن کوروش میترسیده است. همان انگیزهای که آستیاگ را به نبرد با کوروش برانگیخت، کرسوس را هم وادار به حمله کرد. سرنوشت جنگ نشان میدهد که هراس کرسوس درست و به جا بوده است. چون نشانههای رشد نفوذ کوروش در میان اتباع او از همان هنگام دیده میشد. سروشهای معابد ایونی در گرماگرم جنگ مرتب به نفع ایران پیشگویی میکردند، و شهرهای مهمی مانند میلتوس و افسوس که بزرگترین مراکز جمعیتی یونانیان در آناتولی بودند، آشکارا جانب ایرانیان را گرفتند. در همین مقطع، اشرافی مانند اوروباتس به کرسوس خیانت کردند و به ایرانیان پیوستند. این ها همه میتواند نشانهی آن باشد که کوروش سیاست تبلیغاتی و توسعهطلبانهی خود را به محض تصرف ماد آغاز کرده بود و میکوشید حمایت افکار عمومی را در لودیه جلب کند.
کرسوس، این بازی را نیاموخته بود و تنها مرجع قدرت را شمشیر میدانست. پس برای جلب مشروعیت برای لشکرکشی خود در مورد خویشاوندیاش با شاهان منقرض شدهی ماد جار زد و پیکهایی را به معابد ایونی گسیل کرد تا مجوز دینی لازم برای حمله به ماد را از آنها دریافت کند. مهمترین این معبدها، پرستشگاه آپولون در دلفی بود که سروش مشهوری داشت و گویا از همان دوران به حمایت از ایرانیان برخاسته بود. این معبد بعدها به صورت سفارتخانهی ایرانیان در ایونیه در آمد و تمام پیشگوییهایی که تا زمان اسکندر در آن انجام میگرفت، به نفع ایران بود.
نخستین غیبگویی این معبد که زیر تاثیر ایران انجام گرفت، به زمانی مربوط میشد که کرسوس به آنجا رفت و از هاتف معبد پرسید که اگر به ماد حمله کند، چه خواهد شد؟
سروش، پاسخ داد که با عبور از رود هالیس و حمله به قلمرو ماد پادشاهی بزرگی را نابود خواهد کرد[3]. کرسوس شادمان از معبد خارج شد و این غیبگویی را در همه جا پراکند، بیخبر از آن که میرود تا در دام کوروش گرفتار شود. کرسوس ابتدا کوشید تا پشتیبانی نیروهای دیگر همسایهاش را هم جلب کند. پس پیکهایی به نزد نبونید و آهموسه – فرعون مصر- فرستاد. فرعون که از ظهور قدرت پارسها نگران بود، به او روی خوش نشان داد، اما نبونید که در مکاشفات غریب خود غرقه بود، در بیابانهای عربستان کنج عزلت گزیده بود و بیطرفی پیشه کرد.
در این میان، گویا کوروش هم بیکار ننشسته باشد. او به جای این که برای شاهان همسایهاش سفیر بفرستد و پشتیبانی ایشان را جلب کند، برای مردم تابعِ دشمنش پیام داد. این سیاست، با آنچه که تا آن زمان در قدرتهای سیاسی رواج داشت، کاملا متفاوت بود. پیکهای کوروش –که بعید نیست بسیاری از آنها از همان طایفهی مرموز مغان بوده باشند- به شهرهای ایونیه رفتند و مردم را به حمایت از پارسها و دشمنی با کرسوس فرا خواندند. مردم بیشتر این شهرها پیشنهاد کوروش برای شورش را رد کردند[4]. با این وجود آشکار است که برخی از شهرها این پیشنهاد را پذیرفتند. در میان اینها، میلتوس از همه مهمتر بود که مرکز تمدن ایونی بود و بزرگترین شهر یونانینشینِ آن عصر محسوب میشد. احتمالا شهر افسوس –دومین شهر بزرگ یونانینشین آن دوره- هم در میان گروندگان به پارسها بوده باشد. چون از همان هنگام تا زمان فتح شدنش به دست اسکندر همواره در جبههی ایران قرار داشت.
در میان متون بابلی، اشارهی سالنامهی نبونید به وقایع سال 547 پ.م میتواند برای ما ارزشمند باشد. سالنامه در شرح وقایع این سال جملهای بحث برانگیز دارد که به این شرح است:
"در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو (...) شتافت و شاهش را کشت، اموالش را برگرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند."
در مورد نام کشوری که به این ترتیب ناقص ثبت شده است، چند نظر وجود دارد. گروهی، به سرراستترین تعبیر، این واژه را لودیه خواندهاند. این تعبیر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که تاریخ فتح لودیه را یک سال زودتر از آنچه که سایر منابع ذکر کردهاند، قرار میدهد، و دوم آن که نبرد کوروش و کرسوس را بر خلاف آنچه در سایر منابع آمده، به جنگی تهاجمی تبدیل میکند که در جریان آن کوروش حمله را شروع کرده است.
به همین دلایل، بیشتر مورخان امروزه این واژه را لودیه نمیخوانند. مالووان آن را به صورت لوکیه خوانده است. این تعبیر مناسبی است. چون لوکیه منطقهای مهم بوده و بعید نیست که در این سال به دست کوروش افتاده باشد. اما مشکل در اینجاست که کوروش نمیتوانسته بدون گذر از خاک لودیه به لوکیه حمله کند. هینتس در این میان، برداشتی جسورانهتر کرده است و عبارت صدمه دیده را به جای "لو"، "سو" خوانده است و آن را بخش اول نامی "سوهی" میداند که شهری در میانهی فرات بوده است. اما ایراد این تعبیر آن است که این منطقه در سالهای مورد بحث ما در آشوب غوطهور بوده و شاهی بر آن حکومت نمیکرده است. از این رو حمله به آن در شرایطی که حلب و حران هنوز در اختیار بابلیها قرار داشتند، کاری ساده و بیدلیل بوده که ارزش ثبت در سالنامههای بابلی را نداشته است[5].
به هر صورت، هریک از دو تعبیر بالا را که بپذیریم، آشکار است که کوروش پس از فتح ماد آرام نگرفته بوده و به دخالت در سرزمینهای همسایهاش میپرداخت. به گمان من، خواندن عبارت حذف شده به عنوان لودیه و سوهی نادرست است. مفهومی اصلی این عبارت هرچه که باشد، نشانگر آن است که کوروش به محض استیلا بر قلمرو ماد، به دستاندازی بر سرزمینهای همسایهاش روی آورد، و بعید نیست که همین دستاندازیها باعث شده باشد کرسوس احساس خطر کند. بعید هم نیست که این حملههای کوچک با هدفِ تحریک کرسوس و کشاندنش به جنگی ناسنجیده طراحی شده باشد.
در هر حال، کرسوس ارتشی بزرگ را بسیج کرد و در سال 547 پ.م از رود هالیس گذشت و به قلمرو ماد وارد شد. او نابخردانه به قتلعام مردم و غارت شهرها پرداخت و به این ترتیب دشمنی مردم محلی را بر انگیخت. در این میان تبلیغات کوروش هم کار خود را کرده بود، چون یکی از مردم شهر افسوس به نام اوروباتِس که نامش به "هوربادِ" فارسی شباهت دارد، به کرسوس خیانت کرد و به ارتش او پیوست. اوروباتس از سوی کرسوس مامور گردآوری مالیات جنگی از شهرهای پلوپونسوس بود و احتمالا با پولهایی که جمع کرده بود، به اردوی کوروش پیوست[6].
کوروش این بار از حملهی زودهنگام آستیاگ درس گرفته بود و برای این نبرد آمادگی داشت. یکی از دلایل این آمادگی آن که از ترکیب نیروهای لودیایی خبر داشت و میدانست که ستون فقرات آن را سواره نظام تشکیل میدهند. این سواره نظام از بقایای قبیلهی ایرانی "اسپرده" تشکیل میشدند که سوارکاران نیرومندی داشتند و در اواخر قرن هشتم پ.م به لودیه کوچیده بودند. اسپردهها در این تاریخ با مردم محلی متحد شده و حملهی وحشتناک کیمریها را دفع کرده بودند. از آن پس، قبیلهی اسپرده به عنوان بخشی گرامی از کشور لودیا در آمده بود و مردم لودیه نام پایتختشان را به افتخار ایشان اسپرده (سارد) گذاشته بودند[7]. کوروش برای مقابله با ایشان از شترهای باختری استفاده کرد و فوجی از شترسواران را در برابر سواره نظام لودیایی فرستاد. به روایت هرودوت، کوروش از نزدیکانش شنیده بود که بوی شتر، اسب را میترساند و به این ترتیب ورود این فوج به میدان باعث شد اسبهای لودیایی رم کنند و از هنگامه خارج شوند[8].
کوروش با این تمهیدات، نیرویی بزرگتر از قوای لودیایی[9] را بسیج کرد و در جلگهی پتریا در کاپادوکیه (بغازکوی امروزین) به مقابله با دشمن شتافت. نبرد سهمگینی درگرفت که به نتیجهای قطعی منتهی نشد. اما با توجه به داستانهایی که در مورد منهدم شدن سواره نظام لودیایی روایت شده، چنین مینماید که پارسیان در این جنگ دست بالا را داشته باشند. چون سپاه کرسوس از پیشروی باز ماند و رو به عقبنشینی نهاد. زمستان نزدیک بود و کرسوس خردمندانه حساب کرده بود که به صلاحش نیست با فرا رسیدن فصل سرما در سرزمین دشمن زمینگیر شود.
نیروهای کوروش، اما گویا چندان صدمه ندیده بودند. چون به جای آن که به مهاجمان فرصت فرار بدهد، ایشان را دنبال کرد و در نبردی دیگر شکستی خرد کننده بر ایشان وارد کرد و به کشتار ارتش لودیه پرداخت. کرسوس که از این نبرد آسیب بسیار دیده بود، با گروهی کوچک از نزدیکانش به سارد گریخت و برای شهرهای یونانی و فرعون مصر پیام فرستاد و از ایشان کمک خواست. کوروش، در میان ناباوری لودیاییها بلافاصله پس از کرسوس سر رسید و در اردیبهشت 546 پ.م سارد را محاصره کرد. در همین هنگام میلتوس و چند شهر ایونی دیگر طغیان کردند و به پارسها پیوستند. کرسوس که در ارگ شهر محاصره شده بود، وقتی از شکست خوردنش اطمینان یافت، به روش کهن شاهان لودیه بر کومهای از هیزم نشست و خود را در آتش سوزاند. کوروش، پس از چهارده روز –که زمانی بسیار اندک است- توانست دیوارهای بلند سارد را بشکافد و شهر را تصرف کند[10]. گزارشهایی در مورد خیانت مردم شهر و این که دروازهها را بر روی سپاه ایران گشودند، در دست است، اما این گزارشها به قدری جسته و گریخته است که نمیتوانند مورد استناد قرار گیرند.
8. سقوط سارد، به فاصلهی چهار سال پس از سقوط ماد، خبری بود که مردم جهان باستان را شگفتزده کرد. آشکار بود که کوروش انتظار حملهی کرسوس را داشته و برنامهای برای اسیر کردن و شکست دادنش طراحی کرده و آن را با دقت و موفقیت پیاده کرده بود. کرسوس آشکارا توسط سروش معبد دلفی گول خورده بود، با خیانت صاحب منصبان و مردمش روبرو شده بود، و در مدت چند ماه یکی از پادشاهیهای نیرومند منطقه را با چند قرن قدمت از میان برده بود. حکم ریشخندآمیز سروش آپولون که با این تعبیر درست از آب در میآمد، برای بسیاری از مردم که از دخالت خدایان ایونی به نفع ایرانیان شگفتزده بودند، توجیه قانع کنندهای نبود. کرسوس به آپولون اعتماد کرده بود و به خاطر هواداری سروش وی از کوروش، فریب خورده بود.
به همین دلیل هم خیلی زود اسطورهای در مورد کرسوس پدید آمد. بر مبنای این اسطوره، شاه لودیه در جریان سقوط سارد کشته نشد، بلکه اسیر شد و کوروش به روش مرسوم خود او را نواخت و همچون مشاوری همراه خود نگه داشت و با احترام زیادی با وی برخورد کرد. هرودوت در شرح این قصه تا جایی پیش رفته که فرض میکند کرسوس تا زمان کمبوجیه هم زنده بوده و از سوء قصد آن شاه هم جان سالم به در برده است. چنین روایتی توسط بسیاری از مورخان پذیرفته شده است[11].
هرودوت البته داستان کرسوس را با رنگ و لعابهای دیگری هم آراسته است. مثلا بنابر روایت او، سولونِ حکیم در جریان یکی از سفرهایش با کرسوس دیدار کرد. کرسوس گنجهایش را به سولون نشان داد و با این امید که نام خود را بشنود، از او پرسید خوشبختترین مردی که تا به حال دیده، کیست؟ سولون پاسخ داد که مردی مستمند اما شادمان را که خانوادهای خوب داشت و به خوبی و خوشنامی زیست و به تازگی مرده، خوشبختترین انسان میداند. آنگاه در پاسخ به اعتراض شاه لودیه گفت که هیچ کس تا زمانی که نمرده، سرنوشتی تمام شده ندارد که بتوان دربارهی خوشبختیاش اظهار نظر کرد. هرودوت معتقد است که کوروش پس از فتح سارد کرسوس را اسیر کرد و تصمیم گرفت او را بسوزاند. پس هیزمی برافروخت و کرسوس چون آتش را دید، بانگ برداشت و سولون را صدا کرد. کوروش از او ماجرا را پرسید و چون جریان را شنید، کرسوس را بخشید و او را مشاور خود ساخت!
داستان کرسوسِ بخشوده شدهای که مشاور کوروش باشد دستمایهی مناسبی برای مورخان غربمدار و و یونانپرستان است. در یک داستانِ جالب توجه که به فارسی هم ترجمه شده[12]، کرسوس به مرتبهی خردمندی وارسته برکشیده شده که همهی نقشههای نیکوکارانهی کوروش از وی سرچشمه میگرفته است. در این قصه کوروش را همچون شاگردی تصویر کردهاند که مطیعانه از شاه سالخوردهی لودیه تعلیم میگرفته است. این تصویر، هرچند از نظر غربیانی که لودیه را به غلط یونانی، و یونان را به غلط اروپایی، و فرهنگ خود را به غلط ادامهی مستقیم فرهنگ یونانی میدانند، دلپذیر است، اما از نظر تاریخی کاملا نامعقول است.
این تصویر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که بر مبنای مستندات تاریخی، جعلی است. به جز برخی از منابع یونانی، در هیچ منبع دیگری به زنده ماندن این شاه اشارهای نشده است. در حالی که برخی از متون بابلی، به ویژه سالنامهی نبونید، اگر بندهای خاصی از آنها دربارهی لودیه نوشته شده باشند، به صراحت کشته شدن کرسوس در جریان سقوط سارد را مورد تاکید قرار میدهند. مردن کرسوس در جریان سقوط سارد و شیوهی خودکشیاش از جنبهای دیگر هم کاملا قطعی است. آن هم این که مردم ایونیه و لودیه در همان دوران نقشهایی از کرسوس در حال خودسوزی را بر بشقابها و سفالینههای خود نقش میکردهاند. یکی از این بشقابها که در ولچی یافت شده است، در حال حاضر در موزهی لوور قرار دارد. این بشقاب توسط نقاشی به نام موسون با سبک سفال قرمز کشیده شده، که در 500 پ.م –یعنی یک نسل پس از مرگ کرسوس- این ظرف را تزیین کرده است[13]. بنابراین در خودکشی کرسوس تردیدی وجود ندارد.
دومین ایراد، به ماهیت داستان مربوط میشود. البته از دید هواداران سجایای اخلاقی کوروش، خوشایند است که فرض کنیم کوروش در نبرد با تمام کشورهای پیرامونش موفق میشده شاهانشان را زنده نگه دارد و همه را هم به مثابه جیرهخوارانی در دربار خویش جای میداده است. اما واقعیت آن است که چنین چیزی گذشته از زیبا بودنش، در جهان کهن غیرعملی بوده است. شاهان بنابر سنت مرسوم انتظار داشتهاند به محض دستگیر شدن با فجیعترین شکنجهها کشته شوند و بنابراین هیچ شاهی خطر نمیکرده و تن به اسارت نمیداده است. همین دو شاهی که کوروش توانست زنده دستگیر کند –آستیاگ و نبونید- شاهکارهایی در تاریخ جنگ دوران کهن بودند. چون شاهان بزرگی مانند فرمانروایان ماد و بابل و لودیه با امیرهای دست نشاندهای که آشوریها هر از چندگاهی به اسارت میگرفتند، تفاوت داشتند و معمولا آنقدر میجنگیدند تا کشته شوند، یا در شرایط بحرانی خودکشی میکردهاند.
ایراد دیگر، آن است که مشورت خواستن کوروشِ زیرک که تلهای چنین پیچیده را طراحی و اجرا کرده، از شاهی خوش باور و طمعکار که با سودای غیبگویی معبدی گام به دام پارسیان نهاده، نامعقول مینماید. شاید اگر میگفتند کرسوس به جایی تبعید شده و به آسودگی تا دوران پیری زیسته، پذیرفتنی جلوه میکرد. اما این که چنین آدمی –و نه آستیاگِ خردمندتر که نزدیک بود کوروش را شکست دهد- همواره در کنار شاه باشد و به او مشورت دهد، بیشتر به نوعی خودستایی ایونی شباهت دارد تا داستانی تاریخی.
کوروش، بعد از فتح سارد خرابیها را ترمیم کرد و نظم را در قلمرو سارد برقرار نمود. به روایت هرودوت، کوروش با مردم میلتوس پیمانی منعقد کرد و به ایشان همهی حقوقی را که در زمان کرسوس داشتند، عطا کرد. سایر دولتشهرها هم که مهربانیاش را دیدند، پیکهای فرستادند و خواستند با او پیمانهایی مشابه ببندند. اما کوروش گفت که این لطف به دلیل هواداری میلتوس از پارسیها بوده و شامل حال شهرهایی که به کرسوس وفادار مانده بودند، نمیشود. کوروش از آنها خواست تا بدون قید و شرط تسلیم قوای ایرانی شوند، و به همین دلیل هم شهرهای یاد شده شروع کردند به ساختن استحکاماتی تا در برابر پارسیها مقاومت کنند[14].
این داستان هرودوت هم ایرادهایی دارد. کوروش قاعدتا با فتح سارد، کل قلمرو لودیه را به کشور خود ضمیمه کرده است، و دولتشهرهای ایونی که مناطقی پراکنده و کوچک بودهاند، در این میان نیروی مهمی محسوب نمیشدند که کوروش بخواهد با ایشان پیمانی منعقد کند. اصل ماجرا احتمالا به این شکل بوده که کوروش در مقام سپاس از شهرهایی که در هنگام حملهاش به سارد از او پشتیبانی کرده بودند، امتیازهایی را برایشان در نظر گرفته بوده است. این امتیازات بایستی در ردهی بخششهای مالیاتی بوده باشند. جریان ساخت استحکامات در شهرهای ایونی، احتمالا مربوط به شورش شهرهای ایونی میشود که چند سال بعد رخ داد و هرودوت احتمالا آن را با رخدادهای سالهای اول سلطهی کوروش بر لودیه اشتباه گرفته است.
هرودوت در همین جا به داستان دیگری هم اشاره میکند که در اصل برای تحقیر اسپارتها ساخته شده که در آن زمان دشمن آتنیهایی بودند که هرودوت را برای نوشتن تاریخش اجیر کرده بودند. این داستان آن است که وقتی دولتشهرهای ایونی دست به ساخت استحکامات زدند و تصمیم گرفتند در برابر پارسها مقاومت کنند، نمایندگانی از کشور اسپارت نزد کوروش رفتند و او را از حمله این شهرها برحذر داشتند. آنگاه کوروش که نمیدانست لاکدمونیا –سرزمین اسپارتها- کجاست، در این مورد پرسشهایی کرد و بعد گفت: "مردمی که در میدانهای شهرشان جمع میشوند و برای فریب یکدیگر به هم دروغ میگویند بهتر است به کار خود سرگرم باشند و در این موضوعها دخالت نکنند. و بعد هم اسپارتیها را از دربار خود راند[15]."
این داستان هم به نظر نادرست میرسد. اسپارتیها در آن زمان، و تا قرنی بعد که دوران نبردهای پلوپونسوس فرار رسید و اهالی لاکدمونیا با پول ایران در برابر آتن موضع گرفتند، جاهطلبی ارضی چندانی نداشتند و حتی وقتی دولتشهرهای همسایهشان در جریان نبردهای عصر خشایارشا مورد حمله قرار میگرفتند، بسیار به کندی و با بیمیلی واکنش نشان میدادند. در نتیجه گسیل کردن سفیرانی برای دفاع از شهرهایی ایونی که کاملا دور از دسترس و حتی دامنهی شناخت اسپارتیها محسوب میشدند، کاری عجیب است. مکالمهی کوروش و این سفیران هم آشکارا برای تحقیر اسپارتی ها طراحی شده و به نظرم کل ماجرا قصهای بوده که هرودوت برای خراب کردن سابقهی اسپارتیهای دشمنِ آتن سرهم کرده است. کوروش در آن زمان در یونان به عنوان تجلی شاه عادل و خردمند اعتبار داشته و گذاشتن چنین حرفهایی در دهان او میتوانسته ارزش اسپارتیها را زیر سوال ببرد.
-
آنگاه به دنبال خیانت صاحب منصبی کوروش گماشته بود، شورش دولتشهرهای ایونی آغاز شد. این شورش بر خلاف آنچه که هرودوت روایت کرده، پس از این که کوروش این منطقه را ترک کرد، آغاز شد، و رهبرش هم مردی لودیایی به نام پاکتواس بود که از سوی کوروش برای ساماندهی به عشایر ساکن در لودیه برگزیده شده بود. پاکتواس از خزانهی سارد مبالغی دزدید و شورشی برانگیخت و به دولتشهرهای دورافتادهی ایونیه گریخت. دامنهی این شورشها چندان زیاد نبود، در حدی که تبار (تابالوس) پارسی که شهربان سارد بود توانست به کمک پادگان محلیاش سارد را حفظ کند. اما این نیرو برای سرکوب شهرهای دورافتادهتر کافی نبود. در نتیجه کوروش هارپاگ مادی و بعدتر مازَر مادی برای سرکوب دولتشهرهایی که هنوز مطیع نشده بودند به لودیه فرستاد.
از روایت هرودوت بر میآید که ایرانیان در این زمان با فنون قلعهگیری و محاصره به خوبی آشنا بودهاند. بقایای سنگهای منجنیقی که از این دوران در شهرهای یاد شده به دست آمده، نشان میدهد که پارسیان یا مادها بودند که برای نخستین بار این وسیله را اختراع کردند و فنون محاصره و گشودن شهرهای محصور را ابداع نمودند. به روایت هرودوت، مازَر هریک از شهرهای شورشی را در یک روز فتح میکرد. این از سویی به ناتوانی شهرها برای دفاع از خودشان، و از سوی دیگر بر پیشرفته بودن فنون قلعهگیری ایرانیان دلالت دارد. سقوط سارد در چهارده روز را هم میتوان نشانهی دیگری از همین پیشرفت فنی دانست.
دامنهی شورش شهرهای ایونی اندک بوده است، و شهرهایی که در میان دوراهی وفاداری یا شورش مردد بودهاند، به سادگی توسط غیبگویان معابدی که هوادار ایران بودند، به ترک مقاومت وادار میشدند. سرنوشت پاکتواس که به سودای تصاحب اموال دزدیده شده طغیان را ایجاد کرده و خود گریخته بود، به خوبی نقش این معابد و دامنهی شورش را نشان میدهد. او پس از شکست از نیروهای مازر، به شهر کومه گریخت. در آنجا سروش معبد برانخیدی –که در نزدیکی میلتوس قرار داشت- مردم شهر را تشویق کرد که او را به پارسها تحویل دهند. به این ترتیب مردم کومه او را از شهرشان راندند. پس پاکتواس به خیوس گریخت. در خیوس، مردم او را به زور از معبد آتنا پولیوخوس که در آن بست نشسته بود، بیرون کشیدند و به مازر مادی تسلیمش کردند. مازر هم او را به سارد فرستاد و در آنجا به فرمان هارپاگ اعدام شد.
هارپاک، به روایت دیودور پس از مرگ مازر به مقام رهبری نیروهای ایرانی در آسیای صغیر دست یافت[16] و با همراهی دو سردار به نامهای ویشتاسپ و آروسیوس (آرش؟) کار فتح شهرهای سرکش را ادامه داد[17]. بعد از آن به تصاحب سرزمینهای بیشتری پرداخت و در مدت چهار سال پرینه و جلگهی مئاندر را در بیرون از قلمرو لودیه فتح کرد و شهر ماگنسیا را که به سختی مقاومت میکرد، با خشونت گشود[18]. به دنبال پیشروی سریع او، مردم شهر فوکایا که هراسان شده بودند از سرزمینشان گریختند. اما هارپاگ به ایشان پیام داد که نترسند و به شهرشان بازگردند. به این ترتیب نیمی از مردم این شهر بار دیگر در زادگاهشان مقیم شدند و بقیهشان که به دعوت مردم سیسیل به آنجا رفته بودند، نخست میزبانانشان را غارت کردند و بعد به دزدان دریایی مخوفی تبدیل شدند. به دنبال این نبردهای محلی، تئوس و همهی جزایر دریای اژه بدون مقاومت تسلیم پارسها شدند و شهرهای دوری نیز به رسم پارسها برایشان آب و خاک فرستادند و به امپراتوری هخامنشی پیوستند. مردم کاریه نیز چنین کردند و بدون نبرد تسلیم شدند[19]. تنها مقاومتها در شهر کنیدوس رخ داد. مردم این شهر کوشیدند با ویران کردن باریکهای از خشکی که شهرشان را به خشکی متصل میکرد، راه را بر مهاجمان ایرانی ببندند، اما در این کار ناکام شدند، ایشان به همراه پداسیان که مقاومتی کوتاه مدت از خود نشان دادند، شکست خوردند و مطیع گشتند.
تنها جنگ خشونتبار واقعی در شهر کسانتوس رخ داد که پایتخت سرزمین آرنا در لیکیه بود. مردم این سرزمین، نژادی قفقازی و رسومی مادرسالارانه داشتند و به نقش برجستهشان در نبردهای اساطیری تروا افتخار میکردند. بر مبنای اساطیر همری، گلاوکس و سارپِدون که سرداران این سرزمین بودند، در زمان حملهی آگاممنون در کنار مردم تروا با یونانیان جنگیده بودند. ایشان حتی یک بار به مرزهای مصر هم دستبرد زده بودند و مردمی جنگاور بودند که کرسوس هم نتوانسته بود مطیعشان کند. ایرانیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم محلی، شهر کسانتوس را محاصره کردند. روایت کردهاند که مدافعان پس از آتش زدن همهی اموال خود و به قتل رساندن زنان و فرزندانشان، آنقدر به جنگ ادامه دادند تا جملگی کشته شدند[20]. این مهمترین مقاومتی بود که در منطقهی غربی امپراتوری در برابر سپاه ایران رخ نمود، و چنان که دیدیم، به مردمی قفقازی و آسیایی -و نه یونانی- ارتباط مییافت که خارج از قلمرو لودیه هم قرار داشتند.
به این ترتیب، در زمان کوروش، ایونیه و سارد به عنوان بخشی از قلمرو ایران به امپراتوری پیوست. از نظر سیاسی، فتح لودیه از چند نظر اهمیت داشت. نخست آن که گذشته از ماد و ایران شرقی، که مردمی ایرانینژاد و ایرانیزبان را در بر میگرفت، اولین بخش از جهان خارج از ایران زمین بود که توسط کوروش فتح میشد. علاوه بر این، لودیه و ایونیه قلب تمدن و فرهنگ یونانی هم محسوب میشدند. تمدنی که البته نمیتوانست ادعای رقابت با تمدنهای کهنی مانند عیلام و بابل و مصر را داشته باشد، ولی به هر صورت در آن زمان در حد رقیبی برای فنیقیان مطرح بود و دوران شکوفایی خود را طی میکرد.
کوروش پس از تصرف شهرهای شورشی، به جای آن که شبیه به پیشینیانش عمل کند و به رفتارهای تنبیهی و قتل و غارت مردم بپردازد، دستور داد تا در سارد که پایتخت لودیه و مرکز جمعیتی ناحیهی شورشی بود، تفریحگاهها و باغهای زیبایی بسازند و نوازندگان و رقاصان بسیاری را به آنجا بفرستند. به این ترتیب مردم لودیه آموختند تا به جای شورش بر پارسها، دعوت ایشان را به شادخواری بپذیرند. این کار کوروش به قدری در جهان باستان غریب بود، و آوازهی تفریحگاههای او به قدری دهان به دهان گشت، که بازتابهایش هنوز هم دیده میشود. واژگانی مانند ludicrous در انگلیسی و ludique در فرانسه و لودهگری و لودِگی در فارسی –که همگی خندهدار و مضحک معنا میدهند،- از نام لودیه مشتق شدهاند.
هرودوت این سیاست کوروش را بسیار نکوهش میکند و معتقد است که برنامهی کوروش برای شادمانی مردم لودیه باعث شد تا اهالی این منطقه به عیش و نوش خو کنند و مردانگی و جنگاوری سابقشان را از دست بدهند[21]. در واقع چنین به نظر میرسد که آنچه هرودوت مردانگی و جنگاوری دانسته، همان میل به غارت شهرهای همسایه و دزدی دریایی بوده باشد. چون این رفتارها بود که با مطیع شدن اهالی لودیه از میانشان رخت بر بست و به جای آن پیروی از قانون عمومی حاکم بر شاهنشاهی جایگزینش شد. اما ارتش لودیه و مردانش توانایی رزمی خویش را از دست ندادند، چون تا پایان عمر دودمان هخامنشی با موفقیت در برابر ایلغارهای دزدان دریایی یونانی ایستادگی کردند و حتی وقتی اسکندر به این منطقه حمله کرد هم وفاداری خود را به شاهان پارسی حفظ نمودند.
10. در بهار 546 پ.م کوروش صاحب سه قلمرو بزرگ و نیرومند شده بود. تا این لحظه، تنها هفت سال پس از آغاز حرکت کوروش، ایلام و ماد و لودیه با هم متحد شده بودند و زیر سیطرهی پارسها قرار داشتند. اما در همین مقطع، مردم باکتریا (بلخ) و ایران شرقی شورش کردند و کوروش ناچار شد برای سامان دادن به وضع آن منطقه سارد را ترک کند. هرودوت، از دشمنی بابل، مصر، سکاها و بلخیها سخن میگوید[22]. اما روشن است که اصل ماجرا شورش بلخ بوده است. یوستینوس در این مورد دقیقتر است و از شورش مردم بلخ، پارت، گرگان، و قبایل سکا سخن میگوید[23].
تمام منابع در این نکته توافق دارند که بلافاصله پس از فتح سارد، کوروش به سمت ایران شرقی حمله کرد. این حمله، از نظر زمانی کمی عجیب به نظر میرسد. چون کوروش قاعدتا پس از دو نبرد سنگینی که پشت سر هم در ماد و لودیه کرده، میبایست کمی استراحت کند و به تقویت نیروهایش بپردازد. اما کوروش چنین نکرد و به سمت شرق یورش برد. انگیزهی این کار باید طغیان در شهرهایی بوده باشد که تا پیش از آن مطیع وی محسوب میشدند.
یوستینوس هنگامی که ماجرای لشکرکشی کوروش به بلخ و ایران شرقی را شرح میدهد، به صراحت تاکید میکند که این مناطق خراجگزار شاهان ماد بودند و بنابراین به دنبال سقوط مادها بخشی از قلمرو کوروش محسوب میشدند[24]. آریان هم در تاریخ خود به این نکته توجه کرده است که مادها از آذربایجان تا درهی سند را در اختیار خود داشتند و به این ترتیب بلخ و هرات مطیعشان محسوب میشدند. هرودوت هم در جایی دیگر میگوید که کشورهای زرنگ، گرگان، و پارت در ابتدا به خوارزم تعلق داشتند ولی در زمان چیرگی کوروش بر مادها مطیع پارسها شدند[25]. کتسیاس هم بر این امر که این استانها جزئی از پادشاهی ماد بودند تاکید دارد، و شواهد نشان میدهد که نامهای این مناطق نیز از دیوانسالاری جغرافیایی مادها (درنگیانا، باختریش، و زرنکا) وامگیری شدهاند[26]. از نظر نظامی هم، جادههای بزرگ و همواری که از اکباتان به ری (راگای کهن) و از آنجا به پارت و ایران شرقی میرفت، مسیر تجاری شناخته شده و مهمی بود که از راه اکباتان به جنوب (به سمت میانرودان) و به غرب (به سوی لودیه) در دسترستر و برای لشکرکشی مناسبتر بود. بنابراین معقول است که مسیر اصلی گسترش مادها را به سمت شرق بدانیم.
به این ترتیب میتوان فرض کرد که کوروش با تصرف اکباتان، بر قلمرو وسیعی دست یافته بود که تا ایران شرقی ادامه داشت و منطقهی خوارزم و افغانستان و سیستان کنونی را هم در بر میگرفت.
احتمالا این مناطق در بهار 546 پ.م که کوروش تا مناطق دوردست آسیای صغیر پیش رفته بود، فرصت را برای سرکشی مناسب دیدند و شورش کردند.
کوروش در برابر این شورش به سرعت واکنش نشان داد، و موفق شد در زمانی کوتاه شورشها را سرکوب کند. در مورد ریزهکاریهای جنگهای او در ایران شرقی اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم. میدانیم که پادشاهی بلخ خیلی زود تسلیم او شد و از آن به بعد تا مدتها در برابر شاهان هخامنشی آرام باقی ماند، و مهمترین سرکشیاش را در زمان اسکندر ظاهر کرد، که تازه در آن هنگام هم شهربانش با عنوان اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و کوشید نظام هخامنشی را از نو احیا کند. همچنین از روایتهای مربوط به مرگ کوروش چنین بر میآید که شاه پارسی در شرق ایران روابط دوستانهای با شاه سکاها برقرار کرده بود، چون بعدها در جریان نبردی که میگویند به محاصره و کشته شدنش انجامید، سکاها به یاریاش میشتابند. به نظر می رسد شهرت و محبوبیت کوروش در خارج از مرزهای فتح شده توسط مادها هم گسترش مییافته است، چون دیودور از این که مردم آریاسپه – در بالادست رود هیرمند در سیستان- به سپاهیان کوروش یاری رساندند و برایشان آب و غذا بردند، حکایت میکند، و میگوید کوروش از آن پس ایشان را نیکوکار نامید و پس از تکمیل کار فتح ایران زمین گرامیشان داشت.
با این همه، برگشتن کوروش به سمت شرق بیتردید مقاومت مردم محلی را برانگیخته است. کوان که تا این هنگام به صورت امیرنشینهای کوچکی در خوارزم و ایران شرقی قدرت داشتند، در این تاریخ منقرض شدند و قلمروهایشان در قالب شهربانیهای بزرگ هخامنشی در هم ادغام شد. کوروش به بازپسگیری سرزمینهای زرنگ و خوارزم و بلخ که مطیع مادها بودند بسنده نکرد، بلکه مسیر خود را ادامه داد و کوشید تا کل بخشهای شرقی ایران زمین را فتح کند. او از دو جهت قلمرو خود را گسترش داد و به مرزهای ایران زمین دست یافت. از یک سو، در خوارزم پیشروی کرد و تمام بخشهای کشاورزنشین آسیای میانه را تسخیر کرد و در مرز میان قبایل ایرانی یکجانشین و رمه دار، زنجیرهای از هفت شهر مرزی و دژهای نگهبانی را در کرانهی سیردریا بنا نهاد و نامشان را کورا (شهر کوروش) نهاد. نام اصلی این شهرها "کوروش کتهَه" بوده است که ثبتِ واژهی آشنای کوروش کده در پارسی باستان است. یونانیان این واژه را به صورت "کورس کتها" ثبت کردند. این شهرها بعدها در غرب بنا بر ثبت یونانی دیگرشان با نام سیروپولیس[27] شهرت یافتهاند. امروز مشهورترین این شهرها، گنجه است.
مسیر دیگر پیشروی کوروش، به سمت جنوب شرقی بود. او آراخوزیا (بلوچستان) و رخج را گشود و گَندارا (قندهار) و تَتَه گوشی (درهی هیرمند) را به شاهنشاهی خود ملحق کرد. پلینی ماجرای نبرد کوروش با مردم شهر کاپیسا در دشت "کوه دامن" را شرح میدهد که در منطقهی بگرام در شمال کابل قرار داشت. به زعم او، کوروش در گشودن این شهر کامیاب شد، اما وقتی وارد شهر شد دریافت که آن منطقه به دلیل مقاومت شدید ساکنانش ویران شده است. برخی از مورخان این شهر را با کاپیشاکانیش که منطقهای در آراخوزیا بوده و نامش در نبشتهی بیستون هم آمده، یکی گرفتهاند. این بدان معناست که کوروش در این زمان تا فراسوی افغانستان پیش رفته و به هندوکوش و مرزهای میان قلمرو میانی و قلمرو خاوری دست یافته است.
روایتهای یونانی، بر این نکته که کوروش تا هندوستان پیش رفت تاکید زیادی دارند. با این وجود تقریبا مسلم است که کوروش تسلط پایداری بر درهی سند نداشت. احتمال زیادی دارد که کوروش در جریان لشکرکشیاش به ایران شرقی، تا درهی سند و پنجاب که ادامهی طبیعی بلوچستان است پیش رفته باشد و به این ترتیب به گوشهی جنوب شرقی ایران زمین دست یافته باشد. با این وجود، تثبیت چیرگی ایرانیان بر این نقطه احتمالا به دوران زمامداری پسرش کمبوجیه و جانشین او داریوش مربوط میشود.
کوروش، پس از تکمیل فتح ایران شرقی، به پایتختهای خود بازگشت و برای مدت شش سال آرام گرفت
-
در اواخر دههی 540 پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گسترهای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیهی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشتهای گشودهی آسیای میانه ختم میشد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقهی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر میگرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوههای بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا میکند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی میکنند. در زمان مورد نظر ما، نیمهی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخشهای غربیاش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال درهی سند و قلمرو پنجاب محدود میشد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بی آن که توسط پادگانهای پارسی تسخیر شوند.
نیمهی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقهی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب میشد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل میشود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آریاییهای مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب میشد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در 540 پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایرهی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب میانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.
کوروش نیمهی دوم دههی 540 پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزیهای برقآسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر میرسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین مینماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمهی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمینهای پهناور فتح شده استوار سازد.
قدرتی که کوروش در فاصلهی سالهای 553-545 پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکلگیری، و تداوم، در تاریخ جهان بینظیر است. در تاریخ قلمروهای با گسترهی مشابه را میبینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچهای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی میشد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکتهی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غولپیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمینهای یاد شده، در عمل اثری از شورشهای پردامنه و موثر در آنها نمیبینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم مییابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیلههایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی میتوانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمیشدند.
ظهور چنین قدرتی البته نمیتوانست از دید سایر پادشاهیهای قلمرو میانی دور بماند. در 540 پ.م، از پادشاهیهای کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشهی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهیهای کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شدهی آن روزگار فرا رسید.
12. منابع ما در مورد جنگهای کوروش با بابل چند ردهی اصلی را در بر میگیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب میشوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادنشان شرح میدهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهمترینشان نبشتهی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.
متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر میگیرد: سالنامهی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامهای که پس از سقوط بابل توسط بابلیها برای کوروش سروده شده است.
بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه 522 پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهرهای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در 23 مرداد 560 پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانوادهای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداریاش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد 566 پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنهجو که با هم بر سر تاج وتخت میجنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین 555 پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شدهی نامش –نبونید- رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.
نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب میشد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبهی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهولهول" بودند[28]. مادرش کاهن معبد اهولهول بود و تا زمان مرگش در 104 سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاجگذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگیاش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از 556 تا 538 پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستانشناسی و حفاری در ویرانههای معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقهی زیادی داشت.
تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی میانرودان تلقی میشد. چنین به نظر میرسد که علاقههای غیرعادی این شاه سالخورده در خانوادهاش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستانشناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهدهی مجموعهای از کتیبهها و اشیایی که به دورانهای تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان میدهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبستهی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعهای از آنها را نگهداری میکرده است[29].
رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک میانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگهای او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط میشد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.
چنان که از متن سالنامهی نبونید بر میآید، شاه بابل برای مدت 10 سال در پایتختش نبوده است. سالنامهی بابلی نبونید، از سال 549 پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز میشود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج میکردند و آدابی را برای باروری خاک انجام میدادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.
با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر میرسد شاه بابل سالهای هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحهی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخشهای جنوبیتر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین مینماید که تا واحهی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینهی کنونی) را تسخیر کرده باشد.
غیاب نبونید، به همراه رسالت دینیاش و بیتوجهیای که به مراسم دینی بابلیان نشان میداد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمانها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفهی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و میبایست در مراسم 12 روزهی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژهی بتها و بازسازی اسطورهی آفرینش و خوانده شدن منظومهی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح میداد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهینآمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر میزد، دستمایهای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.
کوروش برای حمله به بابل چند برگ برندهی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که میشد به سادگی آن را به کفر و بیعرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعهی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بیتردید بیطرف ماندن بابل در جریان جنگهای آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمیدانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار میگرفت.
تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در ادارهی مقدسترین شهر میانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نامهای بابلیان در این تاریخ نشان میدهد که چیزی در حدود 10 درصد از مردم بابل نامهای پارسی داشتهاند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل میکردند، و باعث میشدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.
برگ برندهی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهمترینِ این مردان، حاکم منطقهی گوتیوم در کوهستانهای زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتربه همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح می دهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشتهاند.