-
سبکشناسى
قاعدهٔ سبکشناسى
سبکشناسى علمى است که در نتيجهٔ ترقى زبان فارسى و توجه دولت و مردم به نشر و ترويج اين زبان در اين چند سال آخر موجود گرديد و نمونههاى کوچکى از آن در حواشى و مقدمهٔ کتب مطبوعه که بهوسيلهٔ فضلاى متبحّر بهطرز جديد با تحقيقات علمى تصحيح شده است گاه به گاه ديده مىشد.
اين علم گذشته از آشنا کردن طلّاب ادب با کتب قديم و جديد، و شناساندن نويسندگان و استادان نثر فارسي، و تاريخ کتابها، و شرح حال مؤلفان هر کتاب، که خود علمى است مستقل، فوايد ديگرى نيز دربر دارد از قبيل مأنوس شدن با تاريخ قديم ايران و تمدن آداب باستان، و فهرست زبانها و خطوط و لهجههاى کهن، و بهدست آوردن رشتهٔ ارتباط بين امروز و ديروز، و تسلسل حوادث و تطوّر زندگانى مردم اين مرز و بوم که خود خدمتى است به تاريخ اين مملکت ـ و از همه مهمتر فايده آن مأنوس شدن دانشجويان با صرف و نحو زبانهاى فارسى از پهلوى و دري، و قادر شدن مردم به فهم و درک لغات و اصطلاحات قديم، و فراگرفتن طرز انشاء هر دوره، و تفاوت نهادن ميان نوشتههاى هر دوره با دورهٔ پيشين و پسين و قدرت يافتن به قرائت متون مختلف و نثرهاى گوناگون ادوار قديم و متوسط و پى بردن به حسن و قبح نثر و درک علل ترقى و انحطاط نثر در هر دوره ـ که نتيجهٔ مجموع اين بررسىها کامل شدن سواد فارسى و توانائى دانشجوى بر انتخاب سبک مطبوع و احتراز از اغلاط و بىسليقگىهاى فراوانى که نثر فارسى را از حيلهٔ زيبائى و لطف طبيعى انداخته است و مىباشد.
نظر به آنکه در اين علم از تطوّر بحث مىشود ـ دانستن و فراگرفتن اين علم دانشجو را به شناختن اصل و ريشهٔ بسيارى از لغات طورى قادر مىسازد که هرگاه صاحب هوش و قريحه باشد بابى تازه در فقهاللغهٔ فارسى بر روى او باز مىشود و اگر احياناً روزى وارد آن علم گرديد از مدخلى آسان گذشته است و راه بر او بسى نزديک شده است.
و چون در اين علم از اصطلاحات و استعمالات لغوى و جملهبندى در هر دوره و قرنى بحث مىشود، دانشجو قادر خواهد شد که با آموختن اين علم در تصحيح کتب قديم به راه خطا نرود و به قياسات صحيحه توانائى يابد و از تصرفات ناصواب که مايهٔ فساد و ضياع بسيارى از کتب قديم شده است بپرهيزد ـ اينک ما اينجا تنها دو شاهد يکى از بيهقى و ديگر از گلستان براى همين معنى مىآوريم:
در تاريخ بيهقى صفحهٔ ۱۳۶ چاپ تهران عبارتى است که مىگويد: ”امير محمود قصد رى کرد و ميان اميران مسعود و محمد مواضعتى که نهادنى بود بنهاد ـ امير محمد را آن روز امير خراسان خواند و اسپ امير خراسان خواستند و وى سوى خراسان و نيشابور بازگشت.“
در نسخهٔ بيهقى چاپ کلکته صفحه ۱۴۸ همين عبارت را چنين ضبط کرده است: ”.... امير محمود قصد رى کرد و ميان اميران و فرزندان او مسعود و محمد مواضعتى که نهادنى بود بنهاد ـ امير محمد را آن روز اسپ بر درگاه نبود اسپ امير خراسان خواستند و وى نيشابور بازگشت“
اگر کسى در دو نسخهٔ مختلف، اين دو عبارت را بخواند و بهعبارت ”امير محمد را آن روز... الخ“ که در يکى طورى و در ديگرى با نقصان ”اميرخراسان خواند“ و به زيادتى عبارت ”اسپ بر درگاه نبود“ برسد چه بايد بکند و چگونه اين مشکل را حل سازد؟
ليکن اگر کسي، به علم سبکشناسى واقف باشد، خواهد دانست که نسخهٔ طبع تهران صحيح است و طبع کلکته فاسد و مغشوش و آن نقصان و زيادت از تصرف ناسخ يا مصحح نادان است ـ چه، مىداند که ”اسپ بر درگاه خواستن“ در آن زمان علامت امتيازى و منصبى و جاه و مقامى بوده است که از طرف پادشاه به کسى اعطاء شده باشد، و در حکم اعلان و انتشار آن جاه و منصب است، و اميرمحمد از طرف پدر به امارت خراسان نامزد شد و بر درگاه محمود اين منصب او را بهوسيلهٔ خواستن اسپ خراسان رسميت داده و اعلام داشتهاند و در اين صورت ضبط چاپ کلکته ناصواب و اضافت ”اسپ بر درگاه نبود!“ و حذف ”امير خراسان خواند“ دليل بىاطلاعى ناسخ و طابع و مصحح است (براى مزيد توضيح رجوع شود به کتاب سبکشناسى ملکالشعراء بهار جلد اول صفحهٔ ۴۳۴ و جلد دو صفحه ۸۲ ـ ۸۳ )
ديگر در گلستانهاى چاپى اين شعر را مىبينيم:
گوئى رگ جان مىگلسد نغمهٔ سازش ناخوشتر از آوازهٔ مرگ آوازش
براى محققى که به علم عروض آشنا باشد بعد از خواندن اين بيت يقين حاصل مىشود که اين بيت مصحف و مغشوش است ـ چه مصراع اول به بحر هزج مثمن اخرب مکفوف و محذوف و مصراع ديگر به بحر هزچ مثمن اخراب مکفوف ابتر، و خاص ”رباعي“ است و اين دو بحر را با هم نمىسازند ـ اما مردد مىماند که کدام مصراع اول و کدام بدل مغشوش است؟
ولى اگر با سبکشناسى آشنا باشد بىدرنگ ملتفت مىشود که مصراع اول بدون ترديد غلط است زيرا لفظ ”ساز“ به آن معنى که اما امروز استعمال مىنمائيم يعنى ”آلتى از موسيقي“ در عصر سعدى معمول نبوده است و عبارت ”نغمهٔ سازش“ بدين دليل صحيح نيست و به اصطلاح قديم ساز به معنى ”مرتب“ است و اينجا صفت نغمه نمىتواند باشد، براى آنکه سعدى مىخواهد از نغمهٔ مطرب مذمت کند نه مدح ـ پس به قياس درمىيابد که بايد اصل ”نغمهٔ سازش“ باشد ـ و بعد از پيدا شدن مصراع اول در مغلوط بودن مصراع ديگر از لحاظ عروض بىگمان خواهد شد. باز اگر تتبعى بهسزا داشته باشد ”آوازهٔ مرگ“را نيز اصطلاحى تازه خواهد يافت و خواهد ديد که چنين اصطلاحى در زبان فارسى نيست و ”مرگ“ خود آوازه ندارد؛ پس مىتواند با ذوق سليم اصل اصطلاح را که ”آوازهٔ مرگ پدر“ باشد پيدا کند و اشکال عروضى را حل نمايد ـ و هرگاه مردى محتاط باشد ـ بايد بگويد که : اين شعر مغشوش است، و با تصفح و مراجعه به نسخ متعدد گلستان اصل شعر را جستجو کرده کتاب را اصطلاح و شعر را چنين ضبط سازد:
گوئى رگ جان مىگسلد نغمهٔ ناسازش ناخوشتر از آوازهٔ مرگ پدر آوازش
جلد اول کتاب سبکشناشى بهار در حقيقت مدخلى است براى ورود در دو جلد ديگر آن و تنها براى دورهٔ دکترى زبان فارسى تدوين شده است، و دانشجويان سه سالهٔ دانشکده را بدان حاجت نيست. زيرا تنها در دورهٔ دکترى است که زبان زند و اوستا تدريس مىشود و تحصيل خط و زبان مذکور وقتى با تحقيقات اين مجلد همدوش گردد و با زبان قديم درى طبق گفتارهاى آخر مطابقه شود مقصود بهدست مىآيد و با مبسوق بودن به دو جلد دوّم و سوّم که در دانشکده آموخته، کمال دانشجو در تطوّر زبان حاصل مىگردد.
-
تاريخ سبکشناسى1
سبکشناسى به معناى حقيقى خود، در ايران سابقهاى نداشته است و نخستين آثار اين فن، بهغايت ضعيف در تذکرهها ديده مىشود. تذکره نويسان در ترجمهٔ احوال يک شاعر و ندرتاً يک نويسنده، ضمن بهکار بردن عبارات مشحون از صنايع لفظى و معنوى دربارهٔ وجه امتياز سبک وى از سبک ديگران به تسامح گذرانده گفتار را به تمجيد اغراقآميز خداوند ترجمه به پايان مىرسانند مثلاً عوفى در لبابالالباب (نخستين تذکرهاى است که به ما رسيده.) در ترجمهٔ (ابوعبدالله محمدبنالحسن المعروفى البلخي) مىنويسد (چاپ ليدن مصحح آقاى قزوينى مجلد دوم ص ۱۶):
”معروفى معروف بوده است به ساحرى و شاعري، و به متقدائى در سخنسرائي، شعرش چون مشاهدهٔ دوستان در صحن بوستان يا مکاشفهٔ معشوقان پريزاده با عاشقان دلداده ـ آنگاه ابياتى از او ذکر مىکند.“ و دربارهٔ ”شهرياري“ مىنويسد (لبابالباب چاپ ليدن مجلد دوم ص ۳۳۶):
”شهريارى که فضلاى شهر يارى از بيان دستان او خواستندي، و افاضل خراسان بر مائدهٔ فضل او خور آسان يافتندي“ و در مواردى نيز که مؤلف مىخواهد دربارهٔ سبک شاعر و يا نويسنده، اظهار نظر کند به ذکر کلياتى نظير ”جماعتى برآنند که شيوهٔ سخن بر خاقانى ختم شده است، و بعد از او کسى بر منوال بيان چنان نسيج نظم نيافته“ و يا ”فاما رباعيات او که از لطف طبع نشان دارد در اطراف جهان ساير است“ اکتفاء مىکند ـ و دولتشاه سمرقندى در تذکرةالشعرا از عوفى تقليد کرده است و نويسندگان تذکرههاى بعد، از هر دو تقليد کرده و چيزى بر اصل نيفزودهاند و نهايت کارى که انجام دادهاند معرفى نوع شعر گروهى معدود است و بهندرت ديده مىشود که صاحبان تذکره از شيوهٔ خاص يک شاعر بحث کنند چنانکه عوفى گاهى اين کار را کرده منجمله دربارهٔ عنصرى گويد: ”و اشعار عنصرى شعر فصاحت و دليرى دارد، دقت معنى با رقت فحوى جمع است ـ لبابالالباب ج ۲ ص ۳۲۰“ و در مورد فرخى گويد: ”شعر او عذب و پرمعنى است و اوّل در صنعت سخن و بهدقت معانى کوشيد و در آن از قرآن سابق آمد و به آخر سخن سهل ممتنع ايراد مىکرد ـ لبابالالباب ج ۱ ص ۴۷“ ـ همچنين رشيد وطواط گاهى از شيوهٔ فلان شاعر دم زده است اما به قدرى مختصر که فايدهاى بيش بر آن مترتّب نتواند بود.
خود شعراء قديم نيز از سبک شعر، بدان تعبير که ما مىخواهيم، زياد بحث نکردهاند و گاهى از ”فن“ فلان شاعر و يا از ”شيوهٔ“ فلان شعر سخن گفتهاند. چنانکه ابوحنيفه (ظاهراً ابوحنيفهٔ اسکافى است و اين شعر را سنائى از قول ابوحفيفه نقل کرده است ”رجوع کنيد: ديوان طبع قديم ص ۱۱۶ س ۱۵). دربارهٔ عنصرى مىگويد:
اندرين يک فن که دارى وانطريق پارسى
دست دست توست و کس را نيست با تو همسرى
که قصد او از اين يک فن همانا فن قصيدهسازى است که شايد سبک و طرز اداء شاعر را هم در نظر داشته است و نيز خاقانى در مورد عنصرى گويد:
ز ده شيوه کان شيوهٔ شاعرى ست به يک شيوه شد داستان عُنصرى
مرا شيوهٔ خاص و تازه است و داشت همان شيوهٔ باستان عُنصرى
نه تحقيق گفت و نه وعظ و نه زهد که حرفى ندانست از آن عُنصرى
از اين شعر هم پيدا است که مراد خاقانى از ”شيوه“ باز ”سبک“ به اصطلاح ما نبوده است. و مراد او ”نوع“ شعر است زيرا ديديم که ”زهد“ و ”تحقيق“ و ”وعظ“ را در عداد ”شيوه“ آورده است؛ معهذا باز اشاره به سبک تازهاى مىکند.
و از قسم اخير است اين شعر خاقانى:
خاقانى آن کسان که طريق تو مىروند زاغند و زاغ را روش کبک آرزو ست
گيريم که مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
مراد ”خاقاني“ در اين قطعه بدون شک شاعرانى است که به سبک و طريقهٔ او شعر مىگفتهاند نه آنها که قصيدهٔ زهد يا حسب حال يا طرز ديگر مىگفتهاند.
مفاد اخير را در يکى از ابيات ”نظامي“ گنجوى نيز مىبينيم:
به قياس شيوهٔ من که نتيجهٔ نو آمد همه طرزهاى کهنه کهنىست باستانى
و اين شعر نظامى نيز بىشک اشاره به سبک و شيوه است.
همچنين بهوسيلهٔ ”راوندي“ خبر داريم که در قرن ششم سيداشرف وارد همدان شده در مکتبها مىگرديد و جوانان موزون را از پيروى شيوهٔ شعراى قديم نهى مىکرد. (راحةالصدور ص ۵۷ ـ ۵۸)
علت عمده کمى برخورد ما، به معنى و مفاد ”سبک“ مطابق سليقهٔ امروز در اشعار قديم آن است که سبکهاى دورهٔ سامانى و غزنوى و سلجوقي، بهتدريج تطوِّر يافته و در اين ميانه مبتکرى که تصرفات او در تغيير سبک کاملاً نمودار باشد، يافت نشده است بنابراين کسى متوجه ”سبک“ و اهميت آن نبوده، ولى از عصر خاقانى و نظامى به بعد ابتکارهاى زيادي، از طرف خود آن دو، و بعد از طرف ديگران در شعر مشهود گرديد. پس جاى تعجب نيست اگر طريقه و طرز تازهٔ شعر از عصر خاقانى و نظامى مورد توجه واقع شده باشد.
از عهد صفويه به بعد در کتب تذکره به مفاد معنى ”سبک“ برمىخوريم. در تذکرهٔ ”نصرآبادي“ به اين مضمون که : ”فلان شاعر تتبع اشعار قدما مىکند“ و يا: ”فلان کس به طرز صائب راغبتر است“ و امثال اين عبارات مکرر مصادف مىشويم و ملتفت مىشويم که در آن عهد شعرشناسان متوجه معنى ”سبک“ شده بودند.
مخصوصاً در تذکرهٔ ”آتشکدهٔ آذر“ در اين معنى صراحت زيادتر است و مکرر ذکر ”طريقهٔ متقدمين“ مىکند، چنانکه دربارهٔ ”شعله“ گويد: ”از متأخرين کسى از سيّد مشاراليه به طريقهٔ اعاظم فصحاى متقدمين بيشتر آشنا نبوده“ و در شرح حال ”صفا“ چنين نويسد: ”اگر چنانچه به طريقهٔ متقدمين آشنا مىبود از زمرهٔ سخنوران مىشد“ و گاهى نيز از ”سبک“ به کلمهٔ ”طرز“ يا ”ادا“ تعبير مىکردهاند و اين دو کلمه بيشتر در ميان شعراى هندوستان رايج بوده است.
-
تاريخ سبکشناسى (۲)
در قرن ۱۲ هجرى ”مشتاق“ از شعراى اصفهان به خلاف طرز شعراى هندوستان ميان بست و به قول ”آذر ـ آتشکده آذر معاصرين ضمن حامل مشتاق“ و مفتون ـ حدايقالحنان تأليف مفتون نسخهٔ خطي.“ او نخستين کسى بود که به طرز و طريقهٔ فصحاى قديم شعر گفت و آن طريق را رواج بخشيد و از طريقهٔ بىمزهٔ ”وحيد“ و ”صائب“ اعراض نمود.
مرحوم ”هدايت“ نيز در مقدمهٔ مجمعالفصحا (مقدمهٔ ج۱ ص۶ـ۷) اصطلاحات: طرز ـ طريقه ـ سياق ـ سبک ـ شيوه“ را مکرر به همين معنى مانحنفيه آورده و مخصوصاً نخستين جائى که با لفظ ”سبک“ برمىخوريم در آن کتاب است.
از نتيجهٔ اين تحقيقات معلوم مىشود که پس از تغيير سبک شعر از شيوهٔ ”عراقي“ به شيوهٔ ”هندي“ که در زمان صفويه صورت گرفت، محققان و شعرشناسان به اين معنى برخوردند که طريقهٔ شعر با قديم تفاوت کرده است، و از فحواى کلام نصرآبادى و ديگران هم اين معنى برمىآيد که در آن عصر، يعنى عصر صفويه و اوان سلطنت عباس دوم و سليمان، شعرائى بودهاند که با سبک هندى انس نگرفته و به شيوهٔ استادان قديم راغبتر بودهاند و اين رويه در عصر سلطانحسين و نادرشاه و زنديه قوّت يافته شيوهٔ هندى مطعون و متروک و سبک و طريقهٔ متقدمان مطلوب و مرغوب واقع گرديد ـ و در عصر قاجاريه اين رسم يعنى ”بازگشت ادبي“ قوت يافت و سبک قديم و شيوه شعراى عهد خوارزمى و سلجوقى و غزنوى رايج گرديد جنانکه هدايت در مقدمهٔ مجمعالفصحا به اين تصريح دارد و آثار شعراى آن دوره نيز خود شاهد صدق ديگرى است که قابل انکار نيست.
با همهٔ اين سوابق، هنوز در آن دوره، شناختن ”سبک“ يا به اصطلاح ما ”سبکشناسي“ مورد توجه عموم قرار نگرفته بود و اين علم که نطفه آن از يک قرن پيش در زهدان عهد صفويه بسته شده بود آغاز کودکى و شيرخوراگى خود را طى مىنمود. در واقع عمل و ورزش در کار بود اما مانند همهٔ علوم و فنون که ابتدا عملى شده بعد مرتّب و مدوّن گرديده و تحت قاعده درمىآيد ـ اين علم هم مقدّمات ايجاد خود را در ساحت طبع و ذوق استادان تدارک مىديد.
تتبع در شعر قديم بهوسيلهٔ سروش و شيبانى و محمودخان و خانوادهٔ ”صبا“ به حدّ کمال رسيد و نديمباشى بردار محمودخان ملکالشعرا که خجسته تخلص مىکرد در خراسان مجاورت گزيد و در اواسط دورهٔ ناصرالدين شاه و اوايل قرن چهاردهم هجرى قمرى محفلى ادبى از هواداران ”سبکترکستانى (۱) “ در شهر مشهد بهوجود آمد.
(۱). آن روز سبک خراسانى اين نام را داده بودند و تا زمان ما هم اين صطلاح دوام داشت و بعد متروک شده اصطلاح حقيقى خود را که سبک خراسانى باشد پيدا کرد.
قبل از آن هم عملاً سبکى بينبين بهوسيلهٔ نشر ديوان قاآنى در عراق و خراسان بهوجود آمده بود و شعراى خراسان همه به شيوهٔ قاآنى شعر مىگفتند ـ ولى اساتيد بعد آن سبک را انتقاد کرده سبک حقيقى خراسانى را با نکات دقيق و لطافتهائى که در او است ترويج کرده بودند ـ و اين بحث و انتقاد بهوسيلهٔ ”نديمباشي“ در مشهد تدريس شد.
شعرائى در نتيجهٔ اين بحث و انتقاد از سبک قاآنى که سبک نيمهترکستانى و نيمهعراقى بود دست برداشتند و به سبک جديد روى آوردند که از آن جمله مرحوم ”صبوري“ و مرحوم ”صفاى اصفهاني“ و مرحوم ”اديب نيشابوري“ و مرحوم ”سيداحمد اديب پيشاوري“ و گروهى ديگر بودند. صبورى علاوه بر انتسابى که با خانوادهٔ ”صبا“ داشت نسبت به خجسته قربت شاگردى نيز يافت و تربيت ”سبکشناسي“ که خاندان صبا در تهران صاحبان آن مکتب بودند و بدينوسيله در خانوادهٔ صبورى نيز شيوع يافت ـ و مؤلف که فرزند صبورى است اين تربيت را نزد پدر آموخت و پس از آن در خدمت اديب نيشابورى و سيدعليخان درگزى مدتها تلمّذ کرد، و پس از آن به پايتخت اين مبحث را در مطبوعات پايتخت خاصه ”مجلهٔ دانشکده“ و انجمن ادبى به همين نام، انتشار داد.
تاريخ بالا مربوط به شعر تنها است، ولى در نثر هرگز بحث و انتقادى در اين باره شنيده و خوانده نشده است زيرا در تاريخ ادبيات ايران تا امروز فصلى در باب نثر باز نشده و هر چه نوشته و گفته شده است مربوط به شعر است و به طريق اولى در سبک نثر فارسى هيچوقت بحث و انتقادى بهعمل نيامده است.
اين بود که حالت سير عملى و مباحثاتى که بدون نظم و ترتيب صحيح در ميان ادباى ايران سينه به سينه جارى بود ـ و باز هم جامعهٔ اهل ادب و شيفتگان زبان شيرين فارسى از کيفيت آن علم محروم بودند و در مدارس قديم و جديد نيز چيزى در اين باب تدريس نمىشد و آنچه هم گاهى بر زبان معلم يا استادى مىگذشت شمهاى بىنظم و ترتيب در مورد سبک شعر بود و بس؛ تا در سنهٔ ۱۳۰۹ ـ ۱۳۱۰ شمسى مؤلف نخستين بار پرده از روى اين کشف تاريخى ضمن سخنرانى که چند ماه به طول انجاميد در ”انجمن ادبي“ برداشت . (قسمتى از اين سخنرانى در دورهٔ سيزدهم مجلهٔ ارمغان منتشر شده و شمهاى از آن را آقاى دکتر شفق در تاريخ ادبيات خود زير عنوان ”بازگشت ادبي“ نقل کردهاند.)
و از آن تاريخ صحبت در اطراف ”سبکشناسي“ پيدا شد و از سبک خراسانى و عراقى و هندى و بازگشت ادبى در محافل اهل ذوق و جوانانى که خدمت استادان قديم را درک نکرده بودند سخن به ميان آمد، ولى هنوز اين بحث و انتقاد از دايرهٔ اشعار تجاوز نکرده بود.
تا در سال ۱۳۱۲ که مؤلف در اصفهان به حال تبعيد و بازداشت محکوم بود، مختصرى در تحوّل زبان فارسى و چگونگى تحولات زبان از عهد باستان تا امروز و حالات نثر پهلوى و درى و تبدّلات طولانى اين زبان به مجلهٔ ”باختر“ داده شد، و در سال ۱۳۱۳ که در تهران توقف صورت گرفت و بليهٔ مذکور مندفع گرديد و سال بعد به مؤلف از وزارت فرهنگ اشارد رفت که در دانش سراى عالى چند ساعتى درس بگويد. در يکى از آن ساعات براى نخستين مرتبه، علم ”سبکشناسي“ در ذيل عنوان ”تاريخ تطوّر و تحوّل و نثر فارسي“ به طريق جزوه القاء شد و چند سال متوالى اين حالت دوام يافت.
در سال ۱۳۱۶ وزارت فرهنگ مصمم گرديد که براى دورهٔ دکترى ادبيات زبان فارسى فکرى بينديشد ـ و بالاخره قرار بر اين شد که مدت دو سال دروس دورهٔ دکترى تدريس شود و صواب ديده آمد که تارخى تطوِّر و تحوّل نظم و نثر فارسى که در دانشکده، نتيجهٔ خوبى داده بود و به اختصار تدريس مىشد، مفصلتر آموخته شود و دو دوره نيز افتخار اين دورس به طريق جزوه دادن به مؤلف بخشوده آمد.
در ۱۳۱۸ شمسي، وزارت فرهنگ چنين صواب ديد که سبکشناسى را کتابى خاص تدوين و تصنيف گردد و براى اين دروس نظم و نسقى تازهتر و ترتيبى سهلتر در نظر گرفته شود و کتابى ساخته شود که عموم اهل فضل بهويژه دانشجويان دانشکدهها بخوانند و دورهٔ دکترى را نيز بهکار آيد، ملکالشعراء نامزد اين کار شد و مقرر شد که نثر و نظم هر يک جداگانه مورد بحث و تحقيق قرار گيرد و نثر بر نظم مقدم داشته آيد.
ملکشعراء در مدت دو سال سه جلد کتاب ”سبکشناسي“ که خلاصه و نقاوهٔ سى سال تلمذّ و تتبع و بررسى و مطالعه و تدريس او بود با شوق وافر و رنج و زحمت متکاثر بدين نظم و نسق پرداخت و به جامعهٔ پارسىزبانان پيشکش ساخت.
-
معنى و صورت يا صورت و شکل
سبک همان طرز فهميدن حقايق و تعبير آنها است، تعبير يا بيان هر امر منوط به طرز تفکر شخصى اتس که آن را مورد مطالعه و مشاهده قرار مىدهد، مثلاً فرض کنيد يک نقاش، يک روستائي، يک مهندس و يک رانندهٔ اتومبيل از راهى مىگذرند که در وسط مزارع احداث شده است ـ نقاش فقط مفتون جمال طبيعت و مناظر جالب توجه آن مىگردد ـ روستائى جز به غله و نوع خاکى که گندم در آن مىرويد توجهى ندارد ـ مهندس فکر خود را در ترسيم نقشهٔ زمين و راههاى شوسه و پلها و ساختمانهاى اطراف تمرکز مىدهد، و رانندهٔ اتومبيل به اين سو و آن سو نگاه مىکند و جز به طبيعت زمين نشيب و فراز آن به چيزى دقت ندارد.
حال اگر هر يک از چهار تن بخواهند نتيجهٔ مشاهدات خود را به رشتهٔ نگارش درآورند بديهى است که جز همان مستدرکات ذهنى خود چيزى نخواهد نوشت پس رابطه طرز مشاهده و طرز بيان به خوبى آشکار است.
سبک شامل دو موضوع است: فکر يا معني، صورت يا شکل. از توجه به جهان بيرون، فکرى در ما توليد مىشود و آن نمونهاى است از تأثير محيط در فرد ـ و ما آن فکر را با سوابق ذهنى خود منطبق و موافق مىسازيم و با همان جنبهٔ فکرى خويش براى شنوندگان تعبير مىکنيم، و اين نمونهاى است از تأثير فرد در محيط.
هر موضوع و فکري، شکل و قالبى براى تعبير،لازم دارد. خوانندگان يک اثر ادبى از روى مطالعه و آشنائى با شکل اثر، معنى را که منظور گوينده است درمىيابند. فکر در قالب جمل مستتر است و جداگانه بيان نمىشود. پس موضوع، خود در ادبيات جزء شکل محسوب مىگردد و هرگز نمىتواند از آن جدا باشد. از سوى ديگر مطلب يا فکر اصلى يک اثر ادبى شکل آن را تعيين مىکند و همين يگانگى فکر و شکل يا معنى و صورت است که بنياد سبک را تشکيل مىدهد.
-
وسعت و شمول سبکشناسى
دانشى که از مجموع جريان سبکهاى مختلف يک زبان بحث مىکند ”سبکشناسي“ ناميده مىشود.
سبکشناسى را نمىتوان دانشى مستقل و مجزِّى تصور کرد، بلکه بهعکس بايد آن را، فنى مرکب از علوم و فنون مختلف دانست که احاطه به مجموع آنها با ضميمه شدن يک رشته تتبعات دقيق، فن نامبرده را، بهوجود مىآورد.
فنون ادبی
حکمت و علوم
حکمت و علوم
سبک هر نويسنده يا گوينده حاکى از طرز بينش و ادارک او است از جهان بيرون (La Conception Du Monde) و چون هر کس، عالم را از دريچهٔ چشم خود مىبيند، ما نيز در مطالعهٔ سبک وى بايد همان محيط معنوى را براى خود ايجاد کنيم. براى دخول به اين مقصود بايد از علوم ذيل اطلاع حاصل کنيم:
- علمالاديان:
چه نويسنده و گوينده بدون شک خواسته يا ناخواسته تحتتأثير افکار مذهبى خويش قرار مىگيرد ـ مثلاً براى مطالعهٔ سبک شعر ناصرخسرو و نزارى قهستانى حتماً بايد از مبادى مذهب اسماعيليه اطلاع يابيم.
- فلسفه و عرفان:
محيط فلسفى شاعر يا نويسنده در روحيهٔ وى مؤثر است مثلاً در مطالعهٔ گلستان سعدى يا ديوان حافظ ناگزير از محيط فلسفى و عرفانى قرن هفتم و هشتم هجرى آگاهى يابيم.
- علوم:
هر مصنفى در نگارش تحتتأثير معلومات خويش واقع مىشود ـ بديهى است که براى کشف رموز يک اثر منظوم و يا منثور نخست بايد از علومى که شاعر بدانها آشنا بوده آگاهى جست، مثلاً براى اطلاع از سبک انوري، بايد به علوم پزشکي، نجوم و حساب متداول در قرن ششم آشنائى يافت.
- تاريخ عمومى :
براى فهم محيط معنوى يک شاعر يا نثرنويس بايد به تاريخ سياسى و اجتماعى و علمى عصر وى آشنا گرديد.
فنون ادبى
قدما و متأخران، در شمارهٔ فنون ادبى اختلاف دارند و آنچه ما را در مطالعهٔ سبکها بايسته است از اين قرار است:
- دستورزبان پارسى:
بديهى است که بخشى از امتيازات يک سبک در برابر سبک ديگر از بهکار بردن قواعد مخصوص دستور زبان آشکار مىگردد.
- معانى و بيان:
بخشى از مشخصات سبکى شعرا و نويسندگان از استعمال صنايع لفظى يا معنوى پديدار مىشود.
- نقدالشعر و نقدالنثر:
براى تشخيص جريانات صحيح و سقيم سبکهاى نثر و نظم در قرون متمادى بايد به قواعد انتقاد آشنا بود.
- علم قافيه (خاص نظم):
به جهت درک طرز استعمال درست يا نادرست قوافى و تحوّلات آنها در تاريخ ادب.
- عروض (ويژهٔ نظم):
به جهت ادراک اوزان اشعار و تشخيص صحيح از سقيم و اصلاح اشعار.
- تاريخ ادبيات:
چه بين تاريخ ادبيات و سبکشناسى رابطهاى نزديک است و هر يک مکمل ديگرى هستند.
-
سبک و نوع
در عرفِ ادبيات، نبايد نوع را، با سبک اشتباه کرد، چه نوع (Genre) عبارت است از شکل ادبى که گوينده يا نويسنده به اثر خود مىدهد، مثلاً در ادبيات اروپائيان گفته مىشود: انواع درام (Les Genres Dramatiques)، انواع خندهآور (Les Genres Comiques)، پس شکل ظاهرى يک اثر ادبى جزء نوع محسوب مىشود ـ اما در سبک از سجيهٔ (Caractere) عمومى اثر شاعر يا نويسنده، از لحاظ موضوع و انعکاسات محيط در آن بحث مىشود بنابراين سبک هم فکر و هم جنبه ممتاز آن، و هم طرز تعبير را در نظر مىگيرد در صورتى که نوع فقط طرز انشاء را بيان مىکند.
با ذکر اين بحث بايد دانست که هيچگاه نوع از سبک و سبک از نوع بىنياز نيست بلکه هر دو لازم و ملزوم يکديگر هستند، چه هر اثر ادبى جزء يکى از انواع ادبيات بهشمار مىرود و در همان حال نيز سبکى دارد ـ مثلاً در ادبيات پارسى گلستان سعدى در نوع ”مقالهنگاري“ با مقامات حميدى مشترک است ولى در سبک با وى اختلاف دارد همچنين قصايد عرفى شيرازى در نوع شعر با قصايد عنصرى مشترک است ولى از حيث سبک جدا است.
-
زبان
علماى زبانشناسى بر آن هستند که زبانهاى امروزى دنيا بر سه بخش است:
- نخست : بخش يکهجائى (يکسيلابى ـ Langues Monosyllabiques) و اين قمس زبانها را از زبانهاى ريشگى نامند زيرا لغات تنها يک ريشه است که به اوّل يا آخر آن هجاهائي(۱) نيفزودهاند. زبان چينى و آنامى و سيامى را از اين دسته مىدانند. در زبانهاى ريشگى شمارهٔ لغتها محدود است چنانکه گويند چينيان براى بيان فکر خود ناگزير هستند لغات را پس و پيش کنند يا مراد خود را با تغيير لحن و آهنگ کلمه بفهمانند.
(۱) . هَجا يَهْجُو هَجْواً: يعنى برشمردن و هجو کردن يعنى عيب کس شمردن، و اهجاء تقطيع لفظ است به حروف و شمردن حرفهاى کلمه، و حروف هجا ابجد هوز است الى آخر يا الف با تاء است الى آخر يعنى حروف مقطعه و جدا شده و حروف تهجى هم بدين معنى است و به اصطلاح هر حرکت که از حرفى به گوش آيد آن را هم هجا گويند و اين لفظ ترجمهٔ سيلاب فرهنگ است.
- دوم : بخش زبانهاى ملتصق (Lantues Agglutinantes) اين زيانها يکهجائى نيست، چه در لغات اين زبان به هنگام اشتقاق، هجاهائى بر ريشهٔ اصلى افزوده مىشود، ولى ريشهٔ اصلى از افزودن هجاها هيچگاه تغيير نمىکند و دست نمىخورد و هر چه بر او افزايند به آخر او الحاق مىشود و مردمى که زبانشان را ملتصق خوانند اينان هستند:
مردم اورال و آلتائى که شاخهاى از نژاد زردپوست مىباشند مانند مغولان و تاتاران و ترکان و مردم دونغوز و فين و ساموئيد و بيشتر ساکنان سيبريا و دشت قبچاق، مردم ژاپن و اهالى کُره، دروايد، باسک (Basques) از مردم هند، بوميان آمريکا، مردم نوبى (جنوب مصر در آفريقا) مردم هُوتْتِنْتُتْ (Hottentots)، مردم کافرْ (Caffres) و سياه پوستان افريقا، مردم استراليا.
- سوم : بخش زبانهاى پيوندى (Flectives) ـ در اين زبانها بر ريشه و مادهٔ لغات هجاهائى افزوده مىشود ولى نه تنها به آخر ريشه، بلکه به اول ريشه هم ـ ديگر اينکه ريشهٔ لغت بر اثر افزايش تغيير مىکند، گوئى که ريشه با آنچه بر وى افزوده شده است جوش خورده و پيوند يافته است ـ به خلاف زبان ملتصق که چون ريشه تغيير نمىکند هجاهائى که بر ريشه افزوده است مثل آن است که به ربشه چسبانده باشند نه با او پيوسته باشد.
زبانهاى پيوندى اينها است:
- زبانهاى سامى مانند عبرى و عربى و آرامى که بعد سُريانى ناميده شد، و در عهد قديم زبانهاى فنيقى و بابلى و آشورى و زبان مردم قرطاجنه که شعبهاى بودهاند از فنيقيان و زبان حميري.
- زبانهاى مردم هند و اروپائى به معنى اعم: آريائيان هند ـ آريائيان ايران(۲) ، يونانيان ـ ايتاليائيان ـ مرداسِلتْ (بوميان اروپائى غربي) ـ ژرمنى (آلمان و آنگلوساکسون و مردم اسکانديناوي) ـ لِتْ و ليتوانى و سلاو (که روس و سلاوهاى شرقى اروپا و مردم بلغار و صرب و ساير سلاوهاى بالکان باشند).
(۲) . زبان فارسى در بعضى از افعال قياسى ملتصق است ولى در غالب افعال سماعى و قياسى غيرتام و ترکيبهاى مزجى در شمار زبانهاى پيوندى است و اين حالت از امتزاج لهجههاى مختلف و شاخههاى گوناگون زبانهاى ايرانى در يکديگر موجود شده است.
علماى زبانشناسى برآن هستند که زبانهاى بخش سوّم از راحل زبانهاى بخش اوّل و دوّم درگذشته و ترّقى کرده تا بدين درجه رسيده است ـ يعنى اين زبانها مستقلاً در سير تطوّر کمال يافتهاند.
-
زبان پارسى
فارسى زبانى است که امروز بيشتر مردم ايران و افغانستان و تاجيکستان و قسمتى از هند و ترکستان و قفقاز و بينالنهرين بدان زبان سخن مىگويند و نامه مىنويسند و شعر مىسرايند.
تاريخ زبان ايران تا هفتصد سال پيش از مسيح روشن و در دست است و از آن پيش نيز از روى آگاهىهاى علمى ديگر مىدانيم که در سرزمينى که از سوى خراسان (مشرق) به مرز تبّت و ريگزار ترکستان چين و از جنوب شرقى به کشور پنجاب و از نيمروز (جنوب) به سند و خليجفارس و بحر عمان و از شمال به کشور سکاها و سارماتها (جنوب روسيه امروز) تا دانوب و يونان و از مغرب به کشور سوريه و دشت حجاز و يمن مىپيوست ـ مردم به زبانى که ريشه و اصل زبان امروز ما است سخن مىگفتهاند.
زرتشت پيمبر ايرانى مىگويد که ايرانيان از سرزمينى که ”اَيْرانَ وَيْچ“ نام داشت و ويژهٔ ايرانيان بود، به سبب سرماى سخت و پيدا آمدن ارواح اهريمنى کوچ کردند و به سرزمين ايران درآمدند. دانشمندان ديگر نيز دريافتهاند که طايفهٔ ”اَيْريا“ از سرزمينى که زادگاه اصلى آنان بود برخاسته گروهى به ايران و گروهى به پنجاب و برخى به اروپا شتافتهاند و در اين کشورها به کار کشاورزى و چوپانى پرداختهاند و زبان مردم ايران و هند و اروپا همه شاخههائى هستند که از آن بيخ رسته و باز هر شاخ شاخهٔ ديگر زده و هر شاخهاى برگ و بارى ديگرگون برآروده است.
در علم نژادشناسى مردم آريائى را به هشت شعبه بخش کردهاند و زبان آنان را نيز از يک اصل دانستهاند.(۱)
(۱) از چندى به اين طرف علما مردم هندو و اروپائى را بهطور اعم از کلمهٔ سد ”صد“ در زبان آنان به دو گروه بزرگ بخش کردهاند، گروهى را که صد را ”سِنتْ“ گويند. آريائيان هند و ايران و ارمنيان و آلبانيان و ليتوانى و سلاوها جزء دستهٔ ”ست“ و يونانيان و مقدونيان و ايتاليائيان و سلتان و ژرمنان جزء گروه ”سنِتْ“ هستند.
علم نژادشناسى خود به دانستنىهاى ديگر که آن را زبانشناسى و فقهاللّغه گويند بازبسته است. ما بايد بدانيم که تاريخ زبان مادرى ما از روزى که نياکان ما بدين سرزمين درآمدهاند تا به امروز چه بوده است و چه شده است و چه تطّورها و گردشهائى در آن راه يافته است، از اين رو به قديمىترين زبانهاى ايران باز مىگرديم.
-
زبان اوستا1
زبان ديگر زبان ”اَوِستا“ است. اوستا در اصل ”اَوْپِسْٰتاک“ است به معنى بنيان جاافتاده و محکم، کنايه است از آيات محکمات و شريعت پابرجاي، و به صيغهٔ صفت مشبهه است، در تاريخ طبرى و ديگر متقدمان از مورّخان عرب ”ابستاق“ و ”افسقاق“ ضبط شده است و در زبان درى ”اُوْستا ـ اُسْتا ـ وُسْت ـ اُسْت“ به اختلاف ديده مىشود و همه جا با لفظ ”زند“ رديف آمده است ـ کاف آخر ”اوپستاک“ که از قبيل کاف ”داناک“ و ”تواناک“ است در زبان درى حذف مىشود و تلفّظ صحيح اين کلمه بايستى ”اُوْپستا“ باشد ولى به تقليد شعرائى که به ضرورت اين کلمه را مخفّف ساختهاند ما آن لفظ را ”اَوِسْتا“ خوانيم.
امّا لفظ زند از آزنتى ”Azanti“ و به معنى گزارش و ترجمه است، و مراد از زند کتب پهلوى است که نخستين بار اوستا بدان زبان ترجمه شده است، و پازند محفّف ”پاتزند“ مىباشد که با پيشاوند ”پات (۱) ترکيبيافته و به معنى دوباره گزارش يا ترجمه برگردانيدن دوبارهٔ زند است به زبان خالص دري.
(۱) . پات و پاذ و پاد و پا و وا و فا و باز ـ که همه يک لفظ و به سير تطور به صورتهاى گوناگون درآمدهاند پيشاوندى است که در آغاز اسامى آمده معنى واگردان آن اسم يا ضد آن واژه را نشان مىدهد مانند”فراس ـ پاتَفراس“ (بادفراه) و سخون و پاتسخون (پاسخ) و زه دو پادزهر (پازهر) و داشت و پاتداشت (پاداشت) و دهشن و پاتدهشن (پاداشن) و گويه و واگويه و بازگويه و غيره.
پازند عبارت است از نُسکهائى که زند را به خطّ اوستائى و به زبان فارسى درى ترجمه کرده باشند، و از اين رو متأخّران خطّ اوستائى را خطّ پازند نامند. (خط اوستائى را ”دين دپيوريه“ مىگفتند يعنى دبيرى دين و خط و مذهبي، و در کتب اسلامى ”دين دفيره“ ضبط شده است)
قسمتى از اوستا عبارت بوده از قصايدى (سرودهائي) به شعر هجائى (دربارهٔ شعر هجائى رجوع شود به مقالهٔ ملکالشعراء بهار در شمارهاى سال پنجم مجلهٔ مهر.) در ستايش(۲) و ساير خدايان آريائى (امشاسپنتان) (۳)، که سمت زيردستى يا مظهريت نسبت به او رمزد و خداى بزرگ يگانه داشتهاند، و اشاراتى داشته در بيان بنيان خلقت و وجود کيومرث (۴) و گاو نخستين ”ايوداذ(۵) و کشته شدن گاو و کيومرث بهدست اهرمن و پيدا شدن نطفهٔ کيومرث در زير خاک به شکل دو گياه که نام آن دو (مهرى و مهريانى ـ مردى و مردانه ـ ملهى و ملهيانه ـ ميشى و ميشانه ـ به اخلاف روايات) بوده است و مورّخان آن را از جنس ريواس دانند و ظاهراً مرادشان همان ”مهرگياه“ معروف باشد. و نيز مطالبى داشته در پادشاهى هوشنگ (هوشهنگ) (۶) و طهمورث و جمشيد و ضحاک (اژدهاک) و فريدون و سلم و تور و ايرج و منوچهر و کيقباد و کاوس و سياهوخش و کيخسرو و افراسياب و لهراسب و گشتاسب و زرتشت و خانوادهٔ زرتشت و جمعى ديگر از وزرا و خاندانهاى تورانى و ايرانى و نيز اوراد و دعاها و نمازها و احکام دينى و دستورالعملهاى پراکنده در آداب و اصطلاحات مذهبى و امثال اينها پيدا است که اين کتاب از اثر فکر يکنفر نيست و يا قسمتهائى از اوستا بعدها نوشته شده است و چنين گويند که ”گاثه“(۷) قديمىترين قسمت اوستا است و ساير قسمتها به آن کهنگى نيست.
(۲) . اورمزد در اصل (اهورامزده) يعنى خداوند بزرگ بوده است و بهتدريج اين کلمه به ”اوهرمزد“ و (اورمزد) و (هرمزد) و (هرمز) تبديل يافت و نام خداى بزرگ و روز اول هر ماه شمسى شد و همچنين نام چند تن از پادشاهان ساسانى است و بعد از اسلام نام ستارهٔ مشترى بوده است. يونانيان در کتب خود به لغت اشاره کردهاند و اين کلمه مرکب است از ”اهوره“ به معنى ”سرور“ و ”مزده“ بزرگ در کاثهٔ زردشت جدا از هم نيز استعمال شده است (رجوع شود به کتاب ”گاتها“ ترجمه و تأليف پورداود)
(۳) . امشاسپنتان به فتح امشاسپنت و مرکب است از ”امش ـ امر“ يعنى بىمرگ و ”سپنت ـ سفند“ يعنى مقدس و روحانى که روى هم ”روحانيان جاوداني“ معنى مىدهد و در پهلوى ”امهراسفندان“ضبط است. و عقيدهٔ استاد هرتسفلد اين است که در لغات اوستائى مانند اين لغت و لفظ ”اشو“ و ”مشي“ و ”مشيانه“ و غيره حرف شين غلط و صحيح ”هر“ است و بايد ”اهرو“ و ”مهرى ـ مهريانه“ و ”امهرسپندان“ خوانده شود چنانکه در متون پهلوى است و نيز ابوريحان گويد ميشى و ميشانه و آنان را ملهى و ملهيانه نيز خوانند و مجوس خوارزم مرد و مردانه خوانند (الاثارالباقيه ص ۹۹ طبع ليپزيک) و مسعودى ميشا را مهلا و ميشانى را مهليه خوانده است (التنبيه و الاشرف چاپ ليدن ص ۹۳).
(۴) . کيومرث مرکب است از لفظ ”گيو“ از مادهٔ ”گىـ جي“ که با ”زي“ از زيستن جان و حيات يکى است، و ”مرت“ از مادهٔ مرکه با مير و مرگ و مرده و مرد از يک ريشه است يعنى زندهٔ ميرا ـ و عربان: ”حىناطق ميت“ معنى کردهاند. در اوستا ”کِيَّه مَرِتَنْ“ و در پهلوى ”گيوکْمُرتْ“ ضبط است.
(۵) . (ايودات)ـ و ”ايوداذ“ يعنى خلقت اولين، و آن گاوى بود که پيش از ديگر جانداران خلق شد و بهدست اهرمن کشته آمد و اين گاو در کيش مهرپرستى که پيش از زرتشتى بوده است نيز از مخلوقات قديم است و لقب او در پهلوى ”گوشورون“ مىباشد و در اوستا ”گِئُوش اُورْوَرْ“ است، و نام روز چهاردهم از ماه شمشى به نام گوشوروَنْ نامزد گرديده است.
(۶) . دراوستا ”هئوشينگهه“ است و خاورشناسان گويند به معنى سازندهٔ خانههاى خوب است. به پهلوى ”هوشهنگ“ و به عربى ”اوشهنج“ آمده است.
(۷) . اين لفظ در اوستا با اين حرف ”گ آث آ “ ضبط شده است و فرنگيان آن را به خط خود گاتهه يا گاتها Gathaeha نويسنده ولى گاثه خوانند، و بعضى از متأخران به خطا آن را جمع ”گات“ دانتستند، تلفظ درست گاثه در زبان پهلوى ”گاس“ شد و در زبان درى گاس پهلوى گاه شد و گاه به معنى ظرف مکان و ظرف زمان و تخت و نيز مجازاً به معنى آهنگ موسيقى است و معنى اخير از روى خواندن گاثه و الحان مخصوص که از قبيل ويداخوانى هنديان و قرآنخوانى مسلمين بوده است برخاسته و پساوند بعضى از الحان موسيقي: دوگاه و سهگاه و چهارگاه و راست پنجگانه و نيز گاههاى اندرگاهان پارسيان که عبارت بوده است از نمازهاى پنجگانه مندرج در گاثه که ابوريحان نقل مىکند: اهنوذگاه ـ اشتوذگاه ـ اسپتمذگاه - هوخشترگاه ـ و هشتويشگاه نيز مؤيد اين معنى است و بهنظر مىرسد که ”مقام“ عربى که به معنى لحن و آهنگ موسيقى استعمال مىشود مأخوذ از گاه به معنى اخير باشد و ما در باب ”مقامه“ باز هم به اين معنى اشاره خواهيم کرد.
اينک شرحى که راجع به جمعآورى اوستا از روايات مختلف و اسناد پهلوى در دست است يادآور مىنمائيم:
گويند اوستاى قديم داراى ۸۱۵ فصل بوده است منقسم به ۲۱ نسک يک کتاب و در عهد ساسانيان پس از گردآورى اوستا از آن جمله ۳۴۸ فصل بهدست آمد که آن جمله را نيز به ۲۱ نسک تقسيم کردند و دانشمندان محقق ۲۱ نسک ساسانى را به ۳۴۵،۷۰۰ کلمه برآورد کردهاند و از اين جمله امروز ۸۳،۰۰۰ کلمه در اوستاى فعلى موجود و باقى به تاراج حادثات رفته است.
در کتب سنّت از جمله در دينکرت رواتيى آوردهاند و در نامهٔ ”تنسر“ به شاه مازندران نيز بدان اشاره شده و مسعودى مورخ عرب و جمعى ديگر از مورخان اسلامى هم نقل کردهاند که اسکندر بعد از فتح اصطخر اوستا را که بر دوازدههزار پوست گاو نوشته بودند برداشت و مطالب علمى آن را از طب و نجوم و فلسفه به يونانى ترجمه کرد و به يونان فرستاد و خود آن کتاب را بسوزانيد.
و نيز دينکرت که يکى از کتب قديم پهلوى است گويد:
”داراى دارايان هَماک اَپستاک و زندچىگون زرتوهشت هَچ اَوْهرمزد پتْ گرپت و نپشتک دوپچينِ يوکْ پَتْ گنچى شپيکان (شپيکان ـ ن.ل.) يوک پَتْ دِچْ ى نپَشْت داشتن فرمود“
در کتاب “شتروهاى ايران“ گويد:
”اَنيک زرتشت دين آورد از فرمان وشتاسپ شه هزارودوست فَرْکَرْتپَتْ دين دپيوريه پت تختکيهاء زرين کرت و نپشت و پت گنچ هان اتهش نيهاذ و انيک گجستک سکندر سوهت و اندر اودرياپ افکند دينکرتى هپت خذايان“
يعني: ديگر داراى پس دارا همگى اوستا و زند را چنانکه زردشت از هرمزد پذيرفت و نبشت در دو نسخه يکى به گنج شايگان و يکى به دژنپشت (۸) فرمود نگاه دارند، (روايت ديگر) هزار و دويست فر کرد (فصل) بدين دبيرى به تختههاى زرّين تعبيه نمود و نبشت و به گنج آن آتش نهاد، پس سکندر ملعون دينکرت هفت خدايان را سوزانيده در دريا افکند.
(۸) . دژنپشت ظاهراً قلعهاى بوده است در اپادانا (تختجمشيد حاليه) زيرا روايت ابنبلخى در فارسنامه اين معنى را مصرح است؛ گويد: ”چون زردشت بيامد و شتاسف او را به ابتدا قبول نکرد و بعد از آن او را قبول کرد و کتاب زند آورده بود همه حکمت و بر دوازدههزار پوست گاو دباغت کرده نبشته بود به زر، و شتاسف آن را قبول کرد و به اصطخر پارس کوهى است کوه نفشت گويند همه صورتها و کندهگرىها از سنگ خارا کردهاند و آثار عجيب اندران نموده و اين کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود“ فارسنامه چاپ کمبريج ص (۴۹ ـ ۵۰) ساير مورخين هم از دژنپشت نام بردهاند.
-
زبان اوستا1
زبان ديگر زبان ”اَوِستا“ است. اوستا در اصل ”اَوْپِسْٰتاک“ است به معنى بنيان جاافتاده و محکم، کنايه است از آيات محکمات و شريعت پابرجاي، و به صيغهٔ صفت مشبهه است، در تاريخ طبرى و ديگر متقدمان از مورّخان عرب ”ابستاق“ و ”افسقاق“ ضبط شده است و در زبان درى ”اُوْستا ـ اُسْتا ـ وُسْت ـ اُسْت“ به اختلاف ديده مىشود و همه جا با لفظ ”زند“ رديف آمده است ـ کاف آخر ”اوپستاک“ که از قبيل کاف ”داناک“ و ”تواناک“ است در زبان درى حذف مىشود و تلفّظ صحيح اين کلمه بايستى ”اُوْپستا“ باشد ولى به تقليد شعرائى که به ضرورت اين کلمه را مخفّف ساختهاند ما آن لفظ را ”اَوِسْتا“ خوانيم.
امّا لفظ زند از آزنتى ”Azanti“ و به معنى گزارش و ترجمه است، و مراد از زند کتب پهلوى است که نخستين بار اوستا بدان زبان ترجمه شده است، و پازند محفّف ”پاتزند“ مىباشد که با پيشاوند ”پات (۱) ترکيبيافته و به معنى دوباره گزارش يا ترجمه برگردانيدن دوبارهٔ زند است به زبان خالص دري.
(۱) . پات و پاذ و پاد و پا و وا و فا و باز ـ که همه يک لفظ و به سير تطور به صورتهاى گوناگون درآمدهاند پيشاوندى است که در آغاز اسامى آمده معنى واگردان آن اسم يا ضد آن واژه را نشان مىدهد مانند”فراس ـ پاتَفراس“ (بادفراه) و سخون و پاتسخون (پاسخ) و زه دو پادزهر (پازهر) و داشت و پاتداشت (پاداشت) و دهشن و پاتدهشن (پاداشن) و گويه و واگويه و بازگويه و غيره.
پازند عبارت است از نُسکهائى که زند را به خطّ اوستائى و به زبان فارسى درى ترجمه کرده باشند، و از اين رو متأخّران خطّ اوستائى را خطّ پازند نامند. (خط اوستائى را ”دين دپيوريه“ مىگفتند يعنى دبيرى دين و خط و مذهبي، و در کتب اسلامى ”دين دفيره“ ضبط شده است)
قسمتى از اوستا عبارت بوده از قصايدى (سرودهائي) به شعر هجائى (دربارهٔ شعر هجائى رجوع شود به مقالهٔ ملکالشعراء بهار در شمارهاى سال پنجم مجلهٔ مهر.) در ستايش(۲) و ساير خدايان آريائى (امشاسپنتان) (۳)، که سمت زيردستى يا مظهريت نسبت به او رمزد و خداى بزرگ يگانه داشتهاند، و اشاراتى داشته در بيان بنيان خلقت و وجود کيومرث (۴) و گاو نخستين ”ايوداذ(۵) و کشته شدن گاو و کيومرث بهدست اهرمن و پيدا شدن نطفهٔ کيومرث در زير خاک به شکل دو گياه که نام آن دو (مهرى و مهريانى ـ مردى و مردانه ـ ملهى و ملهيانه ـ ميشى و ميشانه ـ به اخلاف روايات) بوده است و مورّخان آن را از جنس ريواس دانند و ظاهراً مرادشان همان ”مهرگياه“ معروف باشد. و نيز مطالبى داشته در پادشاهى هوشنگ (هوشهنگ) (۶) و طهمورث و جمشيد و ضحاک (اژدهاک) و فريدون و سلم و تور و ايرج و منوچهر و کيقباد و کاوس و سياهوخش و کيخسرو و افراسياب و لهراسب و گشتاسب و زرتشت و خانوادهٔ زرتشت و جمعى ديگر از وزرا و خاندانهاى تورانى و ايرانى و نيز اوراد و دعاها و نمازها و احکام دينى و دستورالعملهاى پراکنده در آداب و اصطلاحات مذهبى و امثال اينها پيدا است که اين کتاب از اثر فکر يکنفر نيست و يا قسمتهائى از اوستا بعدها نوشته شده است و چنين گويند که ”گاثه“(۷) قديمىترين قسمت اوستا است و ساير قسمتها به آن کهنگى نيست.
(۲) . اورمزد در اصل (اهورامزده) يعنى خداوند بزرگ بوده است و بهتدريج اين کلمه به ”اوهرمزد“ و (اورمزد) و (هرمزد) و (هرمز) تبديل يافت و نام خداى بزرگ و روز اول هر ماه شمسى شد و همچنين نام چند تن از پادشاهان ساسانى است و بعد از اسلام نام ستارهٔ مشترى بوده است. يونانيان در کتب خود به لغت اشاره کردهاند و اين کلمه مرکب است از ”اهوره“ به معنى ”سرور“ و ”مزده“ بزرگ در کاثهٔ زردشت جدا از هم نيز استعمال شده است (رجوع شود به کتاب ”گاتها“ ترجمه و تأليف پورداود)
(۳) . امشاسپنتان به فتح امشاسپنت و مرکب است از ”امش ـ امر“ يعنى بىمرگ و ”سپنت ـ سفند“ يعنى مقدس و روحانى که روى هم ”روحانيان جاوداني“ معنى مىدهد و در پهلوى ”امهراسفندان“ضبط است. و عقيدهٔ استاد هرتسفلد اين است که در لغات اوستائى مانند اين لغت و لفظ ”اشو“ و ”مشي“ و ”مشيانه“ و غيره حرف شين غلط و صحيح ”هر“ است و بايد ”اهرو“ و ”مهرى ـ مهريانه“ و ”امهرسپندان“ خوانده شود چنانکه در متون پهلوى است و نيز ابوريحان گويد ميشى و ميشانه و آنان را ملهى و ملهيانه نيز خوانند و مجوس خوارزم مرد و مردانه خوانند (الاثارالباقيه ص ۹۹ طبع ليپزيک) و مسعودى ميشا را مهلا و ميشانى را مهليه خوانده است (التنبيه و الاشرف چاپ ليدن ص ۹۳).
(۴) . کيومرث مرکب است از لفظ ”گيو“ از مادهٔ ”گىـ جي“ که با ”زي“ از زيستن جان و حيات يکى است، و ”مرت“ از مادهٔ مرکه با مير و مرگ و مرده و مرد از يک ريشه است يعنى زندهٔ ميرا ـ و عربان: ”حىناطق ميت“ معنى کردهاند. در اوستا ”کِيَّه مَرِتَنْ“ و در پهلوى ”گيوکْمُرتْ“ ضبط است.
(۵) . (ايودات)ـ و ”ايوداذ“ يعنى خلقت اولين، و آن گاوى بود که پيش از ديگر جانداران خلق شد و بهدست اهرمن کشته آمد و اين گاو در کيش مهرپرستى که پيش از زرتشتى بوده است نيز از مخلوقات قديم است و لقب او در پهلوى ”گوشورون“ مىباشد و در اوستا ”گِئُوش اُورْوَرْ“ است، و نام روز چهاردهم از ماه شمشى به نام گوشوروَنْ نامزد گرديده است.
(۶) . دراوستا ”هئوشينگهه“ است و خاورشناسان گويند به معنى سازندهٔ خانههاى خوب است. به پهلوى ”هوشهنگ“ و به عربى ”اوشهنج“ آمده است.
(۷) . اين لفظ در اوستا با اين حرف ”گ آث آ “ ضبط شده است و فرنگيان آن را به خط خود گاتهه يا گاتها Gathaeha نويسنده ولى گاثه خوانند، و بعضى از متأخران به خطا آن را جمع ”گات“ دانتستند، تلفظ درست گاثه در زبان پهلوى ”گاس“ شد و در زبان درى گاس پهلوى گاه شد و گاه به معنى ظرف مکان و ظرف زمان و تخت و نيز مجازاً به معنى آهنگ موسيقى است و معنى اخير از روى خواندن گاثه و الحان مخصوص که از قبيل ويداخوانى هنديان و قرآنخوانى مسلمين بوده است برخاسته و پساوند بعضى از الحان موسيقي: دوگاه و سهگاه و چهارگاه و راست پنجگانه و نيز گاههاى اندرگاهان پارسيان که عبارت بوده است از نمازهاى پنجگانه مندرج در گاثه که ابوريحان نقل مىکند: اهنوذگاه ـ اشتوذگاه ـ اسپتمذگاه - هوخشترگاه ـ و هشتويشگاه نيز مؤيد اين معنى است و بهنظر مىرسد که ”مقام“ عربى که به معنى لحن و آهنگ موسيقى استعمال مىشود مأخوذ از گاه به معنى اخير باشد و ما در باب ”مقامه“ باز هم به اين معنى اشاره خواهيم کرد.
اينک شرحى که راجع به جمعآورى اوستا از روايات مختلف و اسناد پهلوى در دست است يادآور مىنمائيم:
گويند اوستاى قديم داراى ۸۱۵ فصل بوده است منقسم به ۲۱ نسک يک کتاب و در عهد ساسانيان پس از گردآورى اوستا از آن جمله ۳۴۸ فصل بهدست آمد که آن جمله را نيز به ۲۱ نسک تقسيم کردند و دانشمندان محقق ۲۱ نسک ساسانى را به ۳۴۵،۷۰۰ کلمه برآورد کردهاند و از اين جمله امروز ۸۳،۰۰۰ کلمه در اوستاى فعلى موجود و باقى به تاراج حادثات رفته است.
در کتب سنّت از جمله در دينکرت رواتيى آوردهاند و در نامهٔ ”تنسر“ به شاه مازندران نيز بدان اشاره شده و مسعودى مورخ عرب و جمعى ديگر از مورخان اسلامى هم نقل کردهاند که اسکندر بعد از فتح اصطخر اوستا را که بر دوازدههزار پوست گاو نوشته بودند برداشت و مطالب علمى آن را از طب و نجوم و فلسفه به يونانى ترجمه کرد و به يونان فرستاد و خود آن کتاب را بسوزانيد.
و نيز دينکرت که يکى از کتب قديم پهلوى است گويد:
”داراى دارايان هَماک اَپستاک و زندچىگون زرتوهشت هَچ اَوْهرمزد پتْ گرپت و نپشتک دوپچينِ يوکْ پَتْ گنچى شپيکان (شپيکان ـ ن.ل.) يوک پَتْ دِچْ ى نپَشْت داشتن فرمود“
در کتاب “شتروهاى ايران“ گويد:
”اَنيک زرتشت دين آورد از فرمان وشتاسپ شه هزارودوست فَرْکَرْتپَتْ دين دپيوريه پت تختکيهاء زرين کرت و نپشت و پت گنچ هان اتهش نيهاذ و انيک گجستک سکندر سوهت و اندر اودرياپ افکند دينکرتى هپت خذايان“
يعني: ديگر داراى پس دارا همگى اوستا و زند را چنانکه زردشت از هرمزد پذيرفت و نبشت در دو نسخه يکى به گنج شايگان و يکى به دژنپشت (۸) فرمود نگاه دارند، (روايت ديگر) هزار و دويست فر کرد (فصل) بدين دبيرى به تختههاى زرّين تعبيه نمود و نبشت و به گنج آن آتش نهاد، پس سکندر ملعون دينکرت هفت خدايان را سوزانيده در دريا افکند.
(۸) . دژنپشت ظاهراً قلعهاى بوده است در اپادانا (تختجمشيد حاليه) زيرا روايت ابنبلخى در فارسنامه اين معنى را مصرح است؛ گويد: ”چون زردشت بيامد و شتاسف او را به ابتدا قبول نکرد و بعد از آن او را قبول کرد و کتاب زند آورده بود همه حکمت و بر دوازدههزار پوست گاو دباغت کرده نبشته بود به زر، و شتاسف آن را قبول کرد و به اصطخر پارس کوهى است کوه نفشت گويند همه صورتها و کندهگرىها از سنگ خارا کردهاند و آثار عجيب اندران نموده و اين کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود“ فارسنامه چاپ کمبريج ص (۴۹ ـ ۵۰) ساير مورخين هم از دژنپشت نام بردهاند.