-
نوشته های من و تو
شکفته اشک در این لحظه های تنهایی
تو رفته ای حکایت اشکم شده تماشایی
سکوت می کنم امشب به یاد ناز نگاهت
به یاد ساعت معلوم به یاد بود صدایی
برای آمدن تو همیشه منتظرم من
همیشه منتظرم من به شوق اینکه بیایی
طلوع می کند امشب به آسمان نگاهم
ستاره های روشن اشکم به یاد خاطره هایی
چه لحظه های غریبی ست روز های دور از تو
غروب و غربت و اشک و صدای تنهایی
-
كفتر چاهي من . حال شنيدن داري؟
من كه بي بال و پرم . عشق پريدن داري ؟
آسمان. رفت از اين معركه ها بود و نبود
بگشا پلك اگر جراءت ديدن داري
گيرم اين باغ . لبالب شده از طعم خزان
دست خون ريز انار و دل چيدن داري؟
آة... اي چشم قشنگتو طلوع خورشيد
از پس حادثه ها ميل دميدن داري ؟
غنچه .كال است و زمين سخت و هوا طوفاني
فرصت سيب شدن . شوق رسيدن داري؟
يك بغل طعم غزل دارم و آهنگ نگاه
توي رگهام .بگو . وقت تپيدن داري ؟
سفر اشكم و آماده دريا شدنم
تو بگو دامني ازجنس چكيدن داري؟
عنوان : سفر اشك
-
اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلطید و رفت
بر سپهر تیره ی هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یک قطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمه ی خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریه ام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را برچید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم در گلستان وجود
بر گل و رخساره ای تابید و رفت
مدتی در خانه دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه ی رونق گرفت از قلب و چشم
میوه ای از هر درختی چید و رفت
عقل دور اندیش با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهره ی عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
پروین اعتصامی
-
بياامشب به من محرم شو اي اشک
بیاامشب توهم باغم شو ای اشک
بیا بنگر دلم تنها شده باز
بیا قلب مراهمدم شو ای اشک
من ان گلبوته خشک کویری
بيابرروی من شبنم شو ای اشک
رهاکن ميل ماندن دردو چشمم
توجاری بر رخ زردم شو اي اشک
بيا ارام من در بيقراری
تسلی بخش من هردم شو اي اشک
بیابغض سکوت سینه بشکن
به چشم خشک من شبنم شو ای اشک
دلم مجروح درد غربت تو
به روی زخم دل مرهم شو اي اشک
دلم ازدردهجران نالد امشب
بیا درمان بر دردم شو ای اشک
-
ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیدهاست
بس که دیدست روی او یا نام او بشنیدهاست
هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود
ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریدهاست
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو
یک رهی کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیدهاست
-
هواي زمزمه کردن..........
هواي زمزمه کردن هست , زبان زمزمه کردن نيست
دلم براي تو ميميرد, دلي لايق مردن نيست
هميشه پر تپشم از تو , مرا به اينه مهمان کن
مگر شکسته نمي خواهي.؟ کسي شکسته تر از من نيست.!
به کوله بار غزلهايم , سري دوباره نخواهد زد.
همان کسي که دلش درياست, همان کسي که در دلش
آهن نيست.!!!؟
تمام خستگي ات از من , ترانه هاي دلم از تو
دلي که هيچ نمي سوزد .
همان که لايق مردن نيست...!
-
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را
تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی
دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
-
عشق تو بلاي دل درويش منست
بيگانه نميشود مگر خويش منست
خواهم سفري کنم ز غم بگريزم
منزل منزل غم تو در پيش منست
درديکه ز من جان بستاند اينست
عشقي که کسش چاره نداند اينست
ابوالسعید ابوالخیر
-
من كه چون ابر بهاري درد دل بسيار دارم
در كجاي شهر درد خويش را اظهار دارم
مي تراود واژه هابا ياد او در دفتر من
مي شود گلواژه عشقي كه در گفتار دارم
چون كه يادش مي كنم آتشفشاني ميشوم . آه
از فراقش در دل خود مجمري از نار دارم
عشق او گرديده آييني برايم . تا بداند
همچو حلاجي انالحق گو .سري بر دار دارم
با خيال سبز او با نغمه خواني . چون قناري
شاد بودم .غنچه نشكفته در گلزار دارم
گر چه خاموشم ولي در قلب من غوغاست بر پا
زخمه را مانم به سر دائم هواي تار دارم
مي دهم بر خاطراتش آب تا سبزش ببينم
پيچكي از عشق او را بر سر ديوار دارم
نذر كردم روز گيرم با اميد اينكه آيد
خود مرا بيند. دهاني بسته از افطار دارم
-
كاش
كاش امشب عاشقي هم پا مي گرفت
تشنگي هم طعم دريا مي گرفت
كاش امشب كوچه هاي منتظر
يك سلام گرم از ما مي گرفت
اين سكوت تلخ . دنياي من است
كاش دستت . دست دنيا ميگرفت
آسمان ابري ترين اندوه را
از دل سنگين شبها مي گرفت
پنجره دلتنگ چشمي آشناست
كاش مي شد عاشقي پا مي گرفت
تنها