لــوک در پی عباس - محمود دولت آبادی
با درود به همه شما خوبان
قسمتی از داستان"جای خالی سلوچ"
ما حالا، ستیز نابرابر لوک مست باید براه بیاید. این بودکه بی پروا، چوبد ست عباس برشقیقه و پیشانی لوک مست می بارید. باران تگرگ بر سنگ سیاه. سرانجام سنگ به صدا درآمد: لوک سیاه کلف از خرخرة ارونه واگرفت، به خشم نعره کشیدودر عباس خیره شد. رونة پیر خود راروی زانو ها به کنار کشاند و گردن روی خاک خواباند. حالا عباس می باید لوک مست را از دور ارونه بتازاند. اما نگاه دیوانه وار لوک کف بر لب داشت و چشمانش را، دو میخ ، در چشم هاش عباس فرو کوبانده بود.
لینک زیر یک فایل pdf زیپ شده با حجمی در حدود 344 کیلو بایت می باشد .
لینک کمکی پیوست شده است .