شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ
سال چاپ:1353
تعداد صفحات :374
خودم خيلي اين رمان رودوست دارم اميدوارم شما هم خوشتون بياد
سعي ميكنم زود زود تايپ كنم اما قولي نمي دم
(داستان اين كتاب يه سرگذشت واقعيه من اين مطلب رو در مصاحبه اي كه با نويسنده شده بود خوندم )
پرواز با هواپيما هميشه براي ايراني ها با يك نوع پيچيدگي و اسرار همراه است...تا وقتي سوار هواپيما نشده ايم هرگز به آن فكر نمي كنيم اما همين كه در روي صندلي نشستيم و كمر بند را محكم كرديم و مهماندار هواپيما سفر به خير معمولي خود را كه از تكرار مثل صفحات قديمي گرامافون خط خط افتاده است برايمان خواند به ناگهان انديشه هاي هزاران ساله نسل هاي پي در پي در باره مرگ و سفر به جهان ديگر در اعماق خاكستري مغزمان جان مي گيرد، و هزار و يك سوال تكراري كه مثل سفر به خير مهماندار هواپيما تكراري و خط خطي است در برابرمان قد مي افرازد كه ... اگر هواپيما سقوط كند چه ميشود ؟مرگ ،بله مرگ..من چگونه با مرگ روبرو مي شوم ؟پس سهم من از اين دنيا چه بوده ؟مرا براي چه آفريدند ؟هدف نهايي از آفرينش من بر روي زمين چه بوده است؟...اما هر قدر هواپيما از زمين فاصله ميگيرد،ما ايراني ها ، خود را بيشتر به خدا نزديك احساس ميكنيم، ديگر از ترس يا به دليل پنهاني ديگربه روي زمين نگاه نمي كنيم،از آن لحظه،چشمان ما در ميان توده هاي سرگردان ابر و بر فراز همه ابرهاو كوه ها، به سوي آسمان است ،...انديشه هاي پخته در كارگاه تفكر نسل ها، در باره زندگي ، مرگ و پس از مرگ ما را چنان به خود مشغول مي دارد كه متوجه دلبر هاي كاملا زميني مهمانداران هواپيما نمي شويم ... به جرات ميتوانم بگويم كه انديشه مرگ بيش از هر عامل ديگر ما ملت تاريخي رامي آزارد زيرا بيش از هر ملتي در دنيا ،زير پنجه هاي قهار مرگ ، مرگ هاي دسته جمعي كه به وسيله غارتگران و محاجمان به ما تحميل شده و يا بلاياي طبيعي ، دست و پا زده ايم ، به همين خاطر وقتي زير پايمان از زمين خالي ميشود همه ترس ها، اوهام و پيچيدگي مرگ ، ما را چنان در خود ميفشارد كه تا بيست و چهار ساعت پس از پرواز هم ما را رها نميكند ...
به همين دليل من قرار ملاقاتم را در هامبورگ ، بندر مشهور آلمان با شهرزاد ،به بيست و چهار ساعت بعد از ورود موكول كرده بودم ... بايد اعتراف كنم كه عطش اطلاع از ماجراهاي زندگي شهرزاد كمتر از هيجان پرواز مرا آزار نمي داد.من به وسيله يكي از همكارانم كه مقيم آلمان است تا حدودي از ماجراي زندگي اين دختر ايراني در آلمان اطلاعاتي بدست آورده بودم، اما وقتي همان حدود اطلاعات پراكنده را پيش هم مي گذاشتم و به هم وصل ميكردم اغلب جاي خالي زيادي در متن سرگذشت ميديدم درست مثل نقشه كره زمين كه تا مي آييد روي نقشه زمين پا بگيريد، به اقيانوس هاي بزرگ سرنگون ميشويد. در متن سرگذشت شهرزاد، اقيانوس هاي بزرگ و دور از دسترس فراوان بودند كه من بايد با خود او اين گودالهاي عميق و پرت را جستجو و به هم وصل ميكردم ...
قرار ما براي ساعت پنج بعد از ظهر در "اشتات پارك "هامبورگ بود هامبورگي ها به اين پارك وسيع و بسيار سرسبز خود مفتخر هستند، اما من مطمئن بودم كه شهرزاد اين پارك را به خاطر خاطراتي كه از آن دارد براي ملاقات با يك نويسنده انتجاب كرده است تا بتواند مرا در متن يكي از گذر هاي زندگي خود قرار دهد و بيشتر فضاي شاعرانه ماجرا را به من القا كند.يك راننده تاكسي كه پير مرد مهرباني بود مرا تا قلب پارك پيش برد و وقتي فهميد من يك ايراني غربه هستم به سفارش شوراي شهرداري، محبت بيشتري به خرج داد، و دقيقا مرا در محل ملاقاتم پياده كرد، تا خاطره خوبي از مسافرتم به آلمان و هامبورگ داشته باشم .
در آن روز كه سومين روز نوروز باستاني خودمان و بيست و سوم "مارچ"مردم آن سوي دريا ها بود، هواي هامبورگ ابري و اندكي سرد بود و من مجبور بودم باراني تازه اي كه بلافاصله بعد از ورود به هامبورگ و از ترس سرما خريده بودم بيشتر به خود بپيچم، مخصوصا كه دانه هاي ريز و پودر مانند باران به تدريج زمين و مردم را خيس ميكرد پارك بيشتر از آنچه انتظار ميرفت، در آن ساعت پنج بعد از ظهر خلوت بود ....گاه عابري سر در گريبان و آرام از گوشه اي به گوشه ديگر ميرفت، بوي علف تازه ،بوي مخصوص شيره درختان تناور ،بوي جنگلي كه كاملا با جنگل هاي سرزمينم متفاوت بود ،در دماغم پيچيده بود.پيش خودم ميگفتم اگر جنگل هاي ما و اين ها بوي متفاوتي با هم داشته باشند آدم هاي ما و اين ها پر از تفاوت هاي آشكاري ُبايد باشند ...بيش از ده دقيقه از از قرار ملاقاتمان كه بوسيله همكارم در هامبورگ ترتيب داده شده بود ميگذشت و هنوز از شهرزاد اثري نبود، اما من از اين تاخير چندان هم ناراضي نبودم ،فضاي گرفته باراني ،درختان سبز پارك و ساقه هاي كبود و خاكستريشان،زمين كه هنوز از برگ هاي خشكيده پاييز و زمستان آثاري داشت، و منظره ساختمان هاي دور دست كه در دست هاي نرم مه رقيقي پوشيده بود برايم دلچسب تر از آن بود كه هيچ نگراني به خود راه بدهم روي يكي از نيمكت هاي پارك نشستم و گذاشتم پودر نرم باران هيجان مرا از تماشاي تازگي ها تسكين بدهد كه صداي گرم و دخترانه يك هموطن مرا به خود آورد.
- ببخشيد دير كردم،من قبلا عكستون رو در آلبوم "كامران"ديده بودم و هيچ نگراني نداشتم اما باور كنيد براي يافتن كتابچه به دردسر افتادم...
من سرم را بر گرداندم تا مخاطبم را تماشا كنم ....بله او شهرزاد بود، دختري نه چندان بلند بالا اما چيزي بين متوسط تا بلند ....چشمانش سياه مثل چشمان هموطنانش ولي كشيده و درشت با نگاهي بسيار شيرين ....نمي دانم شما صفتي را كه من به چشمان او دادم را مي پسنديد يا نه ؟نگاه شيرين....اما بگذاريد من روي اين توصيفم بيشتر پافشاري كنم،....از چشمان درشت و سياه و كشيده اش كه به گمانم حتي مقداري از فضاي شقيقه ها را هم گرفته بود،آنچنان نگاهي شيرين و خندان بر ميخواست كه دل را در سينه ميلرزاند و انسان در اولين لحظه برخورد با او حس ميكرد وظيفه دار است بايستد و آ» نگاه را كه مثل يك اشع مرموز و جادويي از دو چشمان او ميتابد را لمس كند، بنوشدو بعد به نوازشش بنشيند ولي هر قدر به آن چشم ها و آن نگاه شيرين بيشتر خيره ميشد حس ميكرد آن نگاه با همه لطف و زيبايي او را وسوسه ميكند تا با لبهايش ببوسد و حتا با دندان پلكهايش راكبود كند ....بله نگاهش آنقدر شيرين بود كه وسوسه ي عجيب وشوري خطرناك در آدمي مي آفريد و من در تمامي عمرم چنان چشماني و چنان نگاهي كه هر لحظه احساسي تازه و رنگارنگ بيافريند نديده بودم .....