✿حافظ * دیوان اشعار * رباعیات ✿
جز نقش تو در نظر نیامد ما را |
|
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت |
|
حقا که به چشم در نیامد ما را |
□
بر گیر شراب طربانگیز و بیا |
|
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو |
|
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا |
□
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات |
|
گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات |
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا |
|
شادی همه لطیفه گویان صلوات |
□
ماهی که قدش به سرو میماند راست |
|
آیینه به دست و روی خود میآراست |
دستارچهای پیشکشش کردم گفت |
|
وصلم طلبی زهی خیالی که توراست |
□
من باکمر تو در میان کردم دست |
|
پنداشتمش که در میان چیزی هست |
پیداست از آن میان چو بربست کمر |
|
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست |
□
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست |
|
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست |
زان روی که از شعاع نور رخ تو |
|
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست |
□
هر روز دلم به زیر باری دگر است |
|
در دیدهی من ز هجر خاری دگر است |
من جهد همیکنم قضا میگوید |
|
بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
□
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت |
|
گرد خط او چشمهی کوثر بگرفت |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت |
|
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
□
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت |
|
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
|
باور نکنی خیال خود را بفرست |
|
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت |
□
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت |
|
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست |
|
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |