سلطانی ، دلقکش را به حضور طلبید
چون از دور پیدا شد به نوعی نگاه میکرد که انگار او را نمیشناخته ، چون نزدیک رسید گفت :
تو دلقک بودی ؟؟؟ چون از دور پیدا شدی گمان کردم الاغی هستی
دلقک گفت : بله سلطان ، منم
البته من هم شما را که از دور دیدم خیال کردم آینجا آدمی نشسته ست
دارم بازی کامپیوتری میکنم جونم داشت تموم میشد میگم جونم کمه ! مامانم میگه بیا یه کم غذا بخور جون بگیری دیشبم که چیزی نخوردی!