رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد
با صدای به هم خوردن در کوچه بچه ها مثل بره های سرگردان هر یک به سویی رفتند، حتی مهران که کوچکترین عضو خانواده محسوب می شد. انگار این بچه هم به رغم سن و سال اندکش کاملا متوجه مقرراتی که به محض ورود پدر بر خانه حاکم می شد بود . یک حکومت نظامی تمام عیار درست هموان طور که سرگرد می پسندید. بچه ها می بایست قبل از آمدن او که این اواخر دیرتر از سابق می آمد شامشان را می خوردند و طبق قوانینی که پدر حاکم کرده بود و مادر مو به مو اجرا می کرد به بستر می رفتند و چه اندوهی بود که حتی از محبت پدرانه ای که ولو در یک لبخند خشک و خالی هم خلاصه شده باشد بی بهره بودند! پدرشان سرگرد محمد فرخزاد یک نظامی به تمام معنا بود یک سرباز سخت کوش یک ارتشی فداکار و مستبد و یک وفادار به میهن تا آخرین قطره خون از نظر او حتی در کانون خانواده هم فرزندانش تفاوتی با سربازان پادگان نداشتند. هر چه می گفت بایست بی چون و چرا اجرا می شدو در این راه هیچ استثنایی قایل نمی شد حتی برای ته تغاری خانه که یقینا بیش از بقیه به محبت پدرانه نیاز داشت. مهران تنها شش سالش بود اما قانون ورزش صبحگاهی به شیوه ی نظامی شامل او نیز می شد. بچه ها باید مثل سربازان پادگان صبح خیلی زود رودتر از آنکه به مدرسه بروند بستر نرم و گرم خود را با صدای محکم و خشن سرگرد ترک می کردند و برای انجام نرمش صبحگاهی به حیاط نمیه روشن اما بزرگ خانه می رفتند از کوچک تا بزرگ پشت سرگرد می ایستادند هماهنگ با صدای گوینده ورزشی رادیو نرمش می کردند و بعد وقتی خلاص می شدند دوباره عجولانه در بستر می خزیدند بیچاره توران هر ورز صبح پشت پنجره ی رو به حیاط به صورت یک یکشان نگاه می کرد و قلبش در سکوت درهم می شکست....