افسانهها و قصههای عامیانه مردم ایران
افسانهها، عمرى به قدمت عمر 'انسان' دارند. از هنگامى که انسانها قدرت کار و تفکر پيدا کردند، توضيح و تفسير طبيعت و جامعه را نيز آغاز نمودند و اين مقوله را در قالب اسطوره، نقاشي، پيکرتراشي، رقص و ... نسل اندر نسل به يکديگر منتقل ساختند و مىسازند. هنگامى که از شناخت قصههاى عاميانه سخن مىرود، الزاماً بهمعنى يافتن رگههاى (مردمي) در آنها نيست.
قصه، تودهاىترين هنر است. طرح مسائل مردم در قالبى جذاب،
پرکشش، سرگرمکننده و ساده، يکى از دلايل فراگير شدن قصهها است. البته نبايد تصور کرد که صرف جذابيت و کشش، علت دوام حيات قصهها است. آنچه قصهها را تداوم حيات بخشيده، ضرورتى دروني، مضاف بر سطح فرهنگى جامعه است. در زمان حاضر نيز با اشکال متفاوتى از افسانهسازى روبهرو هستيم که نشانگر بندهائى است که هنوز انسان را اسير خويش کرده است.
نمونههاى آنها را مىتوانيم در فيلمهاى ويدوئى جديد با موجودات کامپيوترى مشاهده کنيم و متوجه مىشويم که 'افسانهها' در اين زمان تغيير شکل دادهاند. عليرغم اينکه افسانهها، نشانگر روان انسان هستند، اما متعلق و موقوف به آنها نيستند.
'ميرچاالياده' ، طبيعت و کارکرد اسطوره را با تأييد نظر 'بوينسلاو مالينوسکي' و بهنقل از او بيان مىکند: 'اسطوره يک عنصر اساسى تمدن انسانى است و به هيچوجه افسانهسازى و قصهپردازى بيهوده نيست، بلکه برعکس واقعيتى زنده است که علىادوام به آن رجوع مىکنند و از آن استعانت مىجويند...' .
واژهٔ افسانه بهمعنى داستان، سرگذشت و قصه است. در زبان فارسى اصطلاحاً افسانه را به سه معنى آوردهاند. يکى بهمعنى گونهاى از شعرهائى هجائى که براى سرگرمى کودکان مىخواندهاند. دوم گونهاى قصهٔ منثور است که اغلب از زبان حيوانات گفته مىشود و سرگذشت آنها را بيان مىکند. اينگونه را 'داستان' و 'افسانه' هم مىگويند که داراى ويژگىهائى است که از آن جمله، کهنگى و قدمت آن است، ديگر آن که غالباً براى سرگرمى و نوعى آموزش فراز و نشيبهاى زندگى براى کودکان گفته مىشود.
اين افسانهها در فارسى بيشتر با جملههائى مثل 'يکى بود يکى نبود' . 'روزى بود روزگارى بود' ، 'سالها پيش از اين' ، 'بودند و ما نبوديم' و مانند اينها آغاز مىشود که بخشى از ادبيات عاميانه و اساطير کهن قومى است. گونه سوم داستانهاى منظوم و منثورى است که در کتابهاى ادبى آورده شده است. بعضى از اين داستانها، مانند 'کليله و دمنه' در اصل هندى است و برخى ديگر چون 'مرزباننامه' بهکلى ايرانى است. اين گونهٔ آخرى را مىتوان در رديف افسانههاى تمثيلى گذاشت. افسانهٔ تمثيلى آنگونه افسانه يا قصهاى است که بهصورت منظوم يا منثور آورده مىشود و شخصيت اول و اصلى آن مىتواند از ميان خدايان، موجودات انساني، حيوانات و گاهى هم از اشياءِ بىجان برگزيده شود. در اين نوع افسانه جانوران طبق خصلت طبيعت و واقعى خود رفتار مىکنند و تنها تفاوت آنها با وضعيت واقعى خود آن است که چون انسان سخن مىگويند و به بيان نکتههاى اخلاقى مىپردازند.
واژهٔ قصه بهمعنى سرگذشت و حکايت است و اصطلاحاً به آثارى گفته مىشود که در آنها تأکيد بر رويدادهاى خارقالعاده است تا تحول و تکوين شخصيتها و افراد. در قصهها يا حکايتها، اصل ماجرا بر رويدادهاى خلقالساعه مبتنى است. رويدادها، قصهها را بهوجود مىآورد و در واقع رکن اساسى و بنيادى آن را تشکيل مىدهد بدون آنکه در گسترش و بازسازى قهرمانها و آدمهاى قصه نقشى داشته باشد. اساس جهانبينى در قصهها اغلب بر مطلقگرائى استوار است. يعنى اينکه قهرمانهاى قصه يا خوب هستند يا بد. قهرمانهاى نه خوب و نه بد يعنى اين که متوسط و بينابين، در قصهها پيدا نمىشوند و تعارض و تضاد بين خوبى و بدى يا قهرمان خوب و آدم بد، رويدادهاى قصهها را تشکيل مىدهند. مثلاً در قصهٔ معروف 'امير ارسلان' عنصر شر، قمر وزير بدانديش است و طرف خير، فرخلقا است که قمر وزير براى بهدست آوردن او به حيلههاى مختلف دست مىزند. در اين بين نقش قهرمان يعنى اميرارسلان شناختن طرف شر و کوشش براى از بين بردن او است.
قهرمانان قصهها، آدمهاى معمولى نيستند. آنها معمولاً نمونههاى کلى از خصلتهاى عمومى بشر را ارائه مىدهند. حادثهها و ماجراهاى قصهها، تابع رابطهٔ علت و معلولى نيست بلکه از اصل برانگيختن اعجاب پيروى مىکند و توالى رويدادهاى خلقالساعه و غير عادي، هيچگونه رابطهاى منطقى را دنبال نمىکند. محتوا و مضمون قصهها، معمولاً مربوط به زمانهاى دور و جوامع گذشته از ياد رفته است.
ناگفته نماند که اسطوره، افسانه، سرگذشت و افسانهٔ تمثيلى از اشکال گوناگون قصه است. قصهٔ عاميانه به انواع قصههاى کهن گفته مىشود که بهصورت شفاهى يا مکتوب در ميان اقوام گوناگون از نسلى به نسل ديگر منتقل شده است. قصهٔ عاميانه انواع متنوعى است از اساطير، قصههاى پريان و نيز قصههاى مکتوبى که موضوعات آن از فرهنگ قومى گرفته شده است. بسيارى از نويسندگان و شاعران قصههاى عاميانه را اقتباس کرده و در آثار خود آوردهاند. مثل قصهٔ حسن کچل در فارسى و قصههاى سفيدبرفى و سيندرلا در ادبيات غرب يا قصهٔ طوطى و بازرگان در مثنوى مولوي. قصهٔ عاميانه نيز با جملههائى شامل کلمات ثابت و بدون تغيير آغاز مىگردند از آن جمله: 'يکى بود يکى نبود' که غالباً آن را با جملهٔ 'غير از خدا هيچکس نبود' گسترش مىدهند. علاوه بر اين جملهٔ معروف، اقوام مختلف ايراني، هر کدام بنا به موقعيت تاريخى و جغرافيائى خود، جملههاى گوناگونى براى آغاز قصه دارند مثلاً با جملهٔ 'اى برادر بد نديده' يا 'بودند و ما نبوديم' و از اين قبيل که شايد ترجمهاى از جملهٔ 'کانماکان' عربى باشد يا برعکس.
در پايان قصه نيز جملهها و عبارتهاى شخصى مىآورند. از قبيل 'قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خانهاش نرسيد' يا 'قصهٔ ما خوش بود، دسته گلى جاش بود' و نيز 'دستهٔ گل دستهٔ نرگس، داغات را نبينم هرگز و هرگز' يا 'هرچه رفتيم راه بود هرچه کنديم چاه بود، کليدش بهدست ملک جبار بود' . عبارت معروف ديگرى نيز اغلب در پايان قصهها مىآورند که منحصراً در مورد قصههائى بهکار مىرود که در آنها دو دل داده پس از گذراندن ماجراها و حادثههاى زياد، عاقبت به يکديگر مىرسند آن عبارت چنين است: 'همانطور که آنها بهمراد دلشان رسيدند، انشاءالله شما هم مراد دلتان برسيد' . قصههاى ايرانى يکى از کهنترين نمونههاى اصيل تفکر و تخيل مردم اين سرزمين و نشان دهندهٔ کيفيت و مباحث ذهنى و شادى و اندوه اين قوم بهشمار مىآيد.
مردم اين مرز و بوم، از روزگاران بسيار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجربههاى خود را در قالب قصه ريخته و آنرا مانند گوهرى ناياب و عزيز به مرور تراش دادهاند و سطوحى بر آن افزوده و اجزائى از آن کاستهاند تا سرانجام به اين شکل زيباى تحسينانگيز درآمده و به دست ما رسيدهاست که هرکدام از آنها در عين سادگى و صفاى بىپيرايه چنان لطيف و دلکش است که خواننده و شنونده را بىاختيار مجذوب مىسازد يعنى همان رمز و رازى که در آفرينش بهتآور مينياتور ايران و رنگهاى جادوئى آن، همان طراوت و جلاى خيرهکنندهاى که در نقشها و رنگهاى بديع کاشىکارى اين ديار نهفتهاست، همان ظرافتها و انحناهائى که از انواع خط فارسى خوانده مىشودو تلألؤ غوغائى و خاموش تذهيب و نقاشى هم بر دلربائى و چشمنوازى آن مىافزايد، همان زيبائى نجيب و تنوع خيالانگيزى که در طرحهاى قالي، اين شاهکار هنر ايران ديده مىشود و جمله آنها بينندهٔ هنر شناس را به تحسين و اعجاب وامىداردو به دنياى رازها و حالها مىبرد، در تار و پود اين قصهها هم وجود دارد و به همين جهات است که بىاينکهثبت ضبط شده باشد همواره نقل شده و روايت شده تا به زمان حاضر رسيده است. قصههاى عاميانهٔ ايرانى نيز مانند ساير قصهها داراى تعدادى ثابت از اشخاص هستند که با نقشهاى نوعى (تيپيک) خود، از اسباب و لوازم ثابت و بدون تغيير قصهها بهشمار مىروند. مهمترين آنها عبارتند از: قهرمان نوعى اصلى شاهزاده است که معمولاً پسر کوچک يا سومين پسر شاه است و دو برادر بزرگتر او اغلب نقشهاى منفى بهعهده دارند. قهرمان قابل توجه ديگر، کچل است که غالباً شغل او چوپانى يا غازچرانى است. کچل در آغاز، موجودى است مطرود که تنبل و ترسو و اغلب فقير و تهىدست است. از او هيچگونه انتظارى براى کارهاى خارقالعاده و پهلوانى نمىرود، اما چون از او انجام کارى خواسته شود، با به کار بردن حيله و زيرکي، بىباکى و جسارت، خود را از ديگران متمايز مىکند. به اين ترتيب او سختترين وظايف را به انجام مىرساند و عاقبت با شاهزاده خانم عروسى مىکند و خودش شاه مىشود.
در این تاپیک سعی کردم نمونه ای از این قصه ها و افسانه های بومی را برای خوانندگان عزیز ،به صورت یکجا جمع آوری کنم.دوستان میتوانند چنانچه قصه های خاصی با توجه به موقعیت و محل جغرافیایی که هستند و یا به نحوی در فرهنگ آنان جا افتاده در اینجا بگذارند تا بقیه دوستان هم از خواندن آنها فیض ببرند.
باتشکر:^:
قهرمانها و شخصیت های قصه ساز
قهرمان نوع ديگر، کوسه است که شباهت به تيپ کچل دارد. اين شخصيت نقش اصلى را ندارد.
قهرمان مهم ديگر، خارکن پير، خارکش يا پسر او است. پينهدوز نيز در اين رديف است که همه نمايانگر مردم فقير و محروم هستند. اين خارکن در عين تهىدستى با کار و کوشش و ايمان و توکل سرانجام به ثروت و سعادت مىرسد.
شخصيت ديگر افسانههاى عاميانهٔ ايراني، درويش است که نمونهٔ اروپائى آنرا مىتوان راهب متکدى دانست. درويش مردى است تنگدست اما مؤمن که ايمان او به خدا باعث مىشود که داراى صفاتى سحرآميز باشد.
بعضى از مقامات و مشاغل در قصههاى عاميانه، داراى محاسن و مزايائى نيستند. قاضى اغلب رشوهخوار است و مال و امانت مردم را بالا مىکشد و اصولاً از همهٔ مردم بدتر است.
مالک ستمگر و جابر است و از زيردستانش تا بتواند کار مىکشد. زن در افسانههاى عاميانهٔ ايراني، بهدو مورد تقسيم مىشود: - بهعنوان شخصيت اصلى و در نقش فعال که داراى صفاتى از قبيل حيلهگري، توطئهچيني، فريب و تهمت زدن است. اما بهندرت در نقش فعال بهصورت مثبت و با صفات مطلوب ديده مىشود. - در نقش منفي، زن بهندرت چيزى بيش از يک موجود خواستنى است که شاهزاده مىخواهد جسم او را در تملک خود بگيرد.
در قصههاى عاميانه ديوها و اشباح بهدو تيپ محدود مىشوند: پرىها که اغلب داراى خصايل مثبت و ممتاز هستند و به قهرمان داستان در تنگناها کمک مىکنند.
شخصيت ديو بهصورتى که در قصهها مىآيد. چندين جنبه دارد. در عقيدهٔ عوام، ديو داراى خصايل موجودات متعددى است که با هم فرق دارند. ديو اصلي، بدخواه آدميزاد است و اغلب دختران را مىربايد و مىکوشد تا آنها را به ازدواج خود درآورد، اما نه با زور بلکه با بهدست آوردن رضايت و خرسندى دختر. روح اين ديو در شيشهاى است که در بدن يک جانور يا داخل چيزى پنهان است، بهطورى که با پيدا کردن اين شيشه و شکستن آن مىتوان بر ديو چيره شد. اما اين موضوع غالباً فراموش مىشود و کار به جنگ تنبهتن مىکشد و ديو شکست مىخورد. ديو با وجود قدرت فوقالعاده خود، موجودى است نادان و کندذهن در نهايت در اثر اين بلاهت راز و نهانگاه شيشهٔ عمر خود را در اثر چربزبانىهاى محبوبه، برملا مىکند و باعث نابودى خود مىشود.
از ويژگىهاى پراهميت قصههاى عاميانه تأکيد و تصريح بر تفوق و برترى قدرت سرنوشت است. نقش نوعى مقابل قهرمان قصه اغلب بهعهدهٔ خويشاوندان قهرمان قصه است و باز بيش از همهٔ اعضاءِ مؤنث خانواده، داراى خصلتهاى منفى هستند.
شخصيت اصلى ديگر مخالف و مقابل قهرمان قصه، شاه است که صفتهاى بد و نامطلوبى از قبيل حسد، غرور و ستمگرى به او نسبت داده مىشود. او قدرت و توانائى ابراز عقيده و رأى ندارد. تحت تأثير حرفهاى زيرگوشي، نجواها و بدگوئىهاى زيردستان و مشاوران خود و بيش از همه وزير او مىباشد. گاهى هم شاه فرمانروائى دانا و عادل است و اين نمونه در مورد شاهعباس که شخصيتى تاريخى است صدق مىکند.
اولريش مارزلف فولکلورشناس آلمانى قصههاى عاميانهٔ ايرانى را از نظر مضمون بهترتيب زير تقسيم مىکند: - قصههاى حيوانات - قصههاى سحر و جادوئي - قصههاى مقدسين و قصههاى تاريخي - قصههائى با جنبههاى داستان کوتاه - قصههاى خندهدار و لطيفهها - قصههاى مسلسل و دنبالهدار گرچه افسانهها از سرزمينهاى گوناگون آمدهاند، اما وطن خاصى ندارند و متعلق به همهٔ مردم جهان هستند. در هر افسانهاى حادثه و ماجرائى مخصوص نقل مىشود که بيانگر غمها، شادىها و مبارزهٔ هميشگى انسانها است و اين است راز ماندگارى و ديرپائى افسانهها. زبان افسانهها نيز خصلتى دوگانه دارد، در همان حال که هزاران رمز و راز در دل پنهان داشته است اما ساده، صميمى و گاه بىقيد و ولنگار است. هر چند زمانهاى متفاوت از سه هزار سال به بالا را براى پيدايش افسانهها ذکر کردهاند اما افسانهها مقيد به تاريخ معينى نيستند. خلق افسانهها از روزگار زندگانى ابتدائى بشر آغاز مىگردد. يعنى از دوران دگرگونى حيات که شامل دورههاى گردآورى خوراک، دورهٔ شکار، گلهدارى و کشاورزى است. بايد توجه داشت که پديدهها و عوامل طبيعى و طبيعت قابل لمس، براى انسان ابتدائى دورانهاى نخستين، هميشه سرچشمهٔ الهام و کتابى آموزشى بوده است. خشم و مهربانى طبيعت، گردش منظم شب و روز و ماه و سال و حوادث متنوع طبيعي، هميشه فکر و خيال او را بهسوى خود جلب کرده است و او را وادار ساخته که اين پديدهها را تبيين و تفسير کند و در نتيجهٔ اين عمل به خلق افسانهها که در حقيقت توجيهى از حوادث مختلف دنياى اطرافش است بپردازد. پس پديدهها و عوامل طبيعى موجد بخشى از افسانههاى فولکوريک هستند، اما بهتدريج که زندگى انسان دچار دگرگونى شد و جامعهٔ بشرى شکل گرفت آفرينشهاى هنرى انسان در مسير جديدى افتاد و سرچشمهٔ الهام تازهاى پيدا کرد. اين سرچشمهٔ الهام نو، همان عوامل و رخدادهاى اجتماعى است.
طى قرنها، افسانهها و قصههاى عاميانه، چون ارگانيسمى زنده، تأثيرات جهان در حال تغيير پيرامون خود را جذب کردهاند. شاهان و شاهزادگان، باغهاى پرشکوه و فرحبخش، کاخها، مبارزه براى بهدست آوردن تخت و تاج و بهدست آوردن دختر پادشاه؛ همهٔ اينها از مظاهر قرون وسطى است. تکامل روابط اجتماعي، قهرمانان جديدى وارد افسانهها کرد و منشاءِ آداب و رسوم و تغييراتى در فرهنگ بعدى شد. افسانهها، چيزى فراتر از خيالبافى يا پژواک سنتهاى گذشته است. بيش از هر چيز اين افسانهها بازتاب رؤياهاى کسانى است که آن را پرداختهاند. گفتهاند و شنيدهاند. رؤياهائى از داشتن عدالت اجتماعي، زندگى سرشار از کار لذتبخش، زيبائى و صلح و آرامش و در نهايت، آرزوى آزادى و رهائي. افسانههاى ملل مختلف، بهروشنى نمايانگر ويژگىهاى ملى و قومى مردم است که در آنها از طبيعت، شيوهٔ انتخاب پوشاک، آداب و رسوم و سنتهاى خود سخن مىگويند. به اين جهت چنين تصور کردهاند که شکل اوليه ترانهها و قصهها و اعتقادات بشر به زمانى مىرسد که خانوادههاى گوناگون اين ملل با هم مىزيسته و هنوز از يکديگر جدا نشدهاند. بنابراين فولکور (فرهنگ عامه) دشمنى و کينهتوزى با ساير ملل را از بين مىبرد و همبستگى نژاد بشرى را نشان مىدهد. افسانهها، داراى ويژگىهاى مخصوص بهخود است. از ويژگىهاى کاملاً آشکار افسانهها، خصلت جمعى بودن، شفاهى بودن، تنوع بيان و انعکاس بقاياى اساطير و آداب و سنن گذشته است. به احتمال بسيار زياد اين آثار، مدتها پيش از آن که سينهبهسينه نقل شوند و بهصورت نوشته و مکتوب درآيند، ساخته و آفريده شدهاند. حتى مىتوان گفت که قسمتى از اين آثار مربوط به پيش خط و کتابت است. اين افسانهها، پس از پيدايش خط بهعلتهاى مختلف، در حافظهها نگهدارى شده، طى قرون متمادي، از نسلى به نسلى ديگر انتقال يافته است. به همين سبب، يکى از ويژگىهاى اساسى آن شفاهى بودن آن است. روند تکامل تغيير و تحول ادبيات شفاهي، از طرفى به حافظه، عقايد، طرز تفکر، توانائى ذهنى و درک بيانکنندگان آن بستگى داشته و از سوى ديگر با شرايط محيط زيست و ذوق ادبى و هنرى آنها در ارتباط بوده است. قصههاى عاميانه از چنان اهميتى برخوردار هستند که نمىتوان آنرا انکار کرد. برخى سرمنشاء ادبيات مکتوب را قصههاى عاميانه مىدانند و عدهاى عقيده دارند که ريشهٔ قصههاى عاميانه در اساطير هر قوم است. گروهى نيز قصههاى عاميانه را يادمانى از زندگى ابتدائى بشر مىدانند. افسانهها و قصههاى عاميانه، بىتاريخ و بىزمان هستند. عشق و علاقه به قصهگوئى و افسانهپردازى و شنيدن قصه در تمام طول تاريخ تمدن با آدمى همراه بوده است. قصههاى عاميانه به آسانى با هر محيط اجتماعى و محلى قابل انطباق هستند و از اين جهت در عين کهنگي، تازه و امروزين هستند. انديشههائى که در پى اين قصهها نهفته است در همان حال که در ريشه در ناخودآگاه آدمى و ژرفاى فرهنگ مردم دارند، دائم تعبير و تفسير تازه مىپذيرند. افسانه و قصه بخشى از ميراث فرهنگى هر قوم و ملتى بهشمار مىآيد. کشور ما ايران سرزمينى است که در منطقهٔ خاورميانه شکوفاترين فرهنگهاى قديم را بهخود اختصاص داده است. اين شکوفائى همراه با مقام و اهميت خاص خود در اوايل قرن بيستم که تحقيق تطبيقى دربارهٔ قصهها در اروپا رواج يافت، کاملاً واضح و آشکار است. ايران، در زمينهٔ فرهنگ عاميانه، از بسيارى سرزمينهاى ديگر، غنىتر و پرمايهتر است.