توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خيال يك نگاه
sorna
01-03-2012, 11:34 AM
قسمت اول
خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق
اشكهاي چون مرواريدش را كه بر گونه هايش غلتيده بود با سر انگشتان زدود. برگشت و به دختر كوچكش چشم دوخت به دختر معصومي كه براي او رنگ و بوي عشق داشت. كنارش لبه تخت نشست و ارام زمزمه كرد
- كوچولوي قشنگم اگه تو نبودي منم تا حالا مرده بودم
كنار او دراز كشيد و لحظاتي بعد به خواب فرو رفت او مدتي بود كه ديگر در خواب كابوس نمي ديد و مي توانست كم و بيش با آرامش چشم به هم نهد از اين كه خانه اش را عوض كرده و دراين محله ساكت اقامت كرده خوشحال بود. با روزگار و پستي و بلندي هاي آن مي ساخت و ديگر لب به شكايت نمي گشود. اميدوار بود بتواند بعد از اين با خوبي و خوشي زندگي كند. فقط به خاطر فرزند كوچكش...
با صداي زنگ ساعت روميزي از خواب پريد و صداي آن را قطع كرد ساعت شش بود خميازه اي كشيد و به كودكش كه به خواب بود نگاه كرد.
به آرامي موهاي دخترك را نوازش كرد و گفت
- عزيزم. دختركم بيدار شو
كودك آرام آرام چشم گشود و چشم هاي آسماني و زيبايش را به مادر دوخت:
- «امان
- عزيزم بيدار شو بايد بريم
- من خوابم مي ياد
- اما ما بايد بريم تو كه نمي خواي تنها يي خونه بموني مي خواي؟
دكترك با شنيدن جمله مادر سريع نشست و در حاليك ه مادر را در آغوش كشيد گفت:
- نه، نه با تو مي يام
با هم برخاستند و فروزان پس از حاضر شدن رو به دخترش كرده و گفت:
- خب ديگر برويم.
- مامان من گشنمه
فروزان نگاهي به ساعت كرد سريع به طرف اشپزخانه رفت. لقمه ناني درست كرد و به دست دخترك داد و از خانه خارج شدند. كمي دير شده بود دست دخترك را گرفت و با سرعت از پله ها پايين رفت چنان با سرعت از پله ها پيچيد كه در يك آن ، با شخصي كه در حال بالا آمدن از پله ها بود برخورد كرد
نزديك بود دختر كوچك نيز از پله ها پرتاب شود كه شخص مقابل چيزي را كه در دستش بود رها كرد و چنان با سرعت دخترك را گرفت كه نزديك بود خودش نيز همراه او از پله ها پايين بيفتد فروزان دستانش را روي صورتش نهاده بود. لحظاتي بعد آرام آرام دستانش را از روي چشمانش به روي گونه هايش كشيد شخص مقابل دختربچه را در بغل گرفته بود در يك لحظه او كودك را به سوي فروزان گرفت و با كمي عصبانيت گفت
- خانم اين چه وضع پايين آمدن از پله هاست؟
ولي با ديدن نگاه و چهره فروزان از ادامه سخنانش بازماند فروزان نيز با ديدن چشمان مرد به ارامي گفت
- سهراب!
مرد دخترك را روي زمين گذاشت و نگاه ديگري به او كرد. زني كه به زيبايي فرشتگانآسماني بود و صدايش چون اواي موسيقي دلنشين او را سهراب خطاب كرده بود. فروزان نيز بعد از دقيق شدن به چهره مرد دريافت كه اشتباه كرده است. سهرابي وجود نداشت او سهراب نبود مردي بود كه نگاه و چشمان آسماني رنگش او را به ياد سهرابش انداخته بود اما كدام سهراب؟ سهراب چه كسي بود؟ لب گشود و گفت:
- معذرت مي خوام آقا متوجه نبودم ببخشيد.
به سوي دختركش حركت كرد و او را رنگ پريده يافت. نشست و با مهرباني گفت:
- نترس دخترم حالت خوبه؟
- مامان خيلي ترسيدم
فروزان لبخندي زد و گفت
- نه عزيزم نترس چيزي نشد تقصير من بود
وقتي نگاهش دوباره به مرد افتاد متعجب شد. زيرا او مستقيم به چهره فروزان نگاه مي كرد و او از نگاه مردان وحشت داشت از دقيق شدن نگاه مردان بر چهره اش برخود مي لرزيد گر چه بر اثر گذشت زمان دريافته بود كه ديگر جايز نيست در مقابل انها كوتاه بيايد در حالي كه اخم كرده بود برخاست و گفت
- شما امري داريد آقا؟!
مرد با شرم سرش را به زير انداخت و چنان هول شد كه نتوانست حرفي بزند فقط با گفتن كلمه ببخشيد سريع از پله ها بالا رفت فروزان تعجب كرد با خود انديشيد چقدر چهره اش وحشتناك شده كه ان مرد اين گونه از كنارش گذشت!
سوزان به مادرش نگاه كرد و گفت:
- مامان اين مال اون اقاهه است كه افتاده زمين؟
فروزان به او نگاه كرد و پرسيد:
- اين چيه؟
يك بسته بود كه مهر پست روي ان زده شده بود نام گيرنده را خواند
آقاي بهرام يوسفي نمي دانست چه كار كند. خيلي دير شده بود بايد هر چه زودتر سوزان را به مهدكودك مي رساند و خود نيز به شركت ميرفت. به تازگي در شركت استخدام شده بود . از دست دادن شغلش خيلي سخت بود .نمي توانست بسته ا هم در پله ها رها كند بايد به طبقه سوم مي رفت اما نمي خواست بار ديگر با ان مرد جوان روبرو شود. هر چند كه نبايد به ان مرد سخت مي گرفت چرا كه هر كس چه زن و چه مرد با ديدن او و چهره دلنشينش محو تماشايش مي شد سوزان پرسيد:
- مامان مگه نمي ريم؟
سوال او باعث شد فروزان به خود آيد:
- اوه چرا عزيزم خدايا با اين بسته چه كار كنم؟
بهران نيز در راه پله ها ايستاده منتظر بود تا با رفتن انها برگردد و بسته اش را بردارد مادرش ان را از شهرستان برايش فرستاده بود و نمي خواست هديه مادر را از دست بدهد اما از برگشتن به طبقه پايين وحشت داشت از نگاه كردن دوباره به ان زن مي ترسيد!!! در يك آن با ديدن او تصور كرده بد كه روح ديده با نگاه غضب الود ان زن قلبش چنان فرو ريخته بود كه احساس مي كرد كه ديگر قلبي در سينه ندارد.
سرانجام تصميم گرفت به پايين رفته بسته را بردارد. فروزان هم تصميم گرفت به طبقه بالا برگشته و بسته را به صاحبش بازگرداند رو به دخترك كرده و گفت
- سوزي عزيزم چند لحظه بريم بالا اين بسته رو به صاحبش برگردونيم و بعد بريم باشه؟
و بعد سريع از پله ها بالا رفت بهرام نيز در حال پايين آمدن از پله ها بود
در پا گرد باز با هم برخورد كردند بهرام واقعا تصور كرد كه روح ديد است و با فريادي به پشت روي زمين افتاد ! روزان نيز در حالي كه ترسيده بود به ديوار چسبيد و بسته از دستش افتاد در اين ميان سوزان با ديدن آن ها و حركاتشان ب خنده افتاد
- مامان كه ترس نداره مامان جون تو هم كه از اين اقاهه ترسيدي. و دوباره خنديد فروزان بر خود مسلط شد و صاف ايستاد در حاليك ه خودش نيز خنده اش گرفته بود رو به سوزي كرده گفت:
كوچولوي من خوب نيست آدم به ديگران بخنده
سوزان در حالي كه مي خنديد گفت:
- آخه مامان اين آقاهه رو ببين هنوزم بلند نشده
دستش را روي دهانش گذاشت و در حالي كه از شدت خنده بالا و پايين مي رفت به مرد اشاره كرد بهرام با خجالت از روي پله ها بلند شد و گفت
- واقعا معذرت مي خوام نمي دونستم كه شما دارين به طبقه بالا مي ياين
فروزان در جواب گفت
- نمي خواستم بيام ولي بسته شما رو كه جا گذاشته بوديد اوردم
سوزان بسته را از روي زمين برداشت و به طرف بهرام گرفت
- بيا مال توئه
بهرام با لبخندي به چهره زيبا و ملوس دخترك نگاه كرد و بسته را گرفت
- ممنونم كوچولو
فروزان گفت
- خب سوزي زود باش خيلي دير شده
و با اين جمله دستش را گرفت و بدون اين كه توجهي به مرد بكند از پله ها پايين رفت يك ربع ديرتر و با خجالت و شرمساري وارد شركت شد. او منشي مدير عامل بود و اين كار را از روزنامه پيدا كرده بود رئيسش مردي ميانسال اما بسيار جذي و منضبط بود وقتي پشت ميز كارش نشست نفسي كشيد و گفت
- خدايا خودت به خير كن
در همان لحظه رئيس شركت آمد وگفت:
- خانم منشي ! مثل اين كه دير تشريف اورديد
فروزان برخاست و با صدايي لرزان گفت:
- واقعا متاسفم قربان قول مي دم ديگه تكرار نشه
sorna
01-03-2012, 11:35 AM
قسمت دوم
رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد – در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان – زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد
به ياد آوردن آن خاطرات تلخ ستون فقراتش را به لرزه در مي آورد و او را به وحشت مي انداخت در طي ان مدت هم خيلي ها تمايل داشتند با او دوست شوند اما او با سردي تمام همه را رد كرده بود. برخي از رفتارش متعجب مي شدند و بعضي دلگير، اما او ديگر به ناراحتي ديگران توجهي نمي كرد ديگر به هيچ چيز اهميت نمي داد. بيشتر كاركنان به خصوص مردان جوان در ساعات ناهار خودشان را سريع به رستوران شركت مي رساندند تا ستاره درخشاني را كه تازه وارد شركت شده بود ببينند. همه با ديدن چهره زيباي او فقط از او سخن مي گفتند و ديگران را نيز تشويق كردند تا اين همكار تازه وارد و زيبا را ببينند. هر چند ديگران از ديدن او لذت مي بردند اما خودش فقط رنج مي برد او نمي توانست اين نگاه هاي مشتاق را تحمل كند نمي توانست لب باز كند و فرياد بزند چه چيزي از جانم مي خواهيد؟!
وقتي ساعت كاري تمام مي شد گويي از زندان رها شده باشد چنان سريع از شركت خارج مي شد كه كسي به گرد پايش هم نمي رسيد بعد از آن به مهد كودك مي رفت و سوزان را با خود به خانه مي برد تنها سرگرمي و دلبستگي اش همين دختر كوچك بود، جز او كسي يا چيزي را نداشت تا به ان دل خوش كند. تنها دلخوشي اش او را ترك كرده و براي هميشه رفته بود و او فقط به عشق اين كه او زنده است زندگي مي كرد فقط به عشق او...بعد از گذشت اين همه سال هنوز ذره اي از عشق و علاقه اش نسبت به او كاسته نشده بود. با اين كه او را ترك كرده و باعث نابودي زندگي اش شده بود اما با اين حال باز هم عاشقانه دوستش داشت ولي نمي خواست آن سال ها و لحظه لحظه ها دوباره تكرار شوند فقط به اينده اي مبهم و بي انتها چشم دوخته بود كه درباره آن چيزي نمي دانست
فروزان در آشپزخانه مشغول اماده كردن غذا براي شام بود و سوزان نيز به مادر كمك مي كرد سوزان كودك بسيار شيريني بود و همه دوستش داشتند با زيبايي چشم گيري كه داشت همچون مادرش دل همه را مي برد گر چه شباهتي به مادر نداشت جز رنگ موهايش كه خرمايي بود. چشمان ابي رنگش بر خلاف چشمان چون زمرد فروزان بود و تركيب صورتش نيز هيچ تناسبي با چهره فروزان نداشت همين چشم ها و چهره زيبا بود كه آتش عشق خفته در درون زن جوان را اتشين تر مي كرد
به مادر چشم دوخت و گفت
- مامان
- جونم
- چرا ما خونه مون رو عوض كرديم؟ من اون خونه را خيلي دوست داشتم
فروزان با مهرباني به او نگاه كرد
- خب مي خواستم خونه مون رو نو كنيم تازه اين جا هم قشنگه و هم بزرگ حالا اين جا خونه ماس... عزيزم بهتر نيست ميوه ات رو بخوري؟
در اين هنگام صداي زنگ تلفن ان دو را متوجه خود كرد سوزان دوان دوان خود را به تلفن رساند
- الو سلام
- سلام عزيزم خوبي خاله؟
- خاله جون تويي؟ خوبم هم من خوبم هم مامان
- مهد كودك خوش مي گذره عروسكم؟
- آره خاله جون اما من دلم براي خونه خودمون تنگ شده
- ا چرا عزيزم خونه جديدتون كه بهتره ببينم مامانت هست؟
- آره خاله جان
گوشي را به طرف فروزان گرفت او نيز در حالي كه لبخند مي زد شروع به صحبت كرد
- سلام فرزانه جان
- سلام فري جون حالا ديگه يك زنگ هم به خواهرت نمي زني؟
- باور كن اصلا وقت ندارم
- خب تقصير خودته رفتي يه كاري پيدا كردي كه تمام وقتت رو پر كرده
- بايد كار كنم تا بتونم از پس خرج خونه بر بيام يا نه؟
- اما نبايد كه خودتو از پا در بياري تو اون كار خونه هم كه بودي نزديك بود خودتو به كشتن بدي خوب شد كه از اونجا اومدي بيرون
- خودت خوب مي دوني كه اون كار اصلا سخت نبود تنها مشكلم اون صاب كار لعنتي بود
- مرتيكه احمق ديگه فكرشم نكن
- بگذريم فرها چطوره خونه ست؟
- نه رفته بيرون مثلا عروس دوماد جوونيم به جاي اين كه با هم بريم تنها مي ره
فروزان خنديد و گفت
- زياد سخت نگير دامادهاي اين دوره اند ديگه تازه پسر عموت هم كه هست
- مگه پسر عموي تو نيست؟
- چرا اما همه اونها به تو نزديك ترند
- اه فروزان دست بردار چرا اين قدر سخت مي گيري گذشته ها گذشته بايد فراموششون كرد
- اگه تو جاي من بودي فراموش مي كردي؟
- نمي دونم باور كن نمي دونم
- من دارم با گذشته زندگي مي كنم سوزي بخشي از گذشته منه اگه هم بخوام فراموش كنم با وجود اون هرگز نمي تونم اون ياد آور تمام خاطرات منه
- اين خاطرات باعث نابودي تو مي شن خواهش مي كنم بيشتر به فكر خودت باش
- خب عزيزم از اين حرف ها بگذريم ديگه چطوري؟
- بد نيستم راستي دوست ندارم سوزي رو ببري مهد مثل هميشه بيارش پيش خودم
- مي ترسم مزاحمت باشه ممكنه فرهاد رو هم ناراحت كنه
- فرهاد از خداش كه سوزي پيش ما باشه پس ديگه حرفي نيست اونو بيار
- باشه ممنون كه زنگ زدي به فرهاد هم سلام برسون خداحافظ
بعد از اين كه فروزان تماس را قطع كرد سوزي گفت
- مامان من از فردا مي رم پيش خاله فرزانه؟
- اره دوست داري بري اون جا؟
- خيلي دوست دارم
- پس خوشحال باش عزيزم خيلي خب حالا بهتره بريم غذامونو بخوريم
از فرداي ان روز هر روز صبح اول سوزان را به خانه فرزانه مي برد و بعد خود به شركت مي رفت و كارهايش را انجام مي داد بي ان كه به محيط اطراف توجهي كند
در يكي از همين روزها پشت ميز كارش نشسته بود و در حال كامل كردن ورقه ها بود كه پسري جوان وارد اتاق شد و گفت
- سلام عرض كردم
- سلام بفرماييد
پسر مدتي حريضانه چشم بر چهره او دوخت و در حالي كه لبخند مي زد گفت:
- منشي جديد هستيد؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- شما امري داشتيد؟
- اه بله بنده با جناب مدير عامل قرار دارم
- همين ساعت؟ الان؟
پسر تصديق كرد فروزان پرسيد:
- شما آقاي؟
- - جناب مدير خودشون منو مي شناسن فقط اگه شما اجازه بدين مي روم تو
- فعلا نمي شه آقاي مدير نمي تونند كسي رو ببينند لطفا منتظر باشيد بفرماييد
و به صندلي اشاره كرد جوان با گستاخي گفت
- اومدي و نسازي من مي گم با مدير كار دارم شما مي گين برم بشينم؟!
فروزان از برخورد او عصباني شد و خيلي جدي گفت
- آقا عرض كردم بفرمايين بشينيد وقتش كه بشه خودم صداتون مي كنم
او متعجب از برخورد منشي روي صندلي نشست و با خود گفت
چه بد اخلاق منشي قبلي مهربون تر بود!!
فروزان توجهي نكرد و كارش را ادامه داد اما از نگاه هاي مستقيم او رنج مي برد جوان هم كه از ديدن او به هيجان امده بود نمي خواست دست از نگاه كردن به او بردارد بعد ازلحظاتي فروزان پرونده در دست بلند شد و به اتاق مدير رفت
- قربان شما بايد اين پرونده رو مطالعه كنين اگر تاييد مي كنين بفرستيم بالا
رئيس گفت:
- خيلي خب بذارش رو ميز
- در ضمن آقايي اومدند كه با شما كار دارن خيلي هم عجله دارن!
- كيه؟
- خودشون رو معرفي نكردن مي گن شما مي شناسيدشون
- خيلي خب بفرستش تو
فروزان بيرون امد مرد با ديدن او لبخندي زد و از جا برخاست
فروزان بدون اين كه به او توجهي كند پشت ميزش نشست و گفت
- مي تونين برين
- كجا
فروزان مي خواست با عصبانيت بگويد سرخاك من اما برخود مسلط شد و گفت
- اتاق اقاي رئيس بفرماييد اقا
- چشم خانم چرا عصباني مي شين؟
و وارد اتاق شد فروزان با خود گفت ، عجب كنه اي بود در حال انجام ادامه كارش بود كه يكي از همكارانش امد و گفت
- خانم مشفق لطف كنيد اين پرونده رو به مدير بدين
فروزان پرونده را گرفت و وارد اتاق مدير شد:
- ببخشيد اقاي بصير پرونده مربوط به خريد دستگاه ها رو اوردن تكميل شده بفرماييد
آقاي بصير پرونده را گرفت و با لبخند گفت
- خانم مشفق شما چرا پسر منو معطل كردين؟!
- فروزان با تعجب به او چشم دوخت و گفت
- پسر شما اما من ايشونو نديدم
پسر جوان در حالي كه لبخند مي زد بلند شد و گفت:
- چطور منو نديدين سركار خانم؟
فروزان رو به او كرد و پرسيد:
- شما پسر اقاي رئيس هستين؟
پسر جوان تصديف كرد فروزان سكوت كرد و بصير گفت
- خانم مهم نيست تقصير پسر منه كه خودشو معرفي نكرده
فروزان سرش را پايين انداخت و عذرخواهي كرد پسر جوان گفت
- اصلا ايرادي نداره خودتونو ناراحت نكنين
فروزان جوابي نداد و از اتاق خارج شد سعي كرد فقط به كارش فكر كند
لحظاتي بعد جوان از اتاق خارج شد و گفت
- خانم منشي بنده خداحافظي مي كنم
- خدانگهدار
او باز هم خنديد و گفت
- خدانگهدار
و بعد رفت
فروزان تعجب كرد و با خود فكر كرد شايد پسرك ديوانه باشد پس از پايان كار از شركت خارج شد و خود را به خانه فرزانه رساند و زنگ در را فشار داد لحظاتي بعد فرزانه پرسيد:
- كيه؟
فروزان تبسم كنان جواب داد:
- سلام فرزانه جان فروزان هستم اومدم سوزي رو ببرم
- سلام بيا بالا
- نه ممنون بايد برم
- مگه من غريبه ام كه اين طوري رفتار مي كني؟
فروزان لبخندي زد و ناچار داخل شد فرزانه و سوزان مقابل در اپارتمان منتظرش بودند
سوزي با ديدن مادرش به طرف او دويد و خود را در آغوش مادر انداخت
- سلام مامان جون خسته نباشي
- سلام عزيزم ممنون خاله رو كه اذيت نكردي؟
فرزانه لبخند زنان گفت
- معلومه كه نكرده دختر خيلي خوبي هم بود
وارد ساختمان شدند فروزان پرسيد
- فرهاد خونه نيست؟
- نه هنوز نيومده
فروزان روي صندلي نشست و نفسي كشيد سوزان گفت
- مامان جونم
- جونم
سوزان با هيجان دوباره گفت
- امروز با خاله فرزانه رفتيم خوش گذرونديم
- آفرين كجاها رفتين؟
سوزان جواب داد:
- اول رفتين خوه عمو جون
فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
sorna
01-03-2012, 11:35 AM
قسمت سوم
فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
- خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه .
فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد
- حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟
- عمو اسفندي!!
فروزان با خنده پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفندي كيه؟
فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت
- عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا
فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفنديار؟
سوزان گفت
- تازه عمو فريدون هم بود
- فريدون؟ شما رفتيد اون جا؟ اه فرزانه تو سوزي رو بردي خونه عمو؟
فرزانه با ارامش گفت
- اره مگه چه اشكالي داره؟ نمي دوني با عمو عمو گفتنش چنان دل اونارو برده بود كه نگو. همه رو عاشق خودش كرده با اين زبون درازش! و خنديد
فروزان ناراحت به نظر مي رسيد از ملاقات عمو اسفنديار با سوزان به وحشت افتاد چند سالي بود كه عمو را نديده بود يعني نه تنها عمو بلكه هيچ يك از فاميل را نديده بود چرا كه از طرف همه طرد شده بود مخصوصا از طرف خانواده عمو. و فقط به خاطر ان اشتباه – اشتباه سياهي كه زندگي اش را به تباهي كشيد – هيچ كس حتي عمو تمايلي به ديدارش نداشتند.
فرزانه پرسيد:
- چيه فري. چرا تو فكري؟
- هيچي عكس العمل عمو در مقابل سوزي چطور بود؟
- باورت نمي شه اونا از ديدن دختر خوشگلي مثل سوزي متعجب شدند و چنان تحويلش گرفتند كه حد نداشت
فروزان با ناراحتي گفت
- بعد كه معرفيش كردي چي شد؟
- مي خواستي چي بشه. هيچي حرفي نزدند
فروزان سرش را به زير انداخت و گفت
- چرا اين كار رو كردي؟
- كدوم كار؟
- چرا سوزان رو به اون جا بردي؟
- آه فروزان سخت نگير اشكالي نداشت تازه براي سوزي اشنايي با اونا تنوعي بود
سوزان با هيجان گفت
- مامان عمو فريدون از همه بهتر بود اون خيلي مهربون بود
- فريدون؟
فريدون ياد آور سال هاي گذشته بود كسي كه در تمام لحظات زندگي اش تنها فروزان را در مقابل خود مي ديد اما فروزان با اشتباه خود همه را نا اميد و شرمسار كرد.
فرزانه گفت:
- شربتتو بخور زياد هم فكر نكن
فروزان آهي از ته دل كشيد و در همين هنگام بود كه در خان هباز شد و فرهاد داخل شد. سوزان با ديدن او با خوشحالي گفت
- سلام عمو فرهاد ! سلام!
فرهاد با ديدن سوزي خنديد و او را در آغوش كشيد:
- لام عمو جون حالت چطوره؟
فروزان هم با ديدن او از جا برخاست هميشه از ديدن تمام اهل فاميل شرمسار مي شد هر چند كه اين اواخر هيچ يك از انها را به غير از فرهاد پسر عمويش كه همسر خواهرش شده بود نديده بود اما با اين حال از او نيز خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري رنج مي برد اما فرهاد هميشه او را به عنوان يك دختر عمو دوست داشت به نظر او هركس ممكن بود مرتكب اشتباه شود پس نبايد اين چنين از خانواده طرد ميشد فرهاد با ديدن فروزان گفت
- سلام حالت چطوره فروزان؟
- سلام فرهاد ممنون خسته نباشي
فرهاد با فرزانه هم سلام و احوالپرسي گرمي كرد و بعد به فروزان گفت
- بفرماييد راحت باشيد
- نه ديگه بايد بريم
فرهاد با تعجب گفت:
- اي بابا تا ما اومديم شما بايد برين؟ بگير بشين اين همه لوس بازي در نيار
فروزان لبخندي زد و گفت
- ممنونم اما بايد بريم سوزي حاضر شو عزيزم
فرهاد رو به فرزانه كرد و پرسيد:
- راستي قرار پنج شنبه رو به فروزان گفتي؟
- خوب شد يادم انداختي نه هنوز نگفتم
فروزان با تعجب پرسيد:
- موضوع چيه؟
فرهاد گفت:
- بشين خودم برات بگم اين فرزانه كه فراموشكاره
هر دو نشستند. سوزي پرسيد:
- مامان جون مگه نمي ريم
فرهاد لبخند زنان گفت
- كوچولوي من بيا بغل خودم فعلا همين جا هستين
سوزان در آغوش او نشست و فروزان پرسيد:
- من منتظرم كه حرف بزني
فرهاد گفت:
- چيز خاصي نيست راستش من و فرزانه تصميم گرفتيم روز پنج شنبه يه مهموني ترتيب بديم
- مهموني؟
فرهاد پاسخ داد
- خب اره يه مهموني خودموني
فرزانه با خوشحالي گفت
- خيلي هم خوش مي گذره
فروزان پرسيد
- كيا دعوت اند؟
- فقط پدرم و مامان اينا با تو و سوزي
فروزان با تعجب پرسيد:
- عمو اينا؟
فرزانه گفت
- تو چرا اين قدر شكاك حرف مي زني؟ خب اره عمو اينا با تو
فروزان بعد از لحظاتي گفت
- بهتره منو معاف كنيد چون نمي يام
فرهاد گفت:
- نمي ياي؟ مگه ديوونه اي؟ تو بايد بياي
- اجباريه؟ من پنج شنبه كار دارم و نمي يام
فرزانه گفت
- اگه نياي به خدا هيچ وقت نمي بخشمت
- بابا خوبه كه خودتون مي گين يه مهموني ساده است و خودموني پس چه من بيام و چه نيام فرقي نداره پس لطفا خودتونو ناراحت نكنين
- مامان جون من مي خوام بيام عموهام مي يان
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- نه ما نمي ياييم عزيزم حالا پاشو بايد بريم
فرهاد بلند شد و گفت
- تو مصلا داري با كي لج مي كني هان؟
فرزانه نگاهش كرد و گفت
- فرهاد چرا دعوا مي كني؟ من كه حرف بدي نزدم
- من دعوا نمي كنم ولي اگه لازم باشه مطمئن باش كه حتما دعوا هم مي كنم
فروزان سوزان را اماده كرد و گفت
- خب ديگه ما مي ريم
- مامان چرا با عمو و خاله دعوا مي كني
- عزيزم ما كه دعوا نمي كنيم فقط داريم صحبت مي كنيم
فرزانه با ناراحتي گفت
- فري خيلي ديوونه اي دقيقا مثل چند سال پيش اصلا فرقي نكردي تنها فرقت اينه كه لجبازتر شدي خل شدي
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- نه فرزانه اشتباه نكن. چند سال پيش هم لجباز و خل بودم فرقم اينه كه حالا يه ادم نابود شده ام ، يه ادم طرد شده از طرف همه شما ها يك ادم فاسد يه ادمي كه به درد هيچي نمي خوره يه دختري كه باعث نابودي خانواده اش شده بس كنيد چرا مي خوايد هر لحظه منو به ياد اون سال ها بيندازيد اخه چرا؟ من مي خوام فراموش كنم اما نمي شه چون فراموش كردني نيست. شما هم كه مدام نمك رو زخمم مي پاشين فرزانه توي اين چند سالي كه من تو تنهايي خودم رنج مي كشيدم تو كجا بودي؟ خونه عمو بودي همون عمويي كه در اون روزها من و تو را از هم جدا كرد چرا؟ براي اين كه مي گفت اگه تو در كنار من باشي تو رو هم مثل خودم فاسد مي كنم اما فرزانه جرم من عشق بود عشقي كه تبديل به يه شكست شد اخه چرا مي خوايد با به خاطر اوردن اون روزها ازارم بدين چرا ؟ چي از جونم مي خواين چي؟
روي زمين زانو زده بود و مي گريست سخت ناله مي كرد سوزان در حالي كه چشمان ابي و زيبايش باراني بود كنار مادر زانو زد و گفت
- مامان ماماني تو رو خدا گريه نكن ماماني منم گريه مي كنم ها ببين. ببين اشكامو ماماني تو رو خدا گريه نكن عموي بد خاله بد چرا مامانمو اذيت كردين چرا؟
و شروع كرد به گريه كردن فروزان او را در آغوش فشرد
- آه كوچولوي من گريه نكن عروسكم.....
sorna
01-03-2012, 11:35 AM
قسمت چهارم
فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت
- به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده
فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت
- مهم نيست خوب مي دونم كه هميشه و هر لحظه مقصر من بودم اره من مقصرم مقصري كه باعث تباهي همه چيز شده اما ديگه راحتم بذاريم. همه راحتم بذاريد همون طوري كه اين پنج سال تنها بودم و راحت. البته نه از لحاظ جسمي و روحي. بلكه راحت از اين نظر كه كسي كنارم نبود تا مدام در مقابل چشمانش شرمسار بشم تو هم گناهي نكردي خواهرم. همه گناها از منه از من از هر دو شما معذرت مي خواهم.
- فرهاد به ارامي گفت:
- - فروزان ناراحت نشو فرزانه واقعا منظوري نداشت همه ما خوب مي دونيم كه تو چقدر سختي كشيدي مي دونم اما بايد چهكار مي كرديم يا حالا بايد چه كار كنيم؟
فروزان مي خواست بگويد شما ها هيچ كدوم نمي دونيد كه من در اين پنج سال چي كشيدم هيچ كدوم از شما نمي تونين دركم كنيد تازه كاري هم از دستتون بر نمي ايد هيچ كاري. اما در عوض گفت:
- لازم نيست كسي كاريك نه
بلند شد و دست سوزان را گرفت و گفت:
- به هر حال روزگار رو بايد يه جوري گذروند ما هم مي گذرونيم با توكل به خدا خدا نگهدار
و از خانه خارج شدند فرزانه با رفتن خواهرش با صداي بلند گريست فرهاد گفت:
- تو نبايد خودتو ناراحت كني. اون هنوز به زمان نياز داره تا بتونه يه جوري گذشته رو فراموش كنه
فرزانه با گريه گفت:
- من نبايد اون حرفو مي زدم نبايد مي گفتم مثل چند سال پيشه من خيلي ديوونه ام فرهاد آه خدايا منو ببخش
فرهاد كنارش نشست و گفت:
- درست مي شه نگران نباش
فروزان و سوزان خود را به خانه رساندند سوزي با ديدن چهره غمگين مادر هيچ حرفي نزد در ذهن كودكانه اش هزاران سوال بي جواب مانده بود مي خواست بداند كه چرا مادر گريه مي كرد و منظور از گذشته ها چيست؟
او يك بچه بود كودك 4 ساله كوچك بود اما ذهني توانا داشت گويي بيشتر از سنش مسائل را درك مي كرد ماجراي مادرش او را گيج كرده بود و نمي دانست براي ارامش مادر چه بايد كند فروزان سعي مي كرد برخود مسل شود اما نمي توانست. ذهنش آشفته بود از خود مي پرسيد چرا به خاطر سخنان فرزانه زود عصباني شده و او را رنجانده بود.؟ چرا خاطرات و ماجراهاي گذشته نمي خواست دست از سرش بردارد؟ چرا راحتش نمي گذاشتند؟ گويي روزگار نمي خواست او را لحظه اي ارام بگذارد ارامشي توام با صفا و يكرنگي
صداي سوزي او را به خود بازگرداند:
- مامان!
نگاهش كرد او نگاه معصومانه اش را به چهره مادر دوخته بود مي خواست خود را در غم مادر شريك كند مي خواست مادر غم دلش را با او تقسيم كند فروزان با مهرباني گفت
- بله عزيزم بيا اينجا بيا دخترم
سوزان در آغوش مادر خزيد اشك بر گونه هايش مي ريخت خودش را به اغوش مادر فشرد و گفت
- ماماني... ديگه گريه نكني ها...من خيلي غصه مي خورم
فروزان با مهرباني نوازشش كرد و گفت:
- الهي من فدات شم عزيزم تو نبايد غصه بخوري حالا زوده تو هنوز بچه اي چي از اين دنيا مي دوني كه بخواي غصه اشو بخوري؟؟!
سرش را بلند كرد و چشم در چشم سوزان با لبخندي گفت:
- ديگه غصه نخوري ها
فروزان خنديد و گفت
- اي شيطون چشم! ديگه غصه نمي خورم حالا بگو چي درست كنم بخوريم؟
سوزان خنديد وگفت:
- يه چيز خوب
فروزان هم لبخند زنان برخاست و گفت
- بريم يه چيز خوب درست كنيم
بعد از صرف غذايي مختصر و ساده سوزي پرسيد:
- ماماني چرا پيش خاله اينا گريه كردي؟
- نمي دونم شايد دلم براي گريه كردن تنگ شده بود
- اما خاله فرزانه مي گه ادم نبايد گريه كنه تو چرا گريه كردي؟ دل ادم كه براي گريه تنگ نمي شه
- دل من هميشه براي گريه كردن تنگه اما حيف كه وقت ندارم اشكامو از چشمام بريزم بيرون
- من دوست ندارم گريه كنم
- خب نبايدم گريه كني تو فقط بايد بخندي به خاطر دل من دوست ندارم دختر قشنگم رو گريون ببينم
- منم دوست ندارم مامان قشنگمو گريون ببينم
فروزان او را بوسيد و گفت
- الهي من فدات بشم معلوم نيست تو اخرش با اين زبونت كيو بدبخت مي كني
هر دو خنديدند فروزان ظاهرا مي خنديد او در ميا نخاطراتش سر مي كرد به گذشته فكر مي كرد
شب وقتي سوزي خوابيد او كنار پنجره نشست به اسمان تيره اما پر ستاره چشم دوخت و با به خاطر اوردن سال هاي گذشته گريست به ياد مادر به ياد پدر به ياد روزگاري كه تباهش ساخته بود.
sorna
01-03-2012, 11:36 AM
قسمت چهارم
مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد
در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت
- سلام خانم كوچولو
سوزان نگاهش كرد و گفت
- سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!!
بهرام خنديد و گفت
- اي شيطون تو هنوز يادته ببينم اسمت چيه؟
- سوزان، اما همه بهم مي گن سوزي اسم تو چيه؟
- اسم من بهرامه كجا داري مي ري؟
- نمي دونم يا خونه خاله فرزانه يا مهد كودك
بهرام كه از لحن كودكانه او خوشش امده بود پرسيد
- چند سالته كه اين قدر زبون داري خوشگله؟!
- چهار سالمه تازه زبون من يه ذره ست نگاه كن!
و زبانش را در آورد بهرام حسابي خنده اش گرفته بود بعد از لحظاتي فروزان كه كارتش را از زير تخت سوزان پيدا كرده بود با عجله بيرون آمد و گفت
- بدو سوزي بدو كه داره دير مي شه
بهرام با ديدن او گفت
- سلام صبح بخير
- سلام صبح شما هم بخير سوزي بريم
- مامان اسم اين اقاهه رو مي دوني ؟ من مي دونم
- تو اسم همه رو مي دوني عزيزم
در حال پايين رفتن از پله ها بودند و بهرام نيز پشت سرشان بود سوزان او را نگاه كرد و گفت
- بهرام جون مي تونم تو رو عمو صدا كنم؟
- چرا نتوني عزيزم؟ حتما مي توني
- اخ جون يك عموي ديگه ام پيدا كردم هورا
فروزان در حاليك ه لبخند مي زد به او نگاه كرد و چيزي نگفت بيرون از اپارتمان فروزان و دخترش راهشان را گرفتند و رفتند و بهرام نظاره گر رفتن انها بود. از روزي كه فروزان را ديده بود احساس مي كرد كه ديگر جايي در دنيا برايش نيست مدام احساس خفگي مي كرد. دوست داشت هر لحظه اين دختر را ببيند اما با وجود آن كودك مي دانست كه اشتباه مي كند مي دانست كه نبايد احساسي درباره اين زن زيبا داشته باشد چرا كه او حتما ازدواج كرده و بهرام نبايد راه خطا مي رفت
فروزان سوزي را به مهد كودك برد و از انجا به شركت رفت
فرزانه شماره تلفن محل كار فرهاد را گرفت بعد از لحظاتي ارتباط برقرار شد
- سلام فرهاد فرزانه ام
- سلام عزيزم حالت چطوره اتفاقي افتاده؟
- نه مگه بايد اتفاقي بيفته تا من به تو زنگ بزنم؟
- خيلي خب عصباني نشو
فرزانه با ناراحتي پرسيد:
- فرهاد ! فردا شبو چه كار كنيم؟ فروزانو...
- نگران نباش حل مي شه
- آخه چطوري؟
- من مي رم با فزروان حرف مي زنم راضيش مي كنم نگران نباش
- اما من مطمئنم كه قبول نمي كنه سوزانم نياورده اين جا
- ناراحت نشو ما بايد اونو درك كنيم نگران فردام نباش عزيزم به فكر خودت باش
- چطوري به فكر خودم باشم در حاليك ه خواهرم ناراحته؟
فرهاد با مهرباني گفت:
- آخه عزيزم با دل سوزي كه چيزي درست نمي شه من قول مي دهم همين امروز برم و با فروزان صحبت كنم خوبه؟
- ممنونم تو خيلي خوبي اما قول بده زود برگردي خونه و بگي چي شد:
- چشم قول مي دم فعلا اگر كاري نداري خداحافظي مي كنم چون كليك ار دارم
- باشه مغذرت مي خوام كه مزاحمت شدم . فعلا خداحافظ
فرهاد گوشي را گذاشت و به نقطه اي خيره شد بعد از لحظاتي دوباره كارش را دنبال كرد تصميم داشت هر چه زودتر كارش را تمام كند و به دنبال فروزان برود
فروزان نيز بعد از پايان يافتن ساعت كارش طبقف معمول از شركت خارج شد درحال رفتن در پياده رو بود كه اسم خودش را از پشت سر شنيد برگشت و فرهاد را ديد لبخندي زد و گفت
- سلام تو كه منو ترساندي
- سلام عيب نداره يكي طلب تو
خنديد و ادامه داد:
- بيا بريم مي رسونمت خودم هم كارت دارم
- بايد اول بريم مهد سوزي رو...
- خودم مي دونم در ضمن بايد سوزانو مي بردي پيش فرزانه خيلي ناراحتش كردي
- باور كن اصلا حوصله نداشتم فكر مي كنم سوزانو مهد بذارم بهتر باشده اين طوري راضي ترم
- شايد تو راضي باشي اما فرزانه رو ناراحت مي كني
فروزان سوار ماشين فرهاد شد و گفت:
- مي دوني فرهاد من اصلا قصد ناراحت كردن فرزانه رو ندارم اما نمي خوام با حرفهاي بيهوده هر دومونو ناراحت كنم
فرهاد با مهرباني گفت
- مي فهمم به خدا دركت مي كنم اما... تو هم خيلي سخت مي گيري
- آره ، با اين حال اطرافيانم بايد دركم كنند به هر حال تمومش كن خواهش مي كنم
فرهاد لبخندي زد و گفت
- چشم دختر عموي عزيزم
- خب حالا بگو ببينم چي شده كه امروز اومدي دنبال من؟
- براي حرف زدن براي خواهش التماس و تمنا
فروزان خنديد و گفت:
- ديوونه چرا چرت و پرت مي گي ؟ حرفت ور بزن
- چه عجب ما خنده رو تو چهره شما ديديم
- طفره نرو بگوببينم چي شده؟
- راستم مي خواستم بگم كه.... ببين درباره مهموني فرداست
- مهموني فردا؟
فرهاد با اضطراب گفت:
- خب اره ديگه همون كه....
- واي فرهاد دوباره شروع نكن ها من كه گفتم نمي يام
- آخه چرا؟ دليل تو چيه؟ چرا اعصابمونو خورد مي كني؟
- ببين فرهاد من همچين قصدي ندارم ولي نمي تونم چطوري بگم...
- خودت دليلش رو بگو
فروزان با ناراحتي گفت
- همه دليل منو مي دونند
- حتما مي خواي بگي كه دليلت خجالته ترسه آره؟
- رسيديم صبر كن الان مي رم سوزانو مي يارم
و بعد پياده شد فرهاد مشتي بر فرمان ماشين كوبيد و گفت
- آخه لعنتي اين ديگه چه بازييه كه در مي ياري آه...
لحظاتي بعد فروزان در حاليكه دست سوزان را در دست داشت آمد و سوار ماشين شد
- سلام عمو
فرهاد با مهرباني جواب سوزي را داد و حالش را پرسيد سوزي هم با خوشحالي جواب را داد و شروع كرد به خواندن شعر فرهاد حركت كرد و گفت
- خب فروزان
فروزان با تعجب به فرهاد نگاه كرد او گفت
- ببين فروزان تو بايد قبول كني خواهش مي كنم
- فرهاد به خدا نمي تونم امادگي روبه رو شدن با عمو اينا رو ندارم از نگاه كردن به چشم هاي عمو وحشت دارم از همه خجالت مي كشم
- آخه دختر خوب اين چه حرفيه كه مي زني بابام ديگه فراموش كرده اون هنوزم مثل اون روزها دوستت داره تو رو دختر خودش مي دونه مثل فرزانه
- مسئله فرزانه از من جداست تازه عمو هيچ وقت اون وقايع رو فراموش نمي كنه
- بس كن دختر بايد بدوني كه خيلي داري سخت مي گيري.
- آخه تو مي گي چه كار كنم؟
- فرهاد خيلي راحت گفت
- هيچي قبول كن و بيا خب؟
فروزان سكوت كرده بود سوزان هم با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فروزان مردد پرسيد
يعني تو مي گي بيام؟
فرهاد با خوشحالي گفت
- معلومه كه مي گم بياي فكر مي كني اين همه التماس به خاطر چيه؟ خب به خاطر اينه كه تو بياي ديگه
- آه فرهاد من هنوز شك دارم
- اصلا شك نكن تازه خودم فردا شب مي يام دنبالت و مي برمت خونه مون چطوره؟
فروزان فقط سرش را تكان داد واقعا نمي دانست كه كار درستي مي كند يا نه به خانه رسيد فروزان گفت
- ممنون كه امروز ما رو رسوندي و تو زحمت افتادي لطف كردي
- خواهش مي كنم
فروزان در حالي كه تبسمي بر لب داشت پياده شد سوزان هم گفت
- عمو فرهاد چي چي مي گفتيد؟
فرهاد با خوشحالي لپ دخترك را كشيد و گفت
- آخه تو چي كار داري فضول خانم
او نيز خنديد و پياده شدند فرهاد در پايان قرار فردا را ياد آوري كرد و رفت سوزان رو به مادرش كرد و گفت
- مامان فردا مي ريم خونه خاله فرزانه مهموني؟
فروزان لبخند زنان تاييد كرد و سوزان نيز با شادماني خنديد
فرزانه خوشحال و ناباورانه به فرهاد كه مي خنديد نگاه كرد فرهاد نيز به فرزانه اطمينان داد كه فروزان فردا در مهماني خانوادگي انها شركت خواهد كرد فرزانه با نگاه پر مهرش از فرهاد تشكر كرد و به او فهماند كه چقدر دوستش دارد....
sorna
01-03-2012, 11:36 AM
قسمت ششم
فروزان هنوز هم مردد بود چند بار مي خواست به خانه آنها تلفن بكند و بگويد كه منصرف شده اما هربار به طرف گوشي مي رفت بيهوده بود سوزان هم از حركات مادرش تعجب مي كرد از ديروز كه فرهاد تركش كرده بود مدام به مهماني مي انديشيد و به اين كه چگونه با عمو رو به رو شود با زن عمو دخترش و .... آه فريدون چطور مي توانست درمقابل فريدون بايستد وحشت نگراني و اضطراب وجودش را فرا گرفته بود بعد از گذشت 5 سال هنوز هم با ياد آوري سخنان عمو شرم تمام وجودش را فرا مي گرفت عمويش ديگر نمي خواست او را ببيند جالا چطور مي توانست تصور كند كه تا چند ساعت ديگر با آنها رو به رو خواهد شد از همه خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري در رنج بود سوزان پرسيد :
- مامان چرا نگراني؟
- عزيزم نگران كه نيستم
سوزان پرسيد:
- مامان چرا اين قدر راه مي ري و با خود ت حرف مي زني؟
فروزان در حاليك ه سعي مي كرد اعصابش را كنترل كند گفت:
- چيزي نيست
سوزان پرسيد:
به خاطر مهموني خاله فرزانه ناراحتي مگه نه؟
فروزان به او نگاهي كرد و در دل به هوش و ذكاوت سوزان آفرين گفت به دل بزرگي كه به خاطر او مي سوخت لبخندي زد و گفت
- عزيزم اين مهموني...
به ساعت نگاه كرد چقدر زمان با سرعت مي گذشت دقيقا 4 بعد از ظهر بود در همان لحظه بود كه صداي زنگ خانه او را از جايش پراند سوزان با خوشحالي دويد و در را باز كرد فروزان نيز به دنبال او رفت فرهاد در حاليك ه مي خنديد گفت
- سلام خوشگل عمو حالت چطوره؟
فروزان جلوتر امد و گفت
- سلام فرهاد
فرهاد با خنده گفت
- به به دختر عموجان عزيزم حاضري؟
- راستم نمي دونم!
- يعني چي نمي دونم حالت خوبه؟
- آره خوبم عمو اينا اومدند؟
فرهاد تاييد كرد فروزان مي خواست بگويد منصرف شده كه فرها د خودش پيشدستي كرد و گفت
- بهتره زودتر حاضر شي و بياي فكر اين كه نمي خواي بياي رو هم از سرت بيرون كن
دست سوزان را گرفت و همراه او پايين رفت و به فروزان ياد آوري كرد كه در كوچه منتظر او هستند فروزان همان طور ايستاده بود نگاهي به اسمان كرد و گفت
- خدايا چه كنم؟
به ناچار رفت تا حاضر شود فرهاد همراه سوزان در كوچه ايستاده بود و او را مي خنداند در اين هنگام بهرام به داخل كوچه پيچيد سوزان با ديدن او گفت
- عمو فرهاد عموي تازه ام داره مي ايد اوناها اوناها
فرهاد به سمتي كه سوزان اشاره كرد نگاه كرد با ديدن شخص مورد نظر چنان جا خورد كه نزديك بود قالب تهي كند او بهرام بود دقيق تر نگاهش كرد بهرام نزديك تر امد هنوز فرهاد را درست و حسابي نگاه نكرده بود سوزان جلو پريد و گفت
- سلام عمو بهرام
بهرام نيز خوشحال ازديدن دخترك زيبا گفت
- سلام عزيزم تو هنوز اسم من يادته؟
- من اسم عموهام يادم نمي ره
- خب من هم اسم تو رو از ياد نبردم سوزي خوشگله؟
فرهاد ناباورانه گفت
- به به بهرام خودتي پسر؟!
بهرام هم به شخص مقابلش نگاهي كرد لحظاتي به چهره فرهاد نگريست و بعد در حالي كه مي خنديد با شادماني گفت
- فرهاد خودتي بي وفا؟
هر دو با هيجان يكديگر را در آغوش كشيدند بهرام و فرهاد دو دوست دوران دبيرستان بودند كه دوستي انها همان گونه كه خود عهد بسته بودند تا ابد پايدار بود بعد از پايان دبيرستان بهرام همراه خانواده اش به شهرستان رفته بود و به همين دليل از هم جدا شده بودند.
خانواده فرهاد هم منزلشان را عوض كرده بودند بنابراين نامه هاي بهرام بي جواب ماند و او در انتظار خبري از فرهاد ماند فرهاد نيز كه به علت مسائل و مشكلات خانوادگي همه چيز را فراموش كرده بود از ياد بهرام غافل مي شود اكنون كه بعد از گذشت چند سال يكديگر را مي ديدند چنان هيجان زده شده بودند كه نمي دانستند چه كنند در اين ميان سوزان متعجب و با نگاهي پرسش گرانه ان دو را مي نگريست
- شما ها چرا اين طوري شديد؟!!
فرهاد كه بسيار خوشحال بود به او نگاه كرد و گفت
- چطوري عزيز دلم؟
- خب چرا يكهو پريديد بغل هم مگه با هم دعوا دارين؟
بهرام خنديد و گفت
- نه عزيزم ما همديگه رو دوست داريم
در همان لحظه فروزان با ظاهري ساده قدم در كوچه گذاشت و فرهاد را ديد كه چگونه صميمانه با بهرام همسايه اش صحبت مي كند او نيز متعجب شد بهرام با ديدن او لرزش خفيفي را در قلبش احساس كرد با صدايي كم و بيش لرزان سلام كرد فروزان نيز به ارامي جوابش را داد و بعد رو به فرهاد كرد و پرسيد
- حيلي خوشحالي! چي شده!؟
- فروزان جان معرفي مي كنم دوست بسيار بسيار بسيار صميمي و عزيز من بهرام چند سال بود همديگر رو گم كرده بوديم اما حالا ناگهاني خدا جون باورم نمي شه
فروزان گفت
- من كه نمي فهمم تو چي مي گي واضح بگو ببينم
فرهاد با خنده گفت
- بابا جون دارم مي گم من دوستم بهرام رو پيدا كردم
فروزان خيلي معمولي پرسيد
- مگه تا حالا همديگو گم كرده بوديم؟
- خب اره ديگه چند سال بود كه از هم بي خبر بوديم اما حالا به طور تصادفي همديگر رو ديديم
فروزان لبخندي زد و سوار ماشين شد سوزان با خنده گفت
- مامان نمي دوني كه چطوري يك دفعه دوتايي پريدند بغل همديگه خيلي خنده دار بود
فروزان به خاطر خوشحالي سوزان لبخندي زد و گفت
- عزيزم كارهاي ادم بزرگ ها هميشه خنده داره!!!!
سوزان رو به فرهاد كرد و گفت
- عمو مگه نمي ريم؟
فرهاد گويي تازه يادش افتاده باشد گفت
- اي داد بي داد يادم رفته بودها الان مي ريم
به بهرام نگاهي كرد و ادامه داد
- ببينم بهرام ادرست كجاست؟ چون الان عجله داريم بايد بريم اما مطمئن باش كه به سراغت مي يام خيلي حرف ها واسه گفتن دارم
فروزان گفت
- فرهاد خان دوست شما در ساختمون ما و طبقه سوم زندگي مي كنند ادرسو فهميدي!
- خيلي عاليه الان مي ريم ديگه خب بهرام جان صبر كن من هم شماره تلفن و ادرسم رو بهت بدم
بعد روي تكه كاغذي ادرس و شماره تلفن رو يادداشت كرد و به دست بهرام داد
- با من تماس بگيري ها
- چشم حتما مطمئن باش راستي با پدرت اينا هستي
- كجاي كاري بابا بنده عيال وار شده ام ديگه از بابا اينا خبري نيست و خنديد!
sorna
01-03-2012, 11:36 AM
قسمت هفتم
فرهاد از اينه به فروزان كه رنگ پريده و مضطرب بود نگاه مي كرد وضعيت او را كاملا درك مي كرد ولي مايل نبود تا اين حد رنج بكشد هر چه با فروزان صحبت مي كرد و مي خواستند كه او گذشته را فراموش كند فايده اي نداشت در طي سال هاي گذشته و در تنهايي اش بسيار رنج كشيده بود گويي گذشته و تلخي هايش نمي خواست سايه شومش را از زندگي او بردارد. فرهاد لبخندي زد و خواست با صحبت هاي طنز آلودش او را از اين حالت خارج كند اما فروزان به هيچ وجه تمايلي به شوخي هاي او در اين وضعيت نداشت
در افكار غرق بود و مضطرب از اين كه چگونه با عمو رو به رو خواهد شد عمويي كه سالهاي پيش او را به دليل خطاي نابخشودني اش طرد كرده بود – وقتي به اپارتمان فرهاد رسيدند ترس و هيجان فروزان شدت بيشتري گرفت . عمو و خانواده اش نيز براي ديدن فروزان هيجان داشتند عمو خوب مي دانست كه در طي اين سال ها چقدر در حق اين دختر كوتاهي كرده . زن عمو نيز پس از سال ها سعي كرده بود خطاي فروزان را به دست فراموشي بسپارد و مثل گذشته او را دوست بدارد. فريدون نيز با اين كه در تمام طول زندگي اش تنها فروزان را ميخواست، اما وقايع گذشته او را نسبت به همه چيز دلسرد كرده بود و به خود تلقين مي كرد كه فروزان ديگر برايش اهميتي نداره، اما اين گفته حقيقت نداشت او هنوز فروزان را دوست داشت اما خطا و بي مهري اش را هرگز نمي توانست فراموش كند.
با ورود سوزان به داخل جمع شادي و نشاط بر محيط سايه افكند. فروزان همراه فرهاد و فرزانه در حاليك ه سرش را به زير انداخته بود معصومانه و شرمسار و با حالت لرزان و غمگين سلام داد. مهمان ها با ديدن او سكوت كردند فرناز بلند شد و مشتاقانه به سمت دختر عموي عزيزش رفت و هر دو به يك ديگر خيره شده بودند نگاهشان پر از اشك شوق بود يك ديگر را در آغوش كشيدند. ديگران با ديدن اين صحنه احساساتي شده بودند و اشك گونه هاي انها را نوازش مي كرد تنها فريدون بود كه مثل كوهي از يخ با جديت ايستاده بود و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد در درونش دچار احساسات و هيجان شده بود دلش مي خواست مثل ديگران او را در آغوش بكشد و تمام عقده هاي چندين سال را خاليك ند ، اما خودش را كنترل كرده و خيلي بي توجه و خونسرد به ان صحنه نگاه مي كرد فروزان بعد از اين كه از آغوش زن عمو بيرون آمد نگاهش به نگاه عمو افتاد دلش مي خواست مثل گذشته در آغوش پر مهر عمو جاي بگيرد عمو با مهرباني دستانش را باز كرد عمو او را بخشيده بود و فروزان از اين همه گذشت هيجان زده به آغوش پدرانه عمو پناه برد و گريست:
- عموجون دلم براتون تنگ شده بود چقدر دوري از شما سخت بود. هنوز باورم نمي شه كه در اين آغوش منو پذيرفته باشي.
عمو نيز گريست درك مي كرد فروزان چقدر زجر كشيده بود او مي فهميد كه اين گريه ها عقده هاي پنج ساله اي است كه در دلش انباشته شده و اكنون اين چنين ان ها را خالي مي كند.
فريدون نيز كه سعي مي كرد احساساتش را مهار كند هيجان زده شد و اشك هايش جاري گشت. به اتاقي ديگر رفت و به خاطر دلتنگي هاي دختر عمويش گريست. فروزان كنار بقيه نشست و در حالي كه بغض بزرگي گلويش را مي فشرد عمو نيز به او نگاه مي كرد به دختر برادر مرحومش دختري كه با اشتباهش باعث دق مرگي پدرش شده بود وقتي فرهاد جاي خالي فريدون را ديد به دنبالش وارد اتاق شد او را با چهره اي باراني ديد و با تعجب به او خيره شده فريدون به او نگاه كرد و در حاليك ه موجي از غم در صدايش احساس مي شد گفت
- خيلي بزرگ شده خيلي عاقل شده خيلي دلم براي ديدنش تنگ شده بود فرهاد چقدر نگاهش خسته و دردمند بود دلم اتيش گرفت
- مي فهمم چي مي گي اما از تو بعيده تو و گريه؟ يعني ديدن فروزان تا اين حد احساساتتو تحريك كرده؟
فريدون بلند شد اشكهايش را پاك كرد و گفت
- كافيه بهتره بريم پيش بقيه
وقتي وارد پذيرايي شدند فريدون به سردي سلام كرد فروزان نگاهش كرده و به ارامي جواب داد سوزان با خنده به آغوش فريدون پريدو او را بوسه اي محبت اميز به چهره سوزان زد. همگي مشغول گفتگو و خنده بودند اما فروزان غمزده در خود فرو رفته بود فريدون با رفتارش دل غمگين او را كشسته بود به او حق مي داد چرا كه احساسات اين پسر را بازي گرفته بود و از درون نابودش كرده بود اكنون بعد از سال ها دوباره در جمع خانواده جاي گرفته بود. به خاطر ناگهاني بودن اين موضوع كمي گيج و سردرگم بود و دچار هيجان شده بود صداي عمو او را به خود اورد
- فروزان الان چه كار مي كني؟
- تازگي تو يه شركت به عنوان منشي استخدام شدم كار بدي نيست
- قبلا كار مي كردي؟
چه سوالاتي مي پرسيد خودش جواب همه را مي دانست اما مايل بود از زبان فروزان بشنود فروزان تمايل نداشت درباره كار حرفي بزند مخصوصا جلوي فريدون ولي مجبور بود جواب بدهد فريدون با لحن سردي پرسيد:
- چرا كار قبليتو رها كردي؟
نگاه سرد فريدون باعث شده كه او سرش را به زير بيندازد دلش نمي خواست به اين سوال جواب بدهد اما فريدون مدام مي خواست گستاخانه او را زير سوالات پي در پي و بي اساس كه فروزان را زجر مي داد خرد كند! فرهاد كه حقيقت را مي دانست سعي كرد موضوع بحث را عوض كند و شروع كرد به صحبت كردن درباره بهرام و اين كه او را بعد از چند سال پيدا كرده است خانواده اش از شنيدن اين موضوع اظهار خوشحالي كردند
عمو رو به فروزان كه عمگين نشسته بود كرد و گفت:
- دخترم چرا اين قدر ساكتي ؟ من دركت مي كنم مي دونم كه توقع نداشتي ما اين طور با تو برخورد كنيم باور كن كه من تو رو بخشيدم. ناراحت نباش
فروزان با لبخندي تلخ گفت:
- عمو من اون قدر تو حال و هواي تنهايي و اندوه خودم غرق بودم كه حال و هواي صميمي رو فراموش كرده بودم تا بخوام دوباره عادت كنم طول مي كشه پس از سكوت من ناراحت نشيد
سوزش اشك چشمانش را به درد اورد ديگر سعي نمي كرد اشكهايش را مهار كند
- فكر مي كردم وقتي با شما رو به رو بشم دوباره حرفهاي گذشته پيش كشيده مي شود و من زير اين همه شرمساري خرد مي شم هرگز .پنج سال پيش فراموش نكردم خاطراتش از يادم نرفته آخه شدم يدك كش همون خاطرات گذشته دردها...اما وقتي نگاه پر محبت شما رو ديدم اروم گرفتم وقتي تو آغوشتون جا گرفتم لرزش از وجودم پر كشيد و رفت خوشحالم كه منو بخشيدين
عمو دوباره فروزان را به آغوش كشيد:
- دخترم ديگه اجازه نمي دم تنها باشي مي دونم كه تا حالا خيلي كوتاهي كردم اما قول مي دم كه جبران كنم منو ببخش دخترم
فروزان خوشحال از اين همه محبت هيجان زده به بقيه كه چهره هايشان غرق اشك بود نگاه كرد و گفت
- تورو خدا ديگه گريه نكنيد شاد باشيد دلم براي شادي و خنده تنگ شده
دلش مي خواست بخندد تا ديگران نيز خوشحال باشند كم كم داشت با ان فضا انس مي گرفت شام را در فضايي به مراتب شادت صرف كردند فرهاد مدام با شوخي هايش باعث خنده ديگران مي شد فروزان شب خوبي را گذرانده بود در چشمانش برق اميد مي درخشيد ا اين كه مي ديد ديگران او را بخشيده اند خوشحال بود اخر شب ساعت 11 بلند شد و گفت كه بايد به منزلش برگردد در برابر اصرار ديگران تشكرد كرد و گفت
- من از همه ممنونم شب خيلي خوبي بود فرزانه جون به خاطر زحماتت ممنون برم بهتره
عمو گفت
- اين وقت شب كه نمي شه تنها بري
فرهاد و به دنبال او بلافاصله فريدون از جا برخاستند و فريدون گفت
- من مي رسونمشون
همه با تعجب او را نگاه كردند فهميد كه خيلي عجولانه تصميم گرفته با صدايي لرزان گفت
- البته اگه اشكالي نداشته باشه
فرهاد لبخند زنان گفت
- ممنون فريدون من خيلي خسته ام
فروزان به ارامي گفت
- باعث زحمت نمي شم؟
فريدون گفت
- نه نه اصلا زحمتي نيست من پايين منتظرم....
و رفت.
sorna
01-03-2012, 11:37 AM
قسمت هشتم
فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست
وقتي فروزان سوار شد فريدون حركت كرد سوزان در آغوش مادرش به خواب رفته بود سكوتي بر قرار بود فروزان كه گويي از اين سكوت راضي نبود به بيرون چشم دوخته بود و به فريدون توجهي نمي كرد ولي فريدون هيجان زده شده بود فروزان دوباره بعد از چند سال در ماشين او نشسته بود تنها بودند دوست داشت با او حرف بزند به او بگويد كه مثل گذشته دوستش دارد اما او را نبخشيده بود غرورش به او اجازه نمي داد كه به گرمي با فروزان برخورد كند به آرامي رانندگي مي كرد در همان لحظه كه فريدون در درونش با خود مي جنگيد فروزان سرش را برگرداند و به او نگاه كرد يادش به خير. در گذشته وقتي با او تنها بود عادت داشت جلو بنشيند و اين بيشتر در خواست فريدون بود نگاه سنگين فروزان را احساس كرد و شانه هايش لرزيد
فريدون ماشين را گوشه اي متوقف ساخت نفس نفس مي زد گويي هواي داخل ماشين خفه كننده بود و نمي توانست نفس بكشد فروزان با وحشت به او نگاه كرد مي خواست حالش را بپرسد، اما ترسيد دوباره با نگاه و لحن سرد و خشن او رو به رو شود فريدون پياده شد چند قدمي از فروزان فاصله گرفت سرش به شدت درد گرفته بود در يك لحظه از خودش متنفر شد كه چرا خواسته فروزان را برساند دستانش را دو طرف سرش گرفته بود و به اسمان و گاه به زمين مي نگريست. آشفته بود احساساتي شده بود حال غريبي داشت از خودش بدش مي آمد كه چرا اين قدر تهي شده چرا با فروزان دچار اين حالت شده بايد از فروزان متنفر مي بود اما نبود دوستش داشت اما نمي خواست او بفهمد. فروزان با نگراني به فريدون نگاه مي كرد نمي دانست چه كار كند ايا بايد ميرفت و از او مي پرسيد كه چه اتفاقي افتاده است؟ سوزان را روي صندلي خواباند و با ترس از اتومبيل پياده شد. فريدون نيز مايل بود او به كنارش بيايد اشك چشمانش را گرفته بود دلش مي خواست به شدت گريه كند فروزان در چند قدمي او بود خيلي ارام صدا كرد
- فريدون!
فريدون با شنيدن اسمش به سختي يكه خورد بغضش تركيد و به گريه افتاد همانطور كه پشت به او داشت ارام ارام اشك هايش را پاك كرد.
فروزان مقابلش ايستاد
فريدون متعجب و هيجان زده بود فروزان چشم در چشم او دوخت نم اشك را در نگاه او حس كرد و سر به زير انداخت با صداي لرزان گفت
- فريدون مي دونم.و..... مي دونم كه باعث ناراحتي تو شدم مي دونم كه بودن با من برات سخت شده اما تحمل مي كني. مي دونم هنوز هم منو نبخشيدي
نگاه گريانش را به نگاه فريدون دوخت و ادامه داد:
- ولي من ازت مي خوام حلالم كني منو ببخشي تو با اين نگاهات اتيشم مي زني خردم مي كني منو ببخش من غير از اين هيچ توقعي از تو ندارم
روي زمين جلوي پاهاي فريدون زانو زد و ادامه داد
- منو ببخش!
چقدر ديدن چشم هاي گريان فروزان او را عذاب مي داد چقدر ديدن فروزان ان هم در ان حالت برايش سخت بود غرورش را ناديده گرفت. در برابر فروزان غرور معنايي نداشت
در مقابل نگاه فروزان غرورش به خاكستر تبديل مي شد زيرا عشق او بود كه وجودش را به خاكستر مبدل مي كرد بازوان او را گرفت و بلندش كرد
- فروزان خواهش مي كنم گريه نكن. اگر تو با بخشش من ارامش پيدا مي كني باشه قبول اما اين جوري نكن دختر! اين جوري نابودم مي كني مي فهمي؟ دلم مي خواست اون طوري كه دلم مي خواهد باهات حرف بزنم درددل كنم. اما حيف نمي شه فروزان تو دنيام رو نابود كردي. وجودم رو از درون متلاشي كردي ولي بذار حداقل اين جسم به خاطرات سالم باشه ديگه جسم بي روحم رو ويران نكن داغونم فري داغون. تو هم با نگاهت اتيشم مي زني.
او را رها كرد و به طرف ماشين رفت دست ها را روي ماشين تكيه داد و سنگيني اندامش را روي دست ها انداخت او باز هم اقرار كرده بود . دلش نمي خواست در مقابل او بي اراده شود اما امكان نداشت.
گويا فروزان طلسمي جادويي بود كه چشمان فريدون را به روي حقايف مي بست
فروزان با ناراحتي كنار او ايستاد و گفت
- به خاطر همه چيز متاسفم اميدوارم بتونم جبران كنم كمكم مي كني؟
فريدون پرسيد:
- چگونه؟
فروزان با عجله گفت
- همين كه با تمام وجود از ته دلت منو ببخشي كمك بزرگيه
- باشه من تو رو بخشيدم اما بدون گناه عشق نابخشودنيه
و با اين جمله سوار ماشين شد فروزان همان طور ايستاده بود دريافت كه بخشش فريدون زباني است و او هرگز به راستي او را نمي بخشد به اسمان نگاه كرد اهي كشيد و به ارامي سوار شد فريدون بدون هيچ حرفي حركت كرد فروزان چنان در خود فرو رفته بود كه وقتي فريدون گفت رسيديم با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- رسيديم؟ چه زود!
پياده شد . خواس تسوزان را بغل كند كه فريدون با دست او را كنار زد و خودش سوزان را در اغوش گرفت و گفت
- تو برو در رو باز كن
فروزان به سرعت بالا رفت و در را باز كرد و داخل شد در را باز نگه داشت تا فريدون نيز داخل شود اما او ايستاد و گفت
- بيا دختر تو بگير
- نمي يايي تو
- نه
سوزان را به آغوش او داد و خواست در راببندد كه فروزان گفت
- فريدون
فريدون نگاهش كرد فروزان نيز در سكوت در را به ارامي بست و از ان جا رفت
چه شب سختي بود شبي تلخ و ناراحت كننده فريدون بعد از مدتي كه بيه دف خيابان ها را پيمود به خانه رفت و خواست با خود كمي خلوت كند و دوباره به فروزان بينديشد كسي كه ارامش به او مي داد
فروزان نيز به اسمان نگاه مي كرد و به او مي انديشيد. باور نمي كرد كه چنين عاجزانه از او طلب بخشش كند با خود گفت: (( خدايا چرا اين دنيا با من سر جنگ داره؟ چرا با من ناسازگاره؟ چرا بايد هميشه احساس حقارت و كوچكي كنم؟ چرا بايد مدام از روي شرمندگي سرم رو به زير بيندازم و از نگاه ديگران بگريزم؟ كاش پدر و مادرم زنده بودند اي كاش!! آه بابا كجايي تا دختر دردانه ات را در آغوش بفشاري وب گي كه دوستش داري /؟ بگي كه تمام زندگيته؟ كجايي بابا؟ كحايي مامان؟ كجايي تا دست نوازش گر پر مهرت را به سرم بكشي و به درد دلم مرحم بذاري؟ چرا دنيا با من اين گونه كرد؟ اگر گناهم عشق بود ايا سزاش از دست دادن عزيزانم بود؟ خدايا كمكم كن. كمكم كن....))
با احساس دست هاي سوزي رو گونه هايش چشم گشود و در چشم هاي اسامي دختركش خيره شد
- سلام مامان جونم صبح خيرت باشه!
فروزان خنديد لپ هاي او را كشيد:
- سلام عروسكم صبح به خير ! نه صبح خيرت باشه
سوزي كودكانه خنديد
هنگام صرف صبحانه سوزان پرسيد
- مامان كي اومديم خونه مون
به او نگاه كرد و گفت:
- ديشب عمو فريدون ما رو اورد
و با يادآوري شب گذشته چهره اش غمگين شد به فكر فرو رفت چقدر ديشب شب ناراحت كننده اي بود صحبت كردن با فريدون طلب بخشش از او زانو زدن در مقابلش اشك هايش كه نشان از غم دروني اش بود همه را به خاطر اورد اهي كشيد اميدوار بود فريدون او را ببخشد. زماني كه مشغول شستن دست هاي سوزان بود صداي نزگ خانه او را متعجب كرد در را باز كرد با ديدن خانواده عمو پشت در خانه كم مانده بود قالب تهي كند جلوتر رفت و با صدايي لرزان گفت
- سلام خوش آمديد
عمو با خنده گفت
- مهمون نمي خواي؟
- آه عموجون خيلي خوش اومدين بفرمايين بفرمايين
همگي با هيجان و شادي وارد شدند دسته گلي در دستهاي فرناز بود كه ان را به فروزان تقديم كرد فرهاد در همان ابتداي ورود با لودگي باعث خنده همه شد ولي فريدون فقط سلام كردچشم هاي سرخ و بي خواب بود وقتي همه نشستند فروزان با هيجان و در حاليك ه سكوت كرده بود به انها نگاه مي كرد باورش نمي شد كه بعد از 5 سال براي اولين بار مهمان به خانه اش بيايد زبانش بند امده بود عمو گفت:
- ديشب كه تو رفتي تصميم گرفتيم امروز بياييم خونه ات بدون دعوت
زن عمو گفت
- عزيزم چون عجله اي شد نتونستم هديه اي برات بخرم بعدا از خجالتت در مي يام
فرناز لبخند زنان گفت
- فروزان از خودمونه ناراحت نمي شه اگر كادوش رو دير بگيره
فروزان لب به سخن باز كرد و گفت
- همگي خوش اومدين خيلي خيلي خوشحالم كردين راستش من چنان هول شدم كه نمي دونم چي بگم فقط بدونين خيلي خوشحالم
و سريع به اشپزخانه رفت قطرات اشكي را كه بر گونه اش غلتيده بود با سر انگشت پاك كرد فرناز امد و گفت
- فروزان تورو خدا امروز گريه نكن چون اشكام تموم شده و اگه با جمع همراهي نكنم مي گن دختره بي احساسه
خنديد و فروزان را نيز خندادند
فروهاد و سوزان سخنگويان مجلس شده بودند فروزان و فرناز با ميوه و چاي وارد شدند و نشستند فرهاد و به فروزان كرد و گفت
- دختر عمو جان زياد زجمت نكش مي ترسم وزن كم كني
نگاهي به پدر كرد و ادامه داد
- بابا مي بينين فروزان چقدر چاقه داره مي تركه
سوزان براي اين كه از مادرش دفاع كند گفت
- نخيرم مامانم خيلي هم لاغره
فريدون گفت
- عزيزم فرهاد شوخي مي كنه نه كه خودش خيلي لاغره همه رو چاق مي بينه!
فرزانه با تعجب گفت
- وا بيچاره فرهاد پوست و استخونه چاق نيست!
همه خنديدند و زن عمو به شوخي گفت
- امان از دست تو!
فريدون با لبخندي گفت
- زن و شوهرهاي امروزي اند ديگه
زن عمو گفت
- تو هم زن بگيري مي شي مثل همين ها
فريدون با جديت گفت
- مادر من چند دفعه بگم اين بحثو پيش نكش
زن عمو با ناراحتي گفت
- خب منم ارزو دارم مي خوام دامادي پسر بزرگم رو ببينم
- مادر من به موقعش اما حالا اصلا اين بحث درست نيست لطفا تمومش كنيد
همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت
-
sorna
01-03-2012, 11:37 AM
قسمت نهم
همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت:
- پاك فراموش كردم بايد ناهار درست كنم شما حرف بزنيد من مي رم غذا درست مي كنم
فريدون بلند شد و گفت
- لازم نيست غذا رو از بيرون مي گيرم تو نمي خواد غذا درست كني
- نه نه لازم نيست از بيرون غذا بگيري خودم بلدم درست كنم
فريدون لبخندي زد و گفت:
- مي دونم بلدي اما بهتره حالا كه ما اين جاييم تو هم كنارمون باشي نه اين كه تا ظهر بري تو اشپزخانه
همه به او چشم دوخته بودند خودش هم فهميد كه خيلي تند رفته با چهره اي گلگون سرش را به زير انداخت و گفت
- من مي رم غذا بگيرم
مي خواست برود كه فرهاد گفت
- صبر كن تازه ساعت يازده مي مونه از دهن مي افته بذار يك ساعت ديگه برو بگير
فريدون سرش را تكان داد و گفت
- باشه پس فعلا مي رم كمي قدم بزنم
فرهاد گفت:
- زمين كه ميخ نداره بگير بشين
فريدون لبخندي زد و فرهاد گفت:
- آهان بريم خونه بهرام اي داد بي داد اصلا يادم نبود فري طبقه سوم ديگه؟
فروزان تاييد كرد فرذهاد بلند شد و گفت
- پس من و فريدون مي ريم خونه بهرام يه سري مي زنيم و بعد مي ريم غذا مي گيريم
فريدون هم مخالفتي نكرد سوزان گفت:
- عموجون منم بيام؟
فريدون او را بغل كرد و گفت
- بايد بيايي!
خنديد و او را بوسيد
سه نفري به طبقه بالا رفتند فرهاد زنگ را فشرد بهام تنها د ر خانه اش نشسته بود و در حال تماشا كردن فيلم بود در را كه باز كرد از ديدن كساني كه پشت در بودند نزديك بود بال در بياورد هيجان زده
گفت:
- واي فرهاد فريدون خداي من شما كجا اين جا كجا؟ پسر فكر كردم كه رفتي و ديگه بر نمي گردي
- سلام به رفيق عزيزتر از جونم چطوري؟
- عليك خوبم سلام فريدون چطوري بابا بيايين تو ديگه
فريدون نيز سلام و احوالپرسي كرد و وارد خانه شدند بهرام خانه شيكي داشت همه جا مرتب و تميز بود
بهرام سوزان را بوسيد و با مهرباني با او برخورد كرد در سالن پذيرايي روي صندلي نشستند فريدون گفت
- وقتي فرهاد گفت كه تو رو پيدا كرده باورم نشد خيلي از ديدنت خوشحالم
- ممنون من هم از اين كه باز شماها رو توي اين دنياي بزرگ پيدا كردم خوشحالم باورم نمي شه
- عيب نداره بذار يه قرص باور بهت بدم تا باورت بشه
خنديد و گفت
- تو هنوزم جكي پسر بي وفا كاش اين همه مدت اززهم خبري داشتيم
- مي دونم من بي وفايي كردم اما تو كه يك پا كاراگاه بودي پيدام مي كردي
- دستت درد نكنه هنوز به اين مقام نرسيده ام
فريدون خنديد بهرام گفت:
- برم براتون يك چيزي بيارم بخورين
فرهاد مانعش شد و گفت
- لازم نيست
بهرام نيز به ناچار نشست و گفت
- خب تعريف كنين ببينم چطور شد كه خونه اتو نو عوض كردين
- بهرام جان قصه اش درازه باشه براي بعد
- اره نمي خواد با يادآوري گذشته ها ناراحتي ايجاد كنيم تو از خودت بگو
بهرام لبخندي زد و گفت
- چي بگم ما كه تا ديپلم گرفتيم پدر بزرگم فوت كرد و همه رفتيم شهرستان خلاصه اون قدر ناراحت بوديم كه خدا مي دانه مادر بزرگم خيلي تنها شد . خاله و دايي ام گفتند نمي تونند بيان شهرستان زندگي كنند در عوض مادرم با پدرم مشورت كرد و ما به شهرستان رفتيم خودت كه يادته فرهاد من دوست داشتم ادامه تحصيل بدم برم دانشگاه بعد از دو سال برگشتم و بابا اين خونه رو برام خريد من اين جا زندگي مي كنم تابستون هام خونواده ام ميان اين جا به ديدنم خلاصه زندگي مي گذره ديگه گاهي ام من به اون جا مي رم
فرهاد پرسيد
- زن چي؟ زن نگرفتي؟
او خنديد و جواب داد
- من كه مثل تو هول نيستم زود بپرم توي ديگ روغن داغ
فريدون هم با خنده گفت:
- گل گفتي بهرام
فرهاد براي اين كه از خودش دفاع كند گفت
-مگه چيه خب دوست داشتم با دختر مورد علاقه ام ازدواج كنم و حالا هم سر به راه شدم!
بهرام به شوخي گفت:
پس حالا سر به راه شدي؟تو چي فريدون؟
- هيچي . من هنوز مجردم
بهرام گفت
- من يادمه قرار بود با دختر عموت عروسي كني چي شد؟
فرهاد نگاهي به فريدون كرد و در جواب گفت:
- قرار بود با خواهر زن من كه اون يكي دختر عمومونه عروسي كنه ولي خب نشد
- يعني رفت و با يكي ديگه عروسي كرد؟
فرهاد گفت:
- مي شه گفت اره ديگه
فريدون ناراحت به نظر مي رسيد دوباره به ياد رفتار فروزان در سال هاي گذشته افتاد ياد سخنان بي رحمانه او كه گفته بود دوستش ندارد و او را نمي خواهد آه كه چه سخت بود
- فريدون ناراحتي؟
فريدون رو به بهرام كرد و جواب داد:
- نه چيزي نيست
بهرام با لبخندي بر لب گفت
- عيب نداره فريدون زن مي گيري همه چي از يادت مي ره
فرهاد با خنده گفت
- نه بابا اين حاضره صد تا كفن بپوسونه اما زن نگيره
بهرام تعجب كرد دوست داشت درباره همسايه اش از فرهاد سوال كند اما فكر كرد شايد درست نباشد دل به دريا زد و گفت
- فرهاد خانمي كه تو اين اپارتمانه و سوزي دخترشه فاميل شماست؟
فرهاد با تعجب گفت:
- چقدر خنگي!
بهرام در حالي كه مبهوت مانده بود به او نگاه كرد و او ادامه داد
- اين فروزان اون يكي دختر عموم ديگه
بهرام با تعجب بيشتر پرسيد:
- همون كه فريدون مي خواستش؟
فريدون به او نگاه كرد فرهاد جواب داد
- خب اره ديگه همون كه...
فريدون بلند شد و گفت
- تو پيش بهرام بمون من خودم مي رم غذا بگيرم
سوزان هم همراه فريدون شد با رفتن انها فرهاد با خوشحالي گفت
- بهرام حالا تنها شديم بپر تو جزئيات
بهرام خنديد و گفت
- چيه مثل دخترا مي خواي بري تو جزئيات؟!
فرهاد با خنده به او نگاه كرد
- او موقع ها كه نديدم عاشق بشي حالا جي كسي رو دوست داري؟
بهرام به او نگاه كرد مي خواست بگويد نه اما دروغ بود او به كسي علاقه مند بود كسي كه توانسته بود قلبش را به لرزه در بياورد عاشقش كند او را به سوي جاده عشق بكشاند فرهاد به شوخي گفت
- مي بينم كه تو فكري مثل اين كه عاشقي!
- نه بابا من عاشقم نيستم
فرهاد موذيانه به او نگاه كرد و فقط لبخند زد بهرام گفت:
- فرهاد تو از خودت بگو
فرهاد با خنده گفت:
- چي بگم عزيزم از زنم بگم و شيرين زبوني هاش يا از خانواده ام و غيره چي مي خواي بدوني؟
- معلومه از همه چي راضي هستي فرهاد از فريدون بگو خيلي تو خودشه انگار پكره اون موقع ها اين جوري نبود مثل يك گلوله اتيش بود اما حالا
فرهاد به نقطه اي خيره شد وگفت
- فروزان فريدون رو نابود كرد فريدون عاشق اون بود مي پرستيدش مي دوني فكر نمي كنم كسي بتونه مثل فريدون عاشق باشه اون حتي جونشم به خاطر فروزان فدا كرد اما نشد...
بهرام مشتاق تر شد و پرسيد:
- چرا نشد؟
فرهاد نگاهش كرد و گفت
- معلومه فروزان اونو نمي خواست
بهرام با تعجب پرسيد
- چرا مگه فريدون چش بود؟
- عيب از فريدون نبود بگذريم اينارو مي خواي چه كار جالب نيستند
- دوست دارم بشنوم البته اگه اشكالي نداشته باشه
- اي كلك مي خواي سر از زندگي فريدون در بياري؟
- نه باور كن فقط مشتاق شدم اگر دوست نداري نگو اصرار نمي كنم
- نه جونم تو فكر كردي من نمي خو ام تعريف كنم اشكالي نداره فقط نمي خوام ناراحت بشي
- ناراحت نمي شم باور كن
- گفتم كه فريدون فروزان را دوست داشت مي دوني فروزان هم نسبت به اون بي ميل نبود هميشه با هم خوب بودند تا اين كه يه مدت رفتار فروزان تغيير كرد مدام مي خواست از فريدون فاصله بگيره همه اينو مي دونستند كه فروزان و فريدون براي هم اند مثل خودم و فرزانه كه مال هم بوديم فروزان مدام از جواب دادن درباره عروسي و ... طفره مي رفت تا اين كه گفت فريدونو نمي خواد البته با خود فريدون هم صحبت كرده بود آخ نبودي حال فريدون بيچاره رو ببيني بعد فهميديم فري يكي ديگه رو دوست داره انگاري طرف هم اومده بود خواستگاري اش اما عموي خدا بيامرزم قبول نكردند منظورم فروزان و فريدونه
sorna
01-03-2012, 11:37 AM
قسمت دهم
بهرام در سكوت چشم به دهان فرهاد دوخته بود باور نمي كرد كسي را كه دوست دارد و به او عشق مي ورزد ان قدر بي احساس بوده باشد كه فريدون را از خود براند باور نمي كرد به ارامي گفت:
- چقدر تلخ
فرهاد لبخندي زد و گفت:
- فريدون ديگه اون فريدون قبل نمي شه
بعد از لحظاتي گفت:
- بابا ما چرا ماتم گرفتيم؟ مثلا بعد از سالها همديگر رو ديديم بيا خوش باشيم
در خانه فروزان همه خوش بودند فريدون نيز با سوزي غذا را تهيه كردند و آمدند فرزانه جلو رفت و پرسيد:
- فرهاد كجاست؟
سوزان گفت:
- عمو فرهاد پيش عمو بهرامه داره بازي مي كنه
آن ها به جمله كودكانه او خنديدند فروزان غذا را از دست فريدون گرفت و گفت
- گرم نگهش مي دارم خوبه؟
باز با نگاه سرد فريدون مواجه شد
- خودت بهتر مي دوني خانم خونه شما هستيد فروزان خانم
و از مقابل او گذشت فروزان با تعجب به اشپزخانه رفت. فريدون هم ازرفتارش نسبت به او ناراحت شد از اين كه مي ديد هر لحظه غرورش به خاطر فروزان خرد مي شد ناراحت مي شد حالا بايد نگاه هاي دلسوزانه بهرام را نيز تحمل مي كرد و به خاطر اين موضوع عصبي شده بود
فرزانه با ناراحتي گفت:
- يكي بره اين فرهاد رو صدا كنه
فرناز گفت
- فرزانه جون خودت برو اول يه گوش مالي حسابي بهش بده بعد بيارش
فرزانه قبول نكرد رو به فروزان كرده گفت:
- تو برو صداش كن فري
فريدون گفت
- اگه فرهاد رو صدا مي كنيد بهرامم دعوت كنيد تنهاست
عمو نيز از حرف فريدون را تاييد كرد
فروزان با تعجب پرسيد:
- چرا من برم؟
فريدون با نيش و كنايه گفت
- چون تو صاحب خانه اي ما كه نمي تونيم دعوتش كنيم نكنه مي ترسي؟
فروزان با ابرواني در هم كشيده به او نگاه كرد و پرسيد:
- از تو؟!
و از خانه خارج شد فرناز با عصبانيت به فريدون نگاه كرد و گفت:
-- تو حق نداري با اون اين طوري رفتار كني و هر لحظه با نيش و كنايه هات ناراحتش مي كني
- تو لازم نيست به من درس ادب بدي
- براي اين كه ادب رو پاك از يادت بردي خيال كردي رفتارت خيلي درسته؟ بايد بگم با اين كارهات بدتر حالشو به هم مي زني بيشتر از خودت متنفرش مي كني
فريدون با عصبانيت بلند شد و كشيده اي به صورت فرناز زد كه با صداي ان همه سكوت كردند
فرناز در حالي كه به اشپزخانه مي رفت فرياد زد
- تو يه احمقي احمق
عمو با عصبانيت گفت
- كافيه. مگه بچه شديد فريدون اين چه كاري بود؟
- اون حق نداره با من اين طوري حرف بزنه
همه ساكت ماندند فرزانه كنار فرناز رفت:
- گريه نكن بيا صورتتو بشور
سوزان بغض كرده بود و كنار خاله اش رفت از فريدون ترسيده بود زن عمو هم به كنار انها امد فرزانه براي دلجويي به فرناز گفت:
تو رو به خدا فرناز جون عيب نداره گريه نكن الان كه فروزان بياد و اين اوضاع رو ببينه خيلي ناراحت مي شه
فرناز در حالي كه صورتش را مي شست گفت
- اون يه احمقه ديوونه ست
زن عمو نيز او را به ارامش دعوت كرد وقتي نگاهشان به چهره سوزان افتاد او را نوازش كردند و از او خواستند چيزي به فروزان نگويد
فروزان با ترديد در خانه بهرام را زد
بهرام دوباره از ديدن او هول شده بود فروزان تا فرهاد را ديد از او خواست كه بخانه بيايد از بهرام نيز دعوت كرد كه طبق خواسته عمو و ديگران به منزل او بيايد بهرام ابتدا كمي تعارف كرد اما با اصرار فرهاد پذيرفت. خوشحال بود از اين كه قدم به خانه فروزان مي گذارد او خيلي وحشت داشت وحشت از اين كه حركتي انجام دهد و باعث ناراحتي فروزان شود سه نفري به اپارتمان او رفتند عمو و زن عمو استقبال گرمي از او كرد زماني كه نشستند صحبت درباره خانواده بهرام شروع شد
فروزان پرسيد:
- فرناز كجاست؟
فرزانه همراه او به اشپرخانه رفت فرنا ايستاده و به نقطه اي خيره شده بود سوزان نيز ناراحت بود در ذهن كودكانه اش خيلي از دست فريدون عصباني بود و دلش نمي خواست ديگر پيش او برود فرناز هم از دست برادرش عصباني بود اما ناراحتي او بيشتر به خاطر فروزان بود او را دوست داشت و نمي خواست فريدون ازارش دهد فروزان در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:
- چرا اين جا وايسادي؟
- چيزي نيست مي خواستم ظرفا رو ببرم سفره ناهار رو پهن كنم
- ممنون خيلي تو زحمت افتادي مي دونم كه زياد از كار كردن خوشت نمي ياد
فرناز خنديد و گفت
- يادته چطور از زير كار در مي رفتيم؟
فروزان نيز خنديد و دو تايي سفره را بردند و پهن كردند فرناز با بهرام سلام و احوالپرسي كرد و از ديدنش خوشحال شد.
همه دور سفره اي كه با سبزي و ترشي و تنگ هاي بلورين دوغ تزيين شده بود گرد امدند. كباب ها را نيز همراه گوجه هاي سرخ شده در ظرف چيده بودند و بوي ان فضاي خانه را پر كرده بود فرهاد از سوزان خواست كنار او بنشيند اما چون فريدون پهلوي فرهاد نشسته بود سوزان نپذيرفت كه آن جا بنشيند همه مشغول غذا خوردن شدند فريدون درخود فرو رفته و عصباني بود فرهاد به ارامي از او پرسيد
- چي شده؟
فريدون پاسخي نداد فرهاد دوباره پرسيد
- چون براي بهرام گفتم ناراحت شدي؟
- نه بابا همه عالم مي دونن اونم روش
فرهاد ديگر چيزي نگفت بهرام نمي توانست راحت غذايش را بخورد عمو فكر مي كرد خجالت مي كشد و از او خواست راحت باشد. او فقط لبخندي زد اما به راستي احساس خفگي مي كرد ازاين كه با فروزان بر سر يك سفره نشسته بود دست خوش هيجان شده بود با اين حال از نگاه او مي گريخت نمي خواست نگاهش به نگاه او بيفتد زيرا مي ترسيد ناگهان خطايي جبران ناپذير از او سر بزند در مقابل فروزان اصلا توجهي به بهرام نداشت. به هيچ كس نمي انديشيد سال ها بود جز يك نفر به شخص ديگري نينديشيده بود كسي كه پاره اي از خاطرات گذشته مبهم فروزان بود پس از صرف ناهار خانم ها سفره را جمع كردند و فرزانه مشغول شستن ظرف ها شد فروزان آن ها را خشك كرد و فرناز ايستاده بود فرهاد لبخند زنان با آن ها شوخي مي كرد و بيشتر سر به سر فرزانه مي گذاشت ناگهان نگاهش به فرناز افتاد و گفت
- ببينم صورتت چي شده؟
فرناز چيزي نگفت فرهاد متعجب پرسيد:
- چي شده انگار يكي زده تو صورتت
فرناز من من كنان گفت:
- چيزي نيست سوزان لپم رو كشيده كه اين طوري شده
فرهادگفت
- من اين لپتو مي گم تو اين يكي رو نشون مي دي؟
فرناز هول شده بودفروزان هم كه كنجكاو شده بود نگاه كرد و گفت
- فرهاد راست مي گه
فرزانه گفت
- چيزي نيست سرخيش به خاطر نيشگون منه
فرهاد با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- يعني تا اين حد محكم كشيده كه جاش بيفته؟ ببينم چيزي شده؟
فرزانه و فرناز ان قدر توضيح دادند تا فرهاد و فروزان دست از سوال كردن برداشتند در پايان فرزانه به فرهاد گفت كه در خانه همه چيز را به او خواهد گفت فرهاد نيز راضي شد و از اشپزخانه بيرون رفت فروزان هر چه اصرار كرد چيزي دستگيرش نشد و به ناچار پيش دستي ها را برداشت و از اشپزخانه خارج شد ناراحت شده بود چرا كه مي ديد ان ها موضوعي را از او پنهان مي كنند مانده بود كه چه اتفاقي افتاده است مي دانست كه هر چه بوده زماني كهبه دنبال فرهاد رفته اتفاق افتاده است. تا بعد از ظهر به طور مدام صداي خنده و شادي از خانه فروزان شنيده مي شد فريدون نيز مي خنديد بهرام هم خجالت كشيدن را كنار گذاشته بود چرا كه م ديدي فروزان هيچ توجهي به او نمي كند
وقتي كه خانواده عمو خداحافظي كردند و رفتند فروزان به خانه نگاه كرد و اهي كشيد تا چند لحظه پيش خانه پر بود از ادم و شادي در ان طنين مي انداخت اما اكنون دوباره با دختركش تنها شده بود خوشحال بود از اين كه مي تواند با خانواده عمو ارتباط داشته باشد به دخترش كه به او نگاه مي كرد لبخندي زد و او را بوسيد:
- عزيزم چرا ساكتي؟ لبخند بزن
- من تو رو خيلي دوست دارم مامان
فروزان با مهرباني او را در آغوش كشيد و گفت
- من هم تو رو دوست دارم عزيزم همه هستي ام!
sorna
01-03-2012, 11:38 AM
قسمت يازدهم
- در شركت كلي كار بود كه بايد انجام مي داد مخصوصا با قرار دادهايي كه شركت با شركت هاي ديگر مي بست
- - خانم شفق اين ليست ها رو وارد كامپيوتر كنيد و اين برگه ها رو پس از بررسي بفرستيد برا اقاي محمودي
- چشم قربان
- در ضمن قراره چند خريدار از شركت هاي خارجي بيان به اقاي مهرپور هم اطلاع بدين كه پرونده هاي مربوط به دستگاه ها رو بيارند به خسروي هم بگيد كه حضور داشته باشن
- چشم قربان
دستورها پشت سر هم صادر مي شدند او وقت سر خاراندن هم نداشت با شنيدن كلمه سلام سر بلند كرد يكي از همكاران خانم بود از روي كه به اين شركت امده بود اين زن مدام سعي مي كرد با فروزان نزديك بشود زن خوبي به نظر مي رسيد وقتي فروزان را اين چنين منزوي مي ديد ناراحت مي شد از اين كه مي ديد او علاقه اي به برقراري دوستي با ديگران ندارد متعجب مي شد مي خوسات به او نزديك شود شايد بتواند كمكش كند اما فروزان هميشه طوري سعي مي كرد تا شر او را از سرش باز كند نمي دانست كه ثريا زن لجباز و يكدنده اي است... جواب سلامش را داد
- الان وقت ناهاره گفتم بيام تا با هم بريم
- چند تا از كارهام مونده شما برين منتظر من نباشين
- خب بعد از اين كه از ناهار برگشتي انجامشون بده رئيست كه بهت دستور نداده ساعت ناهار هم كار كني
فروزان مي ديد كه او دست بردار نيست نگاهش كرد و گفت
- نخير رئيسم چنين دستوري نداده حالا چه اصراريه كه حتما با شما براي ناهار بيام؟
- هيچي همين طوري دوست داشتم با هم باشيم حالا كه دوست نداري اصرار نمي كنم
فروزان از رفتار خودش ناراحت شد دلش نمي خواست كسي را برنجاند اما با اين حال علاقه اي هم به برقراري ارتباط با كسي نداشت ثريا كه ناراحت به نظر مي رسيد تصميم گرفت خودش تنها برود در حال خارج شدن بود كه فروزان به ارامي گفت
- معذرت مي خوام اگه ناراحت شدي
- نه عزيزم ناراحت نشدم تقصير خودمه كه اصرار كردم
فروزان لبخند زنان گفت:
- مي تونم خواهش كنم با هم براي ناهار بريم؟
ثريان هيجان زده گفت:
- البته البته منم به خاطر همين موضوع اينجا اومدم
فروزان بلند شد و همراه او قدم به سالن ناهار خوري گذاشت طبق معمول با ورود او چشم ها به طرفش برگشت و زمزمه ها شروع شد. فروزان سرش را به زير انداخت و بدون توجه به كسي به طرف ميز هميشگي اش رفت اين بار ثريا نيز با او بود و با هم پشت يك ميز نشستند.
- خيلي خواهان داري دختر خوشبه حالت
فروزان با خونسردي جواب داد:
- به چه درد مي خوره؟
ثريان در حالي كه سيني غذايش را جلو كشيد گفت
- كي ؟ خواهانت يا خوشگليت؟
- خواهانم!!!
- به هيچ دردي كه نمي خورن ولي خوبه خيلي هواتو دارن.
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- هواي خودشونو داشته باشن كافيه
مشغول خوردن غذا شد
- نمي خواي اسممو بپرسي؟
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- يعني ما هنوز خودمون رو به هم معرفي نكرديم؟
او لبخند زنان جواب داد:
- هنوز نه! عيب نداره اسمم ثرياست . ثريا راستگو . هميشه ام راست مي گم
فروزان لبخندي زد و گفت
- من هم فروزان هستم فروزان مشفق
از اين كه با هم اشنا شده بودند اظهار خرسندي كردند ثريا گفت:
- هيچ مي دوني همه گاه و بي گاه اين جا رو نگاه مي كنن مخصوصا اون ميز بزرگه كه مهندسان جوان با هم نشسته اند
- خب نگاه كنند اشكالي داره؟
- نه فقط از اين كه نمي تونم غذامو بخورم ناراحتم
- با ناراحتي بيشتر مي چسبه
بعد از گذشت لحظاتي ثريا گفت
- تا حالا نديده بودم كاركنان شركت با ديدن يك دختر تا اين حد تغيير بكنند مخصوصا مهندسان جوان!
- مثل اين كه تو خيلي نسبت به همه چيز دقيقي اين طور نيست؟
- خب اره اخه واقعا بعضي ها تغيير كرده اند همه رو مجذوب خودت كردي به ميز اون ور نگاه كن
فروزان لحظه اي به ان جا نگاه كرد اما زود سرش را برگرداند راست مي گفت انها نگاهش مي كردند
- اونا هميشه پشت اون ميز مي شينند؟
ثريا با تعجب گفت
- خب اره مگه نمي دونستي؟
- نه براي اين كه هر وقت به اين جا مي اومدم سرم تو لاك خودم بود و به كسي نگاه نمي كردم و نمي دونستم دور و برم چه كساني اند
- واقعا تا حالا اونها رو نديده بودي؟
فروزان به علامت نفي سرش را تكان داد ثريا گفت:
- تو هر روز اينجا مي شنيني واي دختر تو از بس تو لاك خودتي حتي نمي دوني كجايي باور كردني نيست
فروزان چيزي نگفت ثريا پرسيد
- مي خواي بگم انا كي اند؟
فروزان تمايلي نداشت بنابراين حرفي نزد ثريا با هيجان گفت
- اول از همه ستاره سهيل مهندسان جوان رو معرفي مي كنم تازه به جاي پدرش اومده همون كه از همه خوش تيپ تر و جذاب تره
فروزان گفت
- تو شركت اكثرا خوش تيپ اند مخصوصا اگر مهندس باشن
- اما اين يكي فرق مي كنه درجه يك يك
فروزان از اين كه به اطرافش نگاه بكند ناراحت بود اما از طرف ديگر از اين كه او را برنجاند خشنود نبود ثريا نيز قصد و منظوري نداشت و فقط مي خواست فروزان را كمي از اين حال و هوا بيرون بياورد
بنابراين گفت:"
- فروزان نگاه كن هون كه ليوان نوشابه دستشه
فروزان سرش رابرگرداند و به ان مرد نگاه كرد بيچاره مهندس جوان از اين كه ديد فروزان نگاهش مي كند نوشابه به گلويش پريد و ليوان نيز واژگون شد به سرفه كردن افتاد فروزان به ثريا كه در حال خنديدن بود نگاه كرد و گفت
- واي چقدر بد شد
- مهم نيس براش درسي شد كه ديگه چشم بهت ندوزه
فروزان دريافت كهثريا قصد تنبيه ان مرد را داشت لبخندي زد و گفت
- يكي از هوادارام پريد بايد بيشتر مواظب باشم
ثريا نيز لبخندي زد همه چشم به ميزي كه چهار مهندس جوان پشت ان نشسته بودند دوختند ان ها چهار دوست صميمي بودند كه هميشه هنگام ناهار با هم بودند مهندسي كه فروزان به او نگاه كرد مهندس علي ارمغان بود جواني خوش تيپ و زيبا به تازگي به جاي پدرش به عنوان مدير كل برگزيده شده بود او نيز از بقيه همكاران اوازه دختر زيبا و تازه وارد را شنيده بود. و مشتاق بود او را ببيند در طي چند روزي كه فروزان امده بود هر روز او را مي ديد كه تنها پشت ميزش كه فاصله چنداني با ميز ان ها نداشت نشسته و اصلا هم به اطرافش توه نمي كند مجذوب او شده بود از اين همه وقار دختر خوشش امده بود از اين كه به كسي مخصوصا مرد ها توجهي نشان نمي داد امروز هم نگاه ناگهاني و زيباي او باعث شده بود كه آن اتفاق بيفتد فروزان رو به ثريا كرد و گفت:
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت
sorna
01-03-2012, 11:38 AM
قسمت دوازدهم
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت
- ممنونم ثريا امروز منو از تنهايي در آوردي
- خواهش ميك نم اما بدون كه با قبول در خواست دوستي من خوشحال ترم كردي
از هم جدا شدند فروزان پشت ميز كارش نشست و اقاي بصير در حالي كه مي خنديد وارد شد
فروزان بلند شد و او خواست كه فروزان بنشيند و خودش وارد اتاقش شد
چند ساعت بعد دو نفر از مديران شركت ديگري كه ان روز قرار ملاقات داشتند امدند و اقاي بصير تاكيد كردند كه كسي را نمي پذيرد فروزان هم اطاعت كرد در حال مرور كردن مطلبي بود كه ناگهان كسي با صداي بلند و با سرعت گفت
- سلام خانم
سر بلند كرد و پسر اقاي بصير را مقابل خود ديد
ببشيد نمي خواستم بترسونمتون
فروزان با خونسردي گفت:
-من كه نترسيدم
سرش را پايين انداخت و پرسيد
- امرتون چيه؟
پسر با شوخي گفت
- من يه كار خيلي كوچولو با پدرم دارم
- متاسفانه الان نمي تونيد پدرتون رو ملاقات كنيد چون جلسه دارن
و او با لبخند حرف فروزان را ادامه داد
- كسي هم حتما حق نداره جلسه رو به هم بزنه درسته؟
بله درسته شما مي تونيد يا منتظر بمونيد يا اين كه تشريف ببريد و بعدا بياين
- فكر كنم منتظر باشم بهتره
و در حالي كه لبخند مي زد روي صندلي نشست فروزان مي خواست او برود اما مرد جوان نشسته بود و مدام به او نگاه مي كرد و در تلاقي نگاهش با او لبخند مي زد
- شنيدم كه اقاي ارمعان رفته اند
با شنيدن نام ارمغان لبخندي روي لبان فروزان نقش بست گفت
- اما اقاي ارمغان نرفته اند چون پسرشون به جاي ايشون در او سمت مشغول به كاراند
- علي؟؟؟؟!
فروزان با اخم به او نگاه كرد بعد از لحظاتي دوباره گفت
- خواهرم خيلي دوست داره شما رو ببينه به من گفته داريوش حتما منو با خودت ببر شركت
فروزان با تعجب به او نگاه كرد داريوش گفت
- خب من خيلي از شما تعريف كردم اونم مشتاق شد
- چرا از من تعريف كرديد تازه چه تعريفي؟
او لبخند زنان جواب داد
- من فقط گفتم منشي جديد پدر يه پريه كه از قصرهاي اسموني پرواز كرده و به زمين خاكي اومده بد گفتم
فروزان عصباني شد خوشش نمي امد اين طوري درباره اش صحبت كنند با ناراحتي بيان كرد
- لطفا ساكت باشيد تا من به كارم برسم
داريوش با تعجب پرسيد:
- مزاحمم؟
- اگه صحبت كنيد بله بايد بگم مزاحميد
او لبخندي زد و گفت:
- نمي ترسي با من اين طوري صحبت مي كني؟
- نه چرا بايد بترسم؟
داريوس ادامه داد:
- از اين كه اخراج بشي؟
فروزان لحظاتي سكوت كرد و بعد با قاطعيت جواب داد
- مهم نيست حالا لطفا ساكت باشيد
داريوش در دلش او را تحسين مي كرد مي ديد كه چقدر تفاوت بين اين منشي زيبا با منشي قبلي است او مدام برايش عشوه و ناز مي كرد اما فروزان حتي لبخندي نيز به او نمي زد با اين حال داريوش مايل بود ل او را در بياورد
- خانم منشي شما هميشه تا اين حد جدي ايد يا اين كه فقط در محيط كار اين طوري رفتار مي كنيد
فروزان جوابي نداد. او ادامه داد:
- هيچ مي دونيد بي محلي كردن به مردم اونم به يه پسر خوب چقدر گناهه دلم به حال خودم سخوت
فروزان اصلا توجهي نكرد تلفن زنگ زد و او گوشي را برداشت ثريا بود پيشنهاد داد كه بعد از پايان ساعت كاري با هم بروند اما فروزان نپذيرفت زيرا دليل داشت دليلش هم ان بود كه مايل نبود كسي از وجود سوزان مطلع شود همه فكر مي كردند كه او مجرد است و مسئله مهم هم همين بود از ثريا عذر خواهي كرد و گفت كه تنها باشد بهتر است او نيز اصرار نكرد وقتي گوشي را گذاشت داريوش بود كه او را مورد خطاب قرار مي داد
- از ديگرون به خاطر ناراحت كردنشون عذر خواهي مي كنيد ولي از من كه اينجام نه. واقعا كه....
فروزان به او نگاه كرد و با جديت گفت
- ببين اقا پسر من هيچ از اين خوشمزه بازي ها خوشم نمي ياد پس لطفا ادا و اطوارت رو براي كسي ببركه محتاجشه
داريوش خنديد و گفت
- اين طوريشو نديده بودم خيلي سر سختي دختر
- چرا متوچه نيستي؟!!
او پوزخندي زد وگفت:
- چرا متوجه هستم اما وقتي شما عصباني مي شين خوشم مي ياد
فروزان پنداشت كه او ديوانه است پرسيد
- فكر نمي كنيد بيمار باشيد؟
- چرا تازه از تيمارستان مرخص شده ام
فروزان واقعا عصباني شد تا جايي كه كنترلش را از دست داد و بلند شد و فرياد كشيد
- مگه نمي شنوي چي مي گم؟ ديوونه اي؟ از جلوي چشمام دور شو!!!
اتاق مدير كل فاصله چنداني با انجا نداشت و صداي فروزان به حدي بالا رفته بود كه همه را به ان سو كشان حتي علي ارمغان را
اقاي بصير از اتاقش خارج شد داريوش ايستاده بود و نظاره مي كرد اما فروزان ناراحت به نظر مي رسيد ارمعان جلو امد و پرسيد
- چه اتفاقي افتاده؟ اين سر و صداها به خاطر چيه؟
آقاي بصير با عصبانيت گفت
- خانم مشفق فكر كرده ايد اين جا كجاست زمين فوتبال و شما تماشاچي كه فرياد مي زنيد؟
فروزان فقطبه ارامي گفت:
- متاسفم واقعا متاسفم
بصير با عصبانيت گفت:
- تاسف كاري رو از پيش نمي بره شما اخراجيد خانم اخراج
فروزان وحشت زده به او چشم دوخت
- ان نه . نه ... خواهش مي كنم
ارمعان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
sorna
01-03-2012, 11:38 AM
قسمت سيزدهم
ارمعان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
بصير به مهندس ارمغان نگاه كرد مايل نبود از او دستوري بشنود اما او مدير كل بود
نگاه آقاي بصير به داريوش افتاد
- تو اين جا چه كار مي كني داريوش؟
- سلام پدر من اومده بودم شما رو ببينم
ارمغان از بقيه خواست كه به محل كارشان برگردند همه رفتند و فقط او ماند داريوش و اقاي بصير مهمان هاي بصير هم كه مذاكراتشان به پايان رسيده بود رفتند در اتاق اقاي بصير ارمغان ازفروزان پرسيد:
- خانم مشفق بشينيد و توضيح بديد كه چرا فرياد كشيديد؟
فروزان از درون نابود مي شد از اين كه بايد جواب پس مي داد عصبي بود از اين كه كنترلش را از دست داده بود از خودش بدش امد اگر كارش را از دست مي داد چه بايد مي كرد اشك هايش دانه دانه بر گونه هايش غلتيد سعي نمي كرد ان ها را مهار كند احساس مي كرد يك بازنده واقعي است
بصير گفت:
- ما منتظريم خانم مشفق
فروزان سر بلند كرد به ان ها نگاه كرد ارمغان با ديدن اشك هاي فروزان قلبش به يك باره فرو ريخت ناخود آگاه دستمالش را از جيب در اورده و به طرف او گرفت و گفت:
- اشكاتو پاك كن بعدش هم برامون بگو داريوش آب بيار
داريوش هم ناراحت بود اما سكوت كرده بود ارمغان اب را از او گرفت و به فروزان داد او نيز كمي نوشيد و به ارامي گفت
- من من نمي خواستم اين اتفاق بيفته اصلا نفهميدم كه چرا يك دفعه فرياد زدم عصبي شدم متاسفم
بصير گفت
- براي چي فرياد زدي دليلي داشت يا بي دليل بود؟
فروزان با اضطراب به داريوش نگاه كرد و او نيز رو به پدرش كرد و گفت
- من باعث اين اتفاق شدم
دو مرد با تعجب به او نگاه كردند و پرسيدند
- تو باعث شدي؟
بصير پرسيد
- چه طوري براي چي؟
او در حاليكه خجالت مي كشيد گفت
- خب چه طوري بگم من...من حرص ايشونو در اوردم و عصبانيش كردم و .....
ارمغان به حدي جوش اورد كه نزديك بود داريوش را خفه كند در دل به او ناسزا گفت ولي خودش را كنترل كرد و پرسيد:
- چطور شما رو عصبي كردند خانم مشفق؟
فروزان نگاهش كرد و گفت:
- مي دونين.... اقاي بصير دوست دارند با دختر ها صحبت كنند.
خودش هم نمي دانست كه چه جيزي دارد مي گويد اما بايد جواب مي داد و گرنه اخراج مي شد ادامه داد:
- ايشون خواستند سر به سرم بذارند وقتي ديدند عصباني مي شم اقرار كردند كه از اين موضوع خوشحالند مدام حرف زد خب منم اعصابم تحريك شد و ناگهان داد زدم من واقعا نمي خواستم اين طوري بشه مغذرت مي خوام
بصير با تعجب داريوش را نگاه كرد و گفت:
- داريوش باور نمي كنم تو اين طوري باشي
داريوش معذرت خواست ارمغان گفت
- بهتره اين موضوع را خاتمه بديم
بعد از لحظه اي تفكر فروزان را به بيرون از اتاق فرستاد و پرسيد:
- آقاي بصير چه تصميمي دارين؟
بصير متفكرانه اظهار داشت كه مقصر پسر خودش بوده بنابراين نمي تواند ناعادلانه قضاوت كند ارمغان پيشنهاد داد كه منشي اش خانم بيژني را به ان جا بفرستد و فروزان به دفتر كار او برود بصير تعجب كرد اما پذيرفت . ارمغان هم كه از درون هيجان زده شده بود نگاهي به داريوش انداخت و از اتاق خارج شد با ديدن فروزان كه سر روي ميز گذاشته بود و به ارامي گريه مي كرد ناراحت شد خواست درباره تصميمي كه گرفته با او صحبت كند جلو رفت و به ارامي دست روي شانه فروزان گذاشت و گفت:
- خانم مشفق
فروزان به ارامي سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد چقدر نگاه ساده و زيباي او بر دل مي نشست زمزمه كرد
- چي شد؟ اخراجم؟
- لطفا وسايلتونو جمع كنين
فروزان با ناراحتي و عصبانيت گفت
- آه .... پس من....
ارمغان گفت
- منشي جديد در راهه
فروزان با خشم گفت
- حالا مي فهمم چرا اين سرعت اخراج شدم در حاليك ه مقصر نبودم قراره كسي ديگه جاي منو اشغال كنه
و دوباره زد زير گريه ارمغان خنديد و گفت:
- خواهش مي كنم بس كنيد فعلا وسايلتونو جمع كنيد تا بعد.....
و رفت. در دفترش به خانم بيژني گت كه وسايلش را جمع كند و به دفتر اقاي بصير برود
ارمغان دوباره برگشت و ديد فروزان وسايلش را جمع كرده است خانم بيژني امد و وارد اتاق اقاي بصير شد ارمغان نيز از فروزان خواست كه به دنبال او برود فروزان با تعجب به دنبال او رفت و وارد دفتر ارمغان شد ارمعان پشت ميز چرمي برگي كه در اتاقش بود رفت نشست
فروزان پرسيد:
- چرا منو به اين جا اورديد؟
او لبخند زنان گفت:
- خواستم دلداريتون بدم
فروزان در حاليك ه گريه مي كرد گفت
- من نيازي به دلداري شما ندارم حالا هم مي خوام برم
- صبر كن كجا شما چرا اين قدر گريه مي كنيد خسته نشديد؟
فروزان سرش را به زير انداخت دوست داشت بگويد كه كاري جز گريه نمي تواند انجام دهد بگويد كه روزگار هيچ وقت روي خوش به او نشان نداده است بگويد كه از اين دنيا بيزار است
او سكوت كرد و ديگر صداي گريه اش شنيده نشد ارمغان مقابلش ايستاد و گفت
- شما اخراج نشديد
فروزان به او نگاه كرد .نه! باور نمي كرد ارمغان گفت
- عرض كردم شما اخراج نشديد قراره از اين به بعد در دفتر من مشغول به كار بشين
فروزان با تعجب به او خيره شد و به ارامي گفت:
- يعني....يعني من مي تونم اينجا....
- بله ...بله شما اخراج نشديد و همين جا مي مونيد
فروزان چنان هيجان زده شد كه در يك ان مي خواست از شوق و هيجان ارمعان را.....
- او خداي من...خداي من شما اجازده ندادين من اخراج بشم ممنونم
علي با خنده و خوشحالي گفت:
- من اين بار تونستم ضمانت شما رو بكنم اما يادت باشه كه ديگر فرياد نكشي چون در اون صورت حكم اخراجت اماده است
- سعي مي كنم ممنونم
و با خوشحالي از اتاق خارج شد پشت ميز كاري كه قرار بود ان جا بنشيند نشست چنان خوشحال بود كه توصيفش امكان نداشت با اين حال خدا را با تمام وجود شكر كرد علي هم از اين كه باعث خوشحالي او شده بود شاد بود و خوشحال تر از اين بابت كه فروزان ديگر كنار او بود و مي توانست مدام او را ببيند به نظرش فروزان دختر بسيار با شخصيت و خوبي مي امد
روزها بدين منوال مي گذشت فروزان منشي جناب ارمغان مدير كل شركت شده بود ثريا مدام سر به سر فروزان مي گذاشت و مي گفت نوشابه كار خودشو كرده ارمغان روز به روز تمايل بيشتري نسبت به فروزان در خود احساس مي كرد وقتي او را با اين همه وقار و نجابت مي ديد بيشتر از شخصيت او خوشش مي امد از اين كه مي ديد فروزان از زيبايي خداداي اش سو استفاده نمي كند و از طريق ان سعي به جلب توجه ديگران ندارد خشنود بود از اين همه وقار لذت مي برد و مايل بود چنين دختري شريك تنهايي و شادي در زندگي اش باشد به نظر فروزان نيز ارمغان مرد خوبي بود ولي او تنها به چشم رئيس به ارمغان نگاه مي كرد و نمي دانست كه كم كم اين رئيس را شيفته و علاقه مند مي كند
يك ماه گذشت كارها به ترتيب انجام مي شد و روزگار به گردش خود ادامه مي داد پاييز از راه رسيد و با پنجه هايش لباس از تن درختان برگرفته بود و ان ها را عريان به اميد دوختن لباس جديد و پر طراوت به حال خويش رها كرده بود برگ هاي خشك و رنگين بر سنگفرش خيابان ها ريخته بودند عابران قدم بر فرش رنگين خياباني مي نهادند و به صداي جيغ بي رمع و گاه بلند تار و پود فرش زمين توجهي نمي كردند و باد برگ هاي بي جان را به رقص در مي آورد.
فروزان از پنجره به بيرون خيره شده بود و شعري را زير لب زمزمه مي كرد قرار بود فرهاد به دنبالشان بيايد و ان ها را به منزل عمو ببرد او همه را به منزلش دعوت كرده بود فرهاد دير كرده بود و فروزان كمي نگران بود سوزي نيز ژاكت زيبايش را كه فروزان برايش بافته بود بر تن داشت و مايل نبود ان را در بياورد صداي زنگ او را متوجه خود كرد بهرام بود او نيز دعوت شده بود پرسيد:
- ببينم فرهاد هنوز نيومده؟
- نه دير كرده نگرانم
بهرام وارد منزل فروزان شد اولين باري بود كه با او تنها مي شد اما ديگر دچار هيجانات نمي شد ان گونه كه از فرهاد شنيده بو دفروزان ازدواج كگرده بود اما همسرش او را ترك كرده بود در برابر اصرار زياد بهرام فرهاد به او گفته بود كه همسر فروزان بر اثر بيماري او را ترك كرده و تا كنون هم بايد مرده باشه
فرهاد از روي ناچاري به دوست صميمي اش دروغ گفته بود بهرام نيز باور كرده بود وسعي مي كرد علاقه خود نسبت به فروزان را در خود خفه كند چون تلفن منزل فرهاد جواب نمي داد با پيشنهاد بهرام شماره تلفن عمو را گرفت فريدون گوشي را برداشت و فروزان با نگراني از او درباره فرهاد و فرزانه سوال كرد فريدون هم كه نگران شده بود به ان ها گفت منتظر باشن تا خودش بيايد
پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد
sorna
01-03-2012, 11:39 AM
قسمت چهاردهم
پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد
فروزان خيلي نگراه بود فرزانه تنها عضو باقي مانده از خانواده اش بود از دست دادن او برايش زجر اور بود از دست دادن او يعني پايان تمام اميد ها يعني غرق شدن در اقيانوس نا اميدي ها يعني به اغوش كشيدن مرگ يعني نوشيدن جام زهر جدايي ها سر انجام انتظار به پايان رسيد با شنيدن صداي زنگ در بهران ان را باز كرد فريدون همراه فرهاد و فرزانه داخل شدند فروان با ديدن خواهرش كه سالم بود اشك از ديدگانش جاري گشت او را به اغوش كشيد و گريست
- فرزانه سالمي خوبي فكر كردم يكي مياد و خبر مرگتو برام مي ياره مثل مرگ بابا . مامان.و...
سه پسر جوان ناراحت شدند فرهاد توضيح داد كه به دليل اين كه حال فرزانه خوب نبود و همين طور به خاطر ترافيك دير كرده اند بعد از يك ربع بنابر خواست فريدون همه حاضر و اماده رفتن شدند فرهاد و بهرام در يك اتومبيل و بقيه در اتومبيل فريدون جاي گرفتند فرزانه وضعيت روحي فروزان را درك مي كرد از اين كه مي ديد خواهرش روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي دست و پا مي زند و رو به تبهاي ميرود ناراحت بود ولي كاري از دستش بر نمي امد بهرام و فرهاد نيز ناراحت بودن دبهرام چيزي از زندگي مجهول فروزان نمي دانست فرهاد زمزمه كرد:
- نگرانشم چقدر اعصابش ضعيف شده مي ترسم اتفاقي براش بيفته نگاه نگران بهرام را ديد و ادامه داد:
- در طي يك سال پدر و مادرش رو از دست داد زماني كه عموم مرد فروزان سوزي رو باردار بود يك ماه بعدئ از به دنيا اومدن بچه زن عموم هم دق كرد فروزان خيلي زجر كشيد و خيلي تنها شد فقط فرزانه براش مونده
بهرام كه نرااحت شده بود پرسيد:
- اون موقع شوهر فروزان كنارش نبود؟
فرهاد نگاهي به او كرد دلش به حال فروزان مي سوخت بيچاره فروزان كي شوهر داشته جواب داد
- نه
بهرام خيلي سوال داشت اما از پرسيدن ان منصرف شد چرا كه مي ديد فرهاد چندان تمايلي به جواب دادن ندارد
خانواده عمو خيلي از ديدن ان ها خوشحال شدند همه در سالن پديرايي دور هم جمع شدند فروزان براي اين كه باعث ناراحتي جمع صميمانه ان ها نشود سعي كرد به فرهاد و فرزانه بفهماند كه بحثي درباره نگراني او پيش نكشند وقتي فرناز وارد شد با ديدن بهرام لرزش خفيفي در قلبش احساس كرد اما خودش را كنترل كرد و مثل هميشه با خونسردي سلام و احوالپرسي كرد فريدون كه هنوز نگران فروزان بود گفت
- به نظر من بهتره بيشتر به فكر خودت و سلامتي ات باشي مي خواي همه ثابت كني كه خوبي و طوريت نيست در صورتي كه تو بيماري و اصلا به فكر خودت نيستي
فروزان وقتي ديد فريدون درباره او نگران است خوشحال شد لبخندي زد و به خاطر اين موضوع تشكر كرد سعي كرد با صحبت هاي بهتر محيط را شاد تر كند در صال فريدون مي خواست فروزان بيشتر به فكر سلامتي و زندگيش باشد با خود مي انديشيد كه من بايد بتونم با فروزان مهربون باشم اون تنهاست و به كمك من احتياج داره خدايا كمكم كن
سوزان خيس از اب بازي وارد سالن شد فروزان او را به اتاق فرناز برد و لباس هايش را عوض كرد پس از لحظاتي سوزان در رختخواب به خواب فرو رفت ساعتي گذشته بود و وقت شام خوردن بود فرهاد رو به ديگران كرد و پرسيد:
- فريدون را نديديد؟
فروزان گفت
- شايد تو حياط باشه وقتي رفتم سوزان بيارم تو حياط بود
فرهاد با خنده گفت
- محاله تو اين سرما توي حياط بمونه مگه اين كه عقل از سرش پريده باشه
آن ها خواستند كه فروزان به دنبال فريدون برود او نيز با شك و دو دلي قدم به حياط گذارد هوا سرد بود فريدون را ديد كه بي حركت بر لبه حوض نشسته است به ارامي جلو رفت و او را صدا زد اما حركتي از او مشاهده نكرد نزديكتر شد و در مقابل او زانو زد و شانه هايش را تكان داد
- فريدون فريدون
فريدون به خود امد و پرسيد
- چي شده؟
فكر نمي كرد فروزان مقابلش نشسته باشد موهايش را لمس كرد واقعي بود فروزان سر به زير انداخت وپرسيد:
- چي شده چرا ساكت نشستي؟
فريدون با لبخند گفت
- نكنه فكر كردي يخ زدم و مردم؟
وقتي سكوت فروزان را ديد گفت
- برات فرقي مي كد كه بميرم يا بمونم
- بس كن فريدون معلومه كه فرق مي كنه مي خوام زنده باشي چون پسر عموم هستي
او با ناراحتي پرسيد
- فقط همين؟ چون پسر عموت هستم؟
فروزان با تعجب به او نگه كرد فريدون ادامه داد:
- چند سال پيش گفتي مرده و زنده ام برات فرقي نداره به خاطر همين پرسيدم
دوباره قلب فروزان شكست باز هم گذشته شلاق سوزناكش را بر روح او زد و با ضرباتش تمام وجود او را ازرد و از درون متلاشي اش كرد با حالتي خشمگين گفت
- چرا گذشته دست از سرم بر نمي داره چرا به هر طرف كه بر مي گردم بايد گذشته شلاقشو به صورتم بزنه ؟ چرا؟ به چه جرمي؟
فريدون كه متعجب شده بود گفت
- فري به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم
- تو اعصابمو به هم مي ريزي با پيش كشيدن گذشته چي رو مي خواي ثابت كني اين كه تو پيروز شدي و من باختم اره اعتراف ميك نم كه من باختم حالا راضي شدي؟
بلند شد شانه هايش از درد حسرت مي لرزيد به راستي فريدون اين بار قصد ناراحت كردن او را نداشت فروزان سر به زير انداخت و وارد خانه شد و فريدون فقط او را نگاه مي كرد سر سفره همه منتظر ان دو بودند عمو از او خواست كه كنارش بنشيند و وقتي فريدون امد همگي شروع كردن دبه غذا خوردن اما فروزان از ناراحتي نمي توانست غذايش را بخورد
از بقيه عذر خواهي كرد و به اتاقيك ه سوزي خوابيده بود رفت به ارامي و بي صدا شروع كرد به گريستن محكوم به گريستن بود اما بي صدا
روز بعد بچه ها تصميمي داشتند به گردش بروند اما فروزان به دليل سرما خوردگي سوزان به اين موضوع توجهي نكرد و قصد رفتن به منزلش را داشت از زحمات خانواده عمو تشكر كرد فريدون با تريد پرسيد كه اجازه مي دهد او را برساند فروزان چند مايل نبود اما پذيرفت وقتي كه در ماشين فريدون نشست پس از طي مسافتي سوزان در اغوشش به خواب رفت سكوت برقرار بود فريدون قصد داشت با او صحبت كند مي خواست كمي از ناراحتي اش بكاهد
- فروزان
فروزان بدون ان كه به او نگاه كند جواب داد فريدون پرسيد:
- از دستم ناراحتي بايد بدوني كه من ديشب....
فروزان به ميان حرف او پرسيد و گفت:
- مي دونم فريدون قبول كردم لطفا تو هم ديگه در اين باره حرفي نزن
به ارامي حرف مي زد و اثري از خشم در كلامش نبود
فر يدون ماشين را نگه داشت با خود كلنجار مي رفت كه چكونه با او صحبت كند فروزان نيز تعجب كرده بود فريدون برگشت و به او خيره شد به ارامي زمزمه كرد
- من تو رو بخشيدم مي فهمي با تمام وجودم همون طور كه خواستي
لبخند بر لبان فروزان نشست ايا درست مي شنيد فريدون او را بخشيده بود
- فروزان جدي مي گم باور كن هنوزم براي من عزيزي فقط از دستت ناراحت بودم و گرنه مگه مي تونم از تو كينه اي در دل داشته باشم فكر ميك ردم از تو بيزا شدم اما اشتباه مي كردم فروزان من هنوز مثل گذشته هايم به خدا همون فريدونم همون كه دوستت داشت
فروزان به ارامي گفت
- از اين كه منو بخشيدي خوشحالم حالا احساس مي كنم كمي از بار گناهم كم شده
- اگه سبك شدي پس اين مرواريدها چيه؟ هان؟
حالا لحن فريدون مثل گذشته شده بود فروزان سر به زير انداخت
- اين اشك غم نيست اشك شاديه
فريدون از شادي او خشنود بود بخشيدن بدي هايي كه فروزان در حقش كرده بود سخت بود اما فروزان برايش ارزش بسياري داشت به خاطر همين او را بخشيد گناه بزرگش را نديده گرفت و با مهرباني به روي ا لبخند زد
فريدون از شادي او خوشحال بود فروزان را به خانه اش رساند و خودش با يك دنيا شور و هيجان رفت حالا به راستي شده بود مثل گذشته ها همان فريدون عاشق پيشه
sorna
01-03-2012, 11:39 AM
قسمت پانزدهم
سوزان به شدت سرما خورده بود. فروزان با نگراني او را به فرزانه سپرد و خود اجبارا به شركت رفت به فرزانه گفت كه بعد از ظهر وقتي برگشت سوزان را به دكتر خواهد برد.
آن روز شخص ديگري نيز به آن جا آمد و قرار بود با فروزان همكار باشد. كارها زياد بود و يك منشي كافي نبود دختري جوان سبزه رو و با نمك بود. سونا شكيبي دختري شوخ طبع و خوش برخورد. فروزان چنان بي قرار بود كه حد نداشت با احساس اين كه دخترش الان در تب مي سوزد پرپر مي زد كاش ساعت كاري زودتر تمام مي شد و او مي رفت و سوزي را به دكتر مي برد
علي ارمغان همراه شكيبي آمدند فروزان ايستاده بود و علي با لبخند گفت
- خانم مشفق! ايشون خانم شكيبي همكار جديد شما هستند.
سوزان با ديدن فروزان لحظاتي در سكوت به او چشم دوخت فروزان اصلا متوجه نبود ارمغان با تعجب به او نگاه كرد و بعد به دفترش رفت با رفتن ارمغان سونا مشتاقانه به فروزان چشم دوخت و گفت
- خيلي از اشناييتون خوشبختم خانم مشفق!
فروزان فقط تشكر كرد سونا از رفتار سرد او دلخور شد و رفت پشت ميزش نشست موقع ناهار سونا از فروزان پرسيد كه ايا با او براي ناهار نمي رود؟ فروزان گفت كه ميل ندارد ثريا امد و فروزان از او خواست كه سونا را با خود به ناهارببرد تا تنها نباشد ان دو رفتند و فروزان سرش را به ميزگذاشت. دلش مي خواست گريه كند: اخه چرا نبايد اكنون در كنار دخترش باشد؟ ارمغان از اتاق خارج شد با ديدن فروزان به او خيره شد فروزان سرش را بلند كرد و علي با ديدن قطرات اشك روي گونه هاي فروزان قلبش فرو ريخت با بي قراري پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
اشكهايش را پاك كرد و گفت كه چيزي نيست ارمغان نزديك تر رفت و با مهرباني گفت:
- خانم مشفق اگه مشكلي داريد به من بگين قول مي دم اگه بتونم كمكتون كنم
فروان آهي كشيد:
- ممنونم چيزي نيست
ارمغان لحظاتي صبر كرد تا شايد او حرفي بزند واقعا نگران فروزان بود دريافته بود كه او مشكلاتي دارد و به خاطر ان رنج مي كشد مايل بود به او كمك كند دوست نداشت غم ان چهره زيبا را در بر بگيرد در طي مدتي كه او را ديده بود هرگز شادي اش را مشاهده نكرده بود در حال رفتن بود كه فروزان بلند شد و صدايش زد:
- آقاي ارمغان!
و او ناگهان گفت
- جانم!
فروزان از تير نگاه او گريخت و سرش را به زير انداخت:
- مي خواستم اگه بشه دو روز مرخصي بگيرم
ارمغان در حاليك ه مقابل او ايستاده بود گفت
- دو روز مرخصي؟ امكان نداره خانم كارها زياده و ....
- خب خانم شكيبي كه هستند
علي به او خيره شد و بعد گفت
- درسته ولي دليل نمي شه حضور شخص ديگري باعث بشه شما مدام مرخصي بگيريد.
فروزان با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- اما اين اولين باره كه مرخصي مي گيرم
ارمغان سرش را به زير انداخت دوري ازفروزان و نديدنش براي علي مشكل بود روزهاي تعطيل نيز به سختي خود را كنترل مي كرد اما حالا....
- چرا مرخصي مي خواهيد بگيريد؟
ناگهان فروزان با عصبانيت و ناراحتي گفت:
- به خاطر بچه ام!
ارمغان با چشماني متعجب به او نگاه كرد:
- به خاطر كي/؟
فروزان وحشت زده به او نگريست نزديك بود پس بيفتد واي خدايا اگر كسي از قضيه فرزندش اگاه مي شد خيلي بد مي شد به دروغ در فرم هاي شركت نوشته بود مجرد است واي زبانش بند امده بود.
نمي توانست درست حرف بزند ارمغان با شنيدن نام بچه شوكه شده بود
- آقاي رئيس.....
- به من نگو آقاي رئيس!
فروزان با چشماني معصوم به او نگاه كرد ارمغان دريافت خيلي تند رفته خودش هم از اين همه حساسيت تعجب كرد. شايد فروزان اشتباه كرده باشد
- آقاي .... معذرت مي خوام من مي خواستم....بگم كه دو روز مرخصي....
نزديك بود به گريه بيفتد خودش را كنترل كمرد نه! نبايد اجازه مي داد ارمغان از موضوع سر در بياورد اگر كاري را كه با هزاران زحمت پيدا كرده بود از دست مي داد... ناگهان دختري با عجله به ان جا وارد شد و باديد ارمغان در حالي كه لبخند مي زد جلو امد
- سلام علي تموم ناهار خوري رو به خاطرت زير پا گذاشتم اما نبودي
ارمغان او را نگاه كرد خواهرش بود پرسيد
- تو اين جا چه كار مي كني؟
او خواست جو.اب بدهد اما نگاهش به نگاه فروزان افتاد هيجان زده گفت:
- واي خدا جون دارم خواب مي بينم يا واقعيته؟
فروزان از اين كه اين دختر به دادش رسيده بود خدا را شكر مي كرد مي ديد ارمغان به سمت خواهرش برگشته حس م كرد شايد نامزدش باشد ايده خواهر علي دختري شاد و مهربان و رازدار براي برادر بود. علي درباره فروزان با خواهرش صحبت كرده بود او نيز مايل بود برادرش به خواسته دل خود برسد. در ضمن تمايل شديدي داشت كسي را كه چنين فكر برادرش را مشغول كرده بود ببيند ايدا چنان مات و مبهوت به فروزان نگاه مي كرد كه پاك برادرش را فراموش كرده بود ارمغان نيز گويي حرف هايش با فروزان را فراموش كرده بود فروزان نگاهي به ارمغان و نگاهي به ايدا كرد بعد به ارامي گفت
- با اجازه من مي رم تا شما راحت باشيد
ارمغان مانع شد به خواهرش نگاه كرد و گفت
- ايدا جون ايشون خانم مشفق هستند
آيدا كه از برق نگاه برادر فهميده بود كه اين همان دلرباي برادر است لبخندي زد و در دلش انتخاب او را تحسين نمود دستش را به سوي فروزان دراز كرد:
- سلام از اشناييتون خوشبختم
فروزان نيز با او دست داد اما مانده بود كه چه كند دوست داشت از تيررس نگاه هاي ان دو بگريزد ايدا لبخند زنان گفت
- شما خودتونو به من معرفي نمي كنين؟
- من فروزان هستم
او نيز در جوابش گفت
- من هم ايدام خواهر علي ارمغان!
فروزان ديگر چيزي نگفت ارمغان خواست كه با هم براي ناهار بروند فروزان نپذيرفت و گفت ميل به غذا ندارد اما ايدا او را محبور كرد كه با هم به ناهار خوري بروند فروزان به ناچار پذيرفت و همراه ان ها شد. از طرز رفتار ايدا خوشش امده بود مخصوصا وقتي صميميت بين خواهر و برادر را مشاهده مي كرد در دل به ان ها حسرت مي خورد وقتي همراه ان دو وارد ناهار خوري شد چشم هاي متعجب را ديد كه به آن ها دوخته شده است
رو به ايدا كرد و گفت
- آيدا خانم موافقي بريم كنار دوستان بشينيم؟
او موافقت كرد و رفتند پشت ميزي كه ثريا و سونا نيز نشسته بودند نشستند فروزان ان ها را به هم معرفي كرد نگاه هاي موذيانه ثريا بيشر باعث خجالت فروزان مي شد اما او گفت كه اتفاقي با خانم ارمغان اشنا شده هر سه نفر صحبت مي كردند اما فورزان در خودش فرو رفته بود چهره تب الود سوزي در مقابلش بود كه فرياد مي زد مامان مامان من ميميرم من مي ميرم؟!!!با وحشت بلند شد و گفت
- نه!
همه به ان طرف نگاه كردند ثريا سونا و ايدا نيز تعجب كرده بودند ثريا پرسيد:
- چي شده؟
فروزان با بي قراري گفت
- نه نه نبايد بميره من مي ترسم!!!
آيدا بلند شد و گفت
- كي نبايد بميره چرا يه دعفه اين طوري شدي؟
به آيدا نگاه كرد با خود گفت كه حتما ايدا گمان مي كند من ديوونه ام دوباره سرجايشان نشستند ايدا حال او را دوباره پرسيد فروزان سر به زير انداخت قطرات اشك در چشمانش جمع شده بود به ارامي عذر خواهي كرد ايدا با مهرباني گفت كه مهم نيست به ثريا نگاه كرد گويي با چشم ا او مي پرسيد كه چه شده اما او جوابي نداشت در طي مدت دوستي اش با فروزان حتي نتوانسته بود ذره اي از زندگي او اگاه شود فروزان روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي اش فرو مي رفت مشكلات زندگي نيز روز به روز بيشتر خردش مي كرد
بعد از صرف ناهار كه هيچ يك نتوانستند چيزي از ان را بخورند به محل كارشان بازگشتند
آيدا روي صندلي نزديك فروزان نشست فروزان سر به زير انداخته بود اهي كشيد و به ايدا كه با نگراني به او نگاه مي كرد نگريست لبخند غمگيني زد و گفت
- ايدا جون ببخشيد كه ابتداي دوستيمون اين طوري شد من امروز اصلا حالم خوب نيست حتي رفتارم با سونا جالب نبود متاسفم
ايدا با لبخندي بر لب پرسيد
- فروزان جون من به خاطر خودت ناراحتم تو مشكلي داري؟
فروزان به او نگاه كرد چقدر چشمان اين دختر با مهرباني به او نگاه مي كرد گويي سال ها بود كه يك ديگر را مي شناختند فروزان از اين كه مي ديد دلسوزي او از روي ترحم نيست خوشحال بود به نظرش ايدا دختر خوبي بود اما او نمي توانست به كسي اعتماد كند احساس مي كرد كه مي تواند به ايدا اطمينان كند، اما نمي توانست از مشكلاتش براي او صحبت كند او خواهر رئيسش بود و اگر براي او چيزي مي گفت مطمئنا برادرش نيز با خبر مي شد و در ان صورت اوضاع به هم ميريخت نه نمي توانست حرفي بزند باز هم مي بايستي مرغ اسير دلش را در قفس سينه اش محبوس مي كرد در همان جا اب و دانه اش مي داد و ساكت نگهش مي داشت تا رازها بي شمارش را اشكار نكند از جايش بلند شد و مقابل ايدا ايستاد او را در آغوش كشيد و بوسيد ايدا تعجب كرده بود اما با ا و هم دردي مي كرد احساس مي كرد فروزان درد بزرگي دارد كه قادر به بيانش نيست فروزان با مهرباني در آغوش كشيد و زير گوشش زمزمه كرد:
- دوستت دارم مطمئن باش من رازدار خوبي هستم منو دوست و خواهر خودت بدون و باهام حرف بزن
- آيدا تو دوست خوبي هستي
sorna
01-03-2012, 11:39 AM
قسمت شانزدهم
لحظاتي بعد ارمغان نيز آمد و پرسشگرانه به ايدا نگاه كرد خواهر به روي برادرش لبخندي زد و همراه او وارد اتاقش شد ارمغان مي خواست بداند در ناهار خوري چه اتفاقي افتاده است ايدا به طور مختصر توضيح داد و از او پرسيد كه در آغاز ورودش بين او و فروزان چه اتفاقي پيش امده بود ارمغان ان لحظه را به خاطر اورد و همه را براي ايدا توضيح داد موضوع دو روز مرخصي و اين كه فروزان ناگاهن نام بچه را بيان كرده بود ايدا مات به برادرش نگاه مي كرد سخنان او را شنيد و با ديدن بي قراري هاي فروزان ان را با بي تابي مادري كه به عزيزش مي انديشيد مقايسه مي كرد و سخن او در هنگام ناهار : اون نبايد بميره . بله. خودشه پس بچه اش مريض بود و او به خاطر اين موضوع نگران بود اما در دلش دوباره گفت اما اين طور كه علي مي گويد او ازدواج نكرده! ارمغان با اضطراب به او نگاه مي كرد ايدا هيچ كدام از حدسياتش را براي او بازگو نكرد در پايان به او گفت كه حتما دو روز مرخصي به فروزان بدهد و در برابر ناراحتي او گفت
- لطفا اداي ادم هاي عاشق پيشه رو در نياد شايد واقعا مشكلي داشته باشه نمي تونه كه به خاطر تو از زندگي خودش بگذره در ضمن اون كه از علاقه تو خبر نداره بنابراين فقط به خودت فكر نكن حالا هم خدانگهدار برارد جون و رفت.
علي واقعا گيج شده بود ايدا با اين كه يك ساعت بيشتر نبود با فروزان اشنا شده بود اما با اين حال گويا به خيلي از نكته ها پي برده بود دختر باهوشي بود حس مي كرد سال هاست فروزان را مي شناسد مي خواست به او كمك كند
آن روز ارمغان فروزان را صدا كرد و به او گفت كه مي تواند دو روز مرخصي بگيرد فروزان خيلي از او تشكر كرد وبا لبخندش دل ارمغان را شاد كرد.
وقتي به منزل خواهرش رفت دريافت كه فرهاد و فرزانه سوزان را به دكتر برده اند و ديگر نيازي به فروزان نيست فرهاد با عصبانيت به او گفت فرزانه زودتر با او تماس نگرفته و نخواسته كه سوزي را به دكتر برسانند فروزان با ناراحتي گفت
- به خاطر اين كه نمي خواستم كسي رو...
- كسي رو چي؟ به زحمت بندازي؟ بس كن فروزان بس كن
روي صندلي نشست و چشمانش را بست فرزانه با دلجويي از فروزان خواست كه از رفتار فرهاد ناراحت نباشد ناگهان گفت
- كجاست مي خوام ببينمش
چنان با سرعت و ترس جمله اش را ادا كرد كه فرهاد با ترس بلند شد
- تو اخر سر همه رو با اين رفتارت ديوونه مي كني
- آره امروز تو شكرت هم همين طور بي هوا داد زدم فكر كنم واقعا ديوونه شده باشم
و به اتاقي كه سوزان در ان جا بود رفت لحظاتي بعد فرزانه نيز به كنارش رفت فروزان از او تشكر كرد وقتي مطمئن شد حال سوزان بهتر است و خوابيده رو به فرزانه كرد و گفت
- امروز يه دوست خوب پيدا كردم.
فرزانه از اين بابت خيلي خوشحال شد حس مي كرد شايد دوستان بتوانند او را كمي از اين اندوه و ناراحتي بيرون بياورند
سوزان چشمانش را گشود با ديدن مادر دستانش را به سوي او دراز كرد فروزان نيز با شادي دختركش را در آغوش كشيد در حالي كه مي ديد تنش تب دار است نوازشش كرد و بوسه اي بر گونه هايش نهاد
بنا به اصرار فرهاد و فرزانه فروزان در منزل ان ها ماند مدام مراقب سوزان بود روز بعد كه سوزي چشم گشود با ديدن مادرش لبخندي بر لب اورد فروزان با او صحبت مي كرد و موهاي نرمش را نوازش مي كرد در بين صحبت هاي سوزي ناگهان پرسيد
- مامان ! ما بابا نداريم مگه نه؟!
فروزان با تعجب و وحشت به او خيره شد از چيزي كه مي ترسيد بر سرش امده بود هميشه نگران روزي بود كه سوزان سراغ پدرش را بگيرد و اكنون او مي خواست درباره مردي كه لقب پدر را به او داده اند سوال كند فرهاد و فروزان در استانه در ايستاده بود ند و سخنان ان دو را مي شنيدند فروزان با صداييي لرزان گفت
- مي دوني عزيزم تو اين دنياي بزرگ همه مي تونند يه بابا داشته باشند با يه مامان اما بعضي ها شايد يكي از اين دو تا رو نداشته باشند و شايد هر دو رو چون بابا و مامانشون خيلي زود اونا رو ترك مي كنند پرواز مي كنند و مي رند به اسمون پيش خدا از همون بالا مراقب هستند عزيزن تو بابا نداري منم ندارم من هيچ كدومو ندارم اونا منو تو اين دنيا تنها گذاشتند عزيزم باباي تو....
گريه مي كرد سوزان را محكم به خود چسبانده بود و مي گريست. سوزان از اين كه مادرش را ناراحت كرده بود ناراحت شد فرهاد جلوتر رفت و سوزي را به آغوش كشيد و با خود برد فرزانه سعي كرد فروزان را ارام كند پس از لحظاتي فروزان سكوت كرد حتي ديگر اشك هم نمي ريخت تنها در دل نام خدا را بر لب مي راند
پس از بهبودي سوزان فروزان سركارش بازگشت ارمغان از اين كه بعد از دو روز منشي دوست داشتني اش را مي ديد خشنود بود فروزان با ديدن او گفت
- سلام قربان
او با شنيدن كلمه قربان كمي در هم فرو رفت اما نمي خواست عصباني شود وقتي خواست وارد اتاقش شود به او گفت
- خانم مشفق لطفا ديگه مرخصي نگيريد
فروزان با تعجب پرسيد
- چرا؟
ارمغان نگاه سرشار از شوقش را به او دوخت مي خواست بگويد زيرا نمي توانم حتي يك روز هم بي تو سر كنم زيرا كه فكرت يادت وجودت تمام ذهنم را مشغول كرده. زيرا نگاه هميشه زيبا و پر شرمت ارامش وجودم را از من گرفته اما نتوانست گويي همان نگاه كافي بود تا فروزان پي ببرد در اطرافش چه مي گذرد. او فهميد و لرزيد قلبش چنان شكست كه صداي شكستن و خرد شدنش را در اعماق وجودش شنيد و زير لب زمزمه كرد اميدوارم اشتباه كرده باشم.
زماني كه همراه سوزي قصد ورود به اپارتمان را داشت صداي اشنايي را كه چون طنين شعرهاي خوش گذشته بود شنيد
- سلام به خانم خانماي خوشگل تهرون
برگشت فريدون بود درست مثل گذشته ها شوخ و مهربان و سرحال فروزان متعجب شد :
- سلام فريدون خودتي؟
او در حاليك ه سوزان را در آغوش داشت با خنده پرسيد:
- پس فكر كردي كيه الن دلون؟
فروزان خنديد و اين خنده واقعي و شاد او باعث خشنودي فريدون شد
- چقدر خوشگل شدي فريدون
او لبخند زنان گفت
- نه به خوشگلي تو
وقتي وارد خانه شدند فريدون نشست و سوزان رفت تا نقاشي هايش را بياورد بعد از لحظاتي كه صحبت هاي معمولي تمام شد فريدون گفت
- فروزان مي خواستم باهات صحبت كنم
وقتي او را منتظر ديد ادامه داد
- نگرانتم فروزان
- لطف مي كني اما براي چي؟
- حس مي كنم داري ديوونه مي شي
- تو تازه چنين حسي رو پيدا كردي فريدون من سال هاست كه ديوونه ام حالا هم دارم چوب همين رو مي خورم
قطرات اشك بر چهره فروزان باريد چقدر دوست داشت گذشته را فراموش كند اما ممكن نبود سرش را بلند كرد فريدون دستش را جلو برد و اشك هاي او را پاك كرد
- مي خوام خوشحال باشي فروزان من كمكت مي كنم به قول مردونه ايمون داري؟ به من اعتماد كن فروزان به خدا قول مي دم تا اخر راه كمكت كنم دلم مي خواد از اين به بعد فروزان خودمون رو خوشحال ببينم قبوله؟
فروزان خنديد و سرش را تكان داد سخنان فريدون وجودش را گرم مي كرد فريدون در حالي كه نگاهش برق مي زد به او خيره شد و گفت-
- سلام فروزان فروزاني كه من معناي تمام خوبي هاي دنيا رو در اون مي بينم تويي كه به خاطرت خواستم دوباره باشم ادم باشم فقط به خاطر تئ
فروزان لبخندي بر لب اورد و با احساس گفت
- قول مي دم فريدون
و او شادمانه سرش را تكان داد هنوز عاشق او بود بند بند وجودش هنوز فروزان را مي طلبيد نگاهش به فروزان سرشار از عشق بود از خود عهد كرد بعد از اين اجازه ندهد كه او تنها بماند كمكش كندو تحت هيچ شرايطي تنهايش نگذارد.
sorna
01-03-2012, 11:40 AM
قسمت هفدهم
دوباره دنيا مي خواست به روي فروزان لبخند بزند فروزان در حال تغيير بود دوباره داشت همان دختر شاد ولوس مي شد همچنان به شركت مي رفت اما با احتياط نمي خواست چشمانش به چشمان رئيس بيفتد نمي خواست شكوفه هاي باز شده عشق را كه در چشمان او به رويش چشمك مي زد نظاره كند نمي خواست باور كند كه ارمغان عاشق اوست ارمغان نيز سعي مي كرد احساساتش را كنترل كند سعي داشت تا رازش اشكار نشود اما نمي دانست كه طرز صحبت كردنش نگاه هايش لطف كردنش به فروزان باعث شود تا همه حتي خود فروزان به موضوع پي ببرند
طرز لباس پوشيدن فروزان به همان گونه ساده بود فقط با محبت تر و شاداب تر شده بود و اين باعث تعجب همگان شده بود ارمغان بيش از همه از تغيير فروزان خوشحال بود ايدا گاهي تلفني با او در تماس بود اما باز هم از زندگي مجهول فروزان سر در نياورده بود
روزهاي پنج شنبه و جمعه فروزان مخصوص فريدون شده بود فريدون انها را به گردش مي برد و احساس مي كرد فروزان به خود او تعلق دارد حس مي كرد ديگر كسي نمي تواند فروزان را از او جدا كند همه به خصوص عمو از تغيير روحي و شادابي فورزان خوشحال بودند گويي فروزان دوباره متولد شده بود و دوباره به روي نزدگي لبخند مي زد
گويي زمان غروب تمام ناراحتي هاي فروزان فرا رسيده بود چرا كه او ديگر به غم و اندوه فكر نمي كرد مي خواست سر عهدش با فريدون بماند مي خواست بدي هايي را كه در حق پسر عمويش كرده بود جبران كند مي ديد كه فريدون به خاطر او دوباره تغيير كرده و همان مرد مهربان سال هاي قبلشده است . همان مرد عاشق عاشقي كه نمي توانست روزش را بدون فروزان سپري كند
سه ماه گذشت سه ماه پر خاطره فروزان چنان تغيير كرده بود كه همه را متعجب مي كرد در خانه ارمغان نيز مدام صحبت از فروزان بود البته بين علي و ايدا
ايدا هنوز اوضاع را مناسب نمي ديد كه بخواهد درباره فروزان با پدر و مادرش صحبت كند البته پدر و مادر ان ها اطلاع داشتند كه پسرشان دل به مهر دختري بسته كه در شركت مشغول به كار است و تمايل زيادي داشتند او را ببينند علي نيز مايل بود فروزان را با خانواده اش اشنا كند اما ايدا به او مي گفت كه بايد صبر كند ايدا حق داشت چرا كه به تازگي به موضوعاتي پي برده بود درباره زندگي فروزان تحقيقاتي كرده و دريافته بود كه يك فرزند دختر دارد اما در ذهنش به اين مي انديشيد كه او چگونه در حالي كه ازدواج نكرده است صاحب فرزند است چند روز او را تعقيب كرد مي ديد فروزان بعد از خروج از شركت به مهد كودك رفته و بعد همراه دختر زيبا و كوچكش راهي خانه اش مي شود به دليل شك و ترديد هايي كه داشت به مهد رفت و از مدير ان جا درباره فروزان اطلاعاتي كسب كرد اما مدير حاضر به جواب گويي نشد مدير يكي از اقوام دوست فرهاد بود و به خواهش او قبول كرده بود فرزندي را كه فاقد شناسنامه است بپذيرد ايدا رفت و چند روز بعد دوباره برگشت زماني وارد ان جا شد كه سوزان نيز در مهد حضور داشت با ديدن سوزان كه در حال بازي كردن با بچه هاي ديگر بود لبخندي زد و گفت
- سلام خانم كوچولو
سوزان به طرفش رفت واب سلامش را داد و پرسيد
- شما ي هستيد؟
- من از دوستان مامانت هستم اسمم ايداست
- دوست مامانم؟ اون سر كاره تازه بعد از ظهر مي ياد دنبالم
ايدا خنديد و گفت
- مي دونم عزيزم حالا بگو ببينم اسمت چيه خانم كوچولوي قشنگ
- سوزان اما بعضي وقت ها بهم مي گن سوزي
- واي چه اسم قشنگي خودت هم خيلي خوشگلي
ايدا از ديدن دختر زيبايي چون سوزان سر ذوق امده بود با مهرباني او را بوسيد يكي از مربيان جلو امد و از ايدا خواست كه خودش را معرفي كند ايدا با لبخندي بر لب و به ارامي به او جواب داد و گفت كه مي خواهد درباره فروزان بيشتر بداند خانم مربي فروزان را مي شناخت چرا كه چند سالي بود كه فروزان سوزان را در ان مهد مي گذاشت ايدا چون مي خواست جواب سوالاتش را بداند مجبور شد به او بگويد كه مي خواهد از فروزان براي برادرش خواستگاري كند و مي خواهد درباره او تحقيق كند بعد توضيح داد كه براي او مجهول است كه چطور زني كه ازدواج نكرده داراي فرزند است خانم مربي ايدا را كنار خود روي صندلي نشاند و بعد شروع كرد به صحبت كردن
- ببينيد خانم چون به خاطر امر خيره من در اين باره با شما صحبت مي كنم راستش تا اون جايي كه مي دونم اين خانم اصلا شوهر نكرده در طي اين چند سالي هم كه سوزان رو به اين جا مي ياره سر به زير اومده و رفته حتي نشده يه بار با يكي از ماها حرف بزنه انگار كه از همه ادم ها فرار مي كنه انگار از همه مي ترسه يه بار از خانم مدير پرسيدم چطور شده كه سوزان شناسنامه نداره اون گفت سوزان با بقيه فرق داره اخه مي دونيد كسي رو كه شناسنامه نداشته باشه قبول نمي كنند هزار تا دنگ و فنگ داره اما فكر كنم اين خانم پارتي داشته و گرنه خانم مدير اين جا خيلي خيلي سخت گيره
- پس چطوره كه ازدواج نكرده اما بچه داره؟
- فكر كنم زن خلاف كاريه!!
- امكان نداره
- وا ... منم كه درستشو نمي دونم اما تا اونجايي كه من مي دونم مثل اين كه دختره با يكي ريخته رو هم و بعد اين بچه به وجود امده چه مي دونم خ انم
آيدا لحظه اي فكر كرد از ان زن تشكر كرد و قول داد درباره فروان با كسي حرف نزند وقتي كه مي خواست از مهد بيرون برود صداي سوزان را شنيد كه مي گفت
- خاله ايدا
- جانم
سوزان با خجالت پرسيد:
- بازم مي ياين ديدنم؟
- معلومه كه مي يام اما به اين زودي ها نه چون خيلي كار دارم
بعد او را بوسيد و رفت وقتي پشت فرمان اتومبيلش نشست به ارامي زمزمه كرد : باور نمي كنم باور نمي كنم كه فروان چنين ادمي باشه نه امكان نداره
بسيار اشفته بود تمام مدتي كه اين موضوع را فهميده بود ارام و قرار نداشت مدام با خود مي انديشيدكه حالا چه كار كند علي هم مدام از فروزان حرف مي زد در جر وبحثي كه با برادرش داشت سرانجام برادرش را از اتاقش بيرون كرد و به او گفت حالا وقت صحبت كردن درباره ازدواج با فروزان نيست بايد بيشتر تحقيق كند علي باور نمي كرد گفته هاي خواهرش حقيقت داشته باشد و تصميم گرفت با خود فروزان صحبت كند
sorna
01-03-2012, 11:40 AM
قسمت هجدهم
يك روز سرد زمستاني بود برف بر سر و روي شهر تهران مي باريد و آن را به عروسي سپيد پوش تبديل كرده بود زمين آغوش پر مهرش را براي پذيرش عروس هاي كوچك اسمان گشوده بود و آن ها را يكايك در آغوش خود مي گرفت
اين روز ها براي فروزان خيلي مشكل بود مجبور بود ابتدا مثل هميشه سوزان را به مهد ببرد و بعد خود نيز به شركت برود. غروب ها هوا زود تاريك مي شد و او با ترس راه خانه اش را مي پيمود فريدون مي خواست در اين روزها او را با خود ببرد و بياورد اما فروزان مخالفت مي كرد چرا كه نمي خواست كسي چه در اطراف شركت و چه در خيابان و مهد او را با مردي ببيند از اين مي ترسيد كه ديگران افكار ناجوري درباره او به ذهنشان راه بدهند خبر خوشحال كننده در اين روزها خبر بارداري فرزانه بود فروزان از اين كه قرار بود به زودي خاله شود از شادي در پوست خود نمي گنجيد فرهاد سر از پا نمي شناخت مدام با لودگي در جمع همه را مي خنداند. باور نمي كرد كه قرار است پدر شود
فروزان طبق قولي كه به فريدون داده بود سرحال بود در جمع با ديگران مي گفت و مي خنديد شيطنت مي كرد اما در نهايي باز هم غصه مي خورد و به ياد سال هاي قبلاشك مي ريخت
روزهاي زمستان بيش از هر زمان ديگري برايش غذاب آور بود خاطراتي كه با سلطان قلبش در روزهاي زمستان گذرانده بود همه ساله چون خنجري بر قلبش فرود مي آمد و داغ بزرگي در دلش به وجود مي آورد البته هرگز در مقابل سوزان اشك نمي ريخت زيرا نمي خواست كودك دوست داشتني اش را ناراحت كند فقط در شب زماني كه تنها مي شد چشم به شاسمان مي دوخت و به ياد خاطراتش پدر و مادرش و به ياد تنهايي دل و قلبش اشك ها مي ريخت
بهرام هنوز با ديدن نگاه هاي فر.زتم بر ح.ئ كي لرزيد. هنوز هم او را دوست داشت اما از ابراز علاقه مي ترسيد دلش مي خواست درباره فروزان با فرهاد صحبت كند اما زود پشيمان مي شد از زندگي فروزان اطلاع چنداني نداشت نمي دانست او چگونه شخصيتي است زماني كه سوزان به كنارش مي رفت مثل يك پدر به او محبت مي كرد در مي يافت كه اين كودك واقعا به محبت يك پدر نيازمند است تا مي توانست به او محبت مي كرد گر چه مي دانست كه اين مهرباني ها هرگز نمي تواند جاي محبت پدر واقعي او را بگيرد
روز چهارشنبه تعطيل ود با پنج شنبه و جمعه فروزان سه روز تعطيلي داشت غروب سه شنبه بعد از بازگشت از كار به خاطر خستگي خوابيد صداي زنگ خانه باعث شد سوزان مادرش را صدا كند او نيز بلند شد رفت و در را باز كرد اما با ديدن كسي كه پشت در بود بر جايش ميخكوب شد نزديك بود پس بيفتد واي خدايا ايدا بود شاد و خندان چه بي خبر امده بود حالا با ديدن سوزان و زندگي اش همه چيز لو مي رفت
آيدا با لبخندي بر لب جلو آمد و گفت
- سلام مهمون نمي خواي؟
زبان فروزان بند آمده بود فكر كرد خواب مي بيند دستي به موهايش كشيد و به ايدا خيره شد ايدا حال او را درك مي كرد با دست به گونه فروزان زد و گفت
- منم ايدا اومدم حالتو بپرسم اگه رام بدي
فروزان در حالي كه زبانش بند امده بود گفت:
- خوش اومدي بفرمايين.
او لبخند زنان وارد شد سوزان با شيرين زباني گفت
- سلام خاله ايدا
با شنيدن اين جمله فروزان بيشتر متعجب شد به سوزان نگاه كرد سوزان از كجا ايدا را مي شناخت؟
- سلام عزيزم تو هنوز منو يادته؟ عجب حافظه اي داري ناز دختر
او را بوسيد و به فروزان نگاه كرد فروزان به زور لبخند مي زد در را بست از ايداخواست كه بنشيند
ايدا اصلا احساس غريبي نمي كرد طوري رفتار مي كرد كه گويي بارها به منزل فروزان امده است فروزان گيج بود در دلش گريه مي كرد حالا با لو رفتن قضايا حتما از شركت اخراج مي شد
- فروزان جون تو كه اين طوري نگام مي كني از خودم بدم مي ياد فكر مي كنم با اومدنم باعث ناراحتي ات شدم
- نه نه مي دوني من....
- مي فهمم غافلگير شدي توقع نداشتي كه ناگهان در و باز كني و منو ببيني
- منو ببخش اصلا بلد نيستم از كسي كه براي اولين بار به منزلم مي ياد استقبال كنم
- نه عزيزم اين چه حرفيه تازه من كه اهل اين حرف ها نيستم
بعد نگاهش به سوزي افتاد و گفت
- چه دختر نازي داري خيلي خوشگله درست مثل خودت
فروزان وحشت زده به ايدا نگاه كرد
- آيدا جون....
- جانم
فروزان سكوت كرده بود آخر چه بايد مي گفت حالا قرار بود چه اتفاقي بيفتد مي خواست بپرسد حالا كه راز مرا فهميدي اوضاع چطور مي شود؟!
- ببين فروزان جون هر چه مي خواهي بپرس حتما ناراحت شدي كه از زندگيت سر در اوردم
- نه
- چرا ناراحت شدي باور كن دلم مي خواد كمكت كنم
دستان فروزان را گرفت و گفت:
- فروزان باور كن قصد فضولي نداشتم قصد كمك بود راستش از همون اول كه تو رو ديدم حس كردم غم بزرگي تو دلته حس كردم خيلي غصه داري وقتي به عمق چشمات نگاه كردم فهميدم كه اين نگاه مال يه ادم شاد و بي خيال نيست حس كردم و به همه كس بدبيني حس كردم از همه مي ترسي اما چرا شو نفهميدم. مدام با خودم كلنجار رفتم بعد از مدتي تو شاد و سرحال شدي شك كردم اخه بازيگر خوبي نبودي اداي ادماي شاد و در مي آوردي فروزان چند بار تعقيبت كردم بعد فهميدم كه يه دختر داري از مهد درباره ات پرسيدم اما به جايي نرسيدم فقط اينو مي دونستم كه سوزي رو داري دخترت فكر مي كردم خودت يه روز با من حرف مي زني اما هر چه صبر كردم اون روز نرسيد باور كن قصدم فقط كمك بود همين
فروزان به ارامي اشك مي ريخت با صدايي لرزان گفت
- اما كسي نمي تونه كمكم كنه هيچ كس
- پس بذار برات يه سنگ صبور باشم بذار دوستت باشم بذار تو سختيها همرات باشم تا نترسي شجاع باشي تا بدوني يكي هست كه مي توني بهش اعتماد كني
چقدر حرف هايش ارام بخش بود چقدر خونسرد و با مهرباني صحبت مي كرد و به فروزان ارامش مي بخشيد
-0 ممنونم ايدا تو دوست خوبي هستي مطمئن باش يه روزي تموم حرفهايي رو كه در دلم لونه كرده برات مي گم همه رو
آيدا سرش را به زير انداخت سوال هاي زيادي داشت كه مي خواست از فروزان بپرسد اما او نيز دريافت كه حالا وقتش نيست هنوز فروزان امادگي جوابگويي به سوالات او را نداشت نگاهش به سوزان افتاد كه با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد او را به اغوش كشيد و گفت
- عزيزم چرا ناراحتي؟
- چرا مامانم ناراحته؟
آيدا با زبان كودكانه گفت
- مامان كه ناراحت نيست عروسك كوچولو چقدر اين دختر شيرينه فروزان
او لبخند زنان گفت:
- شيرين تر از عسل شيرين تر از تمام شيريني هاي دنيا مي دوني ايدا گر سوزي نبود من تا حالا مرده بودم.
- واي چه حرفي مي زني حالا كه سوزي هست بايد به خاطرش خوشحال باشي
- آره در تمام مدتي هم كه خوشحال بودم فقط به خاطر يه نفر بود
- كي سوزان؟
- نه پسر عموم
آيدا لبخند زنان پرسيد؟
- دوستت داره؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- كي؟
- پسر عموت حتما تو هم دوستش داري كه به حرفش گوش مي دي
- اوه... اشتباه نكن و زود قضاوت نكن خودم يه روزي درباره اون برات مي گم
بعد از كمي گفتگو آيدا گفت كه بايد برود فروزان از او خواست كه شام را با هم بخورند اما ايدا تشكر كرد و گفت كه يه روز ديگر براي شام مي ايد بعد فروزان پرسيد
- مي تونم از تو خواهشي كنم
او لبخند زنان منتظر شنيدن بود
مي خواستم اگه بشه در باره زندگي من با آقاي ارمغان چيزي نگي
بعد ادامه داد:
- آيدا همه فكر مي كنن كه من ازدواج نكرده ام پس اگر ببينند كه من يه بچه دارم و ... خب مي دوني خيلي مشكلات پيش مي ايد
- مي فهمم نگران نباش من كاري نمي كنم كه تو اعتمادتو نسبت به من از دست بدي
- ممنونم
بعد ايدا پرسيد
- راستي عزيزم پدر و مادر تو كجاند؟
فروزان با ناراحتي سرش را به زير انداخت
- اونها تنهام گذاشتند ايدا براي هميشه
- واقعا متاسفم
- هر دو طي يك سال فوت كردند خب ديگه مهم نيست نبايد تو رو ناراحت كنم با ماشين مي ري؟
- اره خودم ماشين اوردم مي بخشي كه ناراحتت كردم
فروزان او را بوسيد و بعد خداحافظي كرد.
sorna
01-03-2012, 11:40 AM
قسمت نوزدهم
بعد از رفتن ايدا فروزان لبخند زنان به سوزان نگريست حس اعتمادش به ايدا چند برابر شده بود صداي زنگ شنيده شد در را باز كرد فريدون بود اما با وضعي خنده دار دستانش پر از ميوه جيب هايش....
- سلام دختر عموجون بيا اينارو ازم بگير
فروزان با تعجب پرسيد
- پس چرا تو پاكت نذاشتي؟
- يه زماني بودند ولي وقتي داشتم مي اومدم بالا يه خانم سر به هوا محكم خورد به من و ...ميبيني كه....
- يه خانم؟!
فريدون در حالي كه ميوه ها را داخل سبدي مي ريخت فت
- آره دختر خيلي خوشگلي بود
و موذيانه خنديد
- حتما ايدا بوده دوستم
فريدون به او نگاه كرد و چيزي نگفت او نيز لبخند زنان گفت
- اگر بخواي با هم اشناتون مي كنم
فريدون چشم غره اي به او رفت و فروزان تسليم شد فريدون نيز خنديد و گفت
- حاضر باشيد كه بايد بريم پدر دعوت كرده بري اونجا
فروزان با شوخي پرسيد
- عمو خودش دعوت كرده
- فري عصباني مي شم ها برو حاضر شو ديگه دختر
او با خنده رفت تا خودش و سوزان را اماده كند فريدون مي خواست در طول اين سه روز تعطيلي فروزان به منزل انها برود تا تنها نماند دلش مي خواست جمع خانوادگي شان را مثل دوران گذشته بر1ا كند
وقتي وارد خانه عمو شدند به گرمي از ان ها استقبال شد فرزانه وفرهاد هم بودند بعد از احوالپرسي گرمي در سالن پذيرايي نشستند
فروزان مدام دوست داشت كنار خواهرش باشد و از او مراقبت كند فرهاد فقط سر به سر ديگران مي گذاشت تا حدي كه صداي همه را در مي اورد فريدون با خنده گفت
- از وقتي فهميده قراره بابا بشه ديوونه شده فكر كنم وقتي بچه به دنيا بياد تو تيمارستان بريم ملاقاتش
- برادرجان من هر جا برم بي تو نمي رم اخه بي تو مي ميرم
خنده و شوخي بر محيط حاكم بود و همگي مي خنديدند سوزان مدام در آغوش عمو بود و او نيز مثل يك پدر به دخترك محبت مي كرد موقع صرف شام به كمك هم سفره را چيدند و صميمانه كناره م بر سر يك سفره نشستند عمو و زن عمو از اين همه شادي بسيار خرسند بودند مخصوصا زن عمو از وقتي ديده بود فريدون دوباره همان پسر شاد و سرحال سالهاي قبل شده خوشحال بود هنوز هم درباره ازدواج او صحبت مي شد اما فريدون هر بار از اين امر سرباز مي زد و مي گفت خيال زن گرفتن ندارد فروزان درباره برخورد فريدون و ايدا با هم جوكي درست كرده بود و ان را براي فرناز و فرزانه تعريف مي كرد مدام با ياداورري آن مي خنديدند و سر به سر فريدون مي گذاشتند
روز بعد جوانان خانواده تصميم گرفتند براي گردش بيرون بروند فرهاد مايل بود بهرام نيز با ان ها بيايد با اين تصميم به محل زندگي بهرام رفتند و او را نيز با خود همراه كردند براي صرف ناهار به رستوراني رفتند و پشت ميز بزرگي نشستند ان ها دوباره سر به سرفريدون گذاشتند فريدون نگاهش را به فروزان مي دوخت و با شينت مي خنديد در اين ميان مساله اي كه موجب ازردگي بهرام شده بود فرناز بود بهرام مي ديد كه چگونه نگاه گرم و مهربان دختر به او دوخته شده است لحن گرم و صميمي او را مي شنيد اما از ان مي گريخت در گذشته به اين دختر علاقه مند شده بود اما بنا به دلايلي از ابراز ان خودداري كرده بود و سعي مي كرد اين علاقه را خفه كند در وجود فرناز چشمه جوشان عشق بود كه هر لحظه با ديدن نگاه دريايي بهرام مي خروشيد و شنيدن صداي او بود كه او را به دنياي خيال مي كشاند مثل گذشته با علاقه به او نگاه مي كرد و فروزان شاهد اين نگاه هاي بي قرار بود همان شب در حين صحبتي كه فروزان با فرناز داشت متوجه شد كه او به بهرام علاقه دارد به او گفت كمكش مي كند و هرگز تنهايش نمي گذارد
ارمغان طي اين چند روز تعطيلي حسابي كلافه شده بود از نديدن فروزان دلش مي گرفت و با ديدن او چنان هيجان زده مي شد كه قادر به كنترل احساساتش نبود حس مي كرد كم كم به جاي يك علاقه ساده عشق است كه در دلش خانه مي كند چقدر از سادگي و معصوميت فروزان لذت مي برد چقدر نگاه ساده و بي رياي او را دوست داشت او در عين زيبايي وقار و نجابت كوهي از غرور و سادگي را در او مي ديد و به خاطر همين به او علاقه مند شده بود روز شنبه وقتي مثل هميشه او را پشت ميز كارش ديد نفس راحتي كشيد و از ديدارش لبخندي بر لب اورد فروزان نگاه و للبخند رئيس را مشاهده مي كرد اما نمي خواست باور كند كه ارمغان دوست دارد نمي خواست پسر جوان به خاطر او خودش را تباه كند سعي مي كرد كمتر در مقابل رئيسش ظاهر شود اما امكان نداشت
بعد ازپايان ساعت كاري وقتي به منزلش رسيد فريدون را ديد او در حال صحبت با ايدا بود با تعجب جلو رفت و گفت
- سلام بچه ها
ان دو به او نگاه كردند فريدون با عصبانيت جواب داد فروزان كه تعجب كرده بود به ايدا نگاه كرد به ارامي جواب داد
- من اومه بودم كه سري به تو بزنم اما
فريدون به ميان حرف او پريد و گفت
- من هم اومدم به تو سر بزنم
- ممنون ازلطف شماها چرا اين قدر عصباني هستيد
- اين خانم سر به هوا
و نگاهي به ايدا انداخت و با طعنه هر چه بيشترگفت
- اين خانم سر به هوا انگار هيچ كاري بلد نيست ببين چه كار كرده
فروزان به ماشين او نگاه كرد پشت ماشين فريدون خالي نبود ماشين ايدا به ماشين او چسبيده بود گويي انها را به چسب به هم چسبانده بودند
آيدا گفت
- فروزان جون به خدا دست من نبود تا ماشين رو نگه داشتم اين ماشين عقب اومد و خورد به ماشين من اون وقت اين اقاي سر به هواي ناشي انداخته گردن من
- من سر به هوام من سر به هوام؟!
- بله شما اقاي بي نزاكت واقعا كه...
- واقعا كه چي خانم خانما فكر كردي كي هستي هان؟!
هر كي هستم مي دونم كه احتياجي ه وكيل وصي ندارم
- اما بهتره بري براي خودت يه وكيل بگيري تا مراقبت باشه زمين نخوري
- بهتره شما هم مراقب باشين و وقتي عقب مي يايين چشماتون رو باز كنين اقاي سر به هوا
- شما خانم خيلي دست و پا چلفتي هستيد با اين كه مقصرهستي زبون درازي هم مي كني
- بهتره احترام خودتونو حفظ كنيد اقا من از روي ادب حرفي نمي زنم و اگر نه
- ا . اگه راست مي گي خب جوابم رو بده چرا ادب رو بهانه مي كني
- شما خيلي بي نزاكت هستيد
فروزان با تعجب به مشاجره بين ان دو گوش مي داد و كلافه شده بود.
سوزان نيز تعجب كرده بود ناگهان فروزان با صداي بلند گفت
- بس كنيد بس كنيد چه خبرتونه؟
آن دو به فروزان نگاه كردند او گفت
- چه خبرتونه يكمي آرومتر
آيدا گفت
- اين اقا خيلي بي نزاكت اند ببين چطوري به من توهين مي كنه ايرادي نداره من قبول مي كنم كه مقصرت البته با اين كه مي دونم مقصر نيستم بگين خسارت شما چقدر مي شه بپردازم.
- مي خواين با اين طور صحبت كردن خودتونو تبرئه كنيد؟!
- فريدون بس كن اين چه طرز حرف زدنه
- آخه فروزان اين خانم مقصره و مي خواد تقصير و گردن من بندازه
- آقاي محترم گفتم كه من تقصير كارم حالا لطفا تمومش كنيد
فريدون با طعنه به او نگاه كرد و چيزي نگفت ايدا سرش را چندين بار تكان داد و بعد گفت
- فكر كنم امروز نبايد مي اومدم تو رو ببينم فروزان جون
- اين چه حرفيه ايدا جون
ايدا پشت فرمان اتومبيلش نشست و كمي عقب تر پارك كرد وقتي پياده شد با تعجب ديد كه اتومبيلفريدون به طرف عقب حركت كرد و دوباره خورد به ماشين او
- اين ماشين كه خلاصه
فريدون به او نگاه كرد و گفت
- نه
پشت فرمان نشست و ان را به جلو راند بله ماشين خلاص بود همان طور كه در ماشين نشسته بود زير چشمي به ايدا نگاه مي كرد . اين همه توهين نثارش كرده بود در حالي كه مي دانست مقصر خودش بوده نه او اما ايدا دخترينبود كه به خاطر چنين چيزهايي موجب ناراحتي ديگران شود فريدون در حالي كه سرش را به زير انداخته بود پياده شد و مقابل ايدا ايستاد و با شرمندگي گفت
- واقعا متاسفم خانم!
sorna
01-03-2012, 11:40 AM
قسمت بيستم
- مهم نيست خودتونو ناراحت نكنيد اتفاقي يه كه افتاده اما يادتون باشه كه دفهعه بعد اگر چنين اتفاي براتون پيش آمد عجله نكنيد و زود قضاوت نكنين
- فروزان با خنده گفت
- من كه از سر وته ماجرا سر در نياوردم اما خدا رو شكر كه قضيه تموم شد
فريدون گفت
- خانم خودم ماشين شما را مي برم تعميرگاه و درست مي كنم
- نه نه اصلا احتياجي نيست خودم اين كار رو مي كنم
- نه من مقصرم خب خودم بايد خسارت تعمير ماشين شما رو بدم
- آقاي عزيز همين كه متوجه اشتباه خودتون شديد كافيه بيش از اين لازم نيست كاري انجام بدين
- اما خانم شما با اين كار منو شرمنده مي كنيد
- دشمنتون شرمنده باشه. اين چه حرفيه آقا
فروزان گفت:
- اي بابا شما دو نفر كه كلافه ام كردين. چرا اين قدر تعارف مي كنيد؟
آيدا با خنده گفت:
- ببخش فروزان جون تو رو هم معطل كردم
فروزان در جواب او گفت:
نه عزيزم حالا بياين بريم بالا
همه به خانه فروزان رفتند ايدا با سوزي بازي مي كرد فريدون نيز طرف ديگر نشسته بود و زير چشمي نگاه مي كرد با خود مي گفت((عجب دختر زيباييه چقدر راحت از مسئله گذشت اما من چقدر خرم! با اين كه مقصر بودم و اين همه به او ن توهين كردم چقدر متواضعه به روي من نياورد. ايدا هم از شنيدن صداي قلبش داشت ديوانه مي شد همان روزي هم كه در پله ها فريدون را ديده بود دلش را برده بود و حالا امروز با ان اتفاق و ... وقتي ديد فريدون را عصباني كرده خواست زودتر به دعوا خاتمه دهد حالا فريدون رو به روي او قرار داشت و حضورش ايدا را ديوانه مي كرد تا به حال دچار چنين حالتي نشده بود هرگز در مقابل كسي اين چنين از خود بي اختيار نشده بود احساس مي كرد فريدون را با تمام وجود دوست دارد فروزان با چاي و ميوه از ان دو پذيرايي كرد و لبخند زنان نشست وقتي ديد كه ان دو سكوت كرده اند و سرشان را به زير انداخته اند به خند ه افتاد گفت:
- نه به اون بلبل زبونيتون نه به اين سكوتتون
فريدون به ارامي گفت
- من كه خيلي از روي ايدا خانم شرمنده ام
آيدا با شنيدن نامش از زبان فريدون گونه هايش گر گرفت گويي تمام وجودش مي لرزيد فروزان گفت
- راستي ايدا جون ا ايدا چرا اين قدر خجالت مي كشي؟ سر تو بلند كن فريدون خودموني يه اون طوري كه فكر مي كني بد اخلاق نيست
آيدا با لبخندي بر لب گفت
- نه نه يعني .... من چنين فكري در مورد ايشون نمي كنم
او فكر مي كرد كه فريدون برادر فروزان است چرا كه اسم هايشان نيز به هم شبيه بود در همان لحظه فروزان گفت
- فريدون پسر عموي منه گاهي اوقات مي ياد به من سر مي زنه البته بايد بگم هر روز
و خنديد ايدا گفت
- فكر كردم برادرتونه
چرا مگه ما شبيه هميم
- نه از روي شباهت اسماتون
- آهان مي دوني باباي من و عموم كه باباي فريدونه اسم بچه هايشون رو مثل هم گذاشتند اول اسم همه ما با حرف ف شروع مي شه
- چقدر جالب
فريدون گفت
- خب ديگه من بايد برم
- كجا فريدون شام بمون ايدا جونم هستند
آيدا گفت
- نه من هم بايد برم
و فريدون گفت
- نه من مي رم شما با هم تنها باشيد بهتره ايدا خانم شما هم لطف كنيد سوئيچ ماشينو به من بدين تا ببرم و مثل روز اولش كنم
فريدون خان گفتم كه لازم نيست
اما من اين طوري هميشه احساس شرمندگي مي كنم
ولي آخه....
فريدون اصرار كرد و او نيز از روي ناچاري پذيرفت با دست هاي لرزانش سوئيچ را به او داد فريدون رو به فروزان كرد و گفت
- امشب سوئيچ را به او داد فريدون رو به فروزان كرد و گفت
- - امشب ماشينم مي مونه همين جا جلوي خونه عيبي كه نداره؟
- نه نگران نباش
- خب با اجازه تون ايدا خانم من بازم از شما عذر خواهي مي كنم
- خواهش مي كنم من هم معذرت مي خوام
فريدون لبخندي زد و اين ايدا را هيجان زده تر كرد گويي داشت خفه مي شد اما خودش را كنترل كرد فريدون پس از خدا حافظي رفت ايدا نفسي كشيد و نشست
- چه رويي داره مقصر اونه مي ندازه گردن تو
- مهم نيست واي....
فروزا ن با تعجب پرسيد
- تو چته حالت خوب نيست چقدر سرخ شدي؟
با اضطراب گفت
- واي فروزان داشتم خفه مي شدم
- چرا؟
- به خاطر فريدون مثل اين كه چهارشنبه هم كه اومدي خونه من تو راه پله ها با هم برخورد كردين
- آخ نمي دوني چقدر شرمنده شدم
- اون قدر سر اون موضوع سر به سر فريدون گذاشتيم كه خدا مي دونه
در مقابل تعجب ايدا ادامه داد:
- وقتي موضوع برخوردتون روبراي خواهرم و دختر عموم تعريف كردم اون دو تا مدام به فريدون تيكه مي انداختند و مسخره اش مي كردند مي گفتند عاشق شدي
فروزان با خنده تعريف مي كرد و ايدا از سر شوق و اشتياق مي خنديد
- خب فريدون چي مي گفت
- هيچي اون قدر گفتيم تا عصباني شد
آيدا سرش را به زير انداخت نمي دانست كه سخنان فروزان چگونه باعث سرخي گونه هايش شده است فروزان سرخي گونه هاي ايدا را ديد و خوشحال شد با خودش تجسم كرد كه چقدر فريدون و ايدا به هم مي ايند ارزو داشت فريدون زودتر ازدواج كند خوب مي دانست كه پسرعمويش او را دوست دارد اما نمي خواست او زندگيش را به خاطر فروزان تباه كند از فرناز شنيده بود كه زن عمو چقدر براي فريدون عصه مي خورد تصميم داشت با فريدون صحبت كند اما وقت نكرده بود حالا با وجود ايدا كارش راحت شده بود عروس كه بود فقط مانده بود راضي كردن داماد
آيدا نپذيرفت كه براي شام در منزل فروزان بماند در عوض به او گفت روزي كنارش خواهد ماند و به قصه زندگي اش گوش خواهد داد با اژانس تماس گرفت و ماشين خواستند و وقتي ماشين رسيد از فروزان و سوزان خداحافظي كرد و رفت.
sorna
01-03-2012, 11:41 AM
قسمت بيست و يكم
صبح وقتي از خواب برخاست با كمال تعجب ديد كه ساعت زنگ نزده و او خواب مانده است. وقتي نگاهش به ساعت افتاد با وحشت برخاست اگر مي خواست سوزان را بيدار كند و اماده كند و بعد به مهد برساند خيلي طول مي كشيد تصميم گرفت سوزان را به خانه بهرام ببرد تا بتواند خود را سريع به شركت برساند سريع لباس هايش را پوشيد مو هايش را نتوانست جمع كند و فقط به حالت دم اسبي پشت سرش بست بلندي موهايش حداقل از پشت تا كشاله هاي رانش مي رسيد سوزان را در آغوش گرفت و به طبقه بالا رفت با پا در زد بهرام كم و بيش بيدار بود با شنيدن صداي وحشتناك در خانه ان ا باز كرد فروزان شرمسار از اين كه او را بيدار كرده است گفت:
- سلام بهرام خان ببخشيد اين موقع مزاحم شدم راستش ديرم شده ساعت زنگ نزده و خواب موندم اگه مي شه امروز سوزان رو پيش شما بذارم و برم.
بهرام كه به لكنت زبان افتاده بود گفت:
- خواهش مي كنم
سوزان را از آغوش فروزان گرفت و به خاطر سر و صوغ نامرتبش عذرخواهي نمود وقتي فروزان خداحافظي كرد و خواست برود بهرام با ديدن موهاي او چنان اهي كشيد كه فروزان پرسيد:
- چيزي شده؟
- آه نه نه . شما برين خيالتون راحت باشه
فروزان رفت بهرام چنان از ديدن او گرم شده بود كه حد نداشت تا حالا نديده بود فروزان موهايش را باز بگذارد.
وقتي وارد شركت شد دوان دوان از پله ها بالا رفت و به طبقه مورد نظرش رسيد وارد اتاقش شد در يك ان سنجاق سرش باز شد و موج زيباي گيسوانش روي شانه ها و پشت ريخت ارمغان كه در حالت وضيح داد يك پرونده به سونا بود نگهان چشمش به فروزان افتاد كه موهايش پريشان در اطرافش ريخته و چهره اش را چون عكس هاي مينياتوري كرده . فروزان با خود گفت. اكنون توبيخ خواهم شد به خاطر همين تند و پشت سر هم عذر حواهي كرد نگاه ارمعان به او خيره شده بود در وجود مرد جوان غوغايي به پا شده بود كه حد نداشت هميشه ارزوي داشت موهاي او را باز ببيند و اكنون....
سونا نيز مشتاقانه به او چشم دوخته بود بعد از لحظاتي ارمغان كه قادر نبود حرفي بزند به اتاقش رفت
بعد از رفتن ارمعان فروزان نفس اسوده اي كشيد و پشت ميزش نشست سونا نيز مدام از زيبايي موهاي او تعريف مي كرد و فروزان تنها لبخندي زد و تشكر كرد و سعي كرد با سنجاق موهايش را پشت سرش جمع كند
سونا لبخند زنان گفت:
- خوش به حالت با اين خوشگلي دل همه رو مي بري
- نه سونا جون چه فايده اي داره همين خوشگلي باعث بدبختيم شد
وقتي تعجب سونا را ديد لبخندي زد و گفت
- به خاطر اين قشنگي نمي توانم راحت تو اجتماع رفت و امد كنم.
سونا لبخندي زد و گفت
- به خاطر همين خوبي و متانت توست كه همه مجذوبت مي شوند مثلا همين رئيس خودمون نگاهش به تو سرشار از تحسين و احرتامه
فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد پايان ساعت كاري كه داشت مي رفت ارمغان از اتاقش خارج شد و پرسيد:
- تشريف مي بريد؟
- بله قربان شما با بنده كاري نداريد؟
او با دلخوري گفت
- چقدر به من مي گي قربان
- ببخشيد پس بايد چي بگم؟
- چه مي دونم علي ارمغن ولي از رئيس و قربان خوشم نمي ياد
فروزان لبخندي زد و گفت
- از اين به بعد مي گم اقاي ارمغان
او نيز لبخندي زد بعد كفت:
- راستي خانم مشفق مي خواستم بگم كه امروز خيلي خوشگل تر شده بوديد
به سختي توانست اين جمله را بيان كند فروزان سر به زير انداخت و تشكر كرد علي كه هيجان وجودش را فرا گرفته بود پرسيد:
- مي تونم شما رو برسونم؟
نگاه او سرشار از خواهش بود اما فروزان نمي توانست بپذيرد
- از لطفتون ممنونم نمي تونم قبول كنم
و سريع از ان جا رفت
ارمغان برجايش ميخكوب شد آخه چرا ؟ چرا اجازه نداد برسونمش چرا از من فرار م كنه؟ چرا قلبمو مي شكنه؟ چرا داره ديوونه ام مي كنه؟ چرا؟؟؟؟؟ افسرده حال از شركت خارج شد و خود را به خانه رساند
فروزان ابتدا به در خانه بهرام رفت دلش براي سوزان بي تاب شده بود وقتي از شركت بيرون امد سريع خودش را به خانه رساند
بهرام با خوشحالي در خانه را باز كرد باز ان چهره رويايي مقابل ديدگانش نمايان شد
- سلام بهرام خان اومدم دنبال سوزان از اين كه امروز مزاحمتون شديم معذرت مي خوام
او با صدايي لرزان جواب داد:
- اختيار داريد چه مزاحمتي؟
فروزان لبخند زنان سراغ سوزي را گرفت و در همان لحظه دخترك جلو آمد و با ديدن مادر خود ررا در آغوش او انداخت
- سلام ماماني كجا رفته بودي؟
- رفتم سركا بهت خوش گذشت عمو رو كه اذيت نكردي
- نه نكردم دختر خوبي بودم
فروزان او را بوسيد بعد به بهرام كه مشتاقانه نگاهش مي كرد نگاه كرد و گفت:
- خب بازم متشكرم
بهرام مي خواست درباره خواسته اش با فروزان صحبت كند اما دو دل بود وقتي فروزان قصد رفتن كرد او را صدا زد فروزان ايستاد
- ببخشيد راستش مي خواستم اگه بشه با شما راجع به مسئئله اي صحبت كنم
- چه مسئله اي؟
- وقتي صحبت كرديم خودتون خواهيد فهميد اما حالا....
- باشه دارم گوش مي دم
- اين جا نه مثلا بريم جايي كه هوايش باز باشه راستشو بخواي موقع صحبت كردن مي خوام راحت نفس بكشم
فروزان واقعا تعجب كرده بد و مي ترسيد فكر كرد نكند موضوع بدي باشد كه بهرام را اين چنين ناراحت كرده بنابراين پذيرفت و به او گفت در كوچه منتظرش است و رفت
بعد ا لحظاتي بهرام پايين امد درونش پر از التهاب بود نمي دانست بايد از كجا شروع كند خيلي هول شده بود
تا به پارك نزديك خانه شان رسيد هيچ كدام حرفي نمي زدند برف زمين پارك را پر كرده بود سوزان با ديدن برف خوشحالي دويد و شروع به بازي كردن با بچه هاي ديگر كرد فروزان روي صندلي نشست و گفت
- خب .... بهرام خان راحت باشيد تورو خدا حرفتون رو بزنيد من اين طوري عصبي مي شم
- سعي مي كنم بگم اما راستش روم نمي شه
فروزان با خود گفت شايد بهرام مي خواهد درباره فرناز با او صحبت كند با خوشحاليگ فت
0 هر چي هست بگين گوش مي كنم و اصلا هم خجالت نكشيد
بهرام سرش را ب هزير انداخت و بعد از لحظاتي گفت
- راستش قراره پدر و مادرم براي تعطيلات نوروزي بيان به تهران... من هم تصميم دارمدرباره موضوعي كه مي خوام به شما بگم با اونا هم حرف بزنم راستش... اول مي خواستم با فرهاد صحبت كنم اما ارش خجالت كشيدم گفتم حتما ناراحت مي شه خب توعالم رفاقت...
فروزان واقعا مطمئن شد كه بهرام مي خواهد درباره فرناز صحبت كند بهرام ادامه داد
- تصميم گرفتم يعني فكر كردم با خود شما صحبت كنم بهتر باشه
با خوشحالي گفت
- فكر خوبي كردين از اين كه منو به عنوان خواهر خودتون قبول كردين و خواستين اول با من اين موضوع رو در ميان بگذاريد خوشحالم مي خفهمم كه چي مي گين من خودم از فرهات هم بهترم همه كارها رو جور مي كنم راستش فرناز هم خيلي به شما علاقه منده به نظر من شما دو نفر زوج خوشبختي مي شيد حتما از چند سال پيش فرناز رو براي خودت در نظر گرفته اي درسته؟ خيلي خوشحالم و حتما فرناز خوشحالتر مي شه از اين كه بفهمه مرد دلخواهش هم به انون علاقه منده من و فرناز مثل دو خواهر راز دار همديگه ايم به من گفته كه شما رو دوست داره و فقط از اين نگران بود كه شما بهش علاقه اي نداشته باشيد اما حالا به فهميدن اين موضوع خيلي خوشحال شدم تازه فرهاد اگه بدونه كه شما خواهرشو دوست دارين خيلي خوشحال مي شه اون از خداشه كه دوست عزيزش دامادشون بشه.....!
- فروزان هم چنان به صحبت كردن ادامه مي داد و بهرام بيچاره نيز هاج و واج به او چشم دوخته بودخدايا او از عشق فرنازز صحبت مي كرد و حالا بهرام مي خواست راجع به علاقه اش نسبت به فروزان بگويد
- همه چيز به هم ريخته بود فروزان پيش خودش مي بريد و مي دوخت و به بهرام كه مدام سعي داشت حرفي بزند توجهي نمي كرد بهرام در دل انديشيد كه راجع به فرناز درست فهميده پس او دوستش دارد ولي مطمئن نبود و حالا فروزان همه چيز را لو داده بود دلش به حال فرناز مي سوخت در سال هاي گذشته به او علاقه داشت اما به خاطر رفاقتش با فرهاد روي علاقه اش سرپوش گذاشته بود و كم كم داشت موضوع را فراموش مي كرد اما حالا چه كار بايد مي كرد او فروزان را دوست مي داشت و نمي توانست او رافراموش كند اما فرناز چه مي شدو؟؟؟
- در پايان جمله فروزان را شنيد كه مي گفت:
- - به نظر من شما زوج خوشبختي مي شين مطمئنم
- به بهرام نگاه كرد و پرسيد:
- - مي خواستين همين رو بگين نه؟
- - نگران نباشيد خودم با عموم صحبت مي كنم اونا خيلي شما رو دوست دارند.
sorna
01-03-2012, 11:41 AM
قسمت بيست و دوم
بهرام بلند شد عصبي شده بود او چه مي خواست بگويد و حالا چه شده بود اوضاع به هم ريخته اي بود از اين وضع راضي نبود فروزان نيز از رفتار او تعجب كرد يعني چه؟
- ببين فروزان خانم من كه نمي خواستم نمي خواستم راجع به اين موضوع با شما صحبت كنم
فروزان با اضطراب بلند شد:
- نمي خواستيد؟ پس .... پس...
او نيز هول كرده بود اين همه صحبت كرده بود از عشق فرناز گفته بود اما حالا هيچي هيچي؟!!!
- من مي خواستم مي خواستم راجع به خودم حرف بزنم از خودم صحبت كنم
- از خودتون؟ يعني شما فرناز رو نمي خواين دوستش ندارين؟
- من كه به ايشون فكر نمي كردم
فروزان هاج و واج مانده بود او سرش را به زير انداخت و به ارامي گفت
- مي خواستم با خود شما صحبت كنم
فروزان با عصبانيت گفت
- بهرام خان منظورتون چيه چرا واضح تر صحبت نمي كنيد؟
- خواهش مي كنم اروم باشيد خواهش مي كنم
فروزان دوباره روي صندلي نشست بعد از لحظه اي سكوت بهرام گفت
- من ....من... به شما علاقه مندم مي خواستم درباره اين موضوع با شما صحبت كنم
فروزا ن با ناراحتي به او نگاه كرد بهرام گفت
- خودتون اجازه ندادين حرفمو بزنم خودتون مدام صحبت كردين و اجازه ندادين واقعيت رو بيان كنم فروزان خانم اخه به كي بگم من شما رو دوست دارم به كي بگم كه تمام وجودم...بند بند وجودم شما رو مي خواد
فروزان با صدايي كه خشم و ناراحتي در ان هويدا بود گفت
- تو از من چي مي دوني هيچي.
- من فقط مي دونم شما يه بار از دواج كردين و همسرتون تركتون كرده به خاطر بيماريش
فروزا ن با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- كي اين اراجيف رو به هم بافته و تحويلتون داده
- - خب...فرهاد
- فرهاد...ها تو هم باور كردي واقعا كه چقدر ساده اي
بعد از لحظاتي بلند شد و با عصبانيت گفت
- تو هيچي از زندگي من... از خود من نمي دوني تو حتي نمي دوني من كي ام نمي دوني چطور زندگي مي كنم تو تا حالا از خودت پرسيدي كه چرا من تنها زندگي مي كنم چرا با وجود يك دختر بچه اين طوري تنها و غريب زندگي مي كنم؟ اره؟ از خودت پرسيدي يا نه؟
بهرام در سكوت و با چشماني پر از اشك فقط به او نگاه م كرد فروزان گويي زخم دلش سرباز كرده بود داشت از زندگيش مي گفت از اندوهش از غم چندين ساله اش از بدبختي هايش
- تو هيچي از من نمي دونمي و عاشقم شدي؟ به من علاقه مند شدي؟ بهرام اوني كه تو وجودت مدام مي خروشه عشق نيست مي فهمي؟ عشق نيست! فقط يه احساسه احساسي كه باعث شده تو به سوي جاده اي قدم برداري كه اخر و عاقبتي نداره از اين عشق حذر كن بهرام فراموشم كن. من اون كسي كه تو فكر مي كني نيستم اون كسي كه تو مي خواي نيستم من يه دختر بدبخت و بيچاره ام كه روزگار وحشي هر لحظه كارد تيز و برانشو با بي رحمي تو قلبم فرو مي كنه نابودم مي كنه من زن بدبختي ام كه واسه خاطر همين همين كه تو بهش مي گي عشق زندگيم رو باختم زندگيم تباه شد بهرام تباه....
هق هق گريه در گلويش حبس شد ارام اشك مي ريخت دلش مي خواست فرياد بزند خدا اما صدا در گلويش خفه شده بود
بهرام نيز به ارامي اشك مي ريخت نگاهش را به كسي دوخته بود كه فكر مي كرد تمام غم هاي دنيا را فراموش كرده و با خوشي زندگي مي كند اما حالا فهميده بود كه چندان درست فكر نمي كرده بهرام در مقابل خود دختري را مي ديد كه حال خيلي بدي داشت دختري كه از بي رحمي زمانه شكوه مي كرد اه مي كشيد و ناله مي كرد اشك مي ريزد و غصه مي خورد
بهرام شانه هاي او را گرفت و گفت
- فروزان من نمي خواستم ناراحتت كنم باشه باشه قول مي دم كه ديگه درباره اين موضوع با كسي حرف نزنم قول مي دم فراموش كنم قول مي دم پرنده قشنگ عشق رو با دست هاي خودم خفه اش كنم قول مي دم فراموش كنم كه عشقي هم وجود داشته باشه قول مي دم ديگه از عشق دوست داشتم علاقه حرفي به ميون نيارم حالا خوب شد ؟ آره؟ خوب شد؟ پس ديگه اين طور گريه نكن تو رو به خدا گريه نكن گريه نكن نمي خوام ازارت بدم نمي خوام...
او نيز زار مي زد فروزان به او نگاه كرد اخ كه ديدن چشمان ابي و اشك بار او چه شباهتي به چشمان يارش در زمان جدايي داشت اخ كه ديدن اين نگاه وجودش را به اتش مي كشيد
پشت به بهرام كرد و گفت
- بس كن بهرام اشكاتو پاك كن لطفا گريه نكن هيچ وقت دوست نداشتم گريه يه مردو ببينم هيچ وقت وقتي پدرم به خاطر ناخلفيم گريه كرد تا مغز استخوان هام سوختم وقتي كه فريدون رو از خودم روندم و اشكهاشو شماره كردم مثل دريا اب شدم وقتي اشك هاي عزيزترين كسي رو كه تو زندگي داشتم ديدم نابود شدم
برگشت و به بهرام نگاه كرد:
- بهرام منو ببخش كه ناراحتت كردم نمي خواستم احساساتتو جريحه دار كنم نمي خواستم
بهرام با ناراحتي لبخندي زد و گفت:
- مهم نيست فروزان خودتو ناراحت نكن شايد من خيلي تند رفتم شايد نبايد زود عاشق مي شدم شايد من...
- بهرام دوست داشتم و عشق فقط تو من خلاصه نمي شه اگر به اطرافت نگاه بكني مي بيني كه افراد ديگري هم هستند كه تو مي توني دوستشون داشته باشي
- فرناز رو ميگي؟
- بهرام او ن دوستت داره سال هاست دوستت داره اما هيچ وقت لب وا نكرده و درباره علاقه اش به تو حرفي نزده
- سال ها پ يش منم به اون علاقه داشتم اما هميشه از ترس اين كه تو عالم رفاقتم با فرهاد خدشه اي وارد بشه هرگز در اين باره حرفي نزدم من هم دوستش داشتم اما به خاطر همين موضوع كم كم علاقه اي كه مي رفت تا تو دلم ريشه كنه با بي رحمي خفه كردم بعدشم به شهرستان رفتم و كلا فرهاد رو گم كردم فرنازم فراموش كردم
- تو مي توني باز هم دوستش داشته باشي بهرام تو مي توني باز هم به اون علاقه مند بشي
- اما نمي تونم تيشه به ريشه درخت عشقي بزنم كه تو دلم تازه مي خواد بار بياد
- بهرام اون درخت درخت عشقي كه فكر مي كني نيست تو بايد عاشق كسي باشي كه دوستت داره عاشق اون باش بهرام دوستش داشته باش
بهرام با صدايي توام با ناراحتي گفت:
- تو رو چه كار كنم؟
- بهرام منو خواهر خودت بدون هميشه تو زندگيم دلم خواسته يه برادر داتشه باشم برادري كه بتونم بهش تكيه كنم تو برادرم باش
بهرام به چشمان زيباي او نگاه كرد و لبخندي زد
- تا عيد فرصت داري درباره فرناز فكر كني وقتي هم پدر و مادرت اومدند اگه ديدي موافقي به اونا بگو و گرنه فراموش كن
بهرام بلند شد و اهي كشيد نگاهش به سوزان افتاد
- پيش خودم دنياي زيبايي ساخته بودم سوزانو دختر خودم مي دونستم دلم مي خواست يه روزي منو بابا صدا كنه دلم مي خواست
- بعض مانع ادامه صحبتش شد فروزان با ناراحتي گفت
- - شايد يه روزي باباي واقعيش برگرده شايد
- يعني مي شه من تو روو خوشحال ببينم
- فروزان با لبخندي گفت
- - اگه خدا بخواد
بهرام چشم به اسمان دوخت دلش براي گريه كردن تنگ شده بود با عشق فروزان را فراموش مي كرد و او را خواهرانه دوست مي داشت
- موافقي بريم برف بازي دلم مي خواد با برادرم كمي بازي كنم
بهرام لبخند زنان به او نگاه كرد سرش را تكان داد و بعد هر دو به سوي سوزان رفتند
sorna
01-03-2012, 11:41 AM
قسمت بيست و سوم
يك هفته بيشتر تا فرا رسيدن عيد باقي نمانده بود تا يك هفته ديگر زمستان بايد باروبنه اش را جمع مي كرد از اين شهر – تهران – تهراني كه پر از خاطره هاست سفر مي كرد مي رفت تا سال ديگر دوباره باز گردد و با امدنش دل خيلي از دوستدارانش را شاد كند.
اين روزها روزهاي خانه تكاني بود خانه عمو كه خيلي شلوغ بود. امسال براي ان ها خيلي شيرين تور خاطره انگيز تر از سالهاي قبل بود فروزان دوباره به جمع خانواده برگشته بود فريدون دوباره همان جوان شاد و سرحال سال هاي قبل شده بود فرهاد و فرزنانه منتظر به دنيا آمدن شيريني زندگي شان بودند و زن عمو تنها يك ارزو برايش مانده بود:عروسي پسر بزرگش فريدون با آمدن بهار سوزان پنج ساله مي شد و شش سال نيز از زمان مرگ پدر و مادر فروزان مي گذشت پنج سال از زمان جدايي فروزان و ....
فريدون اتومبيل ايدا را درست كرده تحويلش داده بود عليرغم اصرار ايدا تمام مخارج تعمير را خودش پرداخت كرد ايدا احساس مي كرد روز به روز بر عشقش نسبت به فريدون افزوده مي شود جذابيت فريدون ديوانه اش مي كرد نگاهش را كه برخود مي ديد و در رويا غرق مي شد. فريدون نيز او را مي ديد احساس مي كرد اما مانده بود كه چرا بايد فكر اين دختر در ذهنش جان بگيرد؟
آيدا خوشگل بود باوقار و متين بود از هر نظر خوب بود و فريدون درك مي كرد اما...
دو روز تا عيد باقي مانده بود فردا اخرين روزي بود كه فروزان به سركار مي رفت عمو خواسته بود اين چند روز اخر سال را فروزان نزد انها بماند و او نيز پذيرفته بود
زن عمو و دختران دور هم نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند زن عمو از گذر عمر و روزهاي پيري حرف مي زد در ميان صحبت اهي كشيد و گفت:
- كاش بتونم بچه هاي فريدونم ببنم كاش ازدواج مي كرد
و با حسرت چشم به فروزان دوخت با نا اميدي گفت
- كاش قبولش مي كردي
فروزان متعجب به او نگاه كرد زن عمو ادامه داد:
- خوب مي دوني كه فريدون فقط تو رو مي خواد فروزان سرش را به زير انداخت زن عمو گفت
- - عزيزم هنوز هم براي ازدواج دير نشده
فروزان نگاه اشكبارش را به زن عمو دوخته بود
- نه زن عمو دير شده خيلي دير فريدون مستحق داشتن يه عمسر خوبه يك دختر نجيب و پاكدامن
- مگه تو چته؟تو هم خوبي به نظر من هنوزن همون فروزاني
- زن عمو من ديگه فروزان گذشته نيستم همه مي دونن كه من .. من...
زن عمو دست او را در دستش فشرد
- آروم باش عزيزم نمي خواستم ناراحتتت كنم من به مادرت قول داده بودم كه بعد از مرگش برات مادر باشم تنهات نذارم ولي پنج سال اين كار دير شد راستش اون روزها خيلي از دستت ناراحت بودم چون فكر مي كردم فريدونو... اما حالا همه چيز رو فراموش كردم.
فرزانه به ارامي گفت
-تو رو خدا اروم باشين اين طوري عذاب مي كشيد
فروزان زار زار گريه مي كرد
- همه تنهام گذاشتند پدرم منو نبخشيده مرد...همه... فكر مي كنيد راحت بود؟
- تو جووني بايد زندگي كني تو در اوج زيبايي هستي يه دختر داري بايد به فكر اينده اش باشي
- كدوم اينده زن عمو اينده اي كه براي من وجود نداره
- اگر با فريدون ازدواج كني گره از خيلي مشكلات گشوده مي شه هر كسي ممكنه يه بار اشتباه كنه حالا گذشته رو جبران كن با فريدون ازدواج كن اين ارزوي همه ماست
- بس كنيد من نمي تونم زن عمو ارزو داري پسرت ازدواج كنه؟ باشه خودم راضيش مي كنم
زن عمو در حالي كه گره مي كرد به اتاقي ديگر رفت فروزان نيز با ناراحتي سرش را به زير انداخت
sorna
01-03-2012, 11:42 AM
قسمت بيست و چهارم
-امروز روز اخريه كه همديگرو مي بينيم. مثل روزهاي مدرسه .
فروزان به سونا نگاه كرد و گفت
- آره و آخرين ناهاري كه تو اين سال با هم مي خوريم
ثريا گفت:
- اگر ناراحتي هر روز يه جا قرار بذاريم تو خيابون سفره پهن كنيم غذا بخوريم چطوره؟
فروزان خنديد و گفت
- آره چند تا هم قمار باز و قمه كش و ... صدا مي كنيم چطوره؟
سونا با شوخي گفت:
-معركه مي شه عاليه
در حال خنديدن بودند كه ثريا گفت:
- بچه ها عيد ديدني بيايم خونه همديگه؟
سونا با خوشحالي گفت
- من كه موفقم اول بياييد خونه ما مامانم اينا خيلي دوست دارند شما ها رو ببيند
مشتاقانه به فروزان چشم دوخت
- من هم موافقم اما اول بياييد خونه من چون من كه مجرد نيستم عيالوارم
فروزان با خنده پرسيد
- در روز چند بار كتك مي خوري؟
- سالي هزار تا نوازش چطوره؟
سونا گفت
- بدك نيست
- بله شوهر من اقاست
- پس من امروز تلفن كنم به شوهرت ببين شما دعوا بندازم اون وقت مي فهمي كتك چه مزه اي داره
پس از صرف ناهار به محل كارشان بازگشتند وقتي سونا پشت ميزش نشست گفت
- امروز رئيس پكر نيست؟
- رئيس؟
- آره اقاي ارمعان تو هم فقط مي گي آقاي ارمغان
فروزان با شنيدن اين جمله خنديد
- آخه مدام بهش گفتم رئيس قربان. روش زياد شده فكر كرده خيلي گنده اس
خنديد و ادامه داد:
- تازه بايد بگي ارمغان خالي
فروزان جلوي ميز سونا ايستاده بود و داشت اين حرف ها را مي زد نمي دانست كه ارمغان هم تقريبا پشت سرش ايستاده و با خنده به سخنانش گوش مي دهد.
- تازه ارمغان هم زياديش مي شه مي ترسم تو گلوش گير كنه بنده خدا خفه بشه علي بگيم بهتره مگه نه ؟ نه اين طوري هم خوب نيست مثلا بگيم./....
و در اين لحظه برگشت و ن اگهان جيغ بلندي كشيد سونا هم بلند شد و با ديدن ارمغان جيغ كوتاهي كشيد و سرش را به زير انداخت فروزان وحشت زده به او خيره شد ارمغان در حالي كه سعي مي كرد از هجون خنده جلوگيري كند گفت
- خب خانم مشفق مي فرموديد ما هم داشتيم از صحبت هاي شما فيض مي برديم
- آ..... آقاي ....رئيس....
- رئيس؟
فروزان نگاهش كرد و گفت
- نه...يعني قربان
- قربان؟
دوباره گفت:
- نه...مي خواستم بگم اقاي ارمغان؟
ارمغان دوباره با حالتي خنده دار پرسيد:
- آقاي ارمغان؟
- آه نه...يعني بله..خب اقاي ارمغان ديگه
- خانم شكيبي
سونا وحشت زده جواب داد
- بله
او ادامه داد
- شما هم كه به صحبت هاي خانم مشفق قاه قاه مي خنديديد پس چرا حالا ساكت شديد؟
- قربان باور كنيد...من....من ياد يه موضوع ديگه افتاده بودم و مي خنديدم من....
ارمغان لبخندي زد و گفت
- پس اين طوريه؟
فروزان با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت
- به خدا نمي خواستم به شما بي احترامي كنم حالا اگر مي خواهيد...
- مي خواهم چي؟ اخراجتون كنم؟
فروزان با وحشت به او نگاه كرد سونا گفت:
- قربان به خدا ما منظوري نداشتيم
- ببينيد خانم ها من به عنوان مدير كل اين شركت حتما بايد تنبيهي براي شما در نظر بگيرم اخه تا به حال كدوم رئيسي رو ديدين كه كارمندانش پشت سرش از اين جور حرف ها بزنند و اون كاري نكنه؟ هان؟ كجا ديديد؟
فروزان ناگهان از دهانش پريد
- من تو يه فيلم هندي ديدم
و به سونا نگاه كرد و هر دو خنديدند ارمغان نيز سرش را چندين بار تكان داد باورش نمي شد كه فروزان اين قدر نترس شده باشد ا ما چون دوستش مي داشت نمي توانست لب باز كند و او را توبيخ كند با لبخندي بر لب و با مهرباني گفت
- من شما دو نفر رو مي بخشم فقطبه خاطر اين كه اخرين روز كاري از سال جاريه
فروزان گفت
- چه لطف بزرگي ممنون فكر مي كردم الان اخراج بشم.
ارمغان نگاهي سرشار از مهرباني به او انداخت و گفت
- نگران نباشيد جاي شما اين جا محفوظه خب حالا بهتره به كارتون برسين در ضمن از همين حالا فرا رسيدن سال جديد و تبريك ميگم. اميدوارم سال خوبي داشته باشين
- ما هم اميدواريم سال جديد براي شما سالي پربار و خوب باشه اصلا هم ضرر نگنيد
ارمغان به جواب نمكين او خنديد و به اتاقش رفت سونا نفسي كشيد و به فروزان نگاه كرد هر دو زدند زير خنده و بعد به كارشان ادامه دادند تا پايان ساعت كاري هر دو هم كار مي كردند و هم مي خنديدند
سونا بلند شد:
- قراره با مامانم بريم يه چيزهايي بخريم بايد زود برم
فروزان گفت
- باشه من هم يك ليست مونده تايپ كنم كارم تموم مي شه
سونا براي خداحافظي به اتاق ارمغان رفت بعد از اين كه براي هم ارزوي موفقيت كردند از فروزان خداحافظي كرد و رفت
ارمغان نيز وسايلش را جمع كرد كيفش را برداشت و از اتاق خارج شد فكر مي كرد فروزان زود رفته باشد اما وقتي او را ديد كه هنوز مشغول است پرسيد
0 خانم مشفق شما هنوز نرفتيد-
- نخير اين ليست رو هم بايد تايپ كنم بعد مي رم شما تشريف مي بريد؟
ارمغان روي صندلي سونا نشست و به او نگاه كرد
- من هم...هنوز نه...منتظرم
خوب مي دانست كه دروغ مي گويد دلش نمي خواست به اين زودي از ديدن او دل بكند و برود به نظرش نديدن فروزان براي يك دو هفته خيلي سخت بود
فروزان كه حس كرد او مدام دارد نگاهش مي كند زود كارش را تمام كرد و گفت
- خب كار من هم به پايان رسيد
ارمغان پرسيد
- تمام شد؟
فرزوان تصديق كرد او پرسيد
- حالا مي رين؟
فروزان با تعجب نگاه كرد و گفت
- بله ديگه بايد برم
داست وسايلش را جمع مي كرد كه ارمغان گفت
- كاش تعطيلات كمتر بود
- چرا؟
با من من كردن گفت
- خب دلم واسه شركت تنگ مي شه
- تا حالا نديده بودم دل كسي براي شركتش تنگ بشه تازه شما بايد خوشحال باشيد كه مي تونيد استراحت كنيد
- خوش به حال شما كه مي تونين با خيال راحت استراحت كنيد اما من....
- حتما سرتون شلوغه مگه نه
- چطور؟
فروزان پاسخ داد:
- آخه ادم هايي كه قراره ازدواج كنند به چنين حالت هايي دچار مي شن تجربه دارم
و خنديد ارمغان بلند شد مقابل او ايستاد
- امروز....
ارمغان مي خواست او را برساند اما مي دانست كه او نمي پذيرد و مثل دفعات پيش خواهد گريخت بنابراين سكوت كرد فروزان گفت
- آقاي ارمغان براي شما سال خوشي رو ارزو مي كنم اميدورم تعطيلات عيد به شما خوش بگذره در ضمن سلام منو به ايدا جون برسونيد
ارمغان به او نگاه كرد و گفت
- چشم من هم براي شما سال خوبي رو ارزو مي كنم اميدوارم هميشه خوش باشيد در ضمن شما اشتباه كرديد قرار نيست من ازدواج كنم
- جدا خب ايرادي نداره امسال نشد سال ديگه ادم هميشه مي تونه ازدواج كنه
و خنديد و گفت
- خوب ديگه بايد برم
- لحظه خداحافظي....
خيلي حرف ها واسه گفتن داشت اما نتوانست سرش را به زير انداخت اي كاش مي شد همان لحظه علاقه اش را بگويد فروزان نيز احساس او را درك مي كرد اما نمي توانست براي رئيس عاشق پيشه خود كاري كند نمي توانست به شخصي كمك كند كه صداي قلبش آهنگ خوشي را براي ان لحظات او داشت فقط مي خواست به او ارامش دهد دلش مي خواست به او بگويد كه راه درست را انتخاب كند به ارامي گفت
- آقاي ارمغان من...من خيلي وقته كه مي دونم همه چيزو مي دونم مي دونم كه ...ته ته قلبتون چي مي گذره
چشم در چشم او دوخت و ادامه داد:
- ولي بدونين اون احساس احساسي كه فقط سه حرف اونو ساخته.. اخرش دوست داشتن نيست من نمي خواستم اين حرف ها رو بگم اما براي اين كه بتونم در مقابل احساس شما چيزي گفته باشم مجبور شدم حرف بزنم اقاي ارمغان اگر يك قدم اشتباه بردارين مساوي مي شه با تباهي زندگي خواهش مي كنم درست تصميم بگيريد درست.... قدم به راهي نذاريد كه اخرش با پشيماني همراه باشه من صلاح شما رو مي خوام همين
پشت به او كرد و مي خواست برود كه ارمغان صدا زد
- فروزان
برگشت و او را ديد كه بي قرار نگاهش مي كند
sorna
01-03-2012, 11:42 AM
قسمت بيست و پنجم
برگشت و او را ديد كه بي قرار نگاهش مي كند
- پس تو تا حالا همه چيز رو مي دونستي؟ مي دونستي من دوستت دارم و حرفي نمي زدي مي دونستي دارم رنج مي كشم اما كاري نمي كردي ؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فروزان چيزي نگفت و خواست برود ارمغان بازوي او را گرفت و گفت
- مي ري؟ به همين سادگي ؟ آخه چرا ؟ چرا مي خواي... فراموش كنم. چرا؟
- اقاي ارمغان....
- بس كن همه اش اقا اقا اقا كه چي به كي داري مي گي اقا هان؟
- من صلاح شما رو مي خوام.
- اين طوري ؟ تو....تو.....
- مي دونم...مي دونم كه عاشقيد اما اشتباهه به خداوندي خدا اشتباه بزرگيه من نمي خوام شما به خاطر من زندگي تونو تباه كنيد نمي خوام چرا نمي خواهيد با خوشبختي زندگي كنيد چرا نمي خواهيد ارامش داشته باشيد
- من فقط با وجود توست كه خوشبخت مي شم ارامش پيدا مي كنم
فروزان با صداي بلند گفت
- نه اشتباه مي كني با وجود من نابود مي شي مي فهمي؟
- اگر قراره با وجود تو نابود بشم اصلا مهم نيست تازه براي من افتخاريه
فروزان با ناراحتي گفت
- اين ديونگيه ديوونگيه
- اينو بدون هر جا بري دنبالت مي يام چون مي خوامت چون دوستت دارم اينو بدون تا حالا هر چي رو مي خواستم به دست اوردم چون به هدفم اعتقاد داشتم اراده كردم و موفق شدم تو رو هم به دت مي يارم به هر طريق كه بشه حتي حاضرم به پات بيفتم حاضرم غلامي تو كنم تا شايد قبولم كني
فروزان اشك هايش را پاك كرد و گفت
- من حرفامو زدم ميل خودته خدانگهدار
و رفت... رفت چون ديگر طاقت ديدن اشك هاي او را نداشت رفت چون نمي خواست حرف هاي او را بشنود رفت چون نمي خواست با چشم خودش تحقير شدن يك مرد را ببيند يك مرد به خودش لعنت مي فرستاد اخر چرا چرا بايد اين طوري بشود چرا بايد وجودش موجب رنجش ديگران بشود هنوز كوله باري سنگين از خاطرات عشق گذشته شانه هايش را ازار مي داد احر چطوري مي توانست ان روزهاي طلايي رافراموش كند چطور مي توانست روزهاي عاشقيش را... روزهاي شيطنت ها و مزه پراني هايش را فراموش كند چطور؟
ارمغان دل خسته و غمگين خود را به خانه رساند حال خوشي نداشت به اتاقش رفت ايدا با نگراني به اتاق او فت او با ديدن چهره خيس از اشك برادر وحشت زده پرسيد
- چي شده علي؟
او نشست و چهره اش را ميان دستانش پنهان كرد
- ايدا فروزان گفت كنار بكشم گفت با وجود اون زندگيم خراب مي شه
- منظورت چيه مگه تو حرفي بهش زدي؟
- نه خودش همه چيز رو مي دونست اخر ساعت تنها بوديم مي خواستم بيشتر ببنمش به خدا ايدا سادگي اين دختر منو اسير كرده سادگي و اون وقار دوست داشتنيش مي دونهست كه دوستش دارم باور كن من حرفي به او نزدم انگار خودش تو دل من بوده و از همه چيز خبر داشته
- برادر من تو همه كارها رو خراب كردي من مي خواستم برم با اون صحبت كنم تو عجله كردي
علي با ناراحتي در حالي كه نگاهش چون چشمه جوشيد گفت
- آيدا به خدا دوستش دارم اون يه دختر خوب و دوست داشتني يه
- قول مي دم باهاش صحبت كنم يك مرد بايد مقاوم باشه صبور باشه هر كاري راهي داره من هر كاري بتونم به خاطر خوشبختي و سعادت تو انجام مي دم اما تو هم بايد صبور باشي قبوله؟
او نااميدانه سرش را تكان داد و بعد از ايدا خواست تنهايش بگذارد....
فروزان غمگين و افسرده به جاي رفتن به خانه عمو راهي خانه خودش شد خيلي غمگين بود به خاطر ارمغان چقدر از اين كه او را رنجانده بود افسرده شده بود تعجب مي كرد او بهرام را نيز از خودش دلسرد كرده بود اما با دليل و منطق اما حالا چرا ناراحتي ارمغان در او تاثير گداشته بود ايا ارمغان توانسته بود كليد طلايي عشق را كه در مرداب ناتواني ها و نا اميدي هايش گم شده بود پيدا كند و بعد دريچه هاي قلبش را بگشايد ؟ نه.. دريچه هاي قلبش فقط با كليد باز نمي شد بلكه روزي با شنيدن صداي يك مرد گشوده شدند و ان مرد را سلطان قلبش نام نهاد با ديدن نگاه او درهاي بي جان قلبش جاني تازه مي گرفتند مرغ عشق دل براي ورود محبوبه حاجتش اوايي خوش سر مي داد در لش غوغايي به پا مي شد اما حالا چه؟
صدا تلفن او را از عالم خيال بيرون كشيد فريدون بود كه نگران حاش شده بود از فروزان خواست در خانه بماند تا به دنبلاش بيايد دوباره اشك هايش شروع به باريدن كرد فريدون نيز يكي ديگر از قرباني هاي عشق او بود فرصت نشده بود حتي با او صحبت كند پس از لحظاتي برخاست. رفت و صورتش را شست نمي خواست فريدون او را در اين وضع ببيند بار ديگر تلفن به صدا درامد ايدا بود وقتي ديد حال فروزان خوب است نفس اسوده اي كشيد از او عذارخواهي كرد و به فروزان كه نگران بود اطمينان داد كه حال ارمغان خوب است فروزان نيز نفسي كشيد و با شنيدن اين خبر كمتر احساس گناه نمود پس از لحظاتي فريدون امد وقتي فروزان در را باز كرد فريدون سراسيمه جلو امد
- فري جون حالت خوبه چرا خبر ندادي مياي خونه؟
از ديدن نگراني او دوباره غمگين شد فريدون بي قرار به او چشم دوخته بود پرسيد:
- تو گريه كردي ؟ چشمات رخه گونه هات نمناكه
دستي بهع گونه او كشيد فروزان خود را كنار كشيد و گفت:
- بيا تو.
- نه بايد بريم بابا خيلي نگرانه فكر نمي كردم بياي خونه خيابونا رو دور مي زدم شايد ببينمت اما نبودي احه چرا بي خبر اين طوري مي كني ؟ دختر تو كه منو كشتي.
فروزان پشت به او كرد تا قطرات اشكش را نبيند او با نگراني گفت:
- فري جون حالت خوبه؟ خيلي نگرانت بدم خيلي زياد
ناگهان فروزان عصباني شد عصباني از اين كه او نگرانش است به خاطر چشم هاي بي قرار و بي تاب او عصباني شد فرياد زد:
- بس كن فريدون چرا نگران مني چرا؟
فريدون با تعجب به او نگاه كرد او فرياد زد:
- نمي خوام نگران من باشي . نمي خوام
- اما فروزان....
- فروزان بي فروزان راحتم بذار
فريدون ناراحت شد نمي دانست در مقابل كدام اشتباه اين گونه سرزنش ميشود
از خانه خارج شد پشت فرمان اتومبيلش بي هيچ حركتي نشسته بود چرا فروزان اين گونه رفتار مي كرد اشك در چشمانش حلقه زده بود اما اجازه نمي داد اشك هايش بيرون بريزد نه ساعتي گذشت خانواده عمو نگران بودند با منزل فروزان تماس مي گرفتند اما كسي جواب نمي داد فروزان جز صداي گريه هايش چيزي ديگري نمي شنيد فريدون نيز طاقت نياورد غرورش را زير پا نهاد و به طبقه دوم برگشت در زد زنگ زد اما جوابي نشنيد نگران شد با مشت به در مي كوبيد ترسيد كه فروزان بلايي سر خودش بياورد بلاخره فروزان بلند شد و در را باز كرد فريدون با ديدن چهره پر از اشك فروزان سرش را به زير افكند مي خواست حرفي بزند اما سكوت كرد ترسيد او را بيشتر ناراحت كند
فروزان به ارامي گفت:
- متاسفم منو ببخش منظوري نداشتم
فريدون تنها سرش را تكان مي داد نفسي كشيد و گفت
- حاضر شو بيا بريم پايين تو ماشين منتظرم
و رفت فروزان نيز لباسش را عوض كرد و پس ازاين كه دستي به سر و صورتش كشيد از خانه خارج شد
فر دو سكوت كرده بودند و هر دو در دورن در جنگ و نزاع بودند
- فريدون متاسفم
- مهم نيست فراموش مي كنم مثل خيلي چيزهاي ديگه كه فراموش كردم
فروزان چشم به خيابان دوخته بود
- دل بزرگي داري با تموم بي رحم ها با تموم گنه كاري هام بازم منو....
فريدون مقابل را نگاه مي كرد جز خيابان به چيز ديگري نگاه نمي كرد يعني نمي خواست ببيند از مشاهده ناراحتي فروزان دلش گرفته بود از ديدن چشم هاي گريان او غمگين بود دلش نمي خواست او را چنين شكست خورده ببيند با صدايي گرفته گفت
- تو زدي زير قولت قرار بود ديگه اشكي تو نگاهت ظاهر نشه قرار بود ديگه هرگز چشم هاي من مرواريد هاي درخشون چشماتو بيرون از صدف نبينه قرار بود همون فروزان هميشگي بشي همون كه عشق من بود همون كه مي خواستمش قرار بود مال من بشي... قرار بود... مهربون باشي فروزان. مرغ عشق دل من بشي فروزان...
ماشين را گوشه اي نگه داشت گريه مي كرد زار مي زد پياده شد ديگر طاقت نداشت تا كجا بايد فروزان را در اين حال و هوا مشاهده مي كرد؟ تا كي... بايد او را مثل افراد نااميد و نا توان ببيند؟
فروزان نيز از ديدن ناراحتي او غمگين بود و پياده شد و دست بر شانه او نهاد
- فريدون تو رو خدا گريه نكن به خاطر من اين قدر بي تابي نكن من ارزش اين همه محبتو ندارم من....
فريدون برگشت نگاهش را به او دوخت به گونه هاي خيس شده از اشك او نگاه كرد به چشم هاي زمردين او نظري انداخت چشم هايي كه وجود فريدون را به اتش مي كشيد
دستهايش را روي صورت او كشيد و ناليد
-فروزان .... تو ديوونه اي دختر مي فهمي ديوونه اخه من چطور بايد حاليت كنم كه دوستت دارم چطور حاليت كنم كه با اشك ريختن تو دلم ن مي گيره با شاديت دلشاد مي شم و با غمگين بودنت بي تاب چطور بگم كه داري با اين كارهات كمرمو خم مي كني چطور چطور به تو بگم كه مي خوات بگم كه دوستت دارم تا بدوني و باور كني لعنتي چطور بگم؟ مي خوام باورم كني .. مي خوام باورم كني... مي فهمي ؟ دارم ديوونه مي شم احه چرا بايد اخر و عاقبت عشق اين باشه؟ چون عاشقم بايد برم تيمارستان فروزان اينو مي خواي؟ مي خواي نابودم كني؟ من كه خودم رو به ويرونگي ام پس تو ديگه چرا راهو برام بيشتر باز مي كني؟ فقط بگو.. بگو كه تو هم دوستم داري بگو فروزان
فروزان فرياد كشيد:
- بس كن فريدون بس كن بس كن ديگه نمي خوام بشنوم ديگه نمي خوام مي فهمي؟ ديگه نمي خوام خدايا دارم ديوونه مي شم ديگه مغزم كشش نداره ديگه نمي تونم بذار بهت بگم.. بگم كه من نمي تونم... ديگه نمي تونم كسي رو دوست داشته باشم بذار بهت بگم كه عاشقي ديگه كار من نيست. دوست داشتن ديگه تو وجود من نيست فريدون اگر يه بار عاشق شدي ديگه نمي توني رهاش كني بايد تا اخر پيش بري در اخر يا موفق مي شي يا كه ميميري . من هم بايد بميرم حس مي كنم به انتهاي راه رسيده ام احساس مي كنم ديگه نمي تونم... نمي تونم ادامه بدم. مي خوام كتابچه عشق رو ببوسم و بذارمش كنار مي خوام همه چيز رو رها كنم اون وقت ازاد بشم اون وقت به اساني با ارامش خيال پرواز كنم مي خوام زنجيرهاي عشق رو يكي يكي پاره كنم تا پاهام رو ازاد كنم تا رها بشم مي خوام پرواز كنم مي خوام پرواز كنم
گويي به راستي او به انتهاي راه رسيده بود به انتهاي جاده پر پيج و خم زندگي به وسط خيابان دويد و فرياد زد
- مي خوام ازاد بشم...مي خوام پرواز كنم...
همين طور فرياد زنان وسط اتوبان مي دويد و فريدون نيز گيج و مات نگاهش مي كرد او نيز دويد صدايش را مي شنيد صداي فريادش را ازادي خواستنش را گويي همه دنيا صدايش را مي شنيدند گويي مي خواست دنيا صدايش را بشنود اما ناگهان ...در ميان صداها... صداهاي گنگ و مبهم ... آه....
ناگهان صداي او نيز قطع شد اتومبيلي با سرعت زياد در حال حركت بود كنترل خود را از دست داد و با ديدن فروزان نتوانست ترمز كند و محكم به او اصابت كرد جسم ظريف و ناتوان او به روي سطح خيابان افتاد بي جان و خونين ... فريدون فرياد كشيد...
- نه ......نه........نه.........
اتومبيل ها يكي يكي توقف كردند سرنشينان پياده شدند و به جسم زني به زيبايي فرشتگان اسماني كه بر روي زمين گويي بي جان افتاده بود نگاه مي كردند
فريدون او را در اغوش كشيد و فرياد زد
- بايد بريم بيماستان بايد بريم بيمارستان..
sorna
01-03-2012, 11:42 AM
قسمت بيست و ششم
بهار با تمام زيبايي اش فرا رسيده بود و شادي و نشاط را مهمان خانه هاي شهر كرده بود . خداي مهربان شادي دل زن و شوهر جواني را با وجود كودكي شيرين به اوج رسانده بود نوزادي كه از بدو تولد نظر همه را به سوي خود جلب كرده بود شهره و رستم به يك ديگر عشق مي ورزيدند و خوشبخت بودند كه با تولد فروزان اين خوشبختي به اوج رسيده است. از همان روزهاي اغازين عموي نوزاد او را عروس خود خواند و اعلام كرد فروزان همسر پسر بزرگش فريدون خواهد شد. صميميت و صفا بين دو خانواده چنان بود كه بيشتر اوقاتشان را با هم صرف مي كردند و حتي نام بچه هايشان را با يك حرف اغاز كرده بودند.
سال ها گذشت سال هايي پر از صفا و يكرنگي محبت و عشق . مهر و علاقه پدر و مادر ها سنشان رو به فزوني بود و بچه ها رو به جواني و نشاط
فروزان 16 ساله شد دختري زيبا و دوست داشتني در محيط گرم و پر مهر خانواده مهربانش رشد كرده و اكنون دختري جوان و زيبا شده بود پدرش رستم فرهنگي بود و ساده زندگي مي كرد سعي مي كرد دو دخترش را نيز با ساده زيستي بزرگ كند و در شرايطي شاكر خداوند بود فروزان دختري پر شور و فعال بود علاوه بر درس و مدرسه به كلاس هاي هنري و زبان نيز شركت مي كرد خواستگاران زيادي داشت اما رستم همه را رد مي كرد اولا كه ازدواج را براي فروزان زود مي دانست در ثاني قول او را به برادرش اسفنديار داده بود...
آهسته قدم بر مي داشت و به اطراف توجهي نداشت چقدر از اين سكوت لذت مي برد اما ناگاه صدايي او را برجايش ميخكوب كرد
- سلام خانم خانما
برگشت و مثل خيلي روزهاي ديگر فريدون را ديد پسر عموي عاشق و زيبايش را دختران زيادي خواهان او بودند اما فريدون تنها به فروزان مي انديشيد فروزان بي توجه به او راهش را ادامه داد او نيز به فريدون علاقه مند بود اما هيچ وقت ان را به هيچ طريق ابراز نمي كرد
- كجا مي ري دختر عمو؟
- همون جا كه هر روز مي رم
و با طعنه ادامه داد
- و هميشه هم به خاطر سركار كه دنبالم مي ياييد مورد تمسخر قرار مي گيرم دخترها مي گن ما هم پسرعمو داريم اما سال به سال اونو نمي بينيم
فريدون لبخندي زد و گفت
- خب اونا از روي حسادت اين حرفو مي زنند. تازه من با همه پسر عمو ها فرق دارم
وقتي تعجب فروزان را از شنيدن اين جمله ديد با چهره اي شادابتر ادامه داد
- آخه ما قراره تا عمر داريم با هم زندگي كنيم
فروزان عصباني به او نگاه كرد:
- آخي زياد تند نرو حالا براي اين حرف ها خيلي زوده حاليته؟
و حركت كرد
به خياباني كه اموزشگاه در ان جا بود رسيدند فريدون گفت
- به خدا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم
فروزان در حاليك ه قصد اذيت كردن او را داشت بي توجه و ناراحت به سمت اموزشگاه حركت كرد وقتي مي خواست وارد شود برگشت و به چهره غمگين فريدون نگاه كرد و لبخندي زد و با صدايي نه چندان بلند گفت:
- شوخي مي كردم
فريدون سرش را تكان داد و خنديد:
- اي ناقلا باز هم سر به سرم گذاشتي و نفهميدم
هميشه همين طور بود سر به سر گذاشتن و قهر كردن هاي دروغين و در آخر كلي خنده و شادي. به راستي با هم شاد بودند و هيچ يك مايل نبودند اين نشاط را از دست بدهند
سر و صدا و خنده فضاي خانه رستم را در برگرفته بود شهره آش نذري پخته بود و خانواده عمو نيز حضور داشتند طبق معمول جوان ها سر به سر هم گذاشته بودند
فرزانه خواهر فروزان چهار سال از او كوچك تر بود و بسيار شيطنت و بازيگوشي مي كرد ديوانه پسرعموي ديگرش فرهاد بود كه بيست سال داشت و دو سال از فريدون كوچك تر بود فرناز نيز خواهر ان ها بود و تقريبا هم سن و سال فرزانه ان دو دوستان خيلي خوبي براي هم بودند
بچه ها قرار گذاشته بودند كه غروب براي گردش بيرون بروند زماني كه از خانه خارج شدند فروزان و فرناز با هم بودند و فرزانه و فرهاد كنار هم فريدون نيز مايل بود فقط كنار فروزان باشد
- فريدون خب برو جلوتر اومدي قاطي دختر ها شدي
او لبخندي زد و گفت
- ناراحتي كنارتم؟
فروزان به شوخي گفت
- آره چون ما دو نفر حرفهايي مي زنيم كه به پسرها مربوط نمي شه
- فروزان جون حالا ديگه من هم قاطي پسر هاي ديگه شدم؟
فرناز خنديد و گفت
- فروزان زياد سر به سرش نذار گناه داره دلشو نشكن
- نترس فرناز جون فريدون كه با اين حرف ها دلش نمي شكنه مگه نه فريدون؟
او هيجان زده گفت
- معلموه اخه دارم با بهترين دختر عموي دنيا حرف مي زنم
- من نمي دونم تو اگه اين زبون چرب و نرم رو نداشتي چي كار مي كردي؟
- هيچي از تو مي خواستم نصف زبونتو به من بدي
- ديوونه
فريدون از ان دو فاصله گرفت فروزان و فرناز هم مي خنديدند وارد پاركي شدند هر كدام در يك طرف نشستند فرناز و فروزان داشتند حرف مي زدند و فرزانه و فرهاد به طرف وسايل بازي رفته بودند فريدون تنها روي نيمكتي نشسته بود فرناز به او اشاره كرد و گفت:
- بيچاره فريدون تنها نشسته تو برو پيش اون منم مي رم پيش فرهاد فرزانه
- فروزان با شيطنت گفت
- پرو مي شه
- برو بيچاره داداشم رو اين قدر اذيت نكن
هر دو خنديدند و فروزان به طرف فريدون رفت
- شيطون چي شده كه تنها نشستي ؟ مي خواي چه كسي رو به دام بندازي؟
فريدون دست او را گرفت و همراه او شروع به قدم زدن كرد
در جواب فروزان گفت
- فعلا كه من خودم تو دام يكي ديگه اسيرم بذار ازاد بشم بعدا يكي ديگه رو اسير مي كنم
فروزا ن با خوشحالي خنديد و گفت
- نمي دونستم اسيري مي گفتي مي اومدم كمكت
فريدون عاشقانه به او نگاه مي كرد
- يعني مي خواي بگي نمي دوني تو دام كي اسيرم؟
فروزان با گونه هاي سرخ شده سرش را به زير انداخت و فقط خنديد بعد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد واقعا فريدون را دوست مي داشت فريدون نيز عاشق او بود او را مي پرستيد
- از دستم كه ناراحت نسيتي؟
- مگه مي شه از دست فرشته كوچولوي خودم ناراحت بشم؟
و با مهرباني به او نگاه كرد
- فريدون.
جانم
و فروزان با خنده گفت
- زهر مار
يك بار نشده تو در مقابل جانم گفتن من نگي زهر مار
خب از بچگي افتاده تو دهنم چه كار كنم حالا چون تويي سعي مي كنم بذارمش كنار
- نمي دوني وقتي كه با من اين قدر مهربوني چقدر خوشحال مي شم
فروزان لبخندي زد و گفت
- فريدون
- جانم
اين بار خنديد و او نيز خنديد
- حرفتو بزن كوچولو
- مي خوام خواهش كنم ديگه طرفاي اموزشگاه نياي بچه ها خيلي اذيتم مي كنند سر به سرم مي ذارم
- غلط مي كنن خب تو هم جوابشون رو بده مي خواي بيام دعواشون كنم
- نه لازم نكرده تو قبول كن كه نياي نمي خواد كار ديگه اي انجام بدي
- باشه اگر تو راحتي من حرفي ندارم ديگه نمي يام
- افرين حالا شدي يه پسر خوب
فريدون با خنده گفت
- من هميشه به خاطر تو خوبم
- خيلي خب ديگه زياد خودتو لوس نكن بريم پيش بچه ها
sorna
01-03-2012, 11:43 AM
قسمت بيست و هفتم
روز اول مهر بود همه پر جنب و جوش و هيجان زده بودند حياط دبيرستان پر از دختر بود هر كدام با دوستان خود گوشه اي از حياط در حال گفت و گو بودند فروزان نيز خودش را به مدرسه رسانده بود او نيز دوستان بسياري داشت وقتي وارد حياط شد به اطراف نظري انداخت شيرين و شادي خواهران دوقلو را ديد با هم سلام و احوالپرسي كردند
- شما ها خيلي وقته اومديد؟
- نه ما هم پنج دقيقه است رسيديم مدرسه
- بچه هاي ديگه هم اومدند ؟ خيلي دلم مي خوا ببينمشون
- ما فقط سميه رو ديديم گروه بي دردسر رو هم ديديم اون طرف حياط اند
- حتما حيلي هم بي دردسر ايستادند و دارند هر كاري دلشون مي خواد مي كنند نه؟
آن دو خنديدند و گفتند
- آره حدست درسته
گروه بي دردسر لقب يك گره از بچه هايي بود كه هر خراب كاري در مدرسه به راحتي انجام مي دادند بدون اين كه كسي متوجه آنها شود اتحاد و وابستگي اعضاي گروه عالي بود به خاطر همين به راحتي هر كاري را انجام مي دادند و گروهشان را به عنوان گروه بي دردسر معرفي كرده بودند فروزان همراه دوقلوها به كنار گروه بي درسر رفتند و كلي خنديدند
وقتي زنگ به صدا در آمد دانش اموزان طبق اسم هايشان كه در ليست بود در صف ها ايستادند و خانم مدير در بالاي سكو شروع كرد به سخنراني
وقتي سخنراني خانم مدير به پايان رسيد همه به طرف كلاس ها رفتند فروزان وارد كلاسش شد و رفت كنار پنجره آخر كلاس نشست بچه ها خيلي سر و صدا مي كردند يكي از شاگردان شيطان كه در درس هم تنبل بود كنار فروزان نشست و گفت
- امسال تو حافظه مني
- احمدي تو ابروي منو مي بري
- نترس راحت تقلب مي كنم و كسي هم نمي فهمه بذار بشينم
همه سر و صدا مي كردند يكي داد مي زد يكي اواز مي خواند بعضي ها هم با بغل دستي خود صحبت مي كردند خانم ناظم وارد شد و با صدايي بلند گفت
- ساكت ساكت
همه سكوت كردند
- اين جا چه خبره مگه تماشاگر ميدون فوتبال ايد ببينم همه شاگرد اين كلاس هستند
- بله
نگاه ناظم به فروزان افتاد
- مشفق تو هم در اين كلاسي؟
- بله خانم
- خوبه امسال مبصر كلاس شما مشفقه بعدا بيا دفتر حضور غياب كلاس رو ببر
- چشم خانم
با خروج خانم ناظم بچه ها با خوشحالي هورايي كشيدند و گفتند
- اخ جون امسال نمره انضباط همه بيسته
فروزان خندان به وسط كلاس رفت و گفت
- ولي يادتون باشه كه به حرفهام گوش بدين و گرنه نمره انضباط ها صفر مي شه
بچه ها موافقت كردند و خنديدند و باز شروع به صحبت نمودند فروزان پشت ميز مخصوص معلمان نشست و به بچه ها نگاه كرد كلافه شده بود اما نمي خواست بچه ها را ناراحت كند مي دانست كه انها بعد از گذشت سه ماه تعطيلي حرف هاي زيادي براي گفتن دارند
دستش را زير چانه اش گذاشته بود و از پنجره به خيابان نگاه مي كرد پنجره هاي كلاسشان به خيابان باز مي شد بعد از لحظاتي فروزان احساس كرد صدايي نمي شنود به بچه ها نگاه كرد و خواست بگويد چرا اين قدر ساكت هستيد كه ناگهان مردي را كنار خود ديد و مثل ترقه از جا پريد و جيغ كوتاهي كشيد
مرد جوان لبخند زنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد
- برپا
اما بچه ها خودشان ايستاده بودند و به فروزان مي خنديدند چپ چپ به بچه ها نگاه كرد و بعد گفت
- ببخشيد فكر مي كنيد درست اومديد؟ احه ايجا دبيرستان دخترانه اس
- مي دونم و بايد به عرض شما برسونم كه من معلم اين ساعت شما هستم
- واقعا
و او تصديق كرد
فروزان سرش را به زير انداخت و در دل گفت اي خدا چرا اين مثل اجل معلق بالاي سر من سبز شد حالا چه كار كنم با اين مسخره بازي؟
- خانم؟
به او نگاه كرد او ادامه داد
- اجازه مي دين من پشت ميزم بشينم؟
- آه بله البته
به بچه ها نگاه كرد و با عصبانيت گفت
- برجا
معلم جوان پشت ميزش نشست و گفت
- خب شما هم مي تونين بنشينيد
فروزان برگشت و رفت سرجايش نشست نگاه معلم به موهاي بلند و زيباي او افتاد
- خب خانم ها بهتره اول سلام كنم هر چند كه كمي دير شده و به هر حال سلام
بچه ها كه از ديدن مرد جوان ذوق زده شده بودند با شادي جوابش را دادند قبلا هم معلم مرد داشتند اما چهل سال به بالا و خيلي جدي
- قبل از همه چيز خودم رو معرفي مي كنم من كامجو هستم اشكان كامجو امسال اولين ساليه كه كارم رو شروع مي كنم فكر نمي كردم منو به دبيرستان دخترانه بفرستند اما خب كارم با اين دبيرستان شروع مي شه و اميدوارم كه از اول تا پايان سال با هم همكاري خوبي داشته باشيم خب راستش هميشه اين طور بوده كه يه معلم تا مي ياد سر كلاس ابتداي كار مي ره سر اتمام حجت هاش با شاگردها
لبخندي زد و ادامه داد
- ن واقعا نمي دونم كه چه اتمام حجتي بايد با شما بكنم راستش دلم نمي خواد يه معلم سرد و خشك و رسمي باشم كه مدام اخم هاش تو همه دلم مي خواد با شاگردام رابطه دوستانه و خوبي داشته باشم دوست دارد در عين اين كه معلمشون هستم منو دوست خودشون بدونن البته گفتم كه ... فكر نمي كردم در ابتدا دبير دخترا بشم اما فرقي هم نمي كنه من خودم هميشه احساس مي كردم معلم ها احساسات ما دانش اموزها رو درك نمي كنند البته همه اونا يك جور نبودند بعضي از اونا خيلي هم خوب بودند دلم مي خواست وقتي كه يك روزي خدا خواست و دبير شدم بچه ها رو درك كنم اما بچه ها اينو بدونيد كه من دوست ندارم شاگردانم از مهربوني من سو استفاده كنند و خلاصه فكر نكنيد كه خدايي نكرده اين مهربوني مي تونه باعث تنبلي و شيطنت بشه
بچه ها در سكوت اما مشتاقانه به سخنان معلم جوان گوش مي دادند فروزان نيز به او نگاه مي كرد و از اين كه معلم خوبي چون او را خواهد داشت خوشحال بود
- خب بچه ها حالا اگر سوالي نداريد چطوره كه با هم اشنا شويم
موافقيد؟
بچه ها تاييد كردند و از ميز اول هر كدام براي معرفي بلند شدند بعضي ها هم سعي مي كردند جلب توجه كنند
وقتي فروزان بلند شد خيلي ساده گفت
- من فروزان مشفق هستم
كامجو با لبخند پرسيد
- پس شما خانم مشفق هستيد اين جا چه كار مي كردين؟
فروزان لبخندي زد و جواب داد
- خب نشسته بودم البته چون نماينده ام اون جا نشسته بودم
- آهان خب از اشناييتون خوشبختم بفرماييد
در پايان كامجو گفت
- حالا چطوره درباره درس با هم يك كمي صحبت كنيم
فروزان پرسيد
- شما دبير چه درسي هستيد اقا
او با تعجب به فروزان نگاه كرد و پرسيد
- مگه نگفتم دبير چه درسي هستم؟
- نخير
- اي داد بي داد مي گم تازه واردم
و خنديد و بچه ها نيز خنديدند
- من دبير رياضيات هستم
ناگهان فروزان زير لب گفت
- دبير رياضي و اين همه احساس
كامجو به فروزان نگاه كرد و گفت:
- شما بوديد خانم مشفق؟
فروزان با تعجب نگاه كرد و در دل گفت چه گوشهاي تيزي داره
كامجو لبخندي زد و ديگر چيزي نگفت
بعد درباره درسي كه قرار بود با هم داشته باشند صحبت كرد. خانم ناظم در حالي كه به دنبالش دختري روان بود وارد كلاس شد
كامجو بلند شد او گفت
- ببخشيد مزاحم كلاستون شدم اقاي كامجو ايشون شاگرد اين كلاس هستند
كامجو گفت
- بله بله خواهش مي كنم بفرماييد
- خب برو و پيش يكي از بچه ها بشين
خانم ناظم نگاهي به كلاس كرد و ادامه داد
- بهتره كنار مشفق بنشيني احمدي از اون جا بلند شو بيا اين جلو بنشين
- اما خانم ما جامون خيلي خوبه
- جلوي ديد معلم ها باشي به نظر من خيلي بهتره بلند شد
احمدي ناراضي از كنار فروزان بلند شد و رفت ميز اول نشست
شاگرد جديد نيز كنار فروزن جاي گرفت خانم ناظم بار ديگر عذر خواهي كرد و رفت
كامجو به شاگرد جديد نظري انداخت و پرسيد
- مي شه خودتون رو به بچه ها معرفي كنيد
دخترك نگاهي به معلم انداخت و گفت
- جهاني هستم
- خب بهتره به ادامه كارمون برسيد
sorna
01-03-2012, 11:43 AM
قسمت بيست و هشتم
وقتي زنگ تفريح به صدا در آمد بچه ها بلند شدند بيشتر انها به حياط رفتند همه درباره معلم جوان صحبت مي كردند گويي همه آن ها عاشق او شده بودند
فروزان به بغل دستي اش نظري انداخت و گفت:
- من فروزان هستم اسم شما چيه؟
دختر نگاهي به او كرد و لبخندي زد :
- اسم من طاووسه
- چه اسم قشنگي! خودت هم خوشگلي
- اما نه به خوشگلي تو معلم كه خيلي نگات مي كرد
- منو؟؟؟؟
- آره مگه متوجه نشدي؟
- نه اما تو...
طاووس خنديد و گفت:
- من حواسم به همه جا هست
فروزان خنديد و گفت:
- پس خيلي ناقلايي
- مثل اين كه خانم ناظم هم خيلي دوستت داره
- نه بابا چه دوست داشتني فقط چون شاگرد خوبي هستم مثلا به من احترام مي ذاره
- حتما تو هم از اين احترام گذاشتن خوشت نمي ياد
- برام فرقي نمي كنه مي دوني دلم نمي خواد نور ديده معلم و ناظم و غيره باشم چون در اون صورت حس مي كنم محبت بيشتري به من مي شه و اين موضوع باعث ناراحتي دوستانم مي شه.
- تو دختر مهربوني هستي
- ممنون از كدام مدرسه امده اي؟
- مدرسه دانش راستشو بخواي اسمم رو ننوشتند مجبور شدم بيام اين جا
- چرا؟
- چون شر مدرسه بودم نمره انضباطم به زود ده بود
- پس خيلي شري
- تا دلت بخواد لاي پرونده ام رو ببيني شاخ در مي آري پر از تعهده
- خدا رو شكر من شاگرد چندان بدي نيستم و انضباطم هم بيسته
طاووس لبخندي زد و دستي به موهاي قشنگ فروزان كشيد:
- خيلي نازه خودت هم نازي
فروزان لبخند زنان تشكر كرد و او پرسيد:
چند تا رفيق داري؟
منظورت كوم طرفيه
پسرها رو مي گم
هيچي
واقعا؟
خب اره من اعتقادي به اين مسائل ندارم كه چي بشه با يه پسر رابطه دوستي برقرار كنيم و آخرش با يه جدايي پرسوز و گداز از هم جدا بشيم يا يه زندگي ناموفق داشته باشه من به عشق اعتقادي ندارم
- تو ديگه كي هستي مگه مي شه؟
فروزان جواب داد:
- خب اره مي بيني ديگه
هر دو خنديدند و فروزان پرسيد:
- تو چي؟ رفيق داري؟
- تا دلت بخواد اما يكي از اونا رو بيشتر از همه دوست دارم
- خوش تيپه؟
او سرش ا تكان داد و گفت:
- بد نيست اما خيلي مهربونه خيلي خاطرمو مي خواد
- مي خواهيد با هم ازدواج كنيد
- اگر جور بشه مي ريم خارج اون جا زندگي مي كنيم
- چرا مگه اين جا نمي شه زندگي كرد؟
- نه چون طوري نيست كه راحت باشي نمي توني هر وقت دلت مي خواد بياي بيرون و هر وقت خواستي برگردي خونه از اين جا خوشم نمي ياد
- اما من عاشق ايرانم
- خب هر كسي نظري داره حتما تو هم نظرات خيلي برات مهمه
فروزان لبخندي زد و گفت:
- خونه تون كجاست؟
- خيلي از اين جا دوره
اسم يكي از خيابان هاي نسبتا بالا را گفت و ادامه داد
- اما خيلي نيست خدا ابي جونو برام حفظ كنه
- ابي كيه؟
- همين رفيقي كه مي گم خيلي مي خوامش مي دونه مثل خودمه خاكي خاكي
- جالبه
- مي خواي باهاش اشنات كنم؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- منو؟
- خب اره امروز مي ياد دنبالم فكر كنم تو رو ببينه شاخ در بياره چون خيلي ماهي راستشو بگو كسي رو دوست نداري؟
- پسر عموم غير از اون به كسي علاقه ندارم
- قراره عروسي كنيد؟
- اره از بچگي نشون كرده همديگه ايم
- من از اين رسم و رسومات كه بچه ها رو براي هم انتخاب مي كنند اصلا خوشم نمي ياد
- ما رسم نداريم فقط من و فريدون رو براي هم در نظر گرفتن
- پسر عموت دوستت داره
- اگه بگم من رو مي پرسته باور مي كني؟
- آره چون با اين خوشگلي بايد هم پرستشت كنه
- تو چي عاشقشي؟
- گفتم كه من تا حالا عاشق نشدم چون اعتقادي ندارم فقط پسر عموم رو دوست دارم همين راستي به تو نمي خوره اين كلاسي باشي يعني مي خوره كلاس بالاتر باشي
- آره من 18 سالمه دو سال موندم
در اين لحظه زنگ تفريح به صدا در آمد و فروزان گفت
- اون قدر حرف زدم كه نذاشتم بري يه چيزي بخوري
- نه نه مهم نيست از هم صحبتي باهات خوشحال شدم مي دوني من كمتر از دختري خوشم مي ياد خيلي كم اما از تو خوشم اومده حس مي كنم بهت علاقمند شدم
- ممنون من هم به تو علاقه مند شدم
- اميدوارم دوستيمون پايدار بمون
sorna
01-03-2012, 11:43 AM
قسمت بيست و نهم
يك هفته از باز شدن مدارس گذشته بود حالا فروزان با همه معلمانش اشنا شده بود بيشتر از انها جوان بودند اما از همه بهتر و خوش برخوردتر همان كامجو بود
فروزان با طاووس هم بيشتر اشنا شده بود فهميده بود او مادر ندارد و فقط پدر دارد پدرش نيز ان قدر گرفتار بود كه وقت رسيدگي به طاووس را نداشت يك نامادري هم داشت كه اصلا با او كنار نمي امد به همين دليل پدر طاووس طبقه بالاي خانه را در اختيار او قرار داده بود و طبقه پايين در دست همسر دومش بود فروزان فهميده بود طاووس به خاطر كمبود محبت رو به دوستي با پسرها اورده است و مي خواهد خلا روحي اش را از طريق پسرها پر كند فروزان دلش مي خواست خودش را به او بيشتر نزديك كند مي خواست طوري به دوست تازه واردش كمك كند مي خواست به او بفهماند كه دوست شدن با پسرها بهترين را نيست
اما نمي دانست سرنوشت مي خواهد بازي بدي را با او شروع كند نمي دانست كه نزديك شدن به طاووس مساوي است با سياهي و تباهي زندگيش دور شدن از مهرورزي و خوبي ها نمي دانست نمي دانست كه عروس خوش خط و خال سرنوشت چه ناز و عشوه هاي وحشيانه و خطرناكي را برايش در نظر گرفته نمي دانست
مدرسه تعطيل شد و فروزان و طاووس مثل هميشه از مدرسه خارج شدند مثل هر روز خيابان جلوي مدرسه پر بود از پسرها دخترها هم با ديدن دوست پسرهايشان به طرف ان ها مي رفتند و با هم خوش بودند طاووس نيز با ديدن ابراهيم به طرفش رفت . فروزان چون هر روز شاهد اين صحنه بود برايش عادي شده بودو تعجب نمي كرد
- حالت چطوره بلور من
- خوبم ابي جون
نگاه ابي به فروزان افتاد او سر به زير انداخت وسلام كرد
- سلام سركار خانم حالتون چطوره
- ممنون خب ديگه طاووس جون من بايد برم
- باشه عزيزم نگاه كن پسرعموت هم اومده
فروزان به خيابان نگاهي كرد و اتومبيل فريدون را ديد از طاووس خداحافظي كرد و به طرف او رفت فريدون از ديدن فروزان قلبش به لرزه افتاده بود هميشه از ديدن او خوشحال مي شد دو سه روزي بود كه نتوانسته بود فروزان را ببيند اما امروز همه كارها را كنار گذاشته بود و به دنبال او امده بود تمام زندگيش.....
- سلام كوچولوي من
- سلام آقا تازگي ها ديگه به ما سر نمي زني
- اخ عزيزم گله نكن چون مي دونم حق داري
- اما اصلا دلم برات تنگ نشده بودها
- راست مي گي اما در عوض دل من برات يك قطره شده بود
- خود شيريني بسه سوار شو بريم
سوار شدند و نگاه فريدون به طاووس افتاد حركت كرد و گفت
- راستي فروزان چرا هر روز طاووس دوستت با اين پسره مي ره؟
- مگه به تو مربوط مي شه
- نه اما دوست توئه فكر مي كردم راهنماييش كني
- تو غصه نخور من خودم خوب مي دونم كه چي كار كنم
فريدون لبخندي زد و پرسيد
- موافقي يه گشتي با هم بزنيم؟
- نه چون خيلي خسته ام مي خوام برم خونه اول يك كمي بخوابم و بعد هم به درس هام برسم
فريدون با لبخند پرسيد
- فروزان خواب مهمتره يا من
- چون خيلي خسته ام پس خواب مهم تره
- باشه بلا يادم نمي ره
فروزان خنديد و جوابي نداد بعد از لحظاتي فريدون كمي اين پا و ان پا كرد و بعد پرسيد
- راستي فري تو موافقي يه جشن نامزدي كوچولو بگيريم؟
فروزان با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- چه لزومي داره؟
- خب ما كه حالا نمي تونيم با هم عروسي كنيم هم تو بايد درستو بخوني و هم من بايد به درسم و كارم برسم چون خيلي طول مي كشه گفتم حداقل يه كاري كنيم تا رسما محرم همديگه بشيم
- براي من فرقي نمي كنه اما اسم تو نبايد حالا تو شناسنامه من ثبت بشه چون مدرسه راهم نمي دند
فريدون كه خوشحال شده بود خنديد و گفت
- نترس عزيزم فقط با هم محرم بشيم
فروزان موذيانه لبخندي زد و گفت
- چه فرقي مي كنه كه حالا ما محرم بشيم؟
- تو خبر نداري اشي برات پختم كه نگو
و خنديد . فروزان ديگر حرفي نزد
رستم و ديگران نيز از اين موضوع به گرمي استقبال كردند يك روز تعطيل كه از قبل با محضرداري قرار گذاشته بودند رفتند وصيغه محرميت بين ان دو جاري شد
فريدون حلقه ظريق و زيبايي را در انگشت فروزان انداخت و لبخندي به چهره اش زد و فروزان نيز با هيجان مي خنديد در خانه خودشان جشن كوچكي برگزار كردند و اين مراسم را خصوصي و صميمانه جشن گرفتند
*****
- با فريدون نامزد شدي؟
- آره اين طوري بهتر شد ديگه محرم هم شديم
- پس چرا به من نگفتي ناقلا
- به خدا گفتم كه فقط بين خونواده خودم و عموم بود كسي رو دعوت نكرديم
- اما حيف شد اي كاش با يكي ديگه عروسي مي كردي
- چرا تازه من كه هنوز عروسي نكردم
- اخه فكر مي كردم شايد عاشق بشي و با عشق زندگي تو شروع كني
- اه طاووس جون من كه گفتم عاشقي كار من نيست
- ديوونه اي اما تو حتما يك روز عاشق مي شي
- مثل عشق تو به ابراهيم
- نه مثل اون شايد خيلي بهتر
فروزان لبخندي زد و چواب داد
- فعلا كه نامزد شدم و بهتره به اون فكر كنم بهتر نيست
طاووس لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت با نامزدي كوچكي كه براي فروزان و فريدون برگزار شد عشق فريدون نسبت به فروزان چند برابر شد ديگر بدون هيچ بهانه اي به دنبال او مي امد وقتي تلفن مي كرد خيلي راحت با فروزان صحبت مي كرد و مي خنديد خيلي خوشحال شده بود احساس مي كرد كه فروزان ديگر واقعا به خودش تعلق دارد احساس مي كرد كه در دنيا ارزوي ديگري ندارد مي انديشيد حالا كه با فروزان نامزد شده رسيدن به او اسان است او را متعلق به خود مي دانست در دنيا جز شادي او چيز ديگري نمي خواست بهار را بي او دوست نداشت قشنگي ها را بي او نمي ديد دلش مي خواست در شادي هايش در همه خنده هايش فروزان نيز حضور داشته باشد او هم باشد.
*****
عصر جمعه بود رستم و شهره به همراه فرزانه براي خريد بيرون رفته بودند فروزان نيز به خاطر درس هايش در خانه مانده بود در حال حل كردن مسئله هاي رياضي اش بود كه صداي زندگ خانه به صدا در امد و او رفت كه در را باز كند
فريدون با يك لبخند مهربان پشت در ايستاده بود با ديدن فروزان نگاه عاشقانه اش را به او دوخت و گفت
- سلام فروزان مهمون نمي خواي
- - سلام حالت چطوره بيا تو
- عمو اينا نيستند؟
- نه رفتند خريد من هم درس داشتم مجبور شدم بمونم
فريدون وارد اتاق او شد و لبه تختش نشست فروزان نيز به اشپزخانه رفت و با چاي و ميوه به اتاق بازگشت
- زحمت نكش بيا بشين
او لبخندي زد و گفت
- زحمت نيست عزيزم
روي زمين كنار كتاب هايش نشست و گفت
- خب عمو اينا خوب اند؟
- آره خوب خوب
- چرا اونا نيومدند فكر مي كردم بيان
- دلت براشون تنگ شده؟ راستش تنها بودم دلم تنگ شد گفتم بيام ببينمت
فروزان خنديد و گفت
- تو ميوه بخور تا من اين مسائل رو حل كنم
و شروع كرد به نوشتن فريدون نيز زل زده به چهره فروزان او موهايش را پشت سر دم اسبي بسته بود فريدون مشتاقانه دستي به موهاي او كشيد و گفت
- خيلي بلند شده نه
فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد
فريدون دلش مي خواست فروزان نگاهش كند با او حرف بزند دستش را روي شانه او گذاشت و ارام زمزمه كرد
- فروزان
و فقط لبخند زد
فريدون عاشقانه زمزمه كرد
- دوستت دارم
sorna
01-03-2012, 11:43 AM
قسمت سي ام
فريدون عاشقانه زمزمه كرد
- دوستت دارم
با جمله فروزان گويي فريدون مجنون واقعي شد سر فروزان را بوسيد و دست بر موهايش كشيد وقتي فروزان سر از شانه فريدون برداشت گونه هايش به رنگ گل سرخ شده بودند فريدون با دستانش دو طرف صورت فروزان را گرفت و صورتش را نزديك صورت او برد
- قول مي دي هميشه دوستم داشته باشي
فروزان خنديد و گفت
- قول قول قول
فريدون نيز خنديد و او را رها كرد سيب سرخي را برداشت و دو نيم كرد نصفش را به فروزان داد و نصف ديگر را خودش خورد هر دو نگاهشان را به هم دوخته بودند و لبخند از روي لبانشان كنار نمي رفت
- چرا ديگه درس نمي خوني
- مگه تو مي ذاري
فريدون خنديد و گفت
- اي كاش زودتر درست تموم مي شد و من به ارزوم مي رسيدم
- مگه هنوز به ارزوت نرسيدي
- ارزوي من توئيي عسل دلربا
- ديوونه ما كه ديگه نازمد شديم ديگه دردت چيه
- تا عروسي نكنيم باور نمي كنم
- يعني الان باور نداري كه مال تو هستم؟!
خنديد بعد از لحظاتي پدر و مادرش به خانه امدند و با فريدون احوالپرسي كردند وقتي در پذيرايي نشستند فرزانه كفش هايي را كه خريده بود در اورد و به ان ها نشان داد فروزان گفت
- قشنگه مبارك باشه
و فريدون گفت
- اگه فرهاد ببينه بيشتر تعريف مي كنه
فريدون جان عمو تعريف كن ببينم فروزان از فريدون پذيرايي كردي
فريدون جواب داد
- همه چيز اورده عمو دستتون درد نكنه
آن دو به روي هم لبخند مي زدند پس از ربع ساعتي فريدون بلند شد و عو و خوانداده اش از او خواستند كه شام نزد انها بماند ولي فريدون تشكر كرد و نپذيرفت و خداحافظي كرد فروزان تا كنار در همراه او رفت و گفت
- به عمو اينا سلام برسون مراقب خودت هم باش
او با لبخند گفت
- چشم تو هم مراقب خدت باش خدانگهدار
او رفت و وقتي فروزان كنار پدرش نشست رستم با مهرباني او را بوسي د وگفت
- درسهات ور خوندي بابا
- مگه اين برادر زاده ات مي ذاره من ارامش داشته باشم
هر دو خنديدند و شهره گفت
- پدر و دختر خلوت كرديد
- خانم شما هم بياييد جمع كه خصوصي نيست از برادرزاده من داره گله مي كنه
شهره با مهرباني گفت
- مگه چش پسر به اين خوبي گله و شكايت نداره
- بله داماد شما خوبه ان شا ا... دوميش خوبتر هم مي شه
هر سه به جمله فرزانه خنديدند رستم او را بوسيد و گفت
- چقدر شيطوني
محفل گرم خانواده با مهر و صفاي اعضا و يكرنگي ان ها گرم تر شده بود شادي بر فضاي خانه سايه افكنده بود كاش اين مهر و صفا و گرمي عشق ميان خانواده پايدار باقي مي ماند
سر كلاس درس طاووس در حال تعريف كردن اتفاقاتي بود كه روز جمعه رخ داده بود مي گفت دو تا از رفيق هايش را ديده كه هر كدام از طرفي به سوي او مي ا مدند او مردد مانده بود كه چه كار كند و به سمت كدام يك برود اخر هم از معركه فرار كرده بود
كامجو در حال توضيح دادن يك مسئله حلش شده بود خيلي از دانش اموزان ان را متوجه نشده بودن دهمان طور كه در حال توضيح دادن بود نگاهش به فروزان و طاووس افتاد كه در حال حرف زدن بودند البته طاووس بود كه حرف مي زد و فروزان گوش مي داد
ناگهان گفت
- خانم مشفق خانم جهاني
فروزان سرش را بلند كرد
- بله
طاووس هم فقط نگاه مي كرد
- شما دو نفر حواستون كجاست دارم راه به دست اوردن جواب اين مسئله را توضيح مي دم
- آقا حواسمون هست
- شايد ولي مثل اين كه زياد هم حواستون اين جا نبود خانم مشفق
فروزان سرش ر ا به زير انداخت طاووس نيز همين كار را كرد كامجو لبخندي زد و گفت
- خيلي خب حالا لازم نيست سر به زير بنشينيد بهتره به درس گوش كنيد و حواستون جمع باشه
بعد دوباره شروع به توضيح كرد فروزان نيز چشم به تخته دوخته بود و طوري رفتار مي كرد كه طاووس هم به درس توجه بكند
وقتي زنگ تفريح خورد طاووس رو به فروزان كرد و گفت
- پاشو بريم بيرون كه دارم خفه مي شم
هر دو بلند شده و به حياط رفتند گوشه اي نشستند و فروزان گفت
- خب
طاووس رو به او كرد و گفت
- فردا تولدمه تو بايد بياي در ضمن برات يك سورپرايز دارم
- جدا مي تونم فريدون رو هم بيارم يا اين كه جشن دخترونه اس
- نخير خيلي هم پسرونه اس دختر تو نمي توني يه روز رو بي فريدون سر كني اي بابا
- حالا ناراحت نشو بگو سورپرايزت چيه
او لبخندي زد و گفت
- مي خوام يه شاهكار رو نشونت بدم يه گوهر كمياب
فروزان با تعجب به او نگاه كرد طاووس با شيطنت به او نگاه كرد و گفت
- فردا نشونت مي دم در ضمن تو بايد از صبح بياي لباس هم نياوردي ايرادي نداره مي خوام حسابي درستت كنم
فروزان كه خيلي تعجب كرده بود سكوت كرد و حرفي نزد ولي طاووس مدام قرا فردا را تاكيد مي كرد
اعضاي خانواده دور هم نشسته بودند و صحبت مي كردند فروزان رو به پدرش كرد و گفت
- بابا فردا تولد دوستمه
رستم نگاه پر مهرش را به دخترش كه به اندازه دنيا دوستش داشت افكند و منتظر ماند تا او ادامه دهد
- من دعوتم مي خواستم اجازه بگيرم و برم
- فردا كه مي خواهيم بريم خونه عمو عروسكم
- خب شما بريد به خدا دوستم خيلي عزيزه بابا
رستم خنديد و به او اجازه داد فروزان با خوشحالي او را بوسيد و تشكر كرد شهره گفت
- فريدون ناراحت مي شه
اما فروزان خنديد و گفت
- مامان شما به همه سلام برسونيد به فريدون هم يه سلام گرم و.مخصوص برسونيد تا زياد ناراحت نشه
- باشه بلا حتما
روز بعد او بعد از صرف صبحانه به منزل طاووس رفت مجبور بود با اتوبوس برود وقتي رسيد زنگ طبقه اول را فشار داد در باز شد با شك و ترديد قدم به داخل گذاشت خانه بزرگ و شيكي بود كف حياط سنگفرش بود پاي درختات پر از برگهاي رنگارنگ و خشك پاييزي بود خيلي زيبا و با صفا بود وارد خانه شد ان جا ديدني تر بود در همان لحظه زني جوان مقابل او قرار گرفت و سلام داد
فروزان دست و پايش را گم كرد و گفت
- سلام ببخشيد من دوست طاووسم
- بله حتما فروزان خانم هستيد خوش اومديد بفرما عزيزم
تشكر كرد و روي مبلي نشست و به اطراف نظري انداخت خانه لوكس و قشنگي بود طاووس در حال پايين امدن از پله ها بود كه فروزان را ديد و گفت
- به به شازده خانم تشريف اوردند
فروزان لبخند زنان بلند شد
- سلام طاووس
- سلام بنشين خيليخ وش اومدي
سايي با ليوان هاي پر از شربت امد و تعارف كرد پس از لحظاتي طاووس گفت
- ايشون سايي هستند همسر پدرم خب فروزان جون بريم بالا كه خيلي كار داريم
فروزان بلند شد و همراه او به طبقه بالا رفت
- واي طاووس همه اين جا مال توئه خودت تنها
طاووس لبخند زنان تصديق كرد و او را با خود به اتاقي برد كه معلوم بود اتاق خواب است از كمد دو دست لباس در اورد و يكي را به طرف فروزان گرفت
- زودتر بپوش ببينم چه شكلي مي شي
فروزان لباس را گرفت و لبخند زنان گفت
- خيلي قشنگه
- بپوشي خوشگليت رو چند برابر مي كنه
طاووس وقتي او را مردد ديد به منظورش پي برد خنديد و گفت
- برو تو اون اتاق لباست رو عوض كن
sorna
01-03-2012, 11:45 AM
قسمت سي و يكم
فروزان وارد اتاق شد و در را بست به سرعت لباس هايش را از تنش بيرون اورد و ان لباس را پوشيد ما كسي بلند و زيابيي بود به رنگ سبز با رنگ چشمان او همگون بود يقه نسبتا بازي داشت با استينهاي بسيار كوتاه كه فقط سرشانه هايش را كمي مي پوشاند چاك بلندي در پشت لباس بود كه به نظر فروزان خيلي بلند بود موهايش را روي شانه هايش ريخت جلوي اينه چرخي زد به راستي خيلي زيبا شده بود پس از لحظاتي از اتاق خارج شد طاووس با ديدن او هيجان زده گفت
- واي دختر معركه شدي
فروزان كه از شادي در پوستش نمي گنجيد اطاعت كرد و به خواسته طاووس عمل كرد او موهاي فروزان را از بل با سنجاق هاي زيبايي جمع كرد و از پشت ان ها را باز گذاشت . چهره او نيازي به ارايش نداشت تنها رژي به لبهاي خوش فرم او زد و بعد كفش هايي پاشنه دار به رنگ سبز مخملي اورد و از او خواست كه بپوشد به راستي زيبا شده بود طاووس در دل زيبايي او را تحسين مي كرد پس از ان خودش هم جا لباس مورد نظر را پوشيد
- چطوره فروزان
- خيلي قشنگه ولي به نظرت خيلي باز نيست؟
- نه چرا باز باشه الان اين جور لباس ها مده تو هم بايد اين جوري لباس بپوشي
در حال ور رفتن با موهايش ادامه داد
- در ضمن دختري به قشنگي تو كه نبايد اين قدر خودش رو بپوشونه. نمي دونم چرا با پسرعموت ازدواج كردي حيف تو تو بايد يكي مثل خودت پيوند ببندي
- مگه فريدون چشه
- من نمي گم طوريشه فقط مگم خوشم نمي ياد با اون ازدواج كني
- چرا فريدون دوستم داره
طاووس نگاه مضحكي به او افكند و گفت
- مگه فقط فريدونه كه تو رو دوست داره خيلي ها مي تونند به تو علاقه مند بشن شما ها از بچگجي با هم بزرگ شديد حالا يك عمر هم با هم بخواهيد سر كنيد خيلي كسل كننده مي شه اگر با اون عروسي كني واقعا ديوونه اي
فروزان به فكر فرو رفت بعد از ان همراه طاووس وارد سالن بزرگي كه به زيبايي تزئين شده بود شدند فروزان به راستي از ديدن اين همه چيزهاي قشنگ و در عين حال جديد و ديدني سر شوق امده بود ان ها زندگي ساده اي داشتند به نظر فروزان طاووس دختر ثروتمندي بود مدام خودش و وضعيتش را با طاووس مقايسه مي كرد دلگير و ناراحت شده بود از اين كه مثل او نبود غمگين بود تازه حرف هاي پر طعنه و نيشدار طاووس نيز بيشتر روح لطيف و حساسش را مي ازرد روي مبلي نشست و به فكر فرو رفت طاووس به طبقه پايين رفته بود ابي به همراه دوستش امدند طاووس با ابي سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهش را به دوست او دوخته و لبخند زد ديدن اين پسر هميشه براي او چون روياي شيريني بود هميشه ارزوي لمس كردن اغوش محكم و استوار او را داشت .غرور و جذبه اش به حدي بود كه به دختراني چون طاووس اجازه قدم گذاشتن به حريم شخصي اش را نمي داد با دختران رابطه دوستي برقرار نمي كرد زيبا بود بسيار زيبا طاووس با خود عهد كرده بود روزي كوه غرور او را به خاكستر مبدل كند تا دل پر هوس خودش را خنك كند به هر طريقي ارزويش بود سهراب – اين كوه غرور مرد روياهاي دست نيافتني را به زانو در اورد .... سهراب هميشه به دنبال بهترين بود مدتي بود كه ابي به او وعده داده بود دختر مورد نظر او را يافته است سهراب فقط مي خنديد به نظرش سخنان ابي و طاووس بيهوده بود ابي تقريبا دوست صميمي سهراب بود در يكي از مهماني ها با طاووس اشنا شده بود اين مقدمه اي بود كه طاووس نيز با سهراب اشنايي پيدا كند و عشق او را كه بيشتر به هوس نزديك بود تا علاقه كنج خلوتخانه پر گناه دلش جايگزين كند تا زماني ان را خنثي سازد ولي به خاطر غرور و جذبه بيش از حد سهراب هيچ وقت نتوانست خودش را ارضا كند به خاطر همين با خود عهد بست روزي او را به زانو در اورد و غرورش را زير پاهاي بي عاطفه اش له كند با ديدن فروزان و زيبايي خيره كننده اش چيزي چون درخشش يك فكر شيطاني وجودش را پر كرد و او را در عملي كردن اين عهد شيطاني مصمم ساخت
- سلام سهراب جون چه عجب افتخار داده ايد
- سلام خانم شما افتخار داديد كه بنده رو شرمنده كرديد و به تولدتون دعوت كرديد
طاووس تنها به لبخندي اكتفا كرد بعد گفت:
- در ضمن جشن تولد بعد از ناهاره
- لابد قراره ناهار هم مهمون من باشيد
طاووس خنديد و گفت
-به خاطر سورپريزي كه برات دارم دنيا رو هم مهمون كني باز هم كمه
- من بالاخره نفهميدم اين سورپريز شما چيه حالا كجاست اين به اصطلاح شاهزاده شما
- بيا بريم بالا ببينش فقط مراقب باش كه غش نكني چون دلم نمي خواد تولدم تو بيمارستان هدر بره
هر سه به طبقه بالا رفتند وارد سالن شدند فروزان همان طور در عالم خود بود اصلا حواسش به اطراف نبود سهراب نيز ابتدا كمي به او نگاه كرد و بعد ناخوداگاه قدم برداشت و به ارامي مقابل او ايستاد واقعا از ديدن چنين شاهكار خداوندي متعجب شده بود باور نمي كرد مي انديشيد كه او يك تابلوي نقشاي دست نيافتني است فكرش را هم نمي كرد طاووس و ابراهيم بخواهند چنين دختر زيبايي را به او نشان بدهند اما حالا با ديدن او در ان لحظه ناگهان فروزان با ديدن مردي در مقابل خود وحشت زده بلند شد و خواست حرفي بزند اما با ديدن چهره او گويي مهر سكوت بر لبانش زدند فقط به او خيره شد سهراب نيز به او خيره شده بود واقعا از ديدن چنان شاهكاري به وجد امده بود فروزان ينز از ديدن چنين پسر زيبايي متعجب شده بود پسر لب باز كرد و زمزمه نمود
- چه زيبا
لبخندي به روي او زد ولي فروزان سرش را به زير انداخت و. بعد به طاووس و ابراهيم كه ذوق زده به انها خيره شده بود ند نگاه كرد طاووس با خود چنين پيش بيني را كرده بود كه ان دو از ديدن هم چنين متعجب خواهند شد و حالا با خوشحالي به ان دو نگاه مي كرد ابتداي نقشه اش با موفقيت رو به رو شده بود
- عزيزم ببخش اين طوري اومديم بالا تقصير اين پسرهاست
و بعد جلو رفت و كنار فروزان ايستاد
- معرفي مي كنم اين اقا سهراب هستند دوست صميمي ابي و ...
خنديد و ادامه داد
- و نمي تونم بگم دوست من چون نه دوست منه و نه هيچ دختر ديگه اي سهراب خان ايشون هم دوست بسيار عزيز من فروزان جون
سهراب لبخند زيبايي زد و گفت:
- خوشبختم خانم
فروزان با شرم گفت
- من هم همين طور
واقعا متعجب شده بود خيلي هم خجالت مي كشيد از اين كه با چنين لباسي در مقابل پسرها حضور يافته بود
از اين كه نگاه مرد جوان و بسيار زيبا را متوجه خود مي ديد ناراحت بود اما قلبش چون طبل در سينه مي كوبيد مي ترسيد كه مبادا صداي قلبش را ان ها نيز بشنوند.
فروزان به طاووس نگاه كرد
- بريم كارت دارم
دست او را كشيد و با خود برد هر دو به اتاق طاووس رفتند
- چي شده دختر دستم درد گرفت
- - ببينم اين جا چه خبره طاووس اون پسره كيه
طاووس خنديد و روي تختش نشست:
- چيه ؟ قلبت با ديدنش به تاپ تاپ افتاد
سهراب لبخند زنان گفت
-خيلي خوشگله باور نمي كردم راست گفته باشي اما حالا
- كيف كردي به اين مي گن يه دختر استثنايي هموني كه دنبالش بودي
- ابي چرا اين قدر خجالتي بود
فكر كردي اين از اون دختر پروهاست نه با با صاف و ساده اس مثل يه بچه ساده و بي غل و غش
سهراب گفت
- خيلي ملوس
نفسي كشيد و گفت
- حس مي كنم عاشقش شدم
ابراهيم خنديد و تبريك گفت
در همان لحظه طاووس و فروزان وارد شدند سهراب بلند شد:
- مشكلي پيش اومده
- نه فروزان ون كار كوچكي با من داشت
چهار نفري روي صندلي ها نشستند سهراب چشم از فروزان بر نمي داشت او نيز سرش به زير بود و گاهي به ارامي به او نگاه مي كرد واقعا زيبا بود چشمان ابي و خمارش با ابروان كماني و بلند مژگان تاب خورده كه خماري نگاهش را دو چندان كرده بود بيني خوش تراس با لباني كوچك و قشنگ موهاي صاف و براق هيكلي قشنگ و بي نقص صدايي چون اواي موسيقي پوستش سفيد و شفاف واقعا خداوند بنده اي بي نقص افريده بود چه او و چه فروزان دو شاهكار خلقت
- شما چند سالتونه؟
سوالي بود كه سهراب از او مي پرسيد ابتدا به طاووس نگاه كرد و بعد به ارامي جواب داد
- شونزده سالمه
- چطوره كه با طاووس دوست شديد
- خب من و اون همكلاسي هستيم
سهراب لبخندي زد و بعد گفت
- طاووس خانم به ما ناهار نمي دين
طاووس موذيانه خنديد و گفت
- قرار بود مهمون تو باشيم خسيس بازي در مي ياري؟
سهراب لبخند زنان بلند شد
- من و خساست هرجگز بريم تا باور كنيد دست و دلبازم
- لازم نكرده فعلا از خيرش گذشتيم سايي خودش برامون غذا پخته
- جدي مي گي غذاي خونگي مي خوريم
طاووس بلند شد
- بهتره بريم پايين ناهار بخوريم فروزان جون بلند شو اين قدر خجالتي نباش سهراب و ابي از خودمونن
- لطفا منو قاطي ابي نكن چون خيلي باهاش تفاوت دارم.
- رفيق جان خيلي هم دلت بخواد مثل من شاخ شمشاد باشي
چهار نفر به طبقه پايين رفتند سايي با ديدن فروزان هيجان زده گفت
- خداي من فروزان جان چه خوشگل شدي
طاووس گفت
- سايي مراقب باش دوستم رو چشم نزني
پشت ميز ناهار خوري نشستند ميز رنگيني چيده شده بود گويي سايي سنگ تمام گذاشته بود البته از نظر فروزان واقعا هول شده بود اما سعي مي كرد بر اعصابش مسلط باشد ان ها شروع كردند به غذا خوردن اما فروزان با غذايش بازي مي كرد اصلا نمي توانست حتي قاشقي از غذا را بخورد
سهراب با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- چرا مشغول نمي شيد فروزان
سرش را بلند كرد و باز قلبش به لرزه افتاد
به ارامي گفت
- شما غذاتون رو ميل كنيد
- فروزان جون چرا نمي خوري نكنه دوست نداري
- آه نه طاووس جون فقط...
- فقط چي؟
اين سوال سهراب بود ناگهان از دهانش پريسد
- اسحاس خفگي مي كنم
ابراهيم موذيانه گفت
- من مي دونم چرا
و به سهراب نگاه كرد او نيز لبخندي زد و احساس كرد ابراهيم درست مي گويد شايد فروزان به خاطر وجود او اين طوري شده بود خيلي از دخترها را ديده بود كه با ديدن او دست و پايش را گم مي كند و گاه سعي مي كنند جلب توجه بكنند اما فروزان را مي ديد كه نه هول شده و نه سعي در جلب توجه دارد. گويي فقط حالتي گنگ و نا اشنا به او دست داده بود
- ميل ندارم طاووس جون اگه مي شه برم اتاق تو
هر طور راحتي برو كمي دراز بكش خوب مي شي نمي خوام تو جشن كسل و ناراحت ببينمت
فروزان بلند شد و با گفتن ببخشيد به طبقه بالا رفت سهراب با نگراني به او چشم دوخته بود بعد از رفتن او گفت
- نكنه واقعا از من بدش اومده؟
طاووس خنديد و گفت
- چرا بدش بياد به نظرش تو معركه اي ول فكر كنم كمي هول شده
- چطور
او موذيانه گفت
- ديدن پسر مثل تو هول شدنم داره
- ولي رفتارش كه اين طور نشون نمي ده كاش مي شد اروم باشه
- خوب برو و بگو كه لولو خرخره نيستي
ابراهيم نيز با خنده تاييد كرد سهراب بلند شد و به طبقه بالا امد قلبش به شدت مي تپيد در اتاق طاووس نيمه باز بود باز هم در فكر فرو رفته بود حتي متوجه در زدن او نيز نشده بود سهراب همان طور ايستاده و به او نگاه مي كرد ناگهان فروزان متوجه شد و وحشت زده روي تخت نشست
- آه معذرت مي خوام من در زدم بعد وارد شدم
فروزان ايستاد و گفت:
عذر مي خوام متوجه نشدم
سهراب از او خواست كه بنشيند او روي صندلي نشست وجود سهراب ديوانه اش مي كرد دلش مي خواست براي يك بار هم كه شده دستي به صورت او بكشد اما نه ... اين درست نبود سهراب نيز روي صندلي ديگري نشست و گفت
- اسحسا مي كنم وجودم باعث شده كه شما اين قدر ناراحت و كلافه بشيد
به او نگاه كرد
- نه نه اين طور نيست
- پس چي چرا از وقتي من اومدم شما مدام تو فكر مي رين و انگار ارامش نداريد
- راستش ...راستش
- من اگه احساس كنم كه وجودم باعث رنجش شما شده اين جا رو ترك مي كنم
- اوه نه اصلا
اين جمله را با شتاب بيان كرد حالا نگاه هر دو به هم گره خورده بود
سهراب لبخندي زد و گفت
- پس به من مي گيد كه چرا ناراحتيد؟
سرش را به زير انداخت اصلا گويا در اين عالم نبود دوست داشت حرف بزند چقدر از شنيدن صداي خوش طنين او لذت مي برد
نمي دونم چرا ناراحتم ... خب
مهم نيست مي فهمم خودم هم دست كمي از شما ندارم
بعد از لحظاتي سهراب گفت
- من هميشه تو هر جشن و مجلسي تنها بودم اما حالا مي خوام اگه اشكالي نداره تو جشن امروز همراه من باشيد قبول مي كنيد؟
فروزان اختيار از كف داده بود به روي او لبخند زد و اين لبخند نشانه موافقتش بود سهراب با خوشحالي بلند شد و تشكر كرد در ان لحظه طاووس وارد شد و گفت
- چي شد دوست ما هنوز غمگينه
- دوست شما هميشه شادند مگه نه سركار خانم
فروزان لبخندي زد و سهراب اتاق را ترك كرد . طاووس پرسيد
- چطوره؟
- خيلي مهربونه طاووس اون كيه
- راجع بهش كنجكاو شدي نه
- نمي دونم يك احساسي دارم نمي دونم چيه اه سردم شده
طاووس شنلي از كمدش اورد و بر شانه فروزان انداخت بعد پرسيد
- چه احساسي داري
- نمي دونم تا حالا دچارش نشده بودم
- حدس بزن
- چي رو
- اسم احساستو يك كلمه سه حرفيه
فروزان مات و مبهوت به او نگاه مي كرد طاووس گفت
- عشق تپش قلبت به خاطر همينه همين احساسي كه داري عشق
فروزان با نگراني گفت
- نه .... نه...
- تو عاشق شدي فروزان
- نه امكان نداره اخه چطور مي شه ادم با يك بار ديدن شخصي عاشق بشه تازه من
- حتما مي خواي بگي به عشق اعتقاد نداري اما حالا چي با اين حالتت باز فكر مي كني عشق وجود نداره
فروزان سكوت كرد صداي ابي شنيده شد
- طاووس بيا دوستات اومدند
- پاشو فروزان همه دارن ميان امروز ستاره هاي جشن تولدم تو و سهرابيت
دوستان طاووس يكي بعد از ديگري مي امدند دختر و پسر با هم قاطي شده بودند هيچ كدام تنها نبودند همه انها از ديدن فروزان تعجب كردند دختران با ديده حسرت به او نگاه مي كردند اما از سهراب نيز غافل نبودند بعضي سعي داشتند به هر طريقي خود را به او نزديك ككنند همين طور پسرها سعي مي كردند به فروزان نزديك شوند فروزان با اخم وو در حالي كه تنها بود در گوشه اي ايستاده بود خانه بسيار شلوغ شده بود صداي موزيكي كه از ضبط پخش مي شد سرسام اوربود دختران و پسران به طرز خنده داري مي رقصيدند طاووس نيز همراه ابي بود و از دوئستانش پذيرايي مي نمود
سهراب كه فروزان را تنها ديد به طرفش رفت
چرا تنها وايستادي
همه دخترها با رفقاشون هستند طاووس هم كه با ابي من كه اصلا خوشم نمي ياد
سهراب كنار او ايستاد و گفت
- از اين كه دخترها و پسرها اين طور به هم نزديك اند ناراحتي
- بله اونا خيلي راحت با هم برخورد مي كنند اين اصلا درست نيست
- مثل اين كه خانواده شما مذهبي هستند
- مذهبي نه اين كه ازادي نباشي و مدام پوشييده باشي اما اين ها انگار ازادي رو چيز ديگري تلقي مي كنند
- خوشحالم از اين كه مي بينم شما اين قدر فهميده و خوبيد ناراحت نمي شيد اگه من كنارتون باشم و صحبت كنيم
- نه به نظر من شما با اونا خيلي تفاوت داريد خوشحال هم مي شم
- وجود سهراب چنان مسحورش كرده بود كه نمي توانست به او نه بگويد بودن با او احساسات شيريني در وجودش به وجود اورده بود فقط به نگاه زيباي او خيره شده بود بيشتر مواقع ساكت بودند نگاه شان بود كه به هم دوخته مي شد فروزان به خاطر او هيجان زده بود شاد بود مهماني تا غروب ادامه داشت خيلي به ان ها خوش گذشت كيك را اوردند . طاووس شمع ها را فوت كرد و هديه ها را باز نمود عكس هاي زيادي گرفتند و در پايان دوستان طاووس خداحافظي كرده و رفتند فروزان نيز گفت
- - اگه اجازه بدي طاوس جون من هم ديگه بايد برم
- باشه عزيزم خيلي از اومدنت خوشحال شدم
سهراب خواست كه او را برساند اما فروزان نپذيرفت و تشكر كرد به اتاق طاووس رفت و لباس هايش را عوض كرد حالا ساده تر به نظر مي رسيد اما زيباييش بي نقص بود وقتي برگشت سهراب از ديدنش متعجب شد به نظر او فروزان در لباس ساده دوست داشتني تر به نظر مي رسيد
- خب طاووس جون باز هم تولدت رو تبريك مي گم
- ممنون عزيزم اما بهتره سهراب تورو برسونه
- نه نه خودم برم بهتره سهراب خان ابراهيم خان خدانگهدار
از پله ها پايين رفت از سايي خداحافظي كرد رفت و سهراب با نگاه مهربانش او را بدرقه نمود.
sorna
01-03-2012, 11:46 AM
قسمت سي و دوم
دو روز از جشن تولد طاووس مي گذشت فروزان از ان روز به بعد ديگر حال خوشي نداشت هر سو را نگاه مي كرد چهره زيبا و به ياد ماندني سهراب را به خاطر مي اورد مدام در فكر فرو مي رفت كم حرف و كم غذا شده بود ديگر حواسش در خانه نبود فريدون نيز مثلا با او قهر كرده بود نه تلفن مي كرد و نه به خانه ان ها مي امد اما انگار براي فروزان اهميتي نداشت اصلا به او نيز فكر نميكرد تمام فكر و ذكر و ذهنش را ياد سهراب پر كرده بود يعني يك بار ديدن سهراب باعث چنين حالاتي در او شده بود از خودش تعجب مي كرد تا به حال اين طوري نشده بود اما احساس مي كرد احساس مي كرد غنچه هاي عشق هستند كه دانه به دانه در قلبش مي شكفتند احساس مي كرد صداي قلبش مثل هميشه نيست احساس مي كرد نگاهش به اطراف ديگر مثل گذشته نيست فكر ميك رد صدا ها قشنگي ها برايش رنگ و بوي ديجگري يافته اند احساس ميك رد ... اري احساس مي كرد عاشق شده
در مدرسه نيز مدام به او مي انديشيد گاهي حواسش چنان پرت مي شد كه معلم به او تذكر مي داد طاووس نيز متوجه حالات او شده بود خوب مي دانست كه وجود سهراب باعث تغيير حالات فروزان شده احساس مي كرد در حق دوستش لطف بزرگي انجام داده است و نيز در حق خودش
در يكي از همين روزها بود معلم به بچه ها وقت ازاد داده بود طاووس رو به فروزان كرد و گفت
- راستي يادم رفته بود اينو بهت بگم سهراب سلام رسوند
- به من
- اره ابي رو ديده حال تو رو هم ازش پرسيده بعد سلام رسونده
- جدي مي گي
- دروغم چيه؟
گونه هاي فروزان سرخ شده بود طاووس با زيركي توانسته بود به حالات او پي ببرد حالا ديگر مطمئن شده بود كه فروزان به سهراب علاقه مند است
- تو حرفي نداري؟ اگه يه وقت ديدمش نمي خواي بهش سلام بروسنم
فروزان سرش را به زير انداخت و گفت
- نمي دونم راستي نمي ياد اين جا؟
- تو دبيرستان كه راهش نمي دند
- منطورم اينه كه مثل ابي نمي ياد دنبالت؟
- چرا بياد دنبال من گفتم كه تا حالا به هيچ دختري پيشنهاد دوستي و معاشرت نداده اما روز تولدم خوب با تو گرم گرفته بودها تازه سلام هم رسونده
- ديگه
طاووس به او نگاه كرد و با جديت پرسيد
- فروزان تو چرا حرفي نمي زني؟
- راجع به چي؟
- راجع به سهراب
- خب چي بگم؟
- يعني مي خواي بگي اون اصلا برات مهم نيست؟ اصلا بهش فكر نمي كني؟
- منطورت چيه
- منطورمو خوب درك مي كني پس خودتو به نفهمي نزن
فروزان سكوت كرد فكر كرد مي تواند احساسش را به طاووس بگويد
- مي دوني طاووس از اون روز كه تو جشن تولدت اونو ديدم خب چطوري بگم ديگه اروم و قرار ندارم فكرش تو ذهنم، يادش تو جودم صداش تو گوشم به هر جا كه نگاه مي كنم فكر مي كنم دارم اونو مي بينم ديگه زندگي برام سخت شده احساس مي كنم... احساس مي كنم .......دوستش دارم
طاووس نگاه شيطاني اش را به او دوخت و گفت
- خوبه
- طاووس چه كار كنم راهنماييم كن
- ببين دختر جون من خودم خواستم شما دو نفر همديگر رو ببينيد لياقت تو رو كسي مثل سهراب داره اون هم همين طور شما دو تا شاهكاريد بايد با هم باشيد سهراب هميشه دنبال يه چيز ناب و متفاوت بوده يك زيباي دست نيافتني حالا تو رو پيدا كرده تو هم همين طور يادته مي گفتمي اعتقادي به عشق نداري حالا چي حالا هم فكر ميك ني عشق وجود نداره؟
فروزان فقط به او نگاه كرد طاووس ادامه داد:
- فكر مي كنم دوستت داره فكر كه نه مطمئنم عاشقت شده تو دوست داري ببينيش
- نمي دونم
- اين يعني جواب مثبت
و خنديد و گفت
- شما دو تا معركه مي شيد معركه
فروزان به او زل زد
- فريدونو چه كار كنم
- رهاش كن
- رهاش كنم چطوري؟
- خيلي ساده نامزدي رو به هم بزن خيلي ها اين كارو مي كنند
- من نميت ونم جواب بابامو چي بدم به عموم چي بگم چطور به فريدون نگاه كنم
- فروزان ديگه داري خيلي گنده اش مي كنمي اگر سهراب رو مي خواي بايد اونو رهاش كني اونم اگه عاقل باشه به خوشبختي تو فكر مي كنه اگر ببينه تو با سهراب خوشبخت تري حتما رهات مي كنه
فروزان با اضطراب گفت:
- اون اگه بميره هم رهام نمي كنه فريدون ديوونه مي شه واي نه...نه
- برو بابا همچين فريدون فريدون مي كني كه هر كسي ندونه فكر مي كنه از شاهزاده ادوارد حرف مي زني پسرعموته غريبه كه نيست
- مشكل همينه عموم ديگه نگاهمم نمي كنه
- خب نكنه مگه تو با نگاه عموت زندگي مي كني؟
- موضوع اين نيست
- پس موضوع چيه؟ تو بايد بين سهراب و فريدون يكي رو انتخاب كني
- سخته
- هيچ هم سخت نيست تو داري اين موضوع رو خيلي بزرگش مي كني
- نمي دونم واقعا نمي دونم چه كار بايد بكنم
- تو ديوونه اي موضوع به اين كوچكي رو واسه خودت مثل كوه بزرگ مي كني
- تو اگه جاي من بودي چه كار مي كردي
- سهرابو ترجيح مي دادم
- يعني تو مي گي من خيلي راحت به فريدون بگم دوستش ندارم
- خب من يه فكري دارم چطوره اروم اروم حاليش كني كه ديگه نمي خوايش؟
- جطوري؟
- با بي محلي البته طوري كه اون جدي بگيره
فروزان سكوت كرد نمي دانست چه كار كند سر دوراهي قرار گرفته بود.
- اين زنگ لعنتي هم نمي خوره بذاريم بريم
در همان لحظه زنگ خورد فروزان به طاووس نگاه كرد هر دو بلند شدند و از مدرسه خارج شدند طاووس دست فروزان را گرفته وبد و بي اختيار به دنبال او گام بر مي داشت طاووس طبق معمول به طرف ابي رفت فروزان كه ميد انست الان ناز كردن هاي طاووس شروع مي شود از او فاصله گرفت به نظر او اين رفتار مسخره بود خدا را شكر مي كرد كه او اين طوري نيست
- فروزان خانم امروز براتون مهمون اوردم
- براي من؟
ناگهان از پشت ستوني سهراب بيرون امد و با لبخند به او نگاه كرد فروزان نيز به او نگاه كرد و بي اختيار لبخند بر لبانش نقش بست
طاووس ذوق زده گفت
- واي خداجون سهراب اومده دنبال ما
- به دلت صابون نزن دنبال تو نيومده عزيزم واسه خاطر اون اومده
- سلام فروزان
به ارامي جوابش را داد ازديدن او بعد از گذشت چند روز هيچان زده شده بود از ديدن او وجودش را گرماي عشق پر كرده بود
- حالتون چطوره
- ممنون
در ان لحظه طاووس گفت
- فروزان پسر عموت اومد
sorna
01-03-2012, 11:46 AM
قسمت سي و سوم
فروزا ن با سرعت برگشت و اتومبيل فريدون را ديد كه در ان طرف توقف كرده است او پياده شد و با شاخه گل سرخي همراه با لبخند مهرباني به طرف فروزان امد سهراب نيز كنجكاو شد با دقت به فريدون چشم دوخت فريدون بعد از گذشت چند روز كه بيهوده فكر ميك رد حداقل فروزان با او تماس خواهد گرفت حالا خودش با يك دنيا عشق به دنبال او امده بود فروزان نيز بعد از گذشت چند روز او را مي ديد لبخندي زد فريدون نزديك شد و شاخه گل را به طرف او گرفت
- با يك دنيا عشق و محبت تقديم به بهترين دختر عموي دنيا سلا
فروزان لبخند زنان گل را گرفت
- سلام چه عجب يادي از من كردي
فريدون عاشقانه گفت
- چه كنم عاشق دلباخته اي بودم در انتطار خبر ي از معشوق اما نه او سراغي از ما نگرفت مجبور شدم خودم بيام اخ ببخشيد سلام طاووس خانم
طاووس جوابش را داد و به فروزان نگاه كرد فروزان نيز سرش را با زير انداخت دريافت كه نگاه فريدون به سهراب افتاده اول كمي نگاهش كرد و در دلش زيبايي پسر جوان را ستود فروزان گفت
- فريدون معرفي مي كنم دوست طاووس ابراهيم خان
- سلام خوشبختم
- شما هم كه پسر عموم فريدون رو مي شناسيد و ايشون ايشون هم ...سهراب خان... از دوستان....
- از دوستان ابي اند
اين جمله را طاووس بيان كرد
سهراب لبخندي زد
- خوشبختم فريدون خان
- منم همين طور
به فروزان نگاهي كرد و گفت:
- بهتره ما بريم
- كجا؟
- به مامانت گفتم مي خوام كمي بگرديم چند روزه نديدمت حالا مي خوام تلافي كنم
- نگاه فروزان به سهراب افتاد ناراحت به نظر مي رسيد نمي دانست چه چيزي به فريدون بگويد نمي توانست به او بگويد برو واقعا نمي توانست فريدون گفت
- - چرا وايسادي بريم ديگه
فروزان به طاووس نگاه كرد:
- خب ديگه ... من....
سهراب واقعا حسوديش مي شد هيچ دلش نمي خواست فروزان برود ان هم با پسر عمويش مي خواست حالا كه با ابراهيم به دنبال ان ها امده است فروزن با او باشد فقط به خاطر او با ابراهيم به اينجا امده بود واقعا فروزان را مي خواست از همان روزي كه او را ديده بود عاشقش شده بود احساس مي كرد نمي تواند بدون او به زندگي ادامه دهد احساس مي كرد در تمام زندگي اش فقط او را كم داشته و حالا پيداش كرده است نمي خواستبه همين سادگي او را از دست بدهد اما حالا حالا كه مي ديد فريدون و فروزان با هم مي روند خيلي ناراحت مي شد جلو امد و خيلي خشك گفت
- خب بچه ها من بايد برم خيلي كار دارم خداحافظ
و نگاهي به فروزان كرد و با سرعت سوار اتومبيلش شد و رفت
فروزان حيرت زده شده بود
- اخه يه دفعه چي شد؟
- اي داد بي داد ماشينو ورداشت و رفت
طاووس نگاهي مضحك به فروزان انداخت
- چرا منتظري برو ديگه برو دنبال پسرعموجونت
و دست ابي را گرفت و رفت ابي نيز متعجب به دنبال او رفت
فروزان واقعا شگفت زده شده بود
فريدون دستش را كشيد و گفت
- بيا بريم
فروزان بدون هيچ حرفي سوار بر اتومبيل او شد كمي ناراحت بود كمي كه نه خيلي زياد از رفتار سهراب چيزي نفهميد اما از حرف هاي طاووس دلش گرفت
- چرا ساكتي عزيزم بعد از گذشت چند روز حرفي نداري بزني؟
فروزان سكوت كرده بود از پنجره به بيرون نگاه مي كرد جوابي نداد اما فريدون به بي محلي او اهميت نمي داد وجودش با ديدن فروزان گرم شده بود عشق را اطراف خود حس مي كرد خوشحال بود
-فروزان جان
حركتي نكرد فريدون هم دست بردار نبود
- فروزان جان عزيزم عمرم وجودم.
- چيه؟
- چرا گرفته اي مگه از ديدنم خوشحال نيستي
و ناگهان از دهنش پريد:
- نه
نه؟؟؟؟؟
فروزان سرش را به زير انداخت نمي خواست شادي او را به اين راحتي خراب كند نمي خواست خوشحالي را از او بگيرد نمي خواست به جاي لبخند و برق عشق در نگاهش غم را مشاهده كند
به رامي گفت
- شوخي كردم به دل نگير
- قربونت برم كه اين قدر شوخي
در حين رانندگي با شاخه گل صورت فروزان را نوازش مي كرد
-چي شده كه ناراحتي خانمي من
- هيچي
و دست فريدون را پس زد فريدون ماشين را كنار رستوراني پارك كرد
- پياده شو
فروزان اطاعت كرد فريدون لبخند زنان دست او را گرفت و هر دو وارد رستوران شدند پشت ميزي نشستند
- چي مي خوري خانمي؟
- چيزي......
مي خواست بگويد چيزي نمي خورم اما باز فريدون ناراحت مي شد بنابراين گفت
- هر چي تو بخوري منم مي خورم
فريدون خنديد و غذا سفارش داد نگاهش را از چهره فروزان بر نمي داشت با عشق نگاهش ميك رد اما حس مي كرد او ناراحت است وقتي غذا اوردند فريدون گفت
- مشغول شو
خودش شروع كرد فروزان نيز قاشقي به دهان برد واقعا ميل نداشت اصلا نمي توانست به خوردن فكر كند مدام به سهراب مي انديشيد چي شد كه ان طور رفت
- چرا نمي خوري
فروزان به او نگاه كرد چقدر مهربان بود يعني درست بود كه او را ناراحت بكند يعني درست بود به خاطر يك تازه وارد هم بازي دوران كودكي اش را از خود براند
فريدون خنديد:
- چرا اين طوري نگاهم مي كني غذاتو بخور
- نمي خورم
- چرا دوست نداري اگه دوست نداري يك چيز ديگه بگم بيارند
- نه فريدون اصلا ميل ندارم گشنه ام نيست
- نكنه مريض شدي بذار ببينم
دستش را روي پيشاني او گذاشت اما او خود را كنار كشيد
- زشته فريدون دارند نگاهمون مي كنند
- خب نگاه كنند براي من سلامتي تو مهممه
- تو غذاتو بخور بريم
اما فريدون نيز اشتهايش را از دست داده بود نمي دانست مشكل فروزان چيست وقتي ميديد كه او واقعا احساس ناراحتي مي كند نمي توانست ناراحتي او را تحمل كند صورت حساب را پرداخت و با هم از ان جا خارج شدند فروزان به ماشين تكيه داده بود فريدون مقابلش ايستاد و دست راستش را مستقيم گرفت روي ماشين
- فروزان؟
دقيقا صورت هايشان مقابل هم بود فروزان به او نگاه كرد
- نمي خواي بگي چي شده؟
- چيزي نشده باور كن
- پس چرا اين قدر پريشوني من خوب مي شناسمت قتي ناراحت باشي مي فهمم
سرش را به زير انداخت واقعا حرفي براي گفتن نداشت دوباره صدايش كرد
- فروزان
چشم هايش پر از اشك شده بود سوار ماشين شد اجازه نداد اشك هايش به روي گونه اش روان شود فريدون هم سوار ماشين شد وقتي ديد چشم هاي عزيزش را اشك شفاف كرده واقعا احساس كرد اتفاقي افتاده . صدا زد:
- فري
- لطفا حركت كن فريدون خواهش مي كنم
صدايش را غم پوشانده بود فريدون حركت كرد
- مي خواي بريم پارك
- نه مي خوام برم خونه
- مي خواي ببرمت دكتر
- حالم خوبه مي خوام تنها باشم
فريدون بدون هيچ حرفي او را به منزلشان رساند براي امروز برنامه هاي زيادي داشت اما حالا
فروزان پياده شد مي خواست برود اما برگشت
- تو نمي ياي؟
- نه تو حالت خوبه؟
- اره ممنون متاسفم امروزت به خاطر من خراب شد
- حرفشم نزن تو عزيز مني
باز قطرات اشك در چشم هاي فروزان جمع شده بود
- فريدون
- بگو بگو عزيزم
- مي خواستم ..... .مي خواستم....
sorna
01-03-2012, 11:46 AM
قسمت سي و چهارم
فريدون واقعا نگران شده بود. دلش گرفته بود با ناراحتي فروزان دل او نيز غصه دار مي شد دوست داشت فروزان با او حرف بزند از دردش بگويد اما او فقط سكوت كرده بود
- خب ديگه من مي رم خداحافظ
فريدون سرش را به زير انداخت و گفت
- خداحافظ
فروزان رفت و وارد اپارتمان شد وقتي به پشت در خانه رسيد ايستاد و نفسي كشيد و بعد زنگ را فشار داد شهره در را به رويش باز كرد و با لبخندي بر لب گفت
- سلام عزيزم چه زود امدي فريدون كو؟
- رفت
وارد خانه شد مادرش گفت
- خب چرا دعوتش نكردي بياد بالا
فروزان گفت
- كار داشت به همين خاطر رفت
شهره با تعجب گفت
- اما اومد اين جا و رفت اتاق تو . بعد گفت مي ياد دنبالت و مي برتت گردش
- من حالم خوب نبود
به اتاقش رفت و در را بست. اهي كشيد و روي تختش نشست خود نيز نمي دانست چرا اين گونه رفتار مي كند؟ خواست بخوابد اما احساس كرد چيزي زير بالشش است بلند شد و بالش را كنار زد واي خدا يك بسته كادو پيچ شده با چند شاخه گل قشنگ. با تعجب ان را برداشت و نوشته روي ان را خواند
تقديم به كسي كه براي من در دنيا بهترين است فروزان عزيزم دوستت دارم
امضاي فريدون بود اخ خدا براي اين كه اشتي كند اين هديه را براي او اورده بود. حالا ديگر اشك هايش ارام ارام بر گونه مي غلتيدند از دست خودش عصباني شد چرا ان گونه ناراحتش كرد
سرش را روي بالش نهاد و گريه كرد شهره با تعجب وارد اتاق فروزان شد وقتي گريه او را ديد وحشت زده به كنارش رفت
- فري چي شده دخترم. چرا گريه مي كني؟
بغلش كرد و به چشم هاي گريانش نگاه كرد واقعا تعجب كرده بود
- عزيزم چي شده فريدون ناراحتت كرده ؟ اون حرفي زده؟
فروزان به علامت نفي سرش را تكان داد شهره پرسيد:
- پس چي ؟ چرا گريه مي كني؟
فروزان سرش را به سينه مادر فشرد و گريه كرد خيلي ناراحت بود از يك طرف به سهراب مي انديشيد و از طرف ديگر به فريدون خدايا چرا اين طوري شد من چم شده چم شده
شهره بي قرار به او نگاه مي كرد يعني چي شده؟
- تورو به خدا دخترم بگو چي شده؟ به خاطر من بگو
صاف نشست و بعد گفت
- من من فريدون را ناراحت كرم ... مامان نمي دونم چم شده
- يعني چي چطور ناراحتش كردي؟
- با رفتارم نمي دونم چرا ولي چرا با اومدنش خوشحال نشدم اصلا امروز حالم خوب نبود اونم اومد و ناراحتش كردم
شهره لبخندي زد و گفت
- عزيزم راحت شدم فكر كردم چه اتفاقي افتاده تو كه منو از نگراني كشتي پس به همين خاطرگ ريه مي كنمي؟ خوش به حال فريدون
فروزان به مادر نگاه كرد اه كه او نمي دانست بيشتر ناراحتي فروزان به خاطر سهراب است به خاطر اوست كه اين گونه ناراحت است و بيقرار
روز بعد وقتي وارد كلاس شد هنوز طاووس نيامده بود زماني هم كه امد بسيار با خشكي و سرد رفتار مي كرد فروزان لبخند زنان گفت
- سلام
- سلام
- چي شده؟
- هيچي راستي ديروز با نامزدت بهت خوش گذشت
فروزان با تعجب به او نگاه كرد
- تو چت شده مگه من چي كار كردم؟
- هيچي ديگه مي خواستي چه كار كني ديووونه سهراب ديروز فقط به خاطر تو امده بود اينجا و تو چه كار كردي با ديدن پسر عموت خودتو گم كردي رفتي پيش اون بيچاره سهراب خيلي دلم براش سوخت ابي بعدا به من تلفن كرد و گفت سهراب خيلي ناراحت شده
- آخه براي چي طاووس من ديروز نمي تونستم كاري انجام بدم
- چرا نمي تونستي مگه قرار نبود به اون محل نذاري پس چي شد؟
- اون بعد از چند روز اومده بود دنبالم من كه نمي تونستم يه دفعه بهش بگم برو طاووس باور كن چاره اي نداشتم تازه ديروز با رفتارم فريدون بيچاره رو خيلي ناراحت كردم
طاووس پوزخندي زد و گفت
- تو با اين فريدون فريدون كردنت بهتره سهرابو فراموش كني
- آه نه نمي تونم
طاووس مستقيم به چشمان او خيره شد و پرسيد
- ببينم فروزان تو اصلا چي مي خواي چرا تصميمي خودتو نمي گيري
- بايد كمي زمان بگذره طاووس اروم اروم
- بهتره با سهراب صحبت كني بايد خلاصش كني يا بگو اره يا نه او نپسري نيست كه اجازه بده دختري اين طور بازيش بده
- ولي من نمي خوام بازيش بدم
- فعلا كه داري بازي مي دي
فروزان سكوت كرده بود تصميم خودش را گرفت بايد فريدون را از ميدان به در مي كرد اما از طرف سهراب مطمئن نبود پرسيد
- تو مطمئني كه سهراب دوستم داره
- مگه تو شك داري
- اون كه هنوز حرف نزده هنوز كه چيزي در باره خودش به من نگفته
- اما اون به تو علاقه منده در ضمن اگه تو رو نم خواست دنبالت نمي اومد
- من بايد از زبون خودش بشنوم بايد باور كنم و گر نه بي جهت فريدون رو رها نمي كنم
- خيلي خب بهش مي گم تو هنوز بارش نكردي
طاووس موضوع را به ابراهيم گفت و او هم با خود سهراب در ميان گذاشت
- اون هنوز باور نكرده كه من دوستش دارم؟؟؟؟
- خب حق داره تو كه هنوز چيزي بهش نگفتي
- واقعا كه... اگه دوستش نداشتم كه هركز به اون خيابون لعنتي پا نمي ذاشتم و بعد هم با ناراحتي نمي رفتم
- خب ديوونه برو به خودش بگو حرف دلتو بزن اگه قبول كرد و باور كرد دوستش داري كه هيچ اگر نكرد هم كه بايد فراموشش كني
سهراب به او نگاه كرد
- فراموشش كنم؟ هرگز
- فقط كه دست تو نيست اونم بايد دوستت داشته باشه بايد تو رو بخواد نمي شه كه مجبورش كرد تازه با اون پسر عموش
- مي گي چي كار كنم ؟ پسر عموش نازدش
- نامزدي كه چيزي نيست مي شه به هم زد اما بي جهت كه نمي شه
- راضيش مي كنم بهش مي گم كه دوستش دارم
- واقعا نيده بودم عاشق باشي
- حالا وقت اين حرفها نيست بايد فكري كرد به طاووس بگو قرار بذاره تا با فروزان صحبت كنم
ابي پذيرفت و بعد به شوخي پرسيد:
- واقعا دوستش داري؟
- چي مي گي پسر؟ فكر كردي بيخودي جوش مي زنم؟
- شايد
سهراب با عصبانيت يقه پيراهن او را گرفت و بلندش كرد
من دوستش دارم ديوونه بهتره دفعه اخرت باشه كه اين طور سر به سرم مي ذاري
خيلي خوب بابا چرا فيوز مي پروني خيلي خب
سهراب رهاش كرد
- من واقعا بهش علاقه دارم احساس مي كنم بي اون.... بي اون نمي تونم زندگي كنم احساس مي كنم زندگي ام با وجود اونه كه كامل مي شه ابي مي ترسم اگه منو نخواد؟ اگه بگه دوستم نداره؟
- نترس دوستت داره دوستت داره خيلي زود مي فهمي
- اميدوارم.
sorna
01-03-2012, 11:47 AM
قسمت سي و پنجم
وجودش را اضطرابي شديد پر كرده بود طاووس به او گفته بود كه سهراب مي خواهد با او صحبت كند. قرار بود ان روز بعد از ظهر مثلا به اموزشگاه زبان برود و ثبت نام كند البته اين كار را مي كرد اما با سهراب نيز قرار داشت طاووس همراه او بود ابتدا به اموزشگاه رفتند در ان جا با رويي باز از شاگرد اول ززبان استقبال كردند بعد از ثبت نام سريع خود را به پاركي كه قرار بود سهراب و ابي بيايند رساندند زماني كه رسيدند ان دو را ديدند كه منتظر روي صندلي نشسته اند قلب فروزان به شدت مي زد خيلي ترسيده بود.
- ببين اونجاند چه زود اومدند چرا ساكتي فروزان
- هيچي . هيچي
- هول كردي ها
و خنديد
- سلام اقايون
آن دو بلند شدند و سلام دادند سهراب نگاهش را به فروزان دوخت
ابي گفت:
- خب بفرماييد بنشينيد
چهار نفري نشستند و طاووس لبخندزنان گفت:
- چطوره من و ابي بريم بگرديم نظرت چيه ابي جون؟
- هر چي تو بگي ماه من
خنديدند و بعد ان دو برخاسته فروزان و سهراب را تنها گذاشتند. فروزان ارام و سر به زير نشسته بو دصداي قلبش داشت ديوانه اش مي كرد جرات نمي كرد سرش را بلند كند و به او نگاه كند سهراب نيز كه او را اين چنين ديد به بي ريايي اش لبخند زد و گفت:
- فروزان خانم
- بله
- ما امروز قراره با هم صحبت كنيم خب حالا من شروع كنم يا شما؟
فروزان سريع گفت:
- شما
- اگر قراره من اول صحبت كنم باشه ولي تو هم بايد به حرفاي من خوب گوش بدي
سهراب به نقطه مقابل خيره شد و گفت:
- هميشه فكر مي كردم چون خودم بهترينم بالاترينم پس بايد كسي رو انتخاب كنم كه مثل خودم باشه به كسي علاقه مند بشم كه مثل خودم باشه دلم مي خواست هميشه بهترين باشم دلم مي خواست هميشه ميان عالم و ادم تك باشم مي خواستم انتخابم هم تك باشه هميشه دنبال يك چيز ناب بودم دنبال دختري بودم كه در عين زيابيي و درخشندگي صادق باشه پاك باشه خوب و نجيب باشه دوستم داشته باشه دلم نمي خواست به خاطر قشنگي يا هر چيز ديگه اي به من علاقه مند بشه دلم مي خواست كه ... دلم م خواست خودم رو خود منو بخواد بعد از مدتها يكي رو ديدم كه واقعا احساس مي كنم بهش علاقه مندم .حس مي كنم مي توانم با اون خوشبخت بشم حس مي كنم زندگيم فقط با وجود اونه كه كامل مي شه فروزان مي خواستم بدوني تو تنها كسي هستي كه باعث شدي ناقوس عشق در كليساي قلبم به صدا در بياد تو تنها كسي هستي كه باعث شدي غنچه عشق تو چمنزار قلبم شكوفا بشه تنها كسي هستي كه تونستي اراده رو از من بگيري تونستي قلبم رو دلم رو ارامشم رو سلب كني فروزان دوستت دارم با تمام وجودم دلم نمي خواد رل بازي كنم مي خوام واقعي باشم چه عشقم چه علاقه ام چه خودم مي خوام مال تو باشم مي خوام مال من باشي مي خوام عشق رو در نگاه تو جستجو كنم مي خوام در دنياي خيال فقط با تو بمونم مي خوام مي خوام دوستم داشته باشي مي خوام مي خوام بفهمي كه عاشقتم.
فروزان به او خيره شده بود سخنانش چون اتشي كه به وجود فروزان افتاده بود شنيدن جمله دوستت دارم از زبان او كسي كه تمام فكرش را پر كرده بود برايش سخت و باور نكردني بود حس مي كرد با صداي خود فرياد مي زند من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم
سهراب به او نگاه كرد:
- تو چي فروزان؟ بگو و خلاصم كن جوابت چيه؟ ايا قلبت پذيراي عشق و علاقه من هست؟ ايا دلت منو به چمنزار وجودت راه مي ده
فروزان ديده در ديده او دوخت
- سهراب .... من .... من.....
- تو چي ؟ بگو خواهش مي كنم
- من مي خوام بگم....
- بگو .... بگو... و خلاصم كن
- دو ... دو... دوستت دارم
با جمله اش گويي دنيا را به سهراب تقديم كرد گويي گويي سهراب را به عرش رساند به روي ابر اسمان ها به كنار خورشيد تابان ميان ستاره ها روي قرص ماه
- ممنونم فروزان دختر تو معركه اي
و خنديد نگاه عاشقش را به او دوخت گويي با نگاه نيز از او تشكر مي كرد ناگهان فروزان گفت:
- سهراب
جانم
موضوع فقط من و تو نيستيم تو اينو مي داني كه من ... من با پسر عموم نامزدم
ابي گفته اما فروزان من....
نگران نباش مي دوني سهراب هيچ وقت به عشق اعتقادي نداشتم فكر ميك ردم عشق دروغه يك كلمه بي معنيه اما حالا با وجود تو... احساس مي كنم كه عشقو باور دارم احساس مي كنم عاشقم ... حس مي كنم عوض شدم سهراب من مي ترسم عشق چه جوريه؟
- خيلي زيباست اما توصيف كردني نيست بايد حسش كني
- تو حسش كردي؟
- با وجود تو اره من هم تازه تازه دارم حس مي كنم كه وجودم عوض شده حس مي كنم دارم ديوونه مي شم دختر تو خيلي نازي براي عزيزي.
باور كن
- باور مي كنم باور مي كنم
- راستي پسر عموت ... مي خواي چه كار كني
- كم كم حاليش مي كنم كه نمي خوامش اين راهنمايي طاووسه من فقط هميشه احساس مي كردم كه اونو دوست دارم از بچگي اسم ما رو گذاشته بودند روي هم از بچگي عموم بابام همه مي گفتند من و فريدون مال همديگه ايم خب با اين جمله ها بزرگ شديم وقتي هم كه بزرگ شدم فكر كردم حتما بايد عروس عموم بشم نه كس ديگري جز زن فريدون نمي تونم زن پسر ديگري بشم
اما بعد... بعد كه فكر كردم ... بعد كه طاووس با من صحبت كرد فهميدم اشتباهه دارم به راه خطا مي رم فهميدم نبايد چشم و گوش بسته تصميمي بگيرم سهراب با ديدن تو انگار يك در طلايي به روي من باز شد. علاقه مند شدم از اون در داخل بشم دلم خواست دنيا رو از اون دريچه نگاه كنم بفهمم كه تو دنيا چه خبره و بايد چه كنم حالا حس مي كنم فقط بايد مال تو باشم ديگه آروم و قرار ندارم دلم مدام تو رو صدا مي زنه قلبم از دوري تو كند مي زنه چشام از فراقت باروني مي شه وجودم از نبودنت دلگير مي شه با تو بودن ارزومه سهراب حس مي كنم خيلي دوستت دارم تو دنيا جز تو كس ديگري رو نمي خوام فقط فقط به تو فكر ميك نم فقط تو
سهراب كه از شنيدن سخنان او هيجان زده شده بود با خوشحالي گفت
- منم به تو فكر مي كنم منم فقط تو رو مي خوام
بلند شد و مقابل فروزان ايستاد
- فروزان همين جا به تو قول مي دم كه تا پايان عمر وفادارت بمونم قسم مي خورم كه هرگز تركت نكنم جز تو كس ديگري رو نخوام قول مي دم تنها تو ملكه قلبم باشي فقط تو.
فروزان نيز بلند شد با چشم هاي خيس شده از اشك شوق گفت
- منم قسم مي خورم قول مي دم كه فقط با تو باشم دوستت داشته باشم جز تو كس ديگري رو نخوام و به تو وفادار بمونم حتي تو سخت ترين لحظات
سهراب دست او را در ميان دستانش گرفت نگاهش را به نگاه زيباي او دوخت با عشقي وافر گفت:
- فروزان باورت مي كنم تو رو باور دارم
نگاهش اتشين قلب هايشان پر شده از عشق و صدايشان گرم و پر مهر بود و اين اغاز عشق بود اغاز عشق فروزان اغاز عشق سهراب. چه در اغاز عشق شيرين و لذت بخش است چه رويايي است نگاه ها حرف ها صداها همه چيز عاشقانه است كاش عشق هميشه اين طور باقي مي ماند كاش عشق هميشه اين گونه پر از شور و هيجان بود كاش...
آن روز فروزان واقعا تغيير كرده بود ديگر از ان دختر لوس خبري نبود بلكه از درون پر از عشق بود پر از شور و نشاط بود عاشق شده بود بهترين شده بود سهراب نيز تغيير كرده بود شاداب تر از قبل شده بود روز جمعه بود و فروزان به درس هايش مي رسيد در حاليك ه فقط به سهراب مي انديشيد وقتي كتابش را ورق مي زد عكس او جلوي چشمانش ظاهر مي شد مي خواست درس بخواند صداي زيباي او در گوشش مي پيچيد اصلا ديگر حواسش به درس خواندن نبود فقط به او مي انديشيد به سهرابي كه وجودش را پر كرده بود
- دخترم خيلي از درس هات مونده
- نه مامان ديگه تموم شده
- پس بيا كمك كن ميوه ها رو بشوريم.
فروزان وسايش را جمع كرد و به كمك مادر شتافت . شهره ميوه ها را مي شست و فروزان پس از خشك كردن در ظرف مي چيد
- قراره عمواينا بيان فريدون هم كه حتما مي ياد مي توني ازش عذر خواهي كني
- واسه خاطر چي؟
- مگه نگفتي ناراحتش كردي دو سه دفعه هم كه تلفن كرد يا خواب بودي يا نيومدي گوشي رو بگيري و حرف بزني مي توني امروز عذر خواهي كني
فروزان بي توجه گفت
- لزومي نداره لوس مي شه
شهره خنديد و گفت:
- تو ديگه چه جور زني مي خواي بشي
ناگهان فروزان پرسيد
- مامان من مجبورم با فريدون عروسي كنم؟!!!!
sorna
01-03-2012, 11:47 AM
قسمت سي و ششم
شهره با دقت نگاهش كرد و پرسيد:
- چطور؟
- هيچي.... همين طوري پرسيدم.
- خب معلومه شما د و نفر نامزديد بعد هم عروسي مي كنيد و مي ريد پي زندگيتون مگه چي شده؟
- هيچي هيچي يك دفعه پرسيدم منطوري نداشتم براي ناهار ميان ديگه؟
- آره
فروزان در انجام كارها به مادر كمك كرد هنگام ظهر رستم خسته از بيرون به خانه آمد فرزانه هم كه به منزل همسايه رفته بود برگشت.
فروزان! ساغر يه نقاشي كشيده كه خدا مي دونه چقدر قشنگه
- كه چي؟
- وا چه بي احساس حالا خوبه قراره نامزد تو بياد به جاي اين كه خوشحال باشه ماتم گرفته
- فرزانه خوشم نمي ياد سر به سرم بذاري ها
- من كه چيزي نگفتم شوخي كردم
- مگه تو اندازه مني كه باهام شوخي مي كني
شهره با تعجب پرسيد:
- بچه ها چي شده چرا دعوا ميك نيد؟
- مامان من اصلا كاري ندارم خودش داره داد مي زنه
- تو كاري نداشتي؟ دروغگو
رستم كه دست و صورتش را شسته بود آمد و گفت:
- چي شده چرا داد مي زنيد؟
- بابا به اين فرزانه بگو اگه يه دفعه ديگه سر به سر من بذاره خودش مي دونه
- مگه چي شده فرزانه چي به اون گفتي بابا جون؟
- به خدا هيچي فقط گفتم نامزدت داره مي ياد چرا ماتم گرفتي همين
- اصلا به تو چه ربطي داره كه نامزد من مي ياد يا نه چه فضول شده!!
رستم با تعجب به فروزان نگاه كرد:
- خوشگل بابا اين چه طرز حرف زدنه
فروزان نگاهي عصباني به همه ان ها كرد و به اتاقش ررفت
تند تند زير لب مي غريد و حرص مي خورد به چهره اش در اينه نگريست موهايش نامرتب شده بود ولي چرا بايد به خودش برسد .و مرتب باشد؟ به خاطر فريدون؟ نه نه مي خوام بهش بفهمونم كه دوستش ندارم عمو رو چه كار كنم آه....
موهايش را پشت سرش بافت روي تخت دراز كشيده بود كه فرناز در اتاق را گشود و با خنده وارد شد
- اوه اوه ببين بعضي ها چه مغرور شدند ديگه تحويل نمي گيرن
فروزان با ديدن او درحالي كه مي خنديد بلند شد و گفت
- فرناز سلام چطوري؟
يكديگر را در آغوش كشيدند فروزان با خوشحالي گفت:
- دلم برات يه ذره شده بود
- براي من يا بعضي ها؟
- فقط براي تو
- فريدون بفهمه از حسادت مي تركه
هر دو خنديدند
- كي اومدين كه من نفهميدم
- تازه بيا بريم بيرون بابام و بعضي ها انتظا رت رو مي كشند
از اتاق خارج شدند فروزان با ديدن عمو سلام داد و او را بوسيد عمو نيز با مهرباني او را در آغوش گرمش جاي داد
- سلام زن عمو سلام فرهاد سلام....
و ديگر چيزي به فريدون نگفت. او مشتاقانه چشم به فروزان دوخته بود شايد با او نيز سلام و احوالپرسي گرمي كند اما وقتي او را اين گونه ديد با ناراحتي سرش را به زير انداخت عمو با مهرباني پرسيد
- با درس ها چه كار مي كنمي ؟
عمو درس رو بايد خوند ديگه من هم مي خونم
خوب درس بخون كه از حالا خواب عروس شدنت رو مي بينم
آرزوم اينه كه تو و فريدون رو در كنار هم تو لباس عروسي و دومادي ببينم
فروزان حالتي ناراحت به خود گرفت و سرش را به زير انداخت در عوض فريدون با شنيدن جملات پدر شاد شد رستم با خنده گفت
- درسته ارزوي منم عروسي فروزانه خيلي دوست دارم اونو در لباس سپيد عروسي ببينم
فرناز با شادماني گفت:
- فروزان تو لباس عروس ماه مي شه
زن عمو گفت
- عروس من بايد هم ماه بشه ماشا ا... فروزان جون مثل فرشته هاست
فروزان سخنان ان ها را مي شنيد و حرفي نمي زد يعني نمي توانست بزند سكوت كرده بود و در دل به ريش انان مي خنديد زيرا آرزوي او ازدواج با سهراب بود همين و بس گويي فريدون را تازه مي ديد و گويي هيچ احساسي نيز به او نداشت يعني تا به اين حد تغيير كرده بود كه مهر و علاقه پسر عمو را از ياد برده باشد علاقه اش را نسبت به او از ضميرش بزدايد
فريدون با لبخند پرسيد
- حالت كه خوبه
- ممنون
فرهاد گفت
- ما تصميم داريم بعد از ناهار براي گردش بريم بيرون تو خونه تصميم گيري كرديم پيشنهاد اول رو فريدون داد
عمو با خنده گفت:
- فريدون هم در تب و تاب رسيدن به روز عروسي بال بال مي زنه
فروزان رو به عمو كرد و گفت
- عمو چنان مي گيد روز عروسي كه هر كس ندونه فكر مي كنه شما دارين از فردا يا پس فردا صحبت مي كنيد حالا خيلي مونده كو تا عروسي؟
- تو غصه نخور تا چشم رو هم بذاري درست تموم شده و عروس شدي يه دفعه چشم باز مي كني و مي بيني سه چهار تا بچه توپول و خوشگل دورت كرده اند
فروزان با تعجب گفت
- سه چهار تا؟؟؟؟
ديگران هم خنديدند و زن عمو گفت:
- فريدون عاشق بچه هاست شايد هم پنج شش تا بچه
فروزان بلند شد:
- من كه اصلا از بچه خوشم نمي ياد
و به اشپزخانه رفت عمو پرسيد:
- ناراحت شد؟
شهره گفت
- نه اما تازگي ها زود رنج شده
زن عمو گفت
- شايد به خاطر سختي درس هاست
فرناز گفت
- تازه فروزان علاوه بر دروس مدرسه بايد درس هاي اموزشگاه زبانم بخونه
فريدون گفت
- اين طوري كه هلاك مي شه عمو خب نمي ذاشتيد حالا به اموزشگاه زبان بره
رستم خنديد:
- خودش خواست من كه مجبورش نكردم
- نترسيد فروزان عروس خودم خستگي تو وجودش معنا نداره
فرهاد گفت
- شما هم كه مدام دل اين دخترو اب مي كنيد كه چي بشه حالا داره درس مي خونه با اين همه عروسي عروسي گفتن ارامشو از اون سلب م كنيد
فرزانه با خنده گفت
- فرهاد خيلي حاليشه
فروزان در اشپزخانه خشمگين ايستاده بود و به نقطه اي خيره شده بود دلش نمي خواست ان ها مدام درباره عروسي صحبت كنند ((آخه كدوم عروسي؟ من كه فكرهام رو كردم عروسي د كار نيست. من مجبور نيستم با فريدون ازدواج كنم اصلا اونو نمي خوام زندگي خودم به اونا چه ربطي داره ؟ حودم بايد تصميم بگيرم نبايد اجازه بدم مثل بچه صغير ها خودشون براي من ببرند و بدوزند))
- فروزان جان چرا اينجا وايستادي واي واي اخمارو ببين
- حوصله ندارم فرناز
- همچين مي گه حوصله ندارم انگار چي شده هنوز كه شب عروسيت نرسيده
- مي شه اين قدر عروسي عروسي نكنيد ؟ خوشم نمي ياد اصلا دوست ندارم عروسي كنم!!!
- چي؟؟؟؟؟؟
sorna
01-03-2012, 11:47 AM
قسمت سي و هفتم
- در آن لحظه شهره وارد شد:
- فروزان جون با فرناز سفره رو پهن كنيد
فرناز با خنده گفت:
- زن عمو سفره عقد رو حالا پهن نكنيم
شهره نيز خنديد و به فروزان نگاه كرد:
- نه حالا زوده فعلا ناهار
فروزان با ناراحتي به كمك فرناز سفره را پهن كردند بعد از چيدن وسايل ناهار به گرد سفره نشستند
عمو رو به فروزان كرد و گفت
- نبينم عروسم ناراحت باشه
با عصبانيت به او نگاه كرد و گفت
- عمو مي ذارين راحت ناهار بخورم يا نه
- بفرما مي خواي خودم برات لقمه بگيرم؟
سكود كرد و ديگر به صحبت هاي ان ها اهميتي نداد فريدون نيز مي ديد كه گويي فروزان از چيزي رنج مي برد ولي دليل ان را نمي دانست از رفتار فروزان از چ=يزي رنج مي برد ولي دليل ان را نمي دانست از رفتار فروزان ناراحت شده بود حس مي كرد فروزان اصلا از ديدنش خوشحال نيست اصلا
فرزانه هم با فروزان مثلا قهر كرده بود تا به حال اتفاق نيفتاده بود كه فروزان با او رفتار بدي داشته باشد مي ديد كه او واقعا تغيير كرده است مثل گذشته از ديدن فريدون شاد نمي شود و با او صحبت نمي كند نمي دانست چه شده است اما خيلي مايل بود از ماجرا سر در بياورد
پس از صرف ناهار وقتي وسايل را جمع كردند و فروزان شروع كرد به شستن ظرف ها فرناز نيز كنارش ايستاد و گفت:
- فري تو حالت خوبه
- چطور؟
- حس مي كنم ناراحتي اصلا خوشحال نيستي؟
- تقصير عموايناست مدام حرف از عروسي مي زنند حالا كو تا عروسي؟ من اين طورين اراحت مي شم
- ولي قبلا هم اين صحبت ها مي شد تو هيچ وقت اين طوري حساس نشده بودي
- اون موقع فرق داشت حالا من درس مي خونم و اونا با اين حرف ها ذهنم رو خراب ميكنند ارامشم رو به هم مي زنند
- خب حرفت رو به اونا بگو
- كي گوش مي كنه؟ اه كاش كه اصلا عروسي وجود نداشت!
منظورت چيه؟ تو هيچ وقت اين طوري نمي گفتي طوري شده فروزان نه؟
فروزان در حالي كه دستاش را خشك مي كرد گفت:
- خيلي دلم مي خواد با يكي حرف بزنم
فرناز كه متعجب شده بود گفت
- خوب با من حرف بزن البته اگه دوست داري؟
- چي مي گي دختر جون تو بهترين دوست من هستي معلومه كه دوست دارم باهات صحبت كنم اما حالا نه بذار واسه يك وقت ديگه مي بيني كه حالا نمي شه
فرناز قبول كرد و بعد با سيني چاي وارد شدند فريدون مغموم و ناراحت نشسته بود بقيه نيز در حال گفت و گو بودند فرهاد گفت
- فريدون پس چرا نمي گي؟
- چي رو؟
- انگار تو باغ نيستي قرارمون رو ديگه
فروزان پرسيد:
- موضوع چيه؟
- همون مسئله گردش
- آهان حالا كجا مي خوايد بريد؟
- اول مي ريم سينما چطوره؟
- فريدون به خاطر تو اول سينما رو انتخاب كرده چون مي گه تو خيلي سينما رو دوست داري؟
- اما الان خسته كننده اس
رستم گفت:
- اگه بريد به حال و هوايي هم عوض كنيد
بالاخره فروزان پذيرفت و پس از اماده شدن به همراه بقيه از خانه خارج شدند
فريدون شادمان از اين كه مي تواند با فروزان بيرون برود در جلوي ماشين را باز كرد
- بفرمايد شيرين تر از عسل
فروزان مي خواست به روي او لبخند بزند اما چهره سهراب مقابل نگاهش مجسم شد در عقب را باز كرد و گفت:
- ترجيح مي دم عقب بنشينم اين طوري ارامش بيشتري دارم
و با خنده اي تمسخر اميز روي صندلي عقب نشست فريدون ماتش برده بود خيلي ناراحت شد فرناز نيز همراه فرزانه كنار فروزان نشستند فريدون پشت فرمان جاي گرفت فرهاد در صندلي جلو نشست
- فروزان تو كه هميشه دوست داشتي اين جلو بشيني
ولي حالا ديگه دوست ندارم اشكالي دااره؟
- نه ببخشيد فضولي كردم
- خواهش مي كنم!!!!
همه از رفتار او تعجب كرده بودند تا به حال او را اين طوري نديده بودند فريدون حركت كرد در حالي كه خيلين اراحت بود بچه ها پيشنهاد دادند كه به پارك بروند اما فريدون اظهار نظري نمي كرد وقتي تصويب شد فريدون پرسيد:
- حالا كدوم پارك؟
- هر جا كه تو دوست داري بريم
اين جمله را فروزان بيان كرد البته خودش نيز تعجب كرد كه چرا اين جمله را به فريدون گفته
فريدون كه خيال مي كرد فروزان دوباره با او مهربان شده با خوشحالي گفت:
- باشه جايي مي رم كه خودم دوست دارم مسلما جايي رو كه من دوست دارم تو هم دوست داري
فروزان جوابي نداد در ان وقت روز كسي در پارك نبود فريدون كنار فروزان ايستاد و گفت
- دوست دارم كمي با هم قدم بزنيم و صحبت كنيم موافقي؟!
فري نگاهي به فرناز انداخت
- فعلا نمي تونم بايد كمي با فرناز حرف بزنم
- مهم نيست مي توني حالا با فريدون بري ما بعدا صحبت مي كنيم با بي ميلي پذيرفت فريدون دست او را در دست گرفت و شروع كرد به قدم زدن
فرهاد گفت:
- اين دو تا چه خوشن رفتند
- خب بياييد ما هم براي خودمون راه بريم
آن سه نيز به طرف ديگر پارك رفتند و شروع كردن دبه قدم زدن
- فروزان
- بله
- نمي دونم چرا احساس مي كنم تازگي ها خيلي ناراحتي
- اشتباه فكر مي كني چون من خيلي هم خوشحالم
- خب اگر اين طوره كه خيلي خوشحالم دلم نمي خواد هرگز تو رو ناراحت ببينم هرگز
- لطف داري
طرز صحبت كردن فروزان او را مي ازرد فروزان طوري با او صحبت مي كرد كه گويي او يك غريبه است فريدون نمي خواست با گفتن اين مطلب او را ناراحت كند نه نمي خواست
- فروزان تو از دست من ناراحتي
- چطور مگه؟
- آخه وقتي تلفن مي زدم باهام صحبت نمي كردي
- ببخشيد كه يا خواب بودم با اصلا خونه نبودم
- باشه اشكالي نداره
بعد از لحظاتي فروزان ارام قدم برداشت فريدون پرسيد:
- خسته شدي؟
- كمي
- خب بيا بشينيم
فريدون لبخندي زد و گفت:
- وقتي كه هنوز نامزد نشده بوديم رفتارت خيلي با من بهتر بود
- پس بهتر بود هيچ وقت نامزد نمي شديم
فريدون واقعا كلافه شد:
- تو چت شده؟ چرا اين قدر با طعنه حرف مي زني
فروزان با عصبانيت گفت:
= چرا سر من داد مي كشي؟ تو حق نداري با من اين طوري صحبت كني!
- بله مي دونم حق ندارم ولي توام حق نداري چنين رفتاري با من داشته باشي
- چه جور رفتاري مگه رفتارم چه طوريه؟
- فكر كنم از همنشيني زياد با اون دوست عزيزت اين قدر بدرفتار شدي بي ادب شدي توعادت نداشتي پرخاشگر باشي اما حالا
- حالا چي؟
- بهتره در اتخاب دوستات محتاط باشي
- به تو مربوط نيست
- به من خيلي هم مربوطه حاليته دختر خانم لوس مثل اين كه عمو زيادي لي لي به لالات گذاشته بايد بگم بيش از اندازه به تو راحتي و ازادي داده
فروزان به او نگاه كرد تا به حال نشده بود كه فريدون با او اين گونه صحبت كند ولي خودش خوب مي دانست كه فريدون حق دارد با تمام تلاشش سعي مي كرد كاريك ند تا فريدون را نسبت به خود سرد كند بيزار كند اما نمي دانست كه فريدون نه تنها از او متنفر نخواهد شد بلكه علاقه اش به او مثل هميشه افرون تر خواهد شد
فريدون بلند شد و مقابل او ايستاد:
- ببين دختر خانم بهتره حواست رو جمع كني درسته كه هنوز رسما هيچ اختياري نسبت بهت ندارم اما بدون در هر لحظه خودم رو مسئول تو مي دونم بايد بدوني كه اجازه نمي دم هر غلطي كه دلت خواست بكني
فروزان وحشت زده به او چشم دوخت واقعا ترسيده بود ديگر نمي توانست بي محلي كند نمي توانست به او بگويد برو فريدون واقعا جدي شده بود و فروزان از جديت او مي ترسيد از خشكي او مي ترسيد به راستي چرا مي ترسيد؟
فريدو.ن از اين كه بر سر او فرياد كشيده بود ناراحت بود تحمل اين كه بيش از اندازه لوس بازي هاي او را ببيند نداشت اصلا تحمل نداشت مي ديد فروزان واقعا تغيير كرده و اين را دريافته بود كه او از وقتي با طاووس طرح دوستي ريخته چنين رفتارهايي را پيدا كرده است از طاووس خوشش نمي امد مي ديد كه چگونه عشوه گرانه نگاهش مي كند و بعد به آغوش ديگري پناه مي برد دلش نمي خواست فروزان عزيزش مانند او شود مثل او كه به نظر فريدون دختري هرزه بود حتي نمي خواست فروزان با او ارتباط دوستي داشته باشد
فروزان سرش را به زير انداخته بود و با ترس نشسته بود در چشمانش قطرات اشك حلقه زده بود فريدون دستش را زير چانه او برد و صورتش را بلند كرد با ديدن چشم هاي پر اشك او قبلش فرو ريخت مقابل او نشست و گفت:
- من نمي خواستم ناراحتت كنم من خوبي تو رو مي خوام دلم مي خواد دلم م خواد همون فروزان خودم باشي دوست دارم هميشه مهربون باشي من كه بد تو رو نمي خوام
فروزان نگاهش را به او دوخت و گفت:
-0 نمي خوام نمي خوام نگرون من باش
فريدون بلند شد نفسي كشيد با خشم گفت
- من كه نمي دونم تو چت شده فقط بدون داري اعصابم رو خط خطي مي كني اه
و گذاشت و رفت! فروزان اشك هايش را پاك كرد و زير لب غريد
- برو به چنم !!! احمق !!!!
sorna
01-03-2012, 11:47 AM
قسمت سي و هشتم
بلند شد و به طرف ديگر رفت . نفسي كشيد حالا ديگه بغض گلويش مهار شده بود بقيه را خوشحال ديد فرناز پرسيد:
- چرا تنهايي پس فريدون كو؟
- من چه مي دونم
- وا حرفتون شده؟
فروزان با خشم گفت:
- پسره احمق فكر كرده من كي ام زير دستش ؟ بيشعور سر من داد مي زنه منو تهديد مي كنه واقعا كه خيلي نفهمه
فرهاد با تعجب گفت:
- فريدون رو مي گي؟ اون كه از اين اخلاقا نداره اونم با تو
- فعلا كه مي بيني داره
فرناز گفت
- عجيبه معلوم نيست چي شده!!!
فرهاد گفت :
- اما آخه چرا؟ شما دو تا كه قبلا با هم دعوا نكرده بوديد!
- فعلا كه اقا داداش شما مثل خروس جنگي شده ديگه نمي خوام ببينمش
- فرهاد تو برو فريدون رو پيدا كن منم با فروزان اينجام
فرهاد و فرزانه با هم رفتند فروزان روي صندلي نشست فرناز پرسيد:
- چرا دعوا كرديد؟
- من كاريش نداشتم خودش يه دفعه ديوونه شد!!!
- تو واقعا حرفي نزدي؟
- ببين فرناز من دوست ندارم با فريدون خوش و بش كنم مگه زوره؟
- منظورت چيه؟
- منظورم اينه كه راحتم بذارين اين داداش تو داره اعصابمو خرد مي كنه
- من كه نمي فهمم شما دو نفر ديوونه هم بوديد حالا چي شده كه مدام دعوا مي كنيد؟
- من ديوونه ام بودم؟ حالا نيستيم من فريدون رو نمي خوام!!!
فرناز مثل برق گرفته ها از جا برخاست
- چي داري مي گي فروزان؟
به آرامي گفت
-فريدون رو نمي خوام
تو ... تو.... مي فهمي چي داري مي گي؟
آره ببين فرناز من و فريدون با هم بزرگ شديم اون براي من مثل برادر مي مونه هميشه اونو مثل برادر بزرگ خودم مي ديدم اما عمو اينا و بقيه مدام گفتند ما بايد با هم عروسي كنيم من بچه بودم نفهم بودم فكر مي كردم هر چي اونا بگند درسته اما حالا مي فهمم كه دارم اشتباه مي كنم من فريدون رو مثل يه برادر دوست دارم نه بيشتر حالا چطور قبول كنم كه با برادر خودم ازدواج كنم؟ من نمي خوام با همبازي دوران بچگيم يك عمر زندگي كنم
- اما فروزان بهتر بود اين حرف ها رو قبل از نامزد شدن مي گفتي
- اون موقع هم خام بودم اما حالا حس مي كنم بيشتر مي فهمم
- اما مدت زيادي از نامزدي تو و فريدون نمي گذره
- درسته چه فرقي مي كنه فرناز يه چيزي بهت مي گم ولي قول بده به كسي نگي و گر نه...
- باشه قول مي دم بگو
- من من يكي ديگه رو دوست دارم
فرناز با تعجب به او نگاه كرد او گفت:
- يادته هميشه مي گفتم به عشق اعتقادي ندارم؟
فرناز با علامت تاييد سرش را تكان داد فروزان ادامه داد
- اما حالا اعتقاد دارم فرناز من عاشق شدم باورت مي شه؟ من كس ديگري رو دوست دارم با تمام وجودم با اولين نگاه بهش دل بستم و با شنيدن صداش تو نگاه گم شدم نگاهش اسمونه حرفاش عاشقانه اس دوستش دارم فرناز دوستش دارم
- كجا ديديش ؟ باهاش حرف زدي؟
- تو تولد دوستم طاووس باهاش اشنا شدم تازگي فقط با هم حرف زديم اون به من مي گه كه دوستم داره فرناز
- تو چي گفتي
- من هم گفتم دوستش دارم
- چي تو با وجود فريدون حاضر شدي به كسي كه نمي شناسيش بگي دوستش داري
- اه فرناز من با وجود اون عشقمو حس كردم
- دست بردار عشق عشق فروزان اشتباه نكن اگه فريدون بفهمه...
- اون نبايد بفهمه من بايد اروم اروم كاري كنم تا از من بيزار بشه و رهام كنه!
- به همين سادگي فكر مي كردم خيلي مي فهمي دختر فريدون بميره هم تو رو رها نمي كنه
- اما من كه دوستش ندارم
- ديوونه تا ديروز دوستش داشتي اما حالا...
- فرناز ناراحت نشو تو بايد كمكم كني
- چه كمكي؟ تو داري دستي دستي فريثدون رو نابود مي كني اون وقت مي خواي من كمكت كنم؟
- فرناز خواهش مي كنم كمكم مي كني؟
- نمي دونم نمي دونم....
فرناز گيج شده بود اصلا نمي دانست چه بگويد واقعا از كار فروزان متعجب شده بود دلش براي فريدون مي سوخت مي ديد كه برادرش هميشه فكر و ذكرش فروزان است مي ديد كه او حاضر است جانش را نيز به خاطر فروزان فدا كند اما حالا فروزان با بي رحمي تمام مي گفت كه فريدون را نمي خواهد به شخص ديگري علاقه مند است . از عشق سخن مي گفت فكر مي كرد كه9 فروزان ديوانه شده است نمي توانست باور كند
در آن لحظه فرهاد و فرزانه امدند فرناز پرسيد
- پس فريدون كجاست؟
- رفت سوئيچ رو داد و گفت ما بريم خونه
- چرا گذاشتي بره؟ فرهاد حداقل باهاش مي رفتي
- وقتي سرم داد مي زنه مي گه برو پي كارت من بايد دنبالش مي رفتم؟
فرناز نگاهي به فروزان انداخت و گفت
- خيلي بد شد اگه تو خونه بفهمند دعوا شده خيلي ناراحت مي شند حالا بهتره بريم خونه
فروزان نيز بلند شد به طرف اتومبيل رفتند و خود را به خانه رساندند اهل خانه با ديدن ان ها با خوشحالي پرسيدند
- بچه ها چرا زود برگشتيد خوش گذشت؟
آن ها سر به زير وارد شدند رستم پرسيد:
- پس فريدون كو؟
فرهاد گفت
- راستش فريدون گفت كار داره و رفت
- كجا رفت اون كه كاري نداشت چي شد؟
- چيزي نيست مامان فرهاد كه گفت جايي كار داشت رفت اون حا . بقيه كه نگران شده بودند متعجب به ان ها نگاه كردند عمو از فروزان پرسيد
- - عمو جان تو بگو ببينم چي شده فريدون كجا رفت چرا رفت؟
- من نمي دونم راستش راستش با من حرفش شد
آن ها تعجب كردند و پرسيدند
- چرا؟
- يه دفعه اي شد ما نمي خواستيم دعوا كنيم يعني...
- دعوا كرديد تو با فريدون؟!!!!
- مامان دعوا كه نه خب حرفمون شد
شهره با تعجب پرسيد:
- سر چي؟
فروزان عصباني شد بلند شد و گفت
- چرا اين قدر سوال مي كنيد خب دعوا كردن كه شاخ و دم نداره!!
و به سرعت به اتاقش رفت رستم با تعجب پرسيد:
- اين چش شده؟
دلش نمي خواست برخيزد و دخترش را به خاطر رفتار ناپسندش توبيخ كند او فروزان را بيشتر از جانش دوست داشت ناراحتي او برايش غير قابل تحمل بود همه متعجب شده بودند فرناز براي اين كه كمي اوضاع را ارام كند گفت
- راستش فروزان از اين كه مدام درباره عروسي صحبت مي كنيد ناراحته مي گه با وجود اين همه درس وقت فكر كردن به چنين موضوعي رو نداره ناراحته گويا فريدون هم راجع به اين موضوع صحبت كرد بعد حرفشون شده
عمو گفت:
- فكر كنم اون حق داره ما زياده روي كرديم چرا خودش حرفي نزد حالا فريدون كجاست نگرونش هستم بهتره ما بريم خونه
زن عمو مهناز بلند شد در حالي كه رستم و شهره اصرار مي كردند كه ان ها بمانند
فروزان در اتاقش گريه مي كرد فرناز كنارش رفت و گفت:
- چرا گريه مي كني؟
- اخه بابا به كي بگم راحتم بذاريد به كي بگم مي خوام بي فريدون باشم به كي بگم كه من سهراب رو مي خوام به كي بگم كه من عاشق شدم به كي بگم تا باور كنه
- ببين فروزان تو حق داري زندگيت رو سر و سامان بدي حق داري اما تكليف فريدون چي مي شه تو خودت خوب مي دوني كه اون ديوانه وار دوستت داره عاشقته بي تو مي ميره فروزان تو واقعا به اون علاقه اي نداري اونو براي زندگي نمي خواي اگه اين طوره بهتره زودتر به همه بگي و همه چيز رو تموم كني اگه حالا ديگرون بفهمند خيلي بهتره تا اين كه بعدا متوجه بشند سخته اما بايد تحمل كرد من از اين كه بهم اعتماد كردي و راز دلتو بهم گفتي ممنونم مطمئن باش هميشه دوست دارم. حالا با فريدون عروسي نكردي با يكي ديگه فرقي نمي كنه تو هميشه دختر عمو و دوست خوب من باقي مي موني
فروزان او را در آغوش كشيد و با صدايي توام با گريه گفت
- آه فرناز تو خيلي خوبي خيلي خوب ممنونم از اين كه تنهام نمي ذاري ممنونم از اين كه دارم ديوونگي مي كنم با اين حال تو كمكم مي كني
فرناز سر او را نوازش كرد
- آروم باش فري اروم باش دلم مي خواد بيشتر درباره اون كسي كه دلتو اسير كرده بدونم
- بايد ببينيش خيلي ديدنيه خيلي!!!!
sorna
01-03-2012, 11:48 AM
قسمت سي و نهم
فريدون غمگين و ماتم زده گوشه اي نشسته بود و به فكر فرو رفته بود از رفتار فروزان سر در نمي اورد نمي فهميد به چه جرمي بايد اين گونه عذاب بكشد؟ به چه جرمي عزيزش او را از خود مي راند به چه جرمي؟
رفتارهاي چند روز گذشته امروز و چند وقت پيش او را در كنار هم مي گذاشت و مي خواست ببيند چه ارتباطي بين اين ها وجود دارد اما نه فروزان تغيير كرده بود . اين فروزان ديگر ان دختر مهربان و خوش قلب نبود نه ان فروزان كجا و اين يكي كجا
بين ان ها از زمين تا اسمان فرق بود چه در سر فروزان مهربانش امده بود چه شده بود كه اين قدر تندخو پرخاشگر شده بود چه شده بود؟
*
*
در حال تعريف كردن ماجراهاي روز گذشته بود طاووس مي شنيد و سرش را تكان مي داد در پايان لبخندي زد و گفت:
- پس بالاخره شروع كردي كه پسر عموت رو از صحنه خارج كني ؟ خوبه حوبه!
- اما باعث ناراحتي اون و ديگران شدم
- ديوونه اين چه حرفيه اگه بخواي احساسات به خرج بدي زود قافيه رو باختي بايد همين طور ادامه بدي مقاوم باشي افرين ازت خوشم اومد همين طور ادامه بده
- به نظر تو كار درستيه؟
- خوبه كه خودم اين راهنمايي رو كردم معلومه كه درسته
- از سهراب چه خبر
- خيلي خاططر خواش شدي نه؟
فروزان خنديد و طاووس با حسرت گفت:
- خوش به حالت فري تو اولين كسي هستي كه تونستي سهراب رو عاشق و خاطر خواه خودت كني ا ز دستش نده فري سهراب تك . اون مي تونه هر كسي رو خوشبحت كنه خوشبخت
- دوست داشتي كه سهراب تو رو بخواد؟
- اين ارزوي هر دختريه كه يكي مثل سهراب بخوادش معلومه من هم مثل ديگران اما حالا اون تو رو مي خواد كسي هم نبايد دخالت كنه و به نقشه اي كه براي سهراب كشيده بود خنديد!
- چه وقتهايي مي تونم ببينمش؟
- هر وقت كه بخواي فكر كنم هر روز بياد دنبالت
- واي اگر باز بياد فريدون هم بياد چي؟
- فعلا كه فريدونت خان باهات قهره تو هم به قهر كردنت ادامهه بده
- من سهراب رو دوست دارم مي خوام با اون زندگي كنم
- نگرون نباش غصه ام نخور اوضاع درست مي شه
- اميدوارم اين طوري ديوونه مي شم
- غروب مي ري اموزشگاه زبان ديگه
- اره مي رم اموزشگاه
- تو مي توني به بهانه هاي مختلف از خونه بيرون بياي و با سهراب قرار بذاري خيلي راحت
- منظورت اينه كه به دروغ به مامانم بگم مي رم كلاس اما با سهراب قرار بذارم؟
طاووس خنديد:
- خيلي ساده اي دختر خب اره مگه تا حالا دروغ نگفتي؟
- من هيچ وقت به پدر و مادرم دروغ نگفته ام هيچ وقت
- خب حالا مي توني بگي به خاطر سهراب
- آره فكر ميكنم به خاطر سهراب بايد هر كاري رو انجام بدهم
- خوبه تو فقط بايد به سهراب فكر كني تو راه عشق ديگه پدر و مادر معنايي ندارند!!!!!!
- واقعا؟؟؟؟؟
- الان براي من پدرم اهميتي نداره اون سرش تو كار خودش سائي هم كه به قروفر خودش مي رسه من هم كه راحت و تنها هر كاري دلم بخواد انجام مي دم حتي بعضي شبها رو با دوستاي ديگه ام مي گذرونم
- يعني مي ري خونه اونا مي موني؟
طاووس سرش را به علامت تاييد تكان داد
پدرت چيزي نمي گه؟
- پدرم تا نصف شب بتونه از سركارش برگرده هنر كرده سائي هم كه هيچ بنابراين با دوستانم قرار مي ذارم مي رم مهموني واسه خودم دنيايي دارم بايد ازاد بود دختر جواني مثل ما بايد تو جامعه راحت باشه بايد استقلال داشته باشد براي من حرف مردم و اين مزخرفات اهميتي نداره فقط به خودم و راحتي خودم فكر ميك نم
فروزان با تعجب پرسيد:
- يعني تو همچين دختري هستي؟
- تو هم بايد باشي بايد هر طور كه دوست داري بگردي تو زيادي تو خانواده فرو رفتي
- اما ما بايد با خانواده زندگي كنيم بايد به قوانين احترام بذاريم ما دختريم بايد رفتارمون با پسرها فرق داشته باشه ازادي هم حدي داره
- اين حرف ها نشونه امليه بهتره ديگه از اين حرف ها نزني چون بهت مي خندند
- يعني به حرف كسي كه درست و منطقي صحبت مي كنه مي خندند؟
- اره دختر جون تو مدام سرت تو لاك خودته از اطراف خودت خبر نداري بايد تو جامعه گشت تو مهموني ها شركت كرد با دخترها و پسرها ارتباط داشت اونارو شناخت پسر ها دنياي متفاوتي با دنياي ما دارند بايدبا اونا اشنا شد
- اما اما من نمي تونم چنين ادمي باشم
- اين نشونه بي فرهنگيه تو خيلي از اين دنيا عقبي فروزان
فروزان سرش را به زير انداخت حرف هاي تازه مي شنيد واي خدا يعني طاووس چنين دختري است يعني هر كسي در اين جامعه زندگي مي كند اين گونه است؟ چرا من از اين دنيا و جامعه چيزي نمي دونم چرا نمي فهمم دور و اطرافم چي مي گذره؟ واي خدا من چقدر خنگم
داشت با دنياي جديدي اشنا مي شد
- چرا ساكتي دختر داري به متمدن بودن مي انديشي
- من نمي تونم اون طور كه تو گفتي باشم
- پس نشونه امل بودنته
- اما طاووس
- ببين فروزان جامعه اين طور حكم مي كنه
- جامعه حكم مي كنه كه يك دختر جوون هر غلطي كه دلش خواست بكنه؟
- اينها غلط نيست واقعيته
- من كه نمي فهمم
و با ناراحتي به او خيره شد طاووس رو به او كرد و گفت:
- بهتره فكر كني تا فهم و كمال بشي واي معلم اومد حالا بايد به درس گوش بديم
فروزان مغشوش شده بود نمي فهميد چه چيزي درست است؟ نمي دانست بايد چه كار كند نمي دانست از چه كسي راهنمايي بخواهد نمي دانست
فروزان در حال قدم گذاشتن به راهي بود كه آغاز چندان واضح نبود جايي كه اغاز نداشته باشد پايان چگونه مي تواند باشد؟
*
*
قرار بود به اموزشگاه برود خودش را اماده كرد و از خانه خارج شد طاووس گفته بود كه سهراب حتما به ديدارش خواهد امد به خاطر همين با اين كه هيجان زده بود وحشت داشت مي ترسيد شايد ترس او عادي بود اما براي شخصي مثل فروزان كه براي اولين بار قرار بود به تنهايي با پسري روبرو شود چيز عادي نبود البته سهراب با همه پسران فرق داشت او سهراب بود اولين كسي كه توانسته بود قلب و دل فروزان را به دست بياورد كسي كه توانسته بود عشق را در وجود او شعله ور كند سهراب!
به خيابان آموزشگاه رسيد اما داخل نرفت به اطراف نظري انداخت نا اميد شد فكر كرد سهراب نخواهد امد خواست از خيابان رد بشود كه ناگهان كسي دستش را كشيد و اجازه نداد به راهش ادامه بدهد با ترس برگشت و خواست فرياد بزند اما
- آه خداي من سهراب
- سلام ارام جانم مي خواستي بدون من بري
- منتظرت بودم
- ببينم تو نمي دوني كه هر سلامي عليكي داره؟
- با ديدنت فراموش كردم حالا مي گم سلام و صد سلام به سرور خودم
سهراب از شوق و خوشحالي مي خنديد ديدن او و لبخند او گويي يك دنياي شادي بود كه به او تقديم كرده بودند فروزان نيز از ديدن او هيجان زده شده بود
- حالت خوبه
فروزان سرش را به زير انداختا خوشحال بود
- تو خوبي؟
پرسش پر مهر و ناز فروزان برايش ارزش داشت و او را ذوق زده تر كرد
- اگه تو خوب باشي
با مهرباني گفت
- خوبي من به خوبي تو بستگي داره
- فروزان از ديدنت خوشحالم شادي من غير قابل توصيفه
- من هم همين طور زبونم بند اومده سهراب
- جانم
فروئزان خنديد نمي توانست چيزي بگويد بنابراين از سر خوشحالي ذوق و اشتياق به روي او خنديد
سهراب دست او را گرفت :
- بيا از خيابون ردت كنم
- خودم بلدم
- مي دونم اما خودم ببرمت راضي تر مي شم
و نگاهي را به او دوخت
از خيابان رد شدند فروزان دلش مي خواست با او باشد و به اموزشگاه نرود مايل بود روز و ساعتش را با سهراب سپري كند سهراب نيز اين را مي خواست دوست داشت بيشتر با فروزان صحبت كند اما نمي توانست به او بگويد با من بمان و كلاس نرو
سهراب
بگو عزيزم هر چي دوست داري بگو
من مي خوام بيشتر با تو باشم
آخ كه حرف دل سهراب را به زبان اورده بود نگاه اتشينش را به او دوخت
- من هم دلم مي خواد دوست دارم تمام ساعات روز رو با تو سر كنم دلم مي خواد تو لحظات تنهايي كنارم باشي
فروزان خجالت مي كشيد بگويد مي خواهم به خاطر تو كلاس نروم اما در عوض گويي سهراب حرف دل او را خوانده بود گفت:
- اگه امروز كلاس نري مشكلي پيش مي ياد؟
- فكر نكنم چون اول ترم
- پس مي تونيم با هم باشيم
- اره
هر دو ذوق زده خنديدند و بعد سهراب با شادماني دست او را در دستش فشرد و گفت
- بزن بريم واسه خاطر عشق واسه خاطر شور هيجان
فروزان فقط مي خنديد مي خنديد از ته دل و با تمام وجود
سهراب او را كنار ماشينش برد
- سوار شو بريم بگرديم
- كجا من مي ترسم زياد دور بريم
- نترس عزيزم تا منو داري غم نداشته باش
- حالا كجا بريم
- پارك عاشقا فقط به من و تو تعلق داره
- واقعا؟
- مال عاشقاست دلداده ها دو تا ادم مثل من و تو
فروزان خنديد و گفت
- مثل من و تو
- مثل ما ما دو تا عاشق دو تا دلداده
- سهراب تو .... تو....
- نمي خواب بگي از همون نگاهت حرف دلت رو مي فهمم
- دوستت دارم سهراب دوستت دارم
جمله اش سهراب را عاشق تر كرد فروزان نمي دانست كه با گفتن اين جمله چطور اتش به جان سهراب انداخته نمي دانست كه ديوانگي سهراب صد برابر مي كند.
sorna
01-03-2012, 11:48 AM
قسمت چهل ام
سهراب خنديد :
- سوار شو وجودم . ديوونم كردي
سوار شدند سهراب خيلي سريع او را به جاي با صفايي برد فروزان پياده شد:
- سهراب اين جا كجاست؟
- فقط بدون مال عاشقاست
- جاي ما دو تا
و خنديد . فروزان شاد بود فارق از خياب بود همه چيز را از ياد برده بود فقط سهراب را مي ديد مرد روياهايش مردي كه برايش يك دنيا ارزش داشت شايد هم بيشتر از يك دنيا
عجب جايي بود پر بود از صفا و يكرنگي در هواي سرد پاييزي پر از گل بود گلهاي سرخ و رنگين در سوز پاييزي پر از شور نشاط عشق بود
واي خداجون اين جا كجاست؟ اين جا كجاست كه سهراب من رو اورده ؟ كاش مي دونستم اسم اين دنيا چيه؟ اين دنياي پر از شور . پر از عشق پر از سهرابم.
- فروزان .... چرا ماتت زده دختر بيا برگرديم بيا از اين هوا تنفس كن اين جا مال ماست مال ما
اشك شوق در نگاه فروزان جمع شده بود
- گريه مي كني؟
- گريه خوشحاليه!
- حالا اگه گريه مي كني عيب نداره اما بدون بعدا ديگه حق گريه كردن نداري دلم نمي خواد صورت قشنگتو قطره هاي اشك پر كنه
فروزان قول داد
هر دو روي چمن هاي سبز نشستند عجب هواي خوبي بود نفس كشيدن در ان هوا بسيار لذت بخش و شادي اور بود روحيه را تغيير مي داد
- سهراب اسم اين جا چيه؟
- اسمي نداره عزيزم گفتم كه فقط مال عاشقاست
- هيچ وقت تو عمرم اين جا رو نديده بودم هيچ وقت
- من اين جا رو مي شناختم اما هيچ وقت داخلش قدم نذاشتم
- چرا
- چون مي خواستم هميشه دلم مي خواست با عشقم بيام با كسي كه دوستش دارم
- سهراب
- جانم
- تا به حال جز من .... دختري تو زندگيت بوده؟
- به خداي بزرگ قسم مي خورم كه نه هرگز جز تو به كسي علاقه مند نشده بودم هرگز
- ممنونم كه اين قدر با من صادقي
- نامزدت چي شد
- كم كم دارم حاليش مي كنم كه دوستش ندارم كه بايد رهام كنه كه نمي خوامش
- فروزان نكنه يك روزي هم منو نخواي
- هرگز من عاشق توام جونم به تو بسته اس اون وقت رهات كنم؟
- شايد روزي هم جونت به پسر عموت بسته بوده
- نه اين طوري نبوده من اونو دوست دارم اما به چشم برادر بزگتر. همين و بس من هرگز به اون به عنوان مرد زندگي نگاه نكرده ام . من و اون با هم بزرگ شده ايم سهراب من تو رو دوست دارم واقعا دوستت دارم براي اولين بار با نگاه تو بود كه قلبم به لرزه افتاد با صداي تو بود كه صداي زنگ عشق رو در گوشهام شنيدم . با وجود تو بود كه تو دلم غوغايي به پا شد. با وجود تو بود سهراب كه عاشق شدم كه عشق رو باور كردم تو نبايد به من شك كني هرگز اين رو بدون هميشه به تو فكر خواهم كرد بدون اگه تو منو رها كني من رهات نمي كنم اگه تو منو نخواي ديوونه مي شم فقط تو مرد زندگيم هستي سهراب
- - باور مي كنم عزيزم مطمئن شدم مطمئن . دوستت دارم فروزان تو بهتريني اگه جونم رو هم بخواي تقديمت مي كنم.
و فروزان با لبخندي شيرين به چشمهاي او خيره ماند
در طي چند روز چنان به هم وابسته شده بودند كه احساس مي كردند سال هاست دارند با هم زندگي مي كنند در طي يك ملاقات چنان دل به مهر و عشق هم سپرده بودند كه گويي سال ها بود در دل هم براي خودشان جا باز كرده بودند هر دو عاشق بودند عاشق
- سهراب دلم مي خواد بيشتر ازت بدونم از خودت از زندگيت برام بگو سهراب
سهرا ب نگاهش را به او دوخت
- باشه مي گم... اسمم سهرابه سهراب سالاري پدرم يك تاجره تاجر فرش . اردشير سالاريم . مادرم هم زني از يه خانواده اصيله به مد و چه مي دونم پول و ثروت علاقه بسياري داره هميشه منو مي خواستند لوس كنند شايد هم لوس باشم نمي دونم تو رفاه كامل بودم بدي ادم پولدارها اينه كه جز يكي دو تا بچه حاضر نمي شن فرزند بيشتري داشته باشند من تك فرزند خوانواده ام 22 سالمه تا به امروز دل به عشق كسي نبستم جز تو تو با چشمات با حرفات با لبخندت ديوونم كردي خب ديگه چي مي خواي بدوني
فروزان لبخندي زد و بعد گفت
- مي دوني من و تو هيچ شباهتي به هم نداريم
اين جمله را با ناراحتي ادا كرد از خيلي وقت پيش فهميده بود كه سهراب از يك خانواده اصيل و ثروتمند است در حالي كه او زا يك خانواده متوسطط ان هم در جنوب شهر بود سهراب كجا و فروزان كجا!!!!
- منظورت از اين كه مي گي ما شباهتي به هم نداريم چيه؟
ببين سهراب من از يك خانواده متوسط ام خونه مون هم كه مي دوني تو جنوب شهره بابام يك كارمند ساده اس با سعي و تلاش و با كار كردن زياد خرج خونه زندگي رو در مي ياره منم يك دختر ساده ام واقعا شباهتي بين من و تو نيست تو ثروتمندي در حاليك ه من...
اشك در نگاهش حلقه زد . غمگين شده بود سهراب دست زير چانه او برد و صورتش را بالا اورد در چشم هاي شفاف و قشنگش نگاه كرد
- ديوونه يعني تو فكر مي كني اين چيز ها براي قلب هاي عاشق ما مهمه من تو رو به خاطر خودت خواستم به خاطر وجودت خوبيت. سادگيت تازه خوشحالم هستم از اين كه جز دخترهاي لوس و پولدار بالا شهر نيستي سادگيت ظرافتت مهربونيت قشنگيت اين ها براي من مهم خودت براي مهمي. به نظر من پول و ثروت اهميتي نداره پول و ثروت هرگز نبايد باعث بشه كه بين من و تو اختلافي پيش بياد من خودتو دوست دارم
فروزان نگاهش را در نگاه بزيباي او دوخت
- يعني يعني برات مهم نيست كه از نظر طبقاتي با هم فرق داريم؟
- هرگز. حالا يك طبقه بالا و پايين بودن چه فرقي داره؟ مهم ادم ها هستند خود اين ادم ها اند كه در دنياي جديد پا روي احساسات گذاشته اند و طبقات رو به وجود اورده اند همين ادم ها هستند كه شمال شهر و جنوب شهر در اوردند در شمال شهر هم ادم زندگي مي كنه تو جنوب شهر هم ادم هست بين انسان ها فرقي نيست
- تو خيلي خوب حرف مي زني خيلي قشنگ تو خيلي خوبي سهراب
- هر كاري هم انجام بدم هرگز به پاي تو نمي رسم قشنگي حرفام به خاطر اينه كه قشنگ ترين موجود دنيا رو مقابل خودم مي بينم
- از اين كه منو انتخاب كردي متشكرم
- من بايد از تو تشكر كنم به خاطر اين كه قبولم كردي.
- به نظرت من و تو مي تونيم هميشه با هم باشيم
- اون خداي مهربوني كه اون بالا نشسته هواي دل همه عاشقا رو داره اره كه مي تونيم مي تونيم براي هميشه تا اخر عمر با هم باشيم
فروزان با خنده بلند شد با خوشحالي چرخي زد
- احساس مي كنم عاشقترين ادم رو زمينم احساس مي كنم خيلي خوشحالم سهراب خيلي
سهراب نيز با خوشحالي بند شد و دست او را گرفت
يكصدا با هم گفتند
- ما عاشقيم عاشق دوستت داريم اي عشق.
sorna
01-03-2012, 11:48 AM
قسمت چهل و يكم
زمستان از راه رسيده بود. تك و توك از اسمان برف مي باريد . زمين خيس بود بين فروزان و سهراب چنان صميميتي به وجود امده بود كه حد نداشت هر دو به هم وابسته شده بودند ديگر نمي توانستند لحظه اي هم ديگر را ترك كنند
روز به روز فاصله بيسن فروزان و فريدون بيشتر مي شد فريدون سعي مي كرد به او نزديك شود در حالي كه فروزان اصلا به او اهميتي نمي داد در مقابل پدر و مادرها كم بيش نسبت به او مه ربان بود البته نه طوري كه بتوان نام مهرباني روي ان گذاشت طوري رفتار مي كرد كه عمو و پدرش شك نكنند فريدون خيلي ناراحت شده بود با تمام عشق و علاقه اش سعي مي كرد به فروزان محبت كند كاغري كند كه او دوباره به رويش لبخند بزند اما مي ديد كه فروزان ديگر مثل سابق نيست طرز رفتارش واقعا تغيير كرده بود ديگر ان دختر خوب و مودب نبود اگر كسي سر به سرش مي گذاشت فورا جوابش را مي داد و بسيار عصبي مي شد پدر و مادرش نيز از رفتارهاي جديد او ناراحت بودند اما خيلي كم تذكر مي دادند ديگر طرز لباس پوشيدنش نيز تغيير كرده بود مي خواست مثل طاووس روي مد باشد البته اگر مي شد به ان گفت مد!!!
فروزان لباسهايش را پوشيده و قصد رفتن به اموزشگاه را داشت .هر چند كه مدتي بود به اموزشگاه نمي رفت يك روز مي رفت و دو روز نمي رفت بيشتر ساعاتش را با سهراب مي گذراند لباس هاي جديدي را كه به تازگي خريده بود به تن كرده بود رستم به او نگاه كرد و پرسيد
- مي خواي اين طوري بري؟
- مگه چه طوري هستم بابا جون؟
- اخه اين وضعي كه براي خودت درست كردي به نظرم اصلا درست نيست
- مگه چي شده؟
- اين شلواري كه پوشيدي چيه؟ تو روزهاي زمستوني ديگه كي از اين شلوارها مي پوشه؟ منو راضي كردي بخرم كه به موقع بپوشي نه حالا اونم براي رفتن تو خيابون؟
- پس خريدم كه تو خونه بپوشم ؟ اين كه ديگه نشد لباس بيرون
شهره گفت
- اخه دخترم پدرت راست مي گه تازه بلوزت هم مناسب نيست
- واي مامان چرا اين قدر گير مي ديد مگه چيه همه مي پوشند من هم مي پوشم مگه من ادم نيستم؟
بعد پالتوي كوتاهي را كه تازه خريده بود پوشيد و گفت
- خب ديگه من دارم مي رم
- مگه كتاب هاتو نمي بري؟
- واي داشت يادم مي رفت!
- اين قدر كه به طرز لباس پوشيدنت حساس شدي بايد هم يادت بره
فروزان كتاب هايش را برداشت
- با من كاري نداريد
رستم حرفي نزد از دست فروزان ناراحت بود ولي نمي خواست او را ناراحت كند
از خانه بيرون رفت و خود را به ايستگا رساند اما به جاي اتوبوس اتومبيلي به دنبالش امد بود طاووس بود
- سلام سوار شو
وقتي سوار شد پس از احوالپرسي طاووس با خنده گفت
- اوه چه تيپي غش كردم فري
هر دو خنديدند
طاووس در خانه شان مهماني ترتيب داده بود مي خواست فروزان و سهراب نيز با هم باشند
- پدرت كه ايراد نگرفت؟
- چرا مدام دعوا مي كنه مي گه اين چه لباسيه
- حتما اجازه هم نداده اون لباس رو بخري
- نه به مامانم نشونش دادم اما اونم سخت مخالفت كرد گفت اون لباس اصلا براي من مناسب نيست و خيلي بازه
- مهم نيست خودم برات تو خونه يه لباسي گذاشتم كه اگه بپوشي خيلي ناز مي شي
- زياد كه باز نيست
- نه نترس
- لباسي كه قراره بپوشم چه رنگيه
- سفيده خيلي هم خوش دوخته خودم هم مشكي مي پوشم چون بيشتر بهم مي ياد
- ماشين باباته؟
- نه ماشين سائيي يه قراره بابام يكي براي من بخره
- خوش به حالت
طاووس لبخندي زد
طاووس مهمونات كه زياد نيستند
نه فقط خودموني ها رو دعوت كردم
- الان اومده اند
- نه قراره همه تا....
به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد
- تا نيم ساعت ديگه ميان
- سهراب اومده
- قراره با ابي بياد شايد هم اومده باشه
ومارد خانه شدند سائي در طبقه پايين بود با ديدن فروزان لبخندي زد و احوالش را پرسيد او نيز جوابش را داد و همراه طاووس به طبقه بالا رفتند
- اينها اين لباس توئه
فروزان لباس را از روي تخت برداشت
واي چقدر قشنگه .
بعد از لحظاتي طاووس كه حاضر شده بود به طبقه پايين رفت
در طبقه پايين سهراب همراه ابي وارد شدند و او سراغ فروزان را از طاووس گرفت دخترك نيز لبخند شيطنت اميزي زد و گفت
- برو بالا ببينش سهراب خان فروزان واقعا ديدني شده
فسهراب با ديدن او نزديك بود شاخ دربياورد فروزان متوجه او شد
- سلام سهراب
- خيلي ناز شدي همين فردا مي برمت محضر كار رو تموم مي كنم
فروزان خنديد و گفت
- بدون اجازه خانواده ام
- هنوز نامزدت رو رد نكردي و اونا اجازه نمي دن پس ما مجبوريم خودمون به خودمون اجازه بديم
و خنديد
جشن با خوشي سپري شد .
فروزان گفت:
ديگه بايد بروم.
طاووس گفت:
- باشه سهراب مي رسونيش؟
سهراب تاييد كرد فروزان رفت تا لباسش را عوض كند.
فروزان و سهراب از انها خداحافظي كردند و رفتند فروزان در اتومبيل او نشست و گفت:
-- فقط تند برو سهراب
او نيز با لبخندي بر لب حركت كرد در حين رانندگي گفت
- امشب خيلي زيبا شده بودي
فروزان لبخندي زد سهراب ادامه داد
- دلم مي خواد زودتر به هم برسيم
- به نظرت كار درستيه اگه بريم و نامزد بشيم سهراب؟
- خب براي اينكه هر دو راحت تر باشيم .
- اگر پدر و مادرم فهميدند چي؟
- از كجا بفهمند ؟ ت وشناسنامه كه ثبت نمي كنيم تازه من يه محضر دار اشنا سراغ دارم فردا مي ريم
- فردا كي؟
- صبح
- مدرسه چي؟
- خب نرو اين كار مهم تره مگه نه
- اره تو از هر چيزي ديگه اي براي من مهم تري
- اگه زودتر نامزدي با پسر عموت رو به هم مي زدي من هم با خانواده ام صحبت مي كرد م و مي اومديم خواستگاري
- خواستگاري من؟؟؟؟؟؟
- اره تعجب كردي ؟ خب بالاخره من و تو بايد با هم ازدواج كنيم من كه سرم بالاي دار بره تو رو رها نمي كنم تو مال خودمي
- يعني مي شه؟ مي شه من و تو با هم عروسي كنيم با هم زندگي كنيم؟
- آره كه مي شه عزيز دلم من كه براي رسيدن چنين روي ثانيه شماري مي كنم
- رسيديم بهتره همين جا نگه داري اين يك تكه راه رو پياده مي رم شايد بابام تو كوچه باشه
- باشه عزيزم مراقب خودت باش فردا رو فراموش نكن با شناسنامه بيا كتابات...
- ممنون تو مراقب خودت باش خيلي دلم مي خواست دعوتت مي كردم خونه
- ايرادي نداره مي فهمم برو خوش باش و به ياد منم باش
- مگه مي شه با ياد تو نباشم
- خب ديگه تو هم برو سهراب خداحافظ
- خداحافظ عزيزم
او حركت كرد و رفت فروزان نيز ابتدا با دستمالي ته مانده اريشش را پاك كرد و بعد به طرف خانه راه افتاد
وقتي زنگ خانه را فشرد شهره سراسيمه در را باز كرد:
- واي فروزان اومدي چرا دير كردي
- پياده اومدم دير شد حوصله تو ايستگاه منتظر شدن رو نداشتم
sorna
01-03-2012, 11:49 AM
قسمت چهل و دوم
وارد شد و فريدون را ديد كه آن جا است تعجب كرد و سلام داد او نيز خيلي خشك جواب داد
رستم گفت:
- فروزان دير كردي بابا
- گفتم كه پياده اومدم دير شد
- اما من تو رو نديدم
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- چطور؟
- اومده بودم دنبالت
- كه چي بشه؟
رستم به او نگاه كرد فريدون گفت
- اومده بودم ببينمت
- لطف كردي
و به اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض كند بعد از لحظاتي صداي در اتاقش را شنيد
- بفرماييد
فريدون بود وارد شد و در را بست
- لاطم نبود بياي اين جا خودم داشتم مي اومدم
فريدون نشست و در جواب گفت:
- ديدم خودم بيام بهتره خواستم باهات حرف بزنم
- فروزان با بي حوصلگي نشست گفت:
- بفرماييد مي شنوم
فريدون واقعا از طرز صحبت كردن او رنج مي برد اما شكايتي نكرد
- مدتيه با من سرد شدي فروزان
- آخه تازگي ها تو بدنم توليدات يخچال دارم واسه همينه
- من دارم جدي صحبت مي كنم فروزان
- خب تو مي گي سرد شدم توقع داري چه جوابي بشنوي
- يه جواب قانع كننده اخه تو چت شده دختر تو كه اين طوري نبودي گويا از من بدت مي ياد انگاري از ديدنم ناراحت مي شي
- اين طور فكر مي كني
فريدون سرش را زير انداخت و با ناراحتي گفت
- آره . فروزان من و تو با هم نامزديم بايد هواي همديگه رو داشته باشيم
- ببين فريدون مثل اين كه اين جريان نامزدي ما شده قوزبالاقوز چرا اين موضوع را اين قدر جدي گرفتي ؟ چرا اين قدر بزرگش مي كني؟طورري حرف مي زني انگاري من زنت هستم نكنه راستي چنين فكري مي كني؟ من دارم درس مي خونم اصلا هم به ازدواج و غيره فكر نمي كنم. حالا تا عروسي خيلي مونده شايد تا اون رو برسه خيلي اتفاقات بيفته كه تو زندگيمون تاثير بذاره
- مثلا چه اتفاقاتي
- هر اتفاقي اصلا شايد من افتادم مردم در اين صورت عروسي صورت نمي گيره اگر اين نامزدي باعث بشه كه خودت رو اين قدر لوس كني بهتره به هم بخوره
فريدون بلند شد :
0 هرگز . تو چي فكر كردي دختر جون اصلا معلومه چه مرگت شده؟
فروزان نيز بلند شد و فرياد زد
- تو حق نداري اين طوري با من حرف بزني از اتاقم برو بيرون
در ان لحظه شهره در را باز كرد و گفت:
- چي شده چرا داد مي زنيد
فريدون سرش را به زير انداخت و از ان جا خارج شد رستم پرسيد:
- فريدون جان چي شده عمو؟
او جوابي نداد و سريع از خانه خارج شد و رفت فرزانه نيز در سكوت تماشا مي كرد
رستم مقابل اتاق فروزان ايستاد و پرسيد
- فروزان چي شده ؟ چرا دعوا كرديد؟
او با عصبانيت گفت
- اون يه احمقه فكر كرده كيه؟
- تو چرا اين طور حرف مي زني مگه چي شده چي گفت؟
- اصلا چرا اون هر دم و هر دقيقه مي ياد اين جا هان؟ چرا ؟
- چي مي گي فروزان ؟ اين پسر بيچاره با هزار اميد و ارزو به خاطر ديدن تو مي ياد . اون وقت تو اين طوري حرف مي زني؟واقعا كه....
- با هزار اميد و ارزو؟ بس كنيد مامان دلتون خوشه ها
رستم گفت:
- درست حرف بزن دختر جون اخه بگو ببينم چي شده چرا دعوا كرديد چرا اين پسر اين طور گذاشت و رفت؟
فروزان خيلي راحت گفت
- رفت كه رفت بهتر پسره لوس
- فروزان اون نامزدته
- مامان چنان مي گيد نامزته هر كسي ندونه فكر مي كنه عقد كردش هستم من نمي فهمم دارم درس مي خونم يا نامزد بازي مي كنم اين طوري فكر منو مشغول مي كنيد. ديگه راحت نيستم به خطار همين اقايي كه مي گيد براي من هزار اميد و ارزو داره بايد مسخره اين و اون بشم هر روز مياد دنبالم كه چي بشه؟ همه مسخره ام مي كنند
- مگه مسخره كردن داره ؟ چرا بايد مسخره ات كنند
- چرا به خاطر اون اخه هيچ دختري نيست كه هر روز يكي بلند بشه راه بيفته بياد دنبالش مگه من بچه ام چرا راحتم نمي ذاره؟
- بهتر نبود قبل از اين كه نامزد بشيد اين ها رو مي گفتي
- مگه كسي به حرف من گوش مي ده؟ هر چي فريدون خان بگه شماها بي چون و چرا قبول ميك نيد امسال رو فكر كنم به خطار اين شازده مردود بشم
رستم چندين بار سرش را تكان داد
- مثل اين كه حق با توئه
شهره گفت
- چي چي حق با اونه چرا زود حق رو به اون مي دي اين دختره پاك داره خودش رو لوس مي كنه پسره بيچاره مگه چي كار كرده دوستت داره تو هم دوستش داشتي اگر راضي به نامزدي نبودي چرا قبول كردي مگه به فكر درس هايت نبودي؟
فروزان متعجب به مادرش نگاه كرد اما تسليم نشد
- اون موقع نفهميدم همه اش تقصير شماست توقع هاي زيادي از من دارين فقط به فكر خودتون ايد
- اين چه حرفيه مي زني دخترم؟
- حرف حق رو بايد زد پدر شما اصلا هيچ وقت از من پرسيديد فريدون رو مي خوام يا نه؟
آن ها با تعجب پرسيدند
- منظورت چيه مگه تو اونو نمي خواي؟
- نه نمي خوام نمي خوام!!!!!
- ديوونه شدي دختر اين چه حرفيه كه داري مي زني؟ تو بايد با اون ازدواج كني
فروزان با عصبانيت گفت
- بايد؟ بايد؟ من بايد با اون ازدواج كنم؟ شماها مجبورم مي كنيد
رستم گفت
- اروم باش اروم باش بنشين دخترم اخه چي شده؟
فروزان واقعا عصبي شده بود تا به حال سابقه نداشت اين طور با داد و فرياد با پدر و مادرش صحبت كند اما گويي مي خواست هر چه زودتر نامزدي با پسر عمويش را به هم بزند عشق سهراب كورش كرده بود شهره نيز نشست فرزانه از بيرون اتاق داشت نگاه مي كرد ترسيده بودذ از رفتار خواهرش تعجب كرده بود از اين كه اين همان فروزان مهربان خودش باشد باور نمي كرد خواهر خوبي كه اجازه نمي داد خم به ابروي كسي بيايد حالا اين گونه رفتار كند باور نمي كرد
فروزان ايستاده بود رستم نيز از رفتار او متعجب بود مي خواست بداند مشكل او چيست و چه مي گويد؟
- دخترم بگو ببينم اصلا چي شده فريدون به تو چي گفته؟
- اون به من حرفي نزده اين منم كه بايد حرف بزنم من حق صحبت كردن رو بايد داشته باشم
- بله تو حق داري صحبت كني خب بگو چي مي خواي حرفت رو بزن
فروزان نفسي كشيد و گفت
- من از اين نامزدي ناراحتم ديگه نمي خوام با فريدون نامزد باشم نمي خوام وقتي فكر ميك نم مي بينم كه واقعا نمي تونم مي بينم كه هيچ علاقه اي به اون ندارم .
شهره با عصبانيت بلند شد و گفت
- چي ؟ تو ديوونه شدي؟ علاقه اي به اون نداري؟ تازه به اين نتيجه رسيدي؟اصلا مي فهمي چي داري مي گي؟ مثل اين كه پاك عقلت رو از دست دادي مثل اين كهزيادي تو رو ازاد گذاشتم ديگه حق نداري اين طوري صحبت كني حق نداري
و با عصبانيت زا اتاق خارج شد . رستم بلند شد و به فروزان نگاه كرد
- ببين دخترم تو زندگي ادم بايد جدي باشه ما قول تو رو به عموت داديم تو خودت هم قبول كردي تو فريدون رو دوست داشتي حالا هم حتما سر يه مسئله اي دعوا كرديد و تو عصباني هستي بذار كمي زمان بگذره بعد كه اروم شدي مي فهمي اشتباه كردي
از اتاق خارج شد و در را بست
فروزان با خشم زير لب مي غريد : حسابت رو مي رسم فريدون . حسابت رو مي رسم احمق . به خاطر تو ديوونه لعنتي بايد مادرم با من دعوا كنه پدرم ناراحت بشه حسابت رو مي رسم
خودش را روي تخت انداخت و قطرات اشك نيز ارام ارام به روي گونه هايش غلتيدند گويي از فريدون بيزار شده بود زيرا باعث شده بود شب زيبايي را كه با سهراب گذرانده خراب كند. هنوز مطمئن نبود كه بدون اطلاع و مخفيانه مي تواند نامزد كند اما حالا با اتفاق امشب تصميم نهايي را گرفت مطمئن شد كه نامزدي با سهراب كار درتسي است كار درستي.
sorna
01-03-2012, 11:49 AM
قسمت چهل و سوم
سهراب سر ميز شام نشسته بود و در حال صرف غذا بود پدر و مادرش نيز حضور داشتم انها به تازگي متوجه حالات جديدي در سهراب شده بودند مي ديدند كه پسرشان تغيير كرده است مدام به فكر فرو مي رود.
خيلي شاد است گويي مدام به خاطرات خوشي مي انديشد تك فرزندشان بود و دلشان نمي خواست او ناراحت باشد سالاري او را وارث تمامي ثروت هنگفت خود مي دانست بعد از خودش اين سهراب بود كه بايد اداره كارها را در دست مي گرفت سلطنت خانم مادرش نيز مدام به موضوع ازدواج پسرش مي انديشيد مي خواست دختري خوب و خانواده دار از يك تبار اصيل را براي سهراب خواستگاري كند ففط به ثروتمندان مي انديشيد به غير از پول و رفاه به چيزي اهميت نمي داد مدام مي خواست روي مد باشد مهماني هاي ان چناني ترتيب مي داد از وقتي چشم گشوده بود در خانه پدري ميان پرقو پرورش يافته بود و بعد از ازدواج نيز دست كمي از ان دوران نداشت سهراب با اين اوضاع پدر و مادرش را دوست مي داشت زير در نظرش هر چه باشند والدينش بودند اما ان چنان كه خانواده اش به پول و ثروت اندوزي مي انديشيدند او به اين موضوع اهميت نمي داد هميشه افراد پايين نرت از خودش را نيز در نظر مي گرفت از ادم پولدارها بيزار بود از دختراني كه مادرش براي او انتخاب مي كرد به هيچ وجه خوشش نمي امد زير ا همه ان ها دختران ناز پرورده و لوس و ننري بودند كه تا سخني به ان ها مي گفتي به خانه پدرشان مي رفتند بعضي ها نيز زيبا بودند اما پول پرست بودند به دنبال راحتي بودند حتي يك شب گرسنگي نكشيده بودند سهراب از ان ها متنفر بود اكنون از اين كه دخرتي صاف و ساده و مهربان و زيبا يافته و انتخاب كرده بود خشنود و راضي بود مدام به او مي انديشيد و نمي توانست حتي لحظه اي ياد او را فراموش كند چهره زيبايش را مقابل ديدگان خود مجسم مي نمود و در دل با او سخن مي گفت نمي توانست حتي براي لحظه اي او را ازي اد ببرد سلطنت با تعجب به اردشير نگاه كرد و با اشاره به او فهمان د كه سهراب را از عالم خيالات بيرون بكشد.
اردشير سينه را صاف كرد و گفت
- سهراب
- بله پدر
- چرا شامتو نمي خوري
- خوردم پدر تو مهموني دوستم هم يه چيزي خوردم و ديگه ميل ندارم
- بار كنم سهراب؟
- چي رو مادر؟
- اين كه داري راست مي گي چند روزيه كه من و پدرت متوجه شديم تو حال خوبي نداري بهتره به پزشك خانوادگي مراجعه كني
- با لحن خاصي حرف مي زد لحن آدم پولدارها ادم هاي ثروتمندي كه خودشان ار از ديگران بالاتر مي دانستند سهراب از طرز صحبت كردن مادرش خشنود نبود اما نمي توانست لب به اعتراض بگشايد حتي زماني كه با خود او نيز اين گونه صحبت مي كرد
- من بيمار نيستم مادر حالم خيلي خوبه
- اما پسرم مادرت راس مي گه مدتيه تو فكري
- من كه مي گم بايد براي تو زن بگيريم اما قبول نمي كني مشكل پسند شدي
- مادر جون مشكل پسندي من برام ارزش داره من مي خوام با كسي ازدواج كنم كه واقعا دوستش داشته باشم كه با تمام وجود بخوامش
- آه مثل اين كه پسر عزيزم به تازگي رمانتيك شده
- مادر مسخره مي كنيد؟ من جدي صحبت مي كنم
- نه مسخره نمي كنم اما تو مثل اين كه منتظري يه شاهزاده خانمي از آسمونا پرواز كنه و بيفته تو آغوش تو درسته
سهراب جوابي نداد سلطنت ادامه داد
- آما اين رو بدون چنين شازده خانمايي جز تو كتاب هاي رمان جاي ديگه اي وجود ندارند ما داريم تو واقعيت زندگي مي كنيم نه خواب و خيال اگر تو مدام در عالم روياهات دست و پا بزني هرگز نمي توني در اين جامعه موفق باشي من خودم دخترهاي خوبي رو براي تو سراغ دارم
- من از دخترايي كه لوس و ننرند خوشم نمي ياد شما هم كه مدام دنبال چنين افرادي هستيد چرا فقط به پول و ثروت فكر ميك نيد
- پس به چي فكر كردي؟ فكر مي كني من حاضر بشم عروسي رو انتخاب كنم كه از اصالت خانوادگي برخوردار نباشه؟ فكر كردي مي تونم اجازه بدم تنها پسرم كه يك دنيا برام ارزش داره با يه ادم سطح پايين ازدواج كنه؟ تو بايد به حرف من و پدرت گوش بدي ما هستيم كه صلاح تو رو مي خواهيم ما ايم كه مي دونيم چي برات خوبه
سهراب با عصبانيت گفت
- شما توقع داريد من خودم براي خودم و اينده ام تصميم نگيرم فكر مي كنيد من هنوز بچه ام اشتباه مي كنيد من ديگه بزرگ شدم مي تونم براي خودم تصميم بگيرم شما فقط مي تونيد منو راهنمايي كنيد
اردشير در حالي كه پيپش را روشن مي كرد گفت
- پسرم مادرت راست مي گه تو هنوز به ما احتياج داري توخامي . هنوز تجربه افرادي مثل ما رو نداري
- من بايد چه تجربه اي داشته باشم خب يادم بدين حتما مي خوايد بگيد كه چطور از زير دادن ماليات جا خالي كنم چطور سر مشتري خارجي رو كلاه بذارم و اجازه ندم كه اونا يه كلاه بزرگتر سر من بذارن چطوري پولام را روي هم انبار كنم و به افراد ديگه... افرادي كه حتي يك لقمه نون شب رو هم ندارند فكر نمكنم درسته؟ مي خواهيد اين ها رو بدونم من اگه تو اين كارا وارد بشم ديگه تجربه دار شده ام؟
اردشير با خشم بلند شد
- بهتره ادامه ندهي تو حق نداري اين طوري با من صحبت كني تو فكر كردي كه پول در اوردن راحته فكر كردي غذايي كه مي خوري مفت به دست اومده پس ديگه پدرت خودت رو دزد به حساب مي ياري؟
سلطنت گفت
- - اردشير حرص نخور براي قلبت ضرر داره اين پسره معلوم نيست چش شده بايد خيلي زود سر از كارهاي تو در بيارم سهراب به تازگي خيلي گستاخ شدي اين رفتار نشات گرفته شده از چيه نكنه با ادم هاي ناجوري ارتباط برقرار كرده اي
سهراب با عصبانيت بلند شد و گفت
- هر طوري دلتون مي خواد فكر كنيد اما بدونيد اگه زيادي با من مثل بچه ها رفتار كنيد از اين جا مي رم اين حرف اخرمه
و سريع به طبقه بالا و اتاقش رفت روي تختش نشست عصباني شده بود از اين كه بايد پدر و مادرش درباره اش تصميم گيري كنند عصباني بود . با وجود چنين والديني حس مي كرد رسيدن به فروزان سخت خواهد بود تعجب مي كرد وقتي ميدديد هنوز مدتي از عشق و علاقه اش به فروزان نگذشته اين گونه به او وابسته شده است متعجب بود كه چگونه اين دختر و يادش او را ارام مي كند حس مي كرد زندگي بدون او برايش ارزش ندارد واقعا فروزان را دوست مي داشت.سادگيش را ستايش مي كرد برايش جز فروزان مهربانتر دوست داشتني تر وجود نداشت به نظرش فروزان تنها كسي بود كه مي توانست او را خوشبخت كند و مايه ارامشش باشد...
sorna
01-03-2012, 11:49 AM
قسمت چهل و چهارم
صبح زود بود از خواب بيدار شده و آرام آرام به دنبال شناسنامه اش مي گشت سرانجام آن را در يكي از كشوها يافت سريع ان را در كيفش نهاد رستم به سركار رفته بود و شهره نيز بيدار بود فروزان از اتاقش خارج شد شهره به او نگاه كرد
- بيا صبحانه بخور
- ميل ندارم من رفتم خداحافظ
- صب كن نمي شه كه گشنه بري مدرسه
- سيرم خداحافظ
و رفت . شهره با تعجب به او نگاه مي كرد نمي دانست چه كار بايد كند فروزان مضطرب بود خيلي سريع خود را به خيابان رساند ترس تمام وجودش را در بر گرفته بود فكر مي كرد مدام از خود مي پرسيد يعني كار درستيه ؟ اگه پدرذ و مادرم بفهمند چي ؟ اگه فريدون لعنتي بفهمه چي؟ واي خدايا
- سلاام عروسكم
برگشت و سهراب را خندان در حالي كه بسيار شيك پوش و مرتب امده بود مقابل خود ديد شاد شد
- سلام سهراب
- خيلي وقته اومدي؟
- نه تازه اومدم
- خب حاضري بريم؟
- نترس عزيزم اصلا ترس رو به دلت راه نده قراره طاووس و ابي هم بيان ديشب با ابي تماس گرفتم
- واقعا
- اره عزيزم جاي هيچ گونه نگروني نيست اما يه چيزي بگم به من نمي خندي؟
- بگو
- راستش خودم هم كمي مي ترسم
فروزان لبخندي زد و پرسيد:
- سهراب كار درستيه؟
- فعلا كه چاره اي ديگه نداريم اين تنها راهه مگه تو نمي خواي ما دو تا محرم بشيم؟
- چرا چرا مي خوام اما مي ترسم از پايانش
- اتفاقا پايانش خيلي هم شيرينه شيرين تر از عسل چون من و تو در اخر عروسي مي كنيم مي فهمي؟
فروزان لبخندي زد و سرش را به زير انداخت طاووس و ابي نيز امدند مي خنديدند طاووس به فروزان گفت:
- شيطون ديگه من غريبه شدم حرفات رو به من نمي گي؟
- باور كن يه دفعه اي تصميم گرفتيم
- افرين كار خوبيه اين طوري اطمينان داريد كه به هم خواهيد رسيد
سهراب گفت:
- بچه ها عجله كنيد راه بيفتيد
چهار نفري سوار اتومبيل سهراب شدند و حركت كردند اقاي اميني همان محضر دار اشنا به گرمي از ان ها استقبال كرد مرد قابل اعتمادي به نظر مي امد
سهراب به او گفت كه مي خواهند نامزد شوند و به دليل مشكلاتي نمي توانند اشكارا با هم نامزد شوند ان مرد به سخنان سهراب گوش فرا داد و از طرفي به دليل اين كه به خانواده سهراب نيز مديون بود خيلي راحت قبول كرد خطبه محرميت را بين ان دو جاري سازد . سهراب از او خواست كه هرگز اين موضوع را براي كسي مخصوصا خانواده اش مطرح نكند و او پذيرفت
فروزان از ترس مي لرزيد و قلبش به شدت مي تپيد.حالت عجيبي داشت حسي بين خوشحالي و ترس او عاشق سهراب بود از اين كه با او نامزد شود خرسند بود اما اما از اين كه مخفيانه بدون اطلاع والدينش واي اگر پدر مي فهميد از دست فروزان ديوانه مي شد
كار از كار گذشته بود نه را پي دات نه راه پيش سهراب به او نگاه كرد
- چرا رنگت پريده؟
- مي ترسم
طاووس گفت
- مگه شب عروسيته كه اين قدر قول كردي و مي لرزي دختر ؟!
- مي ترسم طاووس مي ترسم.
- نترس سهراب رو ناراحت نكن نمي بيني چطور نگرون نگاه ت مي كنه؟
فروزان به سهراب نگاه كرد چشم هايش نگران بود گويي با چشم از فروزان خواهش مي كرد كه آرام باشد بپذيرد كه با هم نامزد شوند هر دو صداي قلب هم را مي نيدند
- حاضريد؟
سوال آقاي اميني باعث شد تا به او نگاه كنند طاووس گفت
- بله حاضرند
خطبه محرميت بين ان دو جاري شد دفتر محضردار را امضا كردند وقتي كار تمام شد محضردار گفت
- مبارك باشه
آن دو چشم به هم دوخته بودند نگاهشان پر شده بود ار شور و هيجان عشق
طاووس و ابي به ان دو تبريك گفتند از محضردار نيز تشكر كردن د وان جا خارج شدند
سهراب از خوشحالي فرياد مي كشيد فروزان هم مي خنديد
- فروزان به خدا وجودمي نوكرتم بعد از اين كت بسته مخلصتم به خدا نمي دونم چوري بهت ثابت كنم كه خوشحالم نمي دونم چطور حاليت كنم كه تو وجودم چه غوغايي برپاست تا بفهمي كه چقدر خوشحالم
- من هم خوشحالم سهراب من هم خوشحالم
- شيريني چي مي شه سهراب خان نمي خواي كه خسيس بازي دربياري
- شيريني هم روي چشم بپريد بالا كه بريم پي خوشي
دست فروزان را گرفت و برد او را جلوي ماشين كنار خودش نشاند طاووس و ابي نيز در صندلي عقب نشستند سهراب با خوشحالي پايش را روي پدار گاز فشرد و ماشين از جايش حركت كرد
ابتدا به يك قنادي رفتند بعد با ماشين خيابانها را دور زدند هر چه مي خواستند سهراب مي خريد به يك طلافروشي رفتند و به انتخاب فروزا و طاووس سهراب حلقه اي براي او خريد سهراب واقعا شاد بود احساس مي كرد دنيا به او مي خندد احساس مي كرد از شادي زياد در حال انفجار است نمي خواست اين شادي را با كسي قسمت كند. نگاه اتشينش را به فروزان مي دوخت و با همان نگاه گويي با او سخن ها مي گفت او نيز عاشقانه به سهراب مي نگريست و مي دانست كه سهراب چقدر با نگاه و لبخند او شاد مي شود چه روز قشنگ و به ياد ماندني بود گويي همه خواب بودند يك خواب شيرين خوابي كه فروزان مي ترسيد بيدار شود و لذت شيريني اش را از او بگيرند ارزو مي كرد تا به اخر در اين خواب خوش بافي بمانند
ظهر كه از راه رسيد طاووس و ابي خداحافظي كردند و رفتند حالا ان دو تنها بودند سهراب به فروازن نگريست و گفت
- خيلي خوشحالم فروزان
- من هم خوشحالم خيلي زياد باور كن نمي تونم خوشحاليمو توصيف كنم
سهراب دست او را گرفت :
مي دونم عزيزم حالت رو درك مي كنم چون درست همون حس تو وجود منه احساس مي كنم متعلق به مني براي هميشه خودم رو مالك تو مي دونم دنيا روي ما مي خنده فروزان اين حس مي كني؟
- هنوز زمستونه اما احساس مي كنم بوي بهار داره مي ياد
- بوي بهار با بوي عشقمون يكي شده حس مي كنم مي خوام به پرواز در بيام
- واي سهراب حس مي كنم عاشقتر از من پيدا نمي شه
- من حس مي كنم خوشبخت ترين مرد روي كره زمين منم يعني مي رسه ان روزي كه من و تو زير يك سقف زندگي كنيم؟
- اگه خدا بخواد حتما مي شه سهراب حتما
فروزان به روبه رو چشم دوخت سهراب نيز به نيم رخ خوش تراش او نگاه مي كرد . نگاهش را در نگاه پر احساس سهراب دوخت و ارام زمزمه كرد
- دوستت دارم .
چشم هاي ابي و اسماني سهراب از برق عشق شفاف تر شدند و او نيز زمزمه كرد
- منم دوستت دارم بي نهايت
و هر دو به روي هم خنديدند
sorna
01-03-2012, 11:49 AM
قسمت چهل و پنجم
جمعه بود فروزان از جمعه ها بيزار بود از روزي كه با سهراب نامزد شده بود خيلي تغيير كرده بود با پدر و مادرش مهربان شده بود شيرين زباني براي پدرش كه عاشق او بود را شروع كرده بود شهره نيز از خوش برخوردي فروزان خوشحال مي شد اما از طرفي هم ناراحت بود چرا كه مي ديد او حتي براي لحظه اي از فريدون ياد نمي كند وقتي با عمو و خانواده اش صحبت مي كند حال او را نمي پرسد از روزي هم كه فريدون قهر كرده بود و از ان جا رفته بود ديگر به خانه ان ها نيامده بود حتي تلفن هم نكرده بود مهناز نيز كه مي ديد حال پسرش چندان تعريفي ندارد سعي مي كرد از موضوع سر در بياورد سرانجام هم فهميد كه ناراحتي پسرش به خاطر فروزان است دريافت كه فروزان با فريدون نا مهربان شده است . و به او توجه نمي كند موضوع را با شهره در ميان گذاشت شهره نيز به رستم گفت و قرار شد انها به خانه عمو بروند رستم مي خواست فروزان و فريدون با هم اشتي دهد
هنوز موضوع را به فروزان نگفته بودند او هم بي خبر از همه جا نشسته بود و با پدرش مي گفت و مي خنديد
شهره جلو امد :
- رستم چرا حاضر نمي شي؟
با چشم و ابرو به او اشاره كرد به فروزان بگويد كه او نيز اماده شود
رستم خنديد و گفت
- چشم خانم الان مي رم حاضر مي شم
- مگه قراره جايي بريد باباجون؟
- آره دختر گلم
- بدون من مي ريد؟
- تو كه اول صفي پس زودتر پاشو حاضر شو كه بريم
- خب چرا نمي گيد كجا مي ريم
- مي فهمي تو اون جا رو خيلي دوست داري
فروزان خنديد و بعد بلند شد فريدون نيز از موضوع خبر نداشت مثل چند وز گذشته در اتاقش ماتم گرفته بود مدام در فكر بود به اميد اين كه شايد فروزان تماسي بگيرد تلفن را كنار تختش گذاشته بود اما از او خبري نبود و اين موضوع باعث ناراحتي بيشتر فريدون مي شد با تمام وجودش فروزان را دوست داشت اما رفتارهاي جديد فروزان او را ازار مي داد فرناز كه از موضوع خبر داشت بيشتر از همه دلش براي برادرش مي سوخت مي ديد كه او در اتش فروزان مي سوزد در حالي كه فروزان به ديگري علاقه دارد
وقتي ماشين مقابل خانه عمو ايستاد فروزان با تعجب گفت
- خونه عمو اسفنديار؟ قرار بود اين جا بياييم؟
پياده شدند و رستم كرايه را حساب كرد شهره لبخند زنان گفت
- مگه از اومدن به اين جا خوشحال نيستي؟
فروزان با بي ميلي شانه هايش را بالا انداخت تا به حال در مقابل عمويش رفتار بدي نداشت يعني نمي توانست داشته باشد حالا ديگر عمو حاضر بود و فروزان نمي توانست به راحتي به فريدون بي محلي كند اما تصميم نداشت به فريدون محبت كند خانواده عمو از ديدن ان ها خوشحال شدند و از ان ها به گرمي استقبال كردند عمو فروزان را در آغوش گرفت زن عمو در حاليك ه داشت صورت فروزان را مي بوسيد لبخندزنان گفت
- عروس خوشگلم ديگه به من سر نمي زني
فروزان با شنيدن عروس ناراحت شد و به پدرش نگاه كرد و رفت روي صندلي نشست
رستم نيز لبخندي زد و به همراه ديگران در پذيرايي نشستند فرناز گفت
- فري بيا بشين اين جا كنار من چرا رفتي ان دور دورا
فروزان روي او خنديد و گفت:
- اين جا بهتره
شهره پرسيد:
- پس فريدون جون كجاست؟
مهناز با ناراحتي جواب داد
- تو اتاقشه طبق معمول اين چند روزه
اسفنديار خنديد و گفت
- از دوري يار خب معلومه كه دل دلدار مي گيره يار كه اومده شادش مي كنه
فروزان خود را به نشنيدن زد و به اصطلاح سر به سر فرناز مي گذاشت و به ان ها توجه نمي كرد هرچند كه با جمله عمو نگاه همه به سوي او دوخته شده بود عمو گفت
- درست نمي گم فروزان جون؟
- چي رو درست نمي گين عموجون؟ خب دوباره بگيد من اصلاح مي كنم
آن ها خنديدند و عمو گفت
- شيطون بيا اين جا ببينم
فروزان رفت و كنار او نشست
- بگو ببينم چرا دل پسر منو اب كردي و حالش رو نمي پرسي؟
فروزان با لودگي رو به فرهاد كرد و گفت
- فرهاد من حالت رو نپرسيدم؟ خب حالا مي پرسم خوبي؟
دوباره همه خنديدند و زن عمو گفت
- اون يكي رو مي گه بلا
- كدوم يكي عمو شما باز هم بچه داريد؟
- شيطون مي خواي بگي نمي دوني درباره كي داريم حرف مي زنيم؟
- نامزد جنابعالي شنيدم با هم قهر كرديد خودت رو براش لوس مي كني؟
فروزان به او نگاه كرد
- چي شده اومده پيش شما چغلي منو كرده؟
- نه والله اون بيچاره تو اتاقش و با كسي حرف نمي زنه حالا تو امروز به خطار من پا پيش مي ذاري و مي ري باهاش اشتي مي كني
- اما عمو
- ديگه اما نداره اون نمي دونه شما اومديد زودتر برو شاد و خندون بيارش بدو عمو
فروزان به پدر و مادرش نگاه كرد رستم خنديد و گفت
- اره بابا جون گناه داره تو كه مهربوني چطور دلت مي ياد اين همه با فريدون قهر بموني
دندان هايش را به هم مي فشرد نه نمي توانست به عمو نه بگويد
اصلا دلش نمي خواست به اتاق فريدون برود و ناز او را بكشد با لجبازي گفت
- من نمي رم منت كشي
- اي بابا اون كه اومده بود منت كشي خودت دوباره قهر كردي حالا نوبت توئه
- مامان
فرناز كه مي دانست در دل فروزان چي مي گذرد حرفي نزد فقط به او نگاه مي كرد در بين همه ان ها فقط فرناز بود كه از راز دل فروزان خبر داشت اما نمي توانست لب باز كند و حرفي بزند
- بلند شد ديگه روي حرف عمو حرف مي ياري؟ به خاطر من مهربوني كن منتظريم فريدون رو با لب هاي خندون ببينيم
فروزان با نارضايتي بلند شد به ارامي به طرف اتاق فريدون رفت وقتي پشت در رسيد لحظاتي مكث كرد در دلش هر چه فحش بود نثار فريدون كرد در زد تصميم گرفت به دروغ هم شده لبخند بزند تا اقا را راضي كند او شاد به اتاق بيايد
وارد شد و در را بست ديد فريدون روي تختش خوابيده و ملافه را نيز روي سرش كشيده است جلو رفت و كنار تخت ايستاد نگاهي به اتاق انداخت دلش به حال فريدون سوخت هر چه باشد روزي او را دوست مي داشت هنوز هم كه نامزد بودند اما دلسوزي اش با ياد سهراب از بين رفت فريدون دراز كشيده بود و زير ملافه اشك مي ريخت چشمانش را بسته بود رايحه خوش عطر فروزان را خوب مي شناخت اين رايحه در وجودش بود حس كرد كه او كنارش است بغض گلويش را مي فشرد فكر مي كرد شايد فروزان براي اشتي ك دن امده است و مي خواهد بگويد اشتباه كرده است منتظر بود فروزان نيز دو دل بود نمي دانست چه كند به ارامي ملافه را از روي صورت او كنار زد و ديد صورت فريدون خيس اشك است واقعا دلش سوخت هر چه بود او هنوز نامزدش بود . هر چند كه اين نامزدي ديگر از نظر فروزان بي ارزش بود اما با اين حال دلش به حال فريدون سوخت
لبه تخت نشست و به صورت پر از اشك او زل زد به ارامي صدا زد
- فريدون
او جوابي نداد نزديك بود بغضش بتركد فروزان دستش را به طرف او دراز كرد ترديد داشت نمي دانست چه كار كند دلش هم به رحم امده بود. چشمانش دو كاسه پر از اشك بودند نگاه گريانش را به فروزان دوخته بود و از گوشه چشمانش اشك سرازير مي شد دستش را روي دست فروزان گذاشت .فريدون بلند شد و نشست با صدايي لرزان گفت
- اومدي؟اومدي؟
sorna
01-03-2012, 11:50 AM
قسمت چهل و ششم
فريدون بلند شد و نشست با صدايي لرزان گفت
- اومدي؟اومدي؟
فروزان سرش را به زير انداخت از خودش خجالت مي كشيد از اين كه باعث شده بود فريدون به چنين وضعي بيفتد از خود بدش امد اما آخر چه بايد مي كرد ناگهان گريست. تمام بدن او مي لرزيد.صحنه ناراحت كننده اي بود خيلي ناراحت كننده .فريدون از دستش مي ناليد
- فري ... فري ديگه با من اين كار رو نكن ديگه هرگز تنهام نذار ديگه به من طوري برخورد نكن ديوونم كردي فري تو اين چند روزه خيلي عذاب كشيدم چرا حالي از من نپرسيدي ؟ مي دوني بي تو چي كشيدم مي دوني؟
گريه مي كرد و همراه با ان سخن مي گفت سخنانش ناراحت كننده بود فروزان بسيار غمگين بود سخنان فريدون زجرش مي داد خيلي دلش مي خواست در ان لحظات به فريدون بگويد كه او را مثل برادر خودش مي داند به عنوان برادر دوستش دارد نه همسر اما با ديدن ضجه هاي فريدون نتوانست نه دلش نيامد قلبش به او اجازه نداد به ارامي گفت
- فريدون خواهش مي كنم خودت رو كنترل كن خواهش مي كنم
فريدون او را از خود جدا كرد و دو دستش را طرفين صورت او گرفت . نگاهش كرد اما فروزان سعي مي كرد نگاهش به نگاه او نيفتد.
- فروزان به من بگو... بگو كه هنوز هم دوستم داري كه از دستم ناراحت نيستي ؟ بگو فروزان
او سرش را به زير انداخته بود اما فريدون سر او را بالا اورد
- تو چشمام نگاه كن فروزان بگو بگو كه هنوز دوستم داري فروزان بگو تو اين چند روزه صد بار مردم و زنده شدم تو رو به خدا فروزان به من نگاه كن. و بگو كه هوز مثل گذشته به من علاقه مندي بگو كه دوستم داري فروزان بگو بگو
فروزان بلند شد عصبي شده بود با سهراب پيمان عشق بسته بود به او گفته بود كه در زندگي اش فقط او را دوست خواهد داشت هرگز به او خيانت نخواهد كرد ان وقت حالا حالا به فريدون بگويد دوستت دارم؟ نه محال است امكان ندارد
- ببين فريدون من و تو كه با هم قهر نبوديم پس چرا خودت را لوس كردي و خودت رو تو اتاقت حبس كردي؟ چرا بايد مشاجره اي كه بين ما صورت مي گيره باعث بشه بزرگتر ها فكر كنند ما قهريم و بخوان اشتيمون بدهند؟
- آخه تو....
- من چي فريدون؟ به خاطر همين لوس بازي هاي توئه كه عصباني مي شم ديگه
- يعني تو منو هنوز دوست داري؟با من قهر نيستي؟
- نه قهر نيستم بهتره بري دست و صورتت را بشوري خواهش مي كنم ديگه هم نمي خوام اين طوري ببينمت
او با حالت خواهش و تمنا گفت
- پس ... پس اگر با هم دوستيم بگو كه دوستم داري!
فروزان در اتاق رذا باز كرد به او نگاه كرد نه هركاري كرد زبانش نچرخيد كه حداقل به دروغ و براي دلخوشي فريدون اين جمله را بگويد نشد
- پاشو زود بيا كنار بقيه
و رفت عمو لبخند زنان گفت
- چي شد عروسم اشتي كرديد
فروزان با حالتي عصباني به او نگاه كرد
- بله
همين و بعد ناراحت نشست خيلي ناراحت بود از دست پدر و مادرش بي نهايت عصباني بود فهميده بود ان ها به خاطر اشتي دادن ان دو امروز اين جا جمع شده اند بعد از لحظاتي فريدون با سر و وضعي مرتب ولبي خندان امد و همه با ديدنش شاد شدند جز فروزان ان ها با هم ديگر سلام و احوال پرسي كردند مهناز با خوشحالي گفت
- خدايا شكرت باز هم خنده رو تو صورت پسرم ديدم
- خانم جان از عروس قشنگت تشكر كن
مهناز بلند شد و با خوشحالي صورت فروزان را بوسيد
- الهي قربون عروس گلم برم من
فروزان لبخند مصنوعي تحويل او داد و تشكر كرد فرهاد گفت
- حالا شيريني اشتي كنان
فرزانه با خوشحالي گفت
- بالاخره فروزان و فريدون اشتي كردند
فروزان چشم غره اي به او رفت فرزانه ساكت شد زن عمو از ان ها پذيرايي كرد فريدون حالا خوشحال بود فروزان نيز سعي كرد سعي مي كرد خودش را شاد نشان دهد
- عزيز عمو چرا ساكتي حرف بزن با فريدون صحبت كن
- با اون صحبت كردم شما نگرون نباشيد
- رستم مي گه دوست نداري فريدون زياد بيا دنبالت اره
فروزان نگاه ناراحتش را به پدرش انداخت و جوابي نداد فريدون گفت
- تو گفتي نيام اموزشگاه من هم كه نيومدم
- تو همون بياي خونه به من سر بزني كافيه بيرون نمي شه بياي مي بيني كه مسخره ام مي كنند
- وا چرا مسخره ات مي كنند
شهره گفت
- مهناز جون دخترهاي بي كار و پررو زيادن كسي غير از اونا كه مسخره نمي كنه
فريدون گفت
- اگه تو ناراحت مي شي باشه فقط مي يام خونه تون
- لطف مي كني!
فرناز از فروزان خواست به اتاق او برود
مهناز گفت
- وا فرناز اين دو تا حالا كه اشتي كردند بذار با هم باشند
فروزان بلند شد و گفت
- نه زن عمو من و فرناز مي ريم اتاقش كمي با هم حرف مي زنيم
دلش مي خواست كه از ان جمع برود همراه فرناز به اتاق او رفت و نشست
- فرناز چه خوب كردي گفتي بيام اين جا داشتم اعصابم رو خورد مي كردند
- به فريدون چي گفتي
فروزان شانه هايش را بالا انداخت
- بالاخره كه بايد بگي
- نمي دونم
- از اون پسره چه خبر همون كه دوستش داري
- سهراب
- فروزان او ن كيه
- مي خواي بدوني چه شكليه؟
فرناز سرش را تكان داد بعد فروزان از زير بلوزش گردنبند قلب شكلي را بيرون اورد اين همان هديه اي بود كه سهراب به فروزان داده بود در قلب جاي دو عكس بود در يك طرف عكس خودش را قرار داده بود و ان را به فروزان تقديم كرده بود و چقدر باعث خوشحالي او شده بود
- چقدر قشنگه فري
- سهراب خريده بهم هديه داده
بعد دكمه بسيار كوچكي را كه بالاي قلب بود فشرد و قلب باز شد ان را به فرناز نشان داد
- عكسشه
فرناز قلب طلايي را گرفت و به عكس زل زد
واي خداي بزرگ و مهربون
واي خيلي خوشگله
هيس هيس همه رو خبردار كردي
واي فروزان خيلي خوشگله از كجا پيداش كردي
اي بابا گفتم كه تولد دوستم باهاش اشنا شدم
خيلي نازه فروزان خيلي
تازه اين عكسشه خودش رو هم بببيني چي مي گي؟ خودش صد برابر نازتر
فرناز مدام به عكس نگاه مي كرد و زيبايي او را مي ستود خيلي ذوق زده شده بود تا به حال پسري به اين زيبايي نديده بود فروزان نيز از اين همه تعريف خوشحال شده بود
خب ديگه بسه فرناز بذار جمعش كنم ممكنه يكي بياد
دوباره قلب را بست و زير پيراهنش پنهان كرد ناگهان گفت
- فرناز فريدون رو چه كنم
- نمي دونم اون بي تو مي ميره ديوونه مي شه
- مي گي چه كار كنم
- اگر بگي يكي ديگه رو دوست داري مرگش حتميه
فروزان با ناراحتي گفت
- من مي خوام نامزدي رو به هم بزنم اما هر كاري مي كنم نمي شه
- فروزان مطمئني كه سهراب رو مي خواي
- چي مي گي فرناز براش مي ميرم دوستش دارم
- پس فريدون چي
- من نمي دونم بالاخره يك كارش مي كنم اين داداش تو هم شده قوز بالا قوز
فرناز سرش را به زير انداخت نمي خواست فروزان را ناراحت كند ان ها دوستان خوبي براي هم بودند فرناز دلش نمي خواست اين دوستي به هم بخورد اما از طرفي دلش براي فريدون مي سوخت پرپر زدن او را مي ديد و ناراحت مي شد
- باهاش بيرون هم رفته اي
- كم و بيش
- تو كه خيلي دوستش داري اون چي؟
- اره دوستم داره
- مثل فريدون
- بيشتر
- تو از كجا مي دوني شايد فريدون بيشتر دوستت داره
- من و اون عاشق همديگه هستيم فرناز بهتره اين قدر هم فريدون فريدون نكني
در ان لحظه فرزانه نامد و گفت
فروزان بابا مي گه حاضر بشيد مي خواهيم بريم
تو برو من حاضرم
فروزان بلد شد و همراه فرناز به پذيرايي بازگشتند رستم پرسيد
دخترم حاضري
بله من حاضرم
تو بمون عموجون
درس دارم عمو كجا بمونم
اي شيطون تو اگه اين زبون رو نداشتي چي مي كردي
از شما قرض مي گرفتم و خنديد
پس از خداحافظي از ان جا رفتند فريدون خواست ان ها را برساند رستم نيز پذيرفت فريدون پشت فرمان نشست و به سوي خانه حركت كرد.
sorna
01-03-2012, 11:50 AM
قسمت چهل و هفتم
-فروزان چه خبر از فريدون؟
- هيچي
- -يعني چي هيچي؟ خب يه دفعه بگو نمي خوايش
- گفتم. باور نكردند تازه منو به اون جا بردند اشتي دادند
طاووس با تعجب به او نگاه كرد
- آشتي؟ يعني چه؟ خب به خود فريدون بگو
- خواستم با بي محلي ردش كنم نشد گفتم نمي خوامت باور نكرد قهر كردم نشد
- اين پسر عموي تو ديگه كيه مثل اين كه خيلي پوست كلفته
- واي طاووس دارم ديوونه مي شم
- سهراب چي ؟ اون چي مي گه؟
- مي گه تلاشم رو بكنم اما من ديگه فكرم به جايي قد نمي ده
- خب بگو سهراب بياد خواستگاريت در اون صورت پدر و مادرت اونو مي بينند و تو بيشتر شروع كن به گفتن اين كه فريدون رو نمي خواي و به سهراب علاقه مندي
- يعني بگم سهراب بياد خواستگاري من
- خب اره اون تو رو مي خواد
- به نظر تو خوانواده اش هم منو قوبل مي گنند؟
طاووس گفت:
- راستش نمي دونم مادرش يه جوريه خيلي پول پرسته
- منظورت چيه؟
- شايد واسه خاطر خودت ببين فروزان من نمي خوام تورو ناراحت كنم اما چطور بگم شايد خوانده اش كمي ايراد بگيرن
- يعني اونا اجازه نمي دن من و سهراب ازدواج كنيم
- من نمي دونم باور كن راستش پدرم با خانواده سهراب معاشرت داره من هم فقط يه بار مادرش رو ديدم پدره خيلي از مادره حرف شنوي داره مادرش خيلي مند بالاست فكر مي كنه از دماغ فيل اتاده
- خيلي بده؟
- خب بالا شهري يه ديگه
- مگه همه بالا شهري ها اين طوري اند
- همه شون نه اما خب بيشترشون اين طوري اند
فروزان سكوت كرد به فكر فرو رفت اگر موفق نشود با سهراب ازدواج كند چه مي شود؟ واي خدا بي سهراب مي يمرد ديوانه مي شود
ساعت اخر بعد از اين كه تعطيل شدند طاووس گفت
- نگاه كن سهراب هم اومده چطوره باهاش صحبت كني
- چي بگم
- خب حرفات رو بزن در ضمن مي توني تلفن كني خونه بگي كلاس تقويتي داري اين طوري مامانت هم از دير رفتن تو به خونه نگرون نمي شه
سهراب شاد و خندان ايستاده بود و به فروزان نگاه مي كرد
- سلام عزيزم خسته نباشي
فروزان پكر بود اما با ديدن او لبخند زد
- سلام ممنون
ابي و طاووس با هم مشغول بودند فروزان پرسيد
- سهراب امروز كار نداري؟
- چطور؟
- مي خوام باهات صحبت كنم
- باشه عزيزم مي شنوم
- اين جا نه بريم
از ابي و طاووس خداحافظي كردند و سوار اتومبيل شدند و رفتند
- كجا بريم؟
- اول كنار يك كيوسك تلفن نگه دار به خونه زنگ بزنم مي گم كلاس اضافي دارم
- چشم
حركت كرد و به خواست فروزان كنار كيوسكي نگه داشت فروزان با خانه تماس گرفت و به مادرش گفت كلاس تقويتي دارد و دير به منزل مي ايد بعد سوار ماشين شد و گفت
- حالا جايي بريم تا بتونم باهات صحبت كنم البته همين طور هم مي تونم بگم
- باشه مي شنوم
فروزان سكوت كرد بعد از لحظاتي گفت
- سهراب مي خوام راجع به پسر عموم صحبت كنم
- راجع به پسر عموت براي چي مگه اتفاقي افتاده؟
فروزان به سهراب كه ناراحت شده بود نگاه كرد
- نترس چيزي نشده ببين سهراب من هر كاري مي كنم كه اين نامزدي رو به هم بزنم نمي شه اصلا هر كاري مي كنم تا اونا متوجه شوند اونو نمي خوام نمي شه ديگه نمي دونم چه كار كنم
- به فريدون هم گفتي؟
- دعوا كه كرده بوديم گفتم اقا قهر كرده بود و بعد مامانم اينا اشتيمون دادند
ناراحتي او را ديد و ادامه داد
- ناراحت نشو به خدا خودم خيلي اعصابم به هم ريخته
سهراب با ناراحتي گفت
- واي فروزان يك كاري بكن مي دوني اگه با اون ازدواج بكني چي مي شه؟
فروزان به او نگاه كرد و سهراب با ناراحتي ادا كرد
- من مي ميرم
سهراب واقعا غمگين شده بود تنها دلخوشي او در دنيا فقط فروزان بود وجود پسر عموي فروزان براي او چون رقيبي مي ماند كه كمر به قتلش بسته بود او فروزان را با تمام وجودش مي خواست و از دست دادنش به م عناي انتهاي زندگي براي سهراب بود
فروزان نيز غمگين بود تمام سعي اش را مي كرد تا فريدون را از ميدان بيرون كند اما نمي شد
0 ببين سهراب من يه فكري دارم.
- چه فكري بگو؟!
- به نظرم اگه تو بياي منو از پدر و مادرم خواستگاري كني شايد بشه
- چطوري؟
خب اگه تو بياي خواستگاري در اون صورت يه رقيب براي فريدون پيدا مي شه رقيبي كه من براي رسيدن به اون با خانواده ام مخالفت مي كنم به همه مي گم تو رو مي خوام در اون صورت همه مي فهمند كه علاقه اي به فريدون ندارم نظر تو چيه؟
سهراب لحظه اي سكوت كرد و پرسيد:
- به نظرت پدر و مادرت قوبل مي كنند؟
- اگه اونا هم قبول نكنند من قبول مي كنم اين زندگي منه نه زندگي اونا
- پس اگه اين طوره قبول مي رم با پدر و مادرم صحبت مي كنم
- راستي سهراب پدر و مادرت منو قبول مي كنند؟
سهراب به او نگاه كرد و لبخندي زد
- بايد از خداشون باشه چنين عروسي نصيبشون بشه
- يعني مي شه؟
- چرا نشه عزيز دلم من و تو به هم مي رسيم به هر قيمتي كه شده فروزان خيلي خوشحال شد به او نگاه كرد او هم مي خنديد.
- گريه مي كني سهرابم؟
- گريه شوق مي دوني عزيزم هرگز محبت واقعي رو حس نكرده ام حتي حس نكرده ام دوست داشتن واقعي يعني چي اما با تو با تو همه اين ها رو حس كردم با تو دوست داشتن رو فهميدم خوشحال از اين كه تو رو دارم فروزان خوشحالم
فروزان از اين كه مي ديد وجودش باعث شادي اين پسر زيبا شده خرسند بود از اين كه مي ديد حرفهايش خنده هايش و حركاتش روح مرده او را زنده مي كند شاداب بود
- بهتره غذا بخوريم بعد انرژيمون واسه گفتن زياد مي شه.
فروزان خنديد و همراه او وارد رستوران شد پشت ميزي نشستند و غذا سفارش دادند
- سهراب به تو نمي خوره پسر غمگيني باشي اولين باره كه ديدمت حس كردم شادتر از تو پيدا نمي شه حتي تا امروز هم اين حس رو داشتم اما حالا تو چرا احساس غصه و غم مي كني چرا ناراحتي؟
سهراب چشم در ديدگان او دوخت
- اگه تو هم مثل من زندگي كرده بودي و جودت پر از غم مي شد من از بچگي تنها بودم تو فكر مي كني پدر و مادرم منو بزرگ كردند. نه عيزم اونا به دنبال خوشگذراني خودشون بودند من هميشه با وجود يه پرستار بچه بزرگ شدم تو بچگي حتي براي يه بار هم مادرم منو بغل نكرد هميشه حس مي كردم اون پرستار مادرمه به اون مي گفتم مادر با مادر واقعي خودم غريبه بودم هر وقت مي ديدمش خودم رو پشت پرستار قائم مي كردم به پدرم علاقه داشتم حداقل اون گاهي اوقات دستي به سرم مي كشيد اما مادرم از بچه مي ترسيد ديگه چطور منو به دنيا اورده بود نمي دونم هيچ وقت محبت واقعي اونو نديدم فقط به پول و ثروت فكر مي كردند مادرم مدام دنبال خريد لباس هاي جديد و وسايل ارايش بود يا در ميهماني ها شركت مي كرد يا خودش ميهماني ترتيب مي داد . هميشه در اتاقم زنداني بودم ارزو مي كردم براي يه بار هم شده مادرم منو بغل كند اما به ارزوم نرسيدم هيچ وقت
چشمانش پر از اشك شده بود فروزان نيز ناراحت شده بود دستش را روي دست او گذاشت سهراب نگاه پر از اشكش را به او دوخته بود بغضش را مهار كرد لبخند غمناكي زد و گفت
- غذاتو بخور يخ كرد
فروزان سرش را به زير انداخت از ديدن ناراحتي سهراب دلش گرفته بود حس مي كرد بايد تا ان جا كه مي تواند به او محبت كند بيشتر دوستش داشته باشد.
0 سهراب من ديگه نمي ذارم تو غصه بخوري ديگه نمي ذارم
مي دونم عروسكم مي دوني تويي كه باعث خوشحاليم هستي فقط تو حالا غذاتو بخور و ناراحت هم نباش
هيچ ميلي به خوردن نداشتند در اتومبيل نشستند سهراب پرسيد
- مي خواي بري خونه
- نه مي تونم تا ساعت 3 با هم باشيم
- كاشكي تمام 24 ساعت روز رو با هم بوديم
سهراب پرسيد
- با حرفهام ناراحتت كردم نه؟
- حرفات ناراحتم نكرد غصه خوردن خودت ازارم داد من هيچ وقت نمي خوام غم رو در چهره تو ببينم هرگز نمي خوام تو چشم هاي قشنگت ناراحتي موج بزنه
- مي فهمم عزيزم باشه به خاطر تو فقط مي خندم فقط شاد مي شم مي دوني از وقتي كه با تو همراه شدم از وقتي كه صفحه جديدي از زندگيم اغاز شده حس مي كنم دنيا هم با من اشتي كرده حس مي كنم دنيا به روم مي خنده ديگه تظاهر به شادي نمي كنم بلكه واقعا خوشحالم
فروزان خنديد
- خوبه خيلي خوبه شادي تو براي من يه دنيا ارزش داره
- خنده تو هم براي من مثل هديه بهار مي مونه هديه بهار با وجود تو همه فصل ها براي من رنگ بهار رو گرفته اند همه جا بوي بهار رو مي ده.
ماشين را نگه داشت دوباره به همان جاي باصفا برگشته بودند به همان مكان بي نام همان جا كه فروزان خيلي دوستش داشت فكر ميكرد شهر عاشقان است پياده شدند شروع كردند به قدم زدن. خوشحال بودند جوي كوچكي ان جا بود كه ابش يخ زده بود فروزان و سهراب كنار ان نشستند.
- تو خيلي خوبي فروزان اين رو مي دونستي
- باوجود تو خوبم اين رو فراموش نكن
- دوستت دارم فروزان
لبخند مليحانه بر لبان فروزان نشست.
آرام زمزمه كرد
- من هم دوستت دارم
sorna
01-03-2012, 11:51 AM
قسمت چهل و هشتم
پس از صرف شام سهراب تصميم گرفت با پدرش و مادرش صحبت كند پدرش مشغول مطالعه مجله بود و مادرش ژورنال لباسي در دست داشت و به آن نگاه مي كرد
سهراب نفسي كشيد :
- مامان و بابا من مي خوام با شما حرف بزنم
- با ما؟
- بله پدر مي خوام با هر دو نفر شما درباره موضوع مهمي حرف بزنم
سلطنت سر بلند كرد و گفت
- خوبه خب پسرم حرف بزن
سهراب لحظاتي مكث كرد و بعد گفت
- من ...من.... بدون حاشيه روي مي گم... من مي خوام از دواج كنم
سلطنت و اردشير هر دو با هم و يكص3دا پرسيدند
- تو مي خواي چه كار كني؟
- مي خوام ازدواج كنم مي خوام تشكيل خانواده بدم
- عاليه پس بالاخره مغزت به كار افتاد خيلي خوبه پسرم
اردشير نيز لبخندزنان گفت
- به نظر من هم خيلي خوبه
- حالا شاهزاده خانمي كه تو مي خواي باهاش ازدواج كني كيه ؟ از فاميل خودمونه يا اشنايانه
- هيچ كدوم نه فاميل نه اشنا
سلطنت با تعجب پرسيد:
- پس كيه؟
سهراب اب جديت گفت
- فقط از دخترهاي لوس و ننر فاميل خيلي خيلي بهتره اين رو باور كنيد
- مثل اين كه خيلي تو گلوت گير كرده خب بگو ببينم خانواده اش در چه سطحي اند به ما مي خورن؟
سهراب واقعا ناراحت شد گفت
- مادر فقط بدونيد خوانواده اش انسانند
- حالا دختره كي هست
- چند وقته كه باهاش اشنا شدم دختر خيلي خوب و نجيبيه اروم مهربون با ادب خوش برخورد و خيلي خيلي زيبا
- پس دختر خوبيه؟
- عاليه مادر عالي من فقط مي خوام با اون ازدواج كنم فقط اون
- نظر تو براي ما خيلي مهمه پسرم اما خب ما بايد درباره دختري كهانتخاب كردي بيشتر بدونيم
- البته پدر حق داريد بدونيد
- ببينم سهراب دختره چه شكليه عكسي ازش داري
- عكس تكي نه اما تو عكس هايي كه در جشن تولد طاووس دوست ابي انداختيم اونم هست دوست داريد ببينيدش؟
- البته
سهراب با خوشحالي بلند شد و به اتاقش رفت البومش را برداشت و دوباره به كنار ان ها برگشت فكر مي كرد اگر ان ها عكس فروزان را ببينند حتما موافقت مي كنند
البوم را ورق زد و رسيد به عكس هاي تولد البوم را به طرف سلطنت گرفت و انگشت گذاشت روي عكس فروزان
- ايناها خودشه
سلطنت ابتدا با ديدن عكس دختر چشمانش برق زد بعد از لحظاتي گفت
- خيلي زيباست
اردشير نيز بلند شد و جلو امد و به عكس فروزان خيره شد
- واقعا زيباست
سهراب از اين كه مي ديد ان ها اين چنين شيفته فروزان شده اند خوشحال شد مي ديد كه مادرش چگونه به عكس خيره گشته و پدرش نيز با تحسين سر تكان مي دهد
- نظرتون چيه
- انتخاب عاليه پسرم مي بينم بالاخره كسي رو كه مي خواستي پيدا كردي خيلي خوشگله از سر و وضعشم معلومه از خانواده ثروتمند و اصيليه درسته؟
سهراب به چشمان مادرش نگاه كرد فقط از اين لحظه مي ترسيد از لحظه اي كه بخواهد از خانواده فروزان صحبت كند سكوت كرد و بعد از لحظاتي سر بلند كرد بايد واقعيت را مي گفت او تصميم خودش را گرفته بود
- بهتره توضيح بدم راستش كلا خانواده خوبي داره
- پس به ما مي خوره اسم دختره چيه
- فروزان
- اسم قشنگي هم داره اين طور نيست اردشير
- بله بله به نظر من هم زيباست هم خوشنام
- پسرم درباره خانواده اش بگو خونه شون كجاست
سهراب احساس خفگي كرد اما تصميم داشت حرف بزند
- خب خب خونشون... تو جنوب شهره
خودش را كشت تا توانست اين جمله را بگويد سلطنت با وحشت بلند شد
- كجا؟
اردشير نيز به او خيره شد
گفتي خونه شون كحاست؟
- تو...تو جنوب شهره
- جنوب شهر سهراب با من شوخي مي كني ما داريم جدي صحبت مي كنيم
- خب منم جدي مي گم خونه شون تو جنوب شهره
- ديوونه شدي مي خواي با يه جنوب شهري ازدواج كني فكر كنم عقلت را از دست دادي
- ببينيد مادر براي من شمال و جنوب هيچ فرقي نمي كنه از اين رو مي دونم كه چه در شمال چه در جنوب ادم زندگي مي كنه ادم نفس مي كشه چه فرقي مي كنه خونه ادم كجا باشه
- به هر حال همه جا ادم ها هستند كه زندگي مي كنند ادم ها
- بس كن سهراب بس كن ديگه نمي خوام بشنوم يعني تو داري ما رو با جنوب شهري ها مقايسه مي كني؟
- مگه شما چي تون بيشتر از اوناست مادر شما هم مثل اونا انسانيد . فقط فرق مهمتون اينه كه پولتون از پارو بالا مي ره اما اونها نه
اردشير گفت
- پسره بهتره درست تصميم بگيري فرق ما با اونا از زمين تا اسمونه
- پدر چرا اين حرف رو مي زنيد چرا فقط چشمتون رو به جيبهاي مردم دوختيد چرا نمي خواهيد خودشون رو نگاه كنيد چرا نمي خواهيد انسانيت رو درك كنيد
- سهراب ديگه نمي خوام يك كلمه بشنوم بهتره اين بحث رو تموم كني
- بهتره فراموشش كني فكر كردي چون خوشگله ما قبولش مي كنيم نخير پسرجان اشتباه فكر كردي
- برام مهم نيست كه شما چي فكر مي كنيد مادر شما تازه من براتون مهم شدم تازه فهميديد كه پسر داريد؟ اخ ... پس لابد از مدل لباس ها و جديدترين وسايل ارايش غافل مونديد چه لطف بزرگي چطور تونستيد عزيزترين اشيا خودتون رو براي لحظاتي به خاطر پسرتان فراموش كنيد چطور؟
- ديوونه شدي سهراب مثل اين كه دختره جادوت كرده
- خير اون جادوگر نيست بلكه اون دختر خوب و نجيبيه براي من اصلا مهم نيست كه اون پولداره يا فقير اصلا
- اما براي ما مهمه تو تنها وارث خونواده ما هستي تمام ثروت ما به تو ميرسه
- ما نمي خواهيم ثروت بزرگ سالاري ها بيفته دست يك دختره پايين شهري.
- كسي كه با هزار زحمت و ناراحتي بزرگت كرده اينه جواب ما؟
سهراب پوزخندي زد:
هزار زحمت و ناراحتي ؟ آخ مادر متاسفم شما چند شب به خاطر من بيداري كشيديد چقدر براي گريه كردنم غصه خورديد چقدر؟ حالا سهراب فرياد مي كشيد حرف هاي دلش را بيان مي كرد واقعيت ها را مي گفت سخناني كه براي سلطنت خيلي گران تمام شد حتي فكرش را نيز نمي كرد كه روزي سهراب مقابلش بايستد و از مهر مادرانه اش سحن بگويد اما سهراب واقعا عصباني بود مي خوالست تمام عقده هاي سال هاي پيش را بيرون بريزد
- شما مادر حتي يه بار هم در بچگي منو در اغوش نگرفتيد هميشه ارزوي اغوش گرم و مهربانه مادرانه به دلم موند هميشه ارزو مي كردم براي لحظه اي هم شده به من نگاه كني تو بچي مي اومدم كنارت تا با من حرف بزني برام لبخند بزني اما شما فقط به فكر خودتون بوديد. براي شما پول و ثروت مهمترين اصل و پايه در زندگي بود از من خوشتون نمي اومد چرا ؟ چون از بوي بچه حالتون بهم مي خورد تا پرستار منو كنار شما مي اورد واه واه كردنتون فضاي خونه رو پر مي كرد . هيچ وقت نفهميدم مادرها چه بويي مي دن كه هرگز بچه ها اونو فراموش نمي كنند نفهميدم مادر كيه نفهميدم نگاه پر مهر مادرانه يعني چه هيچ وقت نتوانستم راحت بگم مادر هميشه فكر مي كردم مادر واقعي من اون پرستاره اون شما پدر هيچ نشد با شما راحت باشم هيچ وقت نشد اخر شب به اتاقم بياييد به من شب به خير بگيد و پيشونيم رو ببوسيد تا راحت بخوابم يا در خارج از كشور مشغول تجارت بوديد يا وقتي در كشور خودمون بودي دنبال كارهاي خودت هر دو يا در مهموني ها بوديد يا خودتون مهموني برگزار مي كرديد هميشه تو اتاقم بودم تنهاي تنها هيچ وقت نفهميديد كه من به شما احتياج دارو وقتي هم كه بزرگ شدم شما ها بوديد كه پز موفقيت هاي منو به فاميل و آشنا مي داديد برام مهموني برگزار مي كرديد با چشن گرفت ها مي خواستيد ثروتتون رو نشون بديد مي خواستيد ثابت كنيد كه چقدر پولداريد فقط همين كمبود محبت داشتم فكر مي كرديد براي من زن بگيريد خيلي بهتر مي شه اما دخترهايي رو هم كه انتخاب ميك رديد مثل خودتون بودند خالي از احساس لوس و افاده اي هميشه خواستم بهترين باشم خواستم استقلال داشته باشم خواستم خودم باشم نه عروسكي كه شما منو بازي بدين خواستم روي پاهاي خودم بايستم نه اين كه به شما تكيه كنم اما هميشه از رفاه كامل برخوردار بودم هميشه تو جيب ها م پر بود از اسكناس هاي درشت اما نياز من با پول برطرف نمي شد نه پول همه چيز نبود حالم از بوي پول به هم مي خوره چون اين پول باعث شده ميون انسان ها فاصله بيفته من به يك دفترچه بانكي كه در اون مبلغ بسيار بالايي پول باشه احتياج ندارم من به ماشين مدل بالايي كه براي من تهيه مي كنيد احتياجي ندارم من به محبت شما نياز داشتم اما هيچ وقت درك نكرديد حالا بعد از مدتها كسي رو پيدا كردم كه دركم مي كنه كسي رو پيدا كردم كه دوستش دارم واقعا دوستش دارم به هر قيمتي كه شده با اون ازدواج مي كنم اصلا نمي خوام وارث ثروت بزرگ سالاري ها باشم لازم نيست ديگه نگران من باشيد من با اون دختر ازدواج مي كنم شما هم نمي تونيد مانع من بشيد چون حالا تو اين لحظات ديگه دلم نمي خواد شما به من دستور بديد و مثل يه بچه باهام رفتار كنيد
- نمي خوام
- نمي خوام.
حالا سهراب داشت زار مي زد به شدت گريه مي كرد روي زمين نشسته بود و ناله مي كرد سلطنت ساكت بود به سهراب خيره شده و لبهايش به هم چسبيده بود واقعا ناراحت شده بود ديد كه چطور سهراب محكومش كرد ديد كه چطور رفتارش را اشتباه خواند خودش خوب مي دانست كه سهراب واقعيت را گفته است اما با اين حال اصلا دش نمي خواست قبول كند حتي ديدن گريه هاي سهراب هم دلش را به رحم نياورد.
sorna
01-03-2012, 11:51 AM
قسمت چهل و نهم
اردشير با ناراحتي به سهراب نگاه مي كرد او هميشه فكر مي كرد كه سهراب در رفاه و ارامش است . اما از نياز واقعي او اطلاعي نداشت حالا فهميده بود كه در حق پسرش واقعا كوتاهي كرده . ديدن ضجه هاي سهراب ازارش مي داد . برخاست او را از روي زمين بلند كرد به چشم هاي زيبا و پر از اشك او نگاه كرد به ارامي گفت:
- پسرم من واقعا متاسفم در تموم اين سال ها فكر مي كردم تو راضي و خشنودي اما حالا
سهراب با همان ناراحتي گفت:
- پدر ديگه زمان گذشته . حالا هر چقدر هم كه به من محبت كنيد باز هم جاي اون روزها پر نمي شه. روزهاي تنهايي من
- بهتره بري تو اتاقت استراحت كني
- نه پدر نمي تونم نمي تونم
سلطنت بلند شد و به ارامي گفت:
- سهراب پدرت راست مي گه برو استراحت كن
- اما جواب من چي مي شه فروزان چي مي شه؟
سلطنت بلند شد و به ارامي گفت:
- سهراب پدرت راست مي گه برو استراحت كن
- اما جواب من چي مي شه فروزان چي مي شه؟
سلطنت به راحتي گفت
-فراموشش كن دختر خوشگل كم نيست خدا كه فقط اونو زيبا نيافريده.
- اما مادر من فقط فروزان رو مي خوام
- بهتره من من نكني همين كه گفتم تو تنها فرزند خانواده سالاري هستي همه طور ديگه اي به ما نگاه مي كنند اگه تو بخواي بري و با يه دختر از سطح پايين ازدواج كني همه مسخره مون مي كنند . اين رو درك كن و فكرت رو به كار بنداز . در ضمن فكر نكن كه با گريه و زاري دل ما به رحم مي ياد و با ازدواج تو با اون دختره موافقت مي كنيم!!
سهراب خشمگين شد:
- حالا كه اين طور شد من هم از اين جا مي رم
- صبر كن پسرم صبر كن بهتره در يه فرصت ديگه با هم صحبت كنيم
- نه پدر ديگه فرصتي باقي نمونده من از اين جا مي رم
البوم را برداشت و به اتاقش رفت شناسنامه و دفترچه بانكيش را برداشت چند دست لباس نيز در ساك گذاشت و از اتاق خارج شد. خواست از خانه خارج شود پدرش مقابلش ايستاد
- سهراب اشتباه نكن
- من اشتباه نمي كنم بدونيد كه شماها داريد اشتباه مي كنيد
سلطنت با خشم بلند شد و گفت
- ديوونه شدي پسر اون دختره پاك عقل از سرت پرونده چشمش به پول و دارايي ما خورده و خواسته تو رو تصاحب كنه تو خيلي ساده اي كه هنوز اينو درك نمي كني .
سهراب با عصبانيت چشم به او دوخت
- اون گذا گشنه نيست كه دنبال پول شما باشه بهتره حالا ديگه شما بمونيد و پول و ثروتتون تا ببينم دست كي مي خواد بيفته
از خانه خارج شد سوار ماشينش شد و به سرعت حركت كرد
- پسره پاك خل شده
- خانم شما هم زياده روي كرديد حالا هيچ مي دوني كجا رفت؟
- خب بره اما مطمئن باش برمي گرده
- اوني كه من ديدم هرگز بر نمي گرده اون حرفهاي دلش رو زد اما واقعا در حقش كوتاهي كرديم
- تو هم داري حق رو به اون مي دي؟
- بله چون واقعا حق با اونه ما هيچ وقت نفهميديم كه واقعا چي براي سهراب مهمه
- به خاطر همينه كه اين قدر خودسر شده اون حق نداشت چنين حرفهايي رو به ما بزنه حق نداشت
- از شنيدن واقعيت ها ناراحت شدي خانم؟ شنيدن راستي ها تلخ بود؟
- واقعا كه مثل اينكه تو هم عقلت رو از دست داده اي
و با عصبانيت به طبقه بالا رفت اردشير با ناراحتي خود را روي كاناپه انداخت نگران سهراب بود مي ترسيد برايش اتفاقي بيفتد نگران حالش بود اما نمي دانست چه كار كند
پسرش راستي برايش عزيز بود تمام سعي و تلاشش را براي خاطر او انجام داده بود اما حالا با خودش مي گفت: كاش به جاي اين كه اين همه به دنبال پول مي دويدم. لحطه اي را نيز با پسرم مي گذراندم كاش زمان به عقب باز مي گشت و جبران تمام اين بي توجهي ها را مي كردم
سهراب با چشم هاي گريان پشت فرمان نشسته بود و رانندگي مي كرد. خيلي ناراحت بود از دست مادرش بيش از حد عصباني بود واقعا احساس مي كرد از او بيزا است .
حالا بايد كجا مي رفت تصميم گرفت به خانه ابي برود بنابراين به سمت خانه ان ها حركت وقتي رسيد مقابل در ايستاد و زنگ را فشرد از پشت اف اف خود ابي پرسيد:
- كيه؟
- منم سهراب
- تويي چه عجب بيا بالا در باز شد؟
- اره
وارد شد و از پله ها بالا رفت ابي در خانه را باز كرده بود
- سلام پسر چه عجب ؟
- سلام ابي جون مهمون نمي خواي
- چرا نخوام خوش اومدي نوكرتم هستم
- كسي خونه نيست؟
- نه رفته اند مهموني
سهراب داخل شد در پذيرايي روي كاناپه اي نشست ابي نيز روي صندلي نشست و به سهراب زل زد
- چي شده سهراب؟
- هيچي چيزي نشده
- پكري مثل اين كه اتفاقي افتاده با فروزان حرفت شده؟
- نه بابا
- پس چي ؟ به من بگو
- با پدر و مادرم دعوام شد زدم بيرون
- براي چي؟ سر چي؟
- به خاطر فروزان گفتم مي خوام باهاش ازدواج كنم اول كه حرفي نزدند اما بعد كه فهميدند يه دختر ساده هست عصباني شدند مادرم گفت بايد فراموشش كنم دعوام شد و بعد وسايلم رو جمع كردم و گفتم ديگه به اون خونه بر نمي گردم
ابي با تعجب به اون گاه كرد :
- اونا مي دونند كه حالا تو كجايي؟
- نه نبايد بدونند اگه تو هم ناراحتي بگو كه پاشم برم
- نه نه اين چه حرفيه نوكرتم تا هر وقتي خواستي مي توني بموني اره اين جا خونه خودته
- ابي نگرونم به نظرت چي مي شه؟
- من نمي دونم اخه حالا مگه چي مي شه با فروزان عروسي كني پدر و مادرت خيلي سخت مي گيرند
سهراب با ناراحتي چشم هايش را بست
شام خوردي
اره راحت باش
پسر زياد غصه نخورد همه چيز درست مي شه
اميدوارم اميدوارم
sorna
01-03-2012, 11:51 AM
قسمت پنجاه ام
چند روزي مي شد كه سهراب به خانه خودشان نرفته بود ظهرها به دنبال فروزان مي رفت و او را به منزلشان مي رساند و بعد خود مي رفت به فروزان نگفته بود كه با خانواده اش جر و بحث كرده و چند روزي است كه به منزل نمي رود . نمي خواست با گفتن اين موضوع فروزان را ناراحت كند. بودن با فروزان براي او لذت بخش بود حتي اگر لحظات كوتاهي هم بود . پدر و مادر او نگرانش بودند حتي سلطنت نيز بعد از چند روز غيبت سهراب نگران شده بود اردشير با ناراحتي گفت:
- زيادي تند رفتيم خانم!
سلطنت با عصبانيت به او نگاه كرد و گفت:
- نبايد باهاش مخالفت مي كردم ؟ نكنه تو راضي اي كه با اون دختر جنوب شهري فقير ازدواج كنه ؟!!
- نه موافق نيستم اما مي تونستيم خيلي راحت اونو متقاعد كنيم كه داره اشتباه مي كنه
- خودت كه ديدي پسره پاك خل شده بود اصلا حرف حساب حاليش ني شد
- حالا چه كار كنيم خيلي جاها رو گشتيم نبوده
- من هم نمي دونم ببينم به دوستانش هم سر زدي ؟
- فقط يكي دو نفر رو مي شناختم حتي ما صميمي ترين دوست سهراب رو نمي شناسيم.
سلطنت لحظاتي انديشيد و بعد گفت:
- دوست طاووس دختر جهاني اونا بيشتر با سهراب بودند
- شماره اونا رو داري؟
- صبر كن
دفتر تلفن را برداشت و پس از پيدا كردن شماره سعي كرد با منزل جهاني تماس برقرار كند. سائي گوشي رو برداشت:
- بفرماييد
- سلام خانم جهاني من با طاووس خانم كار داشتم منزل هستند؟
- بله شما؟
- سالاري هستم مادر سهراب
- اه بله بله خانم سالاري حالتون چطوره ببخشيد كه به جا نياوردم
- ممنون خانم لطف كنيد گوشي را به طاووس بدين
- گوشي
بعد از لحظاتي طاووس با تعجب گوشي را برداشت سابقه نداشت كه خانم سالاري به منزل ان ها تلفن كند ابي نيز به خواست سهراب حرفي به او نزده بود
- سلام خانم سالاري طاووس هستم
- سلام طاووس جون خوبي عزيزم
- ممنونم اتفاقي افتاده خانم سالاري
- ببين دخترم تو مي دوني سهراب كجاست؟
- سهراب مگه شما نمي دونيد
- تو مي دوني كجاست؟
- خب بايد خونه باشه چيزي شده خانم سالاري؟
- اون چند روزه قهر كرده و از خونه رفته ما واقعا نگرونش هستيم
طاووس واقعا تعجب كرده بود مي ديد كه هر روز سهراب به دنبال فروزان مي ايد و خيلي هم خوشحال است اما حالا مي ديد خانم سالاري چيز ديگري مي گويد!
- ببين فكر كنم دوستت ابراهيم خان ازش خبر داشته باشه اگر مي شه لطف كن شماره تماس اونو به من بده خودم تماس مي گيرم
- خانم سالاري نگرون نباشيد من خودم با ابراهيم تماس مي گيرم حتما مي تونه اونو پيدا كنه
- پس تو خودت تماس مي گيري به ما هم اطلاع بده عزيزم منتظريم
- چش امري نداريد
- نه ممنونم خدانگهدار
طاوو گوشي را گذاشت و به نقطه اي خيره شد بعد از لحظاتي گوشي را برداشت و شماره ابي را گرفت
ابراهيم نيز در طي اين چند روز به پدر و مادرش گفته بود كه سهراب قرار است چند روزي مهمانشان باشد و ان ها به گرمي پذيرفته بودند زنگ تلفن به صدا در امد ابي لبخند زنان گوشي را برداشت :
- جانم
- الو سلام ابي
- سلام عزيزم از اين طرف ها
- ابي كار مهم مهمي باهات دارم ... سهراب ... تو مي دوني سهراب كجاست؟!
ابي كمي سكوت كرد و بعد پرسيد :
- چطور
- مادرش تلفن كرده خونه ما مي گفت سهراب چند روزيه كه قهر كرده و رفته اما من تعجب كردم سهراب هر روز مي ياد دنبال فروزان
ابي پرسيد:
- راجع به اين مسئله كه چيزي به اونا نگفتي؟
- نه حرفي نزدم چطور؟ تو از چيزي خبر داري؟
- راستش رو بخواي اره سهراب اينجاست
- پس چرا به من نگفتي
- خودش خواست نگم مي ترسيد فروزان بفهمه و ناراحت بشه
- براي چي دعوا كردند
- الان نمي تونم توضيح بدم فقط بدون به خاطر فروزا ن بوده
- فروزان چرا؟
- باشه واسه بعد فعلا خداحافظ در ضمن خودم با سهراب صحبت مي كنم خبرش رو مي دم
- من خودم مي يام اونجا
و گوشي را گذاشت و خيلي زود خودش را به منزل ابي رساند
كي بود ابي؟
طاووس مي گفت مادرت تلفن كرده به اون و سراغ تو رو گرفته .
چي زنگ زده به طاووس چرا به اون؟
خب به خاطر من كه صميمي ترين رفيق توام
طاووس كه حرفي نزده
نه داره مي ياد اينجا
اينجا؟ براي چي؟
حس كاراگاهي خانم گل كرده چي مي دونم گفت مي ياد ديگه
صداي در خانه باعث شد ابي برخيزد
- سلام ابي چي شده؟
- سلام عزيزم خيلي زود خودت رو رسوندي اگه الان من افتاده بودم مرده بودم خودت رو اين قدر سريع مي رسوندي
طاووس خنديد و وارد شدند سهراب با ديدن او بلند شد و سلام داد
- سلام چي شده سهراب تموم تهران خبردار شده كه تو قهر كردي رفتي!!!
- تموم تهرون هم نفهمن تو كاري مي كني كه بفهمند
طاووس نشست:
- شوخي نكن چي شده؟
ابي كنارش نشست و گفت:
- هيچي به پدر و مادرش گفته كه مي خواد با فروزان عروسي كنه اما اونا قبول نكردند دعوا شده و اقا زده بيرون
طاووس با تعجب پرسيد:
- چرا مگه مادرت فروزان رو ديده؟
- وقتي گفتم جنوب شهري يه و باباش و خونوادش ساده اند صداش رفت بالا گفت نه كه نه نمي شه
- فروزان هم مي دونه
- نه اگه مي دونست كه به تو مي گفت. دلم نيومد نارحتش كنم
طاووس سرش را به زير انداخت :
- حالا چي كار مي كني برنمي گردي خونه ؟
- اگه اونا قبول نكنند با فروزان ازدواج كنم نه برنمي گردم
- من چي كار كنم بايد تلفن كنم منتظرند
- تلفن كن بگو يا فروزان رو قبول كنند يا اين كه من رو براي هميشه فراموش كنند
- چي حرفا مي زني سهراب
- همين كه گفتم تلفن كن
- خيلي خب ابي گوش رو بده ببينم
شروع به شماره گيري كرد در حالي كه لبخندي رضايتبخش بر لب داشت خواسته هايش داشت براورده مي شد مادر سهراب گوشي را برداشت
- سلام خانم سالاري طاووس ام
- سلام عزيزم سهراب رو پيدا كردي؟
- بله راستش راستش
- كجاست مي خوام باهاش حرف بزنم
- من الن خونه ابراهيم هستم اون از سهراب خبر داره درباره شما با اون صحبت كرده اما سهراب مي گه اگه شما قبول نكنيد اون با فروزان ازدواج كنه هرگز پا به خونه نمي ذاره
- چي ؟ خداي من ببينم تو اين دختره رو مي شناسي؟
- بله دختر خوبيه
- اما يه پايين شهري و فقير هيچي نداره!!!
- به هر حال خودتون مي دونيد با پسرتون من هيچ كاره ام
اردشير به همسرش گفت:
- بگو باشه عيبي نداره
- چي مي گي اردشير ديوونه شدي؟
- بذار برگرده خونه بعد مساله رو حل مي كنيم
سلطنت كه ديد چاره اي ندارد گفت
- طاووس جان بگو باشه ما قبول داريم
- واقعا شما راضي ايد؟!
- حالا بگو بياد خونه تا بعد تصميم بگيريم
طاووس با تعجب پس از قطع مكالمه گفت:
- سهراب قبول كردند
- چي قبول كردند با فروزان ازدواج كنم؟
- اره حال در منزل منتظرت اند
- واي خداجون !
ابي با خنده گفت:
- حالا پاشو برو بذار يه نفس راحت بكشم
و خنديد
- معلومه كه مي رم ابي قبول كردند!
اره بابا ديگه چرا من رو خفه مي كني؟
چي خوشحالم
هر سه خنديدند سهراب خيلي خوشحال شده بود بلند شد و بعد از تشكر از ان ها به منزل خودشان رفت ان ها نيز در منزل منتظرش بودند اردشير بارها تاكيد كرد كه وقتي سهراب امد سلطنت ارام باشد و باز او را عصباني نكند او نيز سعي مي كرد ارامشش را حفظ كند هر چند كه بسيار مخالف ازدواج سهراب با فروزان بود
سهراب به منزل برگشت قدم به داخل گذاشت پدر و مادرش را ديد كه در سالن منتظر او هستند سلام داد و ان ها نيز جوابش را متقابلا دادند . اردشير با خوشحالي او را در اغوش كشيد
- پسرم خوشحالم كه مي بينمت
- ممنون پدر
نشستند در حالي كه سلطنت فقط به او نگا مي كرد
- ببنم دوري از خونه برات خوشايند بود؟
سهراب به مادرش نگاه كرد:
- باز هم تصميم داريد باهام دعوا كنيد؟
اردشير به سلطنت نگاه كرد و او گفت:
- نه چنين فصدي نداريم
- خب نظرتون تغيير كرد؟ راجع به ازدواج من با فروزان
سلطنت بلند شد:
- با پدرت مشورت كرديم فعلا قصد داريم اگر بشه خونواده اونو ببينم
- واقعا مادر ممنونم پدر ممنونم
- ما گفتيم فعلا قصد ملاقات اونا رو داريم اين رو بدون فقط به خاطر تو قبول كردم اونا رو ببينم تا بدوني كه براي من مهمي !
سهراب تشكر كرد بلند شد و گفت:
- من با فروزان صبحت مي كنم و قرار مي ذارم
آن دو جوابي ندادند.
سهراب با خوشحالي به اتاقش رفت تصور مي كرد كه ديگر كارها تمام شده است فكر مي كرد كه رسيد به فروزان راحت شده و ديگر به ارزويش خواهد رسيد.
sorna
01-03-2012, 11:52 AM
قسمت پنجاه و يكم
- مامان با من كاري نداريد؟ دارم مي رم كلاس
- نه مامان جون اموزشگاه تعطيل شد زود برگرد خونه شايد عمو اينا بيان
- براي چي؟
- وا خب مي يان مهموني مگه ايرادي داره؟
- نه نه من رفتم خداحافظ
- مواظب خودت باش خداحافظ
فروزان از خانه خارج شد قصد داشت به اموزشگاه برود ارام ارام قدم ميزد و حواسش به اطراف نبود صداي بوق ممتد اتومبيلي باعث شد سرش را بلند كند و به خيابان نگاه كند سهراب را ديد و خوشحال شد به طرفش رفت او نيز پياده شد چنان خوشحال و هيجان زده بود كه مي خواست بال در بياورد او نزديك شد فروزان با خنده پرسيد:
- چي شده؟ چرا اين قدر خوشحالي؟
- اولا سلام ثانيا خوشحاليم دليل داره بپر بالا تا برات بگم
فروزان با خوشحالي سوار شد و سهراب به سرعت حركت كرد
خب عزيزم بگو ببينم چي شده
يه خبر خيلي خوب راجع به تو با پدر و مادرم صحبت كردم گفتم كه مي خوام با تو ازدواج كنم
چي شد؟
قبول كردند
واقعا؟
اره فعلا قراره بيان با خونواده ات اشنا بشند
واي سهراب باورم نمي شه خوابم يا بيدار
سهراب با خنده گفت:
- بيداري عزيزم بيدار
واقعا باورش نمي شد يعني ديگر رسيدن به سهراب راحت بود يعني حالا ديگر مي توانست با هم عروسي كنند يعني كارها خوب پيش مي رفت؟
مي خواي بري اموزشگاه؟
حالا ديگه نه اين قدر خوشحالم كه فكر نكنم رفتن يا نرفتنم فرقي به حالم داشته باشه
- پس بريم خوشگذراني
- كجا؟
- پارك عاشقا
سهراب عاشقانه به او نگاه كرد و به طرف ان محل رويايي و زيبا حركت كردند
خوشحال و خندان در پارك بودند دختران و پسران زيادي در ان جا بودند همه انها مثل دو دلداده بودند
فروزان و سهراب نيز دست در دست هم قدم مي زدند صحبت مي كردند از عشق از دوست داشتن از محبت از پيوند
اگه با هم عروسي كرديم كجا زندگي مي كنيم؟
معلومه عروسكم تو يه خونه
خب اين خونه كجاست؟
با كمك هم يه جايي رو پيدا مي كنيم و زندگي مي كنيم خيلي راحت
- به نظرت من و تو خوشبخت مي شيم؟
- معلومه عزيزم من و تو در دنيا مثل دو ستاره مي درخشيم مثل دو فرشته خوشبحت
فروزان خنديد از ته ته دل با تمام وجود به چهره زيباي سهراب نگاه كرد دوست داشتني تر شده بود. ارام زمزمه كرد
- با تو خوشبخت ترينم با تو اي بهترينم با تو اي ارام جانم لحظه لحظه هاي عمرم رو به يادت سپري مي كنم
سهراب سر او را بلند كرد و به چشمهايش خيره شد
- حرف هات ارامم مي كنه باعث مي شه خالي از غم بشم
- سهراب تو خيلي مهربوني
- اما نه به مهربوني تو عزيزم
- راسيت كي مي يايد خونه ما
- فردا خوبه؟
- به نظرت خيلي زود نيست من به پدر و مادرم نگم؟
- فعلا تو نمي خواد حرفي بزني ما بي خبر مي ياييم خوبه؟
فروزان خنديد و گفت
- اره اما من مي ترسم
- نه ترس نه اگه مي خواي موفق بشيم بايد دلي مثل دل شير داشته باشي
- سهراب وقتش نشده بريم؟
- هنوز كمي وقت داريم مگه عجله داري
- نه مامانم گفت زود برم خونه شايد خونواده عموم بيان
- فروزان فريدون رو چه كار كردي؟
- هنوز هيچي اما تو كه با خونواده ات بياي من هم نامزدي رو به هم مي زنم.
- به نظرت بعد چي مي شه قبول مي كنند تو با من ازدواج كني؟
- البته حتما اجازه مي دن
بعد از لحظاتي فروزان بلند شد و سهراب نيز همراه او بلند شد
پس تو فردا غروب منتظر من و خونواده ام باش
مي دوني اگه همه چيز جور شه ما كي عروسي مي كنيم؟
نه كي؟
بهار اول بهار خيلي عالي مي شه سهراب
سهراب نيز هيجان زده گفت
- رويايي مي شه بهار فصل زيبايي ها وقتيه كه همه چيز و همه جا تغيير مي كنه و زيباتر مي شه.
sorna
01-03-2012, 11:52 AM
قسمت پنجاه و دوم
خانواده عمو رستم آمده بودند وقتي فريدون ديد فروزان هنوز نيامده است گفت كه به دنبال او مي رود با خوشحالي سوار بر اتومبيلش شد و به طرف اموزشگاه رفت
اتومبيل را مقابل اموزشگاه نگه داشت همان طور كه پشت فرمان نشسته بود به اطراف نيز نگاه مي كرد اموزشگاه هنوز تعطيل نشده بود
فروزان و سهراب نيز سوار بر اتومبيل تا اموزشگاه امدند سهراب مي خواست او را به خانه برساند اما فروزان گفت بهتر است تا خانه پياده برود فروزان به او نگاه كرد:
- سهراب فردا منتظرم
- نگران نباش شيرينم به خدا توكل كن اگرم خواستي مي توني به طاووس بگي بياد كنارت
- باشه برو مراقب خودت باش
اتومبيل ان ها در طرف ديگر خيابان بود فريدون به سمت چپ نگاه كرد و ناگهان دهانش از تعجب باز ماند فروزان را ديد كه از يك ماشين مدل بالا پياده شد چشم هايش را ماليد و دوباره نگاه كرد اري فروزان بود اما او كه بايد در اموزشگاه باشد يعني چه بيشتر دقت كرد و راننده را نيز ديد باور نمي كرد خودش بود همان كه چند وقت پيش او را ديده بود چهره اش طوري نبود كه بتواند به اين زودي فراموشش كرد خيلي زيبا بود
اما فروزان در ماشين او چه كار مي كرد
بعد از لحظاتي مشاهده كرد كه ماشين به سرعت دور شد
فروزان راه پياده رو را در پيش گرفت فريدون واقعا متحير مانده بود حركت كرد و خود را به فروزان رساند
او ارام ارام در حال رفتن بود بوق زد و او را بلند كرد فريدون تصميم گرفت خونسرد باشد خونسرد
فروزان با ديدن او در دل گفت
- واي باز اين ديوونه سر راهم سبز شد
با خونسردي به طرف ماشين رفت مي دانست كه بايد سوار شود بنابراين در همان حلو نشست
- سلام چه عجب يادي از من كردي
فريدون به او خيره شده بود مثلا تصميم داشت خونسرد باشد
سلام
خب ديگه
عمو اينا اومدند
فريدون با سر تاييد كرد
- تو هم خونه مي موندي چرا اومدي دنبال من
- از ديدنم خوشحال نشدي
فروزان نگاهي مضحك به او انداخت
- فكر نكنم دليلي براي خوشحالي وجود داشته باشه
فريدون پوزخندي زد و گفت
- واسه ديدن من كه نه اما شايد...
- شايد چي؟
فريدون پرسيد
- تو اموزشگاه بودي درسته
فروزان با تعجب به او نگاه كرد
- چطور مگه؟
- اخه هيچ وقت نديده بودم كه وقتي مي خواي از اموزشگاه تعطيل بشي يكي با اتومبيل به جايي برسونتت!!!
فروزان وحشت زده به او نگاه كرد
- من.... من اصلا نمي فهمم تو چي مي گي
فريدون اتومبيل را نگه داشت به او نگاه كرد در دل گفت : چطوره سر به سرش بذارم تا بعدا سر فرصت مناسبي از ماجرا سر در بياورد به خاطر همين ناگهان زد زير خنده فروزان نيز با تعجب به او نگاه كرد
- دختر مگه به خودت شك داري داشتم شوخي مي كردم
فروزان واقعا عصباني شد فرياد زد
- تو حق نداشتي با من شوخي كني مي فهمي؟ حق نداشتي در ضمن به تو گفته بودم كه ديگر نمي خوام ببينمت گفته بودم حق نداري بياي جلوي اموزشگاه
پياده شد و محكم در ماشين را به هم كوبيد فر يدون نيز پياده شد
- چي شد عصباني شدي ؟ نمي دونستم تازگي تا اين حد بي ظرفيت شدي
فروزان نگاهي نفرت بار به او انداخت و از انجا دور شد
فريدون نيز پوزخندي زد ناراحت بود از اين كه دوباره فروزان قهر كرد و رفت اما از فروزان نيز دلخور بود بايد از ماجرا سر در مي اورد بايد اموزشگاه برود مي خواست بداند او امروز به كلاس رفته يا نه
بنابراين سوار شد و به اموزشگاه رفت در ان جا خود را به مسول معرفي كرد و بعد جوياي مطلب شد به او توضيح دادند كه9 چند وقتي است فروزان به اموزشگاه نمي رود شايد هم در طي اين ترم جز دو سه بار به ان جا نرفته باشد فريدون با تعجب پرسيد
- چطور امكان دارد؟ اون بايد مي اومده اموزشگاه
اما به او گفتند كه او در اين ترم به كلي تغيير كرده بود و ديگر به كلاس و درس اهميت نمي دهد
فريدون با حيرت به انها نگاه كرد دهانش از تعجب باز مانده بود امكان نداشت يعني چه؟فروزان كسي كه اين همه ديگران به او اعتماد دارند نه او از اعتماد ديگران سو استفاده نمي كرد اما خودش او را سوار بر اتومبيل ديگري ديد واي خدايا
پشت فرمان اتومبيلش نشست تا مدتي به همان شكل گنگ و متعجب به رو به رو نگاه مي كرد
فروزان ترسيده بود از سخنان فريدون چيزهايي دستگيرش شده بود مي دانست كه فريدون بي جهت حرف نمي زند ان هم چيزي كه واقعيت داشته باشد
وقتي به خانه رسيد پشت در لحظاتي صبر كرد اصلا حوصله نداشت زنگ را فشار داد و فرناز با خنده در را باز كرد
- سلام دختر عمو جونم چطوري؟
- سلام فرناز ممنون خوبم
داخل شد و فرناز با تعجب پرسيد
- پس فريدون كو
فروزان با حالتي عصباني به او نگاه كرد و گفت
- اسم اون ديوونه رو پيش من نيار
فرناز به او خيره شد فروزان با ديدن عمو سلام داد عمو و ديران نيز به گرمي با او احوالپرسي كردند اما او ناراحت بود خيلي سرسري جوابشان را داد و به اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض كند رستم و بقيه هم از رفتار او متعجب شدند بعد از لحظاتي فروزان به ان جمع برگشت و نشست عمو پرسيد
- عموجون فريدون كو؟
- مگه قرار بود اونو ببينم
- چي شده فروزان چرا ناراحتي
- خوبم مامان
- پس چرا اين طوري با عموت حرف مي زني؟
- عيب نداره زنداداش خودت رو ناراحت نكن حتما ناراحته اين طور نيست دخترم؟
- من طوريم نيست عمو نمي دانم چرا بي جهت خودتون رو ناراحت مي كنيد
- فروزان بابا اخه تو چرا ناراحتي فريدون كجاست
فروزان با عصبانيت گفت
- لطف كنيد ديگه اسم اونو جلوي من نياريد
همه با تعجب به او نگاه كردند و فرهاد پرسيد
- دوباره با هم دعوا كردين با فريدون؟
- گفتم اسمش رو جلوي من نيار اون يه ديوونه است روانيه
عمو جدي شد
- چي شده دخترجان چرا درست صحبت نمي كني؟
فروزان تصميم گرفت كار را تمام كند و حرف اخر را بزند مي خواست هر چه زودتر از دست فريدون خلاص شود
سر بلند كرد و به عمو خيره شد و گفت
- من ديگه نمي تونم اونو تحمل كنم ديگه نمي تونم من ديگه نمي خوام نمي خوام نمي خوام با اون عروسي كنم
زن عمو با تعجب پرسيد:
- نمي خواي با اون عروسي كني يعني چه؟
- يعني همين من ديگه نمي خوام نمي خوام
رستم گفت
- ساكت شو دختر مثل اين كه دراي بيش از حد حرف مي زني
- بابا جون
- بابا جون بي بابا جون ديگه نمي خوام بشنوم تو با فريدون نامزد هستي و بالاخره عروسي مي كنيد نمي خوام بچه بازهي هاي تو باعث ناراحتي ما بشه
فروزان با دهاني نيمه باز به پدرش نگاه كرد
- شما داريد به من اين حرف رو مي زنيد؟ به من؟
عمو گفت
- ناراحت نشو دخترم پدرت منظوري نداره ولي اخه بگو ببينم چي شده كه اين قدر عصباني هستي و چنين حرف هايي مي زني؟
شهره گفت:
- بهتره اروم باشي اصلا درست نيست اين طور صحبت مي كني
- من دارم درست حرف مي زنم شما ها نمي خواهيد گوش بديد نمي خواهيد حرفهاي من رو بشنويد فقط به خودتون فكر مي كنيد بابا جون فكر نمي كردم هيچ وقت با من اين طور رفتار كنيد
گريه اش گرفت بلند شد و به اتاقش رفت رستم ناراحت شده بود
- اخه چطور تونستم دخترم رو ناراحت كنم دختري رو كه برام با ارزش ترينه
اما از سخنان او نيز خوشش نيامده بود فروزان حق نداشت جلوي برادرش اين گونه صحبت كند دلش نمي خواست به خاطر بچه بازي هاي دو جوان رابطه ميان دو برادر خراب شود
- من شرمنده ام داداش معذرت مي خوام
- اين حرف رو نزن رستم دشمنت شرمند هباشه حتما اون ناراحته اما نمي فهمم چرا اين دو اين طوري شده اند
مهناز گفت
مگه چه حرفي به هم زدند كه فروزان اين طور عصباني با ما حرف زد
بعد از لحظاتي زنگ خانه به صدا در امد فرهاد در را باز كرد فريدون بود در حالي كه اخم هايش در هم بود وارد شد و سلام داد
- فريدون كجا بودي بابا چي شده با فروزان دعوا كردي؟
فريدون با تعجب به پدرش گفت:
- چي شده باز اومده چغلي كرده؟
مهناز گفت
- چي شده مادر چرا دعوا كرديد ؟
- ما دعوا نكرديم اون خودش يه دعفه بلند شد و با عصبانيت راه افتاد اومد خونه
- يعني مي خواي بگي ميون شما هيچ حرفي نشده؟
من رفتم دنبالش بعد هم ... وقتي اومد سوار شد باهاش شوخي كردم اما بهش بر خورد سيم هاش قاطي كرد داد زد و بعد هم راه افتاد رفت
شهره با ناراحتي پرسيد
- چه شوخي فروزان كه اهل شوخي و خنده است شما دو نفر همديگه رو دوست داشتيد چي شده كه مدام دعوا مي كنيد و چشم ديدن هم رو نداريد
- من كه كاري ندارم زن عمو هنوز هم دوستش دارم
سرش را به زير انداخت و دوباره گفت كه هنوز هم دوستش دارد با تمام وجود از صميم قلب اعصابش به هم ريخته بود اما سعي مي كرد ارام باشد سعي مي كرد دندان روي چگر بگذارد و حرفي نزند
ديگران نيز از دست ان دو ناراحت بودند و اصلا نمي دانستند بايد چه كار كنند
فروزان در اتاقش با چشم هاي گريان نشسته بود و در دلش هر چه ناسزا بود نثار فريدون مي كرد نثار كسي كه روزي با تمام وجود دوستش داشت كسي كه برايش يك دنيا ارزش داشت فريدوني كه براي فروزان جان مي داد فريدوني كه عاشقانه دختر عمويش را مي پرستيد
فرناز به كنار فروزان امد و او موضوع را مي دانست و به همين خاطر بيشتر غصه مي خورد
- فروزان تو رو به خدا گريه نكن عمو كه منظوري نداشت
راحتم بذار. حوصله ندارم خسته ام خسته احه چرا كسي باور نمي كنه كه من حرف دارم كه من هم حق دارم اخه چرا؟
فرناز سرش را به زير انداخت
- فروزان تو داري خيلي تند مي ري بهتره به فكر اينده هم باشي
چي مي گي فرناز اينده من سهرابه تو كه اين رو خوب مي دوني سهراب براي من تمام زندگيمه وجودمه اه اينده من متعلق به سهرابه
- تو كه نمي دوني اينده چي مي شه اصلا شايد سهراب هيچ وقت باهات عروسي نكنه
چي مي گي دختر من و اون با هم عروسي مي كنيم
از كجا مطمئني ؟
- از اون جا كه قراره فردا با خونواده اش بياد خونه ما
مي خوان بيان اين جا؟
اره خودش امروز بهم گفت تو هم مي توني باشي اره مي توني ببينيش
- واي خدا يعني فردا مي يان اين جا تو چه كار مي كني عمو مي دونه؟
- نه هيچ كس نمي دونه بهتره سرزده بيان
فكر مي كني چي بشه عمو و زن عمو قبول ميك نند
بايد قبول كنند سهراب بهترينه بهترين براي من تنها سهراب مهمه
فرناز با عصبانيت گفت
- واي فروزان بس كن چقدر سهراب سهراب مي كني كمي هم به فكر فريدون باش مي دوني اگه بفهمه چي مي شه ؟ داغون مي شه فكر كنم ديوونگي هم رو شاخشه
فروزان بدون هيچ توجهي گفت
- فريدون ديگه براي من اهميتي نداره من حالا فقط سهراب رو مي بينم وقتي فردا بيان همه چيز تموم مي شه واي خدايا خيلي خوشحالم خيلي
فرناز با حيرت به او نگاه كرد چقدر بي رحمانه حرف مي زد چقدر سخنانش ناراحت كننده بود اصلا به فريدون فكر نمي كرد اصلا ذره اي به حال و روز او نمي انديشيد واي خدايا يعني اين همان فروزان مهربان است همان كه براي فريدون جان مي داد نه اين دختر همان فروزان هميشگي نبود
فرناز فردا مي ياد ديگه؟
- نمي دونم بايد بياي.
فر ناز به چشم هاي او نگاه كرد
- خيلي خب باشه
- عاليه عالي ممنونم حالا كجا مي ري؟
مي رم پيش بقيه تو هم با ياد......
ادامه نداد و رفت فروزان نيز اهميتي نداد دستش را روي گردن بندي كه سهراب به او هديه داده بود گذاشت هميشه دور گردنش بود البته با زنجير خودش به خاطر همين پدر و مادرش شك نمي كردند اما قلب طلايي هميشه زير پيراهن او بود وقتي تنها مي شد قلب را مي گشود و به عكس سهراب خيره مي شد ديگر برايش چيزي يا كسي جز سهراب اهميت نداشت واقعا تغيير كرده بود
به سهراب مي انديشيد به ياد لحظاتي كه با هم بودند مي افتاد و تا مدت ها در خيالاتش باقي مي ماند. از نظر درسي خيلي افت كرده بود ياد سهراب مانع درس خواندنش مي شد وجود زيباي سهراب برايش مهم تر از درس و غيره بود از اين عشق خشنود بود اما نمي دانست همين عشق همين روياي شيرين تباهي زندگيش را به دنبال دارد نمي دانست....
sorna
01-03-2012, 11:53 AM
قسمت پنجاه و سوم
روز بعد در مدرسه شاد شاد بود با طاووس صحبت مي كرد و از شدت اشتياق مي خنديد طاووس نيز مي خنديد و مي گفت نبايد زياد هيجان زده شود
- ببين فروزان غروب كه اومدند بايد خيلي حواست رو جمع كني نكنه فكر كنن چون جنوب شهري هستي دست و پا چلفتي هستي بايد طوري رفتار كني كه انگشت به دهان بمونند لباس خيلي قشنگي بپوش موهات رو باز بگذار بايد نظرشون رو جلب كني
- ولي طاووس خيلي هيجان زده ام اصلا نمي تونم خودم رو كنترل كنم
- اين طوري كه بدتر مي شه بابا
فروزان غش غش مي خنديد
- خب چكار كنم اگر تو هم جاي من بودي ذوق زده مي شدي
- فريدون رو چه كار كردي
- نترس همين روزهاست كه دكش كنم پسره نفهم فكر كرده چه كاره منه
طاووس نگاه زشتش را به او دوخت و موذيانه گفت
- خوبه خوبه فريدون رو از ميدون بدر كن و با سهراب خوش باش گور پدر فريدون چه معني داره كه خودش رو صاحب تو كرده
فروزان از طاووس خواست امروز به منزلشان برود اما طاووس نپذيرفت و گفت كه بهتر است تنها باشد
در خانه فروزان حال عجيبي داشت مصطرب بود مدام دسوت و پايش مي لرزيد چشم به ساعت دوخته بود و مدام راه مي رفت ارام و قرار نداشت
در خانه سهراب نيز مادرش خيلي عصبي بود پدرش ارام بود اما از درون ناراحت بود سهراب خوشحال بود عصبانيت ان ها برايش مهم نبود فقط به فروزان مي انديشيد
- من نمي تونم اصلا پاهام جلو نمي ره
- واي مادر شما قول داديد
- حساب اين دختره رو مي رسم دمش رو قيچي مي كنم
- مادر يه وقتي ابروريزي نكنيد ها خيلي بد مي شه
- فعلا كه ما خودمون دستي دستي ابرومون رو حراج كرديم
بالاخره از خانه خارج شدند و سوار بر اتومبيل به طرف مقصد حركت كردند
- خانم لطف كن در رو باز كن ببين كيه
شهره به طرف در رفت و ان را باز كرد با تعجب به خانم و اقا و پسر جواني كه ايستاده بودند نگاه كرد
- سلام خانم
اردشير و سهراب بودند اما سلطنت چيزي نگفت
- سلام بفرماييد
- ما عذر مي خواهيم براي امر خيري خدمت رسيده ايم
شهره مانده بود كه چه بگويد نگاهش به جوان افتادر در نظرش خيلي زيبا امد دسته گلي نيز در دست داشت
- اجازه مي ديد داخل بياييم
- آه بله بله بفرماييد خواهش مي كنم
رستم نيز بلند شد ان ها وارد شدند و سلطنت نگاهش را به دور و اطراف خانه دوخت حالت چهره اش بيانگر نظر ناخوشايند او بود اردشير هم كم و بيش به اطراف نگاه مي كرد اما سهراب با اشتياق به دور و اطراف خانه نگاه مي كرد و لذت مي برد هميشه ارزو داشت يك زندگي ساده اين چنيني داشته باشد كه مهر و صفا در ميانش لانه كرده باشد نه خانه اي بزرگ و محلل كه جز خستگي و افسردگي چيز ديگري برايش نداشت
شهره به رستگ گفت كه ان ها براي امر خير امده اند رستم نيز متعجب شد با انها به گرمي سلام و احوالپرسي كرد ذاتا مهمان نواز بودند اردشير و سهراب روي زمين نشستند و سلطنت گفت شما صندلي نداريد شهره پاسخ منفي داد بالاخره ان ها با هزار زحمت و ناراحتي و عصبانيت روي زمين نشستند طوري رفتار مي كرد كه گويي تا به حال روي زمين ننشسته بود
فرزانه نيز جلو امد و با تعجب به ان ها نگاه مي كرد فروزان نيز يواشكي از لاي در نگاه مي كرد
حالا براي اولين بار والدين سهراب را مي ديد پدرش متواضع تر بود اما مادرش... واي فروزان از همان لحظه حس كرد كه از اين زن مي ترسد اما از ديدن سهراب دلش رفت به حدي خوش تيپ و زيبا شده بود كه حد نداشت
از نيامدن فرناز ناراحت بود حداقل با وجود او مي توانست كمي ارامش پيدا كند
سلطنت به اردشير نگاه كرد او گفت
- عذر مي خواهيم از اين كه مزاحم شديم راستش تا اونجا كه ما اطلاع داريم شما دختري داريد كه پسر ما به ايشون علاقه مند است پس از صحبت هاي بسيار ما راضي شديم كه به خاطر پسرمون خدمت شما برسيم و كمي درباره اين موضوع صحبت كنيم
رستم با تعجب به ان ها نگاه مي كرد چه بايد مي گفت
سلطنت گفت
- بهتره من اين موضوع رو متذكرشم كه فقط به خاطر پسرم حاضر شدم قدم به اين جا بگذارم ما از خانواده سرشناس و ثروتمندي هستيم من نمي دونم دختر شما چه كرده كه پسر ساده من رو اين چنين از خود بيخود كرده طوري كه به خاطر اون با ما بحث و مجادله مي كنه
سهراب به مادرش نگاه كرد اما او توجهي نكرد فروزان تصميم گرفت وارد اتاق شود نگاهي به خود در اينه كردو بعد وارد شد به ارامي سلام داد با ورود او همه ساكت شدند سلطنت و اردشير به او چشم دوختند هر دو از ديدن زيبايي خداداي دختر شگفت زده شدند
مي ديدند كه او حتي از عكس هايش صد مرتبه زيبا تر است اردشير لبخندي به سهراب زد و اين لبخند پدر براي او شادي اور بود اما سلطنت با ان كه در دل زيبايي فروزان را مي ستود تسليم نشد و بعد از لحظاتي گفت:
- پس فروزان تويي؟
رستم و شهره خيلي ناراحت بودند رستم مي خواست حرفي بزند اما شهره مانع شد فروزان كه نشسته بود به ارامي گفت:
- بله من فروزان هستم
- سهراب من رو كه مي شناسي البته بايد هم بشناسي چون خوب از خود بي خودش كردي
- مادر
- خانم من نمي فهمم كه چرا شما اين طور صحبت مي كنيد
- ببينيد اقا من بايد اين رو به شما گوشزد كنم كه دختر شما پسرم رو از من گرفته
- دختر من خيلي خوب و نجيبه اين طور كه شما در موردش صحبت مي كنيد نيست
- مثل اين كه شما اصلا دخترتون رو نشناختيد هيچ عكس هاي اونو ديديد
- منظورتون رو نمي فهمم
سلطنت با عصبانيت گفت
- خوب هم مي فهميد حتما دخترت رو شارژ كردي كه پسر من رو تو دام خودش اسير كنه تا بتونيد ثروتمون رو بالا بكشيد
رستم با عصبانيت گفت
- من ديگه نمي تونم اين صحبت هاي بي شرمانه رو تحمل كنم خانم
- خواهش مي كنم اروم باش خانم
- اردشير مگه نمي بيني كه دارند همه چيز رو تكذيب مي كنند
- اقا من واقعا به خاطر تندروي همسرم عذر مي خوام اما خب حق دارند ما فقط همين يك پسر رو داريم
سهراب كه ديگر نمي توانست تحمل كند گفت:
- ببينيد اقاي مشفق بهتره كه خودم صحبت كنم من به دختر شما علاقمند دوستش دارم فكر نمي كنم دوست داشتن جرم باشه و ايرادي داشته باشه براي من شمال و جنوب شهر فرقي نداره چون به نظر من همه انسان اند مي خوام با دختر شما ازدواج كنم چون مي دونم زن زندگيه
- پسرم تو چقدر ساده اي چنين دخترهايي هر روز به دنبال يه شكار چرب ترند.
- بس كنيد مادر شما به خاطر من اومديد اما مثل اين كه همه چيز رو فراموش كرده ايد
- من بهت گفتم كه موافق نيستم فقط هم به خاطر اين كه ناراحت نشي حاضر شدم پا تو اين لونه موش بذارم و گرنه مي مردم هم به اين جا نمي اومدم
- خانم بهتره حرف دهنتون رو بفهميد اگه اين جا به نظر شما لونه موشه بايد بدونيد خيلي بهتر و با صفا تر از خونه بزرگ ديونشين شماست
- شما حق توهين به ما رو نداريد فكر كرديد مي تونيد ما رو گول بزنيد و ثروتمون رو بالا بكشيد
- بدونيد دخترم رو از سر راه نياوردم كه بخوام به شما تقديم كنم من حتي اجازه نمي دم تابوت دخترم رو بلند كنيد چه برسه به اين كه زن پسرتون بشه!
- من هم پسرم رو مفت و مجاني بزرگ نكردم پول براش خرج شده تا به اين سن رسيده حالا دختر لوس و هرزه ات فكر كرده مي تونه اونو از چنگم دربياره ؟
چشمان فروزان از اشك پر شده بود سخنان سلطنت داغونش كرد خيلي برايش گران تمام شد سهراب هم واقعا عصباني بود بلند شد و گفت
- مادر شما حق نداريد اين طوري صحبت كنيد حق نداريد
سلطنت بلند شد :
- تو ساده اي پسر ساده مي خواهي از اين خونواده دختر بگيري
- خانم بهتره بدونيد كه دختر من نامزد داره و بالاخره ازدواج مي كنه احتياجي هم به پسر شما نداره
- چي دخترت نامزد داره و باز اومده پسر من رو خام كرده واقعا كه
- بس كن مادر خواهش مي كنم
- بس كنم بس كنم تو مي دونستي كه اون نامزد داره ديدي بهت دروغ گفت
- من به دختر خودم اعتماد دارم خانم اعتماد اگه به چشمانم اطمينان نداشته باشم به دخترم دارم
سلطنت با عصبانيت گفت
- اره اره دختريك ه راه مي افته تو خيابون ها و پسراي مردم رو بيچاره مي كنه فكر كرده چون يه ريزه خوشگلي داره مي تونه هر كاري بكنه
اردشير سعي مي كرد همسرش را ارام كند سهراب ناراحت و عصبي بود و به فروزان كه با چشم هاي خيس از اشك به ان ها مي نگريست نگاه كرد رستم نيز در حالي كه با چشم هاي خيس از اشك به ان ها مي نگريست نگاه كرد رستم نيز در حالي كه عصبي و ناراحت بود با سلطنت جر و بحث مي كرد شهره سعي مي كرد رستم را ارام كند رستم سابقه بيماري قلبي داشت فرزانه كنار فروزان ايستاده بود و وحشت زده به ان ها نگاه مي كرد
- بهتره از خونه من بريد بيرون بيرون
- تو مردك بي همه چيز به اين جا مي گي خونه
- بس كن خانم بيا بريم اقا من واقعا عذر مي خواهم متاسفم
در خانه را باز كردند و در ان لحظه فرناز و فرهاد وارد شدند با تعجب به ان ها نگاه كردند پدر و مادر سهراب رفتند اما خود سهراب ايستاده بود اشك مي ريخت و به رستم نگاه مي كرد او گفت
- بهتره تو هم بري پسر جان برو
- اقا من متاسفم باور كنيد من مثل اونا نيستم من به دختر شما علاقمندم دوستش دارم
- بهتره دخترم رو فراموش كني اون خودش نامزد داره
سهراب با پريشاني پرسيد
- چرا از خود دخترتون نمي پرسيد كه به چه كسي علاقه داره چرا نمي پرسيد
- دختر من به نامزدش علاقه داره همين تو هم بهتره بري با كسي كه مادرت برات انتخاب مي كنه ازدواج كني دختر من به درد تو نمي خوره
- اون منو دوست داره چرا نمي خوايد باور كنيد
رستم به فروزان نگاه كرد
- فروزان به اون بگو كه نامزد داري و جز اون كسي رو نمي خواي بگو نمي توانست چنين حرفي به سهراب بگويد فرناز و فرهاد نيز به سهراب نگاه مي كردند به نظر ان ها او محشر بود و زيبا اما فرهاد تعجب كرده بود و نمي دانست انجا چه خبره
- فروزان بگو به پدرت بگو بگو كه....
فروزان به او نگاه كرد مي ترسيد مي ترسيد كه در ان لحظات حرفي بزند
- مي بيني مي بيني كه دخترم به تو علاقه اي نداره
- نه دوستم داره فروزان حرف بزن بگو فروزان حرف بزن
فروزان نگاه شيدا اما مضطرب سهراب را مي ديد دلش اتش گرفت .لب باز كرد. شايد حرفي بزند
sorna
01-03-2012, 11:53 AM
قسمت پنجاه و چهارم
فروزان نگاه شيدا اما مضطرب سهراب را مي ديد دلش اتش گرفت .لب باز كرد. شايد حرفي بزند
- بگو فروزان بگو كه دوستم داري به پدرت بگو فروزان
ديگر طاقت نياورد در حالي كه گريه مي كرد فرياد زد
- آره آره دوستت دارم دوستت دارم
رستم و شهره با حيرت به فروزان نگاه مي كردند هر دو يكصدا گفتند
- فروزان؟!
او فرياد زد
- من سهراب رو دوست دارم اونم دوستم داره
رستم خشمگين جلو امده و سيلي محكم به صورت او زد
- دختره چشم سفيد خجالت نمي كشي؟ برو تو اتاقت ... برو...
و بعد با فرياد به سهراب گفت:
- برو بيرون
سهراب در حاليكه به فروزان چشم دوخته بود گفت
شما بايد قبول كنيد كه ما عروسي كنيم بايد قبول كنيد
- برو بيرون از اين خونه برو بيرون برو .... برو
سهراب را بيرون كرد فروزان زار مي زد سهراب گريه مي كرد و ديگران با تعجب نگاه مي كردند
رستم به طرف فروزان رفت او را بلند كرد و فرياد زد
- اون كي بود؟ كي بود؟
فروزان در حالي كه احساس خفگي مي كرد گفت
- اون... اون...
رستم نمي توانست تحمل كند چشم هاي فروزان را مي ديد كه چطور پر از اشك است مي ديد كه چطور گريه مي كند زار مي زند ناراحت شد او را رها كرد شهره اشكريزان گفت
- بس كنيد تو رو به خدا بس كنيد
فرزانه به فرناز چسبيده بود و هر دو گريه مي كردند فرهاد جلو رفت و رستم را كنار كشيد
- عموجانم تورو خدا اروم باشيد چي شده؟
- خداي من ... خداي من....
- عمو اروم باشيد
و شهره با نگراني مي گفت:
- براي قلبت ضرر داره رستم اروم باش
خانم قلب رو مي خوام چه كنم دخترت رو ديد داد مي زنه پسر مردم رو دوست داره با اون كه خودش نامزد داره
فروزان فرياد زد
- ندارم ندارم من نامزد ندارم از فريدون متنفرم متنفر
همه به او نگاه كردند
- ساكت شو دختر خجالت بكش
- فروزان ساكت شو مگه نمي بيني حال بابات بد شده
- من از فريدون بيزارم نمي خوام دوست ندارم با اون ازدواج كنم
به اتاقش رفت خودش را روي تخت انداخت و شروع به گريه كرد دلش بيش از اين كه به حال خودش و خانواده اش بسوزد به حال سهراب مي سوخت از اين كه پدرش ان طور بي رحمانه با سهراب صحبت كرده بود ناراحت بود اشك هاي سهراب اتشش زده بود از رفتار پدرش عصباني بود نه ... پدرش هرگز دست روي او بلند نكرده بود اما حالا
حال رستم بد شده بود شهره قرص هاي او را اورد فرهاد كه خيلي نگران شده بود به خانه شان زنگ زده و از پدرش خواست زود خودش را برساند اسفنديار نيز نگران شده بود و همراه همسرش و فريدون خود را به ان جا رساندند وقتي وارد شد پرسيد
- چي شده؟
رستم از كودكي از ناراحتي قلبي رنج مي برد اسفنديار هميشه نگران او بود حالا نيز بسيار وحشت كرده بود
- رستم چي شده داداش خوبي؟
- اره خوبم نگرون نباشيد چيزي نيست فقط شلوغش كردند
- احه چي شده چرا حرف نمي زنيد
فرزانه گفت
- يكي اومده بود خواستگاري فروزان
فريدون وحشت زده پرسيد
- چ گفتي؟
شهره فت
- چيزي نشده نگرون نباشيد
- زن عمو حال فروزان خوبه
- اره تو اتاقش
- من مي رم كنارش
بلند شد كه برود فرناز گفت
- فري اگه الان نري بهتره خيلي بهتره
- اخه براي چي حداقل بگين چي شده چرا ناراحتيد
فرزانه گفت
- يكي اومده بود خواستگاري ما نشناختيم معلوم بود كه خيلي پولدارند
- پسره كي بود؟
با ترس پرسيد چو ن فكر مي كرد... همان پسر باشد فرزانه گفت
- خيلي خوشگل بود باورت نمي شه مثل بازيگرهاي سينمايي بود
- - بس كن فرزانه ساكت شو
فريدون سرش را به زير انداخت احساس ناراحتي شديدي مي كرد از ديروز كه فروزان را با او ديده بود خيلي با خودش كلنجار رفته بود خيلي سعي كرده بود يك جوري خودش را قانع كند كه اتفاقي نيفتاده است اما نشده بود نگران بود و از اينده مي ترسيد مي ترسيد كه فروزان را از دست بدهد اما بايد مي فهميد بايد باور مي كرد كه چيزي نيست بايد از خود فروزان مي پرسيد اره
به طرف اتاق او رفت فروزان همان طور در حال گريه كردن بود هر كاري مي كرد گريه اش بند نمي امد وقتي شينيد كه در اتاقش باز شد توجهي نكرد
فريدون به ارامي در را بست و جلو رفت از ديدن حال زار فروزان ناراحت شد گوشه تخت نشست فروزان خوب مي دانست كه چيه كسي كنارش نشسته اما توجهي نكرد اصلا دلش نمي خواست سر بلند كرده و او را ببيند
فريدون ب ارامي گفت
- فري!
جوابي نشنيد فقط گريه مي كرد .
فروزان با ناراحتي به اونگاه كرد:
- چه كار داري چي مي خواي؟
- مي خوام باهات حرف بزنم
- من با تو حرفي ندارم برو راحتم بذار برو
- مي خوام راجع به خواستگارت صحبت كنم
با اين جمله گريه فروزان شدت گرفت
- خواهش مي كنم ديگه گريه نكن پاشو بايد باهات صحبت كنم
- نمي خوام نمي خوام
- گفتم مي خوام صحبت كنم بگو چشم بيرون منتظرم زود بيا زود فروزان
و انگاه بلند شد و از اتاق خارج شد حالا ديگران نشسته بودند و صحبت مي كردند رستم درباره پدر و مادر سهراب صحبت مي كرد و اسفنديار سرش را تكان مي داد فريدون سرفه اي كرد وبعد گفت
- عموجان با احازتون مي خوام كمي با فروزان صحبت كنم اگه اشكالي نداره مي ريم بيرون
- باشه فريدون جان برو عمو جان اشكالي نداره
فريدون پس از تشكر از خانه خارج شد و پشت فرمان اتومبيلش نشست بسيار ناراحت بود بايد تكليف خودش را روشن مي كرد بنابراين تصميم داشت با فروزان صحبت كند
فروزان نيز پس از لحظاتي بلند شد و اشك هايش را پاك كرد خودش را اماده كرد و از اتاق بيرون امد با ديدن عمو و زن عمو سلام داد ولي اصلا به پدرش نگاه نكرد و از خانه خارج شد
در كوچه نگاهش به ماشين فريدون افتاد او را ديد كه سرش را روي فرمان نهاده بود و بي حركت است روي صندلي كه نشست فريدون سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد بعد ماشين را روشن كرده و حركت كرد.
sorna
01-03-2012, 11:53 AM
قسمت پنجاه و پنجم
در كوچه نگاهش به ماشين فريدون افتاد او را ديد كه سرش را روي فرمان نهاده بود و بي حركت است روي صندلي كه نشست فريدون سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد بعد ماشين را روشن كرده و حركت كرد.
- منو كجا مي بري ؟
- مي خوام باهات صحبت كنم تنهاي تنها
- كجا ؟ مي خواي چي بگي؟
فريدون با عصبانيت به او نگاه كرد و باعث شد او سكوت كند بعد از مدتي نگه داشت فروزان را به خانه خودشان اورده بود
- پياده شو مي ريم تو خونه
- واسه چي ؟ چرا من رو اوردي اينجا؟
فريدون با لحن جدي به او گفت پياده شود. فروزان نيز پياده شد و با ترس به او نگاه كرد در خانه باز كرد و گفت
- برو تو
فروزان نيز با ترس وارد شد و در را بست فريدون روي يك صندلي نشست صندلي ديگري را نيز مقابلش گذاشت :
- بيا بنشين
- با من چه كار داري؟
- مي خوام باهات حرف بزنم
- مي تونستي جاي ديگه هم حرف بزني نه اين جا اون هم تنها
- از من مي ترسي؟
فروزان به او نگاه كرد از او نمي ترسيد اما از تنهايي مي ترسيد
فريدون نفسي كشيد و پرسيد
- فروزان اون پسره كيه؟
- كدوم پسر؟
- همون كه امروز اومده بود خواستگاريت. همون كه ديدم تو ماشينش بودي
فروزان با چشماني حيرت زده به او نگاه كرد
- تو.... تو.....
- دروغ نمي گم واقعيته پس لطفا انكار نكن
فروزان واقعا ترسيد پس فريدون مي دانست موضوع را فهميده بود عجب بدبختي بزرگي
- فريدون تو...تو... تو... از كجا...
- ديدم ديروزن كه اومدم اموزشگاه دنبالت ديدم سوار ماشين اون بودي بعد هم پياده شدي و راه خونه رو پيش رو گرفتي مي دوني رفتم درباره ات از مسول اموزشگاه سوال كردم مي گفتند تو در ترم جديد جز يكي دو بار بيشتر نيومدي شصتم خبردار شد پس با سهراب خان بودي از همون روز اولي كه اونو ديدم ترس برم داشت ترس از اين كه از دستت بدم فكر مي كردم تو با وفايي دست و دلم برات نمي لرزيد فكر مي كردم فقط به من فكر مي كني احساس مي كردم دوستم داري البته شايد اوايل دوستم داشتي اما بعد از ديدن او پسره ديگه فريدون برات بد شد درسته؟
ديگه فريدون براي تو مثل يه ديو وحشتناك شد مگه نه؟
فروزان در حالي كه وحشت زده به او چشم دوخته بود سرش را تكان داد
- نه ...نه....نه
- براي تو اون پسره مهم بود حالا ديگه اون برات عزيز شده نه؟
فروزان دوست نداشت فريدون نام سهراب را بياورد و با توهين بگويد
- اون پسره
بلند شد و با عصبانيت گفت
- بهتره ديگه حرف نزني مي خواي با حرفات منو بترسوني؟
- ترس تو كه ترسو نيستي؟ اگه ترسو بودي به جاي مدرسه و كلاس رفتن با سهراب جونت بيرون نمي رفتي!
- به تو مربوط نيست حسوديت شده ؟ اره تو داري حسادت مي كني
- به كي؟ به يه ادم مزخرف؟
- تو حق نداري به اون توهين كني حق نداري
- ا پس از اون دفاع هم مي كني
- اره اره
فروزان از او فاصله گرفت حالا ديگر از او نمي ترسيد حالا كه فريدون هم فهميده بود عيبي نداشت كارها اسان تر شده بود به خاطر سهراب هم كه شده بود بايد فريدون را از ميدان بدر مي كرد بايد فريدون را از صحنه خارج مي كرد
- ببين فريدون بهتره بدوني كه سهراب براي من خيلي مهمه ديگه نمي خوام خجالت بكشم دلم مي خواد راحت باشم دلم مي خواد حرف دلم رو بزنم اخه تا به كي بايد خودم رو خفه كنم تا كي؟ بالاخره فهميدم كه زندگي كردن يعني چي؟ وقتي خودم رو با ديگران مقايسه مي كنم دلم مي خواد زمين دهن باز كنه و من رو ببلعه مي دوني چرا؟ چون بي فرهنگم چون يه ادم عقب افتاده هستم براي اين كه تمام زندگي رو در تو جستجو كردم تمام محبت و دوست داشتن رو از تو ياد گرفته بودم اما حالا احساس مي كنم عقلم رشد كرده فريدون فهميدم دوست داشتن واقعي يعني چي ؟ من تو رو دوست دارم ولي مثل يه برادر من و تو با هم بزرگ شديم تو هميشه مثل يه برادر بزرگ از من مراقبت مي كردي منم هميشه تو رو برادر خودم مي دونستم نه شوهر اينده ام مي فهمي؟
فريدون زير سخنان چون شلاق او خرد مي شد از درون متلاشي بود اما فروزان همچنان ادامه داد:
- فريدون اگه زماني هم دوستت داشتم حالا ديگه ندارم حالا ديگه ازت بيزارم بيزار.......
فريدون بلند شد دچار سرگيجه شده بود دستش را تكان داد يعني بس است اما فروزان اهميتي نمي داد
- تو باعث و باني تمام بدبختي هاي مني از تو بدم مي ياد از اين كه ببينمت حالم به هم مي خوره ازت متنفرم نمي خوام ببينمت
ديوانه شده بود فرياد مي زد
- اولش هم از عمو و بابام مي ترسيدم اما حالا ديگه نمي ترسم نه نمي ترسم مي خوام از حقم دفاع كنم از حقي كه شماها اون رو از من گرفتيد باباي تو چي فكر كرده فكر كرده مي تونه من رو بي چون و چرا عروس خودش كنه مي تونه پسر ديوونه اش رو به من قالب كنه نه نمي تونيد تموم زندگي من سهرابه سهراب براي من تنها اون مهمه فقط اون
چشم هاي فريدون پر شده بود از اشك قلبش شكسته بود باور نمي كرد كه فروزان چنين جملاتي را ادا كند دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد نه از خجالت بلكه به خاطر خيانت
فروزان واقعا بي رحمانه سخن مي گفت و فريدون را مي رنجاند چشمان زيباي فروزان اكنون مانند چشم هاي جغدي شده بود كه گويي مي خواستند از كاسه در ايند
نه اين چشم هاي فروزان مهربان من نيست اين صداي مال فروزانم نيست فروزان من مهربونه دوستم داره اين دختره فروزان من نيست
جملاتي بود كه فريدون در دل ادا مي كرد ناگهان فرياد كشيد
- بسه ديگه بسه ديگه نگو خواهش مي كنم ديگه نگو
- نگم؟ فكر كردي دلم به حالت مي سوزه فكر كردي اگه اشك بريزي و عاجزانه نگاهم كني قلبم به لرزه در مي ياد و به پات مي افتم و تموم حرفام رو پس مي گيرم خير اقا كور خوندي بهتره اين رو اويزه گوشت كني كه فروزان ديگه مال تو نيست يعني هيچ وقت به تو تعلق نداشته هيچ وقت
- آه ...فروزان ...يعني....
- اره فريدون من رو فراموش كن براي هميشه چون خوشبختي من در گرو عشق سهرابه فقط سهراب من نمي تونم تو رو قبول كنم يعني دلم به من چنين اجازه اي رو نمي ده مي دوني چرا؟ چون متعلق به سهرابه! دلم به حالت نمي سوزه مي دوني چرا ؟ چون اونم متعلق به سهرابه !!!!!!!
- -بس كن بس كن ديگه نمي تونم اسم اونو بشنوم نمي تونم مگه اون براي تو چه كرده كه من نكردم مگه اون چه گلي به سرت زده نكنه
- سهراب خودش برام مهمه
فريدون سرش را تكان داد
- چقدر ساده بودم من چقدر ساده بودم كه در طي اين همه مدتاين رو نفهميده بودم چقدر خر بودم سرم تهي از عقل و شعور شده بايد از همون اول مي فهميدم كه تو كي هستي
- من فروزانم كسي كه براش مي مردي حالا بهتره اين بازي رو تموم كني و بذاري من برم
فريدون از ديدن اين همه بي رحمي او عصباني و خشمگين شد احساس كرد كه دارد بيش از حد خرد مي شود با خشم به فروزان نگاه كرد
- خيلي خب اما قبل از رفتن بهتره حرفهاي من رو هم بشنوي
بعد از لحظاتي كوتاه ادامه داد:
sorna
01-03-2012, 11:53 AM
قسمت پنجاه و ششم
- خيلي خب اما قبل از رفتن بهتره حرفهاي من رو هم بشنوي
بعد از لحظاتي كوتاه ادامه داد:
- فكر مي كردم دوستت دارم اما بهتره بدوني كه از همين حالا تخم كينه و نفرت رو در قلبم كاشتي بدون كه هميشه ازت بيزار خواهم بود. هرگز نمي بخشمت نمي بخشمت نفرينت مي كنم نفريني كه سايه سياهش رو روي زندگيت پهن كنه تا نتوني لحظه اي روي خوشي و خوشبختي رو ببيني طوري كه چشمات هميشه گريون باشه تر شده از اشك نا اميدي ! فكر نكن خاطر خواه و ديوانه ات هستم نه ديگه نيستم حالا از اين خونه برو گمشو بيرون !!!
جمله اخرش منزجر كننده بود فروزان ترسيده بود از ديدن چشم وغضب اين چنين فريدون به وحشت افتاده بود فريدون نيز از درون خون گريه مي كرد اما در ظاهر چون ببري خشمگين شده بود مي خواست مثل خود فروزان صحبت كند ديگر نمي خواست بيش از اين غرورش زير پاهاش او له شود نه ديگر اجازه نداد فروزان با اين كه ترسيده بود اما پوزخندي زد و گفت:
- ديوونه
فريدون غريد:
- از خونه من برو بيرون
و فروزان فرار كرد دويد. چنان با سرعت از خونه انها خارج شد كه خودش هم نفهميد به اطراف نگاه كرد از درون هيچ احساسي نداشت هيچ گويي انساني بود فاقد احساس تصميم گرفت به خانه برود اما نه پولي داشت و ... چاره اي نبود پياده به خانه برگشت.
با رفتن فروزان فريدون ناتوان شده بود بر روي دو زاده افتاد از چشمانش اشك سرازير بود و از قلبش خون . در چشم هايش غم موج مي زد و در دلش خشم اخر چرا چرا فروزان چرا؟ از فكر اين كه براي هميشه فروزان را از دست داده بود گريه مي كرد گريه اي سوزناك فروزان او را از درون متلاشي كرد احساس مي كرد قلبش مي خواهد از قفسه سينه اش بيرون بزند بغض گلويش را به شدت مي فشرد نا گهان فريادي زد و ان گاه با صدايي بلند و ناراحت كننده شروع به گريستن كرد :
- فروزان واقعا بي وفايي فروزان خيلي بي احساس شدي دختر عمو قلبم رو شكسي بايد تاوانش رو پس بدي دختر عمو هرز نمي بخشمت. هيچ وقت دلم به حالت نخواهد سوخت . هرگز همون طور كه قلب و دل من رو شكستي اميدوارم خدا قلب و دلت رو بشكنه اه
در خانه رستم ديگران با هم صحبت مي كردند ان ها مي پنداشتند كه فريدون و فروزان اكنون با هم در حال خوشگذراني هستند وقتي صداي زنگ خانه شنيده شد فرهاد با خنده گفت
- عروس و داماد اومدند
بقيه نيز خنديدند رستم مي خواست از دخترش عذر خواهي كند مي خواست دوباره لبخند و نگاه قشنگ دخترش را نظاره كند . فرزانه در را باز كرد و فرياد زد
- واي !
- چي شده فرزانه؟
اما قبل از اين كه فرزانه جوابي دهد فروزان با قيافه اي درهم وارد شد. خيس خيس شده بود موهايش به هم ريخته بود و ان چكه چكه از سر و صورتش به زمين مي غلتيد لباسهايش از خيسي به بدنش چسبيده بود . نگاهش خشمگين و عصبي بود داشت منفجر مي شد شهره با تعجب پرسيد:
- فروزان ... دخترم چي شده؟ چرا...
فروزان جوابي نداد و نگاه پر از خشم خود را به پدر و عمويش دوخت اسفنديار پرسيد:
- چي شده عموجان ؟ مگه با فريدون نبودي ؟ خب پس چرا ...؟!
رستم نيز كه حالا حالش بهتر بود بلند شد:
- چي شده دخترم؟
ناگهان فروزان غريد:
- دخترم ؟ دخترم؟ واقعا احساس مي كنيد دخترتون هستم ؟!
دهان همه از تعجب باز ماند اما فروزان ادامه داد:
- اگه دختر شما بودم ؟ اگه شما به من علاقه داشتيد هرگز اجازه نمي دادين كه اين طوري بشم هرگز.!
- چي شده ؟ درست حرق بزن ببينم چه اتفاقي افتاده؟!
فروزان جلو امد
- فكر مي كنيد داريد تلاش مي كنيد من خوشبخت بشم؟ نه شما اگه تلاشتون براي خوشبختي من بود اجازه نمي داديد چنين اتفاقي برام بيفته شما عمو فكر مي كنيد اگه من با پسرتون ازدواج كنم دنيا نصيبم مي شه؟ در اين بارون وحشتناك خودم رو به خونه رسوندم خيلي پسر با فرهنگي داريد خيلي مي خوام امشب همه چيز رو تموم كنم همه چيز رو . برام فرقي نداره كه چي بشه مي خواهيد كتكم بزنيد يا سركوفت مهم نيست ، من حرفام رو مي زنم.
بعد از لحظه اي تعلل ادامه داد
- من تمام حرف هايي رو كه لازم بود بگم به فريدون گفتم ديگه هم حرفي براي گفتن ندارم چون دگيه همه چيز بين من و اون تمام شده بابا چرا مي خواهيد فقط به خاطر قولي كه سال ها پيش به عمو داديد زندگي من رو خراب كنيد چرا مي خواهيد حق انتخاب رو از من بگيريد چرا؟ چرا نمي خواهيد باور كنيد كه خوشبختي من در گرو ازدواج با فريدون نيست؟ از بچي تو مغز پوك من فرو كرديد كه فقط فريدون مي تونه مرد زندگيت باشه فقط اون چرا من ديگه بزرگ شدم خودم مي تونم خوب و بد خودم رو تشخيص بدم پس بايد حق انتخاب داشته باشم بدونيد من هرگز با فريدون تحت هيچ شرايطي ازدواج نمي كنم مهر و عطوفت ميون شما دو برادر هم سرجاي خودش من نمي تونم فقط به خاطر اين كه دو تا برادر مي خوان ناراحت شن و قهر كنن زندگي و اينده ام رو خراب كنم نه نمي تونم
رستم اسفنديار شهر و مهناز با تعجب اما افسرده به او نگاه مي كردند حالا ديگر فروزان حرفهايش را زده بود و ان ها شنيده بودند. رستم سرش را به زير انداخت ديگر چطور مي توانست در چشم هاي برادرش نگاه كند اما مي ديد فروزان نيز حق دارد خب فريدون را نمي خواست اسفنديار هم نارحت شده بود از همه ناراحت تر مهناز بود كه نگران پسرش هم شده بود مي ترسيد او بلايي سر خودش بياورد خوب مي دانست كه فروزان به تازگي رفتارش تغيير كرده است اما هرگز فكرش را هم نمي كرد كه تغيير رفتار فروزان باعث جدايي او از فريدون شود
بعد از لحظاتي فروزان به اتاقش رفت و دقايقي بعد به جمع ديگران بازگشت در دستش حلقه نامزدي اش با فريدون بود ان را به طرف مهناز گرفت
- اين هم حلقه زن عمو بدين به عروس اينده تون
مهناز چشم هاي خيس شده از اشكش را به او دوخت و چيزي نگفت
فروزان گفت
- زن عمو ناراحت نباشيد مطمئ باشيد كه عروسي خوب و خيلي قشنگ نصيبتون خواهد شد من نمي تونم فريدون رو خوشبخت كنم چون علاقه اي بهش ندارم چون اونو مرد زندگي خودم نمي دونم
اسفنديار با نارحتي گفت:
- اما عمو جون تو و فريدون همديگر رو دوست داشتند.
- درسته خودتون هم مي گين كه دوست داشتيم در گذشته بهش علاقه داشتم اما حالا ديگه دوستش ندارم از دستم ناراحت نشيد عمو من بايد حرفم رو بزنم
مهناز با ناراحتي به اسفنديار نگاه كرد او نيز كه نارحتي او را درك مي كرد گفت
- خب ديگه بهتره ما بريم ديگه موندنمون جايز نيست
- تورو خدا داداشت نارحت نباشيد من
- ناراحت نياش رستم جان خب همديگه رو نمي خوان مشكلي نيست ما مي خواستيم با ازدواج بچه ها مون رابطه مون با هم بيشتر بشه اما خب خدا نخواست
شهره سرش را به زير انداخت
- رو سياه خان عمو به خدا شرمنده ام
- دشمنت شرمنده زن داداش اين چه حرفه راحت باشيد خب بچه ها پاشيد بريم
فرناز و فرهاد بلند شدند از انها خداحافظي كردند و رفتند فروزان هنوز هم ايستاده بود و چك چك اب از سر و صورتش مي ريخت رستم به او خيره شد به دختري كه اين چنين حاضر جواب و خودخواه شده بود دختري كه روزي از محبت و مهر بسيار براي ديگران جان فدا مي كرد اما حالا ؟
شهره در حالي كه سرش به زير بود گفت:
- خان عمو خيلي ناراحت شده بودند اي خدا
- رستم چرا نمي شيني؟
رستم اهي كشيد:
- برو اين دختر رو ببر حمام
و بعد خودش به طرف اتاقي ديگر رفت شهره به فروزان نگاه كرد جلوتر رفت ناراحت بود
- فروزان چرا اين كار رو كردي؟
فروزان چشم در چشم مادر دوخت و به ارامي زمزمه كرد:
- به خاطر زندگيم به خاظر خودم
حالا در ميدان عشق با سهراب تنها شده بود تنهاي تنها
sorna
01-03-2012, 11:54 AM
قسمت پنجاه و هفتم
فريدون در تب مي سوخت و مدام هذيان مي گفت از همان شب كه فروزان ان چنان بي رحمانه نظر خود را نسبت به او ابراز كرده بود فريدون دچار تبي سوزان و طاقت فرسا شده بود تمام روياهاي شيرين خود را دست نيافتني مي دانست و فروزان را از دست رفته . ... در اين خانه فريدون در تب مي سوخت و در خانه رستم فروزان او به علت سرماخوردگي شديد سه روز بود كه به مدرسه نمي رفت مدام به سهراب مي انديشيد كه اكنون چه مي كندكه ايا حالا منتظرش هست يا نه
در طرفي ديگر هم سهراب بود كه ناراحت و افسرده با دو چشم زيبايش كه منتظر ديدار محبوب بودند جلوي مدرسه يا اموزشگاه انتظار ميك كشيد از طاووس سراغ او را مي گرفت و او نيز اظهار بي اطلاعي مي كرد .حالا ديگر سهراب ماجراي خواستگاري را براي طاووس با ناراحتي بسيار تعريف كرده بود ان دو نيز متعجب بودند البته طاووس چنين پيش بيني را كرده بود و چقدر از اين كه سهراب را عاجز مي ديد خوشحال بود سهراب از طاووس خواهش كرد به منزل فروزان برود و از حالش جويا شود طاووس نيز پذيرفت و ساعت 4 روز بعد با دسته گلي به منزل ان ها رفت شهره در را به روي او باز كرد و با تعجب به دختري شيك پوش و زيبا نگاه كرد طاووس خود را معرفي كرد
- سلام عذر مي خوام مزاحم شدم از دوستان فروزان هستم راستش چند روزه نيومده مدرسه نگرون شدم اومدم سري بزنم و حالش را بپرسم
- بله خيلي خوش اومديد بفرماييد
طاووس وارد شد و نگاهي به اطراف خانه انداخت قبلا فكر ميك رد خانواده فروزان فقير هستند اما حالا مي ديد انها جز خانواده هاي متوسط اند
- فروزان تو اتاقشه سرما خورده بفرماييد
آن دو وارد شدند و فروزان چشم باز كرد و با ديدن طاووس فريادي از شادي كشيد بعد از اين ناراحتي حالا با ديدن طاووس گويي دنيا را به او داده بودند
- طاووس سلام چقدر از ديدنت خوشحالم
- سلام دختر خوب خوش مي گذروني مدرسه نمي ياي
طاووس گل را به شهره داد و بعد كنار فروزان روي تخت نشست شهره هم بيرون رفت تا از او پذيرايي كند ان دو حال همديگر را پرسيدند فروزان نيز حال سهراب را پرسيد او گفت
- تعريفي نداره خيلي غصه مي خوره تو اين چند روز چند بار به اين جا تلفن كرده اما خوانواده ات گوشي رو برداشتند اونم من رو اين جا فرستاده البته خودم هم دوست داشتم بيام
- لطف كردي
شهره وسايل پذيرايي را اورد و بعد ان دو را تنها گذاشت و رفت
- اون قدر ناراحتم كه خدا مي دونه ديگه نمي تونم به چشم هاي سهراب نگاه كنم
- ا ز اين حرفها بگذريم كي به مدرسه مي ياي سهراب منتظره دوست داره زودتر ببيندت خيلي ناراحته اونم مي گه از تو شرمنده اس به خاطر رفتار مادرش خيلي دلم براش مي سوزه
فروزان با ناراحتي گفت
- دلم براش تنگ شده بگو هنوز هم دوستش دارم بگو اون گناهي نكرده
- با فريدون چي كار كردي
- تمومش كردم نامزدي رو به هم زدم گفتم ازش بيزارم
- راست مي گي؟ اگه سهراب بفهمه خيلي خوشحال مي شه
- به خاطر سهراب اين كار رو كردم حلقه رو هم به عموم پس دادم
- خوب كاري كردي افرين حالا شدي يه ادم مستقل كه خودش تصميم مي گيره
طاووس لحظاتي ديگر نشست و بعد خداحافظي كرد و رفت
شهره از فروزان خواست كه امشب را حداقل با پدرش خوش برخورد كند ام افروزان گفت از دست پدرش عصباني است گفت نبايد در مقابل سهراب به او سيلي مي زد شهره با ناراحتي پرسيد
- اون كيه فروزان؟
فروزان توضيح داد كه چند وقتي است با او اشنا شده و به هم علاقه مندند شهره مدام حرف از فريدون را به ميان مي اورد و باعث عصبانيت فروزان مي شد او نيز گفت از فريدون متنفر است و بهتر است ديگر راحع به او صحبت نكند شهره ناراحت شد و او را ترك كرد از اين همه گستاخي دخترش تعجب مي كرد چرا اين طوري شده بود
شبه هنگام وقتي رستم از سر كار بازگشت طبق معمول اين چند روز باز فروزان را نديد وقتي سفره شام را پهن كردند سراغ او را گرفت و شهره گفت او خوابيده است رستم چيزي نگفت دوست داشت دخترش را ببيند كه با خوشحالي به اغوشش مي پرد و شادي اش باعث شادي ان ها مي شود اما....
***
فروزان با عوشحالي لباس هايش را پوشيده و مي خواست به مدرسه برود حالا بعد از چند روز مي توانست از خانه خارج شود و شايد مي توانست سهراب را نيز ببيند شيك كرده و عطر زده از خانه خارج شد در راه مرتب به اطراف نگاه مي كرد شايد او را بيند اما خبري نبود يك خيابان تا مدرسه مانده بود كه اتومبيلي جلوي پايش متوقف شد در ان لحظه گويي تمام شادي دنيا در وجود فروزان يك جا جمع شد خودش بود مثل هميشه زيبا و دوست داشتني او نيز پياده شد نگاه شان با شوق به هم دوخته شد نگاه هر دو پر از اشك شوق بود گويي ان دو نگاه زيبا با هم در حال گفت و گوي ورد عشق بود
- فروزان خيلي دلم برات تنگ شده بود
- من هم دلم برات تنگ شده بود
طبق معمول او را به همان پارك هميشگي برد سهراب لب باز كرد
- من خيلي متاسفم به خاطر رفتار بد مادرم
- اوه نه عزيزم ناراحت نباش من بايد از تو معذرت خواهي كنم پدرم....
- هر كسي هم جاي پدر تو بود در مقابل رفتار زشت مادرم از خودش واكنش نشون مي داد
- سهراب چرا او ن طوري شد
- نمي دونم مثلا مادرم قرار بود حرفي نزنه من واقعا تعجب كردم
- يعني من و تو نمي تونيم با هم ازدواج كنيم؟
- اين چه حرفي يه كه مي زني معلومه كه با هم عروسي مي كنيم
- اما پدر من هرگز قبول نمي كنه مادر تو پدرت واي نه
هر دو روي صندلي نشستند و او گفت
- تو كه اين قدر ترسو نبودي خدا كمكمون مي كنه نترس عزيزم
- راستي نامزدي با فريدون رو بالاخره به هم زدم
- خيلي خوشحال شدم خب ديگه حالا بايد بري مدرسه
فروزان با ناراحتي به او نگاه كرد او پرسيد:
- خب اگه مي خواي تا اخر كلاس اين جا با من بمون
حالا فروزان لب خند مي زد تا ظهر با هم گرم گفت و گو و خنده بودند
سهراب اي كاش مي شد بهار با هم عروسي مي كرديم
شايد هم شد من قصد دارم با پدرت صحبت كنم
اما ممكنه باز هم ناراحتت كنه
مهم نيست براي رسيدن به تو حاضرم تا اخر راه بروم حالا هر چي كه مي خواد بشه ايرادي نداره
فروزان به او نگاه كرد هر دو در تب و تاب عشقشان مي سوختند و لب باز نمي كردند مي خواستند در دنياي قشنگي كه براي خودشان ساخته اند باقي بمانند
sorna
01-03-2012, 11:54 AM
قسمت پنجاه و هشتم
بهار با تمام طراوت و زيبايش از راه رسيد بوي عيد در شهر پراكنده شده بود و در انسان ها شوق و اشتياقي خاص به وجود اورده بود همه شاد و خوشحال و با طراوت بودند عيد امده بود و با خودش پيام نوروزي را به همراه اورده بود هواي تهران پر شده بود از عشق صفا محبت همه در اين روزها به روي هم لبخند مي زدند و عيد را تبريك مي گفتند
عيد ان سال براي فروزان و سهراب فراموش نشدني بود
فروزان عاشق بود و سهراب مجنون واقعي هر دو يكديگر را با تمام وجود مي خواستند براي فروزان ديگر درس و ... بي اهميت شده بود فقط سهراب بود كه براي او در دنيا با ارزش ترين چيز بود ترم اول را قبول شده بود هر چند كه معدلش مثل سال هاي گذشته عالي نبود اما قابل قبول بود گر چه براي خودش فرقي نمي كرد قبول شود يا نه مهم اين بود كه در بازي عشق قبول و سربلند بيرون ايد
اما براي فريدون عير جز عزا چيزي نبود مدام خودش را در چهار ديواري اتاق حبس مي كرد و با كسي سخن نمي گفت به ديوار مقابل چشم مي دوخت و به ياد روزهاي خوشي كه با فروزان داشت اشك مي ريخت
هيچ كسي او را نديد حتي زماني كه رستم و خانواده اش به غير از فروزان به منزل ان ها رفتند فريدون را نديدند.
عمو نيز ناراحت بود براي عيد ديدني به منزل رستم رفتند و فروزان را ديدند او فقط سرش را به زير انداخت و سلامي كرد . ديگر چيزي نگفت زن عمو خيلي از دست او عصباني بود اما چيزي نمي گفت
يكي از روزهاي عيد بود فروزان طاووس ابي و سهراب با هم قرار گذاشته بودند كه به گردش بروند فروزان لباس پوشيده بود و اماده بود از روز قبل به پدرش گفته بود كه مي خواهد با دوستانش براي گردش برود اما او جوابي نداده بود حالا ديگر كم و بيش ان مهر و صفاي پدر و فرزندي بين ان ها به وجود امده بود هر چند كه ديگر مثل گذشته نبود زيرا فروزان نيز ديگر مثل گذشته نبود رستم هم كه مي ديد با جرو بحث به جايي نمي رسند چيزي نمي گفت
- خب ديگه من دارم مي رم
- ما نبايد بدونيم كه تو كجا مي ري؟
- واي بابا جون من كه گفتم با دوستام مي ريم توچال گردش شايد هم جاي ديگر
- من نمي تونم اجازه بدم تو بري
- واي بابا چي داريم مي گيد ؟ خودتون قول داديد و ديروز موافقت كرديد
- من ديروز حرفي نزدم پس بهتره بنشيني تو خونه و به كارهات برسي
- من نمي فهمم چرا با من اين طور رفتار مي كنيد من نمي تونم بزنم زير قولم و نرم.
رستم عصباني بلند شد و گفت
- گفتم مي موني ديگه هم حرفي نباشه
فروزان با عصبانيت گفت
- مگه من اسيرم كه اين طور رفتار مي كنيد رفاه ان چناني كه ندارم حداقل بذاريد اين طوري خوش باشم شما كه ما رو جاي تفريحي نمي بريد كار جالبي هم برامون نمي كنيد وقتي كه خودمون هم مي خواهيم يه جوري خودمون رو سرگرم كنيم شما نمي ذاريد
رستم با ناراحتي به او نگاه كرد در تمام اين سال تمام سعي و تلاشش را به كار مي بست تا همسر و فرزندانش در رفاه باشند تا كم و كسر نداشته باشند اما اكنون دخترش چطور مي توانست به او بگويد كاري نمي كند؟
شهره با عصبانيت گفت
- تو خجالت نمي كشي كه با پدرت اين طور صحبت مي كني؟ قدر نشناس
- من مي خوام برم بيرون
شهره با خشم نگاه كرد
- حق نداري بري پدرت كه گفت بايد خونه بموني اصلا دوستان تو كي اند كه ما اونارو نمي شناسيم چه دوستاني هعستند كه عيدي برات طلا و جواهر كادو مي فرستند
- مامان جون شما فكر مي كنيد همه مثل ما هستند كه يك كادوي ارزون و بي مصرف به ديگرون بدن حالا كه اين طور شد من مي رم تو اتاقم و كسي هم حق نداره مزاحمم بشه هيچ كس
و با خشم به اتاقش رفت و در را محكم كوبيد شهره به رستم نگاه كرد ان دو اين دختر را نمي شناختند نه اين ان فروزان نبود
- من نمي فهمم اخه چرا اين طوري شده
خودت رو ناراحت نكن رستم اون خيلي بد شده تغيير كرده
اه هميشه فكر مي كردم شما در رفاع و اسايش هستيد اما حالا اون مي گه
- اون فرق كرده رستم مدام با دخترهاي بد نشست و برخاست كرده اين طوري شده چند بار رفتم مدرسه اش تا حالا بهت نگفته ام اما ناظمش مي گفت چندين بار به مدرسه نيومده درساشو هم نمي خونه خيلي افت كرده من واقعا نگرونم چه كار بايد كنيم
- همه اين ماجرا ها از وقتي شروع شد كه اون پسر اومد خواستگاري
- چند وقت پيش به من گفت كه اون پسره رو دوست داره گفت جز اون با شخص ديگري ازدواج نمي كنه مي گفت من مي خوام زندگي كنم نه شما پس بذاريد خودم تصميم بگيرم و مرد زندگيم رو انتخاب كنم
رستم به او نگاه كرد
- اون پسر نمي تونه با فروزان ازدواج بكنه نه نمي تونه فروزان چطور مي تونه با اون زن زندگي كنه مادرش رو مي گم باور كن اين دختر هنوز خامه بچه اس و زندگي هيچي نمي دونه
- منم مي دونم اما چه كار كنيم اين طوري روز به روز بدتر مي شه
- منم مونده ام خدايا ... آه.....
حالا فروزان واقعا عصباني بود پدرش اجازه نداده بود با دوستانش به گردش برود دلش براي سهراب تنگ شده بود حتما ان ها فكر مي كردند فروزان اين قدر بي دست و پا بوده كه نتوانسته از پدرش اجازه بگيرد و با ان ها بيرون برود تلفن مدام زنگ مي زد و رستم گوشي را بر مي داشت اما كسي جواب نمي داد فروزان خوب مي دانست كه طاووس و سهراب هستند ناراحت و عصبي بود اما ديگر بيش از اين نمي توانست مقابل پدرش بايستد و با او جر و بحث كند نه نمي توانست ان روز به پايان رسيد و روز بعد توانست با طاووس تماس بگيرد
سلام طاووس
ا چه عجب ياد ما كردي ديروز خوب ما رو قال گذاشتي
- به خدا بابام نذاشت نمي دونم چرا اون طوري كرد و نذاشت
مي تونستي به ما بگي كه خيلي بچه ننه اي و اه بابا نذاره بياي تو هم راست مي ري تو اتاقت مي گي چشم اون وقت ما هم فكري به حال خودمون مي كرديم سهراب بيچاره هم دلش خوشه نه باهاش عروسي مي كني نه هيچي فقط داري بازيش مي دي
واي طاووس اعصابم رو خرد نكن ها حوصله ندارم تو حق نداري اين وري حرف بزني
چي شد بهت بر خورد نمي دونستم عذر مي خوام شازده خانم حداقل به سهراب زنگ مي زدي كه داره ديوونه مي شه
زنگ زدم اما مادرش گوشي رو برداشت
نكنه ترسيدي حرف بزني ببين فروزان من ديگه حوصله ندارم بهتره اين بازي رو تموم كني
كدوم بازي
همين كه خودت طرح ريزي كردي درسته كه سهراب چيزي نمي گه اما داره ديوونه مي شه ابي مي گه حالش خيلي خرابه فروزان چرا كاري نمي كني
اخه چه كار كنم ؟
نمي دونم از من گفتن بود هر كاريك ني خير و شرش به خ ودت مي رسه
تو رو به خدا طاووس كمكم كن يه حرفي راهنمايي..
راجع بهش فكر مي كنم فعلا كاري نداري خداحافظ
و گوشي را گذاشت
فروزان افسرده به فكر فرو رفت حالا چه بايد مي كرد چه بايد مي كرد؟
sorna
01-03-2012, 11:54 AM
قسمت پنجاه و نهم
روزهاي تعطيلي به پايان رسيد و مدارس نيز باز شدند فروزان براي ديدن سهراب بي تاب شده بود وقتي به خيابان مدرسه رسيد خبري از او نبود ناراحت شد و خواست برود كه شاخه گل سرخ و زيبايي مقابل رويش قرار گرفت با خوشحالي برگشت
- سهراب سهراب خيلي از ديدنت خوشحالم
هر دو خنديدند و در چشمان هم خيره شدند سهراب هيجان زده بود و حال او را مي پرسيد و فروزان فقط سرش را تكان مي داد گفت كه خيلي دلش براي او تنگ شده بود سهراب گله مي كرد كه چرا فروزان به او تلفن نكرده است و او نيز گفت تلفن كرده اما سهراب جواب نداده است سوار اتومبيل شدند
سهراب همين طور كه حواسش به جلو بود گفت:
- چي شده حس مي كنم ناراحتي
- چيزيم نيست تازه خيلي هم خوشحالم
- پس چرا اخمات تو هم رفته
فروزان آهي كشيد سهراب نگاهش كرد
- آه نكش كه دلم با اه تو مي گيره با چشم هاي پر از غمت خون مي شه و از ناراحتي تو ديوونه مي شم
- چند روزه فكرم خرابه يادته قرار بود بريم گردش و من نيومدم فرداش به طاووس تلفن كردم و حسابي با من دعوا كرد مي گفت خيلي بي فكرم و اصلا به فكر تو نيستم تو ناراحتي و ....
- بيجا كرده اينارو بهت گفته صالا به اون چه ربطي داره
- خب نگران بود
- اما حق نداشت تو رو ناراحت كنه
- الا تو ناراحت نباش شايد اون حق داشته باشه سهراب بيا با پدرم صحبت كن و كار رو تموم كن
- تو فكرش هستم اما مي ترسم نه از اين كه با پدرت صحبت كنم ها نه از اين كه باز بگه نه مي ترسم
- تو صحبت كن من هم با پدرم حرف مي زنم اون بايد موافقت كنه
- باشه عزيزم همين روزها مي رم باهاش صحبت مي كنم ادرس محل كارش رو بگو
فروزان ادرس را روي تكه كاغذي نوشت و به سهراب داد
- سهراب از اينده مي ترسم
- نترس خدا با ماست كمكمون مي كنه باور كن ديگه دارم ديوونه مي شم ديگه نمي تونم تحمل كنم
- اما تو نبايد تحملت رو از دست بدي
- نترس عزيزم اگه صبرم هم به اخر برسه تو رو رها نمي كنم
آن روز نيز گذشت فروزان در تب رسيدن به سهراب مي سوخت و سهراب نيز در اتش رسيدن به او
غروب روز چهارشنبه بود رستم بعد از پايان كار قصد خروج از اداره را داشت وقتي داخل پياده رو شد شنيد كسي او را به نام صدا مي زند
- آقاي مشفق
برگشت و متعجب شد شخصي كه صدايش كرده بود چهره اي اشنا داشت چهره اي فراموش نشدني
- سلام اقاي مشفق عذر مي خوام مزاحم شدم
- سلام .... بفرماييد
- من ....من رو به ياد داريد چند وقت پيش....
- بله به ياد دارم بفرماييد
رستم به ارامي صحبت مي كرد و ارامشش باعث شد دل سهراب قرص شود و بتواند با او صحبت كند امروز ديگر دل را به دريا زده و امده بود حرف هايش را بزند با منطق با رستم صحبت كند شايد كه او بپذيرد ان ها با هم ازدواج كنند رستم به ارامي قدم بر مي داشت سهراب تقريبا همقدم و همراهش بود
حرفت رو بزن جوان مگه نمي خواي با من صحبت كني
بله مي خوام صحبت كنم البته عذر مي خوام اگه اشكالي نداره موافق هستيد بريم جاي ديگر صحبت كنيم
رستم ديده در نگاه اسماني او دوخت
- باشه پسرم
سهراب لبخندي زد و گفت
- خب بفرماييد سوار اتومبيل من شيد البته صاحب اختياريد جسارت كردم
رستم به سادگي و مهرباني پسر لبخند زد واقعا در دل از خود مي پرسيد چه شباهتي ميان اين جوان و ان زن مي تواند وجود داشته باشد به طرف اتومبيل رفتند تا رسيدند سهراب به سرعت در جلو را باز كرد و گفت
- بفرماييد
رستم سوار شد و او پشت فرمان نشست و حركت كرد به ارامي مي راند و مدام در ذهعنش به دنبال كلمات مناسبي مي گشت تا سر صحبت را باز كند
- خب جوان مي خواستي حرف بزني چرا منتظري
- اوه معذرت مي خوام...راستش ...راستش ...
هول شده بود دست و پايش را گم كرده بود ماشين را كنار محوطه سرسبزي نگه داشت
- عذر مي خوام اقاي مشفق خسته ايد اما اگه ممكنه بريم در هواي ازاد....
رستم لبخندي زد و پياده شد دلش نمي امد غرور جوان را بشكند مايل بود سخنان او را بشنود همراه او رفت و روي صندلي نشستند بعد سهراب به ارامي گفت
- اقاي مشفق.... من... خودتون مي دونيد كه من به دخترتون علاقه دارم
با وحشت اين جمله را گفت زيرا مي ترسيد او را عصباني كند اما رستم به ارامي نشسته بود و جملات دست و پا شكسته او گوش مي داد
- من با پدر و مادرم صحبت كرده بودم كه بيان خواستگاري اما اونا افتضاح كردند من واقعا از روي شما شرمنده ام به خدا به خدا خيلي ناراحت شدم
- دشمنت شرمنده باشه جوان ديگه گذشته و من هم فراموش كردم
- شما خيلي بزرگواريد كه فراموش كرديد به هر حال من معذرت مي خوام اگه امروز هم مي بينيد كه مزاحم شدم به خاطر اين بود كه خواستم خودم با شمنا صحبت كنم ببينيد اقاي مشفق من با خونواده ام فرق دارم نه مثل پدرم خونسرد و ساكتم كه به اطراف اهميت ندم نه مثل مادرم تندخو و مغرور ...من مثل اونا نيستم براي من انسان ها مهم اند نمي خوام سرتون رو درد بيارم فقط مي خوام از شما خواهش كنم كه با ازدواج من با دخ.... دخترتون موافقت كنيد من دختر شما رو دوست دارم و خوشبختش مي كنم اگه اين كار رو نكردم هر چي مي خواستيد مي تونيد بهم بگيد باور كنيد با هزار اميد و ارزو اومده ام با شما صحبت كنم ماشا ا... شما شخص تحصيل كرده و با فرهنگي هستيد انسان هستيد و حال انسان ها رو درك مي كنيد اگه من دختر شما رو دوست دارم جسارتا اون ... اون هم...
- مي دونم به تو علاقه داره
- اه آقاي مشفق حمل برگستاخي من نباشه اما خب بله ما به هم علاقه داريم شما چرا اجازه نمي ديد ما با هم عروسي كنيم مگه گناهه كه ادم ها به هم علاقه مند بشند گناهه؟
- ببين پسرم اگه گناه بود كه خداوند هرگز مهر و علاقه رو در دل انسان ها جاي نمي داد من تو رو تحسين مي كنم روح بزرگي داري مهربوني اما پسرم خودت مقايسه كن ما اين پايين هستيم و شما اون بالا بين ما و پاييني ها با شما بالايي ها خيلي فرق هست از نظر طبقه مذهب فكر و ...در ثاني خانواده تو به شدت مخالف چنين ازدواجي اند من از همين حالا مي تونم اينده شما دو نفر رو در ذهنم ببينم شما هنوز خام ايد مادر تو وقتي منزل ما رو لونه موش تصور مي كنه توقع داري افراد خونه رو چي تصور كنه؟
سهراب سرش را پايين انداخته بود و از خجالت نزديك بود اب شود
- شرمنده ام من از طرف مادرم صدها بار از شما عذر خواهي مي كنم
- نه پسرم مهم نيست هر حال ما هم خدايي داريم و اين طور نمي مونه تو هم بهتره فكر فروزان رو از رت بيرون كني شما به هم شباهتي نداريد
- اقاي مشفق شما هم كه طور ديگه اي فكر مي كنيد چرا فقط مي خواهيد به دارا بودن يا نبودن افراد نگاه كنيد به خدا اين مسائل مهم نيست
- به نظر من هم پول و ثروت هيچ وقت نمي تونه از خود اشخاص مهم تر باشه تو شايد بتوني با دختر من ازدواج كني و يه سال هم خوشبخت بشي هر چقدر هم كه از پدر و مادرت بيزار باشي اما باز بعد از مدتي دوباره به طرف اونا بر مي گردي بايد هم برگردي اونا پدر و مادر تو هستند تو از وجود اونا به دنيا اومدي و با تلاش و زحمات اوناست كه به اين سن و سال رسيدي اونا بهتر وخير و صلاح تو رو مي دونند بهتره به حرف اونا گوش بدي تو اين دنيا جز زيبايي و چيزهايي مثل اين ملاك هاي مهم تري هست پس بهتره فراموش كني و به زندگي خودت بچسبي
- اقاي مشفق يعني شما شما داريد اين طوري جواب رد به من مي ديد درسته؟
رستم سرش را به زير انداخت:
- پسرجان تو جووني تجربه اي نداري وقتي زن گرفتي و بچه دار شدي اون وقت به حرف هاي من فكر كن مي بيني كه درسته مي گفتم من نمي تونم با دست هاي خودم دخترم رو تو اتيش بندازم من نمي تونم خودم اونو بدبخت كنم نه نمي تونم
- يعني شما فكر مي كنيد اگه فروزان با من ازدواج كنه بدبخت مي شه؟ يعني به نظر شما من اين قدر ادم پست و بيخودي ام
- به نظر من تو خيلي هم خوبي باورم نمي شه تو پسر اون خونواده باشي تو خوبي اما نمي توني مرد دلخواه دختر من باشي
- چرا از خود فروزان نمي پرسيد؟ چرا مي خواهيد خوشبختي رو از دست دو تا جوان بگيريد
- من با اين كارم خوشبختي رو به شما مي دم تو نمي توني با فروزان من ازدواج كني من چنين اجازه اي نمي دم بهتره فراموش كني
اشك در چشم هاي سهراب را تر كرد و باعث شد بلند شود خيلي ناراحت شده بود حتي نخواست از ريزش اشك هايش جلوگيري كند در حالي كه گريه مي كرد با صدايي نه چندان بلند گفت
- شماها فقط به فكر خودتون هستيد اصلا به احساسات جوون ها توجه نمي كنيد چون احساسات ما براي شما مهم نيست اصلا به اين موضوع فكر نمي كنيد كه ما همديگر رو دوست داريم همديگر رو مي خواهيم فقط نظر خودتون مهمه همين
رستم بلند شد و دست بر شانه او گذاشت
- ما پدر و مادرها فقط خير و صلاح فرزندانمون رو مي خواهيم همين
و بعد رفت خيالي ارام راه مي رفت و سهراب به رفتن او نگاه مي كرد
به ارامي اشك هايش را پاك كرد بوي گل ها در فضاي پارك پيچيده بود و به مشام او مي خورد اما اين بود او را ديوانه تر مي كرد روي صندلي نشست اي كاش الان فروزان اين جا بود . اما فروزان نبود اي كاش گفتن هم بي فايده بود بي فايده.....
sorna
01-03-2012, 11:55 AM
قسمت شصت ام
فروزان در خانه منتظر ود وقتي پدرش امد او را در فكر ديد ولي چيزي نمي فهميد چيزي نمي شد از ان فهميد رستم نشست چاي نوشيد و چيزي نگفت فروزان كه مي ديد نمي تواند از پدرش حرفي بشنود تصميم گرفت تا فردا صبر كند تا با خود سهراب صحبت كند روز بعد چنان خود را با سرعت به مدرسه رساند كه به نفس نفس افتاده بود هر چه صبر كرد او نيامد در ان لحظه شخصي صدايش زد
- خانم مشفق؟
فروزان با سرعت برگشت و با تعجب كامجو معلمش را ديد
- سلام اقا
- سلام اين جا چه كار مي كني چرا نمي ريد مدرسه؟
- مي رم مي رم منتظر دوستم هستم
- اين جا بهتره بريد تو مدرسه اصلا درست نيست اين جا وايسيد. دوستتون هم خودش مي ياد
فروزان ديد نمي تواند سرسختي كند با ناراحتي نگاه ديگري به اطراف انداخت و همراه كامجو وارد مدرسه شد روي سكوي حياط نشست و به فكر فرو رفت بعد از لحظاتي دستي را روي شانه اش حس كرد سرش را بلند كرد و طاووس را ديد
- سلام طاووس
- سلام اين جا چه كار مي كني فكر مي كردم الان با سهرابي
- نه مي بيني كه نيستم بيرون منتظرش بودم نيومد عوضش كامجو اومد لعنتي مزاحم
- مهم نيست ظهر مي بينيش
- طاووس قرار بود ديروز با پدرام صحبت كنه نگرونم نمي دونم چي شده
- از بابات مي پرسيدي
- اون ديشب خيلي تو خودش بود نمي شد چيزي فهميد
- اگه قبول نكرده باشه چي؟
- نمي دونم در اون صورت بايد چي كار كنم
- تو هم ديوونه اي خب خودتون بريد يه گوشه اي و زندگيتون رو شروع كنيم
- نامزدي رو كه خوب به هم زدي
- فرق داشت تو فكر كردي عروسي كردن خيلي راحته تو اگه خونواده ات اجازه ندند با ابي عروسي كني چه كار مي كني هان؟
- هي دختر جون يواش يواش اولا من هرگز اجازه نمي دم خونواده ام به جاي من تصميم گيري كنه در ثاني تو فكر كردي من منتظرم بابام اجازه بده با ابي عروسي كنم ؟ من خودم ... بهتره بدوني مدتهاست با ابي هستم و نيازي به عروسي نداريم
- يعني منظورت اين كه با هم عروسي كرديد ؟!
- هنوز نه ولي مي بيني كه روز و شب با هم هستيم ديگه عروسي رو مي خواهيم چه كار؟ تو اين دوره زمونه ادم بايد خوش باشه تو و سهراب هم ديوونه هستيد كه خوادتون رو اسير چنين مسائلي كرديد
- من هرگز نمي تونم مثل تو باشم در ثاني من و سهراب محرم هستيم اما تو و ابي
- محرم اخه كه چي بشه ادم با يه امضا يا انگشت زدن اگه محرم مي شه بيا روزي صد بار با صد نفر محرم شم!!!!
- واي خدايا تو ديگه چه طور ادمي هستي؟
طاووس خنده اي شيطان كرد و گفت
- يه ادم فقط به خوش بودن فكر مي كنه همين و بس
زنگ خود طاووس به طرف كلاس رفت فروزان نيز به او نگاه كرد در دل فكر مي كرد كه چرا طاووس چنين ادمي است
ان روز تا پايان كلاس فروزان گويي صد بار مرد و زنده شد دوست داشت زودتر بفهمد چه شده سهراب نيز از شب گذشته تا كنون بسيار فكر كرده بود شب را نيز نخوابيده بود مضطرب بود ان قدر فكر كرده بود تا راه حل مناسبي پيدا كند فكر مي كرد راهي پيدا كرده اما از گفتن ان به فروزان وحست داشت نمي دانست كه او خواهد پذيرفت يا نه ؟ ظهر كه شد سوار اتومبيلش شد و خود را به مدرسه رساند به ماشينش تكيه داد و به زمين خيره شد
مدرسه تعطيل شده بود فروزان با سرعت بيرون امد و سهراب را ديد جلو رفت و به ارامي صدا زد:
- سهراب
اوسرش را بلند كرد و به فروزان خيره شد فروزان لبخندي زد و پرسيد:
- حالت خوبه سهراب ؟
- خوبم سوار شو مي خوام باهات صحبت كنم
در ان لحطه طاووس جلو امد فروزان از او خواست به خانه شان تلفن كند و بگويد كلاس اضافي دارد او نيز قبول كرد و سهراب و فروزان سوار اتومبيل شدند و رفتند
به پارك هميشگي رفتند بايد در همان جا با فروزان صحبت مي كرد سهراب روي چمن ها نشست و فروزان نيز چشم به او دوخت و نشست بعد از لحظاتي كه براي فروزان رنج اور بود سهراب شروع كرد به حرف زدن:
- ديروزان با پدرت صحبت كردم
- چي شد ؟ چي گفت: خيلي ناراحتت كرد؟
سهراب به علامت نفي سرش را تكان داد
- سرت داد زد ؟ نكنه زبونم لال كتكت زده باشه؟!
باز هم به علامت نفي سر تكان داد
- پس چي ؟ بگو ديگه دارم ديوونه مي شم
- گفت نه، نمي شه!
فروزان با صداي بلند پرسيد:
- گفت نه؟ !
- آره دليل و منطق اورد گفت قبول نمي كنه گفت نمي خواد تو بدبخت بشي!
- بدبخت يعني فكر مي كنه باهات ازدواج كنم بدبخت مي شم؟!
- اره البته به خاطر خونواده ام همين
- واي سهخراب حالا چي كار كنم تو چي گفتي؟
فطره اشكي در نگاه اسماني او شكفت بغض گلويش را مي فشرد
- گفتم دوستت دارم گفتم تو هم دوستم داري. اما ... گفت نه!
- خداي من!....
- فروزان مونده ام كه چه كار كنم تنها اميدم پدرت بود اما....
دخترك سرش را به زير انداخت ناراحت شده بود حالا بايد چه كار مي كرد؟ چشمانش را به سهراب دوخت دستش را دراز كرد و قطره اشكي را كه مي خواست برگونه سهراب بنشيند پاك كرد سهراب به او خيره شد:
- فروزان خيلي ناراحتم از ديروز تا حالا يه دقيقه ارامش ندارم دارم ديوونه مي شم عقلم ديگه كار نمي كنه فكر مي كنم ديگه بايد تمومش كرد
- چي رو؟ چي رو تمومش كرد؟!
اين را با وحشت پرسيد سهراب به ارامي گفت:
- تو مي توني من رو فراموش كني؟!
فروزان نگاهش را مستقيم به چشمان او دوخت وحشت زده شد از همين مي ترسيد:
- نه نه هرگز من نمي تونم....
- من هم نمي تونم من هم نمي تونم تو تمام وجودمي زندگيم هستي ... اما از ديشب خيلي فكر كردم جز دو راه راه ديگه اي نداريم
- چه راهي
- يا بايد همديگر رو فراموش كنيم و همون طور كه پدرامون مي خوان از هم جدا بشيم....
sorna
01-03-2012, 11:55 AM
قسمت شصت و يكم
- - نه نه من اين راه رو قبول ندارم سهراب تو رو به خدا من نمي تونم دوري از تو را تحمل كنم نه نمي تونم به جدايي فكر كنم راه دوم چيه ؟ سهراب سرش را به زير انداخت دقايقي گذشت و دوباره به او نگاه كرد:
- - راه دوم اينه كه ... ما دو نفر مخفيانه با هم عروسي كنيم
چشمان فروزان برقي زد:
- مخفيانه عروسي نه وحشتناكه نه نه!
سهراب دستانش را دو طرف صورت فروزان گفت:
- - ببين عزيزم اگه من و تو با هم عروسي كنيم بعد پدر و مادرمون هم مجبور مي شند قبول كنند و ما رو به عنوان زن و شوهر بپذيرند
- اما من مي ترسم مي دوني بعدا اگه بابام بفهمه چي مي شه؟!
سهراب با ناراحتي گفت:
- تو رو به خدا از حالا اين طوري حرف نزن اعصابم رو به هم نريز . فروزان سكوت كرد نمي دانست چه كار بايد بكند نه نمي دانست
- ببين فروزان بهتره فكرات رو بكني من كه ديگه عقلم به جايي قد نمي ده تو هم فكر كن
- نظر تو چيه؟
- جدايي براي من سخته اما اگه تو قبول نكني ... منظورم راه دومه... مجبوريم جدا بشيم
صدايش را غم فرا گرفته بود و قلبش به شدت مي تپيد
سهراب اگه اگه قرار باشه مخفيانه عروسي كنيم كي بايد اين كار رو بكنيم
سهراب به او نگاه كرد قلبش بيشتر تپيد:
- هر وقتي تو بگي .... تو بخواي!
فروزان سرش را به زير انداخت:
- به من فرصد بده بايد درباره اش فكر كنم
- باشه عزيزم فكر كن
***
چند روز بود كه فروزان در خودش بود نه با كسي حرف مي زد و نه كاري انجام مي داد فقط فكر مي كرد اما فايده اي نداشت به نتيجه اي نمي رسيد در اين چند روز هم از سهراب خواست به دنبالش نيايد. مي خواست راحت فكر كند وقتي موضوع را با طاووس در ميان گذاشت او به راحتي گفت
- اگه جاي تو بودم قبول مي كردم مخفيانه با سهراب ازدواج مي كردم فروزان مي ديد كه افكار طاووس خيلي منحرف است خودش هم فكرش به جايي نمي رسيد بعد از مدت ها فكر كردن به اين نتيجه رسيد كه جز راه دوم راه ديگري نيست بايد با سهراب ازدواج مي كرد هر چند كه مي ترسيد اما با اين جال قبول كرد
مثلا امده بود كه به اموزشگاه برود اما با سهراب قرار داشت او نيز با اضطراب امده بود نمي دانست فروزان پس از يك هفته فكر به چه نتيجه اي رسيده است فكر مي كرد فروزان مي خواهد راه اول را بپذيرد وقتي هر دو يك ديگر را ديدند به سوي هم رفتند يك هفته از ديدن هم محروم بودند و حالا دوباره نگاه شان در هم گره خورده بود
فروزان به ارامي گفت:
- دلم براي تن شده بود
- دل من بيشتر بي تابت شده بودم
- فكرهام رو كردم
و بعد به سهراب نگاه كرد و با نگراني پرسيد:
- خب
فروزان لبخندي زد و خواست سر به سر او بگذارد
- سهراب من متاسفم
- متاسف؟؟؟
به ارامي جواب داد
- من راه اول رو بيشتر پسنديدم
چشمان سهراب پر ا اشك شد قلبش تكه تكه شد از همين مي ترسيد فروزان دقيقا به او خيره شده بود و از ديدن چنين حالاتي قلبش به لرزه در مي امد دريافت كه عشق سهراب واقعي است خنديد و گگفت
- نترس پسر باهات ازدواج مي كنم
سهراب با تعجب به او نگاه كرد
- تو كه
- شوخي كردم مي خواستم ببينم چي كار مي كني خب حالا خوشحالي
حالا سهراب مي خنديد هيچان زده پرسيد
- يعني.... يعني....
- آره من قبول كردم
- واي فروزان خيلي خيلي خوشحالم
- مي دونستم خوشحال مي شي به اين نتيجه رسيدم كه يا مرگ رو انتخاب كنم يا بودن با تو رو تو براي من عزيزتريني حاضرم تا پاي مر گ با تو بنشينم
- ممنونم فروزان ممنونم تو بهترين هديه دنيا رو به من دادي
هر دو خوشحال شدند بودند فروزان گفت
- اما من تصميم هاي ديگه هم دارم
- چه تصميمي
- مي خوام برم اموزشگاه كتاب هاي اين دو ترمي رو كه نرفتم مي گيرم و حسابي مي خونم بايد ديپلم زبان رو حتما بگيرم بعد هم امتحانات مدرسه رو بگذرونم بعد از اون....
سرش را به زير انداخت سهراب هيجان زده جمله اش را كامل كرد:
- با هم ازدواج مي كنيم اره؟
فروزان خنديد بعد از اين كه حرف هايش را با سهراب گفت به اموزشگاه رفت و به مسئول ان جا توضيح داد كه برايش مشكلاتي پيش امده بود كه نمي تونسته به اموزشگاه بيايد بعد از خواهش هاي بسيار مسئولان پذيرفتند كه او خودش كتاب هاي دو ترم عقب افتاده را مرور كند و بعد بايد امتحان بدهد هر چند قبول شدن فروزان شك داشتند اما فروزان تصميم گرفته بود اين درس ها را تمام كندو بعد ... بعد با خوشحالي كامل با سهرابش ازدواج كند از دوستانش نيز كمك گرفت . حالا با اشتياق بيشري درس ها را مي خوا ند پدر و مادرش نيز از ديدن او كه دوباره اين چنين درس مي خواند خوشحال شده بودن دفكر مي كردند شايد فروزان دوباره همان دختر مهربان قبل شده است اما نمي دانستند كه اين مسائل فقط تلاشي براي به انتها رساندن نگراني هاي فروزان است نمي دانستند كه بعد از اين چگونه زندگيشان از هم خواهد پاشيد نمي دانستند.....
امحانات پايان سال مدرسه اش شروع شده بود از طرفي هم زبان ميخ واند بعد از اين كه تمام درس هاي اين دو ترم را ياد گرفت به اموزشگاه رفت و امتحان داد با ذهني قوي و كوشا امده بود تا امتحان بدهد و قبول شود وقتي به همه سوال ها جواب داد برگه را به مسئول امتحان داد و گفت:
- من حتما قبول مي شوم
او نيز لبخندي زد و گفت
- اميدوارم
حالا ديگر تمام تلاشش را گذاشته بود براي درس هاي مدرسه طاووس از اين همه پشتكار او تعجب كرده بود و مدام سعي مي كرد او را از درس خواندن بياندازد اما نمي دانست كه فروزان تصميم قطعي گرفته و مي خواهد تا اخر راه برود
در واقع طاووس يك دوست نبود زالويي بود كه خود را به جان افراد سالم و خوب مي انداخت و خون ان ها را مي مكيد اما با حربه دوستي مي خواست افرادي مثل فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چد كه اين دفعه مي ديد فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چند كه اين دفعه مي ديد فروزان با سهراب صميمي شده است ولي خوب مي دانست به زودي براي ان ها مشكلاتي پيش خواهد اورد و از اين جريان خوشحال بود
امتحانات اخر ترم را با موفقيت پشت سر گذاشت در اين روزها سهراب مشوق اصلي او بود
او همراه سهراب امده بود تا جواب امتحاناتش را از اموزشگاه بگيرد فروزان با اضطراب پرسيد:
- تو فكر مي كني من قبول مي شم؟
- نگران نباش عزيزم حتي اگه قبول هم نشدي ناراحت نباش توسعي خودت رو كردي
به خداتوكل كرد و به دفتر مدسه وارد شد استادش نيز ان جا بود با رويي گشاده از او استقبال كردند زماني كه به فروزان گفتند با نمره عالي قبول شده است او از خوشحالي مي خنديد در دلش هزاران بار خدا را شكر مي كرد از ان ها تشكر كرد و از مدرسه بيرون امد به طرف سهراب ررفت و فرياد زد:
- قبول شدم قبول شدم
سهراب خيلي خوشحال شد پدر و مادر فروزان هم خوشحال شند امتحانات مدرسه را نيز با موفقيت پشت سر نهاده بود طاووس گفت
- آخر سال خوب درسخون شده بودي
فروزان لبخندي زد و گفت
- آخه مي خواستم درست و حسابي قبول شم مي دوني طاووس من فكر هام رو كرردم مي خوام با سهراب عروسي كنم
- تو كه از اول چنين تصميمي داشتي
- اره اما اول فكر مي كردم پدرم و مادرم قبول مي كنند نشد و تصميم گرفتم مخفيانه عروسي كنيم
- خوب فكرهات رو كردي
- اره ديگه شك ندارم من حتما باهاش ازدواج مي كنم منتظرم جواب امتحانات رو بگيرم بعد از اون من و سهراب مي رسيم محضر و عقد مي كنيم
- مي خواهيد بريد محضر ديوونه شدهي؟
- پس چي؟
- همين طوري عروسي كنيد شما دو تا نامزديد خب بريد با هم باشيد
- ديوونه شدي من هرگز اين طوري .... واي نه
- ما قراره بريم محضر كه رسما زن و شوهر بشيم
فروزان به فكر فرو رفت طاووس مدام با سخناني كه مثل مته به مغز فروزان وارد مي كرد باعث شده بود او خام شود باعث شده بود فروزان به سخنان او ايمان بياورد و بگويد كه جز طاووس شخص ديگري درست نمي گويد جز طاووس شخص ديگري صلاحش را نمي خواهد در حالي كه طاووس از اين همه پاكي و نجابت فروزان در عذاب بود و مي خواست او را به ورطه فساد و ناپاكي سوق دهد فكرش را نيز نمي كرد اين دو تا اين حد شيفتته يك ديگر بشوند اما با اين حال هنوز هم در ذهنش افكار شيطاني لانه كرده بود
يك ماه از تابستان مي گذشت اما هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود فروزان مدام دلتنگ سهراب بود و در فراقش ذوب مي شد براي رسيدن او حاضر بود جان فدا كند سهراب نيز در تب و تاب بود دلش مي خواست زودتر به فروزان برسد روزگار اجازه نمي داد ان ها به ميل خود رفتار كنند در ذهنشان چز به پيوند و رسيدن به هم به چيز ديگري نمي انديشيدند جز پيوند خوردن و به نهايت رساندن عشقشان به هيچ چيز ديگر بها نمي دادند به هيچ .................
sorna
01-03-2012, 11:55 AM
قسمت شست و دوم
-فروزان ، قراره غروب بريم خونه عمو بهتره حاضر بشي .
- واي مامان شما كه مي دونيد من خونه اونا نمي يام
- زشته دختر ... مي دوني چند وقته اون جا نمي ياي ؟ خجالت بكش
- مامان من حوصله نگاه هاي زن عمو و حرف هاي پرطعنه اش رو ندارم در ثاني خوشم نمي ياد جلوي عمو بشينم و از زور خجالت سرم رو بچسبونم به زمين كه يه وقتي چشمم تو چشاش نيفته
- تقصير خودته مي خواستي اين كار رو نكني
- كدوم كار دوست نداشتم با فريدون عروسي كنم از اون بدم مي امد
- واقعا كه قباحت داره به هر حال غروب بايد بريم شب هم مي مونيم چون صبح زود مي خوايم بريم باغ دوست عموت.
- خوش بگذره من مي خوام بمونم خونه و كتاب هاي سال بعد رو مرور كنم پس ارامشم رو به هم نزنيد
- خودت مي دوني و بابات عصر به اون توضيح بده
فروزان اهميتي نداد و به كار خودش ادامه داد كتابهاي سال سوم را از دختر همسايه گرفته بود و مي خواست به اصطلاح مرور كند هر چند همه بهانه بود دوست نداشت ديگر درس بخواند وقتي او با سهراب بود ديگر درس خواندن برايش ارزشي نداشت
هنگام غروب رستم از سر كار به خانه بازگشت ابتدا يك چاي نوشيد و از ان ها خواست كه اماده شوند شهره گفتا اماده اند نگاهش به فروزان افتاد رستم با مهرباني گفت
- فروزان جان بابا تو هم ديگه بلند شو وقت براي درس خوندن زياده
- نه بابا اتفاقا وقت كمه در ثاني من نمي يام خونه عمو خودتون بريد
رستم با تعجب پرسيد:
- براي چه؟ تازه قراره فردا هم بريم باغ دوست عموت
- بابا جون خودتون كه مي دونيد چرا من نمي يام
- مدتها گذشت تو هم خيلي وقته نيومدي خونه عمو زشته پاشو باباجون
- من نمي يام چرا مي خواهيد بي خودي اعصابم رو به هم بريزيد من اگه بيام خيلي عذاب مي كشم حوصله ندارم نگاه هاي عمو رو تحمل كنم در ثاني ديگه نمي خوام فريدون رو ببينم
- پس با اين احوال ما هم نريم بهتره
- واي بابا جون چه حرف ها مي زنيد اگه شما نريد عمو ناراحت مي شه تو رو خدا فكر من رو نكنيد اين كتاب ها رو مي خونم شايد تابستون رفتم امتحان دادم و قبول شدم
- رستم سكوت كرد بعد گفت:
- - ما كه نمي تونيم تو رو تنها بذاريم شب مي ترسي
- نه نمي ترسم من ديگه بزرگ شدم نگرون من نباشيد تو رو به خدا بريد و خوش باشيد فردا هم تا غروب بريد باغ و بعد بياييد براي من تعريف كنيد تا فردا غروب من اين كتاب رو تموم مي كنم
رستم به شهره نگاه كرد و او نيز چيزي نگفت
- پس اگه ما بريم ناراحت نمي شي؟
- نه اصلا بريد خوش بگذره
آن ها نيز با شك و ترديد اماده شدند فروزان با لبخندي بر لب ايستاده بود مي خواست بدرقه شان كند
شهره پرسيد:
- مطمئني نمي ياي
فروزان با سر تاييد كرد شهره او را بوسيد و گفت مراقب خودش باشد و بعد انها رفتند نيز بعد از رفتن ان ها به اتاقش امد و روي تختش دراز كشيد خوشحال بود كه به خانه عمو نرفته است خوب مي دانست اگه به ان جا مي رفت بايد با فريدون رو در رو مي شد و ان وقت دوباره نگاه هاي پر سوز او را مشاهده مي كرد ساعتي گذشته بود مي خواست عصرانه بخورد كه صدايزنگ تلفن را شنيد و گوشي را برداشت مادرش بود گفت عمو ناراحت شده است كه او نرفته گر چه عمو اصلا اهميت نمي داد زيرا خيلي از رفتارهاي فروزان مي رنجيد شهره به او گفت مراقب خودش باشد و ان ها فردا غروب خواهند برگشت وقتي مكالمه تمام شد خواست به اشپزخانه برود كه دوباره صداي زنگ تلفن او را نگه داشت فكر كرد شايد مادرش دوباره تلفن كرده است اما وقتي گوشي را برداشت فهميد سهراب است
- سهراب چقدر خوشحالم كه صدات رو مي شنوم
- من هم همين طور مثل اين كه تنهايي چه كار مي كردي؟
- مامان اينا رفتند خونه عموم من هم تنهام مي خواستم عصرونه بخورم
- تو چرا نرفتي ؟
- خودت خوب مي دوني كه چرا نرفتم تو كجايي؟
- خونه تنهام پدرم و مادرم رفتند خونه دوستشون و فردا شب برمي گردند
فروزان دوست داشت او را دعوت كند اما مي ترسيد بعد ترس را كنار گذاشت و گفت
- دوست داري بياي با من عصرونه بخوري؟
سهراب هيجان زده پرسيد
- راهم مي دي؟
- البته خونه خودتونه بفرماييد
- پس منتظرم باش الان مي يام فعلا خداحافظ
فروزان گوشي را گذاشت و فريادي از خوشحالي كشيد و خانه را اماده كرد و لباس زيبايي پوشيد موهايش را اطرافش باز گذاشت. پس از ساعتي صداي زنگ خانه قلب فروزان را لرزاند با هيجان به طرف در رفت و در يك لحظه ان را باز كرد سهراب با شاخه اي گل سرخ همراه لبخندي زيبا و دوست داشتني پشت در ايستاده بود فروزان دستخوش هيجانات شده بود سهراب وارد شد شاخه گل را به سوي او گرفت گونه هاي فروزان چون گل سرخ شده بود شاخه گل را گرفت و هر دو عاشقانه به هم نگاه كردند
- سهراب دوست داري اتاقم رو ببيني؟
سهراب مشتاقانه سرش را تكان داد و فروزان او را به اتاقش برد ديدن خانه ان ها براي سهراب هيجان انگيز بود از ديدن خانه كوچكي با اين وسايل جزئي و كم قيمت شگفت زده شده بود از بويي كه از در و ديوار خانه به مشام مي رسيد لذت مي برد
- واي فروزان اين جا از صد تا قصر پر از تجملات قشنگ تره خونه تون خيلي زيباست حس مي كنم عاشقش شدم
- اما فكر نكنم خونه ما به پاي خونه شما برسه
- اه نه عزيزم خونه شما با صفاست باعث خفگي نمي شه
فروزان از حرف هاي او تعجب مي كرد اما نمي خواست احساسات قشنگ او را خراب كند بنابراين تنها لبخندي زد و چيزي نگفت سهراب همه جاي خانه را ديد با اشتياق نگاه مي كرد و فروزان را نيز خوشحال كرده بود بعد در اتاق فروزان نشست و گفت
- اتاق تو كوچيكه اما با صفاست
- عزيزم تو طوري صحبت مي كني كه انگاري از زندگيت راضي نيستي
بلند شد تا براي او شربت بياورد وقتي به اتاق بازگشت ديد او عكس روي ميزش را در دست گرفته و نگاه مي كند سهراب با لبخند به او نگاه كرد ليوان شربت را برداشت:
كد بانو بودي و خبر نداشتم
هر دو نشستند بعد از لحظاتي فروزان پرسيد
- سهراب تو از پدر و مادرت راضي نيستي؟
- چرا اين فكر رو كردي
- همين طوري به خدا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم
- عزيزم من هيچ وقت از دست تو ناراحت نمي شم تو درست فهميدي مي دوني من محبت پدر و مادر رو درست و حسابي حس نكردم نمي دونم مهر و صفاي مادري يعني چه از وقتي چشم باز كردم و تونستم تشخيص بدم اطرافم چي مي گذره مادرم رو غرق لوازم ارايش ديدم و پدرم رو هم در حال دست و پا زدن روي كوه اسكناساش هيچ وقت در اغوش مادرم قرار نگرفتم از بوي بچه حالش به هم مي خورد به خاطر همين هرگز من رو در كودكي در اغوش نگرفت هميشه در حسرت يك ذره محبت از طرف ان ها بودم اه به خاطر همين وقتي برگ شدم از هر چي زن مثل مادرم بيزار بودم. مي دوني چرا ؟ هميشه دنبال يه چيز ناب بودم مي خواستم كسي باشه كه من رو درك كنه محبت رو خالصانه به من هديه بده دخترهايي كه سر راهم سبز مي شدند همه با يك من ارايش و قيافه هاي مضحك بودند تو رو پيدا كردم هميشه از طاووس ممنونم كه ما رو به هم رسوند وقتي براي اولين بار ديدمت مدام پيش خودم فكر ميكردم كه من رو قبول مي كني يا نه خوشحالم كه حالا فقط به من تعلق داري فقط به من
فروزان نگاه پر از اشكش را به او دوخت از اين كه ناراحتي سهرابش را مي ديد غمگين شده بود دلش مي خواست هر كاري براي او انجام بدهد دوست داشت كمبود محبتي را كه او هميشه در زندگيش حس كرده جبران كند بلند شد و كنار سهراب كه به نقطه اي زل زده بود نشست:
- -سهراب به گذشته ها فكر نكن به اينده بينديش من بهت قول مي دم هموني باشم كه هميشه مي خواستي قول مي دم برات تك باشم
سهراب چشم هاي خيس شده از اشكش را به او دوخت با صدايي بغض الود گفت
- عزيزم تو حالا هم براي من ناب تريني تو بهترين موجودي هستي كه حس مي كنم خداي بزرگ و مهربان افريده و به من هديه كرده
فروزان سرش را به زير انداخت و اشك هايش جاري شد سهراب به او خيره شد
- چي شده شيرينم چرا گريه مي كني من حرف بدي زدم؟
فروزان سرش را تكان داد
- پس چي اشكات به خاطر چيه؟
- بهخ خاطر تو اه سهراب تو اين همه رنج رو تحمل كردي و دم نزدي
سهراب ناباورانه به او نگاه كرد
- عزيزم تو به خاطر من به خاطر ناراحتي هاي من اشك مي ريزي؟ الهي قربونت برم من تو چقدر مهربوني
اشك هايش را پاك كرد و با لبخند نگاهش كرد
-دوست داري بريم بيرون گردش كنيم؟
هر چي تو بگي
سهراب خنديد و گفت
- هر چي قلب هامون بگه اون شرطه
فوزان با خوشحالي حاضر شد و بعد با هم از خانه خارج شدند دور شهر مي گشتند و مي خنديدند از ته دل با تمام وجود سهراب حس مي كرد ا وجود فروزان تمام دنيا را در اغوش گرفته است و كمبودي ندارد
sorna
01-03-2012, 11:56 AM
قسمت شست و سوم
دو ماه از روز رويايي كه فروزان با سهراب گذرانده بود مي گذشت كم و بيش سهراب را ملاقات كرده بود به شدت برايش دلتنگي مي كرد. در فراق او شبها اشك مي ريخت و غصه ها مي خورد سهراب نيز براي او بي تاب بود اما هيچ كدام راه چاره اي جز تحمل نداشتند اين روزها حال فروزان اصلا خوب نبود مدام غش مي كرد حالت تهوع مي گرفت حالتي به او دست داده بود كه برايش تازگي داشت هر چه غذا مي خورد بالا مي اورد احساس مي كرد در درونش جوششي به وجود امده كه معلوم نيست دليلش چيست؟!
رستم و شهره بسيار نگران بودند فكر ميك ردند شايد گرمازده يا مسموم شده باشد قرار شد يك روز رستم زود رستم زود به خانه بيايد و او را دكتر ببرند فروزان بيشتر از همه مي ترسيد مدام مي انديشيد شايد به خاطر ارتباطي بوده كه با سهراب داشته مي انديشيد شايد هر زني ازدواج مي كند ابتدا دچار چنين حالاتي مي شود!
غروب روز شنبه بود رستم زود امده بود فروزان و شهره حاضر شدند و همراه او به دكتر رفتند فروزان لرزان به دنبال ان ها مي رفت به مطب دكتري در نزديكي منزلشان رفتند مي ترسيد وحشت كرده بود وقتي نوبت ان ها شد به داخل اتاق رفتند وقتي دكتر حال او را پرسيد رستم همه چيز را توضيح داد دكتر پس از معاينه برايش ازمايش نوشت
- خانم دكتر حال دخترم خوب مي شه
- توكل كنيد به خدا فعلا اين ازمايشات رو انجام بديد بعد كه جابش اومد مشخص مي شه بيماري چيه
فروزان بلند شد و قرار شد فردا صبح به بيمارستاني براي انجام ازمايش بروند .
وقتي به خانه رسيدند يك راست به اتاقش رفت مي ترسيد خودش هم فهميده بود كه يك خبرهايي شده است فهميده بود در وجودش واكنش هايي به وجود امده است .خيلي وحشت كرده بود حالا فردا بايد مي رفت ازمايش مي داد پروردگارا !!!!!
صبح زود رستم همراه شهره و فروزان به بيمارستان رفتند در اتوبوس كه بودند فروزان را ترسي شديد فرا گرفته بود. دستانش يخ كرده بود و وجودش به لرزه افتاده بود شهره حالش را پرسيد فروزان با حالت لرز گفت طوري نيست در بيمارستان به قسمت ازمايشگاه رفتند و پس از انجام ازمايشات قرار شد فردا براي گرفتن جواب بيايند.
حال فروزان بيشتر مي ترسيد از گرفتن جواب ازمايش وحشت داشت مي ترسيد رسوا شود.
از فردا مي ترسيد وحشت داشت وحشت.....
خانم دكتر چشم به جواب ازمايش دوخته بو دفروزان با چشمان مضطرب به او نگاه مي كرد رستم پرسيد
- خانم جواب چطوره ؟
دكتر به ان ها نگاه كر د و بعد از لحظاتي سكوت گفت
- من ...ببخشيد دختر شما ازدواج كرده ؟
- خير چطور خانم دكتر؟
دل فروزان مثل سير وسركه مي جوشيد گويي لال شده باشد چشم هايش از شدت ترس گشاد شده بود
- چي شده خانم دكتر تو رو به خدا بگيد چي شده حال دخترمون خوبه؟
- جواب ازمايش نشون مي ده كه دختر شما بارداره!!!
همه وحشت زده پرسيدند
- بارداره؟ بارداره؟!!!
- اين امكان نداره خانم اشتباه شده
- دختر من پاك پاكه هنوز ازدواج نكرده
- لطفا ارامش خودتون رو حفظ كنيد هنوز كه چيزي معلوم نيست خواهش مي كنم اروم باشيد
- خانم خواهش مي كنم يه بار ديگه جواب ازمايش رو بررسي كنيد شايد شايد شما اشتباه كرده باشيد
دكتر از ديدن اين واكنش ناگهاني ان ها ناراحت شد واقعا چنين مسئله اي براي ان ها قابل قبول نبود براي ارامش خاطر ان ها گفت
- بله شايد اشتباه شده باشه من يه ازمايش ديگه براي شما مي نويسم حتما اين يكي اشتباهه
به فروزان كه مثل بيد مي لرزيد نگاه كرد
- ناراحت نباش عزيزم دوباره كه ازمايش دادي همه چيز معلوم مي شه خب شما مي تونيد تشريف ببريد بفرماييد ازمايش كه داديد جواب رو بياريد من ببينم
- بله خانم دكتر ممنونم
شهره واقعا نزديك بود پس بيفتد رستم در را باز كرد و پس از تشكر از دكتر همراه زن و دخترش خارج شد تا به خانه برسند هر سه سكوت كرده بودند فروزان كه نزديك بود از حال برود واي خدايا يعني درسته ؟ يعني من من حامله ام؟ واي نه وحشتناكه وحشتناك نمي تونم باور كنم . واقعا برايش غير قابل قبول بود باور كردني نبود يعني او صاحب بچه مي شود در صورتي كه خودش هنوز بچه است در صورتي كه ازدواج نكرده است پروردگارا اگر دوباره ازمايش دادند و باز هم جواب بود چه ؟ خدايا كمك كن
وقتي به خانه رسيدند او خودش را در اتاقش حبس كرد دلش شور مي زد
رستم در اتاق نشسته بود و از درون خروشان بود وحشت كرده بود او نيز به فروزان اعتماد داشت مي دانست دختري نيست كه ابروي خانواده اش را ببرد واي نه نه فروزان چنين دختري نيست در ثاني او به خانوادهش فكر مي كرد اخر مگر مي شود جواب ازمايش اشتباه باشد چطور امكان دارد . فروزان من دختر پاك و خوبي است در ثاني او هميشه در خانه و كنار ما بوده چطور ممكن است شبي را بيرون از منزل گذرانه باشه نه نه.....
هزاران فكر به ذهنش مي رسيد و باعث مي شد نگران شود شهره پرسيد:
- رستم چاي بيارم
گويي نشنيد شهره كنارش نشست و تكرار كرد:
- رستم گفتم چاي بيارم؟
باز هم نشنيد اين بار شهره دست بر شانه او نهاد و تكانش داد حالا رستم به او نگاه كرد
- چيه؟
- گفتم ...رستم چرا تو فكري؟
- نمي دونم اعصابم به هم ريخته من به فروزان اعتماد دارم
شهره با ناراحتي گفت:
- ما هر دو به اون اطمينان داريم.
فرزانه از اتاقي ديگر بيرون امد و با نگراني به ان ها نگاه كرد شهره به او گفت به اتاق خودش برود و او رفت
شهره دوباره به رستم نگاه كرد:
- ديدي كه دكتر گفت حتما اشتباه شده
دل او نيز چون سير و سركه مي جوشيد خودش نيز ترسيده بود و مدام فكر مي كرد اگر واقعيت داشته باشد چه كار كنند رستم با اضطراب گفت:
- شهره چطور ممكنه كه جواب ازمايش اشتباه باشه اميدوارم اشتباه باشد اگر درست باشد يعني حكم بي ابرويي ما يعني خدايا
- رستم تو رو به خدا حرص نخور براي قلبت ضرر داره
شهره با نگراني بلند شد به اتاق فروزان امد و ديد او خود را روي تختش جمع و جور كرده و زانوي غم بغل كرده است در فكر بود/
فروزان سرش را بلند كرده بود و با وحشت به مادرش نگاه كرد شهره در را بست و كنار او نشست دستش را روي دست او گذاشت
- واي چرا اين قدر يخ كردي؟
نگاه وحشت زده اش را به او دوخت مي لرزيد و از ترس به خود مي پيچيد شهره از ديدن حالات او متعجب شد به ارامي پرسيد:
- فري چي شده چرا مي لرزي؟
- ما مان مي ... مي ... ترسم
- چرا فري؟
چشمانش را به او دوخت با چشم از او سوال ميكرد
- چرا مي ترسي مگه به خودت اطمينان نداري؟
سوال شهره او را بيشتر ترساند
- فري تو رو به خدا به من بگو ... توكه...توكه...
- تورو به خدا اگه چيزي هست به من بگو....
شهره بلند شد و از اتاق خارج شد
رستم به او نگاه كرد به ارامي گفت
- هيچي نمي گه. رستم اميدوار باشيم جواب ازمايش اشتباه بوده باشه خودت رو ازار نده
- خدا كنه اشتباه بوده باشه خدا كنه
sorna
01-03-2012, 11:56 AM
قسمت شست و چهارم
صدايش همراه بغضي بود كه در گلويش گير كرده بود چنان ناراحت و عصبي بود كه نمي توانست بر اعصابش مسلط باشد يعني حالا چه بايد مي كرد با بي ابرويي به وجود امده چگونه زندگي كند چگونه!!!
رستم بدون هيچ حرفي از مطب خارج شد تلو تلو خوران مثل افراد مست در خيابان راه مي رفت حس مي كرد تمام افراد حاضر در خيابان به او زل زده اند و به ريشش مي خندند واي پروردگارا يك عمر با ابرو زندگي كردم و اكنون بعد از اين همه سال چگونه مي توانم چنين ننگي رو تحمل كنم چطور در ميون مردم سر بلند كنم
تصميم گرفت هر چه سريعتر به خانه برود و فروزان را ببيند چنان عصباني بود كه اندازه نداشت ... فروزان طبق معمول اين چند روزه در اتاقش بود و با كسي حرف نمي زد شهره داشت غذا اماده مي كرد صداي زنگ خانه باعث شد برود در را باز كند اما از ديدن شخصي كه پشت در بود نزديك بود فرياد بكشد
- واي رستم... تو چرا اين طوري شدي چرا رنگت پريده
- اون كجاست
- كي رستم ؟ چي شده؟
- اون دختره كجاست كجاست؟
مي غريد تا به حال كسي نديده بود او صدايش را بلند كند هميشه پر مهر و صفا بود مهربان بود اما در اين لحظات
رستم مثل ديوانگان به داخل خانه هجوم اورد فرزانه وحشت زده بلند شد و به ديوار تكيه داد از ديدن پدرش با چنين خروشي وحشت كرد شهره عصبي و ترسان مدام مي پرسيد چي شده ؟ رستم به طرف اتاق فروزان رفت در يك ان در را باز كرد و چنان محكم ان را هل داد كه با شدت به ديوار اصابت كرد و صداي وحشتناكي به وجود اورد فروزان وحشت زده بلند شد و به رستم نگاه كرد چقدر وحشتناك شده بود رستم به طرف او رفت و با دو دست دست هاي او را گرفت و بلندش كرد
نعره كشيد
-صداي سيلي هاي محكمي كه به صورت فروزان مي زد فضاي خانه را پر كرده بود شهره در حالي كه ارام اشك مي ريخت به طرف رستم رفت تا او را ارام كند اما رستم وحشي شده بود
- تو رو خدا رستم بگو چي شده چرا اين طوري ميكني چرا دخترت رو مي زني
اون دختر من نيست من اگه پدر باغيرتي بودم نمي گذاشتم دختره بي حيا با پسر مردم بپره
و ضربات مشت و لگد بود كه به سوي فروزان حواله مي شد
- يك عمر با سر بلندي زندگي كردم كسي نتونست به من و زندگيم چپ نگاه كنه اون وقت حالا اين دختره بي ابرو تمام حيثيت من رو نابود كرده
فروزان گريه مي كرد ضربات مشت و لگد پدر امانش را بريده بود شهره نيز گريه مي كرد مدام مي خواست فروزان را از ضربات پي در پي رستم در امان نگه دارد رستم كه اين گونه ديد ناگهان به طرف شهره حمله ور شد و او را به سوي ديگر انداخت
- داري از اين چشم سفيد دفاع مي كني؟ تو اونو تربيت كردي تو مقصري تو بودي كه مراقب دخترت نبودي تو اگه دست دخترت رو محكم مي چسبيدي اون جرات نمي كرد چنين غلطي كند
و حالا شهره را كتك مي زد همسر مهربانش را كه سال ها با او زندگي كرده بود سال ها بر دردهايش مرحمي بوده و با بود و نبودش ساخته بود
فروزان به شدت گريه مي كرد و ديگر نمي توانست تحمل كند فرزانه در درگاه ايستاده و به شدت گريه مي كرد شهره نيز در حالي كه گريه مي كرد ناباورانه به فروزان نگاه مي كرد عجب بدبختي بزري عجب بدبختي بزرگي واي.......
رستم نعره مي كشيد فريادهايش فضاي خانه را پر كرده بود براي اولين بار بود كه در اين خانه چنين دعوايي رخ داده بود صداها چنان بالا بود كه همسايه ها پي برده بودند كه خبري شده است اما هيچ يك نمي توانست قدم جلو بگذارند و بپرسند چي شده است نمي خواستند در دعواي خانوادگي ان ها دخالت كند اما واقعا تعجب كرده بودند تا به حال چنين اتفاقي در خانه رستم نيفتاده بود تا به حال دعوايي نشده بود اما حالا
يك هفته از ان روز وحشتناك مي گذشت در طي اين هفته رستم به اندازه ده سال پير شده بود و از شهره جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود حالا ديگر تقريبا همسايه ها چيزهايي فهميده بودند خانواده عمو نيز از جريان مطلع شده بودند اسفنديار چنان عصباني بود كه حد نداشت فروزان يك فصل كتك حسابي هم از او خورد
اسفنديار وقتي چشمش به رستم مي افتاد كه اين چنيني بي حركت مي نشست و در غم خود فرو مي رفت به شدت غمگين مي شد فريدون وقتي از اين خبر مطلع شد چنان ناراحت شد كه تمام بدنش به درد افتاده بود باور نمي كرد... نه فكر ميك رد ان ها با او شوخي مي كنند اما وقتي فهميد واقعا دارد نزديك بود ديوانه شود.
در طي اين همه مدت سهراب مدام سعي مي كرد با فروزان تماس بگيرد مي خواست با او صحبت كند تا جريان را بفهمد بداند كه موضوع چيست پدر و مادر او كه ترسيده بودند به فكر افتادند كه همراه سهراب براي مدتي به خارج از كشور بروند تا اب از اسياب بيفتد مدام به او تشر مي زدند. اردشير نيز از موقعيت كاري خويش مي ترسيد كه مبادا بين شركا و دوستانش اين ابروريزي پخش شود گويي همه جا عزا بود عزا
شهره مدام در گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد باور كردن چنين بدبختي بزرگي برايش سخت و دشوار بود حتي فكرش را هم نمي كرد كه روزي به خاطر بي ابرويي دخترش خودش را در خانه حبس كند نگران رستم بود او با ناراحتي قلبي كه داشت با اين همه غصه خوردن واي اگر رستم از دست مي رفت او چه كار مي كرد به راستي اوضاع خيلي بدي شده بود خيلي بد
يكي از روزهاي پر سوز پاييزي بود رستم روي صندلي پاركي نشسته و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخته بود در حالي كه چشمانش از اشك مي سوخت در وجودش اه بسيار پر دردي خانه كرده بود. وجودش را به درد اورده بود اسحسا مي كرد نفس كشيدن برايش دشوار شده است اما اهميت نمي داد قلبش شكسته بود و دلش پر بود از غم غصه دردي جانكاه وجودش اتش گرفته بود و زبانش ياراي اين را نداشت تا فرياد بزند و بگويد
- كمكم كنيد
قلبش ابتدا به شدت مي تپيد اما اكنون ارام و ارام تر
كساني كه از ان طر ف پارك مي گذشتند مردي را مي ديدند كه بي حركت در حالي كه نگاهش بر نقطه اي نامعلوم دوخته شده بي حركت مات و ارام نشسته است اسمان فرياد مي كشيد و ناله سر مي داد باد شكوه مي كرد و بي تاب به اين سو و ان سو مي دويد درختان چنگ بر سر مي كشيدند و گيس از سر مي كندند و بر زمين مي ريختند كلاغ ها قار قار كنان شكوه و ناله سر داده بودند اسمان گريه مي كرد گريه اي پر درد با سوزي جانگداز نعره هايش قلب انسان را مي لرزاند و اشك هايش بر زمين جاري بود
مردي اشنا به ان سو امد بالاخره او را پيدا كرده بود تنها بي حركت گريان
دست بر شانه او نهاد
- داداش .....رستم ... چرا اين جا نشستي بارون مي ياد پاشو بريم خونه سرما مي خوري
- برادر بي حركت بود ارام بود گردشي در نگاهش خوانده نمي شد اسفنديار بيشتر او را تكان داد
- رستم بلند شو داداش ...رستم
اما رستم مرده بود ارام بي صدا در ارامشي ابدي فرو رفته بود ارامشي كه مدتها انتظارش را مي كشيد حالا ديگر نعره هاي اسفنديار همراه با نعره هاي اسمان در هم پيچيده بود و فضا را پر كرده بود حالا ديگر اشك هاي اسمان با اشك هاي اسفنديار در هم اميخته و روان بودند
- داداش رستم ...رستم
با درد او را در اغوش كشيد و ناليد
- اخ برادر........
فروزان در اتاقش نشسته بود و اشك از چشمانش سرازير بود شهره چشم انتظار در اتاق راه مي رفت و منتظر امدن خان عمو بود خيلي دير كرده بود فرزانه نيز گوشه اي بي صدا كز كرده بود ناگهان در به شدت كوبيده شد شهره وحشت زده ان را باز كرد يا خداي بزرگ چي دارم مي بينم اسفنديار در حالي كه خيس شده بود رستم را بغل داشت اشك از چشمانش جاري بود داخل شد و جسم رستم را ارام بر زمين نهاد شهره در حالي كه با چشماني وحشت زده به ان ها نگاه مي كرد هراسان گفت
- چي شده؟
- رستم ....رستم
اما وجوابي نشنيد با چشم هاي گريان و ترسان به اسفنديار خيره شد
- چي شده چه بلايي سرش اومده چرا جوابم رو نمي ده چرا؟؟؟؟
اسفنديار ناليد و شانه هايش از شدت درد و گريستن لرزيد شهره چنگ در صورتش كشيد و فرياد زد
- نه نه نه نه...رستم بلند شو رستم تورو به خدا بلند شو تو كه نمي خواي ما رو تنها بذاري رستم.....
فرياد جانكاه مادر باعث شد فروزا ن از اتاق خارج شود جلو رفت
ارام ارام به جسم پدر خيره شد
- بابا....
به مادرش نگاه كرد
- مامان....
- مرد بابات مرد ... تو ديگه بابا نداري بابات... واي خدا!!!!!
فرزانه جلو دويد و به چهره پدرش نگاه كرد
- بابا چرا ساكتي؟ چرا ديگه گريه نمي كني بابا... چرا ديگه ناله نمي كني بابا؟ چرا بابا؟ چرا............
فروزان فرياد كشيد
- بابام...باباي خوبم...بيدار شو بابا...بيدار شو......
صداي گريه و ناله از خانه ان ها شنيده مي شد همسايه ها يك به يك بيرون امده و به صحنه نگاه مي كردند و مي گريستند
- واي بابا....با...با....
همه با خبر شدند همه فهميدند . شهره مي ناليد و دخترانش پا به پاي او مي گريستند. فروزان چنان مي ناليد كه اندازه نداشت
باعث و باني مرگ رستم كسي جز فروزان نبود رستم از غصه او دق كرد و مرد از غصه فروزان
sorna
01-03-2012, 11:56 AM
قسمت شست و پنجم
شب هفتم نيز گذشت هفت روز بود رستم به اسمان ها پرواز كرده بود و روي زمين عزاداران برايش مي گريستند عمو و خانواده اش ان جا بودند فريدون هرگز قدم به خانه ان ها نگذاشت او نيز در خانه خودشان در چهارديواري اتاقش خودش را حبس كرده بود از طرفي براي عمو گريه مي كرد و از طرفي براي خودش همه مي گريستند
روزها گذشتند روزهاي پر از درد پر از رنج شهره از غم از دست رفتند همسر بيمار شده بود طاقت اين همه رنج كشيدن را نداشت . از يك طرف غصه فروزان ديوانه اش كرده بود و از طرفي غم از دست رفتن رستم
چه زود رفت اصلا چرا رفت انگار همين ديروز بود كه در خانه ان گوشه اتاق نشسته بود و با وجود محفل خانواده را گرم مي كرد اما حالا نبود رفته بود براي هميشه
از سهراب خبري نبود خانواده اش تمام كارها را جور كردند و سهراب را به زور با خود به خارج از كشور برده بودند بدون اين كه فروزان بفهمد بدون اين كه خبري به او بدهد
اما سهراب هر چه سعي كرد نشد خبري از فروزان داشت مجبور شد همراه خانواده اش برود وقتي سوار هواپيما شد اشك چشمانش را پر كرده بود و پاهايش به زحمت ياريش مي كردند زماني كه هواپيما از خاك ايران خارج شد او قلب و دلش را جا گذاشت نه روي خاك بلكه پيش فروزان كنار عشقي كه برايش يك دنيا ارزش داشت اشك هايش يك به يك جاري مي شدند و وجودش پر غوغا بود
پر از درد... درد دوري از ديار...درد فراق
- فروزان زود باش بيا حال مامان خوب نيست
فرزانه بود كه سراسيمه به دنبال او امده بود او نيز با حالت ترس از اتاق بيرون امد شهره روي زمين افتاده و به سختي نفس مي كشيد فروزان كنارش نشست
-0 مامان چي شده ؟ مامان ...... فرزانه زنگ بزن به عمو زنگ بزن اورژانس
فرزانه در حالي كه گريه مي كرد گفت
- من نمي تونم...نمي تونم
- فروزان به سرف تلفن رفت و شماره اورژانس را گرفت حال مادرش و خيم بود واي از دطت دادن مادرش ديگر تحمل ناپذير بود
مدتي گذشت تا اين كه امبولانس امد فروزان گريه مي كرد و التماس كنان از ان ها كمك مي خواست
ان ها شهره را به سرعت به بيمارستان منتقل كردند فروزان و فرزانه نيز با چشم هاي گريان همراه ان ها به بيمارستان رفتن در راهرو ايستاده بودند
- دختراي من اين قدر گريه نكنيد چيزي نشده
- مادر خانم مادرم چطوره
پرستار با مهرباني گفت:
- نگرون نباشيد خطر بر طرف شده دكتر دارند تشريف مي يارند
فروزان با ديدن دكتر به طرفش دويد
- اقاي دكتر تو رو به خدا بگين حال مادرم چطوره خوب مي شه؟
- نگرون نباشيد خطر بر طرف شده حال مادرتون خوب مي شه فقط يه سكته .....
- سكته كرده؟
فرزانه جلو امد و خودش را به فروزان چسباند
- ابجي بگو مامان كجاست؟
فروزان او را نوازش كرد
- نترس عزيم حال مامان خوبه نترس
- پدرتون كجاست چرا تنها هستيد
فروزان به او نگاه كرد و ناگهان در حالي كه گريه مي كرد گفت
- اون مرده يك ماهه مرده اون ما رو تنها گذاشت بابام بابام و فرزانه را در اغوش فشرد دو خواهر شانه به شانه هم مي گريستند پرستارهايي كه ان جا بودند تحت تاثير قرار گرفته بودند و اشك مي ريختند دكتر با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد در حالي كه نزديك بود اشك هايش روان شود از ان جا دور شد ان دو چنان سوزناك گريه مي كردند كه دل همگان را به درد مي اوردند دو پرستار ان ها را از روي زمين بلند كردند و به اتاقي بردند و سعي كردند ارامشان كنند
- اسفنديار هم از موضوع مطلع شد و به بيمارستان رفت از ديدن حال زار دو دختر ناراحت شد مخارج بيمارستان را حساب كرد و بعد از چند روز شهره را به منزل اوردند
- مهناز به خانه ان ها امد تا از شهره مراقبت كند فروزان فقط مي گريست خود و خوراكش اشك و زاري بود
مهناز كنار شهره نشسته بود شهره قطرات اشك را از گونه اش زدود و گفت
- مهناز جون حس مي كنم عمرم داره به سر مي رسه
- واي چه حرف ها مي زني عزيزم اميدوار باش تو بايد به فكر دخترات باشي
- مهناز جون نگرون فروزانم داره از دست مي ره ديگه نمي بينمش مدام تو اتاقش خودش رو زنداني كرده دخترم خيلي غصه مي خوره مي دونم خطا كرده مي دونم اما اما دلم براش مي سوزه اون .... ما بايد مي ذاشتيم با اون پسر ازدواج بكنه رستم يك بار اومد و گفت پسره تنهايي با اون صحبت كرده رستم مي گفت پسر خوبي يه مي گفت اگه پدر و مادرش اون طور نبودند اجازه مي دادم با فروزان ازدواج بكنه اما اما ديدي كه چه خاكي به سرمون شد تقصير خودمونه نبايد سخت مي گرفتيم نمي دونستيم قراره چنين بلايي سرمون بيايد نمي دونستيم و گريست
- ديگه گذشته تو نبايد حرص و غصه بخوري شهره جان
- فروزان ديگه دختر شادابم نيست مهناز جون مي دونم دل خوشي از اون نداري اما تورو به خدا قسم مي دم بعد از مرگم تنهاش نذار مراقبش باشيد ما كسي رو نداريم اونو مثل دختر خودت بدون
- نگرون نباش من به تو قول مي دم به شرطي كه اين قدر عصه نخوري ان شا الله صد و بيست سال زنده باشي
- زنده باشم كه بدبختي هام رو تماشا كنم
**
ابجي چرا بابا ما رو تنها گذاشت ؟چرا بابا مرد
شب بود و فرزانه در كنار فروزان ارام دراز كشيده و مي گريست فروزان نيز اشك مي ريخت
- مي دوني عزيزم همه ادم ها بايد يه روزي بميرند دير يا زود داره اما
- چرا حالا بابا مرد دلم براش تنگ شده فري تو هم دلت براي بابا تنگ شده
فروزان فرزانه را به اغوش خود چسباند و گريست
- اره عزيزم من هم دلم براي بابا خيلي تنگ شده خيلي زياد مي دوني من باعث شدم هيچ وقت خودم رو نمي بخشم هيچ وقت
- چرا مگه تو بابا رو كشتي؟
فروزان اهي كشيد و فرزانه گفت
- فروزان تو چه كار كرده بودي كه بابا اين قدر ناراحت بود
- نمي دونم نمي دونم
- من ناراحتم اگه مامان هم بميره من دق مي كنم
- اين چه حرفيه خواهر خوبم مامان زنده اس نمي ميره اون تنها پناه ماست
- پس چرا حالش بد شد؟ چرا؟
- از غصه ما بايد دعا كنيم حال مامان خوب خوب بشه بي اون من و باز به گريه افتاد
ماه ها به سرعت مي گذشتند فصل ها نيز گذران امده و مي رفتند پاييز به پايان رسيد و فروزان ديگر به مدرسه نمي رفت يعني نمي توانست برود زمستان از راه رسيد با تمام سوز و سرمايش حالا بعد از مدت ها كمي ارام شده بود دلش مي خواست با سهراب صحبت كند مي خواست ببيند او كجاست چرا تنهايش گذاشته
هر قدر به خانه ان ها زنگ مي زد خبري نبود و كسي جواب نمي داد تصميم گرفت با طاووس صحبت كند تلفن كرد و سايي گوشي را برداشت پس از شناخت فروزان طاووس را صدا زد
طاووس كه ديگر به فكر خودش بود و حس مي كرد پيروز ميدان است با لبخندي شيطاني گوشي را گرفت او خوب مي دانست كه سهراب از ايران خارج شده است اما سهراب قبل از رفتن با طاووس صحبت كرده بود و از او خواسته بود كه به فروزان بگويد مجبور شده برود و بر مي گردد و فروزان را تنها نمي گذارد خيلي حرف ها زده بود و طاووس تنها در دل خنديده بود خنديده بود!!!!
بالا خره به ان چه مي خواست رسيده بود غرور خرد شده سهراب و ننگ بي ابرويي فروزان
- الو
- سلام طاووس فروزانم
- ا لام دوست قديمي چه عجب ياد من افتادي
- طاووس بيچاره شدم
- چطور
و خنده تمسخر اميزي كرد
- من.....
و او موذيانه و نيشدار گفت
- اهان خبر دارم
سهراب بهت گفت؟
اره
فروزان با اضطراب پرسيد
- از اون خبر داري؟ هر چي زنگ مي زنم خونه شون كسي جواب نمي ده
- سهراب رفته خارج
- چي ؟ رفته خارج؟
- اره الان دوسه ماهي مي شه چطور به تو نگفته كه داره مي ره . همون بهتر كه رفت
- چي داري مي گي طاووس ؟
- هنوز هم انگار عق نداري اون ادم نبود
- اما تو مي گفتي اون تكه تو بودي كه اونو به من معرفغي كردي تو بودي كه زير گوشم ورد مي خوندي با سهراب عروسي كنم حالا مي زني زيرش؟ حالا مي گي اون ادم نيست ؟ فراموشش
- كنم؟
- آهاي يواش تر پرده گوشم پاره شد اصلا به من چه ربطي داره من اونو به تو معرفي كردم درست اما تو عقل داشتي مي خواستي خام نشي
- -من و سهراب همديگر رو دوست داشتيم عاشق هم بوديم
طاوو با لحني تمسخر اميز گفت
- كدوم عشق دختر؟ تو كه به عشق اعتقادي نداشتي چي شد كه طرفدار پر و پاقرص عشق شدي؟
- طاووس تو.....
- اره من يه ادم كثيف و موذي هستم همين رو مي خواستي بگي درسته؟ خيلي خب پس بذار منم حرف هاي خودم رو بهت بزنم بذار به تو نشون بدم كه كي هستم ببين دختر خانم من هميشه سهراب را دوست داشتم اما اون به خاطر غرور بي جاش هيچ وقت به دوستي من پاسخ نداد مي خواستم از اون انتقام بگيرم تا اين كه تو رو ديدم همون كسي بودي كه سهراب هميشه مي خواست من دوست تو نبودم و نيستم و نخواهم بود من هرگز دوست نداشتم با يه دختر امل دوست باشم. خوب مي دونستم چي كار كنم تا پوزه سهراب خان رو به خاك بمالم و همين كار رو هم كردم و خيلي هم خوشحالم هر چند كه شما دو نفرخ يلي به هم علاقمند شديد اما براي من مهم رسيدن به خواسته هاي خودم بود حالا اون رفته
مكثي كرد و ادامه داد
- هر چند نه به خواسته خودش بلكه به اجبار پدر و مادرش چون واقعا دوستت داشت برات متاسفم تو خيلي ساده اي كه گول ادم ها رو مي خوري به نظر تو هم خوب اند در صورتي كه ممكنه بعضي ها گرگ هايي باشند در لباس ادميزاد از من به تو نصيحت كه با هر كسي دوست نشي
خنده زشتي كرد
- تو يك حيواني .. حيون پست كه خون ادم ها رو مي مكه
- اره اره من رواني ام يه حيوون در ثاني من و عشقم ابي مي ريم خارج .
فروزان جيغ كشيد:
- كثافت ، تو يك احمقي احمق....
و گوشي را گذاشت
وحشتناك بود نزديك بود ديوانه شود زندگيش تباه شده بود به خاطر هيچ و پوچ زندگيش را باخته بود به خاطر يك مشت چرنديات واي خدايا خدايا
- فروزان چي شده دخترم چرا اين قدر گريه مي كني؟
- مامان مامان مي دوني من خيلي بدبختم مي دوني
شهره دست بر سر او كشيد
- نه عزيزم چنين فكري نكن تو اشتباه كردي
- اشتباهم باعث مرگ بابا شد باعث سياه بختي خودم شد
- شهره گريست و فروزان زمزمه كرد
- - فكر مي كردم دنيا برام زيبا شده فكر مي كردم عاشقم واي مادر عاشقي گناه بود و من نمي دونستم عاشقي جرم بود و خبر نداشتم واي مادر واي مادر.....
sorna
01-03-2012, 11:57 AM
قسمت شست و ششم
بهار از راه رسيد اما بهار امسال پر بود از غم غصه و ناراحتي سفره هفت سين چيده نشد عمو خواست ان ها را به منزلش ببرد اما شهره خواهش كرده بود كه بگذارد ان ها تنها باشند خوب مي دانست فروزانش غصه مي خورد و فرزانه اش رنج مي كشد خودش هم ديگر تواني نداشت. يك روز از عيد گذشته بود شب بود فروزان دردي را در وجودش حس مي كرد درد هر لحظه بيشتر مي شد گوشه لحاف را به دندان گرفته بود تا فرياد نزند اما مي ديد نمي تواند اين درد بيشتر از ان بود كه فكرش را مي كرد داشت از درون نابودش مي كرد زجر مي كشيد دانه هاي درشت عرق روي پيشاني اش نشسته بود بدنش مي لرزيد نه ديگر نمي توانست تحمل كند ناگهان فرياد زد
- مامان
شهره بيدار بود سراسيمه برخاست و وارد اتاق شد خدا را شكر ان شب در را قفل نكرده بود شهره از ديدن چهره او وحشت زده شد و او را در اغوش كشيد:
- چي شده فروزانم
- مامان....مامان...
جيغ مي كشيد
شهره سراسيمه برخاست و به اورژانس تلفن كرد كسي را نداشت كمكش كند فرزانه خواب الود به خواهرش كه درد به خود مي پيچيد نگريست .
آمبولانس امد شهره فرزانه را به همسايه سپرد و خود همراه فروزان به بيمارستان رفت حال او خيلي بد بود. خيلي.....
در بيمارستان سريع او را به اتاق عمل بردند شهره با چشمان گريان بردن او را مشاهده كرد در دل خدا خدا مي كرد فروزان زنده و سالم بماند
ساعت ها گذشت بالاخره در اتاق عمل باز شد و دكتر بيرون امد شهره با نگراني به طرف او رفت
- دكتر چي شد دخترم؟
- نگران نباشيد هر دو سالم هستند
- آه متشكرم
- در ضمن شما حالا يه نوه خيلي ناز و خوشگلي داريد تبريك مي گم
- قلب شهره تكه تكه شد. نوه؟ كدام نوه؟
- فروزان را پس از ساعتي به بخش منتقل كردند شهره بالاي سر او ايستاده بود نزديك هاي صبح بود چشم هايش به خاطر گريه بسيار پف آلود بود ساعت 8 صبح فروزان به ارامي چشم هايش را باز كرد مادرش را ديد مادر....
شهره به او نگاه كرد:
- عزيزم .و.... دخترم
آشك دوباره از چشمانش فرو چكيد فروزان نيز گريه مي كرد در طي ان ساعات شهره رغبت نكرده بود برود ان نوزراد را ببيند به چه اميدي؟
آن نوزاد مال ان ها نبود نمي خواست باور كند كه ان بچه فرزند دخترش است پرستارها از رفتار ان ها تعجب مي كردند از رفتار ان ها . سراغ شوهر فروزان را گرفتند او نيز به ناچار گفت رفته ماموريت!
- نوزاد را به اتاق و كنار مادرش اوردند
- بيا ببين چه خوشگله اي رو به دنيا اوردي؟
فروزان از ديدن پرستاري كه نوزاد را در اغوش داشت وحشت كرد خود را كنار كشيد پرستار خنديد و خواست نوزاد را در اغوش او جاي دهد كه فروزان جيغ كشيد:
- نه اون رو ببريد ببرش كنار مي ترسم ببرش كنار
پرستار با تعجب به او خيره شد
- اين بچه توئه دوست نداري ببينيش؟
- نه نه ! نمي خوام ببرش ازش متنفرم متنفر
پرستار تعجب كرد نمي دانست چه كار بايد بكند با ناراحتي نوزاد را به اتاق مخصوص كودكان برگرداند
فروزان به شدت گريه مي كرد
- مادر مادر من مي ترسم......
شهره هم كه به شدت مي گريست او را در اغوش كشيد:
- نترس عزيزم نترس بايد به خدا توكل كنيم به خدا توكل كنيم.
بعد از گذشت يك روز فروزان را به خانه بازگرداندند نوزاد را نيز كه دختري بسيار زيبا و دوست داشتني بود همراه خود اوردند در تمام اين مدت شهره بود كه با خون دل او را به اغوش مي گرفت و از او مراقبت مي كرد فروزان از ديدن او مي ترسيد اما فرزانه با وجود ان بچه كمي شاد شده بود مي نشست و به چره او زل مي زد فروزان خودش را در اتاقش حبس كرده بود و مي گريست شهره مي ديد كه او ذره ذره اب مي شود تصميم گرفت خودش از اين نوزاد مراقبت كند
فروزان مدام گريه مي كرد صد بار مي گفت:
- خدايا غلط كردم غلط كردم
اما چه فايده...... چه فايده؟!!؟ عمو و ديگران از به دنيا امدن بچه مطلع شدند اما هيچ يك به خانه ان ها نيامدند اخر چرا بايد مي رفتند؟ چرا؟؟؟؟
صداي گريه نوزاد وقتي در خانه پخش مي شد گريه فروزان شدت مي گرفت حس مي كرد در حال ديوانه شدن است شهره سعي مي كرد بچه را با شير خشك سير كند اما او نمي خورد
نا ارامي مي كرد ناله مي كرد اغوش مادرش را مي خواست شهره ديگر نمي توانست تحمل كند دلش كباب مي شد
- تورو خدا بيا به اين بچه شير بده
- كي ؟ من؟!!!
- آره بچه داره تلف مي شه تورو مي خواد الان يه هفته است كه اين بچه بي قرذاري مي كنه به زور بهش شير خشك مي دم نمي خوره تورو به خدا بيا ارامش كن.
فروزان با ناراحتي گفت :
- ازش بدم مي ياد بدم مي ياد اون بود كه باعث مرگ بابام شد باعث بدبختيم شد ازش متنفرم نمي خوامش
- چي مي گي دختر ديوونه شدي تقصير اين طفل معصوم چيه ؟
- اره من ديوونه ام اگه ديوونه نبودم لگذ به بخت خودم نمي زدم از اين بچه هم متنفرم اون موجب بدبختي منه
- فروزان اتش به حونم نزن بيش از حد سوختم تو ديگه نكن بيشتر از اين نكن
شهره اشك ريزان از اتاق بيرون رفت فروزان نيز غمگين به نقطه مقابلش چشم دوخت مادرش راست مي گفت.فرزانه وارد اتاق شد و به او نگاه كرد
- ابجي – بهش شير بده
- مي ترسم مي ترسم
- خيلي نازه خيلي زياد
- نه اون ناز نيست اون خيلي بده
- نه نه خيلي خوبه مي رم كه بيامرش اين جا
فرزانه رفت و نوزاد را در اغوش گرفت و به كنار فروزان امد نوزاد را نزديك خواهرش برد اما او خود را كنار كشيد و با وحشت به نوزاد خيره شد
- ببين چه نازه
كودك با ديدن چره فروزان ارام گرفته بود به او خيره شده بود فروزان ارام ارام سر جايش نشست به او خير هشد واي به راستي شبيه سهراب بود رنگ چشمان ابي او كه گويي همان چشمان سهراب بود
بيا بگيرش
فروزان اغوش گشود نوزاد را در اغوشش گرفت كوچك بود شيرين بود فروزان هنوز مي ترسيد فرزانه لبخندي زد و گفت
- انگار فهميده تو مادرش هستي
فروزان به او نگاه كرد و چيزي نگفت
- من مي رم بيرون خيلي گرسته است
و رف تو در را هم بست فروزان به او نگاه كرد كودك انگشتش را در دهان گذاشته بود و مي مكيد چشمانش به روي صورت فروزان ثابت بود اشك ها دانه به دانه از گونه هايش مي چكيد
- در حال شير دادن به اون بود كه گفت:
- فكر نكني من مادرت هستم ها نه من فقط به تو غذا مي دم من مادر تو نيستم مادر هيچ كس نيستم نه نه نيستم....
گريه مي كرد اشك مي ريخت برايش باور چنين موضوعي سخت و دشوار بود
sorna
01-03-2012, 11:57 AM
قسمت شست و هفتم
يك ماه از به دنيا آمدن نوزاد مي گذشت در طي اين يك ماه فروزان تنها به او شير مي داد همين و بس تمام كارهاي ديگر را شهره انجام مي داد با خون دل اشك ريزان كهنه هاي بچه را مي شست لباس هايي را كه خريده بود به تن او مي كرد و مرتبش مي نمود در طي اين يك ماه واقعا او اب شد يك تكه پوست و استخوان بود از چشمانش ان قدر اشك ريخته بود كه ديگر تار شده بود حس مي كرد مي خواهد كور شود در يكي از همين روزها بود . نوزاد كوچك كه حتي نامي نداشت روي پاهاي شهره به خواب رفته بود شهره نيز مات به بچه نگاه مي كرد به ياد رستم افتاده بود به ياد روزهاي خوش زندگيشان اكنون مدتها بود كه ديگر روي خوشي را نديده بودند حس مي كرد ديگر نمي تواند نزدگي كند حس مي كرد لحظه مرگش فرا رسيده نگران دخترانش بود صدا در گلويش خفه شده بود چشمانش به نوزاد بود كه بي حركت ماند فرزانه از اتاقي ديگر امد نوزاد را بوسي د ولبخند زد به مادرش نگاه كرد و خنديد
مامان خيلي نازه چه خوبه كه اين بچه تو خونه ماست مامان
بلند صدا زد
- مامان
اما شهره حركتي نكرد دقيقا مثل زماني بود كه رستم مرد و اسفنديار هر چه صدا زد او كركتي نكرد فرزانه وحشت زده فروزان را صدا زد او نيز به طرف او امد شهره را تكان داد
- مامان.... مامان
نه او حركتي نمي كرد فروزان فرياد زد
- مامان
گوشش را روي قلب او گذاشت نه نمي زد نمي زد قلبش نمي زد
ناگهان فرياد كشيد
- مادرم مادرم چه زود چه ناگهاني چه غم انگيز....
قلب دو دختر چون شيشه اي شكسته فرو ريخت
- مادر يعني حالا مادرم ما رو تنها گذاشت؟
صداي فريادهاي دو دختر در فضاي خانه طنين انداخته بود نوزاد با وحشت گريه مي كرد همسايه ها با وحشت در خانه را مي زدند فرزانه اشك ريزان در را باز كرد
- مادرم... مادرم مرد...مادرم مرد
همسايه ها به داخل امدند فروزان زار مي زد فرياد مي زد
- مادر.... مادرم... عزيزترينم تو ديگه چرا تو ديگه چرا تنهامون گذاشتي درد بي پدري كم بود كه خواستي تو هم بري؟ يتيم شدنمان كافي نبود؟
- ميتا خانم در حاليك ه گريه مي كرد نوزاد را از روي پاهاي مرده برداشت تا او را ارام كند فرزانه جيغ مي كشيد و فروزان ناله مي كرد بدبختي بزرگكي بود پدر مرد و به دنبالش مادر نيز ا ز دست رفت . اوضاع بدي شده بود بالاخره يك نفر از همسايگان به اورژانس تلفن كرد اما فايده نداشت شهره مرده بود ادم مرده كه بيمارستان بردن نمي خواست امبولانس امد دو نفر به خانه امدند و بعد از معاينه دقيق گفتند مرده است و جسد را به پزشكي قانوني انتقال دادند فرزانه بالاجبار زنگ زد خانه عمو وقتي زن عمو گوشي را برداشت او ناليد
- زن عمو مادرم ... مادرم مرد
آن ها نيز وحشت زده با رعت خود را به خانه ان ها رساندند عمو با ديدن جمعيت همسايه ها با ديدن حال زار دو دختر فهميد كه واقعيت دارد فهميد مصيبت ديگري به سراغشان امده است
**
شهره هم دار فاني را وداع گفت خيلي راحت اما با اندوه و درد مرد او مادري دلسوز و مهربان بود شوهرش را كه از دست داد رنج هاي بسيار كشيد ا ز اين كه زير بار منت عمو باشد ناراحت بود عمو هم اجازه نداده بود كه او به سر كار برود و گفت كه خودش خرج ان ها را مي دهد تا ان روز طاقت اورده بود اما وجود ان بچه وجود دخترش كه رنج مي كشيد ازارش مي داد نتوانست ديگر نتوانست طاقت بياورد و بسازد مرد مادر هم رفت
پزشكي قانوني مرگ او را طبيعي اعلام كرد هر چند كه گفتند او فشارهاي عصبي زيادي را تحمل شده است فرزانه كه از گريه بسيار بي حال شده بود در بيمارستان بستري شد فروزان مدام از حال مي رفت نوزاد نيز پيش مينا خانم بود بنده خدا خواسته بود كمكي كند همه ان ها خوب مي دانستند كه اين بچه به خاطر فروزان به وجود امده است اما هيچ كس عشق او را باور نداشت هيچ كس
شهره را دفن كردند در حالي كه فرزانه در بيمارستان تحت مراقبت بود و فروزان در بالاي سرش مي گريست چشمانش از سوزش اشك مي سوخت بغض راه گلويش را بسته بود صدايي از او در نمي امد فقط ارام مي گريست مادرش را در مقابل چشمانش زير خروارها خاك مدفون كردند و او حركتي نمي كرد در اخر همه رفتند اما او نشسته بود و به خاك نگاه مي كرد عمو ايستاده بود مهناز و فريدون و فرهاد و فرناز هم بودند
عمو دوست نداشت ديگر او را به اغوش بكشد دوست نداشت دست نوازش بر سرش بكشد باعث باني مرگ برادر و همسر برادرش را فقط فروزان مي دانست او برادرش را خيلي دوست مي داشت اما فروزان باعث نابودي او شده بود
مهناز كه به شهره قول داده بود فروزان را تنها نگذارد با چشم هاي گريان جلو امد و خواست او را بلند كند كه اسفنديار با ناراحتي گفت
- مهناز بلند شو بريم زود باش
مهناز با تعجب به اسفنديار نگاه كرد
- پس فروزان چي؟
- اون خودش پا داره تو نمي خواد بلندش كني
فروزان در حالي كه مي لرزيد بلند شد و چشم هاي اشك الودش را به او دوخت به عمو
مي خواست حرفي بزند اما چيزي نگفت و ارام از كنار ان ها گذشت
- اما اسفنديار اون الان داغداره
- به جهنم ديگه نمي خوام ببينمش
فريدون در حالي كه مي گريست به پدرش خيره شده بود
- چيه تو هم براي اون نگروني؟
فريدون چيزي نگفت و از ان جا گريست
فرهاد گفت
- شماها چرا اين طوري مي كنيد بابا گناه داره فروزان تنهاست
اسفنديار با خشم گفت
- راه بيفتيد خيلي كار داريم شما نمي خواد نگرون اون باشيد
اسفنديار به همراه ديگران به بيمارستان رفت تا فرزانه را بياورند
فروزان هم گريان و لرزان به خانه بازگشت خبري از بچه نداشت و نمي خواست هم داشته باشد عمو فرزانه را به منزل خودشان برد به هيچ كس هم اجازه نداد كه به منزل برادرش براي ديدن فروزان برود فرزانه غمگين و اشك ريزان گفت
- عمو مامانم كو مي خوام ببينمش
مهناز او را در اغوش كشيد
-= گريه نكن عزيزم تو بايد قوي باشي
به خواهرش انديشيد حالا تنها بازمانده خانواده اش فروزان بود او را مي خواست ا؛وش خواهرش را بيشتر دوست مي داشت
- فروزان كجاست ؟ مي خوام ببنمش
- او خونه تونه
- منم مي خوام برم خونه خودمون من خواهرم رو مي خوام
مهناز نگاهش را به اسفنديار دوخت اكنون حال فرزانه خوب نبود و او نمي خواست ناراحتش كند
- نترس عموجون تو فعلا اين جا مي موني
- نه نه من مي خوام برم خونه خودمون
بدنش تب دارش را به سختي تكان داد و از روي تخت بلند شد مهناز او را گرفت
- چه كار مي كني بخواب حال تو خوب نيست
- مي خوام برم خونه مون پيش خواهرم
هق هق گريه اش شدت گرفت
اسفنديار كه ديد او زيادي اصرار مي كند تصميمي گرفت او را ب خانه پدريش ببرد اما براي اخرين بار
- خيلي خب پاشو بريم مهناز تو هم بيا
مهناز با تعجب اما با خوشحالي و با سرعت فرزانه را حاضر كرد فرهاد هم كه مشكوك شده بود همراه ان ها حاضر شد بعد از اين كه اعلام امادگي كردند سوار اتومبيل شدند و به طرف خانه برادر حركت كردند وقتي رسيدند فرزانه گويي به معبد ارزوها رسيده بود به كمك مهناز پياده شد و چهار نفري وارد اپارتمان شدند
فروزان تك و تنها نشسته بود لباس هاي مادر را بو مي كشيد و گريه مي كرد حال بدي داشت خيلي بد صداي زنگ خانه او را به خود اورد بلند شد و در را باز كرد با تعجب عمو و زن عمو فرزانه و فرهاد را ديد چند روزي بود كه فرزانه را نديده بود فرزانه با ديدن خواهر با خوشحالي خودش را در اغوش او افكند و گريست فروزان هم محكم او را در اغوش فشرد و ناله كرد
- عزيزم خواهر خوبم دلم برات تنگ شده بود
- منم دلم براي تو تنگ شده بود فروزان جونم خواهر جونم
- گريه مي كرد ديگران نيز امدند مهناز اشك مي ريخت فرهاد سر به زيرا نداخته بود و با ناراحتي گريه مي كرد ولي اسفنديار در حاليك ه ناراحت و عصبي نيز به نظر مي رسيد پس از لحظاتي سينه صاف كرد
- - حتما مي دوني كه من ديگه قيم شما به حسا مي يام من تصميم گرفته ام فرزانه رو ببرم پيش خودمون تو هم مجبوري فراموشش كني چون هرگز اونو نخواهي ديد لطفي هم كه مي تونم در حق تو كنم اينه كه اين خونه رو به نامت بزنم
مهناز با تعجب به او نگاه كرد
- اسفنديار
- ساكت من دارم صحبت مي كنم شماها ساكت باشيد
فروزان هم وحشت زده به او نگاه مي كرد دهان فرهاد از بي رحمي پدرش باز مانده بود
- تا به حال ساكت بودم و بهت حرفي نمي زدم اما امروز اين رو مي خوام بگم كه حس مي كنم ازت متنفرم هرگز تو رو نمي بخشم توباعث و باني مرگ برادرم هستي هم مرگ اون و هم مرگ اون زن بيچاره كه به اتش تو سوخت بهتره براي اخرين بار خواهرت را ببيني و ازش خداحافظي كني
فروزان ناليد
- عموجون
- من ديگهخ عموي تو نيستم
د هان فروزان باز مانده بود فرزانه خودش را به او چسباند و وحشت زده به اسفنديار خيره شد مهناز با عصبانيت گفت
- تو خيلي بي رحمي اين كارها چيه كه مي كني
- چيه مي خوام دختر برادرم رو خودم بزرگ كنم پدرش مي شم
- پس اين دختر چي مي شه
خوش ندارم يه ادم فاسد دور و بر فاميل ميون خونواده من بپلكه اون خودش حتما دوست داشت به اين روز بيفته پس تو لطفا براش دلسوزي نكن
sorna
01-03-2012, 11:57 AM
قسمت شست و هشتم
فروزان لب باز كرد
- فرزانه خواهر منه شما نمي تونيد ما رو از هم جدا كنيد
- خواهر تو بود يه زماني . از حالا ديگه نيست فرزانه وسايلت رو جمع كن تو ديگه با ما زندگي مي كني جاي تو اين جا نيست!
- اون خواهرمه دوستش دارم تنها كسي يه كه برام مونده
- اونم از دست مي دي تا برات درس عبرتي بشه من نمي تونم اجازه بدم كه اون پيش تو دختره ... لعنت بر شيطون فرزانه بلند شو
- من مي خوام پيش خواهرم بمونم مي خوام تو خونه خودمون باشم من با شما نمي يام
- بلند شو دختر و گرنه به زور مي برمت
- اسفنديار تو چت شده ؟ چرا اين طوري مي كني؟
- تو بلند شو وسايل اونو جمع كن مهناز ! كاري به اين كارها نداشته باش
- شما نمي تونيد خواهرم رو از من جدا كنيد چرا مي خوايد اذيتم كنيد؟ اين طوري جاي خالي پدرم رو پر مي كنيد؟ اين طوري روح برادرتون رو مي خوايد اروم كنيد؟
- تو خفه شو با من حرف نزن تو بودي كه اونو دق مرگ كردي تو دختره فاسد و خرابكار اون ثمره گناهت كجاست؟ برو اون براي تو هم پدر و مادر و هم خواهر و فاميل مي شه به ما هم احتياجي نداري
وحشي شده بود با بي رحمي هر چه تمام تر حرف مي زد و توجهي به حال زار فروزان نمي كرد فرزانه خود را به خواهرش چسبانده بود و مي گريست:
- نذار منو ببره فري نذار من تو رو مي خوام...
اسفنديار بلند شد قصد جدا كردن فرزانه را از او داشت اما فرزانه به فروزان چسبيده بود و او نيز فرزانه را محكم در اغوش گرفته بود
- رهاش كن تو لياقت خواهر داشتن رو نداري
- فكر كرديد چون عموي ما هستيد مي تونيد هر كاري دلتون خواست بكنيد؟!
اسفنديار به شدت سيلي محكمي به صورت فروزان زد صداي ضربه او باعث شد همه سكوت كنند حتي فرزانه كه با وحشت به اسفنديار نگاه مي كرد گونه و دهان فروزان به گز گز افتاد سر شد دست گذاشت روي صورتش داغ شده بود
خون گرمي از گوشه گوشه لبانش جاري بود چشمانش را به او دوخت پوزخندي زد و گفت:
- خوبه ... خوبه.... پدرم هميشه فكر ميك رد شما مي تونيد جاي خاليش رو پر كنيد ما هم همين فكر رو مي كرديم اما حالا مي فهمم شما بي رحم ترين موجودي هستيد كه خدا افريده
اسفنديار سيلي ديگري به صورتش زد فرزانه جيغ كشيد و مهناز فرياد زد
- بس كن تو حق نداري اونو كتك بزني حق نداري
فرهاد در حالي كه مي گريست جلو رفت
- بابا چرا ... چرا اين كار و مي كنيد به چه حقي
اسفنديار با عصبانيت فرزانه را بلند كرد و گفت:
- بريم
فرزانه در حالي كه جيغ مي زد تلاش مي كرد با دست و پا زدن خود را از اغوش عمو رها كند فروزان اشك ريزان تلاش مي كرد او را بگيرد اسفنديار فرياد زد
- اگه جلو بياي به خدا كبابت مي كنم برو عقب برو عقب ... مهناز فرهاد بريد بيرون
ان دو با ترس از خانه خارج شدند و اسفنديار نيز خارج شد و در را بست فروزان پشت در ايستاد و ناليد صداي اسفنديار را در راه پله ها مي شنيد:
- فكر كرده مي ذارم اين دختر رو مثل خودش خراب بكند دختر بي شعور بي حيا!!!
فروزان تنهاي تنها ماند گريان و نالان به شدت مي گريست.
***
دو رو بود كه عمو فرزانه را برده بود مينا خانم تصميم گرفت نوزاد را به دست فروزان بسپارد به خاطر همين امد و زنگ خانه ان ها را فشار داد فروزان با چشماني گريان رفت و در را گشود مينا خانم از ديدن حال زار او دلش كباب شد گفت
- عزيزم ...من اين كوچولو رو اوردم خيلي بي تابي مي كنه بگيرش
فروزان كودك را در اغوش گرفت و خواست در را ببندد كه مينا خانم گفت:
- عزيزم هر كاري داشتي به من بگو هر كاري بتونم برات انجام مي دم
- ممنون
و در حالي كه دوباره اشك هايش سرازير شده بود در را بست نوزاد را روي زمين نهاد و صداي گريه او به هوا رفت فروزان به او خيره شد كودك بي قرار گريه مي كرد و او فقط نگاهش مي كرد
- گريه كن گريه كن تو هم داغدار باش داغدار!
فروزان نشست و گريه كرد صداي ناله هاي او با گريه كودك در اميخته بود ناله هايي زجر اور .و.. نمي خواست او را در اغوش كشد كودك ان قدر گريه كرد تا به خواب فرو رفت حالا خانه در سكوت فرو رفته بود فروزان رفت گوشه اتاق نشست و به ديوار تكيه داد سر به زانوانش نهاد و چشم بر هم نهاد خواب مادر را ديد همراه پدر بود با هم مي خنديدند در يك باغ سر سبز بودند ناگهان سايه اي سياه وارد باغ شد با ورود او باغ به جهنمي وحشتناك مبدل شد حالا ديگر پدر و مادر نمي خنديدند گريه مي كردند وحشت زده به اطراف نگاه مي كردند مي دويدند و ان سايه به دنبالشان مي دويد
ناگهان از خواب پريد ساعت 8 شب بود خانه سوت و كور و تاريك بود باز دلش گرفت ناگهان به طرف كودك دويد فكر كرد نكند او هم مرده باشد. از روي زمين بلندش كرد و نگاهش كرد ناگهان كودك چشم باز كرد و شروع به گريه كردن كرد. فروزان همان طور خيره به او نگاه مي كرد بعد از لحظاتي بلند شد و همراه نوزاد به اتاق ش رفت روي تختش نشست چراغ را روشن كرده بود به چهره نوزادي كه گريه مي كرد خيره شده بود حس مي كرد گرسنه اش است . ناخوداگاه پيراهنش را بالا زد و به او شير داد نوزاد حريصانه سينه او را به دهان گرفت و مكيد حالا ديگر ساكت شده بود فروزان حس كرد او خيست است قنداقش را كنار زد و ناگهان نوزاد را روي تخت رها كرد او نيز شروع به گريه كرد واي نه . كهنه هايش كثيف بود و بو مي داد او هرگز به كهنه هاي او دست نزده بود طاقت شيندن گريه هايش را نيز نداشت بلندش كرد و او را به حمام برد با انزجار و ناراحتي كهنه هاي او را باز كرد و كناري انداخت بعد شروع كرد به شستن نوزاد مي گريست:
- خدايا چه كار كنم؟!
**
چند وقتي بود كه عمو به فكر عوض كردن خانه اش افتاده بود مي خواست از ان محل برود خيلي زود و سريع دست به كار شد و در محل ديگري خانه خريد.فرزانه واقعا فكر مي كرد هرگز خواهرش را نخواهد ديد
كهنه ها روي هم انباشته شده بودند فروزان حالش به هم مي خورد به ان ها دست بزند اما مي ديد ديگر كهنه تميزي باقي نمانده است بايد كاري مي كرد . نوزاد خوابيده بود و او در حمام ايستاده بود و به كهنه ها نگاه مي كرد اشك ها از چشم هايش سرازير شدند لگني را پر از اب كرد و نشست و در حالي كه در دل خون گريه مي كرد كهنه ها را يك به يك شست زار مي زد و مي شست هيچ وقت دستانش را به چنين چيزهايي نزده بود اما حالا محبور بود....
بدتر از همه گريه هاي شبانه نوزاد بود فروزان پس از مدتي ناراحتي به خواب مي رفت و ناگهان با صداي ناله ها و گريه هاي نوزان از خواب مي پريد . يا گرسنه بود يا كهنه اش را خيس كرده بود فروزان ديگر تحمل نداشت خوراكي هاي خانه تمام شده بود ديگر چيزي نبود خودش مي ترسيد از خانه خارج شود از پولهايي هم كه در خانه پس انداز شده بود خيلي كم باقي مانده بود نمي دانست چه كار كند از عمو و فرزانه هم خبري نداشت عمو به هيچ كس اجازه نمي داد كه به ديدن فروزان برود فرزانه نيز مدتي حال خرابي داشت اما بعد كه حس كرد مجبور است از ديدن خواهرش محروم باشد در خلوت گريه مي كرد
منا خانم گاهي در خانه فروزان را مي زد مي پرسيد كاري دارد يا نه مي ديد همه او را فراموش كرده اند و او تنهاي تنها با نوزادي بلاتكليف مانده است
فروزان ته مانده پول ها را به او سپرد تا برايش مواد غذايي بخرد او نيز خودش مقدري پول روي پول فروزان نهاد و مواد غذايي براي او خريداري كرد فروزان از او بسيار تشكر كرد و گريه كرد.
سهراب در خارج از كشور مثل زنداني ها بود كه راه فرار نداشت پدر و مادرش او را مدام مي پاييدند مي ترسيدند او به ايران باز گردد پاسپورتش در دست والدينش بود و نمي توانست كاري كند به شدت نگران فروزان بود يك سال و اندي بود كه از او بي خبر بود در طي اين مدت چنان شكسته شده بود كه حد نداشت والدينش تصميم گرفتند براي هميشه در خارج ماندگار شود . به خاطر همين توسط وكيلشان در ايران تمام اموالشان را فوختند و تمامي پول ان ها به خارج حواله شد. سهراب مي پنداشت ديگر هرگز نمي تواند فروزان را ببيند مدام مي خواست از تلفن استفاده كند و با فروزان تماس برقرار كند اما مردي كه شب و روز او را مي پاييد مانع از اين كار مي شد.
يكي از اين روزها در يك مهماني همراه خانواده اش به اجبار شكرت كرده بود توانست يكي از دوستانش را بيابد نام او شهروز فاضل بود او به گونه اي خود را مديون سهراب مي دانست زيرا در زمان دانشگاه رفتن براي او مشكلي جدي پيش امد كه سهراب هب دادش رسيد و كمكش كرد تا به دانشگاه برود زماني هم كه پدر او بر اثر سانحه فوت شد سهراب بسيار به او لطف كرد با ديدن سهراب در ان شب خوشحال شد سهراب نيز كه گويي فرشته نجاتي يافته باشد يك ديگر را در اغوش كشيدند
- سهراب كجايي پسر
- تو كجايي شهروز مدتهاست كه نديدمت اين جا چه كار مي كني؟
- يك كار تحقيقي داشتم به خاطر همين مجبور شدم بيام به زودي هم بر مي گردم ايران تو اين جا چه كار مي كني؟
- دست رو دلم نذار كه خونه دارم ديوونه مي شم
- چي شده سهراب ؟
سهراب كه خود را درمانده تر از ان مي دانست كه كاري بكند ماجراي عشقش با فروزان را براي او تعريف كرد در پايان گريست و گفت كه دلش براي او تنگ شده است و نمي تواند به كنارش بازگردد شهروز كه ناراحت شده بود گفت
- هر كاري از دستم بر بياد برات انجام مي دم
- شهروز تنها خبري كه دارم اينه كه پدرش مرده چند وقت پيش ابي گفت مي شناسيش كه؟
- آره مي شناسم
- مي خوام وقتي برگشتي ايران از حال وروز اون خبردار بشي ببين در چه وضعي يه بعد به من خبر بده خودم رو مسئول مي دونم يك حساب بانگي هم جدا در تهران باز كن هر ماع من مبلغي رو در اون مي ريزم تو هم از حساب برداشت كن و با پست براي فروزان بفرست مي دونم تنهاست مادرش هم كه نمي تونه سر كار بره يعني من نمي تونم قبول كنم تو رو خدا خبر بده كه چي شد و به چه نتايجي رسيدي
- حتما سهراب جون غصه نخور خودم نوكرتم به خدا جونم رو بخواي حاضرم تقديم كنم
- قربونت برم تو فقط مراقب فروزان باش نگرونم
- سه روز ديگه بر مي گردم ايران نگران نباش كارها درست مي شه من ان قدر به تو مديون هستم كه...
- حرفش رو هم نزن من كاري برات انجام ندادم كه تو مديونم باشي
- خيلي با معرفتي غصه نخور
- منتظرت هستم شهروز منتظرم
شهروز به ايرا ن بازگشت پس از اين كه به منزلش رفت تصميم گرفت از فرداي ان روز به قولي كه به سهراب داده بود عمل كند
روز بعد به آدرسي كه در دست داشت مراجعه كرد دورا دور خانه را زير نظر گرفته و بعد شروع به پرس و جو كرد در طي يك هفته تمام از زندگي ان دختر سر در اورد به شدت متاثر شده بود در نامه اي طولاني تمام چيزهايي را كه فهميده بود براي سهراب نوشت و فرستاد نوشت كه ان دختر پدر و مادرش را از دست داده است و تنهاي تنها بي يار و ياور نزدگي مي كند نوشته بود كه او صاحتب فرزندي شده است كه معلوم مي شود فرزند خود سهراب است تمام فاميل او را ترك كرده اند و او كسي را ندارد تنها ... غريب ... بي يار و ياور
وقتي سهراب در ان سوي مغرب نامه ار مي خواند به شدت گريه مي كرد فهميده بود كه فروزان بود كه فروزان عزيزش در تنهايي و ناراحتي غوطه ور است و كسي را ندارد كه به فريادش برسد خوب مي دانست كه او گناه كار است يعني خودش را مقصر مي داست با خود مي گفت اگر به فروزان اصرار نمي كردم ان اتفاق نمي افتاد اين وضع ناراحت كنده پي نمي امد به سرعت به شماره حسابي كه شهروز نوشته بود پول زياد واريز كرد اما از شهروز خواست كه نام و نشاني نه از او و نه كسي ديگر ننويسد. مي خواست بي ن ام و نشان باشد خودش هم نمي دانست چرا اين كار را مي كند شايد به خاطر عذاب وجدان شايد چون نمي خواست فروزان با فهميدن اين موضوع كه پول را او مي فرستد بيشتر عذاب بكشد حس مي كرد فروزان از او بيزا است بيزار تنها يك نوشته كوتاه را فرستاد.....
********
فروزان تنها در خانه نشسته بود حالا ديگر سه چهار ماهي از مرگ مادر مي گذشت
مي دانست كسي را ندارد كه با او تماس بگيرد بنابراين تلفن را از پريز كشيده بود هنوز اسمي براي دختر زيبايش انتخاب نكرده بود حالا ديگر با او انس گرفته بود مي ديد تنها كسي را كه دارد اوست اما با اين حال هنوز او را دوست نداشت هنوز هم او را دليل اصلي مرگ مادرش مي دانست مرگ پدر و خراب شدن زندگيشان خورد و خوراك چنداني نداشت مي گفت اگر زياد بخوم غذاها و مواد غذايي تمام مي شود و پولي ندارم دوباره خريد كنم هر چند كه زياد هم گرسنه نمي شد ان قدر غصه مي خورد كه ديگر سير شده بود نيازي به خوردن غذا نداشت
صداي زنگ خانه مي امد بلند شد و به ارامي در را باز كرد مردي ناشناس را ديد و ترسيد
- سالم خانم ببخشيد نامه سفارشي داريد .
- كي ؟ من؟
پستجي پرسيد
- شما خانم فروزان مشفق هستيد؟
- بله اما...
- اين نامه براي شماست لطفا اين جا رو امضا كنيد
فروزان با تعجب نامه را گرفت و محل مورد نظر را امضا كرد بعد كه وارد خانه شد پشت پاكت را نگاه كرد نام فرستنده اي وجود نداشت با تعجب نامه را باز كرد و ناگهان مقدار زيادي اسكناس درشت از ان بيرون ريخت نزديك بود پس بيفتد روي زمين نشست ميان اسكناس ها كاغذ سفيدي را برداشت با ديدن ان خط نزديك بود قلبش بايستد خط سهراب بود نامه اي بسيار كوتاهي كه امضا نداشت اين همان نوشته اي بود كه سهراب فرستاده بود اما نمي دانست كه فروزان خطش را مي شناسد
سلام
فروزان عزيز من را دوست خود بدان من اشنايي هستم كه جايگاه تو در قلبم هميشه محفوض خواهد ماند اين وجه نقدي است كه هر ماه به دست تو خواهد رسيد بدان كسي را كه زمان دوستي مي داشتي هميشه به يادت خواهد بود و ت ورا فراموش نمي كند بدان هميشه برايش عزيز باقي خواهي ماند خود را در برابر شما مسئول مي دانم
از طرف اشنايي بي ن ام و نشان
خط اشنا بود اما نوشته ها بيانگر چيزي ديگري بودند فروزان در حالي كه گريه مي كرد زمزمه كرد
- سهراب ... تو نوشتي مي دونم ... مي دونم اما چرا بي نام و نشان؟ چرا سهراب؟ چرا تنهام گذاشتي و رفتي چرا؟
گريه مي كرد نمي دانست چه كسي پول را برايش فرستاده است دلش چيزي ديگر مي گفت و محتويات نامه چيز ديگري
پس از ساعتي فروزان به خود نهيب زد كه گريستن بي فايده است به خود گفت سهراب رفته و هرگز باز نخواهد گشت هرگز اما اين پول ها را چه كسي برايش فرستاده ؟
براي او مجهول بود نمي خواست از ان پول ها خرج كند اما مجبور بود
تصميم گرفت براي خودش كاري دست و پا كند اين گونه ماندن كه فايده نداشت براي اين كار از مينا خانم كمك گرفت او هم گفت بعدا خبرش را مي دهد فروزان اميدوار بود كه كاري پيدا كند تا بتواند خرج خود را در اورد پس از يك هفته به او خبر داد كه يك توليدي كارگر مي پذيرد و او مي تواند براي كار به ان جا مراجعه كند فروزان با خوشحالي از او تشكر كرد از او خواهش كرد دختر كوچك را زماني كه نيست نگهدارد او نيز پذيرفت فروزان به ادرس توليدي رفت يك كارگاه لباس بود بايد براي كار بسته بندي مي رفت
با صاحب ان جا صحبت كرد و بالاخره پذيرفتند كه ان جا كار كند بايد صبح مي رفت و ساعت 3 بعداز ظهر باز مي گشت در طي ان ساعات هم مينا خانم قبول كرده بود از بچه مراقبت كند
مدتي بود كه كارش را شروع كرده بود سخت بود اما بايد تحمل مي كرد مجبور بود براي امرار معاش پول در بياورد دلش نمي خواست زياد از ان پول ها كه شخص ناشناس برايش مي فرستاد استفاده كند براي اولين بار كه حقوق گرفت اشك از چشمانش سرازير شد خوشحال شده بود اما از درون پر غصه بود فكرش را هم نمي كرد كه روزي خودش كار كند و از دست رنج خودش امرار معاش كند.
sorna
01-03-2012, 11:58 AM
قسمت شست و نهم
روز تعطيل بود و تنها در خانه نشسته بود دختر كوچو.لو حالا ديگر چهار دست و پا اين طرف و ان طرف مي رفت اما زود ولو مي شد. فروزان به او نگاه مي كرد ناراحت مي شد گريه مي كرد
- آخه چرا بايد زندگيم اين طوري مي شد چرا بايد به خاطر يه اشتباه اين طور تقاص پس بدم چرا؟
بايد فكري به حال او مي كرد ديگر نمي توانست او را كنار مينا خانم بگذارد معلوم بود به تازگي ناراحت است زيرا مي ديد كه با بي ميلي دخترك را قبول مي كند نمي دانست چه كار بكند
صداي در خانه شنيده شد با تعجب بلند شد و در را باز كرد نزديك بود از شادي جيغ بكشد
فرهاد بد تنها سلام داد
- سلام واي خداجون چه عجب.
اشك از جشمانش سرازير شد فرهاد وارد شد و در را بست امد و نشست كودك با ديدن يك غريبه با تعجب به او نگا مي كرد فرهاد به او نگاه كرد كودك ان قدر شيرين و خواستني بود كه بر دلش نشست . به رويش لبخند زد و كودك نيز پس از لحظاتي به كنار او رفت.
- خدا جون چقدر نازه فروزان
فروزان مشتاقانه پرسيد:
- فرزانه چطوره؟
- دلتنگي مي كنه مدرسه هم نمي ره حالش خوب نيست تو رو مي خواد اما ..... تو چطوري ؟ راتش برات پول اوردم تو اين چند وقت چه كردي؟
- يه كار پيدا كردم تو يه توليدي بد نيست تو چطور شد اومدي
- نگرونت بودم مي خواستم حداقل تو رو ببينم و به فرزانه بگم كه خوبي
- دلم براش تنگ شده خيلي زياد
- اسمش چيه فروزان؟ اين خانم خوشگله
- نمي دونم
- نمي دوني يعني براش اسم انتخاب نكردي
- نه حوصله ندارم
- چي داري مي گي اون يه اسم نياز داره پس چي صداش مي كني؟
- هيچي من صداش نمي زنم
- خداي من تو ديوونه اي بيا يه اسم براش انتخاب كن
- برام دردسره نمي تونم كار كنم
- چرا ؟
- تا حالا همسايه نگهش مي داشت و من مي رفتم سر كار اون هم حالا ديگه قبول نمي كنه
فرهاد لحظاتي فكر كرد و بعد گفت:
- يكي از دوستانم اشناش در يه مهد كودك مديره مي توني اينو اون جا بذاري
- اما شناسنامه...
- من خدم درستش مي كنم با دوستم صحبت مي كنم
- اگه درست بشه خيلي ممنونت مي شم
- نگرون نباش بهت خبر مي دم خب ديگه بايد برم
- خوب كردي اومدي ديگه داشت دلم مي پوسيد به فرزانه سلام برسون
فرهاد خواست پول را به او بدهد اما هر چه كرد فروزان نپذيرفت در اخر فرهاد خداحافظي كرد و رفت . فروزان از اين كه او به ديدنش امده بود خوشحال شده بود . پس از مدت ها بالاخره يكي به يادش افتاده بود كودك به طرف او امد و خنديد فروزان نگاهش را به او دوخت و بغلش كرد
- بايد يك اسم برات انتخاب كنم . آه....
نشست و كلي فكر كرد دوست داشت اسمي را انتخاب كند كه به زندگيش بخورد دلش مي خواست اسم او را طوري انتخاب كند كه به عشقش شباهت داشته باشد.
فكر...فكر...فكر... و بالاخره يافت
- سوزان.
آره همين بود سوزان باعث سوختن زندگيش شده بود اما با اين حال او را از تنهايي هم خارج كرده بود اولش با س شروع مي شد و حالتش مثل فروزان بود به روي كودك خنديد و گفت
- سوزان از امروز اسم تو همينه سوزان
كودك با ديدن خنده او خنديد
بعد از دو سه روز فرهاد با دوستش صحبت كرده بود و او نيز با فاميلش كه مدير مهد بود صحبت كرده بود موافقت شد كه بي شناسنامه بچه را قبول كنند وقتي فهراد اين خبر را به فروزان داد او را خيلي خوشحال كرد رو ز بعد به همراه فرهاد و دوستش به ان مهد رفتند و فروزان توانست سوزان را در ان جا بگذارد و با خيال راحت به كارش بپردازد
فرهاد از شنيدن نام سوزان خيلي خوشحال شده بود مي گفت فري هنوز هم خوش سليقه هستي و اسم قشنگي انتخاب كرد اما فروزان به ظاهر مي خنديد برايش مهم نبود كه ديگران چه9 مي گويند. به حال و روز خودش فكر ميكرد و در دل گريه مي كرد
حالا ديگر شب ها كلي براي سوزان حر مي زد مثلا قصه مي گفت . در حالي كه عقده هايش را خالي مي كرد .
سوزان دندان درر اورد سوزان راه رفت سوزان زبان باز كرد اولين كلمه اي كه گفت اين بود
- ما....مان...
واي فروزان چنان از شنيدن اين كلمه لرزيد و يخ كرد كه حد نداشت حس خيلي قشنگي در وجودش شروع به خروشيدن كرده بود حس قشنگي كه وجودش را گرم كرد حسي كه باعث شد فكر كند در وجودش چقدر اين بچه را دوست دارد با شنيدن چنين كلمه اي از زبان او چنان محكم او را در اغوش كشيد و كونه هايش را بوسيد كه كودك مي خنديد خنده هايش خيلي شيرين بود
فروزان حالا بود كه باور مي كرد مادر شده است حالا بود كه حس مي كرد داراي فرزند است حالا بود كه حس مادري و مسئوليت مادري را باور كرده بو دو اين حس در وجودش به خروش امده بود حس زيباي مادري
- مامان....
سوزان يك ساله شد سوزان دو ساله شد سوزان سه ساله شد سه سال...!!!!!
فروزان وقتي به تقويم نگاه كرد مشاهده كرد كه سه سال گذشته سه سال شد كه سوزان به دنيا امده است و چهار سال است كه پدرو مادرش را از دست داده بود و در زندگي پخته تر شده بود
خيلي با تجربه تر از چهار سال پيش ديگر صورتش ان شادابي و طراوت را نداشت شب ها گريه مي كرد و روزها سخت كار مي كرد در خانه هم فقط به سوزان رسيدگي مي كرد زندگي را بدون او ديگر هيج مي دانست حالا همدم و همراز خود را سوزان مي دانست
دخترك شيرين زباني كه باعث ارامشش شده بود با حركاتش با خنده هايش... نگاه زيبايش موهايش طلايي بود اما كم كم به رنگ موهاي فروزان مي شد خرمايي روشن خيلي خوشگل بود خيلي فروزا نبيشتر به اينده فكر ميك رد وغصه مي خورد اين كه چه پيش خواهد امد اين كه بالا خره چه خواهد شد در محل كارش كشي نمي دانست او بچه دارد همه فك ر مي كردند او مجرد است . اما بالا خره فهميدند
به تازگي صاحب كارش عوض شده بود يك مرد گنده بد قيافه دو تا زن داشت و بي نهايت بچه .
به تازگي مدام فروزا ن ا زير نظر مي گرفت .قدم چلو گذاشت يكي از زناني كه در توليدي كار مي كرد صدا زد و گفت كه با فروزان بگويد كه خواستگارش است ان زن تعجب كرد اما پذيرفت.
وقت ناهار بود فروزان خسته و دل مرده گوشه اي نشست نان و پنيري را كه با خود اورده بود از ميان دستمال بيرون اورد و مشغول خوردن شد.
شمسي همان زن واسطه كنارش رفت
- چطوري
- ممنون
با كسي طرح دوستي نمي ريخت به كسي محل نمي داد دوستي كردن با طاووس او را بددل كرده بود باعث شده بود اعتمادش را نسبت به همه از دست بدهد در طي اين چند سال در تنهايي خودش غوطه ور بود و با كسي رابطه برقرار نمي كرد هر چند كه ديگران خيلي تمايل به دوستي با او نشان مي دادند اما فروزان همه را رد مي كرد از دوستي و دوست بودن بيزار بود زيرا همه را دشمن به حساب مي اورد همه را
- باز كه تنها نشستي ناهار مي خوري
- اين طوري راحتم تو هم اگر كاري نداري بهتره تنهام بذاري
- خيلي خب راستش راستش رجب منو ...يعني....
- رجب؟
- صاحب كار
- اهان خب كه چي؟
- به من گفته بهت بگم خاطر خوات شده خواستگارت
- كي؟؟؟؟؟
- رجب ديگه گفته مي خواهد بيايد خواستگاري
- غلط كرده مرتيكه عوضي فكر كرده كيه جاي بابا بزگرمه اون وقت تو رو فرستاده كه چي
- حالا چرا عصبي مي شي ؟ اما بگم كه اون خرپوله ها
- تو يكي ديگه خفه شو از همه شما حالم به هم مي خوره پاشو برو راحتم بذار
- بپا نخوري زمين چنان هوار مي كشه كه انگاري كيه! دختر قرتي
- برو گم شو عوضي
شمسي رفت فروزان چنان عصباني شده بود كه حد نداشت از خشم زياد نان و پنير را تكه تكه كرد و گوشه اي انداخت
ان رو و ان ماجرا گذشت رجب از شنيدن حفهاي شمسي خنديد و گفت
- با خودم را مي ياد اين چك سفيد رو ببر بده بگو هر چي مي خواد بنويسه
- اقا بهتره خودتون ببريد بديد حوصله فحش ها و حرفاش رو ندارم
- اهاي زنك حرف دهنت رو بفهم
- ايش من مي رم خود داني
دو روز بعد بود فروزان كار مي كرد شمسي كنارش امد
- كارت دارم
- برو پي كارت من با تو كارين دارم
- هر جا اين طوري حرف بزني دو روزه بيرونت مي كنند
- به تو مربوط نيست برو راحتم بذار
- رحب برات زير لفظي فرستاده
فروزان به او نگاه كرد و او با خنده گفت
- چك سفيد داده هر چي عشقته بنويس
فروران فرياد كشيد:
- عوضي برو گمشو زنيكه بي شعول دلال شدي؟
- ببين دختر جون رجب تو رو خواسته كسي رو هم كه بخواد ول كن نيست تا گيرشنياره راحت نمي شه از من گفتن.
- رجب غلط كرده رجب كدوم خري هست كه جرات كرده
فريادي شنيد
- رجب منم!!!!
sorna
01-03-2012, 11:58 AM
قسمت هفتادم
برگشت و او را پشت سرش ديد هيكل زمخت و گنده اش مثل ساختماني در مقابل اندام ظريف و طناز فروزان بود
- چي شده بفرماييد من كاري كرده ام؟
- نه سركار خانم مثل اين كه از ما دلخوري
- اقا رجب من اين جا كار مي كنم اگه كار نكنم پول نمي گيرم پس راحتم بذاريد
- من كه زير لفظي فرستادم . چك سفيد
- مي خواي منو با چك سفيد بخري نه خير اقا يواش تر مي ترسم بخوري زمين
رجب خنديد
- خوبه زبون درازي مي كني بيا دفتر كارت دارم
و رفت فروزان همان طور ايستاده بود شمسي گفت:
- همين رو مي خواستي كه خودش بياد و احضارت كنه؟
تو يكي لطفا ديگه حرف اضافه نزن
عصباني شده بود به طرف دفتر رفت نمي ترسيد نه از اين مردك نمي ترسيد در زد و وارد شد رجب پشت ميزش نشسته بود نيش خندي گوشه لبانش بود با دست به فروزان اشاره كرد بنشيند اما فروزان ايستاد و حركتي نمي كرد پرسيد
- با من كاري داشتيد؟
- بنشين
- راحتم شما امرتون رو بفرماييد
- بهتره بنشيني و خونسرد به حرفهام گوش بدي
- من ايستاده باشم بهتر حرفهاتون رو درك مي كنم
او خنده زشتي كرد
- خيلي خب ديدي كه شمسي چي ازت خواست؟
- نه نديدم و نفهميدم
- خب من شير فهمت مي كنم
پس از لحظه اي سكوت گفت
- من از تو خوشم مي ياد دروغ نمي گم عاشقت شدم
فروزان داشت از حرص منفجر مي شد
- من ... شمسي رو فرستادم تا اين موضوع رو به تو بگه خب به تو گفت؟
فروزان با خشم به او نگاه كرد او مي خواست از زبان خود فروزان حرف بيرون بكشد با عصبانيت جواب داد
- من از حرف هاي شمسي چيزي نفهميدم خب حالا شما امرتون رو بفرماييد من كار دارم
- خيلي دارم تحملت مي كنم بهتره قبول كني كه با من عروسي كني
- ببينيد اقا بهتره به شما بگم كه خيلي نفهم هستيد سه ساله دارم اين جا كار مي كنم خيلي راحت اون وقت شما اومديد و براي من رجز مي خونيد
- خيلي خب پس مي خواي بگي قبول نمي كني نه؟
- شما جاي پدر من هستيد شرم داره چنين در خواستي از من بكنيد
- اما من خودم رو پدر تو حس نمي كنم به نظر خودم مرد جووني هستم
- هه شايد به نظر خودتون
- ببين دختر من همه چيز رو درباره تو مي دونم . بهتره بدوني اكه چنين موضوعي اين جا پخش بشه تو ديگه نمي توني اين جا بموني همه به يه چشم ديگه اي نگاهت مي كنند مي فهمي كه؟
فروزان عصبي اما با ترس به او نگاه كرد رجب كه حس كرد او ديگر زبانش كوتاه شده گفت
- ميبينم رنگت تغيير كرد فكرهات رو بكن من تو رو مي خوام
- هر غلطي كه دلت مي خواد بكن براي من مهم نيست
- يعني نمي ترسي؟
- همه بفهمند اصلا عالم و ادم رو خبردار كن نمي ترسم از هيچ چيز
- خوبه شيردل شدي بيشتر ازت خوشم اومد
- ببين مرتيكه فكر نكن كه با بچه طرفي من خيلي حاليمه پس حرف مفت نزن و براي من نقشه نكش من از امروز ديگه اين جا كار نمي كنم بهتره حسابام رو تسويه كني و خلاص
رجب خنده زشتي كرد و گفت
- خلاص به همين سادگي نه جونم فكر نكن ساده از دستت مي دم فكر نكن زود كوتاه مي يام
- گفتم حسابم رو تسويه كن ديگه نمي خوام قيافه مضحكت رو تحمل كنم
- دختر جون زبونت خيلي تند و تيزه بذار قيچيش كنم
- بهتره زبون خودت رو قيچي كني كه حرف اضافه از اون زده نشه
- برو اخر ساعت بيا براي تسويه حساب اما از اين جام بري باز دنبالتم
- غلط كردي همين حالا حسابام رو بده همين حالا
رجب مي خواست اعصاب روزان را به هم بريزد پوزخندي زد و گفت
- داد نزن خوبيت نداره از حالا ابروت بره
ناگهان فروزان فرياد كشيد
- مرتيكه عوضي دارم مي گم حرف مفت نزن برام روضه مي خوني؟شمس كه پشت در گوش ايستاده بود وارد شد و گفت
- - اقا اين رو اوردم
چك سفيد را اورده بود زنيكه موذي شمسي نگاهش را به فروزان دوخت و چك را روي ميز گذاشت رجب گفت
- همه خاطرخواه اين هستند كه من با اونا عروسي كنم تو برام ناز مي كني؟
- خب برو تمام كساني رو كه دوستت دارند بگير به من هم كاري نداشته باش
- مثل اين كه الان عصباني هستي بيا به جاي حساب اخرت سه برابر پول مي نويسم .
فروزان عصباني چك را از زير دست او كشيد
- مزد دستم رو مي گيرم فكر كردي ارث بابات رو مي بخشي برخاست برود كه رجب گفت:
- - راحتت نمي ذارم دنبالتم
فروزان توجهي نكرد و رفت خيلي عصباني شده بود تمام وجودش مي لرزيد يخ كرده بود رجب از كجا فهميده بود كه او داراي فرزندي است كه.....
واي نه تازه تادش كمي ارام مي گرفت اما سخنان رجب... اتش به جانش انداخته بود حالا ديگر نمي توانست. نه واقعا نمي توانست اين جا كار كند وسايلش را جمع كرد و به خانه رفت حوصله نداشت به دنبال سوزان برود نه حس مي كرد در حال انفجاره از خشم عصبانيت واي خدايا عجب روزگاري شده
ساعتي گذشت چشمانش گريان و دلش پر خون بود ناراحت بود اما با ديدن ساعت باز به ياد سوزان افتاده بود اهي كشيد به دور و اطراف خانه نگاه كرد باز ديد جاي خالي پدرو مادر افتاد ياد جاي خاليخ واهرش چهار سال بود كه از او خبري نداشت شماره جديد خانه عمو را از فرهاد گرفته بود تلفن مي كرد شايد فرزانه گوشي را بردارد اما او نبود گاهي اوقات فريدون جواب مي داد فروزان با شنيدن صداي او از پشت خط گريه اش مي گرفت خوب مي دانست كه چطور فريدون را داغون كرد كه چطور زندگي را به كام او تلخ كرد خيلي خوب مي دانست حس مي كرد فريدون از او بيزار است بيزار
فريدون نيز در طي اين سال ها تصميم گرفته بود تمام ان روزها ان عشق ها و همه چيز را از ياد ببرد اخر براي چه به چه اميدي بايد به ان روزها مي انديشيد. بايد فراموششان مي كرد تا ارامش يابد هر چند كه ارامشي وجود نداشت .او تصميم گرفته بود كه هرگز او را نبخشد هرگز....
فروزان به مهد رفت و سوزان را به خانه اورد دخترك با ديدن مادرش چنان ذوق مي كرد كه حد نداشت چنان زيبا و شيرين زبان بود كه همه عاشقش شده بودند همه .....فروزان دوستش داشت مي ديد اكنون كه همه فراموشش كرده اند يكي هست كه به او دل خوش كند سوزان ياد اور تمام خاطرات تلخ شيرين زندگي بود ياد اور عشق ياد اور سوختن تباه شدن نيست شدن سهرابش رفته بود اما هيچ وقت رفتن او را باور نكرد همان طور كه مرگ پدر و مادر را باور نداشت اما رفتن سهراب با مرگ ان ها خيلي فرق داشت سهراب زنده بود اما رفته بود فروزان به زنده بودن او قانع بود هنوز ديوانه وار دوستش داشت با ان كه سال ها بود از رفتن او مي گذشت اما فروزان هر ثانيه و هر لحظه حس مي كرد سهراب هنوز در ايران است در وطن همين جا
مدتها بود دلش براي پارك هميشه عاشق تنگ شده بود پاركي كه براي فروزان و سهراب معبد عشق بود...تجلي زيبايي ها بود
چند باري از ان جا رد شده بود اما هرگز داخل نشد نه حس مي كرد بي سهراب در ان جا قدم گذاشتن حرام است گناه است اما سهراب ... او نبود نمي دانست بايد اميدوار باشد كه او برمي گردد يا نه نمي دانست....
در محله غوغا به پا شده بود رجب همراه چند تن از زنان توليدي در كوچه اي كه خانه فروزان ان جا بود جمع شده بودند سخنان بيهوده مي گفتند همسايه ها و بسياري از افراد محل جمع شده بودند رجب با صداي كلفت و زشتش مي گفت:
- اين دختره تو توليدي من يه كارهايي كرده بعد هم زده به چاك و ديگه نمي ياد من بهش فرصت جبران دادم اما دختره..
فروزان از گوشه پنجره همه را ديد و شنيد داشت منفجر مي شد مي لرزيد واي خدايا
سخنان رجب يك مشت ارجيف بيهوده چيز ديگري نبود فروزان ديگر نتوانست تحمل كند به سرعت از خانه خارج شد و به كوچه امد .
پسرهاي محله مدت ها بود كه ديگر با فروزان صحبت نمي كردند ديگر دنبالش راه نمي افتادند خيلي از ان ها ازدواج كرده بودند و صاحب زن و زندگي بودند اما هنوز افشين و چند نفر ديگر بودند كه پايشان جلو نمي رفت زن بگيرند هنوز فروزان را دوست داشتند مي دانستند كه او چه كرده است اما اكنون ديگر تقريبا فراموش كرده بودند فروزان بچه محلشان بود برايش ارزش قايل بودند از سخنان بيهوده رجب عصباني شده بودند فروزان كه امد زبان او هم بند امد
فروزان چنان عصباني بود و از شدت خشم مي لرزيد كه حد نداشت قدم هاي لرزانش را كه به سوي رجب بر مي داشت وحشتناك بود رجب را چون ديو سياهي مي ديد كه با پوزه اش را به خاك مي ماليد مقابل او رسيد قد رجب مثل نردبان دراز و هيكلش گرد و قلنبه بود چقدر فروزان از ديدن او بيزار بود ناگهان دستش را بالا برد و چنان سيلي به صورت رجب زد كه صدايش تا هفت محل ان طف تر پيچيد اهالي با تعجب به او نگاه مي كردند با خشم غريد
- اين مرتيكه دروغ مي گه دروغ مي گه اين يه حيوونه يه رواني يه شماها نبايد باور كنيد اره اره من يه غلطي كردم اما تاوانش رو چند ساله دارم پس مي دم. اين مرتيكه من صاحب ندارم. اگه همه تركم كردند اما خدا رو دارم خدا رو دارم او بنده اش رو در هيچ شرايطي تنها نمي گذاره
بهتره از خشم خدا بترسي تو يه حيووني بزن به چاك برو گمشو .
فرياد مي زد و اشك مي ريخت . رجب خفه شده بود حالا افشين عصباني به او نگاه مي كرد و گفت:
- مگه با تو نبود عوضي بزن به چاك
- به تو ربطي نداره بشين سر جات بچه
- افشين تو كار نداشته باش مادر مرتيكه مثل بشكه مي مونه مي ترسم تو رو بزنه بيفتي ديگه بلند نشي
رجب هم نيشخندي زد و گفت
- اره بچه مادرت درست مي گه تو بهتره بزني به چاك
افشين با عصبانيت به دوستانش نگاه كرد:
- مجيد شهرام حسين يارو خيلي زبون درازي مي كنه
- بايد دهنش رو ببنديم
چهار نفري مقابل رجب رفتند افشين رو به فروزان كرد و گفت:
- تو برو كنار بايست نمي ذاريم اذيتت كنه مرتيكه عوضي
- مرتيكه مثل اين كه چند وقته كه مشت مالت ندادن مي خواي درستت كنم؟
رجب ترسيده بود خنده اي كرد و گفت:
- خودم مي تونم احتياجي به شما نيست
- پس بزن به چا ك و ديگه اين طرف ها پيدات نشه
- به شما چه ربطي داره
- بچه ها مثل اين كه يارو نفهمه بياييد حاليش كنيم دنيا دست كيه
در ان لحظه چهار نفري به رجب حمله كردند اهالي هم مايل نبودند به كمك رجب بروند مي ديدند كتك خوردن حقش است همه ان چهار نفر را تشويق مي كردن دبيشتر او را كتك بزننند رجب واقعا اه و ناله افتاده بود زناني كه با خودش اورده بود مدام جيغ مي زدند و واي واي مي كردند اهالي وقتي ديدند اوضاع خيلي بد شده تصميم گرفتند ان ها را از هم جدا كنند قيافه رجب ديدني بود نعره كشيد:
- حسابتون رو مي رسم
- نكنه باز هم كتك مي خواي مردك
رجب عصباني بلند شد دمش را گذاشت رو كولش و فرار كرد
چهار نفر زدند زير خنده فروزان در حالي كه گريه مي كرد گفت
- متاسفم متاسفم
- متاسفي؟بهتره ديگه در اين محل نباشي ما نمي خواهيم هر روز شاهد چنين اوضاعي باشيم
اين را اهالي گفتند پسر ها با تعجب ايستاده بودند فروزان با ناراحتي گفت
- اما ... اما...
- بهتره زودتر خونه ات رو بفروشي و بري اين طوري بهتره
فروزان گريه كرد و به طرف اپارتمان دويد وقتي از راه پله ها بالا مي رفت صداي گريه اش در فضاي پله ها پيچيده بود وارد خانه كه شد در را به شدت كوبيد و روي زمين افتاد ضجه مي زد زاري مي كرد سوزان كه خوابيده بود با شنيدن صداي او بيدار شد امد و مادرش را ناراحت و گريان مي ديد مقابل فروزان نشست و به چهره اش زل زده بود فروزان مي گريست و توجهي به او نداشت حس مي كرد رو به نابودي است سوزان بغض كرد و لحظاتي بعد با صداي بلند شروع به گريه كردن كرد حالا صداي گريه هر دو كه طنين انداز فضاي خانه شده بود غم انگيز بود فروزان نالان دخترك را در اغوش فشرد و بوسه بر سرش زد
- عزيز دلم ... دختركم....
sorna
01-03-2012, 11:58 AM
قسمت هفتادو يكم
يك هفته گذشت او خودش را در خانه حبس كرده بود غمگين بود و مدام مي گريست راه چاره اي نداشت اما اخر چگونه اين خانه را بفروشد و در جاي ديگري منزل خريداري كند چگونه
غروب جمعه بود فرهاد رو به فرزانه كرد و گفت
- دوست داري بريم پيش فروزان
فرزانه چشمان پر اشتياق را به او دوخت
- يعني تو مي خواي منو..
- اره اگه دوست داشت هباشي تو رو مي برم اونو ببيني
- واي خدا جون فهراد الهي قربونت برم تو خيلي خوبي.
- هيس من كه هنوز تو رو نبردم چرا داد مي زني
فرزانه ريز خنديد و گفت
- آخه هيجان زده شدم تو در طي اين چند ساله حداقل به فروزان سر زدي و اونو ديدي اما من
- ببين بابا گويا تا حدودي فهميده كه من از حال وروز فروزان بي خبر نيستم اعتراضي هم نكرده تازه يه بار از من پرسيد حالش چطوره چهار سال از اون زمان مي گذره ديگه اون روزهاي تلخ و ناراحت كننده فراموش شده اند حالا ديگه داغش وجود همه رو نمي سوزونه اما با اين حال بابا هنوز تمايلي به ديدن فروزان نداره اما من تصميم دارم تورو ببرم اونو ببيني
- فرهاد خيلي ممنونم
- خيلي خب برو حاضر شو تابريم
- باشه همين الان
و خنديد فرهاد تصميم گرفته بود فرزانه را به ديدن خواهرش ببرد اسفنديار خوب مي دانست كه ان ها كجا مي خواهند بروند اعتراضي نكرد و مانع ان دو نشد خودش نيز اكنون فهميده بود كه چقدر تند رفته فهميده بود نبايد فروزان را تنها مي گذاشته و ان طور بي رحمانه رهايش مي كرده نبايد اما هنوز امادگي روبرو شدن با او را نداشت
فرهاد و فرزانه شاداب بودند خود را به خانه فروزان رساندند فرزانه بو مي كشيد و حسرت سال ها پيش را مي خورد فهراد گفت
- تو رو به خدا فقط گريه نكن فروزان بيچاره به حد كافي در اين چند سال گريه كرده
- سعي مي كنم خودم رو كنترل كنم
پشت در خانه ايستادند و زنگ را فشردند فروزان كه تازه صورتش را اب زده بود با تعجب رفت و در را باز كرد واي از ديدن كسي كه پشت در بود نزديك بود قالب تهي كند
- فرزانه؟
- فروزان
دو خواهر همديگر را در اغوش كشيدند چنان محكم يك ديگر را بغل گرفته بودند كه گويي دستي مي خواهد ان دو را از هم جدا كند كه ان ها اين چنين به يك ديگر چسبيده اند
سر بر شانه يك ديگر گذاشته بودند و هاي هاي مي گريستند به ياد پدر به ياد مادر به ياد روزهاي خوشي كه با هم داشتند به ياد اين چند سال به ياد همه چيز گريستند
سوزناك و جانگداز فرهاد در حالي كه اشك نگاهش را تر كرده بود با صدايي بغض الود كه سعي مي كرد شوخي در ان هويدا باشد گفت
- بابا دست برداريد چيه اشك منو هم در اورديد
فروزان سرش را بلند كرد به قد و بالاي فرزانه نگاه كرد قد بلند شده بود مثل فروزان زيبا شده بود خيلي تغييرك رده بود
- فرزانه عزيزم.... اه
نمي توانستند حرف بزننند فقط دوست داشتند عقده اين چند سال را كه از ديدن هم محروم بودند را خالي كنند فقط دوست داشتند به چهره يكديگر زل بزنند و با چشم با هم صحبت كنند وقتي نشستند فهراد گفت
- پس سوزان كجاست؟
فرزانه گفت
- اره اون كجاست فهراد ان قدر از خوشگليش گفته دهنم اب افتاده
فروزان خنديد و گفت:
- تواتاقش داره بازي مي كنه
- اتاقش
- اتاق خودم اتاق هاي ديگه مثل هميشه دست نخورده اند
- برو بيارش دوست دارم ببينمش
فروزان بلند شد و رفت سوزان را اورد سوزان با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فرهاد را مي شناخت به خاطر همين زود دويد بغلش و خنديد
- سلام
- صداي ناز و خواستني بود فهراد كه عاشقش بود
- سلام شيرين تر از عسل خدا جون تو چقدر نازي
و محكم لپ هاي او را بوسيد فرزانه با دهاني باز به او نگاه مي كرد
واي خداجون چقدر خوشگله
او را در اغوش گرفت سوزان عريبي مي كرد. فروزان گفت
- اين خاله فرزانه اس سلام كن دوستت داره
سوزان با شيريني سلام داد فرزانه ذوق زده گفت
- سلام عزيز دلم خداجون...فروزان....
فروزان لبخند بر لبانش نشسته بود از ديدن خواهرش چنان خوشحال شده بود كه اندازه نداشت
- كاش فرناز رو هم مي اورديد
- فرناز نمي دونست ما مي اييم يعني هيچ كس نمي دونست
- خيلي خوب كرديد اومديد فرزانه دلم خيلي برات تنگ شده بود
- من هم همين طور
- راستي فروزان جان يه خبري هم داريم كه فقط مي خواهيم به خودت بگيم
- چه خبر ي؟
فرزانه به فرهاد نگاه كرد و او اشاره به دستش كرد فرزانه گفت
- آهان
- اهان يعني يادت رفته بود؟
- خير فرهاد خان راستش فروزان جان من و فرهاد...
- من و فرزانه نامزد هستيم و قراره عروسي كنيم
- چي قراره عروسي كنيد كي چرا حالا مي گيد
- دوست داشتم خودم زماني كه فرزانه رو به اين جا اوردم موضوع رو بهت بگه
- خيلي خوشحالم خيلي حالا كي عروسي مي كنيد
- بهار يعني دو ماه ديگه دوست دارم وقتي عروس شدم سفره عقدم رو در اين خونه پهن كنند
فروزان غمگين شد او بايد اين خانه را مي فروخت و مي رفت در ثاني به ياد خودش هم افتاده بود خودش نيز هميشه دوست داشت روزي عروس شود اما از عروش شدن خواهرش خيلي خوشحال بود حداقل فرزانه خوشبخت مي شد.
- فروزان نظرت چيه كه سفره عقدم رو اين جا پهن كنيم؟
- خوبه اما....
قطرات اشك از چشمانش جاري شد فرهاد با تعجب پرسيد
- چي شده؟
پس از لحظاتي فروزان ماجراي رجب را تعريف كرد از اول تا يك هفته پيش را
فرهاد خيلي عصباني شده بود فروزان در پايان گفت
- من بايد اين خونه رو بذارم و برم
- چي داري مي گي اصلا به ديگران چه ربطي داره
- اونا همسايه اند خب نگران فرزندانشون هستند
فرزانه با عصبانيت گفت
- مگه تو قراره بچه هاي اونا رو قتل عام كني كه نگرون هستند چه حرف ها
- حق دارند تحمل كردن دختري مثل من اونم در همسايگي سخته
- نگرون نباش فري خودم كارها رو درست مي كنم دو روزه اين خونه را مي فروشم و در جاي ديگري برات خونه مي خرم اصلا نگرون نباش
فرهاد ادامه داد
- با بابا صحبت مي كنم قرار بود سند به اسم تو باشه خود بابام داد به تو
- خيلي خب هر كاري مي كني زودتر ديگه دارم ديوونه مي شم يه هفته اس تو خونه ام بي كارم
- غصه نخور فري جونم خدا كارها رو درست مي كنه
گريه سر داد
- گريه نكن فرزانه جون من بايد بسوزم و بسازم چاره اي ندارم خدا اين طور خواسته
- خدا نخواسته اين تقدير لعنتي يه كه نمي ذاره تو راحت باشي به هر حال هر چي كه هست دوست ندارم خواهرم رو كه بعد از چند سال به ديدنم اومده ناراحت كنم
فرزانه اه كشيد و فروزان با ناراحتي گفت
- اه نكش تو بايد خوشحال باشي تا دو ماه ديگه عروس مي شي
- فرهاد و فرزانه ساعتي ديگر ان جا ماندند و بعد رفتند با رفتن ان ها فروزان گريه كرد از همان لحظه دلش تنگ شد براي خواهرش ...خنده هاش
فرهاد زود دست به كار شد با پدرش موضوع را در ميان گذاشت و اسفنديار هم پذيرفت خانه براي فروش گذاشته شد و بعد از دو هفته مشتري امد فروزان دوست داشت زودتر از ان محل برود فقط به خاطر اين كه راحت شود و اين قدر در مقابل ديدگان همسايگان معذب نباشد.
فرهاد خيلي ود ترتيب معامله و فروش را داد وقرار شد تا يك ماه ديگر خانه تخليه شود حالا نوبت يافتن خانه اي مناسب براي فروزان رسيد پس از جستجوهاي بسيار فرهاد مطلع شد كه خويشاوند يكي از دوستانش در حال فروزش خانه اش كه در يك مجتمع و تقريبا در ناحيه شمال شهر است فرهاد همراه فروزان به ان خانه رفتند و ان را پسنديدند خانه خوبي بود كوچك بود اما براي فروزان كافي بود.
فرهاد با سرعت كار خريد خانه را انجام داد و چون خانه تخليه شده بود به خاطر همين فرزوان خيلي زود اسباب اثاثيه اش را جمع و جور كرد و به ان خانه رفت
با خانه دوران بچگي و جواني اش خداحافظي كرد وداع اي كلبه عشق وداع اي خانه اي كه تمام دوران خوش زندگي ام را در تو گدراندم دوران خوشي با پدر و مادرم را .... وداع...
تمام كارها در طي يك ماه و نيم انجام شد حالا فروزان در خانه جديدش مستقر شده بود خانه بوي غريبي مي داد با ان خانه انس نداشت ان خ انه... در وديوارش با گريه ها و ضجه هاي فروزان اشنايي نداشت ان خانه فروزان را نمي شناخت فروزان ناراحت بود از اين كه از خانه دوران خوشي ها و غم داري هايش جدا شده بود
ناراحت وا فسرده به در و ديوار خا نه جديد نگاه مي كرد و غصه دار گريه مي كرد براي سوزان فرق نداشت كجا باشد او بچه بود فروزان بي كار بود ناراحت بود از اين كه بي كار بايد خانه نشين باشد
اين ماه نامه اي كه پر بود از پول به خانه شهروز برگشت خورده بود او تعجب مي كرد.
پس از جستجوهايش فهميد فروزان ا ان خ انه نقل مكان كرده و رفته است اين موضوع خيلي ناراحتش كرد وقتي اين خبر را به سهراب داد او به شدت ناراحت شد و از شهروز خوات فروزان را پيدا كند
شهروز خيلي جستجو كرد اما به نتيجه اي نرسيد بالاخره پس از فكرهاي بسيار فهميد كه بهتر است به مهد برود و ان جا وقتي كه فروزان براي بردن دخترش مي ايد او را تعقيب كند اما پس از چند روز انتظار كشيدن خبري از فروزان نشد و تلاش او بي نتيجه ماند نمي دانست بايد چه جوابي به سهراب بدهد.
sorna
01-03-2012, 11:58 AM
قسمت هفتادو دوم
دو روز به عروسي فرزانه و فرهاد مانده بود ان دو براي فروزان كارت اورده بودند اما فروزان نگران بود نمي دانست چه كار كند برود يا نرود عمو خوشحال بود حس مي كرد مي تواند روز عروسي فروزان را ببيند فريدون اعتصاب كرده بود اگر فروزان شركت مي كرد او در عروسي حاضر نمي شد عجب اوضاعي شده بود مهناز با ناراحتي مي گفت پسر كوچكم ازدواج كرده در حالي كه پسر بزرگم هنوز مانده غصه مي خورد. فرناز خوشحال بود حداقل پس از چند سال ناراحتي يك روز فرا رسيده بود كه مي توانستند خوشحال باشند در ثاني خوشحال تر از اين كه فكر ميك رد فروزان را در ان روز خواهد ديد
فرزانه هم بسيار خوشحال بود اما جاي خالي پدر و مادرش را حسابي حس مي كرد فرهاد كه سر از پا نمي شناخت چنان ذوق زده بود كه همه فكر مي كردند تا روز عروسي يك بلايي سر خودش مي اورد اما خوشحال بود هم او و هم فرزانه حالا يك روز به عروسي مانده بود فرزانه همراه فرهاد به منزل فروزان امده بودند
- فروزان چرا ناراحتي غم رو تو چشات حس مي كنم
- اما من ناراحت نيستم خيلي هم خوشحالم
- فري جان فرزانه به يه چيزي گير بده ديگه ول كن نيست.
فرزان خنديد و فرزانه گفت:
- هنوز عورسي نكرده شروع كردي به ايراد گرفتن از من
- بابا من غلط مي كنم از شما ايراد بگيرم عزيزم.
- خيلي هم بيشتر!!
- فروزان خنديد
- - شما دو تا خيلي به هم مياين اميدوارم خوشبخت بشيد
ان دو تشكر كردند كلي شوخي كردند و خنديدند فروزان گفت
- فردا عروسي شماست از اين كه خواهرم عروسي مي كنه خيلي خوشحالم
- تو در عروسي شركت مي كني مگه نه تو مراسم هاي ديگه كه نبودي
- عزيزم حتي اگه شركت نكنم بدون كه قلبم كنارته
- يعني مي خواي بگي تو عروسي شركت نمي كني تو بايد شركت كني بايد
- لطفا اين كلمه را جلوي من نگيد از بايد گفتن و بايد شنيدن بيزارم
فرزانه گفت
- فرهاد منظوري نداشت اما من دوست دارم تو بياي من كه جز تو كسي رو ندارم
- معلومه كه داري تو همه چيز و همه كس را داري چه من باشم چه نباشم فرقي نمي كنه عروسي برپا مي شه و من خوشحال از اين كه تو خوشحال هستي
- اگه تو نباشي من شاد نيستم هرگز
- فرزانه تو نبايد ناراحت بشي تا حالا نديده بودم عروس يه روز مونده به جشن گريه كنه
- من بايد گريه كنم نه پدر دارم و نه مادر مثل بچه يتيم ها هستم تو عروسي احساس غريبي مي كنم. درسته كه همه رو مي شناسم اما ... هر دختري ارزو داره شب عروسيش پدر و مادرش كنارش باشند. موقع خداحافظي در اغوش پدرش جا بگيره و سر رو شونه اون بذاره و اشك بريزه نصايح مادرش رو بشنوه و نگاه پر مهرش رو نظاره كند من اون دو تا رو ندارم پس تو بايد باشي تو
- فرزانه عزيزم من نمي توانم اشك هاي تو رو ببينم دركم كن اخه چطوري در عروسي تو شركت كنم با چه رويي چرا دركم نمي كني؟
- فروزان من دوستت دارم تو خواهرمي جاي مادر و پدر رو پر ميك ني
- جاي اونا رو عمو و زن عمو برات پر مي كنند ديگه نمي خوام بشنوم هرگز بس كن تو عروسي مي كني عروسي مي كني و من هم از ازدواج تو شاد خواهم شد
فرزانه با ناراحتي پرسيد
- يعني اين حرف اخرته
- چرا شما دو نفر دعوا مي كنيد بچه وحشت كرده
- ببين فرهاد فرزانه رو بردار ببر عروسيتون رو هم پيشاپيش تبريك مي گم
- همين ؟ تبريك مي گي؟ تو فروزان....
- فرزانه گريه نكن من نمي خوام ناراحتت كنم
- اما تو من رو ناراحت مي كني ناراحت مي كني
- اه... من حرفي براي گفتن ندارم اگه تو هم منو درك كني مي فهمي كه شركت نكنم بهتره خيلي بهتره
فرزانه بلند شد
- خيلي خب مي رم يتيم تر از اين چيزي كه هستم ازدواج مي كنم تو .. باشه دركت مي كنم شركت نكن اما بدون به فكرت هستم به فكرت هستم
فروزان بلند شد و او را در اغوش فشرد
- اميدوارم خوشبخت بشي خوشبخت
سر از شانه او برداشت و به اتاقي ديگر رفت پس از لحظاتي با دو كادو برگشت
- مي خوام كادوي عروسيتون رو حالا بدم
فرزانه گريه مي كرد فرهاد غمگين بود و سوزان با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد
- دوستت دارم خوشحال ببينمت خواهش مي كنم اشكهات رو پاك كن
فروزان به خاطر او اشك هايش را پاك كرد و هديه را گرفت گونه اش را بوسيد و گفت
- ممنونم تو بهترين خواهري هستي كه دارم و خواهم داشت
فروزان لبخندي به روي او زد و بعد كادوي ديگر را به فرهاد داد
- فرهاد اميدوارم خوشبخت بشيد يادت باشه كه خواهرم رو اذيت نكني ها
فرهاد لبخدي زد و گفت
- نوكرشم هستم
صدايش بغض الود بود
- نوكرش نباش براش اقا باش مرد باش خوشبختش كن مي خوام خوشبختي خواهرم رو به چشم ببينم نذار هيچ وقت اشك نگاهش رو تر بكنه فرهاد پدر و مادرمون تو اسمون هستند ما رو مي بينند نمي خوام روحشون ناراحت بشه فرزانه خيلي خوشبخته كه پسر خوبي مثل تو همسرش مي شه تو لياقت اونو داري و اونم شايسته توئه هر دو... اميدوارم خوشبخت بشيد
- فروزان تو.... نمي تونم چيزي بگم.... فقط ككم.مك
فروزان سرش را تكان داد وبعد گفت
- حالا بتهره برين مي دونم خيلي كارها داريد تا انجام بديد عروس خانم شب زود خواب كه فردا خواستي بري ارايشگاه سرحال باشي
فرزانه به روي او لبخند زد و دوباره در اغوش او جاي گرفت گونه يك ديگر را بوسيدند و بعد رفتند
فروزان با رفتن ان ها گريه كرد خواهرش يتيم تر از ان چيزي كه بود سر سفره عقد مي نشست و بله را مي گفت
عروسي برگزار شد فروزان شركت نكرد در مجلس شادي بود و در خانه فروزان اشك و زاري وماتم بود با ان كه در جشن نبود اما خواهرش را تجسم مي كرد كه چقدر در لباس سپيد عروسي زيبا تر شده است پدر و مادشان هميشه ارزو داشتند روزي عروسي دخترانشان را ببينند اما حيف اجل مهلت نداد و هر دو را برد هر دو را برد
فرزانه با ان كه مي دانست فروزان نمي ايد اما با اين حال چشمانش مدام منتظر به در دوخته شده بود فرهاد مي دانست كه او نگران است و چشم انتظار . اما نمي توانست كاري انجام دهد خودش هم ناراحت بود صدايش زد
- فرزانه
- بله
- امشب شب عروسي ماست من و تو قدم به دنياي جديدي مي ذاريم
- دنيايي پر از ...
- شادي و عادت مطمئن باش.
- فرهاد مي ترسم نمي دونم اينده چي مي شه نمي دونم
- من خوشبختت مي كنم اجازه نمي دم هيچ وقت غم سايه اش رو بالاي سرت پهن كنه
- مي دونم تو مرد زندگي هستي مرد من فرهاد تو تنها تكيه گاهم هستي هيچ وقت تنهام نذار فروزان تونست ا تنهايي بسازه اما من هرگز نمي تونم
- به شرفم . ... به عشقم به خدايي كه مي پرستي كنارت مي مونم تو وجودمي تركت كنم؟!! هرگز. مگه ادم مي تونه بدون روحش زنده باشه ؟ فرزانه به علامت نفي سرش را تكان داد.
- پس بدون تو روحمي و من بي تو چيزي نيستم
- فرهاد مي خوام صادقانه يه چيزي بهت بگم
- مشتاق شنيدنم
فرزانه لبخندي عاشقانه نثارش كرد و گفت
- دوستت دارم
قلب فرهاد مالامال از عشق بود با اشتياق و عشق وافرش بوسه اي بر پيشاني او نهاد و گفت
- من هم دوستت دارم براي هميشه با تمام وجود با تمام عشقم از صميم قلب
عروسي گذشت عمو از نديدن فروزان ناراحت شد همه مي پنداشتند كه در عروسي فروزان را خواهند ديد اما او نيامد و همه را در چشم انتظاري باقي گذاشت براي فريدون كه گويي فرقي نداشت
فرهاد و فرزانه حالا به خانه مشترك خود رفته بودند حالا فرهاد در يك شركت به عنوان كارمند مشغول به كار بود خرج زندگيش را در مي اورد فرزانه نيز با عشق به او و زندگي شيريني كه ساخته بودند نگاه مي كرد ان دو بعد از چند روز به ديدن فروزان رفتند او از ديدن انها بسيار شاد شد باز هم پيوندشان را تبريك گفت و باز هم عذرخواهي كرد كه به عروسي نرفته است فرزانه مي خواست خواهرش را درك كند مي خواست با او همدردي كند به خاطر همين با لبخند به او گفت ناراحت نشده است گفت فكر مي كرده كه به عروسي بيايد اما از نيامدنش نيز ناراحتي به دل نگرفت
فروزان از بزرگواري و مهرباني او شاد شد.
sorna
01-03-2012, 11:59 AM
قسمت هفتادو سوم
روزها مي گذشت فروزان از بي كاري خسته شده بود به تازگي باز هم از پولهايي كه ماه هاي قبل به دستش رسيده بود استفاده مي كرد از وقتي خانه اش را عوض كرده بود ديگر از ان نامه ها به دستش نرسيده بود هر چند كه برايش فرقي نمي كرد حس مي كرد كه ديگر بايد واقعا باور كند كه سهراب بر نمي گردد مي انديشيد انتظارش بيهوده است شايد طاووس راست مي گفت و او فقط مي خواسته خوش باشد. اما نمي توانست باور كند اما نيامدن سهراب نشانه چه بود بله سهراب رفته بود و ديگر باز نمي گشت سهراب رفته بود و تمام روياهاي زيباي فروزان را نابود كرده بود سهراب رفته بود و روزگار را به كام فروزان تلخ كرده بود
هنوز ان قلب طلايي را داشت هنوز دور گردنش بود. هنوز عكس زيباي سهراب در ان مي درخشيد. هنوز نگاه سهراب در ان قلب در چشم هاي فروزان دوخته شده بود
هنوز هم وقتي ان قلب را باز مي كرد بوي خوش سهراب بوي عشق مهر بوي دوست داشتن و بدون...بوي كلام عشق. مشامش را نوازش مي داد با عكس او سخن ها مي گفت و كلي درددل مي كرد. او در اين طرف با عكس سهراب با يادگار او رازها مي گفت. و در ان سو... در مغرب سهراب بود كه با عكس چشم نواز فروزان خود را سرگرم مي ساخت با ديدن عكس او گويي خودش را واقعا مقابلش حس مي كرد اشك مي ريخت و دردل مي كرد هاي هاي عقده هاي دلش را خالي مي كرد هنوز عشق سوزان فروزان در وجودش گرم گرم بود در طي اين چند سال هرگز سردي جدايي نتوانست حتي ذره اي در گرمي عشق ان دو نفوذ پيدا كند
سهراب هنوز اميدوار بود اما فروزان شايد بايد سهراب را فراموش مي كرد شايد بايد تمام ان روزهاي شيرين و به ياد ماندني را از ياد برد... در طي اين چند سال فروزان با عشق سهراب زندگي مي كرد و طاقت اورد اما حالا گويي ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود ديگر نمي توانست تحمل كند دوري تا به كي غم فراق تا چه زمان تا به كي فرياد عشق را سر بدهيم و عشق بي جواب ما را به حال خود رها كند تا به كي؟!
- بي كارم فرزانه دارم از بي كاري ديوونه مي شم
- خب مي گي بايد چي كار كرد
- اگه مي دونستم كه خيلي خوب بود اما
- اميدوار باش
- تا به كي
- فروزان چرا مدام غصه مي خوري
- شايد خدا منو افريده براي همين كار من خيلي بدبختم
- نه خواهر خوبم ماشاالله دكتري داري مثل دسته گل نازتر از گل هاي ياس
- فرزانه اگه اون نبود من تا به حال صد تا كفن پوسونده بودم بدون اون غصه مي مردم
- اخه با بيخودي غصه خوردن كه كاري درست نمي شه
- اه فقط غصه؟ من درد مي كشم زجر مي كشم
- تو زندگي رو به كام خودت تلخ كردي
- شايد زندگي براي من جز تلخي چيز ديگه اي رو همراه نداشته
- تو بايد به روي زندگي لبخند بزني تا اونم به روي تو بخنده
- زندگي فقط ياد گرفته براي من اخماش رو توهم بكنه زجرم بده از زندگي كه جز غم و غصه هيچي نداره بيزارم
- فري به اطرافت نگاه كن مي بيني كه زندگي براي تو هم خوشي هايي رو افريده
- زندگي تقدير سرنوشت اه..... از همه بيزارم پدرم مرد گفتيد سرنوشتش همين بوده مادرم مرد گفتند تقدير اين طور خواسته غصه خوردم رنج كشيدم بدبخت شدم گفتند زندگي همينه بايد سوخت و ساخت بايد بسوزي و لب باز كني كه اعتراضي كني چون اگه اعتراض كني زندگي يا تقدير و سرنوشت با يه اردنگي از صفحه پر رمز و راز همين زندگي به بيرون پرتت مي كنه
فرزانه از ديدن غصه خوردن او عمگين شد. اما كاري از دستش ساخته نبود تا بتواند كمي از رنج هاي او بكاهد:
- فري هنوز ياد اون روزها هستي روزهايي كه ...سهراب بود!
فروزان اهي پر سوز كشيد گويي منتظر بيرون فرستادن اين اه پر درد بود
سهراب ...فرزانه من....
دوستش داشتي گناه نبود. خدا خودش دوست داشتن رو در نهاد ادم ها قرار داد
اما دوست داشتن ما با همه فرق داشت فكر مي كنم هيچ كسي مثل من عاشق نبوده فكر مي كنم هيچ كس مثل من به يه پسر علاقه مند نشده من ديوونه بودم ديوونه عشق سهراب اون... نمي دونم دوستم داشت يا نه اما دلم خوشه كه با حرفاش حداقل مي گفت دوستم داره اما
هنوز هم دوستش داري؟
- نمي دونم ... نمي دونم
- مي دوني صداي قلبت رو مي شنوي قلبت مي تپه به خاطر اين كه زنده باشي به خاطر اين كه زندگي كني و اميدوار باشي. فروزان زندگي فقط سهراب نيست زندگي فقط عشق نيست فري به اون توكل كن هيچ كس خدا نمي شه
فروزان مي گريست در حالي كه به سخنان پر معني فرزانه گوش مي داد سخناني شنيدني راست مي گفت
تو بايد يك كاري پيدا كني با كار كردن سرت گرم مي شه اميدوار باش مثل اين كه تو همه چيز رو فراموش كردي تو مي توني از دانشت استفاده كني زبان.
فروزان مي گريست در حالي كه به سخنان پر معني فرزانه گوش مي داد سخناني شنيدني راست مي گفت
- تو بايد يك كاري پيدا كني با كار كردن سرت گرم مي شه اميدوار باش مثل اين كه تو همه چيز رو فراموش كردي تو مي توني از دانشت استفاده كني زبان
فروزان به او نگاه كرد و او ادامه داد
- اره تو مي توني يه كار خوب و بي دغدغه پيدا كني
- چطوري؟
- اين همه اگهي استخدام و كارمندي هست تو روزنامه ها امتيازات كافي رو هم كه داري
- يعني مي شه؟
- معلومه كه مي شه اميدوار باش و به خدا توكل كن
چند روزي بود كه او در روزنامه ها به دنبال كار مناسبي مي گشت زحمت بسياري داشت به خيلي جاها تلفن كرد اما همه مدرك تحصيلي هم مي خواستند اين بزرگترين مشكل بود داشت نا اميد مي شد كه بالاخره يك شركت به او گفت كه بايد مستقيما براي مصاحبه به ان جا برود شاد شد و سوزان را به فرزانه سپرد و به ان جا رفت ترسان قدم به درون شركتي بزرگ گذاشت با راهنمايي مسول ان جا به طبقه مربوط رفت نفسي كشيد و با توكل به خدا در اتاقي را زد و بعد وارد شد مردي پشت ميزش نشسته بود با ديدن او سلام كرد و گفت داخل شود
فروزان داخل شد و به فرمان مرد روي صندلي نشست گفت براي كار امده و قبلا تلفن كرده ان مرد راجع به اين كه در چه سطوحي امادگي دارد از او سوال كرد فروزان نيز جواب داد كار تايپ را به خوبي مي داند و با زبان انگليسي اشنايي كامل دارد وقتي نوبت به مدرك تحصيلي رسيد قلبش به شدت تپيد گفت تا چه كلاسي درس خونده و مرد گفت نمي توانند او را بپذيرند قلب او دو پاره شد از ان مرد خواهش كرد كهع او را بپذيرند گفت مشكلات بسياري دارد اشك ريخت التماس كرد اگر اين كار را هم از دست مي داد و قبولش نمي كردند واقعا نابود مي شد مرد به راستي دلش به حال فروزان سوخت در نظرش حيف بود صورت قشنگ او را اشك بپوشاند بنابراين گفت
- ما مي تونيم اجازه بديم به مدت يه هفته به طور ازمايشي كار كنيد اگه موفقيت اميز بود استخدامتون مي كنيم
فروزان كه جرقه اميدي در قلبش به وجود امده بود گفت
- باشه قبوله من يه هفته ازمايشي كار مي كنم قول مي دم كه كارم رو به خوبي انجام بدم
- خيلي خب از فردا راس ساعت 8 بايد سركارتون باشيد در ضمن به اتاق بغلي بريد و فرم هاي لازم رو برداريد بهتره متذكر شم كه كار مشكليه منشي مدير عامل بودن راحت نيست
- قول مي دم كارم رو خوب انجا بدم
با خوشحالي هبا تاق بغلي رفت و فرم ها را پر كرد جلوي سوال مجرد يا متاهل نوشت مجرد.
از فردا بايد كارش را شروع مي كرد خوشحال بود اين موضوع را با فرزانه در ميان گذاشت و او خيلي خوشحال شد گفت .كه خدا خودش بقيه كارها را درست مي كند فرزانه خواست او سوزان را پيش او ببرد اما فروزان تصميم گرفت سوزان را مهد بگذارد
كار در ان شركت بزرگ جندان مشكل نبود فروزان ابتدا مي ترسيد اما تصميم گرفت بر خودش مسلط باشد و كارش را انجام دهد به خدا توكل كرده بود خدا هم كمكش كرد و تنهايش نگذاشت بعد از يك هفته كار كردن او را پذيرفتند چنان خوشحال شده بود كه حد نداشت جعبه اي شريني خريد و به منزل فرزانه رفت او نيز خيلي خوشحال شد حالا ديگر كارها درست شده بود حالا ديگر فروزان كاري داشت و مي توانست از طريق ان خرج زندگيش را در اورد سوزان را صبح ها به مهد مي برد و بعد از ظهرها به دنبالش مي رفت و با هم به خانه بر مي گشتند
در يكي از همين روزها بود كه شهروز باز هم به خيابان مهد امده بود با ديدن فروزان گويي عشق خود را ديده بود خيلي خوشحال شد از اين كه مي توانست اين بار خبر خوشي را به سهراب بدهد با تعقيب فروزان توانست ادرس خانه جديد او را پيدا كند حالا پول هاي عقب افتاده را نيز همراه پول اين ماه در پاكت گذاشت و به ادرس فروزان فرستاد فقط چند كلمه نوشت
ببخش كه چند وقتي تو را گم كردم اما حال از اين كه دوباره يافتمت خوشحالم خيلي خوشحال
فروزان از ديدن ان نامه و پولها فهميد شخص گمنام دوباره او را پيدا كرده و ماهيانه ها را مي فرستد خيلي دلش مي خواست موضوع را با فرهاد و فرزانه در ميان بگذارد اما پشيمان شد مي انديشيد كه شاد ان ها گمان كنند فروزان وابسته سهراب است و يا ... دلش نمي خواست كسي چيزي بفهمد مايل بود همه فكر كنند او سهراب را فراموش كرده است در صورتي كه سهراب در وجودش در قلبش زنده بود
سهراب براي او جام عشقي بود كه او با نوشيدنش سيراب مي شد اما اين سال ها جدايي بنيه اش را ضعيف كرده بود و ديگر توان دوري را نداشت شب ها با ياد عشق جانگدازش گريه مي كرد و روزها نيز با ياد او مشغول به كار بود چنين فكرهايي چنيني نا اميدي هايي بود كه وجودش را از درون نابود مي كرد درد فراق سهراب براي او چون سوهاني بود كه روحش را مي ساييد و نابودش مي كرد.
sorna
01-03-2012, 11:59 AM
قسمت هفتادو چهارم
در ا» سوي مغرب پسري غمگين به فكر بود و به او مي انديشيد به فرشته اي كه گرماي محبت را در وجود او ايجاد كرد و عشق را در جاي جاي وجودش باقي گذاشت ..... آه چطور مي توانستم قريب به شش سال از ديدنش محروم بمانم چطور مي توانستم دوري او را تحمل كنم ايا اين بود تمام علاقه ام ايا اين بود جواب تمام محبت هايي كه او فروزان به من كرده ايا بايد بدين گونه تنهايش مي گذاشتم و فقط به يادش اشك مي ريختم اشتباه كردم بايد برگردم بايد به كنارش بازگردم و نويد عشق را در گوشش زمزمه كنم تصميم خودش را گرفته بود مي خواست اكنون كه در ايران بهار است او نيز برگردد ان جا باشد با فروزان البته اگر فروزان او را مي پذيرفت
- مادر من مي خوام برگردم ايران
- ايران؟ مگه در ايران چي پخش مي كنند؟
- حلوا مي خوام برم حلواي مرگم رو بخورم
- خيلي خب حالا من يه حرفي زدم تو شروع نكن حالا بگوببينم چي مي خواي؟
- هيچي مي خوام برگردم به وطنم
- خوبه اگه بخواي ما هم مي اييم تا همراهيت كنيم
- لازم نيست قصد دارم تنها برم
- مي شه بپرسم كه چرا مي خواي برگردي ايرون
- دلم براي كشورم تنگ شده دوست دارم برگردم
- فقط براي كشورت؟
- دست برداريد فكرم ي كنيد هنوز به فروزان فكر مي كنم سالهاست كه فراموشش كردم
مجبور بود دروغ بگويد زيرا در غير اين صورت نمي توانست و ان ها مانع مي شدند
- خوبه مي بينم كه عاقل شدي اما عزيزم چند وقته مي ري و برمي گردي؟معلوم نيست شايد براي هميشه بخوام اونجا بمونم
- چي داري مي گي؟ ما براي هميشه اين جا موندگار شديم
- شما شديد اما من نه من خاك وطنم رو هرگز با اين جا عوض نمي كنم
- خل شدي همين جا يه دختر خوب مي گيري و زندگي مي كني
- دختر خوب اين جا ارزاني خودتون اگه روزي ازدواج كنم همسر ايراني مي گيرم
- خب اين جا هم دختر ايروني زياده
- نه اين جايي ها رو دوست ندارم مي خوام همسرم فقط تو خاك كشورم قدم برداشته باشه نه در اين جا مي فهميد مادر؟
- من كه نفهميدم تو ادم شدي يا نه با پدرت هم صحبت كن
- شما به اون مي گيد چون من كارام رو جور كرده ام
- چي بدون اجازه مادرت؟
- اوه اوه تو رو به خدا يواش تر خواهش مي كنم چنين اسم مقدسي رو روي خودتون نذاريد چون لياقت مادري رو نداشتيد و نداريد و نخواهيد داشت اين حرف ها رو براي كسي بزنيد كه شما رو نشناسه
سلطنت سرش را به زير افكند دو قطره اشك روي گونه هايش روان شدند
- اشك تمساح ريختن فايده اي نداره شما بايد تقاص گناهاني رو كه كرديد بديد گناه اين كه دل ادم ها رو شكستيد دل ادم ها رو ... اه ... من بر مي گردم . حتي اگه شما هم جلوي من رو بگيريد باز بر مي گردم جاي من اينجا نيست دلم قلبم تو ايرونه وقتي پنج سال پيش من رو سوار بر هواپيما كرديد و به اين جا اورديد اونا رو روي خاك ايران جا گذاشتم. با ان كه هرگز محبتي خالصانه به من نكرديد اما با اين حال مي خوام بگم به عنوان كسي كه منو به دنيا اورديد دوستتون دارم چون ... درسته كه محبتي از شما نديدم اما با اين حال مادرم بودي دوستت دارم مي رم و ديگه بر نمي گردم تو همين جا بمون و من رو فراموش كن براي هميشه
سهراب پشت به او كرد و خواست برود كه سلطنت با چهره اي خيس از اشك صدايش زد
- سهراب ... پسرم!.و... من...من.... باشه تو راست مي گي براي تو مادر خوبي نبودم خب من ... اما باور كن هميشه مي خواستم كه تو راحت و بي دغدغه زندگي كني فكر مي كردم راضي هستي اما حالا مي بينم كه اشتباه كردم من مانع برگشتن تو نمي شم برو اما بذار براي اين كه خوشحال باشم براي اين كه حس كنم پسري دارم تو رو بغل كنم
چشمان سهراب پر شده بود از اشك شاد شده بود مادرش پي به اشتباهاتش برده بود اغوش باز مادر را مي ديد كه برايش گشوده شده بود اخ كه چقدر منتظر چنين لحظه اي بود دويد و با شوق خودش را در اغوش او جاي داد اغوش مادر سر بر شانه اش گذاشت و گريه كرد.
سهراب در اغوش مادرش بود بعد از ان روي هم را بوسيدند و سهراب رفت مي خواست به فرودگاه برود دلش براي ديدن معشوقه بي همتايش بال بال مي زد از مادرش خداحافظي كرد و رفت
اشك هاي سلطنت كه چون سيلي روان جاري بودند بدرقه راه سهراب شدند
سهراب به ايران باز گشت درست يك هفته پس از تصادف فروزان
يك هفته قبل فريدون فروزان را در حالي كه خونين بر كف خيابان افتاده بود به بيمارستان رساند در بيمارستان فورا او را به اتاق عمل انتقال دادند جراحات بسياري برداشته بود سرش اسيب جدي ديده بود فريدون چنان در راهروي بيمارستان مي گريست كه همه به حالش دل مي سوزاندند فكر ميكردند ان زن همسرش هست
در خانه عمو همه دل نگران بودند از فريدون و فروزان خبري نبود قرار بود ان دو ان جا باشند تا موقع سال تحويل همه دور هم جمع بشوند دل فرزانه مثل سير و سركه مي جوشيد زن عمو حسابي دست و پايش را گم كرده بود سوزان نيز هواي مادرش را كرده بود و مدام بهانه مي گرفت
فرهاد گفت
- چطوره من برم خونه فروزان ببينم چي شده
- تلفن كه كرديم كسي گوشي رو بر نمي داره
- اخه پس چه كار كنيم ببينيد ساعت چنده
- خدايا نگرونم فرهاد يه كاري بكن
- اخه مي گي چي كار كنم كجا دنبالش بگردم.
همه نگرون بودند وحشت و اضطراب در نگاه همگي ان ها اشكار بود
- فريدون پسر عاقليه حتمااگه اتفاقي افتاده باشه زنگ مي زنه
- خدايا اميدمون به توئه
صداي زنگ تلفن همه ان ها را به وحشت انداخت هيچ يك به سمت گوشي نرفتند ترس به دل همه ان ها چنگ انداخته بود در اخر فرهاد بود كه سريع رفت و گوشي را برداشت
- الو
- فرهاد...فرهاد
- فريدون تويي كجايي پسر داريم از نگروني ديوونه مي شيم
- فرهاد من.. تو ...بيمارستان هستم
- بيمارستان چي شده فريدون... كدوم بيمارستان؟
- فروزان فرهاد...فروزان....
- فروزان چي؟فروزان چي؟
- فروزان....
- كدوم بيمارستان....
- بيمارستان.....
- ما الان مي اييم
گوشي را گذاشت عمو پرسيد:
- چي شده فرهاد بيمارستان چرا؟
- نمي دونم فريدون گنگ حرف مي زد من بايد برم
- واي نه من هم مي يام فرهاد
- نه فرزانه تو بمون
- خواهر منه بايد بيام من بايد بيام
فرهاد پذيرفت چنان هول كرده بودند كه حد نداشت همگي سوار بر ماشين شدند و به سرعت به سمت بيمارستان حركت كردند همه وارد شدند خانواده اي با چشم نگران به اين سو و ان سو مي نگريستند از مسول بخش پرسشهايي كردند و به طبقه ديگر رفتند فريدون را در راهرو ديدند و به سرعت به طرفش رفتند فريدون مي ناليد فرزانه وحشت زده پرسيد
0 فريدون.... فريدون... فروزان ...فروزان چي شده؟
فريدون چي شده بابا حرف بزن
اه فروزان...
تو رو خدا چه بلايي سر خواهرم اومده تو رو به خدا جواب بده
تو اتاق عمله ساعت هاست كه اونجاست
چرا تصادف كرديد؟
من نه تو اتوبان بوديم از غروبي كه رفتم دنبالش حالش خوب نبود گريه مي كرد نمي دونم چي شده بود بعدا سوار شديم حرف زديم ناراحت بود خيلي داغون بود وسط اتوبان گفتن نگهدارم...نه نه. خودم نگه داشتم پياده شديم اون داد مي زد ازادي مي خواست ازادي....
ضجه مي زد و تعريف مي كرد ديگران هم با اشك و اندوه گوش مي دادند
- يه دعفه رفت وسط اتوبان بدو بدو بعد يه ماشين اه...
- حالا تو اتاق عمل؟ خوب مي شه
- نمي دونم... نمي دونم... اه خدايا دارم ديوونه مي شم چرا چرا اين كارو كرد
پرستاري امد و گفت
- چرا اين همه ادم اين جا اومدند چرا اين همه سر و صدا راه انداخته ايد
- خانم تو رو به خدا بذاريد اين جا بمونيم دخترمون...
- اگه مي خواهيد اين جا باشيد بايد ساكت بمونيد ساكت
- باشه خانم قول مي ديم
- اين بچه رو كي اين جا اورده ببين چطور گريه مي كنه
فرناز او را در اغوش گرفت و خواست ارامش كند
- خانم ساكت مي شه اجازه بدين بمونه
پرستار چيزي نگفت و رفت پس از ساعتي در اتاق عمل باز شد
قلب ها به شدت مي زد خدايا دكتر چه خواهد گفت او با لباسي سبز بدني خسته از اتاق عمل خارج شد همه به طرف او رفتند
- دكتر چي شده ؟
- دكتر سالم مي مونه
- دكتر دستم به دامنت حالش خوب مي شه؟
sorna
01-03-2012, 11:59 AM
قسمت هفتادو پنجم
- دكتر سالم مي مونه
- دكتر دستم به دامنت حالش خوب مي شه؟
- آروم باشيد ما هر كاري از دستمون بر مي امد انجام داديم بقيه اش با خداست ضربه شديدي به سرش وارد اومده ضربه مغزي. فعلا تو كماست . شما فقط بايد به درگاه خداوند دعا كنيد كه اون به هوش بياد ديگه كاري از ما ساخته نيست كمك با خداست
دكتر اين جملات را گفت و رفت چشمان گريان ان ها مات مانده بود
جسم فروزان را كه چون مرده اي به روي تختي چرخدار بود به بخش مراقبت هاي ويژه انتقال داده اند ان ها فقط توانسته بودند از پشت شيشه لحظاتي او را ببينند و حالا فقط بايد دعا مي كردند فقط دعا
سوزان مادرش را مي خواست و گريه مي كرد پرستاري وسايل فروزان را اورد و به ان ها داد فرزانه ان ها را گرفت در ميان ان ها گردنبند قلب مانند زيبايي مي درخشيد اين گردنبند براي فرناز اشنا بود درست چند سال پيش فروزان ان را به او نشان داده بود تا عكس سهراب را ببيند. فرزانه و ديگران با تعجب به ان نگاه مي كردند فرزانه دكمه كوچكي را فشار داد و قلب باز شد دو عكس زيبا در دو طرف قلب مي درخشيد و عكس سهراب در يك طرف قلب قرار داشت
فريدون قلب را از فرزانه گرفته و به ان خيره شد فقط به سهراب نگاه كرد به همان كسي كه توانست فروزان زيبايش را از او بگيرد به كسي كه فروزان براي بازگشتش سال ها انتظار كشيد
- همش تقصير اونه اون فروزان رو نابود كرد.
- فروزان سال ها به انتظارش نشست اما اون نيومد
فرناز در حالي كه به نقطه اي نا معلوم نگاه مي كرد گفت
- من مي دونم مي دونم كه فروزان هنوز هم سهراب رو دوست داره
فريدون فرياد زد
- نه دوستش نداره همون لعنتي بود كه فروزان رو بدبخت كرد
- فريدون اين طوري حرف نزن فروزان عاشق بود عاشق سهراب
فرناز با ناراحتي پرسيد
- به نظرتون اگه فروزان به هوش نياد چي مي شه
- نه اون به هوش مي ياد مطمئنم
- نه نه اون.. اون خيلي نا اميده چنان فرياد ازادي و پرواز سر داده بود كه فكر مي كنم ... واي اگه واقعا پرواز كنه بره؟؟؟؟ آه.....
- فروزان قلبش همين جاست پرواز نمي كنه اون...
- بايد سهراب رو پيدا كنيم بايد پيداش كنيم
فرهاد و ديگران با تعجب به فريدون نگاه مي كردند
بايد پيداش كنيم شايد اون بتونه كمك كنه و شايد...
اما چطوري ما اصلا از اون خبري نداريم
هر طوري كه شده بايد اونو پيدا كنيم به هر قيمتي
حتي اگه اونم بياد چيزي درست نمي شه
چرا چرا. درست مي شه اگه صداي قلب هاشون نزديك هم باشه ..
چشمان اشك الودش را به ديگران دوخت و گفت
- منم عاشق بودم مي دونم كه درد عشق خانمان سوزه حس مي كنم مي فهمم فروزان چي مي كشه...
- يعني تو مي گي سهراب رو پيدا كنيم؟
- اره خيلي زود نبايد زمان از دست بره فروزان بايد زنده بمونه
يك هفته بود كه ان ها به دنبال خبري از سهراب مي گشتند اما اخر چگونه مي خواستند او را پيدا كنند سهرابي كه 5 سال بود از ايران رفته بود
در طي اين يك هفته ايده مي خواست به ديدن فروزان برود اما هر چه به خانه او تلفن مي زد كسي جواب نمي داد به خاطر همين تصميم گرفت به منزل عمويش برود قبلا ادرس را به خاطر تصادف با فريدون گرفته بود تصميم گرفت به ان جا برود وقتي خود را معرفي كرد فرزانه با گريه گفت كه خواهرش گفته كه او دوستي پيدا كرده كه علاقه اش به راستي دوستانه است ايده كه گيج شده بود از ان ها احوال فروزان را پرسيد و ان ها گفتند بر اثر سانحه در كماست و به هوش امدنش دست خداست ايدا چنان غمگين شد كه حد نداشت در خانه خودشان موضوع را با علي در ميان گذاشت نزديك بود او همان جا سكته كند از ترس از ناراحتي و غم
ايدا تصميم گرفت تمام ماجراي زندگي فروزان را براي علي تعريف كند فرزانه به ايدا گفته بود كه فروزان عاشق كسي به نام سهراب بوده و حالا دنبال اوست يعني قضيه زندگي فروزان را به طور مختصر براي او شرح داده بود و حالا ايدا تمام موضوعات و رازهاي كشف نشده اش را يافته بود رازهاي زندگي فروزان را
همه را براي علي تعريف كرد گفت كه بايد قوي باشد گفت كه بايد كمك كنيم سهراب را پيدا كنيم تا فروزان را نجات دهيم بايد فروزان را نجات مي دادند علي چنان دل شكسته شده بود كه فقط گريه مي كرد اما حاضر بود براي نجات فروزان حتي جانش را نيز فدا كند بنابراين دست از گريه كردن برداشت و شروع به جست و جو كرد
شهروز از ديدن سهراب كه به ايران بازگشته بود بسيار خوشحال بود براي استقبال از او به فرودگاه امده بود سهراب با چشماني پر از اشك به خاك وطنش نگاه مي كرد بو مي كشيد دوست داشت ريه هايش را پر كند از هواي غبار الود تهران هواي تهران با ان كه غبار الود بود اما با اين حال براي سهراب چون اكسيژني خالص مي ماند عاشق ايران بود چون وطنش بود چون عشق شكوفه هايش را در همين كشور در قلب سهراب كاشته بود و ايران نشينش كرده بود
به ايران برگشته بود با هزار اميد و ارزو با هزاران خيال در روياهاي شيرين
با ديدن شهروز او را در اغوش گرفت و بوسيد اولين چيزي كه از او پرسيد اين بود
- فروزان چطوره؟
- خوبه نگرون نباش
شهروز براي تحويل سال نو مثل سال هاي پيش هديه نوروزي را بري خانه فروزان فرستاده بود نمي دانست كه او در ان جا نيست كه او به جاي بودن در خانه روي تخت بيمارستان در حال پرواز است در حال پريدن....
سهراب به خانه شهروز رفت مي خواست سوالات زيادي را درباره فروزان بپرسد
- خب شهروز برام از فروزان بگو
شهروز لبخند زنان گفت
- پسر جون تو كه مي خواي بري فروزان رو ببيني پس ديگه گفتن من براي چيه؟
- مي خوام درباره اش بدونم پنج سال بيشتره كه اونو نديدم اول مي خوام درباره اش بشنوم و بعد با امادگي كامل به ديدارش بروم
- باشه خب از خودشم بگم كه خوبه يعني من مي بينم كه خوبه
- دلم خيلي براش تنگ شده واي شهروز دارم سكته مي كنم هنوز باورم نمي شه كه تو ايرونم هنوز باورم نمي شه كه ديگه فاصله اي بين ما نيست واي خدايا شكرت
- راستي نمي خواي درباره يكي ديگه بشنوي؟
- كي؟
- دخترت
- دخترم؟
نگاهش پر از اشك شد
- آه شهروز هميشه از بي اعتنايي پدر و مادرم رنج مي كشيدم اون وقت خودم... خودم...
- مهم نيست گذشته ها گذشته حالا فقط بايد به روزهاي خوب و قشنگي فكر كني كه با فروزان خواهي داشت
- در طي اين يه هفته اونو ديدي
- نه باور كن اون قدر سرم شلوغه كه حساب نداره
- پاشو بريم
- كجا هنوز نرسيده بذار چند روز بگذره تو هم كمي اونو از دور ببيني هيجاناتت فروكش مي كنه و بعد با امادگي كامل براي ديدنش مي ري
- واي چي داري مي گي هيجان هاي من هرگز فروكش نمي كنه هرگز
- مي فهمم عاشقي دلتنگي اما بايد صبر داشته باشي
- پنج سال صبر كردم كافيه ديگه طاقت ندارم
- امروز رو استراحت كن فردا مي ريم كه اونو ببينيم
- شهرو به نظرت منو قبول مي كنه
- چي داري مي گي؟ معلومه قبول مي كنه مي دوني چقدر خواستگار داره؟
- اون موقع ها خيلي خواستگار داشت ولي همه رو رها كرد و منو خواست.
- چرا سعي نكردي و نخواستي در طي اين سال ها باهاش تماس برقرار كني و صحبت كني؟
- نمي دونم واقعا نمي دونم شايد خنگ بودم اه اما اون جدايي ناگهاني
سهراب سرش را به زير انداخت شهروز با مهرباني گفت
پاشو برو استراحت كن مي دونم خسته اي
سهراب بلند شد و به اتاقي كه شهروز در اختيارش گذاشته بود رفت ارام و قرار نداشت اما بايد تا فردا صبر مي كرد
** **
- بي فايده است يه فته است همين طور جستجو مي كنيم اين همه تحقيق... آه ....
- سهراب رو نمي تونيم پيدا كنيم
- يه هفته است فروزان تو كما فرو رفته بايد يه كاري كرد اون به هوش نمي ياد
- اروم باش فريدون اروم باش خدا كمكمون مي كنه
sorna
01-03-2012, 12:00 PM
قسمت هفتادو ششم
سهراب به همراه شهروز به در خانه فروزان رفتند خانه او عوض شده بود سهراب مي دانست و حالا با ديدن ان خانه اشك مي ريخت شهروز گفت بايد ارام باشد و با لبخند با او رو به رو شود اما سهراب هر چه مي كرد نمي شد هر چه زنگ خانه را زدند كسي جواب نداد
- نيست
- حالا چه كار كنيم يعني كجاست؟
- شايد خونه عموش باشه بيا بريم اون جا
- مگه بلدي؟
- اره بيا بريم
سوار ماشين شدند و به ان جا رفتند خانه عمويش نيز عوض شده بود
پياده شدند سهراب در مقابل دري كه شهروز نشانش داد رفت و ايستاد گنگ به همه جا نگاه مي كرد حالت غريبي به او دست داده بود در خانه عمو هم همه به بيمارستان رفته بودند جز فريدون و سوزان دخترك مدام بي قراري مي كرد و فقط نيز فريدون ارام مي شد
- خب عزيزم قول مي دي وقتي رفتيم بيمارستان گريه نكني؟
- اره اما من بايد مامانم رو ببينم
- مي بيني عزيزم اميدوارم...خب ديگه بيا بريم
ناراحت و عمگين بود در خانه را باز كردند و ناگهان از ديدن شخصي كه پشت در ايستاده بود نزديك بود قالب تهي كند واي خداي بزرگ يعني خودش بود يعني خودش با پاي خودش امده بود خدايا
سهراب هعم از ديدن او تعجب كرد هر دو فقط به هم نگاه ميك ردند دو رقيب دو عاشق دو نفري كه...
تو....؟؟؟/
سهراب با حلتي گمگ گفت
- من... سلام...!
- سهراب ....
صدايش گويي از ته چاه در مي امد با ديدن او گويي مي خواست تمام عقده هايش را خالي كند گويي مي خواست همان لحظه با دو دستش او را خفه كند
تو فريدوني درسته؟
اره و تو سهراب خوب مي شناسمت
نه تو منو نمي شناسي تو نمي دوني من كي ام نمي دوني
شهروز ايستاده بود و با تعجب نگاه مي كرد
من برگشتم اما نه براي اين كه تو با من تسويه حساب كني
پس براي چي برگشتي لابد به خاطر فروزان درسته؟ چرا؟چرا؟دوباره برگشتي خواستي دوباره نابودش كني تو كه نابودش كردي حتما حالا اومدي استخوان هاش رو هم بخوري و بري اره؟
- منظورت چيه؟
- منظورم رو خوب درك مي كني تو باعث نابودي فروزان شدي
سهراب با ناراحتي گفت
- چي داري مي گي من و فروزان عاشق هم بوديم
- كدوم عشق همش دروغ بود تو يه نامردي يه نامردي كه يه ذره شرف تو رگهاش وجود نداره يه ذره معرفت و بي شعور حاليش نمي شه
- مي دونم درست مي گي اما من به ميل خودم نرفتم
- جدا؟جالبه!! بيا اين هم ثمره اش رو بگير ثمره عشقي كه از اون دم مي زدي سوزان را كه با تعجب به ان مرد زيبا روي خيره شده بود به طرف او هل داد نگاه سهراب به چهره زيبا و معصومانه او گره خورد بغض راه گلويش را مسدود كرده بود خدايا چي دارم مي بينم خدايا... يعني اين دختر منه
- روي زمين مقابل او زانو زد دستانش را در دو طرف دخترك گرفت سوزان فقط به او خيره شده بود حس مي كرد وجود ان مرد برايش اشناست حس مي كرد حس مي كرد گرماي عميقي در وجودش چنگ انداخته اشك در چشم هاي سهراب جمع شده بود
- - د ...د ...دخترم دختر قشنگم و....من... اه!
- او را در اغوش فشرد سوزان در اغوش او جاي گرفته بود حالت گنگي به او دست داده بود اين مرد چه كسي است ؟ چرا اين طور با مهرباني مرا در اغوش گرفته و گريه مي كند او كيست
شهروز در حاليك ه اشك مي ريخت به ان صحنه نگاه مي كرد چشمان فريدون نيز اشك باران شده بود از ديدن سهراب خوشحال نبود اما از اين كه مي ديد پدر واقعي سوزان برگشته است خوشحال بود از اين كه ميديد عشق فروزان برگشته خوشحال بود سهراب صورت كوچك و زيباي سوزان را نگاه مي كرد
- عزيزم..قشنگم عروسكم.
فريدون نيز روي زمين زانو زد
- سوزان...
- سوزان به فريدون خيره شد ادامه داد
- - هميشه دوست داشتي بابا داشته باشي.يادته
سوزان سرش را تكان داد او گفت
- حالا خوب نگاه كن ببين تو هم...تو هم...بابا داري اون باباي توئه خيلي دوستت داره همون طور كه تو دوستش داري هميشه منتظر بودي تا باباي تو هم بياد حالا ببين حالا به بابات نگاه كن
- در وجود دختر كوچك چنان غوغايي به پا شده بود كه تمام بدنش را داغ كرد
- يعني يعني اين باباي منه همون كه دوست داشتم بياد اونو ببينم؟يعني از سفري كه مامان گفته بود برگشته يعني من هم بابا دارم از حالا مي تونم صدا بزنم بابا؟
دوباره با ارامي زمزمه كرد
- بابا...بابا...
ون اگهان با هيجان فرياد زد
- بابا................
- خود را در اغوش او انداخت سهراب عاشقانه او را در اغوش مي فشرد و نوازش مي كرد
- دختركم...من باباي توام...من
- گريه مي كرد به راستي او بابا بود و اين چقدر شيرين بود چقدر وجودش با شنيدن چنين كلمه اي گرم مي شد اه حس پدري چقدر زيباست چقدر عاشقانه است دوست داشت فقط به او نگاه كند به فريدون نگاه كرد
- - متشكرم فريدون متشكرم
فريدون سرش را تكان داد و ناگهان گويي به ياد فروزان افتاد
- نبايد وقت رو هدر داد سهراب بلند شد فروزان تو بيمارستانه
برق از سر سهراب جهيد بيمارستان
- چرا؟ چه بلايي سرش اومده
- تو راه مي گم زود باش بايد بريم
شهروز هم دست و پايش را گم كرد همگي سوار ماشين او شدند در راه فريدون در حالي كه اشك مي ريخت موضوع تصادف فروزان را براي سهراب گفت و اضافه كرد كه او يك هفته است بي هوش است و انها يك هفته است مدام به دنبال او مي گردند اما او را پيدا نمي كنند گفت كه فروزان از سوز فراق او دارد مي ميرد
سهراب گريه مي كرد و سوزان را در اغوش داشت او نيز همچنان از وجود پدرش هيجان زده بود و گويي مسائل ديگر را فراموش كرده بود
به بيمارستان رسيدند در ان جا همه از ديدار ناگهاني سهراب تعجب كردند البته عمو و مهناز تا به حال سهراب را نديده بودند جز عكسش كه در قلب طلايي بود اما حالا واي خدايا گويا همه مي خواستند حمله كنند و او را نابود كنند سوزان با خوشحالي جلو امد و گفت
- ببينيد اين باباي منه باباي من حالا منم بابا دارم عمو اسفندي مي بيني من بابا دارم خاله فرزانه بابام رو ببين عمو فرهاد باباي منو ببين
- گريه مي كرد و با شوق از همه مي خواست كه به بابايش ن گاه كنند ديگران نيز با ناراحتي گريه مي كردند فريدون سهراب را به طرف ديگر برد سهراب توانست از پشت شيشه فروزان را ببيند اما با ديدند او قلبش گويي از جاكنده شد اخ كه چقدر براي ديدن او لحظه شماري كرده بود اما حالا بايد او را در روي تخت بيمارستان مثل يك مرده مي ديد گويي از پشت شيشه مي خواست راهي باز كند و خودش را به او برساند به فروزانش به عشقش به ملكه قلبش
- آخ فروزانم عزيز دلم چرا اين طوري بيجان بر روي تخت افتاده اي و به من نگاه نمي كني به مني كه پس از سال ها بازگشته ام تا تو را ببينم به من مني كه براي ديدنت سال ها رنج دوري را تحمل كردم به اين اميد كه روزي بازگردم و تو را سالم و شاد ببينم اه اما هماكنون چي مي بينم تو را كه بي جان افتاده اي و من فقط اجازه دارم از پشت اين شيشه به تو نگاه كنم فكر مي كردم تمام موانع را شكسته ام و براي رسدن به تو ديگر مشكلي نيست اما چرا هم اكنون بايد چنين چيزي را ببينم چرا؟
sorna
01-03-2012, 12:00 PM
حالا سهراب برگشته بود او نيز به همراه ديگران در بيمارستان بود اما باز خبري از بهبود فروزان نبود چند روزي مي گذشت سهراب ان قدر گريه كرده بود كه ديگر نمي توانست چشم هايش را باز كند سوزان به تنها پناهگاهش نگاه مي كرد و اشك مي ريخت اگر مادرش را از دست مي داد ان وقت چه كار بايد مي كرد
دكتر با ناراحتي به نزد ان ها امد سرش را به زير انداخت و پس از لحظاتي گفت
- من...من بايد به شما بگم كه بيمارتون ممكنه ببينيد من مي خوام واضح صحبت كنم من حس مي كنم اين بيمار به خواب عميقي فرو رفته كه بيداري در اون وجود نداره اون به مرگ مغزي دچار شده است . بهتره كه دستگاه ها را خاموش كنيم. متاسفم چاره ديگه اي نيست
چشمان همه از اشك پر شده بود سهراب با التماس به دكتر نگاه مي كرد
- نه اقاي دكتر اون به هوش مي ياد من مي دونم بايد به هوش بياد باز هم صبر كنيد
- ببينيد اون اگه به هوش اومدني بود تا حالا بايد چنين اتفاقي مي افتاد
- نه .... نه ... اون به هوش مي ياد خواهش مي كنم دست نگه داريد دكتر اجازه بدين ببينمش اجازه بدين با اون صحبت كنم
دكتر به او نگاه كرد او ادامه داد
- خواهش مي كنم دكتر اجازه بديد....من... بايد باهاش حرف بزنم دكتر تمنا مي كنم كه چنين اجازه اي رو به من بدين
دكتر سرش را به زير انداخت
- باشه من مانع نمي شم
- من هم مي خوام مامانم رو ببينم من هم مي خوام با اون حرف بزنم
- اصلا درست نيست يه بچه وارد اتاق بشه نه درست نيست
سهراب به دخترك زيبايش خيره شد
دكتر بذاريد اونم بياد ما...ما... مي تونيم...
اجازه بدين دكتر اجازه بدين
دكتر نمي توانست مخالفت كند به همين خاطر قبول كرد حالا در بيمارستان خيلي ها بودند عمو زن عمو فرناز فرزانه فرهاد فريدون ايدا علي ارمغان شهروز بهرام و خانواده اش كه به تهران امده بودند همه نگران بودند ارمغان به سهراب نگاه مي كرد و حسرت مي خورد فروزان شايسته چنين مردي بود
سهراب و سوزان لباس هاي مخصوص پوشيدند چشمان سوزان پر از اشك بود چشمان سهراب نيز پر از اشك بود
- بابا جون...مامانم .... من اونو سالم مي خوام
سهراب در حالي كه بغض كرده بود گفت
- غصه نخور شيرينم.مامان...مامان...
نمي توانست چيزي بگويد يعني بغضي كه گلويش را مي فشرد اجازه صحبت را به او نمي داد همه با چشم هاي نگران و اشك بار به سهراب نگاه مي كردند گويا فكر مي كردند زندگي فروزان فقط به دست سهراب بر مي گردد جز او كسي نمي تواند او را از ان بيهوشي لعنتي خارج كند اما توكلشان بر خدا هم بود و دعا مي كردند
سهراب و سوزان وارد اتاقي شدند كه فروزان ان جا بود ديگران همگي پشت شيشه بودند نگاه مي كردند دل هايشان پر تب و تاب بود سهراب نگاهش را به صورت او دوخته بد و گويي كسي يا چيزي جز او را نمي ديد روي صندلي كنار تخت نشست سوزان را هم روي صندلي ديگري نشاند ساكت ساكت بود بعد از لحظاتي سهراب ماسك روي صورتش را كنار زد و در حالي كه اشك از چشمانش جاري بود لب باز كرد و با صدايي لرزان او را صدا زد
- فروزان...فروزان... صدام رو مي شنوي ؟ مي دونم مي دونم كه خوابي ... اما... اما من مي خوام باهات حرف بزنم مي خوام بگم كه من برگشتم من نامردم اره اما با تمام نامردي هم دوستت دارم مي خوام بگم تو تمام اين سال ها به تو فكر ميك ردم به تو و رزوهاي قشنگي كه با هم داشتيم تو تمام اين سال ها حتي لحظه اي تو رو از ياد نبردم مدام صدات مي زدم به اسمون نگاه مي كردم و به تو فكر ميك ردم حرفهام ره به ماه مي گفتم حس مي كردم شب ها چهره نازت تو صورت ماهه اخه تو ماهم بودي و من شب تاريك نگاهت فروزان به اون روزها فكر كن به من فكر كن به دخترمون فكر كن مي دوني من ... من .... باورم نمي شه كه پدر شدم باورم نمي شه كه كودكي منو بابا صدا كند اخ فروزانم الهي بميرم كه تو تمام اين سال ها با غم تنهايي ساختي و دم نزدي اما من هم غصه خوردم داشتم نابود مي شدم فقط ياد تو مانع از نابوديم شد اگه مي خواستم خودم رو از صحنه روزگار محو كنم خيلي فرصت ها گير اوردم اما وقتي به ياد تو مي افتادم مرگ رو فراموش مي كردم مي دونستم اين جا منتظرم هستي پس نبايد مي ذاشتم كه تا اخر عمر چشم انتظار بموني نبايد مي ذاشتم رنج بكشي تو هم به من فكر مي كردي به سهراب كسي كه گذاشت و رفت اما به خدا به عشقمون قسم من نرفتم فروزان تور وبه خدا به حرف هام گوش بده تو رو خدا چشمات رو باز كن به من بگو كه دوستم داري بگو كه هنوز هم هنوز هم من رو عشق خودت صدا مي زني فروزان من بي تو مي ميرم هميشه به اين اميد كه زنده اي و به من فكر ميك ني زندگي مي كردم اما نذار حالا تا اخر عمر به خاطر نبودنت نابود شم فروزان تنها اميدم تويي مگه قرار نبود فروزان قشنگ من باقي بموني مگه قرار نبود پس چرا زدي زير قولت مگه نمي گفتي سهراب فقط به خاطر تو مي خندم پس چرا چرا حالا كه من اين جا هستم به روي من نمي خندي چرا نگاهم نمي كني ؟ اخه بي وفا حرفي بزن مگه رسم عشق و عاشقي اينه مگه بايد يكي بذاره و بره و يكي ديگه بمونه تو كه با معرفتي حاليته عشق يعني چي؟ تو عزيزمي وجودمي قربون نگاه نازت دلم تنگه فروزان .چشمات رو باز كن دلم هواي نگاهت رو كرده گوشم منتظر شنيدن صداي توئه. شمام تو رو مي خوان فروزان وجودم داره تو رو صدا مي زنه فروزان مي شنوي؟ مي شنوي؟ دلم پر شده از غم تو كه ناراحتي من رو نمي خواستي يادته با هم چه روزهايي داشتيم يادته چه عهد و پيمان هايي بستيم يادته چه قول و قرارهايي با هم گذاشتيم. يادته تا اخر قول داديم وفادار باقي بمونيم.اخه بي وفا تو كه نمي خواي تنهام بذاري و بري تو تونستي غم دوري رو تحمل كني اما به خدا قسم من نمي تونم به جون دخترمون نمي تونم ببين ببين چطور نگاهت مي كنه به چشم هاي اشك الودش نگ اه كن. فروزان تو رو به خدا چشمات رو باز كن ببين به من نگاه كن من دوستت دارم بند بند جودم هنوز تو رو فرياد مي زنه اخه لعنتي چرا به حرف هام گوش نمي دي؟
- سرگذاشت روي دست او و ناله كرد
- سوزان كه گيه مي كرد دست هاي كوچكش را گذاشت روي صورت فروزان و بغض الود گفت
- - مامان...ماماني ....من اومدم اين جا پيش تو نمي ذاشتند تا حالا بيام اما حالا با بابام اومدم ماماني نگاه كن من هم حالا بابا دارم يادته مي گفتي بابام رفته سفر حالا برگشته ماماني مگه تو منتظرش نبودي من هم منتظرش بودم حالا چشمات رو باز كن ماماني ماماني تو رو خدا مامان يادته تا صدات مي كردم مي گفتي جونم چرا حالا كه صدات مي كنم جوابم رو نمي دي مگه تو دوستم نداري پس چرا حالا ديگه دوستم نداري ماماني بابا اومده من ديگه بابا دارم به همه نشونش دادم تو هم پاشو نگاهش كن ماماني چشمات رو باز كن.
- صورت خيس شده از اشكش را روي سينه فروزان گذاشت و گريه كرد
- - ماماني مگه نگفتي گريه نكنم چرا حالا نمي گي مگه نمي گفتي مي خواي منو خوشحال ببيني مگه نمي گفتي كه من نبايد گريه كنم پس چرا حالا ديگه نمي گي . ماماني چرا نگاهم نمي كني مگه با من قهري. باشه بوست مي كنم. هميشه وقتي با من قهر مي كردي نه نه..تو تا حالا با من قهر نكردي.... من هميشه كه با تو قهر ميك ردم تو منو بوسم مي كردي و اشتي ميك رديم حالا هم من مي خوام تو رو ببوسم شايد با من اشتي كني
- سوزان لبهاي غنچه اش را روي گونه فروزان گذاشت و بوسيد بعد چشمانش را به صورتش دوخت
- - ماماني پس چرا نگاهم نمي كني باز هم بوست كنم؟ باشه الان باز هم بوست مي كنم
- طرف ديگر گونه او را بوسيد باز نگاه كرد اما فروزان بي حركت بود
- - ماماني حالا چي كار كنم بابا جون چرا مامانم جوابم رو نمي ده مثل اين كه خيلي با من قهره نه؟
- آخ الهي بميرم
سهراب غمگين به او نگاه كرد
- فروزان عزيزم خانمم چي بگم تا با من و دخترم اشتي كني چي بگم؟ تو كه مهربون بودي حالا اين طوري ميذ اري سوزي كوچولومون گريه كنه و باز هم هيچ كاري نمي كني واي عزيزترينم حرفي بزن نگاهت رو به نگاهمون پيوند بزن تا اميد زندگي در وجودمون شكوفا بشه
فروزان در حال پرواز بود بالهايش را گشوده بود و بالا رفته بود تار سپيدي كه روحش را به جسمش پيوند زده بود در حال جدا شدن بود كه صداي او را شنيد صداي سهراب را
خواست برگردد اما گفت
- نه حتما توهمات حتما باز هم خياله سهراب رفته و ديگه بر نمي گرده نه ديگه باور نمي كنم بايد برم هميشه منتظر پرواز بودم هميشه منتظر رسيدن اين لحظه بودم حالا نبايد با شنيدن يه صداي خيالي اين لحظه رو از دست بدم نه بايد برم بايد برم
- فورزان مي شنوي؟
دست فروزان را گذاشت روي قلبش
- قلبم داره مي تپه اما اگه تو جشمات رو باز نكني از تپش مي ايسته اگه نگاهم نكني اگه براي هميشه با من قهر بموني وجودم از حركت مي ايسته تو اين رو مي خواي ؟ فروزان فروزان دارم صدات مي زنم دارم به تو مي گم دوستت دارم بذار اين چند سال جدايي رو جبران كنم
لبخند غم الود زد و ادامه داد
- مي دوني بعد كه حالت خوب شد چي كار مي كنيم اول با هم عروسي مي كنيم تو در لباس سپيد و پر از تور عورسي محشر مي شي تاجي از گلهاي ياس برات سفارش مي دم مي خوام زيباترين عروس دنيا بشي سوزان هم لباس عروس مي پوشه دوتايي شاهزاده هاي قلب من مي شيد بعد با هم مي ريم سفر يك سفر سه نفري واي فروزان خيلي خوش مي گذره هر جا كه تو بخواي مي ريم هر جا كه تو بگي
فروزان تو هم حتما الان داري اون رو روي مجسم مي كني اره تو زيباترين عروس دنيا مي شي پري دريايي مي شي مي دوني از اين كه اين عروس مال من مي شه خيلي خوشحالم البته تو مال من هستي ها يه وقتي فكر نكني مي توني راحت من رو بذاري وبري من و سوزان دست هاي تو رو مي گيريم و اون وقت سه نفري به اسمون خوشبختي پرواز مي كنيم مي ريم به او ج مي رسيم فروزان خيلي زيباست دوباره با هم پا مي ذاريم تو پارك عاشقا سوزان سوزان ثمر عشق ما دو تاست سوزان نشانگر عشق بزرگ و پاك ماست عشق ما دو نفر براي هميشه جاويدان مي مونه فروزان چشمات رو باز كن از تو خواهش مي كنم مي فهمي ؟؟؟/
پس از لحظاتي سهراب بلند شد نه فروزان بيدار نخواهد شد
-با شه عزيز دلم بخواب اروم باش نمي خوام ارامشت رو بر هم بزنم من مي رم باشه من هم مي رم يه گوشه سرم رو مي ذارم براي هميشه مي خوابم مثل تو اون وقت سوزان نه پدر داره نه مادر تو همين رو مي خواي؟ درسته باشه جواب نده من بايد تاوان پس بدم اما بدون تو اشتباهي مي كني من به ميل خودم نرفتم اما به ميل خودم برگشتم اونم فقط به خاطر تو اما حالا مي بينم تو ديگه من رو نمي خوايي تو مي خواهي نابود شوم باشه ويرونم ... ويرونه تر مي شم و بعد....
فروزان مي شنيد صداي او را خودش بود سهرابش بود چقدر اواي صدايش نزديك بود شايد چونه روح از بدنش جدا مي شد چنين خيلاي مي كرد اما سخنان سهراب او كه سهراب را مقصر نمي داند او كه سهراب را دوست مي دارد اري بايد به او بگويد اما.....
- خداحافط فروزانم.......
برگشت و ناگهان سوزان كه گريه مي كرد گفت
- بابا ...بابا... داره....
- سهراب به كنار او رفت و بغلش كرد اما سوزان كه چشم از روي فروزان بر نمي داشت باز گفت
- - بابا نگاه كن... بابا جون...
- عزيزم مامان خوابه ديگه بيدار نمي شه بايد بريم تا اون راحت بخوابه
- نگاه كن داره تكون مي خوره داره تكون مي خوره
سهراب نگاه كرد فروزان هنوز هم بي حرت بود اما سوزان حركت دست هاي او را ديده بود
- تو خيالاتي شدي عزيزم
- بابا نگاه كن بابا!!!!!
sorna
01-03-2012, 12:00 PM
قسمت هفتادو هشتم
سهراب نگاه كرد فروزان هنوز هم بي حرت بود اما سوزان حركت دست هاي او را ديده بود
- تو خيالاتي شدي عزيزم
- بابا نگاه كن بابا!!!!!
سهراب دوباره نگاه كرد اما اين بار ... آه اري . سوزان راست مي گفت فروزان انگشتانش را تكان مي داد سهراب دخترك را گوشه تخت نشاند و سرش را نزديك صورت فروزان برد
- فروزان عزيزم چشمات رو باز كن من هستم سهراب.
پلكهايش مي لرزيد گويي كوشش مي كرد تا چشم بگشايد دكتر به همراه پرستاري آن جا بودند. چهره هايشان اشك باران شدهبود به سرعت جلو رفتند.
- دكتر . دكتر . داره پلك مي زنه
فروزان چشمانش را باز و بسته مي كرد ارام ارام سهراب را مي ديد اما باور نمي كرد سهراب در حالي كه اشك صورتش را .پوشانده بود با لبخند به او نگاه مي كرد سوزان نيز به او نگاه مي كرد فروزان در حالي كه چشمانش باز بود مستقيم به سهراب نگاه مي كرد
دكتر با خوشحالي گفت
- اين يك معجزه است
ديگران هم از پشت شيشه نظاره گر اين صحنه بودند و اشك شوق مي ريختند فروزان دستش را بلند كرد مي خواست سهراب را حس كند مي خواست باور كند كه او واقعي است دستش را به صورت خيس او كشيد سهراب با خوشحالي دو دست او را گرفت و روي قلبش نهاد
- خدايا شكرت
- - نه...نه... سهراب
- آره اعزيز دلم من هستم سهراب برگشتم پيش تو
- آه سهرابم... سهرابم....
حالا چشم هاي او نيز از اشك پر شد ديگر نيازي به وجود دستگاه نبود فروزان به هوش امده بود سالم و راحت نفس مي كشيد با لبخند به سهراب نگاه مي كرد او هيجان زده گفت
- عزيزم ... خيلي خوشحالم كردي با نگاه كردنت.. با...
- سهراب...تو..... باورت كنم؟
- اره باور كن من هستم خود خودم برگشتم كنار تو
- صدات رو شنيدم فكر كردم خياله داشتم مي رفتم بالهام گشوده بود اما.....
- فرياد عشق فرمان داد كه بايستي صبر كني
- اره واي سهراب ... چقدر خوشحالم
- مي فهمم مي فهمم
فر.زتم بخ طرف ديگر نگاه كرد به سوزان كه گريه مي كرد
- آه عزيزم دخترم
- مامان
- فكر كردم ديگه با من اشتي نمي كني كه ديگه دوستم نداري ترسيدم ماماني مامان خوبم
- كي اين حرف رو زده من هميشه دوستت دارم هميشه دوستت دارم به سهراب نگاه كرد
- - سهراب اين
- مي دونم
- مامان من هم بابا دارم نگاه كن بابا بالاخره از سفر برگشت ببين چه خشگله...
و به سهراب نگاه كرد نگاه هر دو پر بود از شور از عشق اياي روزهاي خوش باز هم فرا رسيد . اياي مي شد باز با لبخند و اميد به زندگي نگاه كرد و شكوفه هاي عشق را در ان ديد
فروزان از بي هوشي كه همه مي پنداشتند ابدي است به هوش امد با چشم باز كردنش گويي دنيايي پر از شادي و صفا و عشق را به وجود اورد حالا ديگر چشم ها اگر تر مي شدند به خاطر غصه نبود بلكه از شوق بود دل فروزان به خاطر وجود سهراب پر از عشق و شور و اشتياق شده بود ان قدر مسرور و شاد بود كه توصيفش ممكن نبود
فروزان را مثل بيماران ديگر در بخش بستري كردند او دوست داشت از بيمارستان خارج شود. دوست داشت فقط با سهراب باشد با وجود او گويي همه چيز را فراموش كرده بود اين چند سال جدايي ...ناراحتي ها...رنج ها... وجود فريدون و ارمغان...
روزهاي ملاقات سهراب قبل از همه ان جا بود و اخر از همه خارج مي شد و مي رفت مدام با فروزان در حال نجوا كردن بودند.
سهراب؟
جونم
تو اين چند سال خيلي سختي كشيدم فكر مي كردم تو برگردي اما...
مي دونم عزيزم مي فهمم چي مي گي من راستش مثل زنداني ها بودم نه پاسورتي نه مدركي حتي شناسنامه ام رو مادرم پنهان كرده بود مدام مي خواستم با تو تماس بگيرم اما نشد پس از چند سال بالاخره تونستم مداركم را پيدا كنم و با پيدا كردن اونا فوري دست به كار شدم بايد كارهام رو درست مي كردم و بر مي گشتم ديگر نمي تونستم تحمل كنم روزي كه مي خواستم به ايران برگردم تازه به مادرم گفتم و بعد اومدم
آه سهراب خيلي لحظات تنهايي سخت بود .
خيلي بي تو بودم وجودم رو سوزاند
- اما از حالا به بعد ديگه با هم هستيم از حالا به بعد دوباره سرود عشق تو قلبهامون زمزمه مي شه و مرغ عشق دلمون چهچه عشق رو سر مي ده
- سهراب هنوز هم باورم نمي شه كه برگشتي
- چه كار كنم تا باور كني شيرينم
فروزان تنها لبخندي از شوق بر لب اورد
فروزان را مرخص كردند و به خانه اوردند البته خانه عمو هر چند كه او خيلي مايل بود به خانه خودش برود اما نتوانست در مقابل خواسته عمو جواب منفي بدهد
حالا مهناز بيشتر از هر زماني نگران فريدون بود حالا دوباره سهراب برگشته بود پسرش مدتي بود كه دوباره همان فريدون شاداب شده بود اما اكنون اگر دوباره صربه بخورد خيلي نگران بود خيلي
در اين روزها دل همه پر اشوب بود دل فروزان به خاطر برگشت سهراب دل سهراب به خاطر عشق فروزان دل فرناز به خاطر امدن پدر و مادر بهرام دل بهرام به خاطر عشق و علاقه فرناز دل ايدا در تب و تاب رسيدن به فريدون و دل فريدون....
فروزان در اتاق دراز كشيده بود بايد استراحت مي كرد هنوز كاملا خوب نشده بود اما دلتنگ سهراب بود حال كه ديگر در خانه عمو بود سهراب نمي توانست براي ديدنش بيايد صدايي او را به خود اورد
- ببين چه راحت گرفته خوابيده همه رو نصف عمر كرده و حالا خودش راحت دراز كشيده
- نگاهش به فرهاد افتاد
- چيه باز كه اخمات تو هم رفته برم دو كيلو خنده برات بيارم؟ مي گن تازگي ها ارزون شده ها
- براي خودت بخري بهتره داره بابا مي شه ولي يه ذره عقل تو سرش نيست
فرزانه كه هم زمان با جمله فروزان وارد اتاق شد خنديد و گفت
- اخ كه راست گفتي داره بابا مي شه اما هنوز دست از اين لودگي بر نمي داره
- بله دارم بابا مي شم
- منظورت چيه
- منظورم اينه كه تو اين چند وقته جز اشك چيزي به خورد بچم ندادي حالا خوبه كه من مدام كار مي كنم تا تو مدام بخوري وبچه ام تپل شود . اون وقت تو فقط بهش اشك مي دي نمي خوام
فروزان و فرزانه زدند زير خنده
- واقعا كه هنوز بي عقلي فرهاد
- بهتره به جاي خنده برم نيم كيلو عقل بخرم
فرناز و مهناز در حالي كه سوپ و خوراكي در دستانشان بود وارد شدند.
فرهاد مادر مي خواي عقل بخري مثل اين كه واقعا عقلت رو از دست دادي
دوباره همگي خنديدند مهناز گفت
- خيلي خب حالا بريد بيرون فروزان بايد استراحت كنه
آن ها همگي در حالي كه مي خنديدند بيرون رفتند و مهناز كنار فروزان نشست
- بيا سوپ بخور عزيزم
- ممنون زن عمو حسابي تو زحمت افتاديد
- چه زحمتي عزيزم تو هم مثل دختر خودم هستي
- متاسفم به خاطر من نفهميديد كه عيد امسال چطور اومد و رفت
- نه عزيزم فكرش رو نكن چيزي كه زياده از اين عيدهاست كه هر سال مي ياد و مي ره
- فريدون كجاست زن عمو تو اين چند وقت كه اومدم خونه نديدمش
مهناز ناراحت شد و گفت
- نمي دونم تو اين چند وقته خيلي تو خودش اصلا ديگه...
- زن عمو مي خوام باهاش صحبت كنم
- راجع به چي؟
- راجع به خودش راجع به خودم راجع به خيلي مسائل
- منظورت چيه؟
- نگرون نباشيد زن عمو من فريدون رو خوشحال به شما تحويل مي دم غصه نخوريد.
زن عمو لبخندي پر اندوه زد و از اتاق خارج شد.
sorna
01-03-2012, 12:02 PM
قسمت هفتادو نهم
فروزان به او فكر مي كرد به فريدون كه خوب مي دانست ناراحتي اش به خاطر چيست اما براي خودش هم برگشتن سهراب مهم بود اين همه سال انتظار كشيده بود تا او باز گردد و اكنون كه برگشته نبايد اتفاقي بيفتد كه دوباره فاصله بينشان ايجاد شود مي خواست فريدون را قانع كند
فريدون در طي اين مدت مدام در فكر بود او از اين كه دوباره فروزان چشم به دنيا گشوده بود خرسند بود اما خودش نيز در عجب بود كه چرا ديگر مثل سابق نمي خواهد فروزان را بدست بياورد گويي باور داشت كه فروزان به راستي متعلق به سهراب است اما از اين تعجب مي كرد كه چرا هر دفعه در بيمارستان نگاهش به نگاه ان دختر نه چندان غريبه مي افتد اين چنين قلبش به لرزه در مي ايد و وجودش را منقلب مي كند
نگاه پر احساس او را مي ديد و هم چنين تپش قلب و بي قراري دل خودش را حس مي كرد به او علاقه مند شده بود بي ان كه خودش متوجه باشد و بفهمد در طي اين مدت مدام با خود در جدال بود . شايد سعي مي كرد ان عشق گذشته را نسبت به فروزان از وجود خود بيرون كند وقتي درست مي انديشيد به سخنان فروزان ايمان مي اورد كه به راستي ان دو چون خواهر و برادر بودند و افكار بزرگتر ها كه از زمان كودكي با ان بزرگ شده بودند بر ان ها تاثير گذاشته بود و باعث به وجود امدن اين احساسات و مشكلات شده بود حس مي كرد فروزان را تنها به عنوان يك دختر عمو و خواهر دوست دارد. مخصوصا با وجود ايدا بيشتر به اين نتيجه رسيده بود
وقتي شب مثل شب هاي گذشته دير وقت به منزل امد مهناز با نگراني پرسيد:
- كجا بودي فريدون؟
- تو خيابونا كجا رو دارم برم؟
- تو اخر منو دق مرگ مي كني
فريدون خواست به اتاقش برود كه زن عمو گفت فروزان مي خواهد با او صحبت كند و فريدون با تعجب به طرف اتاق دختر عمو رفت. فروزان نيز منتظر او بود با شنيدن صداي در اتاق گفت
- بيا تو
- سلام
- سلام دير كردي بيا بشين
در را بست و روي صندلي نشست قيافه در همي داشت
كجا بودي
تو خيابونا پي ولگردي فكر مي كردم به خودم و زندگيم
فريدون مي خوام باهات صحبت كنم گوش مي كني؟
اره مي شنوم
تو از چي ناراحتي فريدون چند روزه پكري
فريدون با خونسردي گفت
- من ناراحت نيستم خيلي هم خوشحالم
- فقط خواهش مي كنم با من رو راست باش خب؟
فريدون سرش را به زير انداخت پس از لحظاتي گفت:
- ناراحت نيستم باور كن
- پس چرا تو اين چند روز اين طوري شدي تو خودتي؟
- مي خواي واقعيت را بدوني؟
- اره به خاطر همين دارم باهات صحبت مي كنم
- مي دوني فروزان تا قبل از تصادف تو مدام به خودم مي گفتم ديگه فروزان مال خودمه. كه دوستش داشتم از سهراب بيزار بودم هميشه و همه وقت. فكر مي كردم باعث و باني نابودي تو و زندگيت اون بوده. وقتي اون تصادف پيش اومد داشتم ديوونه مي شدم اگه تو مي مردي من هم مي مردم نمي دونم چرا تو اون لحظات فكر كردم تنها كسي كه مي تونه تو رو از مرگ نجات بده اونه. نمي دونم اما اين فكر كه پيداش كنيم چنان در وجودم قوي بود كه مصمم شدم به هر طريق كه شده پيداش كنم. اما... اما يك هفته ديوانه وار جست و جو كرديم خبري از سهراب نبود اخه ما كه چيزي از اون نمي دونستيم . تنها خبرمون اين بود كه اون خارج از كشوره اه. اون باعث خراب شدن نزدگيم شده بود نابودم كرده بود. اما....اما...اون روز وقتي در خونه رو باز كردم و اونو ديدم نزديك بود سكته كنم. فروزان يك هفته دنبالش بوديم و اثري نيافتيم. در عوض ناگهان خودش جلوي ما سبز شد . اه نمي دونستم چه كار كنم يك دفعه گويي به ياد عقده هام افتادم مي خواستم خاليشون كنم سرش داد زدم اما بعد ياد تو افتادم بايد اونو به بيمار ستان مي اوردم. اما با وجود اون هم تو به هوش نيومدي. پس از چند روز دكتر مي گفت بايد دستگاه ها رو خاموش كنيم و اميدي به زندگي تو نيست سهراب نزديك بود ديوانه بشه با اجازه دكتر خودش و سوزان اومدن كنارت ما از پشت شيشه تماشا مي كرديم اون با تو حرف زد گريه كرد ... تو بي هوش بودي. با خودم گفتم من اشتباه كردم سهراب هم نمي تونه تو رو بيدار كنه... اما... اما وقتي ديدم با صداي وجودت بيدار شد حس كردم.... حس كردم ديگه روح در بدن ندارم شما دو نفر عاشق بوديد عشقتون واقعي بود تو و اون به هم تعلق داريد تو بايد مال اون باشي و اون مال تو شما دو نفر هم پيوند خورديد پيوندي ابدي تو اين چند روزه فكر ميك ردم بايد تو و دوست داشتنت رو به دست فراموشي مي پسردم فروزان...حالا مي خوام صادقانه بگم كه تو فقط به سهراب تعلق داري فقط به اون حالا حس مي كنم به سهراب علاقه مندم حس مي كنم دوستش دارم هم براي تو و هم براي اون ارزوي خوشبختي مي كنم
فروزان در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود با صدايي لرزان گفت:
- فريدون تو خيلي خوبي خيلي مهربوني به خاطر علاقه ات ممنونم مي خوام بدوني هميشه مثل يه برادر دوستت دارم و خواهم داشت براي من برادر باش.
- نوكرتم هر چي تو بگي
- فريدون شاد باش به خاطر من مادرت خونواده ات ازدواج كن
- امادگي ندارم
- اين حرف درست نيست تو امادگي داري همت نداري
- مثلا با كي عروسي كنم
- تا حالا نگاه پر از شور و عشق كسي رو نسبت به خودت حس نكردي؟ در اين مدت؟
فريدون به فكر فرو رفت در اين چند وقت فقط...فقط وجود همان دختر باعث شده بود فكرش مشغول شود اما نمي خواست بروز دهد كه خودش مي داند: گفت:
- راستش نمي دونم اما...
- بگو مي دونم كه مي دوني تو انساني حس داري احساس مي كني كه يكي دوستت داره
- كي؟
- خودت بگو
- نمي دونم مي خوام تو بگي
- ايدا
- خيلي راحت و ساده اين اسم را بيان كرد فريدون سرش را به زير انداخت بله همون دختر بود كه حس مي كرد به طريقي فكرش را مشغول كرده و در طي اين مدت به او انديشيده بود
- فريدون اون دختر خيلي خوب و مهربونيه . تو با اون خوشبخت مي شي
- من
- فريدون دوستت داره تو هم حتما دوستش داري مگه نه؟ فريدون باور كن جز اون كسي نمي تونه تو رو خوشبخت كنه فريدون؟!
فريدون با لبخند به او نگاه كرد
- به شرطي كه خودت برام استين بالا بزني
فروزان با ناباوري به او خيره شد و ناگهان فرياد كشيد و گفت:
- تو قبول كردي. خدايا شكرت
مهناز و ديگران كه با حالت نگران در پذيرايي نشسته بودند با شنيدن صداي فروزان وحشت زده در اتاق را باز كردند فروزان شادي مي كرد و فريدون مي خنديد
فريدون از اين كه با دختري چون ايدا ازدواج مي كرد اصلا ناراحت نبود او دختر خوبي بود
فروزان پريد بغل زن عمو و گفت
- زن عمو جون تبريك مي گم بايد براي گل پسرت استين بالا بزني
زن عمو كه ناباورانه به او نگاه مي كرد گفت
- منظورت چيه چي شده؟
- فريدون مي خواد زن بگيره ما بايد كمكش كنيم نمي شه كه پسر خجالتي خودمون رو تنها بفرستيم خواستگاري
مهناز در حالي كه اشك شوق در چشمانش جمع شده بود رو به فريدون كرد وپرسيد
- اره پسرم؟ فروزان راست مي گه؟ مي خواي ازدواج كني ؟ يعني من به ارزوم مي رسم؟ عروسي تو رو مي بينم؟
فريدون چشمان اشك الودش را به مادرش دوخت و با لبخندي گفت:
- البته با اجازه شما و پدر
مهناز او را در اغوش گرفت اسفنديار نيز خوشحال شده بود فكر ميك رد هرگز عروسي پسر بزگرش را نخواهد ديد همه خوشحال بودند سوزان كه از خواب پريده بود پرسيد
- چي شده؟ بابام اومده دنبالم؟
sorna
01-03-2012, 12:02 PM
قسمت هشتادم
بهرام با پدر و مادرش صحبت كرده بود ان ها نيز فرناز را بسيار پسنديده بودند تصميم گرفتند قرار ملاقاتي با خانواده او بگذارند و به خانه شان بروند وقتي كه فرهاد فهميد بهرام به فرناز علاقه مند است و به خواستگاريش مي ايد چنان شاد شد كه حد نداشت حالا ديگر بهرام نيز جز خانواده اش به حساب مي امد
عمو و زن عمو با اين ازدواج موفق بودند فرناز هم از خدا مي خواست حالا مانده بود مهناز و اسفنديار كه براي فريدون به خواستگاري بروند فروزان نيز همراه ان ها مي رفت
ايدا وقتي فهميد قرار است فريدون به خواستگاريش برود نزديك بود از شادي غش كند. علي كه پي به علاقه خواهرش برده بود مدام سر به سرش مي گذاشت خودش به خاطر اين كه نتوانسته بود مالك فروزان شود ناراحت بود اما وقتي فكرش را مي كرد ميديد كه فروزان با سهراب خوشبخت تر است. از صميم قلب براي ان دو دعا مي كرد كه زندگي خوبي داشته باشد. كارها به سرعت درست مي شدند خانواده ايدا نيز بسيار خانواده فريدون را پسنديده بودند و با وصلت ان ها موافقت كردند
آيدا زماني كه مي خواست با فريدون صحبت كند واقعا هول كرده بود او مي دانست كه فريدون قبلا عاشق فروزان بوده اما حالا از اين كه مي ديد فريدون به او علاقه مند است خوشحال بود از اين كه قرار بود مرد زندگيش پسري به خوبي فريدون باشد خدا را شكر مي كرد
فريدون نيز از اين كه مي ديد ايدا دختر پاك و مهرباني است از انتخاب خودش و فروزان خوشحال بود ايدا همان دختري بود كه مي توانست با او خوشبخت باشد و خوشبخت زندگي كند
در طرف ديگر فرناز و بهرام بودند كه با موفقت خانواده هايشان و علاقه خودشان با يكديگر با دلي پر شور و قلبي سرشار از عشق و علاقه مي خواستند ازدواج كنند.
روزهاي خوب و خوشي بود فقط شادي و محبت طنين انداز فضا شده بود فروزان حالا فقط به سهراب مي انديشيد ايا ان دو نيز مي توانستند با هم ازدواج كنند.؟!!
شنبه بود فروزان ديگر به سر كارش باز نگشته بود يعني از كار كردن معاف شده بود مي خواست به شركت برود و وسايلش را جمع كند و با دوستانش خداحافظي كند
- خب زن عمو من دارم مي رم
- صبر مي كردي فريدون مي اومد تو رو مي برذد
- فريدون خان كه ديگه با نامزدشون هستند فرناز هم كه با نامزدش خوش فرهاد هم كه رفته سر كار و فرانه چند روزه اين جا جا خوش كرده تازه من هم ديگه بايد برگردم خونه الان هم برم شركت چند تا كار كوچك و عقب افتاده ام رو انجام بدم
- سوزان رو هم بردي؟
- اون حاضر و اماده رفته بيرون ايستاده و منتظره خب خداحافظ
فروزان بيرون امد و سوزي را نديد به دور و اطراف نظر اندخت و نگران شد كمي قدم زد و به اطراف نگريست ترسيد در طرف ديگر سوزان همراه سهراب در ماشين پنهان شده بودند و نگراني فروزان را تماشا مي كدند سوزان ريز مي خنديد و سهراب را هم به خنده مي ا نداخت
پياده شدند و سهراب گفت
- فروزان ما اين جا هستيم
فروزان برگشت و با ديدن او چهره اش به خنده باز شد دويد و مقابل او ايستاد هنوز نگاهشان پر از شور و اشتياق بود. گويي هر چه به هم نگاه مي كردند باز سير نمي شدند
- ترسيدم
- به خاطر چي؟
- سوزان .فكر كردم گم شده
سهراب لبخند زنان گفت
- خوشگل بابا وقتي با من باشه كه گم نمي شه
- ماماني داشتيم از تو ماشين به تو نگاه مي كرديم. ترسيده بودي ....
و خنديد
- اي شيطون بلاي من حالا ديگه به من مي خندي
او را بوسيد و سهراب پرسيد
- كجا مي ري؟
- مي خوام برم شركتي كه كار مي كردم بايد وسايلم رو جمع كنم
- من مي رسونمت
سوار ماشين شدند و او حركت كرد
- دلم برات تنگ شدهبود اين جا موندي؟به خدا دلم بي قراره
- مي فهمم ام اديگه بر مي گردم خوننه خودم
- فروزان...
- بله
- مي خواستم يه چيزي بگم اما
- اما چي ؟ بگو مي خوام بشنوم
- بذار اول كارت تموم بشه بعد مي گم
- باشه هر طور كه دوست داري
وقتي به شركت رسيدند فروزان تنها رفت همه از ديدن دوباره او خوشحال شده بودند به طبقه مربوط به خودش رفت و ان حا با ديدن سونا و ثريا در كنار هم بيشتر خوشحال شد ان دو نيز با ديدن او نزديك بود بال در بياورند بلند شدند و با شادي او را در اغوش كشيدند
- كجا بودي دختر قرار بود عيد با هم باشيم چي شد تازه اين همه كه دير كردي
فروزان خنديد
- ما اينيم ديگه
ثريا با خنده پرسيد
- خوبه مثل اين كه تو اين چند وقت خيلي بهت خوش گذشته
- شايد راستش من اومدم براي خداحافظي
ان دو با هم پرسيدند؟
- چي؟ خداحافظي؟
سر و صداي ان دو باعث شد كه ارمغان از اتاق خارج شود با ديدن فروزان قلبش از جا كنده شد هنوز نتوانسته بود علاقه اش را نسبت به او فراموش كند
سلام اقاي ارمغان.
سلام چه عجب خانم
اومدم وسايلم رو جمع كنم
اه بله...خب...
ديگر چيزي نگفت و به اتاقش رفت ثريا با تعجب گفت
- مگه اون مي دونه كه تئ مي خواي بري اصلا براي چي؟
- ديگه نمي خوام كار كنم كار كردن براي من ممنوع شده اقاي ارمغان هم مي دونه
ثريا خنديد
- نكنه...نكنه با ارمغان...
- نه بابا شما هم كه فقط منتظريد شايعه پراكني كنيد فعلا بايد وسايلم را جمع كنم
فروزان مشغول شد و ان دو با تعجب به او نگاه كردند.
ارمغان در اتاقش سر به روي ميز نهاده بود و به فكر فرو رفته بود
من برم با اقاي رئيس خداحافظي كنم
و خنديد
-فروزان قراره عروس بشي
اگه شدم كارت شما دو نفر رو اول مي فرستم
خنديد و در زد وارد شد ارمغان را سر به روي ميز ارام و بي حركت ديد خوب مي دانست كه او ناراحت است گفت
- اقاي ارمغان
او كه متوجه ورود او نشده بود با شنيدن صدايش سرش را بلند كرد و با عذر خواهي گفت
- آه متاسفم متوجه نشدم كه شما اومديد خب بفرماييد
- ممنونم راستم مي خواستم با شما خداحافظي كنم
- بله
- اما ما با هم فاميل شديم درسته اقاي ارمغان
- بله فاميل هستيم
- شما ناراحتيد؟
- از چي
- نمي دونم حس مي كنم ناراحت هستيد
- خب هر كسي يه منشي خوب رو از دست بده ناراحت مي شه
- در عوض شايد يه منشي جديد بايد كه دل شما رو ببره
ارمغان نيز خنديد
- البته منشي كه عاشق كسي نباشه
- بله اما..اقاي ارمغان هر بدي از من ديديد حلال كنيد مي دونيد فكر مي كنم بايد اين رو به شما بگم راستش من خودم فهميده بودم اما... مي دونيد شايد ادم بغضي وقتي ها مجبور بشه از چيزي يا كسي كه دوستش داره دل بكند. من براي شما ارزوي خوشبختي مي كنم باور كنيد هر دختري با شما ازدواج كنه خوشبخت مي شه جدي مي گم
- خانم... بذار راحت حرف بزنم فروزان. من فكر مي كردم عشق يا عاشق شدن خيلي ساده است اما با ديدن عشق بين شما و سهراب خان فهميدم براي عاشق شدن بايد خيلي تلاش كرد بايد عاشق واقعي بود من فكر مي كردم حتما بايد شما رو بدست بيارم البته عذر مي خوام كه اين طوري حرف مي زنم اما مي خوام بگم از حالا شما رو مثل خواهر خودم دوست دارم
و لبخند پر مهري زد فروزان با خوشحالي گفت:
- ممنونم شما اقا... شما انسان فهميده اي هستيد اميدوارم هر چه زودتر دختر مورد علاقه تون رو پيدا كنيد و با اون پيوند ببنديد پيوند عشق
ارمغان با شوخي گفت
- اول كه بايد شيريني عروسي شما رو نوش جان كنيم
فروزان سرش را به زير انداخت وبعد گفت
- خب ديگه من بايد برم خدانگهدار
- خداحافظ موفق باشيد
فروزان نيز براي او ارزوي موفقيت كرد و رفت از سونا و ثريا هم خداحافظي كرد سهراب و سوزان در ماشين منتظ بودند
- واي عزيزم چرا اين قدر دير كردي؟
- متاسفم دوستان نذاشتند نفس راحتي بكشم
- حالت كه خوبه؟
- مگه مي شه با وجود تو حالم بد باشه
- اخ كه هنوز هم شيريني
فورزان عاشقانه به او نگاه كرد و پرسيد:
- راستي سهراب از ...از...طاووس چه خبر؟
سهراب به او نگاه كرد :
- اسم اونو نيار كه حالم به هم مي خوره اونجا ديدمش ابي رهاش كرده اونم رفته جز گروه دخترهاي فاسد اون جا
- اون به من گفت كه تو فراموش كردي و رفتي. گفت دوستم نداشتي
- من تازه فهميدم كه اون چه جونوري بود عزيزم گذشته ها رو فراموش كن به روزهاي قشنگي كه خواهيم داشت فكر كن
پس از مدتي سهراب ماشين را متوقف كرد. و هر سه نفري پياده شدند.
- واي سهراب اين جا
- اره اوردمت پارك عاشقا تو اين چند سال به اين جا نيومدي
- بي تو نتونستم حس كردم اگه وارد بشم و تو همراهم نباشي گناه بزرگي كردم
- اما حالا با هم وارد مي شيم همراه دختر قشنگمون..
sorna
01-03-2012, 12:02 PM
قسمت آخر
با خوشحالي وارد شدند هنوز ان پارك چون بهشت بود و پر از گل هاي زيبا
فروزان با هيجان به اطراف نگاه مي كرد و قدم مي زد دل هر دو پر شور شده بود به ياد روزهاي گذشته
رفتند جاي هميشگي عهد و پيمان هايشان را مرور كردند ياد قول و قرارهاشان افتادند شاد بودند و عاشق سال ها پيش تنها همراه عشقي كه در قلبشان مي تپيد وارد پارك شده بودند ولي حالا همراه دختر قشنگي كه مايه سرور و شادماني ان دو بود نگاه كردن به او مثل ياد اوري ان عشق اتشين خاموش نشدني بود
- راستي فروزان مي خواستم باهات حرف بزنم
- اره بگو تو اين هوا ... تو اين فضا دوست دارم صداي تو نوازشگر گوشهاي من باشه
سهراب دستش را دور گردن او حلقه كرد و او را به خودش نزديكتر نمود.
- سال ها از هم جدا بوديم اما حالا به همديگر نزديكيم حالا دوباره قلبهاي ما كنار هم مي تپند. حالا دوباره نگاهمون به روي هم دوخته مي شه و فرياد عشق از اعماق وجودمون سر داده مي شه
- سال ها منتظر چنين لحظه اي بودم لحظه اي كه دوباره تو رو كنار خودم احساس كنم
- در گذشته نتونستيم با هم ازدواج كنيم رسما نتونستيم حالا مي خوام تو رو در لباس سپيد عروس جا بدم و كنارت قدم بردارم به همه فخر بفروشم و بگم كه زيباترين عروس دنيا مال منه. مال من.
- سهراب يعني مي شه من و تو با هم عروسي كنيم؟ واقعا؟!!!
- البته عزيزم چرا نشه حالا ديگه تنها نيستيم دخترمون هم هست. اونم جاش تو قلبم محفوظه شما دو نفر شاهزاده هاي قلبم هستيد
- و سلطان قلب من نيز تو هستي
- حاضري با من عروسي كني؟
فروزان نگاه پر شده از احساسش را به او دوخت سر بر شانه او گذاشت و گريه كرد
- سال ها منتظر بودم بياي هميشه مي خواستم عروس تو باشم فقط عروس تو من با تو عروسي مي كنم تو تنها مرد زندگي من هستي
سهراب موهاي او را نوازش كرد :
- مي دونم و تو تنها دختري كه در قلبم جاي داري من تو رو از عموت خواستگاري مي كنم
- اون قبول مي كنه سهراب؟....
هر دو به هم نگاه كردند سوزان نيز با خوشحالي به پدر و مادرش نگاه مي كرد.
فروزان در تب و تاب بود قرار بوئد امروز سهراب براي صحبت كردن با عمويش به خانه ان ها بيايد او نيز در خانه عمو بود فريدون به او مي خنديد و مي گفت چرا مي ترسي اما فروزان جوابي نمي داد سهراب مي خواست همراه شهروز بيايد كس ديگري را نداشت او نيز مضطرب بود دسته گل زيابيي در دستانش بود شهروز به او ارامي مي داد و مي گفت نگران نباشد
عمو در خانه منتظر بود با كسي صحبت نمي كرد به نظرش اشكالي نداشت اگر فروزان با سهراب ازدواج مي كرد او نيز اكنون فهميده بود كه عشق بين اين دو جوان واقعي است و از اول نيز نبايد بين ان ها موانع ايجاد مي كردند
سهراب و شهروز امدند و مورد استقبال گرمي قرار گرفتند فروزان در اتاقي ديگر نشسته بود و نگران بود سوزان متعجب بود از اين كه مي ديد پدرش امده و مادرش به استقبال او نمي رود
- خيلي خوش اومديد.
- ممنونم اقاي مشفق اگه مي بينيد بنده مزاحم شدم به خاطر اين بود كه سهراب جان نمي خواست تنها به اين جا بياد
- خواهش مي كنمي خيلي خيلي خوش امديد
بعد از تعارف زياد سهراب رشته سخن را در دست گرفت. دلش مي خواست هر چه زودتر موضوع را مطرح كند و خلاص شود
- اقاي مشفق شما خوب مي دونيد كه براي چه موضوعي مزاحم شما شدم من...خب...عذر مي خوام اگه اين طور دست و پام رو گم كردم و نمي تونم درست صحبت كنم.
اسفنديار در حاليك ه خنده اش گرفته بود گفت
- راحت باش جوان راحت باش
- من...من به فروزان علاقه مندم سال هاست همه شما اين موضوع رو مي دونيد اون سال ها خونواده ها مانع شدند .... خودتون كه اطلاع داريد
و ادامه داد
- الان سال هاست كه از اون ماجرا مي گذره حالا من و فروزان صاحب يك فرزنديم مي خواهيم رسما ازدواج كنيم البته با اجازه شما من به پدر فروزان قول داده بودم اونو خوشبخت كنم حالا مي خوام اين قول را به مشا بدم من فروزان رو خوشبخت مي كنم قول مي دم
نگاه نگرانش را به اسفنديار دوخته بود او پس از لحظاتي سكوت سينه صاف كرد و گفت
- فكر مي كنم سال ها پيش اين بزرگترها بودند كه اشتباه كردند و اجازه ندادند شما با هم ازدواج كنيد هر چند كه شما دو نفر هم خيلي تند رفتيد. خيلي زياد اما حالا ... حالا مي بينم شما دو نفر واقعا به هم خوشبخت هستيد و خواهيد بود چرا اجازه ندم
چشمان سهراب از شادي برق مي زد
- يعني...يعني شما مخالفتي ند اريد؟
- البته كه ندارم تازه براي شما ارزوي خوشبختي هم مي كنم
شهروز با خنده گفت
- ديدي سهراب من كه گفته بودم كارها درست مي شه
- ممنونم اقاي مشفق ممنونم
- از فروزان به خوبي مراقبت كن من چند سال اونو رها كردم پشيمان شدم حالا كه تو قراره مرد زندگي اش باشي مي خوام كه خوشبختش كني و اجازه ندي نم اشك چشمانش روتر بكنه
- قول مي دم قول مي دم اجازه نمي دم حتي خم به ابروش بياد
پس از لحظاتي مهناز فروزان را صدا زد او وفتي فهميد عمو خيلي راحت سخنان سهراب را قبول كرده است از شادي فريادي كشيد كه همه را ترساند
- خدايا شكرت
قرار عروسي ان ها نيز گذاشته شد عمو و ديگران فكر جالبي داشتند و ان اين بود كه سه عروسي را در يك روز برگزار كنند در يك ساعت معين همه با اين پيشنهاد موافقت كردند جالب مي شد سه عروس و سه داماد فرناز و فروزان و ايدا خوشحال شده بودند در يك روز سه نفري عروس مي شدند
بهرام و فريدون و سهراب نيز هيجان زده بودند در يك شب هر سه داماد مي شدند شوق و هيجان همه ان ها را در برگ رفته بود كارت انتخاب كردند و به فاميل و اشنا دادند. همه كارها جور شده بود تا در روز عروسي مشكلي پيش نيايد
يك روز به عروسي مانده بود فروزان در خانه جديدي كه سهراب خريده بود حضور داشت وسايل جديدتري نيز در ان چيده بودند خانه فروزان را هم فروختند و پولش را به حساب پس اندازش واريز كردند
- سهراب بيا بريم ديگه هنوز كه وايستادي
- اومدم عزيزم صبر كن ...خب بريم
- چه كار مي كردي فكر كردم رفتي و ديگه نيومدي!
- اي بابا عجب حرفي مي زني
- بدو كه سوزان پيش فرزانه است مي ترسم اذيت كنه اونم كه حالش زياد خوب نيست
- باشه بريم
سوار ماشين شدند سهراب در حين رانندگي گفت
- براي فردا خيلي هيجان زده ام
- خب بايد هم باشي بعد از چندين سال من بالاخره لباس عروسي رو مي پوشم
- خوشحالي؟
- اگه پدر و مادرم زنده بودند خيلي خوب مي شد
- بدون اونا در اسمان هستند و ما در تماشا مي كنند و براي ما ارزوي خوشبختي مي كنند مطمئن باش
- اه خدايا شكرت احساس مي كنم دارم پرواز مي كنم
- ديگه به پرواز فكر نكن با من بمون
- اگه خواستيم يك روزي پرواز كنيم دو تايي با هم مي پريم
- اره دوتايي پر مي زنيم و مي رسيم به اوج اما حالا تا اون موقع خيلي مانده
- بايد شاد باشيم و به روزهاي خوب فكر كنيم
- بايد به دختر قشنگمون هم فكر كنيم خيلي شيرينه درست مثل تو
- به تو شباهت داره
- ولي از لطافت و شيريني مثل توئه
سه عروسي در ارايشگاه منتظر امدن دامادها بودند هر سه بسيار زيبا شده بودند اما فروزان گويي پري اسماني شده بود خيلي ناز بود فرزانه با او نگاه مي كرد و مدام شادي مي كرد از اين كه بالاخره خواهرش نيز رنگ خوشبختي و مهر و صفا را مي ديد. خوشحال بود خبر دادند اقا دامادها امده اند از همه زيباتر سهراب بود سوزان نيز در كنار فروزان لباس عروسي كوچكي پوشيده بود عروس ها يك به يك به كنار همسران خود رفتند. هر كدام از دامادها به عروس خودش نگاه مي كرد. و در دل زيباييش را مي ستود سهراب با چشمان پر برق به فروزان نگاه مي كرد بسيار زيبا بود
سوار ماشين ها شدند به دليل بزرگي منزل ارمغان مجلس را در ان جا برگزار كرده بودند . در ان جا عروس ها سرجاي خود نشستند دامادها نيز روي صندلي ها نشستندمدام در گوش هم پچ پچ مي كردند
خطبه ها جاري شد وقتي فروزان بله عروس شدنش را گفت اشك در چشمانش جمع شده بود به پدر و مادرش مي انديشيد هنگام بله گفتن حس كرد ان دو نيز ميان جمعيت ايستاده اند وبه او مي نگرند با شادي و مهرباني .... حالا فروزان عروس شده بود يك عروس واقعي سهراب از شادي بسيار در پوستش نمي گنجيد حلقه بسيار زيبايي را در انگشت فروزان فرو كرد و لبخندي عاشقانه نثارش كرد فروزان نيز به او نگاه مي كرد به ارزويشان رسيده بودند سهراب سرش را بلاند كرد و ناگهان در ميان جمعيت پدر و مادرش را ديد نزديك بود شاخ در بياورد ان دو با لبخند و اشك شوق جلو امدند روي پسرشان را بوسيدند و به او تبريك گفتند فروزان را بوسيدند سلطنت با مهرباني به او نگاه ميك رد و او را عروس خود مي خواند شهروز ان ها را با خبر كرده بود مي خواست ان ها در عروسي تنها پسرشان شركت كنند جالا واقعا سهراب خودش را خوشبخت احساس مي كرد
- فريدون با خنده جلو امد و گفت
- - فروزان يه امانتي دست من داري
تعجب فروزان را كه ديد دست در جيب كتش كرد و گردنبند قلب مانند زيبايي را بيرون اورد مقابل فروزان گرفت و قلب را باز كرد
- سهراب گفت
- - فروزان تو هنوز اينو داري
فروزان عاشقانه گفت
- هرگز از خودم جداش نكردم
- در بيمارستان بين وسايلت بود ببخش تا حالا نگهش داشتم مي خواستم چنيني روزي تقديمت كنم
سهراب ان را گرفت و دور گردن فروزان بست هر دو خنديدند
شهروز جلو امد و گفت
- ببينم من از قافله عقب نمونم
خنديد و تبريك كفت . برايشان ارزوي خوشبختي كرد ان ها تشكر كردند و بعد سهراب گفت
- راستي دلت مي خواد بدوني در تمام اين سال ها كي اون نامه ها رو برات ارسال مي كرد
تعجب نگاه فروزان خوانده مي شد سهراب ادامه داد
- دوستم شهروز اون بهترين دوستيه كه من دارم
مادرش گفت
- و كسي كه به ما خبر داد امروز جشن عروسي توئه همين شهروز بود
سهراب به شهروز نگاه كرد و ناگهان او را در اغوش كشيد
- متشكرم شهروز
شهروز فقط مي خنديد از اين كه حس مي كرد توانسته زحمات دوستش را جبران كند خوشحال بود فروزان نيز از اين كه فهميده بود درست فكر كرده و ان نامه ها در اصل از طرف سهراب بوده خوشحال بود. حالا همه خوشبخت بودند همه در جشن شركت كرده بودند سونا و ثريا نيز بودند از ديدن فروزان تعجب كردند اما از اين كه حالا او را شاداب مي ديدند خرسند بودند
صداي فرزانه و فرهاد شنيده مي شد در حاليك ه فرزانه به او تشر مي زد.
- اگه تو هم عجله نكگرده بودي و زود عروسي نمي كرديم مام الان مثل اين ها عروس و داماد شده بوديم
- در عوض حالا من زودتر از داداشم بابا مي شم و اون هنوز انگشت به دهان مونده
شاد و خوشحال مي خنديدند قلب فروزان از شادي مي تپيد
چشمانشان سرشار از عشق بود و دلش پر شده از مهر و صفا حالا فروزان احساس مي كرد خوشبختر از او ديگر نيست صداي سهراب را مي شنيد
- فروزان دخترمون منتظره داره نگاهمون مي كنه
- بيا بريم
فروزان به او نگاه كرد و بعد به سوزان لبخند زد و گفت
- بريم
هر سه به سوي جاده خوشبختي قدم برداشتند رفتند تا صفا و يكرنگي محبت و دوستي عشق و علاقه ... صميميت و دوست داشتن را به همه نشان دهند به همه بگويند عاشقند
sorna
01-03-2012, 12:04 PM
(( پايان ))
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.