توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ديوان غزليات سيف فرغاني
R A H A
01-02-2012, 09:10 PM
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:11 PM
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
به غمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بر بط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
به شمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیات است
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذرهی بیتاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
«مرا هرگز نبینی تا نمیری»
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
به وصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
به یکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چتوان کرد ما را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:11 PM
اگر دل است به جان میخرد هوای تو را
و گر تن است به دل میکشد جفای تو را
به یاد روی تو تا زندهام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای تو را
کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان
نه مردم ار بگذارم در سرای تو را
اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست
به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
به پای صدق به سر میبرم وفای تو را
چه خواهی از من درویش چون ادا نکند
خراج هر دو جهان نیمهی بهای تو را
برون سلطنت عشق هر چه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای تو را
سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل که کس
به غیر تو شایسته نیست جای تو را
مرا بلای تو از محنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را
اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای تو را
به دست مردم دیده چو سیف فرغانی
به آب چشم بشستیم خاک پای تو را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:13 PM
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بیرخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:15 PM
تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
دلم کز رنج راه تو به جانش میرسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را
به عهد حسن تو پیدا نمیآیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن باکس نمیگویم غم شبهای هجران را
وصال تو به شب کس را میسر چون شود
هرگز که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را
به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامیدار مهمان را
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:15 PM
ای بدل کرده آشنایی را
برگزیده ز ما جدایی را
خوی تیز از برای آن نبود
که ببرند آشنایی را
در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهایی را
مژه در خون چو دست قصاب است
بی تو مر دیدهی سنایی را
شمع رخسارهی تو میطلبم
همچو پروانه روشنایی را
آفتابی و بی تو نوری نیست
ذرهای این دل هوایی را
عندلیبم بجان همی جویم
برگ گل دفع بینوایی را
بیجمالت چو سیف فرغانی
ترک کردم سخن سرایی را
چارهی کارها بجستم و دید
چاره وصل است بیشمایی را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:16 PM
ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است
کب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرهها گر همه خورشید شود بیرویت
نبود روز شب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی تو را ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذرهی در سایه نهان
نفی کردهاست ز خود تهمت پیدایی را
صبر با غمزهی غارتگرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد
ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی
غایت این است جمال و سخنآرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک
خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را
(http://bahar-20.com/)
R A H A
01-02-2012, 09:18 PM
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن به خواب
بر سر کوی تو سودا میپزم
با دل پر آتش و چشم پر آب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن ز آن لب همی بارد شکر
در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبهی خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطاگر خون من ریزی رواست
ای خطای تو به نزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر به شمشیرت زند رو برمتاب
R A H A
01-02-2012, 09:22 PM
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بیماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن به خواب
بر سر کوی تو سودا میپزم
با دل پر آتش و چشم پر آب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن ز آن لب همی بارد شکر
در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبهی خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطاگر خون من ریزی رواست
ای خطای تو به نزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر به شمشیرت زند رو برمتاب
R A H A
01-02-2012, 09:23 PM
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آن کس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر ز آیت اوست
خود عبارت نمیتوان کردن
ز آنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
R A H A
01-02-2012, 09:23 PM
ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت
مستی امشبم از بادهی دوشین لبت
نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی
ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت
وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست
تا به امسال خوش از بوسهی پارین لبت
محتسب سال دگر بر سر کویت آرد
همچنین بی خودم از بادهی نوشین لبت
طبع شوریدهی من این همه شیرین کاری
می کند در سخن امروز به تلقین لبت
سیف فرغانی چون وصف تو میکرد گرفت
طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
R A H A
01-02-2012, 09:24 PM
تبارکالله از آن روی دلستان که توراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست
گمان مبر که شود منقطع به دادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که توراست
به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پستهی دهان که توراست
ز جوهری که تو را آفریدهاند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست
ز راه چشم به دل میرسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستان است
به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست
R A H A
01-02-2012, 09:24 PM
دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت، این دیوانه آن مست
نمیدانم دهانت هست یا نیست
نمیدانم میانت نیست یا هست
تویی آن بیدهانی کو سخن گفت
تویی آن بیمیانی کو کمر بست
بجانم بندهی آزادهای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.