PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درمورد امیرکبیر بیشتر بدانیم!



Sara12
08-21-2010, 11:53 AM
درمورد امیرکبیر بیشتر بدانیم!



http://www.picestoon.com/out.php/i1806_amirkabir1.jpg (http://www.picestoon.com/out.php/i1806_amirkabir1.jpg)

پـايـيـزتـبريـز


پسري كه از ته باغ مي‌دويد و نفس‌زنان پيش مي‌آمد، آرامش كلاغ‌ها را برهم مي‌زد.
كلاغ‌ها به آسمان خاكستري از ابر، مي‌پريدند و از هياهوي پروازشان آخرين برگ‌هاي درختان بر زمين مي‌افتاد.
پسر، كاري به آرامش كلاغ‌ها نداشت.
او مي‌خواست به پدرش برسد و چيزي براي خوردن بگيرد.
كربلايي قربان خودش را پس كشيد و لحظه‌اي مكث كرد و گفت: «چه خبر است محمدتقي! باغ را روي سرت گذاشته‌اي.» محمدتقي سرش را بالا گرفت.
نوك دماغش از سرما سرخ شده بود.
- گرسنه‌ام، يك تكه نان.
كربلايي قربان به راهش ادامه داد و گفت: «برو خانه از مادرت بگير.» محمدتقي از تك وتا نمي‌افتاد، دور پدر تاب مي‌خورد و مثل گربه‌اي چشم به سيني پر از غذايي داشت كه روي سر پدر بود و مدام بالا و پايين مي‌پريد.
- نمي‌توانم، گرسنه‌ام.
يك تكه نان بده تا بروم دنبال بازي.
كربلايي‌قربان قدم‌هايش را تندتر كرد و گفت: «الان غذا سرد مي‌شود.
چرا دست از سرم برنمي‌داري؟ اين غذاي اميرزاده‌هاست، تو كه نمي‌تواني از آن بخوري.
ما نوكريم، مي‌فهمي؟ خوراك ما فرق دارد.
اگر بفهمند قيامت به پا مي‌كنند.» رسيده بودند به پله‌هاي سنگ فرش ايوان.
محمدتقي آخرين تلاشش را كرد و با لحني آزرده گفت: «ولي من فقط تكه‌اي نان خواستم.» پدر اخم كرد و صدايش را از ته گلو بلند كرد و گفت:« برو بچه! نان ما هم با اين‌ها فرق دارد.
برو بگذار به كارم برسم.» و از پله‌هاي سنگي بالا رفت.
محمدتقي روي اولين پله ايستاد و رفتن پدر را تماشا كرد.
كربلايي قربان از ايوان گذشت و در اتاق درس را باز كرد.
صداي درس استاد بريده شد و لحظه‌اي بعد ادامه يافت.
پدر بيرون آمد و در را پشت سرش بست.
كفش‌ها را به پا كرد و برگشت لب ايوان.
محمدتقي نگاه از پدر گرفت و رويش را برگرداند طرف باغ.
كلاغ‌ها را ديد كه نشسته‌اند و به زمين نوك مي‌زنند.
كلاغي، گردويي را در زمين چال مي‌كرد.
محمدتقي با خود فكر كرد: «وضع كلاغ‌ها از ما بهتر است.» يك مرتبه سنگيني دست پدر را بر شانه‌اش احساس كرد و صداي او را شنيد كه پرسيد: «ناراحت شدي؟» حرفي نزد.
دلش از گرسنگي مالِش مي‌رفت.
صداي زمزمه‌ي استاد را از پشت درها و پنجره‌ها مي‌شنيد و فرياد بچه‌ها را كه گفته‌هاي استاد را تكرار مي‌كردند: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك مي‌رود دست به دست صداي بچه‌ها مثل زنگي بر گوشش مي‌نشست و چيزي را در وجودش از خواب بيدار مي‌كرد.
ناخودآگاه شعر را تكرار كرد.
پدر، او را به كناري كشيد و گفت:
«بيا برويم.اين‌ها الان درسشان تمام مي‌شود و غذايشان را مي‌خورند و باز درس را از سر مي‌گيرند.
بيا تو هم غذايي بخور و برو پي بازي‌ات.» محمدتقي از گوشه‌ي چشم نگاهي به دست‌هاي پير و چروكيده‌ي پدر انداخت و سئوالي را كه از مدت‌ها پيش در صندوق خانه‌ي ذهنش پيدا شده بود، بر زبان آورد.
- فرق ما با آن‌ها چيست؟ كربلايي قربان آهي كشيد و گفت: «فرق در مقام است تقي! مملكت، هم شاه مي‌خواهد هم امير و هم رعيت.
همه كه نمي‌توانند مثل هم باشند.
تازه، من در خوب دستگاهي خدمت مي‌كنم.
ميرزا ابوالقاسم خان كه من افتخار نوكري‌اش را دارم، مردي فاضل و دانشمند است.
پدرش روي اصل هم‌ولايتي‌ بودن، مرا به اين خانه آورده و به خدمت گمارده.
من كه تا عمر دارم مديون آن‌ها هستم.» محمدتقي، قدم‌هايش را كند كرد و پرسيد: «چرا ما بايد نوكر باشيم و ديگران ارباب؟ چرا برعكس نيست؟» كربلايي نفس بلندي كشيد.
بخار غليظي از دهانش بيرون آمد.
گفت: «اين ديگر سرنوشت آدم است.
مي‌گويند سرنوشت هركس روي پيشاني‌اش نوشته شده.» محمدتقي دست كوچكش را بر پيشاني بلندش گذاشت و گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه گفت: «روي پيشاني من هم نوشته كه بايد مثل شما نوكر و آشپز باشم؟» كربلايي قربان گفت: «نمي‌دانم، شايد!» محمدتقي كف دست را محكم بر پيشاني‌اش كشيد و گفت: «نه، من اين سرنوشت را پاك مي‌كنم.
من نمي‌خواهم نوكر باشم.
نه دلم مي‌خواهد نوكر باشم و نه نوكري داشته باشم.
مادرم گفته هركس نان عرضه و لياقتش را مي‌خورد.» كربلايي قربان خنديد: «جوش نخور پسر! هرچه خدايت بخواهد همان مي‌شود.» از كنار حوض بزرگ كه رد مي‌شدند، محمدتقي عكس خودش را بزرگ‌تر از هميشه ديد.
- مادرم گفته حركت از ما بركت از خدا.
گفته خدا كمك مي‌كند به شرط آن كه بنده هم خودش بخواهد.
كربلايي قربان نشست لب حوض و گفت: « اين مادرت هم زياد حرف‌هاي گنده‌گنده مي‌زند.
آخر تو چه حركتي مي‌تواني بكني؟!» نگاه محمدتقي به سطح آب بود و موج‌هايي كه تصوير پدر را مي‌شكستند.
در ذهن كوچكش شعر استاد ته‌نشين شده بود: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك مي‌رود دست به دست صدايش را محكم كرد و گفت: « از فردا غذاي مكتب‌خانه را من مي‌برم.» پدر جا خورد و كلاه از سرش افتاد.
با تعجب گفت: «تو؟! ولي سيني غذا سنگين است.
عجب بچه‌اي هستي! مگر همين الان نگفتي نوكري را دوست نداري؟» محمدتقي، كلاه پدر را تكاند و به دستش داد و گفت: «گفتم، ولي عيبي ندارد.
آن‌قدر نوكري مي‌كنم تا به اميري برسم.»

Sara12
08-21-2010, 11:54 AM
مغـــزبهتـــراسـت يـا كـــــلاه ؟


هياهوي كلاغ‌ها سكوت باغ را مي‌شكست برف به آرامي مي‌باريد و گوشه‌هاي برجسته را سفيد مي‌كرد.
صداي كلاغ‌ها گوش محمدتقي را آزار مي‌داد، صداي استاد را از پشت درهاي بسته به سختي مي‌شنيد.
صحبت از كشف الكل بود و كاشف آن .....
.
روزهاي زيادي بود كه محمدتقي سيني غذا بر سر مي‌گذاشت و فاصله‌ي آشپزخانه تا مكتب‌خانه را يك نفس طي مي‌كرد.
غذا را به اتاق مي‌برد، پشت در مي‌نشست به بهانه‌ي بردن ظرف‌ها، به گفته‌هاي استاد گوش مي‌سپرد.
سوز سردي را كه از كوه‌هاي اطراف تبريز برمي‌خاست، تحمل مي‌كرد.
چون قلم و كاغذي براي نوشتن نداشت، شنيده‌ها را بر كاغذ ذهن مي‌نوشت و در دل تكرار مي‌كرد.
بقيه‌ي روز را هم خود را به بهانه‌اي به پشت پنجره مي‌كشاند و مثل عقابي تيزچنگ، هرچه را كه مي‌شنيد در هوا شكار مي‌كرد و شب براي آن كه آموخته‌هايش را مشق و تمرين كرده باشد، آن‌ها را براي مادرش تعريف مي‌كرد.
در بازي‌هايش با بچه‌ها، هميشه بر سر نقش شاه و وزير دعوا بود.
آن‌قدر چانه مي‌زد تا نقش وزير را مي‌گرفت.
تنها كه بود، سردار سپاه مي‌شد.
شمشيري از چوب سپيدار ساخته بود و در خيال، ارتشي از بوته‌هاي گل سرخ را رهبري مي‌كرد و به قلب سپاه كلاغ‌هاي سياه حمله مي‌كرد.
گوشش به حرف‌هاي استاد بود كه مادر صدايش زد: «تقي، آهاي تقي!» سرش برگشت طرف صدا.
مادرش لب ايوان بود.
برف روي چارقدش نشسته بود.
به آرامي رفت طرفش و پرسيد: «چرا آمدي ننه؟» مادر كلاهي به طرفش دراز كرد و گفت: «از سرما هلاك مي‌شوي پسرم! بيا سرت را بپوشان.» كلاه را گرفت بر سر گذاشت.
گرماي خوبي داشت.
گوش‌هايش كه انگار خشك شده بود، نرم شد، نرم و گرم.
برگشت پشت در.
صحبت از ديوان حافظ بود، ولي درست نمي‌شنيد، هياهوي كلاغ‌ها را برداشت، حالا صداي استاد را بهتر مي‌شنيد.
اين طوري بهتر بود.
با خود فكر كرد: «مغز بهتر است يا كلاه؟ سري كه مغز ندارد، كلاه مي‌خواهد چه كند؟» كلاه را كنار گذاشت و گوشش را به در نزديك‌تر كرد

Sara12
08-21-2010, 11:55 AM
ماه مجــلـس

باغ، دوباره طراوت وسرسبزي پيدا كرده بود و از هياهوي كلاغ‌ها خبري نبود.
برگ‌هاي سبز، زير نور گرم خورشيد مي‌درخشيدند و بوته‌هاي گل سرخ هوا را عطرآگين كرده بودند.
در باغ جشني برپا بود و برو بيايي.
شب تولد حضرت محمد (ص) بود و قائم مقام فراهاني، مهمان‌هاي زيادي را دعوت كرده بود، اما هنوز همه‌ي مهمان‌ها نيامده بودند.
محمدتقي از پنجره‌ي آشپزخانه چشم به باغ دوخته بود.
پدر صدايش كرد و گفت: «سرم خيلي شلوغ است.
فراش باشي رفته دنبال گوسفند.
مي‌تواني سيني شربت را ببري؟» محمدتقي سرش را پايين انداخت.
خجالت مي‌كشيد.
علي و محمد را كنار پدرشان- قائم مقام- ديده بود.
برادرزاده‌ي او- اسحاق- هم آن جا بود.
بعضي وقت‌ها، سر ظهر كه ناهارشان را برده بود، جلوي استاد به او پوزخند زده بودند.
مي‌ترسيد باز هم به او بخندند و مسخره‌اش كنند.
پدر گفت: «مواظب باش نريزي! يواش يواش برو.» ديگر براي جواب رد دادن دير شده بود.
سنگيني سيني را ميان دست‌هايش حس كرد و راه افتاد.
بوي تند گلاب از سطح كاسه‌هاي چيني، زير بيني‌اش مي‌پيچيد.
سعي كرد به بچه‌ها نگاه نكند.
شربت‌ها را كه داد، گوشه‌اي ايستاد تا ظرف‌ها را جمع كند.
قائم مقام متوجه‌ي او نبود، از استاد، وضع درس بچه‌ها را مي‌پرسيد.
استاد مكتب‌خانه گفت كه از درسشان راضي است و بچه‌ها با استعداد هستند.
محمدتقي مي‌دانست كه استاد تعارف مي‌كند.
مي‌دانست كه بچه‌ها آن چنان كه استاد مي‌گويد به درسشان وارد نيستند و خوشحال شد وقتي كه قائم مقام گفت: «خب، بد نيست امتحاني كنيم.» و ديد كه استاد رنگ به رنگ شد و شربت توي گلويش گره خورد و به سرفه افتاد.
قائم مقام رو به پسرش كرد و گفت:‌«بگو ببينم محمد! كاشف الكل كه بود؟» محمد سكوت كرد و از گوشه‌ي چشم به علي خيره شد.
علي گفت: «من بگويم؟» - بگو، تو بگو! - معلوم است، ابوعلي سينا.
نگاه تأسف بار قائم مقام چرخيد روي برادرزاده‌اش و همان سئوال را با نگاه از او پرسيد.
اسحاق گفت:‌« نخير، ابن سينا كه شاعر است.
كاشف الكل ...» و سكوت كرد و به سرش كوبيد.
گويي مي‌خواست مغز خود را از خواب بيدار كند.
اتفاقاً محمدتقي جواب آن سئوال را مي‌دانست، اما مي‌ترسيد بگويد.
لب گزيد و منتظر ايستاد، ولي با خود فكر كرد: «بگذار بگويم.
بگذار لياقت يك بچه آشپز را ثابت كنم.» اين بود كه سيني را كناري نهاد و جلو رفت و گفت:‌« اجازه هست من بگويم؟» قائم مقام نگاهش كرد.
همه‌ي سرها برگشت طرف او.
- بگو، اگر مي‌داني بگو! محمدتقي سرش را بالا گرفت و گفت:‌« محمدبن زكرياي رازي.» چشم‌هاي قائم مقام از تعجب باز ماند.
گفت:‌« آفرين بر پسر كربلايي محمد قربان!» بعد، جرعه‌اي شربت نوشيد و به فكر فرو رفت.
در ذهن، طرح سئوالي ديگر داشت.
رو به بچه‌ها كرد و گفت:‌«اين شعر از كيست؟ ستاره‌اي بدرخشيد و ماه مجلس شد دل رميده‌ي ما را انيس و مونس شد.» و اين بار هم چون هركدام از بچه‌ها جواب غلط دادند، از محمدتقي پرسيد.
همه‌ي چشم‌ها خيره شده بود به دهان او.
محمدتقي گفت:‌ «اين بيت از خواجه حافظ شيرازي است.»
جمعيت كه از اين جواب به وجد آمده بودند بي‌اختيار دست زدند و هلهله و شادي كردند.
قائم مقام از او خواست جلوتر برود.
با دست و پايي لرزان جلو رفت.
نمي‌توانست به چيزي جز گل‌هاي قالي چشم بدوزد.
قائم مقام پرسيد: «تو چند سال داري؟» - دوازده سال قربان! - پدرت نگفته بود كه سواد داري و اهل معرفت هستي! اين‌ها را از كجا آموخته‌اي؟ - جسارت است قربان! گاهي كه براي شاگردان مكتب‌خانه غذا مي‌بردم، از زبان استاد مي‌شنيدم.
- خيلي خوب است! قائم مقام پيشكارش را صدا زد و به او گفت:‌«هديه‌اي براي پسر در نظر بگيريد وبه او بدهيد.» محمدتقي قدمي به جلو برداشت.
مي‌دانست هنوز بچه‌ها با تمسخر و حسادت نگاهش مي‌كنند.
اشك ميان چشم‌هايش حلقه زد و با صدايي لرزان گفت: «هديه‌ام چيست؟» - تو چه مي‌خواهي؟ - درس خواندن كنار بچه‌هاي شما در مكتب‌خانه را .
زمزمه‌اي ميان جمعيت پيچيد، زمزمه‌اي همراه با خنده و تعجب.
محمدتقي سرش پايين بود و آب بيني‌اش را بالا مي‌كشيد.
قائم مقام دست زير چانه‌اش گذاشت و سرش را بلند كرد و گفت:‌ «تو استعداد خوبي داري، حيف است از بين برود.
بي‌درس و بي‌استاد اين طور مي‌داني، مكتب بروي چه مي‌كني!» محمدتقي اشك‌هايش را با پشت دست پاك كرد، خنديد و گفت:‌ «تشكر ...
.» قائم مقام دستش را تكان داد كه ادامه ندهد و گفت: « ...
از خودت تشكر كن.
چون خودت خواسته بودي.
درخت گردو! درخت خربزه! عصرها بعد از تعطيلي درس، بچه‌هاي خاندان قائم‌مقام آرامش باغ را بر هم مي‌زدند.
لابه لاي درخت‌ها دنبال هم مي‌دويدند و چون به حوض مي‌رسيدند به هم آب مي‌پاشيدند.
ميان بچه‌ها، جاي محمدتقي خالي بود.
او مي‌نشست پشت درهاي بسته‌ي اتاق كوچكشان و تمرين خط و انشاء مي‌كرد.
دوسال بود كه به مكتب مي‌رفت و سواددار شده بود.
كتاب‌ها و ديوان اشعار شاعران را مي‌خواند و گاهي بر تكه كاغذي چيزي يادداشت مي‌كرد.
به فكرش رسد كه به ميرزا قائم مقام نامه‌اي بنويسد و انتقادهايي بكند.
نامه، نامه‌اي شيوا با خطي خوش.
مي‌دانست اين رسم نيست كه نوكري به اربابش نامه بنويسد، ولي اين را هم مي‌دانست كه قائم‌مقام، انتقادپذير و روشنفكر است.
يكي از كتاب‌هاي او را خوانده و لذت برده بود.
خيال داشت در نامه‌اش اشاره‌اي هم به آن كتاب بكند.
قلم برداشت و نامه را شروع كرد: «به نام خدا ...» وقتي نامه به دست قائم مقام رسيد، از حيرت انگشت خود را گزيد، هم خطي زيبا داشت و هم متني بي‌نظير.
به ياد پسرانش محمد و علي و برادرزاده‌هايش افتاد كه سال‌ها بود به مكتب مي‌رفتند، اما محال بود چنين خط و چنين انديشه‌اي داشته باشند.
از شوق، نامه را به مجلسي برد كه آن روز دعوت شده بود، مجلسي از دوستان و همكاران.
اتفاقاً فرمانده‌ي سپاه تبريز، محمدخان زنگنه هم در آن جمع بود.
قائم مقام گفت:‌« آقايان! عجيب است كه در منزل ما مردي خدمت مي‌كند به نام كربلايي قربان، از اهالي فراهان.
او پسري دارد به نام محمدتقي كه به حق از نظر هوش و استعداد و پشتكار بي‌نظير است.
اگر در مملكت ما فقط صد تا (نمي‌گويم هزار تا) از اين طور افراد بود، واقعاً كشور گلستان مي‌شد.» بعد شروع كرد به خواندن نامه و نشان دادن خط زيباي آن نوجوان چهارده ساله.
همه از حيرت دهانشان باز مانده بود.
محمدخان زنگنه گفت:‌ « چرا از او براي منشي‌گري و كارهاي دفتري استفاده نمي‌كني؟ شما اگر او را نمي‌خواهيد، من براي حساب و كتاب قشون و منشي‌گري به او احتياج دارم.» اين گفته، قائم مقام را به فكر فرو برد.
در آن ميان، مردي كه كارش هميشه طعنه و كنايه بود، پكي به قليانش زد و گفت: «خدا را شكر! اطراف شما را نابغه‌ها پر كرده‌اند.
نوكرتان كه اين طور چيز بنويسد، بچه‌هايتان ديگر چه مي‌كنند؟ به قول شاعر كه مي‌فرمايد: درخت گردگان بر اين بزرگي درخت خربزه الله‌اكبر! قائم مقام چيزي نگفت و طعنه‌ي مرد و ريشخند جمع را تحمل كرد.
انگار دنيا بر سرش خراب شده بود.
هم از تربيت محمدتقي در خانه‌اش خوشحال بود و هم از كند ذهني فرزندانش به خصوص محمد، غصه داشت.
ته دلش به كربلايي قربان حسادت مي‌برد كه چنين فرزندي تربيت كرده است.
همان جا تصميم گرفت كه در تحصيل و تربيت محمدتقي بيش‌تر بكوشد و تجربياتش را در اختيارش قرار دهد.

به خانه كه برگشت محمدتقي را احضار كرد.
محمدتقي آرام و قرار نداشت.
نوك انگشتان جوهري‌اش را درهم مي‌فشرد و پشيمان بود از اين كه آن نامه را نوشته است.
قائم مقام گفت:‌ «بيا، بيا اين جا كنارم بنشين.» محمدتقي آرام راه افتاد و رفت مقابل او نشست.
هنوز شرمگين بود و سراپايش خيس عرق شده بود.
قائم مقام، دست زير چانه‌اش گذاشت.
و سرش را بالا آورد و به چشم‌هاي درشت و شفافش نگاه كرد و گفت: «هم خط خوبي داري و هم نثري روان.
امروز ثابت كردي كه دانايي و معرفت به ثروت و مال و منال نيست.
چه بسيار اشراف‌زاده‌هايي كه مغزشان به اندازه‌ي يك گنجشك است و چه بسيار غلام‌زاده‌هايي كه چون تو سرشار از دانايي و توانايي‌اند، اما چون فرصت شكفته‌شدن نمي‌يابند از ريشه مي‌خشكند.» محمدتقي كه فهميده بود دليل احضارش خلاف آن چيزي است كه فكر مي‌كرده، كمر راست كرد و سرش را با افتخار بالاگرفت.
قائم مقام، دست‌هاي عرق كرده‌اش را محكم فشرد و گفت: «اي فرزند! تو در آينده مشاغل بزرگي را اشغال خواهي كرد و روزي خواهد رسيد كه در باريك‌ترين مواقع، اگر خائنين و مغرضين مزاحمت نشوند، كشتي طوفان‌ زده‌ي مملكت را از گرداب پريشاني و مرگ نجات خواهي داد.» اشك شوق گوشه‌ي چشمان محمدتقي را پر كرده بود.
نمي‌دانست چه كرده كه اين طور از او تقدير و تعريف مي‌شود.
قائم مقام ادامه داد: «از فردا تو را بيش‌تر خواهم ديد.
دلم مي‌خواهد نامه‌هايم را به ويژه نامه‌هاي خصوصي‌ام را تو بنويسي.
تجربه‌هاي زيادي هست كه بايد بياموزي.»

Sara12
08-21-2010, 11:56 AM
http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2008/01/3123_orig.jpg (http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2008/01/3123_orig.jpg)

قدم‌هاي بعدي

چند سال خدمت در دستگاه قائم‌مقام، از محمدتقي دولت مردي كار كشته ساخت.
هر ساعت و روز و هرماه و سالي كه مي‌گذشت، يك قدم به راهي كه آرزو داشت نزديك‌تر مي‌شد.
حالا لقب ميرزا به اول نامش اضافه شده و ميرزاتقي خان ناميده مي‌شد.
در سال 1250 هجري قمري، ميرزا ابوالقاسم خان (قائم‌مقام) وزير اعظم محمدشاه شد و به پايتخت رفت.
ميرزا تقي‌خان كه تقريباً بيست‌وهفت ساله بود، به دستگاه نظام (ارتش) آذربايجان راه يافت و يكي از منشي‌هاي مخصوص محمدخان زنگنه شد.
او نامه‌هاي محرمانه و حكم‌هاي نظامي را مي‌نوشت و مورد اعتماد زنگنه بود.
شش سال قبل، يعني در سال 1244 ه .ق كه مستوفي نظام بود، همراه هيئتي به روسيه‌ي تزاري رفته بود.
در واقع اين اولين سفر رسمي ميرزا تقي‌خان به كشوري خارجي بود.
همسايه‌ي شمالي ايران (روسيه) در آن زمان تحت تأثير انقلاب صنعتي اروپا، داراي صنايع و كارخانه‌هاي پيشرفته‌اي بود و فرهنگ و هنر آن ديار، راه‌هاي رشد و تكامل را طي مي‌كرد.
اين سفر تأثير عميقي بر ميرزا تقي‌خان گذاشت.
او و همراهانش از كارخانه‌هاي بزرگ ابريشم‌سازي، اسلحه‌سازي، كاغذسازي، باروت سازي، بلورسازي، بالون سازي، فلز تراشي و همين‌طور دانشگاه‌ها، مدرسه‌ها و كتابخانه‌هاي عمومي شهرهاي مختلف ديدن كردند.
اين بازديدها باعث حيرت و تأسف ايرانيان بود، چرا كه ايران در آن زمان به هيچ كدام از آن پيشرفت‌ها دست نيافته بود.
آن‌ها گويي به دنيايي عجيب و سرزميني جادويي پا نهاده بودند.
تأثير اين سفر بر فكر و روح ميرزا تقي‌خان جوان، بعدها خود را نشان داد.
در سال 1251 ه .ق قائم مقام فراهاني در توطئه‌اي ناجوانمردانه و به دستور محمدشاه قاجار به قتل رسيد.
اين قتل، روح ميرزاتقي‌خان را آزرده و مجروح كرد، چرا كه بهترين آموزگار خود را از دست داده بود.
آموزگاري در شكل گرفتن شخصيت او خيلي مؤثر بود و هيچ كس نمي‌توانست جاي او را پر كند.
دو سال بعد (1253)، ميرزا تقي‌خان به مقام وزارت آذربايجان رسيد و در همان سال بود كه نيكلاي اول، امپراتور روسيه، از محمدشاه دعوت كرد كه به ايروان برود تا يكديگر را ملاقات كنند، اما چون محمدشاه در حال لشكركشي به افغانستان بود و نمي‌توانست جنگ را رها كند، تصميم گرفت وليعهد هفت ساله‌ي ايران يعني ناصرالدين ميرزا را به همراه گروهي از برجستگان دولتي به ايروان بفرستد.
ناصرالدين ميرزا در تبريز زندگي مي‌كرد.
رسم شاهان قاجار بود كه وليعهد را تا رسيدن به مقام پادشاهي، در شهر تبريز نگه مي‌داشتند تا از خطرهاي احتمالي دور بماند.
در اين سفر، ميرزا تقي‌خان براي دومين بار به روسيه رفت.
روز دوم سفر، وليعهد ايران و همراهانش در كاخي مجلل و باشكوه با امپراتور روسيه ديدار كردند و هداياي خود را به او دادند.
وقتي محمدخان زنگنه، همراهانش را معرفي مي‌كرد و درجه و نشان آن‌ها را شرح مي‌داد در مورد ميرزاتقي‌خان گفت: «ميرزا تقي‌خان كه در سفر قبلي به حضور شما معرفي شده است.
اكنون به خاطر لياقت زيادش به وزارت نظام رسيده است.»
امپراتور روس لبخندي زد و محكم دست ميرزا تقي‌خان را فشرد و گفت:‌« سپاس خداي را كه يك بار ديگر رفيق خود را ديديم.» بعد با زبان روسي با او احوال‌پرسي كرد و ميرزا هم كه اندكي با زبان روسي آشنايي داشت جوابش را دست و پا شكسته داد.
سومين سفر ميرزا تقي‌خان، سفر به ارزروم بود كه يكي از شهرهاي تركيه كنوني است.
اين سفر براي شاه و دولت ايران اهميت زيادي داشت.
در واقع ميرزا تقي‌خان تنها نماينده‌ي تام‌الاختيار ايران بود كه بايد با دولت عثماني و نماينده‌هاي روس و انگليس، در مورد مسائل اختلاف بحث و مذاكره مي‌كرد تا عهدنامه‌اي عادلانه تهيه كرده و به جنگ و درگيري‌ها پايان مي‌دادند.
اين مأموريت و گفت‌وگوها چهار سال طول كشيد و ميرزاتقي‌خان در اين مدت سختي‌هاي زيادي تحمل كرد.
در پايان كار، به خاطر كارداني و زيركي او، خرمشهر و اروندرود كه در تصرف عثماني‌ها بود دوباره جزيي از خاك ايران شد.
بعد از اين مأموريت مهم، ميرزا تقي‌خان مورد توجه همه قرار گرفت و محمدشاه با نامه‌اي از او تشكر كرد و يك قبضه شمشير زيبا كه آن را با جواهرات گوناگون تزئين كرده بودند، به او هديه داد.
ميرزا تقي‌خان دوباره به وزارت نظام آذربايجان و پيشكاري وليعهد در تبريز انتخاب شد.
او تا زمان مرگ محمدشاه قاجار در اين مقام ماند و خدمت كرد.

Sara12
08-21-2010, 11:57 AM
جانشيني براي شاه مرده در تبريز هيچ‌كس نمي‌دانست شاه مرده است. پنج روزي بود كه محمدشاه بر اثر بيماري نقرس از دنيا رفته بود و در تبريز كسي از اين موضوع خبر نداشت، حتي پسرش، ناصرالدين ميرزا. روز ششم، قاصد مرگ خسته و درمانده به دروازه‌ي تبريز رسيد. او به نگهبان‌ها گفت نامه‌اي از مادرشاه آورده كه محرمانه و مستقيم است و بايد به دست مبارك وليعهد برساند. وليعهد نامه را كه باز كرد، خط مادرش را شناخت. مادرش در نامه او را از مرگ غم‌انگيز پدر آگاه كرده و خواسته بود كه فوراً به پايتخت بيايد و تاجگذاري كند و سلطنت را برعهده بگيرد. با خواندن نامه، وليعهد شانزده ساله‌ بي‌اختيار لرزيد و اشك از چشمانش جاري شد. بدون شك اين لرزش گريه از غصه‌ي مرگ پدر و يتيم‌شدن نبود، چرا كه سال‌ها دوري از پدر و مادر، احساسي در اينباره در او باقي نگذاشته بود. همه‌ي ناراحتي او از اوضاع آشفته‌ي تهران و چگونگي رسيدنش به تهران بود. همان قاصد خبر داد كه وضع پايتخت خراب است و افراد فرصت طلب براي رسيدن به پست و مقام، مانند گرگ‌هاي درنده به جان هم افتاده‌اند. وليعهد پرسيد: « چيز ديگري همراه نامه نبود؟ پولي، كيسه زري!» قاصد دست‌ها را از هم باز كرد و گفت: «نه به سر مباركتان! از قرار معلوم خزانه‌ي مملكت خالي خالي است.» ناصرالدين ميرزا، قاصد را مرخص كرد و دستور داد وزيرش نصيرالملك و وزير نظام فوراً به حضورش بروند. او در حالي كه اشك مي‌ريخت، خبر مرگ شاه را به آن‌ها داد و از هر دو خواست كه براي رسيدن به سلطنت ياري‌اش دهند. نصيرالملك به محض شنيدن خبر، مثل اين كه پدر خودش مرده باشد، به سر و صورت خودش زد و گريه و زاري كرد، طوري كه وليعهد از مشورت با او پشيمان شد و از ميرزا تقي‌خان كمك خواست. برخلاف نصيرالملك، ميرزا تقي‌خان با خونسردي و آرامش قدم مي‌زد، فكر مي‌كرد و در پي راه چاره بود. بعد از مدتي تفكر، گفت: «همه چيز را بر عهده‌ي من بگذاريد. من شما را به سلطنت خواهم رساند.» وليعهد گفت: «به همين سادگي! ديناري در خزانه نيست. تنهايي و با قاطر هم كه بخواهم بروم كلي مخارجم مي‌شود!» وبر سر خود زد و زار زار گريه كرد. ميرزا تقي‌خان با قدم‌هاي بلند به طرفش رفت و دلداري‌اش داد و گفت: «گريه نكنيد! شما قبلاً بايد فكر اين روز را مي‌كرديد. به هر حال كاري است كه شده. حالا شما شاه هستيد. شاه يعني مركز قدرت اين مملكت. شاه نبايد در مقابل مسائل كوچك از خودش ضعف نشان بدهد.از همين حالا محكم باشيد.» ناصرالدين ميرزا كه سخت احساس تنهايي و ناامني مي‌كرد و از عزم و اراده‌ي وزير نظامش خبر داشت، بازوهاي ميرزا تقي‌خان را محكم چنگ زد و خيره در چشم‌هاي او گفت: شما كمكم مي‌كنيد؟ قول مي‌دهم هرچه كه بخواهيد به شما بدهم.» ميرزا تقي‌خان لبخندي زد و بازوي خود را رها كرد. او با بدقولي و وعده‌هاي بي‌اساس شاهان آشنايي كامل داشت. با اين حال گفت: «من چيزي نمي‌خواهم جز سعادت كشورم. اين كشور فعلاً‌ بيش از هر چيز يك شاه لازم دارد تا دچار هرج و مرج نشود. شما نامه‌اي بنويسيد و به من اختيار تام بدهيد تا كسي مزاحم كار من نشود. بقيه‌ي كارها با من.» نوشتن اين نامه كار خطرناكي بود، ولي وليعهد جوان به او اعتماد كرد. در واقع چاره‌اي جز اين نداشت. ميرزا تقي‌خان اما كسي نبود كه از اين موقعيت سوء استفاده كند. نامه را گرفت و با قدرت تمام كارها را پيش برد. اولين كارش تهيه‌ي پول بود. از چند تاجر مبلغ سي‌هزار تومان قرض گرفت و به آن‌ها قول داد به محض رسيدن به تهران اين پول را به آن‌ها پس بدهد. او با گردآوري سربازان پراكنده‌ي پادگان‌هاي تبريز، به سوي تهران حركت كرد و اين خبر را پيشاپيش به وسيله‌ي قاصدهايي فرستاد تا زمينه‌ي سلطنت شاه جديد را آماده كند و همه را در انتظار نگه دارد. او كه خوب مي‌فهميد هدايت سي‌هزار سرباز در اين چند روز كار مشكلي است و از سوي ديگر با روحيه‌ي زورگويي و باج خواهي نظاميان آشنا بود، قبل از حركت دستور داد كه هيچ يك ا زسربازان و افسران قشون، حق گرفتن پول يا جنس از مردم بين راه را ندارند و اگر اسب يكي از نظاميان وارد مزرعه يا باغ كشاورزي بشود، همان حيوان بايد به عنوان خسارت به صاحب زراعت داده شود و در صورتي كه كسي ظلمي به مظلومي كرد، به شديدترين وضع مجازات و كشته خواهد شد. نظم و عدالت اين سفر در طول تاريخ قاجار يا حتي قبل از آن بي‌نظير بود. هم مردم راضي بودند هم شاه جوان. به هيمن خاطر در يكي از استراحتگاه‌هاي بين راه، شاه به ميرزا تقي‌خان لقب اميرنظام كشور (فرمانده كل ارتش) را داد. اين سفر چهل روز طول كشيد. در تهران افراد زيادي طمع‌كارانه انتظار رسيدن شاه را مي‌كشيدند و در واقع در انتظار پست و مقام خود بودند، مخصوصاً بالاترين مقام كه صدراعظمي يا همان نخست‌وزيري بود. شاه به محض ورود به تهران، در تاريخ بيست‌ويكم ذيقعده‌ي سالا 1264 ه .ق بر تخت سلطنت نشست و همان شب خيال همه را آسوده كرد و به تنها فرد مورد اعتمادش، يعني ميرزاتقي‌خان، لقب «اتابك اعظم» داد و فرمان صدارت اعظمي او را صادر كرد: اميرنظام ما تمام امور ايران را به شما سپرديم و شما را مسئول هر خوب و بدي كه اتفاق افتاد مي‌دانيم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم كمال اعتماد و وثوق داريم و بجز شما به هيچ شخص ديگري چنين اعتقادي نداريم. به همين جهت اين دستخط را نوشتيم. ناصرالدين شاه آن چه داريم، آن چه نداريم تقي، آن محمدتقي كوچك، حالا اميري كبير بود. از آن سال‌ها كه در باغ خانه‌ي قائم مقام مي‌دويد و آرامش كلاغ‌ها را برهم مي‌زد، از دوراني كه سيني سنگيني را بر سر مي‌نهاد تا غذاي بچه‌هاي اربابانش را ببرد و از آن نوكري استفاده مي‌برد تا قطره‌هايي از درياي دانش را بنوشد، از روزهايي كه بي‌كلاهي را تحمل كرده بود تا بي‌مغز نماند، نزديك بيست سال گذشته بود. او به آن چه كه مي‌خواست رسيده بود، از خفت به عزت و خوب مي‌دانست كه اين عزت و اين مقام ماندني نيست و روزي آن را از دست خواهد داد. آن بيت شعر سعدي را كه روي تنه‌ي درخت ذهنش كنده شده بود، به ياد آورد: درياب كنون كه نعمتت هست به دست كاين دولت و ملك مي‌رود دست به دست حالا سكان‌دار و ناخداي كشتي طوفان‌زده‌اي شده بود كه هر لحظه بيم غرق شدنش مي‌رفت. شب سردي بود اولين شب صدارت. آسمان صاف بود و هلال زرد ماه بر پهنه‌ي آن مي‌درخشيد. از اطراف پايتخت، صداي پارس سگ‌ها به گوش مي‌رسيد. امير از ايوان به اتاق آمد. تنهاي تنها بود، همه را مرخص كرده بود تا با خودش خلوت كند، سخت احساس تنهايي مي‌كرد. نه تنهايي لحظه‌اي بلكه تنهايي در زندگي و راهي كه پيش‌رو داشت. قلبش سخت مي‌تپيد. دلهره داشت. ايستاد به نماز، طولاني‌ترين نمازي كه در عمرش خوانده بود. كلمه‌ها را مي‌كشيد، مكث مي‌كرد و كم‌كم آرامشي را كه مثل خون در رگ‌هايش جاري مي‌شد، حس مي‌كرد. موقع دعا بود. - خداوندا ! تنهايم نگذار. مادر خدا بيامرزم گفته بود از تو حركت از خدا بركت. حركت كردم، بركت دارد. باز مي‌خواهم حركت كنم، نه براي خودم كه براي اين ملت، پس انتظار بركت دارم. پدرم راست مي‌گفت، مثل اين كه نوكري روي پيشاني من نوشته شده، ولي اين نوكري با آن نوكري فرق دارد. تا حالا هرچه بوديم نوكر اين و آن بوديم و حالا نوكر مردم. خدايا! رو سفيدم كن، سربلندم كن، ... . دعا طولاني شد. ماه خودش را تا شاخه‌هاي خشك درخت‌هاي حياط پايين كشيده بود. امير از جا بلند شد، كاغذ و قلمي برداشت، كمي فكر كرد و زير نور شمع خيره شد به زردي كاغذ. وسط كاغذ خطي كشيد وي ك طرف نوشت: آن چه داريم و طرف ديگر نوشت: آن چه نداريم. آن چه داريم: دستگاهي فاسد، رشوه‌خوار، زورگو، دخالت‌هاي بي‌جاي روس و انگليس در امور كشور، هرج و مرج و جنگ‌هاي داخلي در اكثر نقاط مملكت، بدهي به كشورهاي خارجه، واردات اجناس بنجل و به درد نخور. آن چه نداريم: خزانه‌ي پر از پول، ماليات درست واصولي، افراد لايق و عادل و دلسوز، امنيت جان و مال مردم و راه‌هاي مملكت، صنعت و تجارت پر رونق، كشاورزي و دامداري، استفاده‌ي درست از معدن‌ها، هنر و فرهنگ و كتابخانه و روزنامه، علوم جديد، مدرسه، دانشگاه و بيمارستان. امير تا صبح نخوابيد و در حالي كه از وضع كشور افسوس مي‌خورد، براي اصلاح آن برنامه‌ريزي كرد. رشوه‌ و حق‌الحساب ممنوع! اميركبير براي اجراي برنامه‌هاي خود به افرادي صادق و درست كار نياز داشت، افرادي كه منافع مردم را به رشوه و پول حرام ترجيح دهند. افراد بدسابقه و فاسد را از كار بركنار كرد و براي بدكاران و فاسدان مجازات‌هاي سختي تعيين كرد. با تلاش بسيار افرادي لايق را بر سر كار آورد. وقتي شخصي به نام محمدرحيم خان نسقچي را حاكم شهر خوي كرد، از او خواست كه عادل باشد و در آبادي آن شهر بكوشد. محمد رحيم خان به محض ورود به خوي، از نوكرانش پرسيد:‌ «سوغات خوي چيست؟ گفتند: « ظروف مسي اين جا معروف است.» دستور داد چند صندوق آماده كردند و بعد به بازار مسگران رفت و تعداد زيادي ظرف مسي، مثل بشقاب و كاسه و ديس و جام و ترشي‌خوري و نمكدان و چيزهاي ديگر خريد و در صندوق‌ها جاي داد و به عنوان هديه براي امير فرستاد. پس از چند روز، كاروان هدايا به خدمت امير رسيد. امير از رئيس قافله پرسيد: « اين‌ها چيست و چه كسي فرستاده؟» رئيس قافله كه متوجه خشم و ناراحتي امير شده بود با لكنت زبان گفت: «قربان! من مأمورم و معذور. اين‌ها را محمدرحيم خان، حاكم خوي هديه داده و گفته برگ سبزي است تحفه‌ي درويش!» امير از خشم لرزيد و مشت بر ديوار كوبيد و به رئيس قافله گفت: «تا تو صندوق‌ها را بار بزني، من نامه‌اي براي محمدرحيم خان مي‌نويسم. نامه را مي‌گيري و فوراً با صندوق‌ها از همان راهي كه آمده‌اي برمي‌گردي.» بعد به اتاق كارش رفت و نامه‌اي نوشت: « اين همه ظرف مسي را از چه پولي تهيه كرده‌اي؟ من كه تو را حاكم خوي كرده‌ام و گرفتن ماليات‌ها را به تو واگذار كرده‌ام و نحوه‌ي تقسيم آن را مشخص نموده‌ام كه چه قدر سهم پادشاه است، چه قدر از آن دولت و چه‌قدر مخارج شهري است كه حاكم آن شده‌اي. آن چه را كه اختصاص به شاهنشاه دارد، بدون هيچ كمبودي بايد به خزانه بدهي. اگر از سهم دولت اين‌ها را خريده‌اي كه من هيچ‌گاه ظرف مسي نخواسته‌ام. اگر از سهم خودت خريده‌اي، من سهم تو را به قدري نداده‌ام كه بتواني اين همه ظرف تهيه كني، آن هم در شروع كار! اگر هدف تو از اين تحفه‌ها دادن رشوه و بستن دهان من براي ظلم به مردم است، سخت در اشتباه بوده‌اي.» تلاش براي پركردن خزانه‌ي كشور اميركبير براي اجراي اصلاحات خود نيازمند پول بود، در حالي كه بودجه‌ي كشور به صفر رسيده و مدت‌ها بود كه ماليات‌ها دريافت نشده و يا به طور ناقص دريافت شده بود. امير، براي گرفتن ماليات عقب افتاده‌ي بلوچستان، افسري را همراه با نامه‌اي به كرمان فرستاد. در آن نامه از استاندار كرمان خواسته بود كه هرچه سريع‌تر ماليات بلوچستان را بگيرد و به آن افسر بدهد كه به تهران بياورد. اين اولين مأموريت افسر بود. دلش مي‌خواست كارش را بي‌عيب و خوب انجام دهد كه مورد توجه اميركبير قرار بگيرد، اما وقتي به كرمان رسيد، استاندار و اطرافيانش او را تحويل نگرفتند. افسر جوان پس از سه روز معطلي موفق شد با استاندار ملاقات كند و نامه‌ي امير را به او بدهد. استاندار كرمان نامه‌ي امير را كه خواند قاه‌قاه خنديد و سر و دست تكان داد و نامه را به كناري انداخت و گفت: « امير فكر مي‌كند به همين سادگي و با دست خالي مي‌تواند از سردار سعيد بلوچ ماليات بگيرد؟ مگر امير نمي‌داند كه سردار سعيد آدمي بي‌رحم و خشن است كه دويست نفر آدم مسلح دارد و بدون توپ و تفنگ نمي‌شود از او ماليات گرفت.» بعد، كاغذي و قلامي برداشت و غيرممكن بودن اين كار را در نامه نوشت، نامه را مهر كرد و به افسر داد. افسر كه مي‌دانست اميركبير از اين جواب ناراحت مي‌شود گفت: «اين نامه كه نشد پول. اميركبير ماليات خواسته نه نامه.» استاندار با انبري تكه‌هاي زغال داخل منقل را جا به جا كرد و گفت: « همين است كه مي‌بيني، من غير از اين نامه نمي‌توانم كاري بكنم.» افسر با ناراحتي لب‌هايش را به هم فشرد و گفت: « اين كه نشد جواب. مگر من دست خالي مي‌توانم برگردم؟» استاندار كه سماجت و اصرار او را مي‌ديد، مسخره‌اش كرد و با لحني جدي گفت: «كاري ندارد، تو خودت آدم دليري هستي و به تنهايي صد نفر را حريفي! شخصاً به بلوچستان برو و ماليات دولت را بگير.» افسر گفت: «آخر چه طور؟» استاندار به شوخي‌اش ادامه داد و گفت: « اين روزها اسم اميركبير را روي سنگ اگر بگذاري آب مي‌شود. برو بلوچستان سراغ سردار سعيد را بگير. او را زير چادري خواهي يافت، بالاي مجلس نشسته. غرش‌كنان به طرفش برو، با يك دست ريشش را بگير و با دست ديگر بر فرق سرش بكوب و بگو كه از طرف اميركبير آمده‌ام و مأمورم كه همين حالا ماليات چندين ساله را نقدي بگيرم و برگردم.» افسر سرش را پايين انداخت و به حرف‌هاي مرد فكر كرد. استاندار دود را از پرده‌هاي درشت بيني‌اش بيرون داد. بعد چشمانش را خمار كرد و گفت: «بله سركار سروان! با چنين كاري مي‌تواني ماليات چندين ساله را از سردار سعيد بلوچ بگيري.» افسر ساده‌دل، فريب حرف‌هاي تمسخرآميز استاندار را خورد. با شتاب شتري كرايه كرد و تنهايي به سوي بلوچستان راه افتاد. بعد از چند روز راه‌پيمايي در كوير، سردار سعيد را پيدا كرد و همان‌طور كه استاندار گفته بود، سر زده به چادرش رفت، ريشش را محكم گرفت وبا صداي بلندي گفت كه از طرف اميركبير آمده تا ماليات عقب افتاده را نقدي بگيرد و فوري برگردد. سردار سعيد سرجا خشكش زد. افراد مسلحي كه در چادر بودند، به طرفش هجوم بردند و خواستند او را بكشند كه سردار سعيد اجازه نداد. او كه از اميركبير و قاطعيت و عدالت او چيزهاي زيادي شنيده بود و از جسارت و شجاعت سروان هم تعجب كرده بود، فكر كرد بهترين كار اين است كه تسليم خواسته‌ي او شود، اين بود كه دستور داد حساب و كتاب كنند و پول‌هاي عقب افتاده را تحويل او بدهند. بعد از آماده شدن كيسه‌هاي پول، افسر به سردار سعيد گفت: «سعيد خان! مي‌بيني كه تنهايي به اين مأموريت آمده‌ام و در بيابان با اين همه پول امنيت ندارم. چند نفر را تا كرمان همراهم بفرست.» سردار سعيد، دستور داد پول‌ها را بار شترها كنند و چند مرد تفنگدار را همراه افسر فرستاد. هنگام خداحافظي، افسر را كناري كشيد و پانصد تومان كف دستش گذاشت و گفت:«اين هم پاداش شجاعت شما.» افسر پول را نگرفت و چون سردار سعيد اصرار كرد، پانصد تومان را روي بقيه‌ي پول‌ها گذاشت. استاندار كرمان در حمام بود كه شنيد افسر با چند شتر كه بارشان كيسه‌هاي پول است به كرمان رسيده و مي‌خواهد به تهران برگردد. استاندار كه از اين خبر تعجب كرده بود، سراسيمه شد و دستور داد كه افسر را در حمام به ديدارش ببرند! افسر كه براي برگشتن به تهران عجله داشت، فوري به حمام رفت تا ببيند استاندار چه حرفي براي گفتن دارد. استاندار روي سكويي نشسته بود و دلاكي او را مشت‌ومال مي‌داد. افسر كه وارد شد، استاندار از او خواهش كرد نامه‌اي را كه براي اميركبير نوشته بود، پس بدهد تا نامه‌ي ديگري بنويسد. افسر كه او را خوب شناخته بود قبول نكرد. استاندار موذيانه به او پيشنهاد كرد كه پنج هزار تومان بگيرد و نامه را پس بدهد. افسر باز هم زير بار نرفت و در حالي كه از حمام بيرون مي‌آمد، گفت: «خودت را براي مجازاتي سخت آماده كن. شايد اين آخرين حمام شما باشد.» افسر به تهران بازگشت و پيش از هركاري به خانه‌ي اميركبير رفت، اما قبل از اين كه دهان باز كند و ماجراهايي كه برايش اتفاق افتاده بود تعريف كند، اميركبير كه در سراسر كشور مأمور مخفي داشت و از همه جا باخبر بود، گفت: «مأمور درست كار من! از لياقت و تدبير تو متشكرم. ايران به مأموراني همچون تو افتخار مي‌كند. كاش همه مثل تو امين و صادق بودند. به هر حال، آن مبلغ پانصد تومان را كه انعام گرفته‌اي و برنداشته‌اي متعلق به توست و آن پنج هزار تومان را كه استاندار كرمان به تو وعده كرده بود و تو قبول نكردي من او را جريمه مي‌كنم و به تو پاداش مي‌دهم.» كار ديگري كه اميركبير براي پرشدن خزانه‌ي كشور انجام داد، كم‌كردن حقوق شاه و درباريان بود. گذشته از اين، حقوق وعده‌اي درباري را كه كاري جز چاپلوسي مفت‌خوري نداشتند، براي هميشه قطع كردو اين كار براي امير دشمنان زيادي تراشيد، دشمناني كه از هر فرصتي براي بدگويي و توطئه‌چيني عليه او استفاده مي‌كردند. مگر خودمان چلاقيم؟ اميركبير مي‌گفت: «تا كي بايد خارجي‌ها توليد كنند وما مصرف كنيم؟ تا كي بايد جنس وارد كنيم و به جايش سكه‌هاي طلا بدهيم؟» به او مي گفتند: «آخر ما نه كارخانه داريم و نه استادكار ماهر.» مي‌گفت: «مگر چلاقيم؟ هم كارخانه مي‌سازيم، هم استادكار ماهر تربيت مي‌كنيم. با اين كار، هم براي مردم خودمان شغل ايجاد مي‌كنيم و هم زير بار خارجي‌ها نمي‌رويم.» با اين طرز فكر، چند نفر از استادكاران باهوش و با استعداد ايراني را به خرج دولت به روسيه فرستادند تا رشته‌هاي مختلف صنعت را بياموزند و از طرفي چند كارشناس اروپايي را استخدام كرد و به ايران آورد تا در رشته‌هاي مختلف كار كنند و به ايراني‌ها آموزش بدهند. به دستور امير، دو كارخانه‌ي قند و شكرسازي در خوزستان و مازندران ساخته شد و حتي كشاورزان نيشكر و چغندرقند را از پرداخت ماليات معاف كرد. در ادامه‌ي اين اقدامات اساسي، كارخانه‌هاي نخ‌ريسي، حريربافي، پارچه‌بافي، كالسكه سازي، كاغذسازي، بلور و چيني‌سازي راه‌اندازي شد. اين اقدامات در نوع خود انقلابي در صنعت كشور به شمار مي‌آمد. صنايع كوچك هم مورد توجه او بود و سعي مي‌كرد از آن‌ها حمايت كند. در يكي از شماره‌هاي روزنامه وقايع‌اتفاقيه نوشته شده كه قبل از صدارت اميركبير، سردوشي نظاميان را از اتريش وارد مي‌كردند. روزي يك سردوشي قشنگ و جالب كه به دست خانمي به نام خورشيد دوخته شده بود، به نظر امير رسيد. آن را پسنديد و زن را خيلي تشويق كرد و دستور داد كه امتياز تهيه‌ي سردوشي را براي مدت پنج سال به او واگذار كنند و برايش كارگاه و ابزار كار تهيه كرده و شاگرداني در اختيارش بگذارند. امير، سر از كتاب برداشت، به پشتي مخمل تكيه زد و يك بار ديگر سماور را نگاه كرد. سه روز بود كه سماور گوشه‌ي اتاق كارش مثل مهماني غريب، آرام و بي‌صدا نشسته بود. سماور را يكي از تاجران روسي به عنوان سوغات برايش آورده بود. قبلاً در خانه اعيان و اشراف سماورهايي ديده بود، سماورهايي كه همه ساخت روسيه بودند، سماورهايي كه روز به روز زيادتر مي‌شدند. فكري مثل برق از سرش گذشت. قلم برداشت و نامه‌اي به حاكم اصفهان نوشت. مأموراني كه از طرف حاكم اصفهان به بازار آمده بودند، همه‌ي دواتگران را وسط بازار جمع كردند. يكي ازمأموراني كه صداي بلندتري داشت، گفت: «از بين شماها چه كسي استادتر است؟» و لوله‌اي در بين دواتگران پيچيد. همه گفتند: «استاد حسن و استاد اكبر.» مأموران، استاد حسن و استاد اكبر را از بين جمعيت بيرون آوردند. يكي از آن‌ها هيكل‌دار و تنومند بود و ديگري لاغر و بلند بالا. مأموران گفتند: «با ما بياييد.» آن‌ها كه هول شده بودند، گفتند: « حاكم چه كارمان دارد؟ ما كه كاري نكرده‌ايم.» رئيس مأموران خنديد و گفت: «كار خير است، ناراحت نباشيد.» حاكم مردي بداخم و عبوس بود و گونه‌ي راستش دائم بالا مي‌پريد. و با نگاهي خريدارانه استادها را وارسي كرد و با صدايي خشن گفت: «از بين شما دو تا، كدامتان در دواتگري ماهرتريد؟» هر دو استاد با متانت اسم آن يكي را آورد. حاكم غريد: «من يك نفر را مي‌خواهم. چرا تعارف مي‌كنيد؟» بالاخره از بين آن دو، مردي كه لاغر و بلند قد بود، يعني استاد اكبر انتخاب شد و استاد حسن را مرخص كردند. حاكم در حالي كه گونه‌ي راستش مي‌پريد، گفت: «اتابك اعظم براي كار مهمي تو را به تهران خواسته است. هرچه زودتر بايد راه بيفتي.» استاد اكبر كه جا خورده بود، گفت: «ولي من ...» حاكم پريد ميان حرفش:‌ «ولي واما ندارد. خرج راهت هم با ماست.» استاد اكبر قبول كرد. خرج راهش را گرفت و به خانه رفت. با زن و بچه‌هايش خداحافظي كرد و به طرف تهران راه افتاد. استاد كه در مورد لياقت و عدالت اميركبير چيرهاي زيادي شنيده بود، براي ديدارش لحظه شماري مي‌كرد، اما در اين فكر بود كه امير با او چه كاري دارد. پس از مدتي، وقتي به دروازه‌ي تهران رسيد، مأموران امير را ديد كه منتظرش بودند. آن‌ها، استاد را بي‌درنگ به حضور امير بردند. ميرزا تقي‌خان با او به گرمي سلام و احوال‌پرسي كرد و بي‌مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت: «غرض از مزاحمت، انجام كاري مهم بود.» بعد سماور را از گوشه‌ي اتاق برداشت و به او نشان داد و پرسيد: «مي‌تواني مثل اين نمونه، بسازي؟» استاد اكبر كه تا آن موقع سماور نديده بود، گفت: «اين چيه؟» - به اين مي‌گويند سماور. سوغات ممالك روسيه است. - كارش چيست؟ امير سماور را بر زمين گذاشت و گفت: «كارش؟ جوش آوردن آب و دم كردن چاي.» استاد اكبر سماور را برداشت و از چند طرف با دقت به آن خيره شد. آن‌گاه گفت: «بله، اگر وسايل كار موجود باشد، فردا يكي‌اش را مي‌سازم.» غروب روز بعد، استاد اكبر دو سماور جلوي امير گذاشت. هر دوي آن‌ها مثل هم بودند و تشخيص اين كه كدام روسي است، كاري بسيار مشكل بود. امير لبخندي شيرين زد و گفت:‌ «احسنت، آفرين! خيلي خوب ساخته‌اي. چه قدر خرج برداشته؟» - تقريباً پانزده ريال. امير فكري كرد و پرسيد: «حاضري فقط به اين كار مشغول شوي و تعداد زيادي از اين‌ها بسازي؟» - ولي من سرمايه‌ي اين كار را ندارم. - اگر وسايل و محل كار را برايت فراهم كنيم چه طور؟ استاد اكبر سرش را تكان داد و گفت: «بله، حاضرم.» امير رو به منشي‌اش كرد و گفت: « براي اين مرد امتياز نامه‌اي بنويس كه فن سماورسازي به طور كلي و براي مدت شانزده سال در اختيارش باشد. قيمت فروش هر سماور را بيست‌وپنج ريال تعيين كن.» بعد رو به مرد كردو گفت: «به اصفهان برگرد. به حاكم اصفهان دستور مي‌دهم كه وسايل كارت را از هر جهت كه بخواهي فراهم سازد.» فرداي آن روز، استاد اكبر به اصفهان برگشت و به مركز حكومتي رفت. همان حاكم بداخم و عصبي به او گفت: «فوراً دكان و چند شاگرد تهيه كن و هرچه خرجت مي‌شود بنويس تا از خزانه بدهم.» بعد صدايش را پايين آورد و گفت: «در ضمن اين را بدان كه اميرتان پايش روي پوست خربزه است.» استاد در حالي كه نگاهش به گونه‌ي ناآرام حاكم بود، پرسيد: «منظورت چيست؟» حاكم كه انگار از گفته‌اش پشيمان شده بود، گفت: «هيچي، هيچي. برو به كار خودت برس.» استاد اكبر در حالي كه نگران بود، به بازار رفت و چند دكان را كه به صورت خرابه درآمده بود، از صاحبش اجاره كرد و آن‌ها را از داخل به يكديگر وصل كرد و كارگاهي بزرگ ساخت. در يكي از دكان‌ها كوره‌اي بزرگ ساخت، در ديگري لوازم كار را گذاشت و در سومي سكويي بزرگ ساخت كه شاگردانش برآن بنشينند و كارشان را انجام بدهند. پس از يك هفته و خرج كردن دويست تومان پول، كارگاه سماورسازي آماده شد. چند شاگرد هم استخدام كرد و قرار شد از صبح شنبه كار سماورسازي را شروع كنند. اما ... صبح روز شنبه، هنوز بسم‌الله نگفته و كار را شروع نكرده بود كه دو مأمور از طرف حاكم سررسيدند و استاد اكبر را مثل دزدها دستگير كردند و پيش حاكم بردند. استاد اكبر خيلي تعجب كرده بود، چهره‌ي عبوس و اخموي حاكم، خندان و پرنشاط شده بود! حاكم به طرفش رفت. گوشش را پيچاند و با تمسخر گفت: «به‌به، استاد سماور ساز؟! صبح بخير.» استاداكبر دستش را گرفت و گفت: «چي شده؟ چرا همچين مي‌كني؟» حاكم قهقهه‌اي زد و گوش او را ول كرد و گفت: «بيچاره شدي، بدبخت! اميركبيرت، صغير شد. از كار بركنار شد. تو هم بايد همين امروز تا ظهر دويست توماني را كه از خزانه گرفته‌اي، پس بدهي.» انگار دنيا را بر سر استاداكبر بيچاره خراب كرده بودند. فهميده دلشوره‌هايي كه داشته و زمزمه‌هايي كه شنيده، اشتباه نبوده است. خواست چيزي بگويد و اعتراض بكند، ديد بي‌فايده است ودوران به دست حاكم و امثال او افتاده. استاداكبر هرچه تلاش كرد نتوانست طلب دولت را تا ظهر آن روز تهيه كند. يك ساعت از ظهر گذشته بود كه مأموران حكومت اصفهان‌دار و ندارش را حراج كردند و چون هنوز سي‌تومان ديگر بدهكار بود، او را وسط بازار آوردند و آن‌قدر چوب و شلاق زدند كه دل مردم به رحم آمد و بقيه بدهي‌اش را جمع كردند و به دولت دادند. اما استاداكبر ديگر آن استاداكبر سابق نبود. كمرش شكسته و چشم‌هايش نابينا شده بود. چند روز بعد، مردمي كه او را در حال گدايي ديدند، به حالش افسوس خوردند، هم به حال او و هم به حال مملكتي كه بهترين وزيرش قرباني شده بود.

Sara12
08-21-2010, 11:59 AM
ازدواج مصلحتي

چهارماه از پادشاهي ناصرالدين شاه و صدارت اميركبير گذشته بود.
امير دشمنان زيادي داشت.
عده‌اي از آن‌ها درباري و از نزديكان شاه بودند.
آنان مرتب در گوش شاه زمزمه مي‌كردند كه امير را از كار بركنار كند، زيرا نه‌تنها اشراف زاده نيست بلكه از خانداني پست و پسر يك آشپز و نوكر است و خيلي‌ها حاضر نيستند اوامر او را اطاعت كنند.
آن‌ها به شاه گوشزد مي‌كردند كه او را بركنار كند و فردي نجيب‌زاده را بر سر كار بنشاند.
اين حرف‌ها شاه را به فكر فرو برد، اما نه براي بر كناري امير (زيرا علاقة خاصي به او داشت) بلكه براي محكم كردن ريشه‌هاي وجود او.
شاه به امير پيشنهاد كرد كه براي جلوگيري از اين حرف‌ها، با خواهرش ازدواج كند.
ازدواج امير با خواهر شاه ازدواجي مصلحتي بود، چون نه امير با آن موافق بود و نه عزت الدوله، خواهر شاه، اما بعد‌ها اين ازدواج تبديل به عشقي پاك و ‌آسماني شد و خداوند دو دختر به آن‌ها هديه كرد.
امير كبير در قسمتي از نامه‌اش به شاه اين طور نوشته است: «از اول برخورد قبلة عالم معلوم است كه نمي‌خواستم در اين شهر صاحب خانه و عيال شوم بعد به حكم همايون و براي پيشرفت خدمت شما، اين عمل را اقدام كردم.»
منبع : تک دانلود